هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۹:۲۲ دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۶

Polly-Chapman


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۴ جمعه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
از من دور شو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
تکلیف شما اینه...باید رولی درباره خودتون بنویسید که توی اون با مباحثی مثل خون خالص یا مشنگ و جادوگر و فشفشه برخورد کردین...میخواییم ببینیم که شخصیت شما چجور برخورد و تفکری در این امر (تعصب به خون خالص یا تعصب نداشتن،برخوردتون با فشفشه ها،ماگل دوستی یا ماگل گریزی و...) داره!


شتابان از راهرویی که به دستشویی دخترانه طبقه دوم ختم می شد بیرون آمد. رنگش از همیشه پریده تر بود. موهای صاف نارنجی اش که همیشه مرتب به نظر می رسیدند، حال آشفته و پریشان بودند. قطره های عرق از سرو رویش می بارید و نگرانی از چشمانش موج میزد. لحظه ای درنگ کرد و ایستاد. طره ای از موهایش روی صورتش ریخت؛ آنها را کنار زد. باورش نمی شد، توانسته بود ماموریت را به درستی انجام دهد. چشمانش را بست. به پشت سرش خیره شد. پرتو ها نورانی خورشی از پشت کوه بیرون آمدند و تاریکی مطلق جایش را به روز و روشنایی می داد. به خورشید خیره شد. حال به جای چشمانی نگران، لبخندی غرور آمیز بر لب داشت.




فلش بک- چند ساعت قبل- برج ستاره شناسی



چیزی را که با چشمان خود دیده بود باور نمی کرد. مگر می شد؟ امکان نداشت! توهم بود، یک توهم وهم انگیز. او اصلا باور نمی کرد که سرپرست دختران گروه گریفیندور در روز روشن یک دختر سال ششمی ریونکلاو را از برج ستاره شناسی پایین بیاندازد. اما انگار نه خیال بود و نه خواب؛ پس او چه کار باید می کرد؟ قبل از اینکه بتواند کاری انجام دهد، کسی را در مقابل خود دید. او پالی چپمن بود که داشت موزیانه او را تماشا می کرد.

- اینجا چی کار می کنی؟ تو الان نباید تو کلاست باشی؟
- تو سرپرست هافلپاف نیستی که به من دستور بدی؟
- عه! زبونم که داری! می دونی من کی هستم؟
- سرپرست گریفیندور.
- خوبه که می دونی! اسمت چیه؟
- روپرت واتسون.همون پسره گندزاده معروف هافلپافی؟

روپرت با خشم به پالی خیره شد. از این که به او گند زاده بگویند متنفر بود.
- به من نگو گندزاده!

پالی ادامه داد، انگار نه انگار روپرت حرفی زده بود.
- بهتره با من یکی به دو نکنی. برو سر کلاست من وقتی ندارم که با حرف زدن با یه گندزاده به هدر بره.

او لحظه ای درنگ کرد. . او چه چیز بیشتری می توانست به پالی چپمن که همه دوستش داشتند بگوید. برگشت تا به تالار هافلپاف که در زیرزمین کنار آشپزخانه ها قرار داشت برود. اما خشمش را نتوانست مهار کند. خشمی که به او جسارت بخشید.
- گفتم به من نگو گندزاده! من می دونم تو چی کار کردی. خودم با چشمای خودم دیدم با او دختر ریونکلایی چی کار کردی.

پالی که معلوم بود جا خورده بود، سعی کرد خونسرد به نظر بیاید.
- مزخرف نگو! من چی کار کردم؟
- خودم دیدم با طلسم فرمان کاری کردی امیلی وانز خودشو از برج ستاره شناسی پرت کنه پایین.

پالی متوجه شده بود او بیشتر از حد می داند تصمیم گرفت نقش بازی کردن را کنار بگذارد.
- خب که چی؟ حقش بود! بعضیا باید یاد بگیرن جلوی زبونشون رو بگیرن.
- ولی من اینطور فکر نمی کنم. من می خوام به پرفسور مک گوناگل اطلاع بدم تو چی کار کردی.

روپرت فهمید زیادی حرف زده است زیرا، نگاه پالی تغییر کرد و پوزخندی زد.
- که اینطور! ببین یه گندزاده چطور داره منو تهدید می کنه! کی حرف تو رو باور می کنه؟ فعلا که همه حرفای منو باور می کنن.
- من از تو نمی ترسم! همین حالا هم می خوام برم دفتر پرفسور مک گوناگل.

عصبانیت از چشمان پالی می بارید. اما سریع حالتش تغییر کرد.
- من به فرد دیگه ای برای اتمام ماموریتم نیاز دارم. خوشحالم می شم اون فرد تو باشی.

روپرت ترسید و یک قدم عقب رفت.

- اگه پاتو از گلیمت دراز تر کنی، اتفاقی بدتر از امیلی وانز فضول برات میافته.

