هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۲۸ شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۶

جسیکا ترینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 143
آفلاین
ساختن یه طلسم! فرقی نمی کنه چه طلسمی باشه.( منظورم اینه که فرقی نمی کنه که طلسم تون یه طلسم شوم باشه یا یه طلسم برای مبارزه با سیاهی) یه رول می نویسید که توش از این طلسمتون استفاده می کنید. اسم طلسمتون و کاربردش هم حتما ذکر می کنید.(می تونید از طلسمتون برای ایجاد سیاهی یا نبودی سیاهی و شرارت استفاده کنید. فرقی نمی کنه تو چه موقعیتی باشید.)

-آروم!هوی اسب!!
اسب که توانایی تحمل دستور های جسیکا را نداشت جفتکی زد و او را به گوشه ایی پرتاب کرد.
اسب خنده ی شیطانی کرد و شیههه بلندی کشید و خودش کناری لم داد و شروع کرد به خورد علف های آبدار و شیرینش.
اسب جوری علف ها را مزه مزه میکرد که تسترال ها وسوسه میشدند گیاهخوار شوند.
جسیکا از باتلاق گل و آشغال ها بلند شد لباس هایش را تمیز کرد و با قدم های محکم به سمت اسب راه افتاد.
-عمت رو میارم جلو چشات اسب بوق.
حقیقتا آن اسب اسبی آشنا نبود و در اینجا از خوانندگان محترم درخواست میشود با دیدی مثبت به خواندن ادامه داستان بپردازند.
اسب خاطی سعی کرده بود تا تابستان جسیکا را خراب و لباس های جدیدش را کثیف کند.
بدون شک جزایش خوردن دو گالون ازمعجون های هکتور و کروشیویی دردناک بود. اما نمیشد .آنجا دنیای ماگلی بود و یک استاد خنگ که عاشق اسب ها بود آنجا ایستاده بود و چهار چشمی مراقب او بود.
با لبخندی ملیح از کنار اسب رد شد و با نگاه مخوف همیشگی اش رو به استاد سوارکاری گفت:
-این احمق رو بندازش تو طویله تا افسردگی بگیره بمیره!
استاد سوارکاری:
جسیکا:
اسب:
بعد از نگاه های طولانی استاد از همه جا بی خبر گفت:
-باید با اسب ها مهربان باشیم !
جسیکا که در حال منفجر شدن بود با بی علاقه گی به طرف اسب برگشت و دوباره سوارش شد.
اسب برای بار 345 ام جسیکا را به گوشه ایی پرت کرد.
آرام آرام جلو رفت در فاصله ی نیم میلیمتری اسب ایستاد و چوبدستی اش را بیرون کشید.
-اسب احمق!
-منو ببخش
-اسب سخنگوی کی بودی تو؟
-عمم!
جسیکا که دید متن داستان دارد به سمت جبهه ایی دیگر میرود و سمت و سو دار میشود .چوبدستی اش را تکان داد و وردی را که هفته پیش اختراع کرده بود را خواند:
-تیکه تیکه اسبیوس
اسب در کسری از ثانیه تکه تکه شد و روی زمین پخش شد.
مربی سوارکاری بعد از دیدن این معجزه به مرلین و حاجی تراورز و آسلام ایمان آورد و در افق های دور محو شد.
جسیکا هم خر کیف از خفنیت هافلپافیش، خودش را به خانه شان آپارات کرد.و تصمیم گرفت تا دفعه بعد با تسترال ها تمرین اسب سواری بکند.

نتیجه داستان:با اسب ها اسب سواری نکنید.


هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۱۴ جمعه ۶ مرداد ۱۳۹۶

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۰:۰۹:۳۸
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 552
آفلاین
ساختن یه طلسم! فرقی نمی کنه چه طلسمی باشه.( منظورم اینه که فرقی نمی کنه که طلسم تون یه طلسم شوم باشه یا یه طلسم برای مبارزه با سیاهی) یه رول می نویسید که توش از این طلسمتون استفاده می کنید. اسم طلسمتون و کاربردش هم حتما ذکر می کنید.(می تونید از طلسمتون برای ایجاد سیاهی یا نبودی سیاهی و شرارت استفاده کنید. فرقی نمی کنه تو چه موقعیتی باشید.)


مرد با میکروفونی در دست. در میان حضّار گشت زده و آنان را از نظر می گذراند.
در دست دیگرش سبدی بود؛ پر از جایزه.

در میان افراد حاضر در جمع پسرکی را دید با چشمانی ورقلمبیده و مشتاق. به سویش رفته میکروفون را به سویش گرفت:
- سلام آقا پسر، اسم شما چیه؟
- فِیِدو...
- چی؟
-فئون...
- هان؟!
- فرررریدووووون!

بچه حد وسط نداشت.

- آقا فریدون، بگو ببینــــم.

مرد قدری شکلک و ادا و مقداری هم اصول در آورد.

- از این جایزه هایی که من دارم... دلت می خواد؟

مرد مستقیما به سراغ اصل مطلب رفته و خیال پسرک را راحت کرده بود. در این هنگام از میان جمعیت صوتی در گوش پسرک نجوا کرد.
- آه.

