هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۶

ریتا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۴ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۸:۲۷ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۹
از سوسک سیاه به عنکبوت!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
پست پایانی سوژه

-اینو ولش کن اصن. اون چی؟ اون چطوری مرگخوار شد؟

پیرمرد می دانست اتفاقی در حال وقوع است؛ سوزش علامت شومش این را به او می گفت.

-این یکی؟ این یکی... اولش سعی کرد عضو محفل شه. اون قدر تو گوشش خونده بودن که سفیدی خوبه و سیاهی بد، که میخواست تو محفل عضو شه، اما قبولش نکردن. بعد که خودش چشم و گوشش باز شد، متوجه شد قلبش به اندازه ی زغال سیاهه.
-لرد قبولش کرد؟
-خیلی رفت و اومد تا بالاخره لرد قبولش کرد. بهش می گفت تو هنوز معلوم نیست میخوای کدوم طرفی باشی، هنوز سیاهی رو تو وجودت نمی بینم. اما بعد از فعالیتای سیاهی که انجام داد، بالاخره با اکراه قبولش کرد.

پسرک که مجذوب لحن حرف زدن پیرمرد شده بود، بی آن که حتی پلک بزند پرسید:
-بعدش چی شد؟
-یه مدتی خیلی پیداش نبود. دیر میومد، زود می رفت. حتی گاهی اوقات تو ماموریت ها هم شرکت نمی کرد. بعضیا می گفتن لرد بهش یه ماموریت اختصاصی داده که خیلی مهمه، اما اون تو ماموریتش شکست خورد؛ برای همینم دیر برگشت. وقتی هم برگشت، هویتش رو عوض کرده بود. اون موقع دیگه نزدیکای غیب شدن لرد بود، به خاطر همین خیلی نتونست...

-حرف زدن با این بچه ی خون لجنی اینقدر مهمه که پیام های ما رو نادیده می گیری؟

پیرمرد و پسر بچه، هر دو، به سمت منبع صدا برگشتند.
باورش برای پسرک سخت بود، چندبار به تصویر روی دیوار نگاه کرد تا مطمئن شود.
-این... این... لرد سیاهه؟!

پیرمرد که به شدت احساس خطر می کرد، زیر لب گفت:
-هیچی نگو. هیچی نگو!

سپس با احتیاط قدمی رو به جلو برداشت و گفت:
-نه، سرورم! من فقط... این پسره میخواد مرگخوار بشه، من داشتم داستان مرگخوارا رو براش تعریف می کردم.
-کروشیو.

پیرمرد از درد به خود پیچید؛ قهقهه ی تیزی فضا را پر کرد.
لرد سیاه، پس از آن که دست از خندیدن برداشت، با صدای هیس مانندی به مرگخوار نافرمان گفت:
-فکر می کنیم درست رو به خوبی گرفته باشی. بعد از اینکه اون بچه رو کشتی، بیا.

و پیرمرد را با پسرک تنها گذاشت.

پیرمرد با تردید نگاهی به پسربچه، که داشت از ترس به خود می لرزید، انداخت. سپس چشمانش را بست و صورتش را برگرداند.
-آواداکداورا.


تصویر کوچک شده

Only Raven


پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰ یکشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۶

آراگوگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۶ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۳۱ چهارشنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 57
آفلاین
پسرک با کنجکاوی به تصاویر خیره شده بود. چشمانش از روی تصویری به روی تصویر دیگر می دوید. نمی دانست کجا باید متوقف بشود. به دنبال یک تفاوت بود...

و خیلی طول نکشید که آن را یافت!

در حالی که انگشت اشاره اش را به طرف یکی از تصاویر گرفته بود، شروع به بالا و پایین پریدن کرد.
-اون...اون...اونو بگو...اون چطوری مرگخوار شد؟ اصلا چطوری قبولش کردن؟ چرا قبولش کردن؟ چه احتیاجی بهش داشتن؟

پیرمرد لبخندی زد. عجله و شور و شوق پسر، برایش جالب بود.
-آروم باش. می گم. همه رو برات تعریف می کنم...این یکی...داستان غمگینی داشت. وفادار بود. خیلی وفادار. خودشو وقف ارتش سیاه کرده بود. از بچگی! تو هاگوارتز بارها به دلیل شرارت هاش مورد بازخواست قرار گرفت. بعد از فارغ التحصیل شدن یکراست سراغ لرد سیاه رفت و درخواست داد...ولی نشد...