روپرت بیچاره که رنگ از رخش پریده بود دوان دوان خود را به زیر زمین رساند. پس از نواختن ضرب آهنگ هلگا وارد تالار عمومی هافلپاف شد. تالار خالی خالی بود. احتمالا تمامی دانش آموزان به سرسرای اصلی رفته بودند تا شام بخورند. اصلا حوصله نداشت روی مبل راحتی زنبوری شاد تالار بشیند. حوصله هیچ چیز را نداشت، فقط می خواست یک راست به سمت خوابگاه پسران هافلپاف برود. حتی حوصله خوردن شام را نداشت. تا چند دقیقه بعد خبر مرگ امیلی وانز به همه جا درز می کرد و هیچ کاری از دست او بر نمی آمد.
روی تختش آرام دراز کشید. فکری داشت دیوانه اش می کرد." نکند قضیه سه خواهر که شکنجه شده بودند نیز به او ربط داشته باشد." با این فکر ها دیگر نتواست آرام بگیرد با هرجور شده به پرفسور مک گوناگل گزارش می داد. با عجله از تالار هافلپاف خارج شد. باید تازمانی که شام تمام می شد به دفتر پرفسور مک گونگل می رسید. او دیگر از هیچ چیز نمی ترسید. شتابان از پله ها بالا می رفت و به چیز دیگری توجه نداشت. دیگر نتوانست به دویدن ادامه دهد؛ گلویش می سوخت، ایستاد و نفس نفس زنان سالن را نگاه کرد. این قسمت از قلع را هیچوقت ندیده بود. شاید، این هم یکی دیگر از راز های قلعه بود.
صدایی را از پشت سرش شنید؛ قدم هایی آرام و شمرده. برگشت و نگاه کرد پالی چپمن را دید که داشت به او نگاه می کرد.

- به مرگ سلام کن!

قبل از اینکه روپرت بتواند جوابش را بدهد، پالی فریاد زد:
- آواداکداورا!



پایان فلش بک




پالی به پشت سر نگاه کرد. او توانسته بود آخرین مرحله ماموریتش را با کشتن یک گندزاده به اتمام برساند. حال فقط وقت آن بود که از مدرسه فرار کند و خود را به اربابش برساند.
خانه ریدل دارم میام!


shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۶:۴۴ دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۶

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۵۱:۰۳
از جنگل بایر افکار
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 305
آنلاین
دوریا به ارومی وارد سالن اسلیتیرین شد.

-هی دوریا! میخوایم بریم یکم مشنگ زاده ازاری نمی یای باهامون؟

این صدای پانسی بود که دوباره قصد داشت تا یا با یه موقرمز یا با هرماینی در بیافته.

دوریا اخمی کرد ، سری به نشانه ی نفی تکون داد و از پله ها بالا رفت. پشت سرش صدای خنده های دوستان پانسی را می شنید .

دوریا روی تختش دراز کشید و به اتفاقاتی که قرار بود امروز بیافته فکر کرد.

پانسی گاهی زیادی دنبال دردسر بود.

دوریا بعد از اینکه یکم با وسایلش ور رفت تصمیم گرفت بره دنبال پانسی ، سرگرمی بهتری بود! البته قصد داشت فقط برای تماشا بره ولی خب... .
همینجوری که پشت سرش راه می رفت میدید که پانسی دنبال چیزیه که بتونه توجه دراکو رو جلب کنه میگرده! کاملا بی توجه به وجود استوریا که کمی اون طرف تر داشت حرکت می کرد. اون تا به حال طعم ناخون های استوریا رو نچشیده بود واسه ی همین اینقدر احساس راحتی می کرد.

پانسی با دیدن جینی و هرماینی چشماش برقی زد. اونا از هر موردی بهتر بودن.

- هی ویزلی! باز که با گند زاده ها می گردی!

جینی بدون توجه به اون به حرفاش با هرماینی ادامه داد.

-هی ویزلی کر هم شدی؟

جینی داشت منفجر می شد.

- نشنیدی چی گفتم؟

جینی چوبدستیش رو بیرون کشید و به سمت پانسی اومد .

- چیه ؟ یه اسلیترینی کثیف چطوری جرات میکنه به هرماینی توهین کنه؟ همه اسلی ها اینقدر تسترال ان؟

حقیقتا در اون موقعیت پانسی برای دوریا اهمیت ویژه ای نداشت چون میتونست از پس خودش بر بیاد اما توهین به یه اسلیترینی؟

جینی اماده ی اجرای طلسم بود که دوریا با چوبدستی بیرون کشیده ، رفت سمتش:

-هی جینی! بهتره حرفت رو در مورد اسلیترین پس بگیری!

جینی با نیشخندی به سمت دوریا برگشت.

-و اگر پس نگیرم چی خرمگس معرکه؟
-میخوای دوئل کنی؟
-اینجا چه خبره؟

این صدای پروفسور لسترنج بود که به سمت اونها می اومد.

- میبینم که جنگ ساحره هاست!

اینبار نوبت دوریا بود که به جینی نیشخند بزنه.

-پروفسور لسترنج! ویزلی به اسلیترینی ها توهین کرد و به اونها گفت کثیف! همه به خوبی می دونن که اسلیترینی ها پاک ترین خون رو دارن!

- بگو ببینم جینی این حرف درسته؟

جینی نمی دونست چی باید به پروفسوری بگه که مرگخوار بود و کاملا طرفدار اصیل زاده ها!

-تازه پروفسور به اسلیترینی ها تسترالم گفت! به اصیل زاده ها!

- این یکی رو که دیگه راست نمیگه؟

-پروفسور همه دیدن که اول پارکینسون شروع کرد.

-دعوای ساحره ها! خب عیب نداره چون ساحره این میبخشمتون. اما به خاطر توهین به اصیل زاده ها ده امتیاز از گریف کم میشه. باید پنجاه تا کم کنم ولی چه کنم که ساحره این.

و بعد با لبخند ملیحی از اونجا دور شد.

دوریا همینطوری که داشت از کنار جینی رد میشد گفت:

- هیچ وقت با یه اصیل زاده در نیافت ، مخصوصا اگر اسلیترینی هم باشه!



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۳:۲۹ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۶

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
تکلیف شما اینه...باید رولی درباره خودتون بنویسید که توی اون با مباحثی مثل خون خالص یا مشنگ و جادوگر و فشفشه برخورد کردین...میخواییم ببینیم که شخصیت شما چجور برخورد و تفکری در این امر (تعصب به خون خالص یا تعصب نداشتن،برخوردتون با فشفشه ها،ماگل دوستی یا ماگل گریزی و...) داره!