اما طفل که محو جعبه های بزرگ و رنگی شده بود، بی توجه به آنان دهانش را باز کرده و از عمق جان فریاد برآورد:
- نـــــــــــع!
-اِ... آخه چرا؟
- نه!
- خیلی خب. حالا که نمی خوای پس منم دیگه اصرار نمی کنم.

تهیه کننده آدم خسیسی بود و جایزه ندادن به مردم، برایش دلنشین.
مجری نیز مردی معقول بوده و به "نه" های مکرر و آه و فغان طفل اهمیّتی نداد. همان طور به "نه" های افرادی که پس از وی به سراغشان رفت.
همانطور که آنان به صدایی "آه"یی که می شنیدند و حرکت چوبدستی ای که نمی دیدند، اهمیّتی ندادند.

امّا حقیقتا چرا مجری، به مردی که با کلاهی بلند، در میان جمعیت ایستاده و گاها آه می کشید، جایزه ای تعارف نکرد؟
شاید اگر این کار را می کرد، دیگر به پاداش تهیه کننده "نه" نگفته و یا حتی دست کم، تا پایان عمرش، تنها این کلمه را تکرار نمی کرد...

طلسم و ذکر آن:

نگو: آه کشیده و به سمت شخص هدف، چوبدستیتان را تکان می دهید. او تا آخر عمرش چیزی جز نه نمی گوید.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۲:۲۱ جمعه ۶ مرداد ۱۳۹۶

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۰۶:۱۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
*
- یعنی این هکولی داره چی کار می‌کنه؟

لینی با دیدن هکتور که مدام خم و راست می‌شد و به هر سوراخی سرک می‌کشید، رو مجسمه‌ای فرود میاد و به تماشا مشغول می‌شه.

- حشره‌ی زشت. بالاخره پیدات کردم.

"حشره‌ی زشت" کلمه‌ای بود که مدام در ذهن لینی تکرار می‌شد. هرچی فکر می‌کرد دلیلی برای زشت خطاب شدن حشرات نمی‌دید. شاید شب دیر خوابیده بود و همین موجب شده بود اشتباه شنیده باشد. حتما همین‌طور بود...

- منظورت حشره‌ی زیبا بود، نه هکولی؟
- معلومه که نه. مگه حشره خوشگلم می‌شه؟

ولی به نظر میومد که این‌طور نبود!
هکتور بعد از گفتن اون جملات تکان‌دهنده، جلوی چشمای لینی حشره رو از وسط به دو نصف تقسیم می‌کنه و درون پاتیلی که گوشه‌ی اتاق در حال ساخت بود می‌ندازه.
- حالا نوبت توئه لینی.

لینی که به سختی در حال کلنجار رفتن با خودش بود که کنترلشو از دست نده و به حساب هکتور نرسه، با شنیدن این حرف شوکه می‌شه و تمام افکار و خیالش می‌پره.
- چـ..چی؟
- برای معجون جدیدم به شاخکات نیاز دارم. بدشون بیاد.

لینی با دیدن دستای هکتور که به امید گرفتنش وحشیانه تو هوا چنگ می‌زدن، سریع بال‌بالی می‌زنه و این‌بار بر روی لوستر می‌شینه تا دست هکتور بهش نرسه.
- تو چرا همه‌ش از حشرات استفاده می‌کنی تو معجونات؟
- خب معلومه. چون...
- به درد بخوریم نه؟ الان داری اعتراف می‌کنی؟
- چون به درد کار دیگه‌ای نمی‌خورین. حداقل اینطوری یه فایده‌ای برای عالم دارین. معجون می‌شین.

لینی نگاهی به چوبدستی‌ای که گوشه‌ی اتاق رها شده بود می‌ندازه و به آرومی خودشو بهش برسونه.
- که حشرات به درد نمی‌خورن هان؟ برای معجونات حشره می‌خوای؟ حشره؟ بگیر که اومد! باگیوس!

بلافاصله از نوک چوبدستی انواع و اقسام حشرات شروع به بیرون پریدن می‌کنن و یک‌راست به سمت نقطه‌ای که چوبدستی به سمتش نشونه رفته بود، یعنی هکتور، حمله‌ور می‌شن.

- بگیرشون و ازشون تو معجونات استفاده کن ببینم.

هکتور می‌خواد پاتیلشو برداره و همه رو توش خفت کنه، اما همیشه خواستن توانستن نیست. گله‌ی حشراتِ رم‌کرده به هکتور امان نمی‌دن. مورچه‌ای داخل بینیش می‌شه، زنبوری نیشش می‌زنه، عنکبوتی دور پاش تارعنکبوت می‌بنده، سوسکی تو پاچه‌ی شلوارش می‌ره و در نهایت ملخی گازش می‌گیره.
بعد از اتمام عملیات، حشرات پراکنده می‌شن و با تکون چوبدستی لینی، در یک چشم به هم زدن پودر می‌شن و به نیستی می‌پیوندن.

- خوشت اومد از طلسم جدیدم؟ اتحاد حشرات. از طلسم پرنده‌پرت‌کنیِ گرنجر به ویزلی یاد گرفتما. این‌چنین ریونکلاوی باهوشی هستما.

لینی اینو می‌گه و بال‌بال‌زنان از جلوی چشمای هکتورِ مورد حمله قرار گرفته عبور می‌کنه و از اتاق خارج می‌شه.




پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۲:۱۸ جمعه ۶ مرداد ۱۳۹۶

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۰۶:۱۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
*
- یعنی این هکولی داره چی کار می‌کنه؟

لینی با دیدن هکتور که مدام خم و راست می‌شد و به هر سوراخی سرک می‌کشید، رو مجسمه‌ای فرود میاد و به تماشا مشغول می‌شه.

- حشره‌ی زشت. بالاخره پیدات کردم.

"حشره‌ی زشت" کلمه‌ای بود که مدام در ذهن لینی تکرار می‌شد. هرچی فکر می‌کرد دلیلی برای زشت خطاب شدن حشرات نمی‌دید. شاید شب دیر خوابیده بود و همین موجب شده بود اشتباه شنیده باشد. حتما همین‌طور بود...

- منظورت حشره‌ی زیبا بود، نه هکولی؟
- معلومه که نه. مگه حشره خوشگلم می‌شه؟

ولی به نظر میومد که این‌طور نبود!
هکتور بعد از گفتن اون جملات تکان‌دهنده، جلوی چشمای لینی حشره رو از وسط به دو نصف تقسیم می‌کنه و درون پاتیلی که گوشه‌ی اتاق در حال ساخت بود می‌ندازه.
- حالا نوبت توئه لینی.

لینی که به سختی در حال کلنجار رفتن با خودش بود که کنترلشو از دست نده و به حساب هکتور نرسه، با شنیدن این حرف شوکه می‌شه و تمام افکار و خیالش می‌پره.
- چـ..چی؟
- برای معجون جدیدم به شاخکات نیاز دارم. بدشون بیاد.

لینی با دیدن دستای هکتور که به امید گرفتنش وحشیانه تو هوا چنگ می‌زدن، سریع بال‌بالی می‌زنه و این‌بار بر روی لوستر می‌شینه تا دست هکتور بهش نرسه.
- تو چرا همه‌ش از حشرات استفاده می‌کنی تو معجونات؟
- خب معلومه. چون...
- به درد بخوریم نه؟ الان داری اعتراف می‌کنی؟
- چون به درد کار دیگه‌ای نمی‌خورین. حداقل اینطوری یه فایده‌ای برای عالم دارین. معجون می‌شین.

لینی نگاهی به چوبدستی‌ای که گوشه‌ی اتاق رها شده بود می‌ندازه و به آرومی خودشو بهش برسونه.
- که حشرات به درد نمی‌خورن هان؟ برای معجونات حشره می‌خوای؟ حشره؟ بگیر که اومد! باگیوس!

بلافاصله از نوک چوبدستی انواع و اقسام حشرات شروع به بیرون پریدن می‌کنن و یک‌راست به سمت نقطه‌ای که چوبدستی به سمتش نشونه رفته بود، یعنی هکتور، حمله‌ور می‌شن. گله‌ی حشراتِ رم‌کرده به هکتور امان نمی‌دن. مورچه‌ای داخل بینیش می‌شه، زنبوری نیشش می‌زنه، عنکبوتی دور پاش تارعنکبوت می‌بنده، سوسکی تو پاچه‌ی شلوارش می‌ره و در نهایت ملخی گازش می‌گیره.
بعد از اتمام عملیات، حشرات در یک چشم به هم زدن پودر می‌شن و به نیستی می‌پیوندن.

- خوشت اومد از طلسم جدیدم؟ اتحاد حشرات. از طلسم پرنده‌پرت‌کنیِ گرنجر به ویزلی یاد گرفتما. این‌چنین ریونکلاوی باهوشی هستما.

لینی اینو می‌گه و بال‌بال‌زنان از جلوی چشمای هکتورِ مورد حمله قرار گرفته عبور می‌کنه و از اتاق خارج می‌شه.




پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۳:۴۱ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۶

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۰ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۲
از سرزمین تنهایی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
همه ي اعضاي محفل پس از 19 سال دور هم جمع شده بودند. اين بار، علاوه بر اعضاي محفل، همسران آنها و فرزندانشان نيز به اين جمع اضافه شده بودند. همگي با خوش رويي و مهرباني با يكديگر صحبت ميكردند. همه در شادي غرق شده بودند.
اعضاي محفل درباره ي شغل هايشان صحبت ميكردند. برخي از آنها شغل هاي ماگلي را انتخاب كرده بودند و بي نهايت هم از آن راضي بودند. عده ي ديگر نيز در وزارتخانه مشغول به كار بودند. مثل سه دوست هميشگي يعني هري و رون و هرمايني.
در صورت همه ي افراد حاضر در مهماني خوش حالي موج ميزند. بجز يك نفر: جيني ويزلي، همسر هري پاتر.
برخلاف همه كه از اين مهماني احساس رضايت داشتند، جيني اصلا احساس خوبي به اين مهماني نداشت و تنها دليلش هم هري بود.
هري در ميان عده ي زيادي از ساحرگان زيبارو مجلس ايستاده بود و درحاليكه جرعه جرعه از شرابش ميخورد، لبخند تحويل ساحرگان ميداد.
ساحره ها هم از نبود جيني سوء استفاده كرده و هرطور كه بود، ميخواستند خود را به هري نزديك تر كنند. هري پاتر كم كسي نبود. پسري كه زنده ماند و توانست همه ي سياهي ها را از زندگي جادوگران دور كند. او محبوب همه ي جادوگران، بخصوص محفليان بود.

