هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۶

harry-potter2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۸ سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۲:۵۹ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
غارتگران در حیاط مدرسه
بازم مثل همیشه جیمز و ملت زیر دستش توی حیاط مدرسه کنار آب و در میان دختران در حال چرخ زدن بودن.
که ناگاه و از خدا نخواسته دم باریک دست و پا چلفتی پاش از روی چمن ها لیز خورد و به آب افتاد.
یکدفعه چشمشون به دماغو افتاد که در حال تمرین رقص برای جشن رقص کریسمس بود و مدام با خودش اینا رو تکرار می کرد:حالا پای چپ ،حالا پای راست،حالا پای چپ ،حلا پ.....
اونا دم باریک رو با یه لگد به باسن بلند کردن و به سمت دماغو راه افتادن......
_آهای دماغو؟!!
دماغو برگشت و یه نگاهی به جیمز و اطرافیانش انداخت.
-دماغوی رقاص !!!یالاهر کی بیاد و با این دماغو برقصه یه گالیون بش میدم الا بیاین جلللللللو
مثل همیشه کسی بهش نمیخندید تا دهنش رو باز کرد تا یه ورد بگه و با یه تیر دو نشون بزنه که هم دماغو رو اذیت کنه و هم دخترا رو جلب کنه....
-برقصلکیوس!!! و جیمز و غارتگرانش همه شروع به رقص دماغویی کر دن

درود فرزندم

سوژه‌ای که انتخاب کردی جای کار بیشتری داشت، خیلی بیشتر. می تونستی بیشتر از این ها توصیف کنی و دیالوگ بنویسی. همین طور هم حواست به علامت گذاری ها باشه و لازم نیست برای تاکید چندبار یک حرف رو بنویسی.

فعلا... تایید نشد!



ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۵ ۲۰:۲۷:۴۹


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۵ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۶

آدر کانلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۶:۴۸ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 87
آفلاین
تصویر شماره ی 1