به محض خروج پروفسور لسترنج از کلاس، همهمه بچه ها بالا گرفت. بنابر بحثی که چند دقیقه پیش بالا گرفته بود، ميشد فهمید موضوع بحث همه آنها چیست: اصالت!

بعضی ها از اینکه رودلف، مشنگ زاده ها را "گندزاده" خطاب کرده بود، ناراحت بودند و در مقابل، عده ای مشنگ زاده ها را با انگشت نشان ميدادند و با خنده، چیزهایی زیر گوش یکدیگر پچ پچ میکردند ..

در این میان، آملیا با عجله سعی میکرد وسايلش را در کیفش بچپاند و نتیجه این شد که قلم پر ها و کتاب هايش ، به طرزی ناشيانه در کیفش قرار گرفتند، به طوریکه لبه آنها، از گوشه ی کیف بیرون بود. سریعا خواست از اتاق خارج شود که متوجه شد یکی از شاگردان گریفندوری با یکی از شاگردان اسلایترینی درگیر شده است. جلوتر رفت تا ببیند چه خبر است...

جینی ویزلی و گرگوری گویل ،با یکدیگر بحث میکردند و صدایشان به قدری بلند بود که ميشد روی دو شنل نامرئی کننده شرط بست که صدایشان تا دفتر دامبلدور هم میرود:
- اون گندزاده ها لیاقت موندن تو هاگوارتز رو ندارن!
- همون بیچاره هايي که تو بهشون ميگي گندزاده ،خیلی از قسمتای تاریخ جادوگری جهان رو رقم زدن! مثلا...
- من با مثال های تاریخی کاری ندارم... از اینجا به بعد تاریخ رو باید خودمون بسازیم...

آملیا دیگر نمیتوانست تحمل کند اینگونه به مادرش توهین کنند... او هم دل خوشی از مشنگ هايي که خانواده مادرش بودند، نداشت. اما ميدانست که همه مشنگ ها، یک طور نیستند. حتی خودش و برادرش بسیار متفاوت بودند؛ تا آنجا که خودش هافلپافی و برادرش گریفندوری بود، دیگر چطور نمیتوانست انتظار داشته باشد که میلیون ها مشنگ شبیه به هم باشند؟!

با حالتی تهاجمی جلو رفت، بی توجه به دانش آموزان که دسته دسته از کلاس خارج میشدند و آن سه را تنها ميگذاشتند. گرگوری متوجه رفتار آملیا شد و با تردید گفت:
- عصبانیت کردم، گندزاده ؟؟ !!

و قهقهه سر داد. آملیا با یک دستش کیفش را روی کولش نگه داشته و با دست دیگرش که آزاد بود، مشت محکمی به صورت گرگوری زد. گرگوری که تا بحال بدون دراکو ، با کسی درگیر نشده بود، چند قدمی عقب رفت و گفت:
- همينه ديگه! تا کم میارین این روشای مشنگی رو به کار میبرین !!

آملیا که دیگر خونش به جوش آمده بود، با عصبانیت گفت :
- روش جادوگری میخوای ؟؟ باشه! ولی بدون من تو درس دفاع در برابر هنرهای تاریک، خیلی خوبم!

و چوبدستیش را از کیفش خارج کرد و همزمان با چرخاندن آن، زمزمه کرد:
- کونفوندوس!

گرگوری سرش گیج خورد و با صدای بلندی زمین خورد. آملیا گاردی گرفت و با اخم گفت:
- ببخشید... ولی تقصیر خودت بود به مامانم توهین کردی! ضمنا... من دورگه م! نه مشنگ زاده!

جینی با خنده ای بلند، احساسش را نسبت به حالت آن لحظه گرگوری، به خوبی ابراز کرد. سپس رو به آملیا با خنده گفت:
- سلام ، من جینی هستم!


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۹ ۱۲:۰۱:۰۹


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱:۳۳ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۶

ریتا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۴ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۸:۲۷ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۹
از سوسک سیاه به عنکبوت!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
چشمانش را لحظه ای بست تا بتواند اولین روز را دوباره در ذهنش بازسازی کند، شاید اندکی از درد و رنجش بکاهد.

فلش بک

عادت داشت همیشه او سوال کند، اما حتما باید جواب این سوال ها را می داد. از ترس، جرات نداشت سرش را بالا بیاورد.

-خون؟
-اصیل.
-به فشفشه یا گندزاده که آلوده نشده؟

صدا این را محکم پرسیده بود، اما به نظرش نشانه ای از رضایت می شد در صدا پیدا کرد.

-نـ.. نه.
-نظر ما رو درباره ی گندزاده ها میدونی، نظر خودت در این باره چیه؟
-دنیا... دنیای... جادویی رو... با حضورشون... آلوده می کنند...

فکری کرد و ادامه داد:
-سرورم.

نفسش بالا نمی آمد.
در زندگی بیش از هر چیز دیگری، از لرد سیاه می ترسید؛ هر بار که یک بوگات می دید این را دوباره متوجه می شد. اما حالا... حالا که در برابر خود لرد سیاه ایستاده بود...

-خوبه... لیاقتشو داری. امیدواریم این رو در عمل هم به ما ثابت کنی.

می دانست که مرحله ی بعدی حک شدن علامت شوم روی دستش است؛ این علامت را قبلا دیده بود.
جانش داشت به لبش می رسید؛ نمی توانست این لحظه را تاب بیاورد. چشمانش را بست.

پایان فلش بک

چشمانش را باز کرد؛ نفس عمیقی کشید تا بتواند بیشتر تمرکز کند. کم پیش می آمد چوبدستی به دست بگیرد، قلم پرش کارش را راه می انداخت، اما حاضر بود هر کاری برای بازگشت اربابش انجام دهد.
زمان پاک سازی دنیا از لجن خون ها فرا رسیده بود؛ دیگر وقتی برای درنگ باقی نبود.

