- خب... چه جوری بگم؟
- نه؟
- چی نه؟
نگو که عاشق شدی! عاشق شدی؟
- بابا عاشق کیلو چنده! من چی می گم تو چی می گی؟
- پس حتما یه خیطی بالا آوردی؟ آره؟
کراب درحالی که به سقف چشم دوخته بود، گفت:
- یه جورایی. ارباب دستور دادن که مادربزرگشون باید بمیره و ارثیه ش به ارباب برسه، اما تسترال ها هم پیشگویی نمی کنن. الان من چی کار کنم؟
- بذار ببینم... درست فهمیدم؟ تو الان باید یه کاری بکنی که مادربزرگ ارباب بمیره؟ خب، این به من چه دخلی داره؟
کراب با چشمان ریمل زده اش مظلومانه به لینی نگاه کرد.
- تو رو ارباب کمکم کن! قول می دم دیگه ازت نخوام که آرایشم کنی!
لینی چشمانش را چرخاند و با بی حوصلگی گفت:
- وایسا ببینم چی کار می تونم بکنم؟... می تونی بری پیش هکتور فکر کنم تو بساطش معجون مرگ داشته باشه

.
- به معجونای اون نمی شه اطمینان کرد.
- اگه معجون هایی که به اسم معجون های مفید درست می کنه بد باشن، پس معجونای بدش به مراتب بدترن.
کراب کمی فکرد.
- فکر کنم تو راست می گی شاید اگه برم پیش هکتور بتونه یه کاری بکنه.
کراب این را گفت و به امید اینکه شاید موفق شود به طرف آزمایشگاه هکتور روانه شد. اما نمی دانست این احمقانه ترین کاری است که در طول عمرش انجام می دهد.