- واي هري... هنوزم جذابيت گذشته رو داري. انگار كه تو اصلا پير نميشي.
- آره... كاملا حرفت درسته. زخم روي پيشونيت بيشتر از همه باعث جذابيتت شده.

هري پاسخ داد:
- يعني اگه زخم روي پيشونيم نبود، جذاب نبودم؟
- خب نميشه گفت جذاب نيستي اما خب با زخم يه چيز ديگه هستي!

ساحرگان همينطور به تعريف كردن خود ادامه ميدادند و ادعاي ميكردند كه، چيزي كه بيشتر از همه باعث جذابيت هري شده، زخم روي پيشاني اش است.
در طرفي ديگر، جيني كه ديگر نميتوانست خودش را كنترل كند، با عصبانيت به سمت هري به راه افتاد. اما هنگامي كه به نزديكي هري رسيد، صحبت هاي ساحرگان را درباره ي زخم پيشاني همسرش شنيد. پس لبخند شيطاني زد و در دلش گفت:
- خيلي خب... خودت خواستي.

و دوباره به سمت آنها به راه افتاد. وقتي رسيد با صداي بسيار ظريفي گفت:
- هري؟

هري با شنيدن صداي جيني لبخند مهرباني زد و گفت:
- جانم؟
- ميشه يه لحظه بياي؟

جيني اين را گفت و به سمت ديگري به راه افتاد. هري نيز به دنبال جيني رفت. هنگامي كه هري از جمع دور شد، جيني زير لب ورد را تكرار كرد:
- آسيوآناملتي!

سپس به سمت هري برگشت و گفت:
- نميريم؟ خسته شدم!

هري به سرعت گفت:
- چرا.. برو وسايلتو بردار.
- باشه... پس من رفتم.

جيني اين را گفت و به راه افتاد.
هري دوباره به سالن بازگشت تا از همه خداحافظي كند. وقتي از ساحرگان خداحافظي كرد، آن ها با سردترين لحني كه ميتوانستند با او خداحافظي كردند.
هري با تعجب به آنها نگاه كرد اما چيزي نگفت. پس از خداحافظي از بقيه دوستانش درحاليكه از جلوي آيينه عبور ميكرد، ناگهان نگاهش به پيشاني اش افتاد. با ديدن پيشاني بدون زخمش بسيار تعجب كرد.
چشمانش را چند بار باز و بسته كرد. اما چيزي كه ميديد واقعيت داشت. زخم روي پيشاني اش به طرز عجيبي محو شده بود!
يكدفعه به ياد تمامي ماجرا هاي امشب افتاد: تعريف ساحره ها از زخم روي پيشاني اش، آمدن جيني و درخواست او براي رفتن، خداحافظي از ساحرگان و در نهايت لحن سرد آنها هنگام خداحافظي!
وقتي هري تكه هاي پازل را كنار يكديگر چيد، تنها چيزي كه به ذهنش آمد حسودي كردن جيني بود.
هري لبخندي زد و با خودش گفت:
- بعد 19 سال، هنوزم از انتخابت پشيمون نيستم. تو بهترين همسري هستي كه مرلين ميتونست نصيب من كنه.

و سپس با لبخندي عميق سالن راترك كرد.


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۵ ۱۴:۰۶:۱۸

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۱۳ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۶

ریونکلاو

مارکوس بلبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۲ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۰۵ دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 20
آفلاین
مارکوس:من یه مارکوسم...آرزو دارم...تو مارم باشی..من یه بلبیه...گشاد و روشنم...کاشکی تو بیایی...مشعلم باشی!


مارکوس آواز میخوند و کفگیرش رو توی پاتیل میچرخوند. اون در حال درست کردن یه معجون بود.معجون توجه!
مارکوس متاسفانه از دورانی که یه جنین بود همیشه مورد بی توجهی قرار میگرفت. اون وقتی به دنیا اومد همه حال مادرش رو پرسیدن و بلاخره توی پس موندههای زباله شفاخونه ایکه اونجا به دنیا اومد پیدا شد.خانواده اش بعد از اینکه اون رو در دو ماهگی به خونه اوردن اون رو توی اتاق گذاشتن و یادشون رفت که چنین نوزادی تو خونه هست و دفعه بعدی که مارکوس رو دیدن مارکوس سبیل داشت و به سن هاگوارتز رسیده بود.


و حالا مارکوس به هاگوارتز رفته بود در حالی که روز اول پاش لای در قطار گیر کرد و تا شب که به هاگ رسیدن اون تمام مدت نصف بدنش بیرون بود.مینورا مکگونگال هم وقتی که داشت سال اولی ها رو میخوند اشتباهی از نفر قبل اون به نفر بعدی پریده بود و مارکوس صرفا چون توی خوابگاه راون جای خواب وجود داشت به اونجا فرستاده شد!


و حالا مارکوس که از کمبود محبت رنج میبرد به دنبال این بود به وسیله جادو بتونه توجه دانش اموزها و البته دخترها رو جلب کنه...مارکوس هیچ وقت به چشم دخترها نمیومد! اون که توی یک کتاب از قسمت ممنوعه کتابخونه طرز تهیه معجون توجه رو متوجه شده بود در حال درست کردن اون بود.