پسرک شانه ای بالا انداخت!
-نبایدم می شد!

-مسخرش کردن. بهش گفتن بچه اس. به درد نمی خوره. گفتن وقتشونو نگیره. ولی اون نرفت...همونجا جلوی در خانه ریدل ها نشست. همه فکر می کردن خسته می شه. دیر یا زود خسته می شد و می رفت...

-رفت؟

-باد وزید...بارون بارید...شب شد...روز شد...ولی نرفت! فقط برای رفع احتیاجات اساسیش از جاش بلند می شد. بعد برمی گشت و همون جا می نشست. تا این که لرد خسته شد. می گفتن حوصلش از دیدن قیافه تکراریش سر رفته بود. صداش زد و بهش گفت که درخواستشو می پذیره.

پسرک تشنه و کنجکاو به نظر می رسید. سکوت کرد تا پیرمرد به سخن گفتن ادامه دهد.

-لرد بهش ماموریت داد. یه ماموریت طولانی و سخت. و اون با جان و دل قبول کرد. رفت و سال ها تلاش کرد و با دست پر برگشت...و دید که هیچی سر جاش نیست.

پسر بچه با نگرانی اخم هایش را در هم کشید. پیرمرد باز سکوت کرده بود. درست وقتی که داستان به نقطه مهیجش رسیده بود.
-چی سر جاش نبود؟

-هیچی...لرد نبود. مرگخوارا نبودن. همشون رفته بودن...تمام زندگیشو برای رسیدن به یه سراب هدر داده بود. به محض برگشتن دستگیرش کردن و منتقل شد به آزکابان. بعدش هم...

پسرک این بار متعجب به نظر می رسید...یک نگاه به تصویر کرد و نگاه دیگری به پیرمرد. و ظاهرا جوابش را پیدا نکرد.
-آزکابان؟...ولی اون...فقط یه عنکبوته!

حالا نوبت پیرمرد بود که تعجب کند.
-عنکبوت؟

به تصویر دقیق شد. در گوشه یکی از عکس ها عنکبوتی آواره و پریشان در حال استراحت بود. با چوب دستی اش ضربه ای به پای عنکبوت زد.
-اینو می گی؟ این که تو عکس نیست...روی عکس وایساده بود. اون فقط یه عنکبوت بی ارزشه. منم یه ساعته دارم داستان فردی که تو عکسه رو برات تعریف می کنم!


ویرایش شده توسط آراگوگ در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۹ ۲۲:۲۰:۴۱


پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۲۰:۳۸ جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۶

آستوریا گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
از زير سايه ى ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
پيرمرد رو به روى تصوير زنى كه اصلا قيافه ى دوستانه اى نداشت، ايستاد.

-اين چشه؟ چرا انگار با خودشم قهره؟!

پيرمرد لبخندى زد.
-نه نيست. مدلش همينجورى بود...هيچوقت نميخنديد و وقتى ميخنديد، بهتر بود كه جونت رو بردارى و فرار كنى! هميشه سياه بود...ذهنش، قلبش...راجع به همه چيز شك داشت. همه چيز...به جز مرگخوار شدن.

پيرمرد نفسى تازه كرد...
-وقتى كه مرگخوار شد، خيلى شيطنت داشت. هيچكس از دستش آسايش نداشت. چند وقت بعد با دراكو مالفوى ازدواج كرد و صاحب يه پسر شدن. اما اگه از من بپرسى، ميگم كه هيچوقت عاشق مالفوى نبود. دقيقا برعكس دراكو!...همه چيز خوب بود. ولى...يهو رفت!
-خيانت كرد؟!

پيرمرد نگاهى به تصوير انداخت.
-نه! هيچوقت خيانت نكرد. برگشت...ولى عوض شده بود. بي حوصله...عصبى...تنها كسى كه دليلش رو ميدونست لرد سياه بود! هيچكس فكر نميكرد دوباره پذيرفته بشه، اما شد!

پسر بچه نگاهى به تصوير انداخت.
-بعدش چى شد؟
-هيچى...الان فقط منتظره...