پروفسور دامبلدور در اتاق شخصی اش ، که در میان پیچ و خم های راهرو ها و در های مخفی پنهان شده بود ؛ بر صندلی ای چوبی و جادویی کنار شومینه نشسته بود و کتاب می خواند. اتاق گرم بود و تنها نور شعله های قرمز و نارنجی شومینه بود که آنجا را روشن می کرد.
پروفسور خسته و کوفته از همه ی کار های اداری و دردسر ها و وظایف هر مدیری به آنجا پناه برده بود تا کمی آرام بگیرد. شاید اتاق شخصی اش تنها جایی بود که در آن فارغ از هرگونه خیال و فکری رها می شد. آنجا اتاق خود خودش بود و تنها بعضی از نزدیکان از محل آن خبر داشتند.
پروفسور آهی کشید و عینک طبی را که نوک دماغش گذاشته بود برداشت و چشم هایش را مالید. چشم هایش درد می کردند و سنگین بودند. خمیازه ای کشید و به بدنش کش و قوسی داد. کتاب « جادو و جادوگری اصیل شرقی » را به آرامی بست و در جای مخصوص و خالی اش در میان انواع و اقسام کتاب های قطور با جلد های غبار گرفته و قدیمی قرار داد. در آن اتاق کوچک یک قفسه کتاب های جادوگری هم بود که همه پر رمز راز و قدیمی بودند و خیلی ها جز عده ای اندک از وجود همچین کتاب هایی خبر نداشتند.
به ساعت روی دیوار نگاه کرد. ساعت یازده و نیم. دیگر بس بود. کتاب زیاد خوانده بود و حالا وقت خوابیدن رسیده بود. اما دوست داشت کمی بیشتر آنجا بشیند و بعد برود. قهوه اش را از روی لبه ی صندلی چوبی و قوس دار برداشت و یک نفس نوشید. دیگر سرد شده بود. به شعله های آتش خیره شد و در افکار خود غرق شد. فردا کلی کار بود که باید انجام می داد. کلی کاغذ بازی های جدید و یک جلسه ی مهم با معلم ها برای هماهنگی برای بازی سالیانه کوییدیچ. درست است کمی سخت بود ولی در عین حال لذت بخش و شیرین بود.
صدای هو هو و ارواح وار باد از جایی که نمی دانست آمد و شعله های آتش جادویی را به ناگاه خاموش کرد. دامبلدور از میان دریای افکار خود بیرون و به خودش آمد. چرا شعله ها خاموش شد؟ شعله های این شومینه جادویی بود. حتی اگر رویش آب می ریختی خاموش نمی شد و می توانست تا ابد بسوزد بی آنکه کم بیاورد. چه چیزی او را خاموش کرده بود؟ بی شک کسی یا چیزی با جادو اینکار را کرده بود.
حالا اتاق در تاریکی خوفناکی فرو رفته بود. دامبلدور خیلی سریع چوبدستی اش را از روی میز برداشت و در دست فشرد. از صندلی برخاسته و کاملا آماده و هوشیار بود. قلبش به تپش افتاده بود. صدای نفس هایش را می شنید. آرام ، کوتاه و سطحی. تمام حواسش را دقیق کرده بود و گوش هایش می توانست ضعیفترین صدا ها را بشنود. اما اتاق در سکوت محض و مرگباری قرار داشت. ناگهان احساس کرد اتاق رو به سردی می رود و هوای اطرافش سرد و سردتر از قبل می شود که کنجکاو ترش کرد.
قلبش محکم بود. هر چه باشد او دامبلدور بود. سالیان سال در هاگوارتز درس داده و درس خوانده بود و با انواع و اقسام فنون جادوگری آشنایی داشت. او یک دنیا قدرت و علم جادویی بود. این چیز ها نمی توانست قلب محکمش را بلرزاند اما با این حال دلشوره داشت.
با خود فکر کرد چه چیزی باعث این تغییرات شده و چه اتفاقی در حال افتادن است؟ سریع یاد کتاب « عالم غیب » افتاد و با خود فکر کرد شاید شیطان در حال احضار شدن در اتاق باشد؟ یا یکی از جن های بزرگ و یا ارواح خبیثه و یا یک مرگخوار. آنها موقع احضار شدن ، به خصوص شیطان ، نیاز به تاریکی محض داشتند و معمولا با آمدنشان هوا سرد و سردتر می شد.
موهای دست دامبلدور از سرما سیخ شده بودند. حال اتاق به قدری سرد شده بود که گویا او در یخچالی زندانی شده. با صدایی مصمم و بلند گفت :« کسی اینجاست؟ » صدایش به دیوار های سخت اتاق خود و برگشت. هیچ جوابی نیامد. دامبلدور زیر لب زمزمه کرد :« لوموس. » و چوب دستی اش را جلو گرفت. نور آبی رنگ از سر چوبدستی همه جا را روشن کرد و بعد دامبلدور صدایی شنید. صدایی خش دار و از ته گلو که گفت :
- دامبلدور! بالاخره گیرت انداختم.
قلب دامبلدور با شدت بیشتری شروع به تپیدن کرد و بر سینه اش می کوبید.
- تو کی هستی؟