مارکوس:خب. این اماده شد و طبق گفته کتاب باید چوب دستیم رو بندازم توش و بعد ورد موردتوجهیوس رو به سمت شقیقه ام بفرستم تا مورد توجه همه قرار بگیرم.


و مارکوس این کارو کرد. چوب دستیش رو توی معجون انداخت و سه دور اون رو چرخوند و بعد چوبدستی رو دراورد و گذاشت روی سرش و طلسم رو سمت خودش فرستاد!


مارکوس:هوم. فرق خاصی حس نمیکنم. بذار برم امتحان کنم.


مارکوس برای این کار به سمت تالار اصلی رفت ولی همین که وارد شد اینه تالار شکست.


یک دانش اموز دختر:مارکوس آینه رو شکوند.


مارکوس ابتدا خوشحال شد. اولین بار بود که از دهن یک دختر اسمش رو میشنید. ولی وقتی سر و کله فلیچ پیدا شد تا مارکوس رو تنبیه کنه اون زیاد خوشحال نبود.


به هر حال بعد از تمیز کردن دستشویی ارشدها مارکوس دوید تا به کلاس پورفسور اسنیپ برسه.توی کلاس اما اولین نفری که باید تکالیفش رو نشون میداد مارکوس بود.کلاس بعد ظهر مکگونگال هم زیاد خوب به نظر نمیرسید.چون مکگونگال اون روز تصمیم گرفته بود تا به طور رندم از دانش اموزها سوال بپرسه و هر دفعه این مارکوس بود که توجهش رو جلب میکرد!


شب دیگه تیر خلاص رو به مارکوس زد...وقتی دخترای تالار برای اولین بار متوجه مارکوس یعنی در اصل قیافه ناموزون مارکوس شدن و اون رو مسخره کردن!

شب به وقت خواب مارکوس ارزو کرد که مفعول اون طلسم یه روز باشه و اون فردا دوباره کسی باشه که هیچ وقت دیده نمیشه. به نظر میرسید سختی تنهایی مارکوس گزینه بهتری بود تا دیده شدنش!


تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۶:۲۱ سه شنبه ۳ مرداد ۱۳۹۶

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
ساختن یه طلسم! فرقی نمی کنه چه طلسمی باشه.( منظورم اینه که فرقی نمی کنه که طلسم تون یه طلسم شوم باشه یا یه طلسم برای مبارزه با سیاهی) یه رول می نویسید که توش از این طلسمتون استفاده می کنید. اسم طلسمتون و کاربردش هم حتما ذکر می کنید.(می تونید از طلسمتون برای ایجاد سیاهی یا نبودی سیاهی و شرارت استفاده کنید. فرقی نمی کنه تو چه موقعیتی باشید.)

هوا بارونی بود و آرتور توی خانه ویزلیا نشسته بود و چاییش رو میخورد. مالی و بچه هاش برای اینکه به چارلی سر بزنن به یک سفر رفته بودن و آرتور به خاطر مشغله کاریش نتونسته بود همراهیشون کنه. آرتور که دید فضای خونه، فضای حوصله سر بریه، تصمیم گرفت یه سر بره بیرون و یه هوایی بخوره. مخصوصا اینکه بارون حالشو بهتر می کرد.

از خونه اومد بیرون و به سمت علفزارها رفت و خواست که از هوای بارونی لذت ببره. بارون حس آزادی و رهایی خاصی بهش میداد. نگاهی به دور و اطرافش انداخت. هوا هنوز روشن بود ولی کم کم تاریکی داشت بر روشنایی هوا غلبه می کرد. لبخند روی لب داشت و از هوا لذت میبرد.

آرتور چشماشو بست و آغوششو برای بارون باز کرد. سرشو به سمت بالا گرفت و همچنان لبخند به لب داشت. شاید بارون کمکش میکرد تا تحمل دوری خونوادش براش آسون بشه. چشماش رو باز کرد و به رو به روش نگاه کرد. علفزاری که با وزش باد هنر رقص خودشون رو نشون میدادن منظره زیبایی رو ایجاد کرده بود.

باز هم به دورو برش نگاهی انداخت. لحظه ای برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. از خونه دور شده بود و فاصله چندانی با رودخونه و جنگل نداشت. دو دل شد که برگرده یا باز هم از هوای بارونی لذت ببره. نگاهی به خونه و نگاهی به آسمون انداخت. چشماشو بست. هنوز هم حس پرواز و آزادی تو وجودش پرسه میزد. تصمیم خودشو گرفت. خواست باز هم زیر بارون قدم بزنه. نگاهی به آب رودخونه انداخت که قطره های بارون روش بالا و پایین میپریدن.

نگاهی به جنگل رو به روش انداخت. زیبا بود. اما یه لحظه حس کرد که چیزی از توی جنگل رد شد. با دقت بیشتری به جنگل نگاه کرد. اما اینبار چیزی ندید.