نوبت تصوير بعدى بود.



پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۱۳:۳۰ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۶

جسیکا ترینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 143
آفلاین
با لحن نه چندان خوشایندی دوباره شروع به توضیح دادن کرد:

-منو ببین بچه جون..وقتی...وقتی یه فردی به یک گروهی یا حتی به یه فرد دیگه ایی وابسته باشه و وفاداری داشته باشه نمیتونه ولش کنه!

پسرک با نگاه به عکس دوباره پرسید:همشون وفادار موندن؟

پیرمرد با حالت غرورآمیزی گفت:
-همشون خیلی ها هم هستن که هنوز هم برای بودن با مرگخوارا تلاش میکنن.خیلی ها هستن که هنوزم میخوان و میتونن سیاه باشن.وفاداری یعنی یه چیزی برات ارزش داشته باشه ،یعنی ولش نکنی.

پیرمرد نمیخواست دل پسرک را بشکند اما خون ماگلی اش مانع درک این موضوع می شد.یا لاقل او اینطور فکر می کرد.
پسرک دستش را در جیب هایش فرو برد و با صدای آرامی گفت:

-درمورد محفل چی؟همشون وفادارن؟

پیرمرد سرش را خاراند و با لحن ناامیدانه ای گفت:

نمی دونم.شاید! نظر تو چیه؟

پسرک کمی فکر کرد وگفت:

-ترجیح میدم عضو هیچکدومشون نباشم و برای خودم وابستگی ایجاد نکنم.

پیرمرد آهی کشید و دوباره به عکس خیره شد.


هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۲:۰۵ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۶

ریتا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۴ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۸:۲۷ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۹
از سوسک سیاه به عنکبوت!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
خلاصه: یک بچه ی مشنگ زاده که تازه متوجه شده جادوگر است، به کوچه ی ناکترن می رود تا خرید کند. او عکس مرگخواران را روی دیوار آن جا می بیند و پیرمردی به او می گوید که آن ها و اربابشان در حال بازگشت هستند.
پسرک از پیرمرد درباره ی نحوه و علت مرگخوار شدن آن ها می پرسد و او، شروع به تعریف کردن داستان یکایک مرگخواران می کند...
..............


-چطور این قدر مطمئنه؟ چطور میشه اینقدر مطمئن بود؟

پیرمرد نگاهی به چهره ی پسرک انداخت...
نه! با وجود آن همه توضیحی که برایش داده بود، هنوز هم وفاداری را نمی فهمید. شاید هم تقصیر خودش نبود، خون غیر اصیلش نمی گذاشت این چیزها را بفهمد.

پیرمرد چشمانش را بست تا شاید راه جدیدی برای توضیح وفاداری به پسرک پیدا کند، اما از شدت سوزش ساعد چپش نتوانست. بی اختیار با دست دیگرش ساعد چپش را گرفت و اخم هایش را در هم کشید.

پسرک که فکر کرد پیرمرد از سوال او ناراحت شده، نگران به او نگاه کرد.
-چی شد؟ سوال بدی پرسیدم؟

پیرمرد چشمانش را باز کرد. سوزش علامت شومش هر بار بیشتر از دفعه ی قبل می شد و این خبر خوبی بود، لااقل برای او. به خاطر این خبر خوب هم که شده نمی خواست به پسرک زیاد سخت بگیرد.
چشمانش را به چشمان پسرک دوخت.


تصویر کوچک شده

Only Raven


پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۶

لوسیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ سه شنبه ۳ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۳۶ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 9
آفلاین
- هوم... این اسمش...

پسرک به میان صحبتش پرید.
-نه...وایستا...کسی هست که عکسش اینجا نباشه؟

پیرمرد تمام تصاویر را از نظر گذراند.
- نه همه هستن...البته...نه! لوسیوس مالفوی جای عکسش خالیه.
- چرا خالیه؟

پیرمرد به فکر فرو رفت.
- خب چون...اصلا بذار از اولش تعریف کنم.

نفسی تازه کرد.
- لوسیوس از روز اول سیاه بود... سیاه مطلق! تو مدرسه طرفدارای زیادی داشت... یه مالفوی بود خب!