اخم هایش را در هم کشید.

-حمله!


تصویر کوچک شده

Only Raven


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۲:۲۸ شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۶

الکس سایکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۱ چهارشنبه ۷ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۰:۴۰ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 20
آفلاین
_ سلام الکس.

_سلام دای چطوری؟

_مرسی خودت چطوری؟ واقعا خیلی جای قشنگیه منم باید یه کافی شاپ مثل اینجا پیدا کنم.

_ ممنون و بازم ممنون.

_ چه حسی داری ؟

_ منظورت چیه ؟

_مردمو میگم , اینکه وسط این همه مشنگ میای و قهوه میخوری , راستی وقتی نبودی چند تا گند زاده به خانوادشون اومدن و رفتن چند تاشون تو هاگوارتز دیده بودم. خوب؟

_ اونا کاری به من ندارن منم کاری به اونا ندارم , درزم به نظر من نباید از نوع خون ادمارو قضاوت کنیم خیلی از قند زاده ها هستن که صد مرتبه بهتر از اصیل زاده ها هستن و خیلی از مشنگا هستن که خیلی بهتر از جادو گرا رفتار می کنن , مهم اینه خودت کی هستی نه خاندان و خونت.

دای یکم به جلو خم می شود و به ارامی با لحن شوخ طبع مخصوص به خود می گوید:
راستی اینجا هستی تحریک نمیشی ؟

_ نه می تونم خودمو کنترل کنم.

گارسون به ارامی کنار میز الکس و دای می ایستد و دفترچه کوچکی از داخل جیب شلوارش بیرون می اورد.
_قربان...

_ دوتا همیشگی لطفا.

بعد از این که قارسون چند کلمه روی دفترچه می نویسد با قدم های شمرده از انها دور میشود.

_ از خانواده اصیل زاده ات چه خبر دای هنوزم به دستور کنت دراکولا قندزاده های مثل منو می کشین؟

دای به صندلی خود تکیه میدهد و نفس عمیقی می کشد و می گوید:
_ از وقتی تونستی فرار کنی کنت بدون هیچ مشورتی با لرد ها به پدرم دستور داده بدون مقدمه همه قند زاده هارو بکشن. ولی تو نکران نباش وزارت سحروجادو تازگیا قانونی وضع کرده که کنت دراکولا حق کشتن قند زاده هایی که در مدارس هاگوارتز تحصیل می کنن یا با جادوکرا وصلت کردن رو نداره.


_بازم خوبه یاقل این قانون کمی جلوی نژاد پرستیشو می گیره.

_ این چیزا در زمان من ادامه پیدا نمی کنه.

_ اوه اعلی حضرت , یعنی می خوای راه کنت دراکولا و پدرتو ادامه بدی؟

_ میدونی که مجبورم تا ابهت خاندانمون حفظ بشه.

دییییینگ دییییینگ دییییینگ

_الکس وقتشه ؟

_ وقتشه.

الکس و دای هردو بدون لب زدن به قهوه شان بلند شدند و به ارومی از میان ماگل ها و قند زاده ها گذشتند و از در شیک کافی شاپ ماگل ها بیرون امدند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۴:۳۸ جمعه ۶ مرداد ۱۳۹۶

تریسی اورسونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۴ دوشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
تکلیف شما اینه...باید رولی درباره خودتون بنویسید که توی اون با مباحثی مثل خون خالص یا مشنگ و جادوگر و فشفشه برخورد کردین...میخواییم ببینیم که شخصیت شما چجور برخورد و تفکری در این امر (تعصب به خون خالص یا تعصب نداشتن،برخوردتون با فشفشه ها،ماگل دوستی یا ماگل گریزی و...) داره!

در انتظار پدرش روی یکی از پله های بیرون بانک نشسته بود و خریدها و چوبدستیش را روی زانوهایش گذاشته بود.کار پدرش در گرینگوتز طولانی تر از انتظارش بود.
به جادوگران رو به رویش خیره شده بود.مکان های شلوغ را دوست نداشت و دلش میخواست هر چه زودتر کارشان در کوچه دیاگون پر سر و صدا تمام شود و راهی خانه شوند.رویش را از مردم برگرداند و تا به سمت چپش برگشت،یک جفت چشم قهوه ای هیجان زده دید.نفسش در سینه حبس شد و از ترس نزدیک بود غش کند.اما حواس پسرک چشم قهوه ای که تقریبا هم سن و سال تریسی بود،به پاهای او بود.تریسی با چشمانی درشت شده رد نگاه پسرک را گرفت و به چوبدستیش رسید.برگشت و آرام و زیر لبی گفت:
-از...از من چی میخوای؟!

گویی پسرک تازه متوجه تریسی شده بود.نگاهی کوتاه به تریسی انداخت و دوباره به چوبدستی او خیره شد.سپس ملتمسانه گفت:
+هی...تو میتونی یه کوچولو چوبدستیتو تکون بدی؟!

تریسی متعجب گفت:
-تو مگه نمیدونی ما نمیتونیم بیرون هاگوارتز جادو کنیم؟!

پسرک آهی کشید و گفت:
-خب...من هاگوارتز نمیرم.
-چرا؟
-مامانم نمیذاره.میگه تو نمیتونی جادو یاد بگیری.اما من که میدونم میتونم...تازه،چندتا وردم بلدم.یکیش اینه...وگاردیم لوی اسا.
تریسی اصلاح کرد:
-وینگاردیوم لوی اوسا
-آره آره خودشه!میتونی بهم یاد بدی؟!