تصمیم گرفت برگرده به خونه. از بین علفزارها حرکت کرد. حس کرد که هوا سردتر شده و باد داره شدیدتر میشه.
چوبدستیشو بیرون آورد. نمیدونست چی در انتظارشه. فقط سعی میکرد از اونجا دور شه. آرتور حس کرد که نمیتونه درست نفس بکشه. برگشت و پشت سرشو نگاه کرد. دو تا دیوانه ساز پشت سرش بودن و خیلی نزدیک شده بودن. آرتور چوبدستیشو سمتشون گرفت و فریاد زد:
-اکسپکتو پاترونوم.

افسون به یکیشون خورد و فرار کرد. اما دیوانه ساز دوم نزدیکتر شد و بوسه خودشو به شادی آرتور زد. بدن آرتور شل شد اما چوبدستیشو ننداخت. چوبدستیشو بالا آورد و افسون رو بخاطر آورد. افسونی که در دوران جوونیش کشف کرده بود.
آماده شد و گفت:
-سکبوس سمپرا.

دیوانه ساز بی حرکت موند. انگار که دهنش بسته شده بود و نمیتونست با بوسش باقی شادی آرتور رو ببلعه. تاثیری که این افسون روی دیوانه ساز می گذاشت به این شکل بود که دیوانه ساز برای مدتی سر جای خودش خشکش میزد و تا آخرین لحظه زندگیش نمی تونست دیگه به کسی بوسه بزنه و شادیشو ببلعه. آرتور خودشو جمع و جور کرد و گفت:
-هرگز با یک ویزلی در نیافت.

و سپس به راهش ادامه داد و به خانه ویزلیا برگشت. بدون اینکه به دیوانه ساز آسیب دیگه ای بزنه. چون برای یک دیوانه ساز هیچ آسیبی بدتر از این افسون نیست.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹ شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
ساختن یه طلسم! فرقی نمی کنه چه طلسمی باشه.( منظورم اینه که فرقی نمی کنه که طلسم تون یه طلسم شوم باشه یا یه طلسم برای مبارزه با سیاهی) یه رول می نویسید که توش از این طلسمتون استفاده می کنید. اسم طلسمتون و کاربردش هم حتما ذکر می کنید.(می تونید از طلسمتون برای ایجاد سیاهی یا نبودی سیاهی و شرارت استفاده کنید. فرقی نمی کنه تو چه موقعیتی باشید.)

- همه چیز درست میشه!

یک صفحه دیگر از کتاب قطور را ورق زد.
احساس میکرد هر صفحه که میگذرد، مطالب کتاب سنگین تر و نامفهوم تر میشوند. پس کتاب را بست و در حالی که قطرات عرق را از روی نقابش پاک میکرد، از جا بلند شد، کش و قوسی به بدن خود داد و از اتاق کوچکش خارج شد.
بدون هیچ توقفی از پله ها پایین رفت.
خسته بود و نیاز به هوای تازه داشت.

چند دقیقه بعد، در خانه ریدل را به آرامی تمام باز کرد. تمایلی نداشت مرگخواران از شدت صدای لولای در از خواب بیدار شوند.
آرسینوس در هوای شب قدم گذاشت. نسیم ملایمی که میوزید، نقابش را خنک میکرد.
اندکی در محوطه مقابل خانه قدم زد. زمین همچون قیر سیاه بود. لرد سیاه در اقدامی عجیب به مرگخواران دستور داده بود تمام علف ها و گیاهان را سیاه کنند. و مرگخواران هم کرده بودند!

آرسینوس به آسمان نگاه کرد. حلال ماه پشت ابرها مخفی بود و در اطرافش سکوت مطلق.
اندکی از خانه دور شد، که ناگهان احساس کرد کسی پشت سرش است. به سرعت برگشت تا نگاه کند.
و با نوک مسلسل وینکی در مقابل بینی اش رو به رو شد.
- سلام وینکی... این وقت شب چرا بیداری؟
- وینکی جن وزیر ورزشکار بود. وینکی اومد تا ورزش شبانگاهی انجام داد که اقتدار ملی برای ملت به وجود آورد!

آرسینوس پوکرفیس شد. دلش میخواست در تنهایی و سکوت قدم بزند. اما با وجود وینکی، مقدار زیادی از سکوت و آرامشش بهم ریخته بود.
نگاهی به پنجره اتاق لرد سیاه در طبقه بالا انداخت... تاریک و خاموش بود...
آرسینوس همچنان در سکوت حرکت میکرد و وینکی هم در حالی که حرکات ورزشی انجام میداد، دنبالش می آمد.

- ایست! توی ساعات ممنوعه اینجا چه غلطی میکنید؟

آرسینوس و وینکی با مشاهده رودولفی که در حال خروج از دکه دربانی بود، متوقف شدند. و آرسینوس به ساعت مچی اش نگاهی کرد. ساعت چهار صبح بود! و آرسینوس فهمید که اگر میخواهد جانش را نجات دهد، باید کاری انجام دهد. ممنوعیت تا ساعت هشت صبح ادامه داشت. و این برای آرسینوس خطرناک بود. او مجبور بود چهار ساعت سر خود و وینکی را از قمه رودولف حفظ کند!

- نگفتید داشتید چه غلطی میکردید؟
- من که اومده بودم ببینم همه چیز درسته یا نه. که دیدم هیچ چیز درست نیست.
- نقابدار دروغ گفت! وینکی راست گو بود! وینکی اومد ورزش کنه!
- ای مرض! خفه خون بگیرید همه رو بیدار میکنید الان!