زهر خندی زد.
- جزو اولین افراد ارتش سیاهی بود. هرجا لرد سیاه بود، با سر خم، گوش به فرمان بود و هرجا لرد نبود، با گردن افراشته، رهبر.

پسرک رشته ی صحبت پیرمرد را پاره کرد.
- یعنی چی رهبر بود؟
- یعنی هرجا لرد نبود، اون جلوتر از بقیه بود...البته بعضیا میگن بلاتریکس...ولی اول اون بود و یک قدم عقب ترش، بلاتریکس. لوسیوس وفادار مطلق بود، یه خادم واقعی!...تو اولین ظهور لرد سیاه، مرگخوار شد. وقتی همه فکر میکردن لرد نابود شده، اون تو آزکابان، فقط با اطمینان به برگشت اربابش زنده موند...زنده موند و فرار کرد...به زور دوز و کلک، از شر اتهاماتش خلاص شد.
- یعنی خیانت کرد؟

پیرمرد کمی فکر کرد...نه! لوسیوس خیانت به لرد سیاه را بلد نبود.
- نه! وقتی آزادیش رو به دست آورد، شروع کرد به پیدا کردن مرگخوارای وفادار. چهارده سال...چهارده سال تموم برای برگشتن لرد سیاه، به هر دری زد. تا آخرش موفق شد. لرد سیاه برگشت...و باز هم لوسیوس به جایگاهش تو حلقه ی نزدیکان لرد سیاه رسید. خونش رو به عنوان مقر ارتش سیاهی، در اختیار مرگخوارها و لرد سیاه گذاشت. توی ماموریت های زیادی ارتش مرگخوارها رو رهبری کرد.

پسرک جواب سوالش را نگرفته بود.
- نگفتی...چرا عکسش اینجا نیس؟
- کسی نمیدونه. ولی اگه نظر من رو میخوای...میگم چون باز هم یه راهی واسه خلاص شدن پیدا کرده و حالا، داره سعی میکنه صاحب همه این عکس هارو قبل از وزارتی ها پیدا کنه و دور هم نگهشون داره.

قبل از اینکه پسرک سوال شکل گرفته در ذهنش را بپرسد، پیرمرد جوابش را داد.
- چون مطمئنه که لرد سیاه باز هم برمیگرده و برای تشکیل دوباره ی ارتش سیاه، به همه ی این مرگخوارهای وفادار نیازه!



پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۱۹:۱۳ شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۶

آماندا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۰ یکشنبه ۵ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۵:۵۵ چهارشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۰
از همه جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 225
آفلاین
- خب... این یکی چی؟

پیرمرد به بیلبرد نگاه کرد.
- منظورت آمانداست؟
- آماندا؟ پس فامیلیش چیه؟
- نمیدونم فکر کنم از روز اول فامیلی نداشت.
- مگه میشه؟

پیرمرد یکم فکر کرد اما به نتیجه ای نرسید بنابر این گفت:
- نمیدونم به هرحال اینم از روزی که به دنیا اومد فقط میخواست که به دست لرد سیاه کشته بشه برای همین اول رفت برای محفل ققنوس درخواست عضویت داد تا شاید توی جنگ به دست لرد سیاه کشته بشه.
- محفل ققنوس دیگه چیه؟

پیر مرد بعد از کمی فکر کردن جواب پسر را داد:
- یه گروهه که دقیقا متضاد گروه مرگخوارهاست.
- آهان، خب پس چطوری آماندا مرگخوار شد؟
- خب بعد از اینکه دامبلدور درخواست اونو رد کرد اونم به این نتیجه رسید که لرد سیاه به قدری بی رحمه که حتی اطرافیان خودشم گاهی اوقات میکشه برای همین اون وارد گروه مرگخوار ها شد.
- پس اون هیچ علاقه ای به گروه مرگخوار ها نداشت؟
- اولش شاید اما بعدش به این نتیجه رسید که کاملا به این گروه وابسته شده؛ گاهی اوقات بعضی تصمیمات به آدم کمک میکنه خودشو بهتر بشناسه!
- در نهایت به دست لرد سیاه کشته شد؟
- شاید آره شایدم نه!

پسر به تصاویر نگاه کرد و به نفر بعدی اشاره کرد.



پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۱۳:۱۲ پنجشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۶

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
تصویری که انتخاب شده بود، به طور واضح با بقیه فرق میکرد.