ناگهان صدایی شبیه باد آمد و همه ی لکه های سیاه در و دیوار کنده شد و به سوی نقاط مبهم و در هم و بر همی در وسط اتاق شتافت. سیاهی قاب عکس روی قفسه ی کتاب خانه ، غبار های روی کتاب ها و هر چیز سیاهی که در دور و بر بود با نسیم آرامی به هم پیوست و آدمی را پدید آورد. چشمان دامبلدور از حیرت گشاد شده بودند و عرق سردی بر پشت گردنش نشست. با ناباوری زمزمه کرد :
- ولدرمورت؟
چشم های پر نفرت هیولا از شیطان صفتی شعله کشیدند و صورتش با لبخندی ترسناک از هم باز و پر از چروک های ریز شد. لباسی گشاد و بلند و سر تا سر سیاه پوشیده بود و رنگ صورتش در نور آبی چوب دستی دامبلدور خاکستری و پریده می نمود. به ناگاه نگاه دامبلدور سرد و بی احساس شد. او را ور انداز کرد. هیولای شیطان صفت. ریسک بزرگی کرده بود که به آنجا آمده بود. با پرخاش پرسید :
- چطور اومدی اینجا؟
ولدرمور صورت چندش آورش را نزدیکتر کرد و گفت :
- سال هاست که منتظر این لحظه هام. می فهمی دامبلدور؟ سال ها... می دونی چیه؟ در هر صورت تنها کسی که می تونه تو رو بکشه منم و بالاخره یک روز منو تو رو به روی هم قرار می گرفتیم. من ... من فقط این کارو سریع تر انجام دادم.
-دامبلدور داد کشید :
- گفتم چطور اومدی؟
ولدرمورت خند ای شیطانی کرد و با صدایی ملایم گفت :
- اووه ، عصبانی نشو. باشه ف می گم تو تابستون مک گوگالو تو خونش گیر آوردم. اونو زندانی کردم و خودمو به شکلش در آوردم. بعد تو رو زیر نظر گرفتم. خیلی طول کشید. ماه ها و روز ها. و بالاخره فهمیدم اینجا جاییه که می تونم تو رو به راحتی گیر بیارم. بدون اینکه کسی به دادت برسه. به همین راحتی توی مدرسه ات نفوذ کردم.
بعد سرش را بالا داد و قهقه ای شیطانی سر داد. گلویش از شدت خنده می لرزید. قلب دامبلدور در یک لحظه آنقدر تنگ شد که انگار او را در قفس زندانی کرده اند. قلبش با شدت تپید. پروفسور مک گونگال... یعنی آن بیچاره الآن زندانی مرگ خوار های ولدرمورت است؟ خون در صورتش دوید. چشم هایش را برای ولدرمورت تنگ کرد و با تهدید از لای دندان های به هم فشرده اش گفت :
- ولدرمورت ، اگه یک مو از سر مک گوگنگال کم بشه...
ولدرمورت ناگهان خنده اش را قطع کرد و کاملا جدی به او خیره شد و وسط حرف دامبلدور پرید و موذیانه گفت :
- راستش الآن مرگ خوار ها دارن از زیر زبونش اطلاعات مهمو بیرون می کشن. با شکنجه. و ... تو می خوای چی کار کنی پیرمرد؟ هان؟
در حالی که با لبخندی شیطانی به چشم های پر نفرت دامبلدور خیره شده بود منتظر جواب ماند. دامبلدور هیچ جوابی نداشت. او کاملا ناتوان بود و در سکوت با خشم به ولدرمورت نگاه می کرد. لرد سیاه گفت :
- بهتر نیست اول به فکر خودت باشی. من در هر صورت توی این مبارزه نمی میرم. من خودمو دو تا کردم. کار سختی بود و در حال حاضر فقط بخشی از من اینجاست. پس تو نمی تونی منو بکشی پیرمرد. نمی تونی ولی من می تونم.
ولدرمورت گردنش را به راست و چپ تکان داد. گردنش ترق ترق صدا داد. دست هایش را مشت و باز و بسته کرد و گفت :
- خب دیگه ، وراجی بسه. وقت دوئله مگه نه؟
دامبلدور چوبدستی اش را محکم تر فشرد و عضلات بدنش منقبض شدند. ولدرمورت فریاد زد :
- وقته کشتاره وقته مرگه.
و خنده ی کوتاهی کرد و در یک حرکت ناگهانی دستش را که چوبدستی ای به همراه داشت از میان ردای سیاه و تارش بیرون آورد و داد زد :
- آمیش.
ناگهان چیز هایی سیاه و نوک تیز و مبهم با سرعتی زیاد به سمت قلب دامبلدور هجوم آوردند. دامبلدور دست هایش را صلیب کرد و یک نور گرد و آبی احاطه اش کرد. تیر های به نور خوردند و به زمین افتادند. دامبلدور خیلی سریع حفاظ را شکست و داد زد :
- سیسمون هیپ
ناگهان نوری زرد که مثل یک توپ آتشین بوداز سر چوب دستی به سمت لرد سیاه رفت. ولدرمورت جا خالی داد و توپ آتشین با برخورد به در چوبی پخش و پلا شد و در را ذوب کرد.
لرد سیاه گفت :
اینورلوپ