پسرک تا این را گفت، دست تریسی را کشید و سعی کرد او را از جایش بلند کند،که تریسی به موقع عکس العمل نشان داد و وسایلش را در هوا گرفت.سپس خودش بلند شد و با کمی پرخاش گفت:
-چیکار میکنی؟!نزدیک بود همه ی وسایلمو بندازی.
-اه ببخشید.حالا میای بریم تو اون کوچه خلوته تا یک کوچولو بهم یاد بدی؟

تریسی با دلسوزی جواب داد:
-دلم میخواد بیام ولی به بابام قول دادم که همینجا منتظرش میمونم.

پسرک با ناراحتی گفت:
-باور کن زیاد طول نمیکشه.قول میدم زود برگردیم.

تریسی با خودش فکر کرد که حتما قبل از این که کار پدرش تمام شود برمیگردد،از این گذشته کار پدرش به نظر خیلی طولانی می آمد.همچنین جادو یاد دادن قطعا بهتر از زل زدن به رفت و آمد مردم بود. بنابر این پیشنهاد پسر را پذیرفت و وسایلش را گوشه ی پله گذاشت و با پسرک به سمت کوچه ی خالی دوید.
پسرک از جیبش تکه چوبی را درآورد و گفت:
-خب...بگو چیکار کنم.
-ببین باید اینجوری بگیری دستت...

تریسی به او کمک کرد تا چوبدستی ساختگی اش را درست نگه دارد.سپس گفت:
-خب حالا بگو وینگاردیوم...
-وینگاردیم!
-ببین..وینگاردیوم!
-وینگاردیوم!
-اهان آفرين.حالا بگو...

تریسی داشت ادامه ی ورد را میگفت که فریاد آشنایی حرف او را قطع کرد.
او و پسر، وحشت زده برگشتند.آنها پسری حدودا 20ساله، با سر و وضعی اتو کشیده را دیدند که دوان دوان از سمت مغازه ای قدیمی به سمت آن دو می آمد.پسر جوان تا به آنها رسید، رو به پسرک چشم قهوه ای فریاد زد:
-برو...برو از اینجا گمشو پسره ی کثیف!دعا کن مادرتو نبینم وگرنه قول میدم جفتتونو بکشیم.

پسرک تا این را شنید ،بغضش ترکید و گریه کنان به سمت انتهای کوچه دوید.
پسر جوان با فریادی بلندتر ادامه داد:
-دیگه اینجا نبینمت فشفشه!

تریسی با دهانی باز به اتفاقات روبه رویش خیره شده بود. آن پسر جوان و خوش تیپ، در واقع پسرخاله خودش بود!
ناگهان تریسی با خشم فریاد زد:
-چیکارش کردی؟تو چی میخوای از ما؟به چه حقی سر اون داد زدی؟
-این منم که باید سر تو داد بزنم اورسون کوچولو...تو با اون فشفشه چیکار داشتی میکردی؟
-چشمای کورتو باز میکردی میدیدی که داشتم بهش کمک میکردم وردو درست انجام بده!

پسر جوان صدایش را پایین آورد و گفت:
-تو مگه نمیدونستی اون یه فشفشه است.اون یه احمق بود که سعی میکرد ادای جادوگرا رو دربیاره.
-فشفشه چیه رابرت؟

پسر جوان که گویی رابرت نام داشت ،پوزخندی زد و کروات سبزش را محکم تر کرد و گفت:
-اوه تریس کوچولو ...فشفشه یعنی ضعیف.یعنی بدون جادو.یکی از والدین اون بچه،اونقدر کثیف بوده که با یه مشنگ ازدواج کرده و حاصلشون این لجن شده.

تریسی که از خشم می لرزید، از لای دندان هایش غرید:
-زبون کثیفتو درست بچرخون نواده ی سالازار!

چشمان پسر با شنیدن این جمله برقی زدند و دستانش به سمت چوبدستیش رفتند.
قبل از اینکه رابرت جوان صدمه ای به تریسی 12ساله بزند، مردی وارد کوچه ی خاک گرفته شد و پسر را خلع کرد.
تریسی تا پدرش را دید،به سمتش دوید و او را در آغوش گرفت.پدر تریسی با خشمی بی اندازه سر رابرت متعجب فریاد زد:
-بار آخرت باشه چوبدستیتو برای دخترم بلند میکنی. وگرنه کاری میکنم که این آخرين باری باشه که تو زندگیت چوبدستی بلند کردی.
سپس دست تریسی وحشت زده را گرفت و از آن جا دور شد.



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۳:۳۹ جمعه ۶ مرداد ۱۳۹۶

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
تکلیف شما اینه...باید رولی درباره خودتون بنویسید که توی اون با مباحثی مثل خون خالص یا مشنگ و جادوگر و فشفشه برخورد کردین...میخواییم ببینیم که شخصیت شما چجور برخورد و تفکری در این امر (تعصب به خون خالص یا تعصب نداشتن،برخوردتون با فشفشه ها،ماگل دوستی یا ماگل گریزی و...) داره!

دورا خسته از فکر کردن به کلاس ها،خود را روی تختش در خوابگاه هافلپاف پرت کرد.انقدر این چند روز با قلم پر سفید رنگش نوشته بود،انگشتانش درد میکردند.مشکل فقط دست چپش نبود،مغزش دیگر کار نمیکرد،هر وقت زیاد از مغزش کار میکشید ،دستگاه بدنش ارور میداد.سرش را توی بالشش فرو برد و شروع کرد به جیغ زدن تا کمی اروم شود.چیزی نگذشته بود که صدای ارشد هافلپاف به گوش رسید.

_صبح تا عصر قراره بریم فردا دیاگون.میتونید یکم بخورید هوا .