-این یکی...چرا...این شکلیه؟ اینو با این قیافش برای چی قبول کردن؟

پیرمرد به چهره رنگ آمیزی شده مرگخوار نگاه کرد.
-تفاوت ها بچه جون...تفاوت ها! لرد سیاه، از بچگی این تفاوت ها رو با تمام وجودش درک کرده بود. شاید برای همین، پذیرفتن تفاوت ها براش سخت نبود. شاید هم ...

-دلش سوخته بود؟

این احساسی بود که خود پسرک در اعماق قلبش نسبت به صاحب تصویر حس میکرد. لبخند تلخی که پشت چهره ای پر از رنگ و لعاب پنهان شده بود.

-لرد سیاه برای کسی دلسوزی نمیکرد. در مورد کراب یه حس دیگه ای داشت. شاید اینو هم یه جور مخالفت با قید و بندهای جامعه میدونست.

پیرمرد نفسی تازه کرد و توضیحاتش را ادامه داد.
-کراب هیچ وقت دانش آموز موفقی نبود. هرگز محبوب نبود. نه ظاهر قابل قبولی داشت و نه هوش و استعداد خاصی. اصلا امیدوار نبود بتونه مرگخوار بشه ولی تصمیم گرفت شانسش رو امتحان کنه. به محض ورود به خانه ریدل ها با یکی از مرگخوارای با سابقه به نام لینی وارنر آشنا شد. لینی راهنماییش کرد. کمکش کرد. حتی بعضیا میگن برای پذیرفته شدنش وساطت کرد. هی چی که بود در نهایت ناباوری، کراب پذیرفته شد. از اون به بعد بود که عوض شد!

پسرک پورخندی زد.
-عوض تر از این؟!

با دستش به تصویر اشاره میکرد. پیرمرد هم لبخندی زد.
-نه...روحش عوض شد. انگار اعتماد به نفسی که سال ها پشت این چهره پنهان کرده بود دوباره متولد شد. دیگه به کسی اجازه نمیداد خودش و شخصیتش رو جدی نگیره. مرگخوارا هم اول قبولش نمیکردن. ولی وقتی چند ماموریت موفقیت آمیز رو انجام داد، اونا هم قبول کردن که اونقدرا هم به درد نخور نیست.

اخم های پسرک در هم کشیده شده بود. چهره اش نشان میداد که زیاد هم این داستان را باور نکرده است.
-الان...الان کجاست؟ آزکابانه؟ زنده اس؟

پیرمرد در حالی که چشم از تصویر بر نمیداشت جواب داد:
-الان...منتظره...فقط منتظر!

پسرک فهمید که داستان این تصویر هم تمام شده و باید سراغ تصویر بعدی بروند.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۳:۵۹ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۶

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۶:۲۲:۴۸
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 541
آفلاین
پیرمرد با حالتی منزجرانه بینی اش را بالا کشید.
- این یکی رو ولش کن.

لحن پیرمرد به غایت آمرانه بود و پسرک را متقاعد می کرد، اما نمی توانست چشمه جوشان کنجکاوی اش را بخشکاند:

- خیلی خب... امّا چرا ولش کنم.
- به هزار و یک دلیل!

پیرمرد به ده ها پوستر که در اطرافش بود اشاره کرد تا حواس پسرک را متوجه چیز دیگری کند، اما موفق نشد. چشمان قهوه ای پسرک مبهوت موجود درون تصویر شده بودند که آرام در پرتره اش نشسته و گه گاه به گوشه و کنار نگاهی می انداخت. بر خلاف سایر تصاویر داد و قال نمی کرد. دندان نشان نمی داد.
آرام بود.

- فکر نکنم بتونه بی خیال شه.

پیرمرد با خودش صحبت می کرد، مدّت های مدیدی را به تنهایی سر کرده بود.

- خب... اگه می خوای راجع بهش بدونی بده یه بار دیگه قیافه اش رو ببینم.

هر آن چیزی که برای دانستن راجع به آن وجود داشت در چهره اش بود.
اما چهره اش بسیار ناخوانا بود.

