مالی احساس خطر میکنه. خیلی هم احساس خطر میکنه. فوری میره همه ی کفگیراشو که از یک کفگیر و نصفی(دسته نداره) تشکیل شده زیر بالشش قایم میکنه و نفس راحتی میکشه و به جمع میپیونده.
هنوز نفس راحت مالی به صورت بازدم پس داده نشده که ویزلی کوچیکی بدو بدو میاد. در حالیکه یه کفگیر تو دستشه!
-بیا عمو پروفسور.کفگیر پیدا کردم. زیر بالش مامان بود. :zogh:
مالی سکته میکنه.بقیه هم بهش توجه نمیکنن. چون با اون وزن و اون وضع تغذیه و اون همه بچه بایدم سکته کنه خب. مالی سکته نکنه کی بکنه؟
دامبلدور کفگیرو میگیره و جایی بین یوآن و هری میذاره.از بازوی یوآن به عنوان اهرم استفاده میکنه و با شمارش یک...دو...سه ی محفلیا یهو فشارمیده.
تق!-چی شد پروفسور؟
-چیزی نیست. آرنجم از وسط نصف شد فرزند روشنایی.اشکالی نداره. پیش میاد. این دو تا چی شدن؟ نمیبینمشون.
هری و یوآن از هم جدا شده بودن. ولی سرعت حرکت زیاد بود. هری به یک دیوار و یوآن به دیوار روبرو کوبیده شده بود. دماغ هری صاف شده بود.هری شبیه لرد سیاه شده بود.
محفلیا خیلی از هری میترسن! محفلیا از هر چیزی که دماغ عادی نداشته باشه میترسن. ولی در همین لحظه یوآن با داد و فریاد توجه همه رو به خودش جلب میکنه.
-پروفسور. من تو شکاف دیوار فرو رفتم. منو نجات بدین! :hyp:
دامبلدور محل برخوردو معاینه میکنه و سرشو با تاسف تکون میده.
-نمیشه فرزند. دیوار ترک خورده. پول ترمیمشو نداریم. اگه تو رو در بیاریم برف و بارون وارد خونه میشه. من پیرمرد نمیتونم سرما رو تحمل کنم. تو باید تو همون شکاف بمونی. به خاطر محفل. برای محفل.
یوآن روباه بود. تسترال که نبود! ولی چاره ای نداره. توی شکاف میمونه.
هو هوهوهوهوهوهوهوهو...
این صدای گریه های مخفیانه یوآن نبود. صدای هو کردن اسنیپ توسط سیریوس و ریموس هم نبود.
صدای جغد بود...یه عالمه جغد!
دامبلدور با دیدن جغد ها هیجان زده میشه.
-فرزندان روشنایی؟ برای ما نامه اومده؟ نامه هایی حاکی از حمایت مردم؟
-نه پروفسور اینا رو من خریدم!
دامبلدور به فرزند روشنایی بی نام نگاه میکنه.
-خریدی فرزند؟ چطوری رفتی بیرون؟
-بیرون نرفتم پروفسور. سفارش دادم برام آوردنشون.
-و پولشو از کجا آوردی فرزند؟
-فروختم پروفسور!
-چی رو فرزند؟
-هری پاترو!
دامبلدور وحشت زده به جایی که هری پاتر به دیوار خورده بود نگاه میکنه. ولی اثری از هری نیست.
-تو امید آینده محفلو فروختی فرزند؟
چطوری رفت؟ چطوری بردیش؟
-من نبردمش پروفسور.از همون جایی که جغدا رو سفارش داده بودم اومدن بردنش. به زور فروش کردم تو صندوق پستی. جا نمیشد. برای یه مغازه جادوی سفید میخواستنش. تو ویترین جاشو آماده کرده بودن.
دامبلدور داشت از این همه سرعت عمل حیرت زده میشد که رون و هرمیون رو دید که دو بازوی هری رو گرفتن و کشون کشون میارن.
-پروفسور...اینو چند دقیقه پیش از پنجره پرت کردن تو. گفتن دماغش صاف شده. به درد فروشگاه جادوی سفید نمیخوره. مردم میترسن. گفتن جغداشونو پس بدیم. ولی ما هری رو کشیدیم تو خونه و درو بستیم.
دامبلدور به جغدهای فراووونی که در گوشه و کنار خونه نشسته بودن و ظاهرا دونه هم میخواستن نگاه میکنه و میپرسه:
-ما الان قراره با اینا چیکار کنیم فرزند؟
به جای بچه مالی جواب میده:
-پروفسور، بچه ها به تنوع غذایی احتیاج دارن. نظر من اینه که یه خلاقیتی به خرج بدیم و سوپ درست کنیم. بقیه شونم فریز میکنم برای آینده.
بچه ویزلی دامن مالی رو میگیره:نه مامان! با اینا قراره پرواز کنیم. این همه جغدو برای همین خریدم. بهشون یه طناب میبندیم. من باهاشون میرم هوا. نقشه ی فوق العاده ای نیست؟