زمین ناگهان شکاف برداشت و نزدیک بود دامبلدور در شکاف بیافتد ولی سریع از شکاف تیرگی جاخالی داد. صندلی دامبلدور در قعر شکاف افتاد و در میان تیرگی هایش گم شد. لرد سیاه پرندگان تیره و گوشتخواری را به سمت دامبلدور پیر روانه کرد. دامبلدور با یک حرکت چوب دستی همه ی پرنده ها را خفه کرد و چوب دستی اش را به سمت قلب ولدرمورت نشانه رفت و گفت :
- هینام
و نوری زرد مثل لیزر به سمت قلب ولدرمورت رفت. آنقدر سریع بود که قدرت هر کاری را از ولدرمورت گرفت و بعد در قلب او نفوذ کرد. فریاد وحشیانه ی ولدرمورت به هوا برخاست. نور بر روی قلب او متمرکز شده بود و سینه اش را می شکافت. دامبلدور می توانست قلب سیاه و کج و کوله اش را ببیند که تحمل نور زردی را که دور و برش را گرفته بود نداشت. دامبلدور به شدت عرق کرده بود و با دقت زیاد بر روی حرکات چوبدستی و نورش تمرکز کرده بود. ولدرمورت به شدت لرزید و داد زد :
- نه ، نمیزارم!
و سریع با تمام توان چوب دستی سیاهش را در نور فرو کرد. صدایی مثل برق گرفتگی آمد و نور زرد دست از قلبش کشید و در برابر سیاهی به عقب کشیده شد. دامبلدور بیشتر فشار آورد. نور زرد جلو رفت ولی دوباره کلی به عقب برگشت.
رقابت سختی بود. دامبلدور در آن طرف شکاف کنار قفسه ی کتاب ها تمام تلاشش را می کرد نور زرد جلو برود و ولدرمورت در آن طرف شکاف تاریک و کج و معوج بین شان زور می زد سیاهی پیروز باشد. هم ولدرمورت و هم دامبلدور شر شر عرق می ریختند و نور و سیاهی به جلو و عقب می رفتند.
ناگهان نور زرد درخشان به عقب کشیده شد و سیاهی بی پایان به سمت قلب دامبلدور هجوم برد. نزدیک و نزدیک تر شد. سر ولدرمورت از شدت فشار می لرزید و دندان هایش را به هم می خورد. سرش را عقب برد و با تحقیر و نفرت به دامبلدور نگاه کرد.
سر دامبلدور هم به شدت می لرزید و دندان هایش را سخت به هم فشار می داد. صورتش قرمز شده و خیس بود و رگ سبز روی پیشانی اش باد کرده بود. او نمی خواست شکست بخورد. او باید زنده می ماند وگرنه همه چیز برای هاگوارتز و همه ی دانش آموزانش تمام شده به حساب می آمد. قلب دامبلدور لرزید. می دانست ده ها جادوگر پشت پرده که دیده نمی شدند با قدرت های اهریمنیشان در آن لحظات به ولدرمورت کمک می کردند. حالا او داشت کم می آورد. شاید می مرد. ناگهان یاد چیزی افتاد. قدرت های جادویی خوب در نهایت به یک چیز وصل می شد و آن خدا بود. شاید می توانست از او کمک بگیرد. این تنها راه ممکن و آخرین راه برای او بود. پس فریاد زد :
- خداااا
ناگهان نور زرد به سرعت برق به سمت چوبدستی ولدرمورت حمله کرد. چوبدستی اش شکست و ناگهان انگار که سیم های برق را به او وصل کرده اند لرزید. دستانش ، پاهایش و کل بدنش به شدت می لرزید و چشم هایش به سفیدی رفت. بخار سیاهی از سر و رویش به هوا می رفت و ناگهان از ته گلو و با تمام وجود فریاد زد و به زمین افتاد. نور زرد چوبدستی دامبلدور در یک لحظه قطع شد. انعکاس صدای جیغ ولدرمورت انگار که در غار داد زده باشد همچنان در گوش دامبلدور می پیچید و آرام و آرام تر می شد.
به شدت نفس نفس می زد و تمام بدنش خیس عرق شده بود. انقدر که انگار حمام رفته بود. سینه اش بالا و پایین می رفت و بدون فکر کردن به چیزی به جسد بی جان ولدرمورت خیره شده بود. زیر لب پشت سر هم می گفت :
- خدایا شکرت. خدایا ممنون. ممنون.
در تمام بدنش احساس ضعف و خستگی می کرد. نیرویش عین بادکنکی که درش را باز کرده ای به یکباره تحلیل رفته بود. چشم هایش به شدت خسته بودند. چوبدستی را به سمت شکاف گرفت و گفت :
- متیلا
شکاف با غرشی بسته شد. دامبلدور به سمت ولدرمورت بی جان رفت که بر زمین افتاده بود. با چکمه هایش بدنش را جا به جا کرد و به صورت سردش خیره شد. طوری مرده بود که انگار هیچ وقت ولدرمورتی وجود نداشته. جسد ولدرمورت آرام آرام محو شد و از بین رفت. دامبلدور در همان حال که خدایش را شکر می کرد لنگان لنگان تن خسته اش را به سمت در کشید و از اتاق شخصی اش که چندی پیش در آن با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم می کرد بیرون رفت.