پیرمرد نگاهی به تصویر آرام درون پوستر انداخت. مردی که آرام در میان صفحه به او خیره شده بود. کلاه لبه دار بلندی به سر داشت که از کادر خارج شده و دیده نمی شد و کسی که چشمان تیز بینی داشت حشره ای را که بر روی کلاه تیره حرکت می کرد را می دید.

- این که کی و چی شد که خیال کرد می تونه سیاه باشه... راستش نمی دونم چی به سرش خورده بود که همچین خیالاتی می کرد.

خنده تمسخر آمیزی کرد.
- می گفت سیاهی تو خونشه!

برای لحظه ای چشمان مرد، تیره و تاریک گشتند. سرد و مرگبار!
- نمی دونست خون مال کساییه که قلب دارن. تو اینو بدون. خلاصه این که ارباب راهش داد. آموزش ،حمایت، اعتبار و هر چیزی که می شد به کسی داد بهش داد.

در پایان جمله، دندان های زرد و پوسیده پیرمرد بر روی یکدیگر قفل شدند و مردمک چشمانش در حدقه تپیدند. درست مانند آن که امواج خشم به دنبال راهی برای خروج می گشتند. شاید اگر هنوز اثری از جادو در آن وجود باقی مانده بود...

پسرک که نمی دانست دهان باز کردن در آن لحظه تا چه حد عاقلانه است، آهسته و آرام مشغول صحبت کردن شد:
-خب بـ.. بعدش چی شد؟

پیرمرد با شنیدن صدای پسربچه، مانند شعله گازی که زیرش را خاموش کرده باشند، آرام شد. مانند انسان ناامیدی که به دنبال قطاری دویده و نرسیده است، قطاری از جنس زمان.
سرش را برگرداند و به پسرک خیره شد.
- چی گفتی؟

پسرک کمی جا خورد. سپس ناخود آگاه جمله اش را تکرار کرد:
- بعدش چی شد؟
- هیچی... رفت.

سپس پوستر مرد را مچاله کرده و آن را به میان زباله ها انداخت. به سمت بیلبورد حرکت کرد.
تصویر بعدی را خودش انتخاب کرده بود.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱:۴۸ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۶

Polly-Chapman


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۴ جمعه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
از من دور شو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
پسر بچه نگاهی به عکس انداخت.
- همون مو قرمزه؟

پیرمرد قهقه بلندی زد. پسربچه که عصبانی شده بود فریاد زد:
- مگه حرف خنده داری زدم؟

پیر مرد که حالا برخود مسلط شده بود لبخندی زد.
- آخه اگه اینجا بود و حرفت رو می شنید، محال بود زنده بمونی.

پسر که گویی گیج شده بود با تردید گفت:
- آخه چرا؟
- چون موهاش نارنجیه. این یکی از چیز هایی بود که اگه بهش می گفتی بدجور بهش بر می خورد.

-چرا مرگخوار شد؟ مجبورش کردن؟
- نه اصلا! اتفاقا کاملا با میل و علاقه خودش مرگخوار شد. پونزده سال بیشتر نداشت که تو کتاب های ممنوعه مطالبی راجع به جادوی سیاه و طلسم های نابخشودنی خوند. افکار و عقایدش تغییر اساسی کرد. به این باور رسید که اگه به لرد سیاه نپیونده, پس بهتره زندگی هم نکنه. تو تابستون نشانک رو دید.
- کیو؟
-نشانک, دختر لرد سیاه. اون بهش گفت که "اگه می خواد مرگخوار بشه باید طلسم های نابخشودنی رو یاد بگیره." اونم از مرلین خواسته, با طلسم های شوم دو نفر رو کشت سه نفر رو هم دیوونه کرد.
- واقعا؟
- آره! فقط آخر سر لو رفت و پنج سال افتاد آزکابان.

پسر اخمی کرد.
- چی چی آبان؟!
- آزکابان, زندان جادوگرها. البته حکمش حبس ابد بود ولی فرار کرد و به لرد سیاه پیوست. تا آخر عمرش هم مرگخوار و وفادار به اربابش موند. گاهی اوقات تغییر عقیده ها تغییر زیادی تو زندگی ما می ذارن. می شه گفت کلا مسیر زندگیمون رو تغییر می دن.

پسر که تا به این لحظه داشت با دقت گوش می داد, دوباره نگاهی به عکس انداخت.
- این یکی چطور؟


shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.