دورا ناباور نگاهی به رز کرد.رزی که الان از هر رزی خوشگل تر بود و به خاطر ویبره ی زیاد که حاصل شادیش بود ،لپ هایی گل انداخته داشت.دورا به سمتش جهید و ازش اویزون شد.

_عاشقتم رزی جونم!بیا عچقم ماچت کنم! بشم قربونت من! اخه ماهی تو چه قدر! کباب بشه دلم! گلی از بس تو!

یک ماه بودن ، بین چند تا هافلپافی که اینجوری حرف میزدند، تاثیر خودشو روی دورا ایجاد کرده بود ،و حالا اون هم به زبان هافلپافی صحبت میکرد.صبح روز بعد دورا اولین نفر از خواب بیدار شد و شروع کرد به در اوردن انواع و اقسام ردا ها. در اخر وقتی صد و چهل و شش تا ردا روی زمین پخش شد،روی تخت ولو شد.

_من ندارم بپوشم هیچی!اینجوری نمیتونم برم دیاگون!نمیتونم بخورم هوا!نمیتونم باز کنم ذهنمو!ارور داده میمونم!میترشم اخر!

همون لحظه یک نامه توسط امیلی، جغد سفیدش،اورده شد.ان را روی پاهای دورا انداخت و از خوابگاه به سمت جغدگاه پرواز کرد.نامه باز شد و صدای مادرش به گوش رسید.

_کارل،شنیدم که داری میری دیاگون.اون ردایی که دوماه پیش رای تولدت فرستادم میپوشی نه چیز دیگه ای رو.

کوچه ی دیاگون.
دورا داشت با پسرخاله اش،کارن درباره ی این صحبت میکرد که چرا انها را به جای هاگزمید به دیاگون اورده اند، ولی هیچ کدام به جواب قانع کننده ای نرسیدند.پس از صحبت در این باره انها به صحبت درباره ی تکالیفشان و نمرات زیبایشان پرداختند.سپس هر کدام پز نمره هایشان ا دادند که کی از کی کمتر شده است .دورا پیشنهاد کرد که به سمت کافه ای که در دیاگون معروف بود بروند.هر دو در انجا نشسته بودند و منتظر بودند تا سفارش هایشان را بیاورند.گروههی از بچه های اسلیترینی با خودشیفتگی که از دماغ بالا گرفتنشان اشکار بود وارد کافه شدند و در مرکز کافه مستقر شدند.پس از سفارش دادن یک عالمه ابنبات و کاکائو داغ سرشون را با تمسخر به سمت گروهی از ماگل زاده های سال اولی گرفتند.

_شما گند زاده ها تا کی میخواید خودتون رو وارد مسائل جادوگری که با شما هیچ سنخیتی نداره بکنید؟ همه میدونستند که گند زاده بدترین اسم برای صدا کردن چند تا ماگل زادست،ان هم در یک مکان شلوغ مثل کافه.
_اره،شما فقط باعث به خطر افتادن جان ما اصیل زاده هایید.
کارن دستانش مشت شده بود . درسته ما هم خونمون اصیل بوده ولی به هر حال توی خانوادمون ازدواج هایی با ماگل ها هم داشتیم.
_با تحقیر ماگل ها خودتون رو بزرگ میکنید؟اوج افتخارتون به چیزیه که هیچ تلاشی برای به دست اوردنش کردید؟چرا به هوش نداشتتون یا شجاعت و پشتکارتون نمینازید؟چقدر برای خون اصیلتون به زحمت انداختید؟
این صبر کارن بود، که لبریز شده بود.
دورا فکر کرد الان خیلی بیوتیفول...

_ههه.جالب تر هم شد.چند تا هافلپافی که از خائن ها به دنیا اومدند.

کارن دهانش را باز کرد تا پاسخی به شان بدهد.اما دورا مانع شد.پول را روی میز گذاشت.پوزخندی زد، دست کارن را کشید و بخ بیرون از کافه برد.
-------------------------------------
من عذر خواهی میکنم اگر به اسلیترینی ها اشاره شد و مطمئنم بین ان ها هم افراد خوش قلبی وجود دارند.من به خاطر کلیت از نام انها استفاده کردم و امیدوارم کسی را نرنجونده باشم.ارادتمند دورا (کارل) ویلیامز.



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۶:۵۷ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۶

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
-دوست دارم من دیونه مگه دلم تو دنیا جز تسترالت داره...دوست داااا...
-رون!
-من توی زندگیتم ولی...
-روون!
-وای از دست دل من باز آروم نداره...
-رون خفه شو!

رون با فریاد جینی طوری از جا پرید که کم مانده بود با سر به داخل شومینه ی همیشه روشن تالار گریفیندور رود و جزغاله شود. با حالتی متعجب و کمی ترسان در حالی که تلاش میکرد چهره ی خود را عادی نشان دهد، به سوی جینی که از شدن عصبانیت سرخ شده بود، بازگشت.

جینی بر روی مبلی نشسته بود و کتاب قطوری را در دست داشت و به سمت رون خیره شده بود. طوری که رون احساس کرد کمی به او نزدیک تر می بود، با برخورد کتاب جینی بر فرق سرش نابود شده بود.
جینی کتاب را محکم بست و با شتاب و با کفش های پاشنه بلندی که مشخص بود از لیسا گرفته است، تق تق کنان به سمت خوابگاه دختران رفت و در راه زیر لب غرولند می کرد.

رون بعد از اینکه مطمئن شد جینی رفته است، دست از رقص و موزیک گوش دادن برداشت. نمی دانست چرا همیشه این کارهای ماگل ها، آن قدر برایش جذاب است که او نیز دوست دارد انها را انجام دهد! خود راروی مبلی انداخت که جینی تا چند دقیقه ی قبل آنجا نشسته بود و در آن فرو رفت. احساس افسردگی عجیبی می کرد.