آرسینوس و وینکی به سرعت سکوت کردند و به پنجره های خانه ریدل نگاه کردند. هیچکس بیدار نشده بود.
آرسینوس میخواست به سمت رودولف برگردد که ناگهان قمه رودولف از یک سانتی متری صورتش گذشت.

- مجازات بیرون اومدن تو این ساعت مرگه متاسفانه! مجبورم بکشمتون!

آرسینوس و وینکی با تمام سرعت دویدند و وارد خانه شدند. اما هر قدم که حرکت میکردند، صدای قدم های رودولف و قمه ای که روی زمین کشیده میشد، بازهم به دنبالشان بود...

ثانیه ای بعد، در کمال ناامیدی و وحشت، آرسینوس و وینکی به اتاق وینکی پناه بردند و در را قفل کردند. هنوز آرسینوس کاملا از در فاصله نگرفته بود که ناگهان قمه رودولف شروع کرد به تکه تکه کردن در.
آرسینوس با ترس به وینکی نگاه کرد، سپس گفت:
- تو نگفته بودی اتاق داری. من همیشه فکر میکردم رو کاناپه میخوابی!
- نه... وینکی جن زرنگ و اتاق داری بود.

آرسینوس با دیدن چهره پر از وحشت وینکی، چوبدستی اش را کشید. قصد داشت از خودش و جن خانگی دفاع کند. پس شروع کرد به مرور افسون ها در ذهنش...
و سپس رودولف آمد.
رودولف با قمه و چشمانی که از شدت کمبود ساحره خمار شده بودند آمد.

- عاشقیوس ماکسیما!

ساعت ها بعد-تالار اصلی خانه ریدل:

- جناب رودولف... شما با رضایت قلبی خودتان به عقد بانو وینکی در میایید؟
- معلومه که میام جناب عاقد!
- وینکی جن شوهر دار بود!

همان لحظه-شکنجه گاه خانه ریدل:

- خودت با زبون خوش اعتراف کن چیکار کردی سینوس!
- به جان شما هیچی ارباب... رودولف میخواست من رو بکشه، من اومدم دفاع کنم از خودم. بعد دیدم هرکاری کنم این میکشتم در هر صورت مگر اینکه بکشمش، مجبور شدم از یه افسون قدیمی خانوادگی استفاده کنم نتیجتا!
- توضیح بده افسون رو تا زبونتو از ته نقابت نکشیدیم بیرون!
- ارباب افسون به این شکله که اگر اجرا بشه، دو نفری که توی اتاق در نزدیک شخص طلسم کننده هستن رو میزنه عاشق همدیگه میکنه. و یکیشون هم بمیره، اون یکی هم میمیره همراهش.
- و راه باطل کردنش؟
- نداره ارباب... ضد طلسم نداره.
- نیروی عشق تولید میکنه واسه مرگخوارای ما مرتیکه کراوات تو دهن... آواداکداورا!


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۳۱ ۲۰:۲۵:۵۶


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۸:۳۶ جمعه ۳۰ تیر ۱۳۹۶

آستوریا گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
از زير سايه ى ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
آفتاب بار ديگر بالا آمده و روزى نو شروع شده بود.

امروز، از آن روز هايى بود كه آستوريا، از دنده ى چپ بيدار ميشود و از زمين و زمان ناراضى است.
البته تقصير "روز" بى گناه نبود. آستوريا اصولا از هر هفت روز هفته، شش روز را از دنده ى چپ بيدار ميشد و آن يك روزى كه از دنده ى راست آغاز ميكرد هم...هيچ تفاوتى با آن شش روز ديگر نداشت!

ملت مرگخوار، سر ميز صبحانه نشسته و مشغول بحث كردن بر سر موضوعى بودند كه مرگخوار تازه واردى، در حالى كه چيزى را پشتش پنهان كرده بود، سراغ آستوريا آمد.
-آستوريا؟

آستوريا برگشت به سمت او.
تازه وارد، لحظه اى به او خيره شد و سپس...

شپلق!

كيك نسبتا بزرگى را به صورت آستوريا كوبيد!
-تولدت مبارررررررك!

آستوريا كه معلوم بود جا خورده، لحظه اى بى حركت ماند.
مرگخواران كه ميدانستند اين "لحظه" دوام چندانى ندارد، با دست و سر و پا، سعى در فهماندن وخامت اوضاع، به تازه وارد داشتند.

-چتونه؟! چرا قيافه هاتون رو اينجورى ميكنين؟ مگه نميگفتين نميدونين چجورى سورپرايزش كنين؟! خب بياين ديگه سورپرايز شد...به همين سادگى!

آستوريا كه به خودش آمده بود، به آرامى چوبدستى اش را بالا آورد و صورتش را پاك كرد. صندلى را كمى عقب داد و بلند شد.

-فرارررر كن!

تازه وارد نميدانست چرا بايد فرار كند، ولى چون اثرى از شوخى در صورت هكتور نميديد، فرار را به قرار ترجيح داد.

دقايقى بعد

-بيا پايين.
-نميام.

آستوريا قدمى به مرگخوار تازه وارد نزديك شد.
-يا مياى پايين و فقط يه كروشيو ميزنم تو فرق كلت، يا همون بالا ميمونى و من هر ده تا ناخونم رو فرو ميكنم تو مغزت! حالا خود دانى.
-نميام! به هر حال كه ناخون هات تا اين بالا نميرسن. پس نميام!
-باشه.

آستوريا كمى از درختى كه تازه وارد به نوك آن پناه برده بود دور شد و...
-نِيل فُروشيسم!

هر ده ناخن آستوريا از انگشتانش جدا شدند و با سرعت زيادى، وارد يكى از چشمان تازه وارد شده و پس از چند لحظه، از چشم ديگرش خارج شدند و تر و تميز، روى انگشتان آستوريا جا گرفتند.

تازه وارد، لحظه اى لرزيد و سپس...روى زمين افتاد.

آستوريا لبخندى زد. برگشت و با چهره هاى منزجر شده ى مرگخواران رو به رو شد.
-قيافه هاتون رو اون شكلى نكنيد. من بهش فرصت انتخاب دادم، خودش تصميم اشتباه گرفت!... آها راستى...تولد من امروز نيست!



پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۶:۱۷ جمعه ۳۰ تیر ۱۳۹۶

Polly-Chapman


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۴ جمعه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
از من دور شو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
دانش آموزان نشسته بودند تا، کلاس طلسم ها و وردهایشان شروع شود. یک ساعت گذشت، ولی پرفسور چپمن نیامد، پنج ساعت گذشت، باز هم پرفسور نیامد. وقتی یک روز گذشت و همه دانش آموزان با چشمانی پف کرده و خون آلود چشم انتظار ورود او بودند، در باز شد. پالی چپمن وارد شد و نگاهی به دانش آموزان با چشمانی پف کرده و خون آلود انداخت.
- وقتی ما بچه بودیم رسم بود به احترام استاد بلند شیم.

لیسا بلند شد و گفت:
- اون مال وقتایی بود که سه ساعت اینجا علاف نباشیم! کجا بودی؟ جواب هم بدی فرقی به حالت نمی کنه چون، من باهات قهرم!

پالی با خونسردی نگاهی به دانش آموزان انداخت.
- می خواید بدونید من کجا بودم؟

دانش آموزان مشتاقانه به او نگاه کردند.

- اگه این طوره باید بگم که... به شما هیچ ربطی نداره!

دانش آموزان نمی فهمیدند منظور او از این کار ها چیست؛ بنابراین پوکر فیس وار به او خیره شدند.

- خب دیگه شوخی و خنده بسه. رو دادم بهتون پرو شدید!

یکی از دانش آموزان که خیلی عصبانی شده بود، زیر لب زمزمه کرد:
- خودشم نمیفهمه داره چی می گه.

-فکر نکنید نفهمیدم چی گفتید دوشیزه ترینگ! اینو بدونید من گوش های تیزی دارم؛ پس بهتره با من در نیوفتید! خب، بریم سر وقت درس شیرین طلسم ها و ورد ها! جلسه پیش درمورد کاربرد این درس دوستداشتنی و لذت بخش صحبت کردیم. به دلیل اینکه خیلی از درس ها عقب هستید، من تصمیم گرفتم دیگه مبحث های کتاب رو به شما آموزش ندم بلکه، خودم دست به کار بشم.

دانش آموزان گیج شده بودند. بالاخره جینی ویزلی دستش را بالا برد.

- سوالی دارید دوشیزه ویزلی؟
- بله! منظورتون از "خودم دست به کار بشم" چیه؟
- فکر می کردم خیلی واضح بود! از اونجایی که معلومه بیشتر از چیزی که فکر می کردم نادون هستید!

چند دانش آموز لب به اعتراض گشودند. همهمه ای در کلاس پیچید.

- ساکت! از اونجایی که من پرفسور با ملاحظه ای هستم امتیازی از هیچ گروهی کم نمی کنم ولی، ده امتیاز به گریفیندور اضافه می کنم!

صدای فریاد شادی گریفیندوری ها در کلاس پیچید.

- حالا می رسیم به سوال دوشیزه ویزلی. منظورم اینه که دیگه از این کتاب مزخرف که جلوتونه تدریس نمی شه. من روش های نوینی برای آموزش جادوگر ها دارم!

سپس با چوبدستی چیزی روی تخت سیاه نوشت:
نقل قول:
درس امروز:
چگونه یک طلسم بسازیم



- خب اینم از درس امروز!
- جان؟ فقط همین؟
- چیه؟ نکنه می خواستید یه طومار واسه تون بنویسم؟

پالی این را گفت و بار دیگر دانش آموزان حیران را تنها گذاشت.



تکلیف:


ساختن یه طلسم! فرقی نمی کنه چه طلسمی باشه.( منظورم اینه که فرقی نمی کنه که طلسم تون یه طلسم شوم باشه یا یه طلسم برای مبارزه با سیاهی) یه رول می نویسید که توش از این طلسمتون استفاده می کنید. اسم طلسمتون و کاربردش هم حتما ذکر می کنید.(می تونید از طلسمتون برای ایجاد سیاهی یا نبودی سیاهی و شرارت استفاده کنید. فرقی نمی کنه تو چه موقعیتی باشید.)

اگه ابهامی وجود داشت،(مطمئنم داره ) تو پخ ذکر کنید.



shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.