این روز ها کم حرف و حدیث از اسلیترینی ها، درباره ی عشقش به هرمیون نشنیده بود.

نقل قول:
تو یه خون اصیلی اونوقت میری با یه گندزاده!


رون سری تکان داد تا این حرف ها را از ذهنش دور کند. با نبود هری و هرمیون تالار از همیشه برایش ساکت تر به نظر می رسید. انقدر ساکت و آرام که به راحتی به او اجازه می داد که در رویا های عاشقانه اش فرو رود.

«هرمیون در مقابلش می ایستد. خنده ای می کند و دستش را به سمت او دراز می کند و او را به رقص و خوش گذرانی دعوت می کند. موهای موج دارش را با حالتی دلبرانه به عقب رانده است. عطر گل یاسمن همه جا را پر کرده است و انگار که آن دو در میان ابر ها پا می نهند و در کنار یکدیگر و شانه به شانه ی هم، هوای ناب آسمان ها را به درون ریه های خود می کشند. یکدیگر را در آغوش می گیرند نوازش می کنند و می بوسند. هر دو به یکدیگر خیره نگاه می کنند و لحظات عاشقانه ای را برای یکدیگر رغم می زنند. لحظاتی را که هیچکدامشان آنها را فراموش نخواهند کرد.
رون به هرمیون خیره می شود و هرمیون نیز به رون. و هردو در چهره ی یکدیگر به دنبال چیز های نابی هستند که یکدیگر را برای هم خاص می کند. رون در چهره ی هرمیون شباهت بی اندازه اش را به خانواده اش می بیند. زیبایی بی نظیری که هیچ کس دیگر نمی تواند این زیبایی را درون او ببیند مگر رون! به خاطر او حاضر بود چشم بر تمام دنیا ببندد...»

-رون!

با فریادی جانانه ای از سوی جینی، رون از جای خود پرید و رویا ی زیبا و عاشقانه اش محو شد.
-چیه؟
-کتابم رو بده.
-کتاب چی؟
-کتابی که الان روش نشستی!

رون با تعجب به زیرش نگاهی کرد و متوجه شد در تمام این مدت روی کتاب جینی نشسته بوده است! برای اولین بار از این امر ناراحت نشد. خیلی عادی و با لبخندی ملیح کتاب را از زیرش در آورد و به جینی داد.
بله این چیز ها دیگر برای رون اهمیتی نداشت. چیزی که برای او مهم بود این بود که، او و هرمیون از هر خون و نژادی که باشند مهم نیست مهم این است که آن دو برای هم هستند...



تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۱:۴۵ دوشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۶

جسیکا ترینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 143
آفلاین
تکلیف شما اینه...باید رولی درباره خودتون بنویسید که توی اون با مباحثی مثل خون خالص یا مشنگ و جادوگر و فشفشه برخورد کردین...میخواییم ببینیم که شخصیت شما چجور برخورد و تفکری در این امر (تعصب به خون خالص یا تعصب نداشتن،برخوردتون با فشفشه ها،ماگل دوستی یا ماگل گریزی و...) داره!

تابستان بود و آفتاب با نهایت قدرت زمین را گرم میکرد.
روی چمن های خانه نشسته بود.آن سال هم قرار بود خانواده ی مادرش برای بردن او به تعطیلات تابستانه بیایند.
مادربزرگش از پشت پنجره نگاهش میکرد و گاهی برایش دست تکان میداد.
صدای بلندی توجه خانواده و مردم اطراف را جلب کرد.
بله باز هم ماشین! فکر نمیکرد با ماشین به دنبالش بیایند. یعنی امیدوار بود!
-جسیکا!جسیکا!
با ناامیدی از روی چمن ها بلند شد و به داخل رفت.
با مادربزرگ مهربانش که حق مادری برگردنش داشت خداحافظی کرد و با چمدانی کوچک به بیرون آمد!
آن سال هم باید پیش ماگل ها میگذراند.
از این بابت ناراحت نبود اما نگاه های تکراری و خسته کننده شوهر خاله اش آزارش میداد.
البته آنجا را دوست داشت خاله اش همیشه با او مهربان بود و برایش خوراکی های خوشمزه می آورد.اوهم سعی میکرد رفتار های شوهر خاله اش را نادیده بگیرد.
و دختر خاله اش آمادا دختر زیبایی که همیشه با خوشحالی از او استقبال میکرد.قطعا آن سال هم سال خوبی بود.
از خانه بیرون آمد و به سمت ماشین دوید. در را باز کرد و داخل نشست.
-جسیکا! دلم برات تنگ شده بود.
-منم همینطور.خاله شما خوبید؟
خاله اش به عقب برگشت و بوسه ایی به گونه اش زد.
-معلومه که خوبیم مگه نه کارلوس؟
شوهر خاله اش با بی حوصله گی سرش را تکان داد.
***
نور های زیبایی خورشید چشمانش را مجبور به باز شدن کردند.
آمادا هنوز خواب بود.بعد از چند بار تکان دادن بیدار شد.
لباس هایشان را پوشیدند و برای صبحانه به طبقه پایین رفتند.
-صبح بخیر جسیکا!و آمادا!
پشت میز نشستند و شروع کردند به خوردن. باز هم روز تازه ای شروع شده بود و باز هم نگاه های سنگین کارلوس .از زمانی نگاه هایش شروع شد که متوجه شد دختر خواهر زنش که تاقبل از این دختری ساده و حرف گوش کن بود یک ساحره است.
رفتار خیلی ها همین گونه بود تقریبا عادت کرده بود.
بعد از مدتی ناگهان کارلوس چنگالش را روی میز کوبید و شروع به فریاد زدن کرد.
-اه قرار نیست این دختره همه تابستونمون رو خراب کنه!همین فردا از اینجا میره! به مادر بزرگش زنگ بزن!
-اما...
-نه!
برای اولین بار به شخصیتش برخورده بود اما گریه نکرد و حتی به قیافه اش نگرانی را راه نداد به صبحانه خوردن ادامه داد روز بعد مادربزرگش به دنبالش آمده بود و با لبخند همیشگی اش منتظر او بود. اورا بوسید دستش را گرفت و در گوش مادربزرگش گفت:
-انتقام میگیرم !از همه ماگل هایی که اینگونه رفتار میکنند و خودشان را برتر میدانند انتقام میگیرم!
مادربزرگ لبخند رضایت بخشی زد و بعد از خداحافظی به سمت خانه راه افتاد.


هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۵:۱۷ یکشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۶

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
تکلیف شما اینه...باید رولی درباره خودتون بنویسید که توی اون با مباحثی مثل خون خالص یا مشنگ و جادوگر و فشفشه برخورد کردین...میخواییم ببینیم که شخصیت شما چجور برخورد و تفکری در این امر (تعصب به خون خالص یا تعصب نداشتن،برخوردتون با فشفشه ها،ماگل دوستی یا ماگل گریزی و...) داره!

چوبدستیمو بیرون کشیدم و با خوندن یه ورد یه دسته گل بیوتیفول درست کردم. کت و شلوار مشکی به تنم داشتم که یه پیرهن سفید زیر کتم پوشیده بودم.

همه کارا رو ردیف کرده بودم تا بهترین مراسم رو براش برگزار کنم. با خودم گفتم:
-امشب باید یکی از بهترین شبای زندگیش باشه.

تالار آماده بود. اما تنها یک مشکل وجود داشت. کشیشی که برای مراسم در نظر گرفته شده بود، یک ماگل زاده بود و جادوگر نبود. من و خونوادم با این موضوع مشکلی نداشتیم. ترس ما از این بود که شاید در بین مهمونا، کسایی باشن که ماگل ها و مشنگ ها رو قبول نداشته باشن. در ضمن ما نباید به هیچ وجه نشون میدادیم که جادوگریم. چون اگه کشیش این رو متوجه میشد، مطمئنا یا فرار می کرد یا سکته رو میزد.

شاید از خودتون بپرسید که چرا کشیش یه ماگل زاده بود و یک کشیش هم نوع خودمون رو برای این مراسم انتخاب نکردم؟
در جواب باید بگم که متاسفانه هیچ یک از کشیش های هم نوع در خواست بنده رو برای برگزاری مراسم نپذیرفتن. دلایلی هم که آوردن این بود که جای دیگه ای قراره مراسمی رو برگزار کنن یا که اصلا وقت ندارن.

این مراسم، مراسم ازدواج هری و دخترم جینی بود و من باید برای مراسم ازدواج فرزندام سنگ تموم بزارم و تمام سعیمو کردم تا بهترین تالار، بهترین غذاها و در کل بهترین مراسم اجرا بشه.

آغاز مراسم، تالار عروسی

مهمونا یکی یکی می اومدن. منتظر کشیش بودم تا خودشو برسونه. توی کارت های دعوت به همه ی مهمونا، این پیغامو رسونده بودم که کشیش یه ماگله، پس لطفا جادوی خودتون رو آشکار نکنید که البته بعضی از مهمونا یکم غرولند کردن.

همه مهمونا اومدن و بعد از مدتی کشیش هم رسید. به کشیش خوش آمد گفتم و ازش به خاطر اینکه درخواست منو برای برگزاری این مراسم قبول کرده بود، تشکر کردم.

نگران بودم که یه وقت کسی ما رو لو نده. ترس داشتم از اینکه یه وقت یکی از مهمونا به سمت کشیش هجوم ببره و ما لو بریم.

درمورد ماگل ها هر کس نظر خودش رو داره و با این مسئله به شکلی خاص کنار میان. تصمیم گرفتم برای جلوگیری از اینکه کسی ما رو لو بده بین مهمونا برم و به حرفاشون گوش بدم تا اگر کسی مخالفت داشت، آرومش کنم.

روی یکی از صندلی ها پشت به یک میز نشستم. داشتن درمورد کشیش بحث میکردن:
-به نظرم آرتور کار جالبی کرد که یه کشیش ماگل رو برای برگزاری مراسم انتخاب کرد.
-ولی به نظرم کار مضخرفی بود. هر لحظه امکان داره لو بریم.

رومو برگردوندم سمتشون و گفتم:
-اگر شما خراب کاری نکنید لو نمیریم.

ساکت شد و هیچی نگفت. خیالم تا حدودی راحت شده بود. اما با این حال بین باقی مهمونا هم رفتم. حرفی ازشون نشنیدم و همین موضوع خیالمو بیشتر راحت کرد.

مراسم آغاز شد. همه چیز خوب پیش رفت. دقیقا همونطور که می خواستم. دخترم جینی و پسرام رو میدیدم که شادی سراسر وجودشون رو احاطه کرده بود. همه چیز عالی پیش رفت. کشیش بعد از برگزاری مراسم پیش من اومد و گفت:
-امیدوارم زوج خوبی برای هم باشن و سال ها به شادی در کنار هم زندگی کنن.

ازش تشکر کردم و همراهیش کردم تا از تالار بره. اون روز شاد ترین روز زندگیم بود و همه چیز به اون خوبی پیش رفت که انتظارشو داشتم.
اگرچه که فهمیدم بعضی از جادوگرا در مقابل جاذبه ماگل ها به شدت کورن.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.