درود فرزندم.

خوب بود، صحنه ها رو خوب توصیف کرده بودی و توصیفاتت طوری بودن که خواننده میتونست خودشو توی فضا داستان تصور کنه.
فقط حواست به علامت گذاری ها باشه و همیشه دیالوگ هاتو با دوتا اینتر از توصیفاتت جدا کن. این طوری:

به شدت نفس نفس می زد و تمام بدنش خیس عرق شده بود. انقدر که انگار حمام رفته بود. سینه اش بالا و پایین می رفت و بدون فکر کردن به چیزی به جسد بی جان ولدرمورت خیره شده بود. زیر لب پشت سر هم می گفت :
- خدایا شکرت. خدایا ممنون. ممنون.

در تمام بدنش احساس ضعف و خستگی می کرد. نیرویش عین بادکنکی که درش را باز کرده ای به یکباره تحلیل رفته بود.


تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۴ ۲۲:۰۲:۰۶

من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


هری و هاگرید درخیابان دیاگون-2
پیام زده شده در: ۱۳:۲۳ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۶

Mariiiw


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۳ پنجشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
هری سلانه سلانه پشت سر هاگرید می رفت و باخودش فکر می کرد که اومدنشون به خیابون دیاگون اونم توی این وقت ظهر کار بیهوده ایه و عمرا بتونن چیزیو که دنبالشن به دست بیارن. آخرشم طاقت نیاورد و درحالی که آستین هاگرید رو می کشید فکرشو به زبون آورد.


+ هاگرید؟ تو واقعامعتقدی که اینجا چیزی که مادنبالشیم پیدا میشه؟

هاگریدکلافه از سوال های پی درپی هری جواب داد:
-هری! توکه یادت نرفته؟ اینجا یک دنیای جادوئیه. هرچیزی که روزی ازذهن جادوگرا بگذره و بهش نیاز پیدا بکنند اینجاپیدا میشه.


+ هاگرید توواقعا فکر می کنی قبلا کسی بوده که به « شنل نامرئی کننده ی مخصوص جغد» نیازی داشته باشه؟


- خب به احتمال زیاد یکی از اجدادت هم جغد داشته و به این شنل نیاز پیداکرده. در ضمن هری بازیگوش، حالا توهم بهش نیاز پیدا کردی و بهش فکر کردی. پس بهتره یکم عجله کنی تا به موقع برسیم.چی می شد توی این سفر بیخیال هدویک بشی و اجازه بدی توی هاگوارتز بمونه؟


+ هاگرید این حرفو نزن. هدویک نیمی از وجود منه. بدون اون نمی تونم.


هاگرید درحالی که سرشو به نشونه ی تاسف تکون میده دست هری رو می گیره و دنبال خودش می کشونه و یک دفعه به سمت راست می پیچه. انتهای خیابون رو به روی یک دیوارمی ایسته و به اون تعظیم می کنه. یک در مجلل به روشون باز میشه و اون ها وارد میشن.


بانو: چه چیزی باعث شده که به اینجا بیای هاگرید؟ خودت که خوب می دونی اجازه ی استفاده از گوی تخیل رو نداری.


هاگرید با ناامیدی میگه:
-اما بانوی من! من برای کاری ضروری اینجام. مربوط میشه به«اسمشو نبر». اینم نامه ای که پروفسوردامبلدور برای شما فرستادن


هاگرید نامه رو به بانوی سیاهپوش میده و بانو نگاهی سرسری به نامه میندازه و میگه


بانو:
-اینجا حرفی از اجازه دادن به تونوشته نشده. متاسفم هاگرید. تو فرصتتو قبلا استفاده کردی.


هری جلوترمیاد و به هاگرید میگه
-هاگرید اجازه بده من این کارو بکنم

هاگرید عصبانی میگه
+ نه هری این امکان نداره. این کار خطرناکه. من نمی تونم این اجازه رو بدم

-وقتی من قدم توی راه مبارزه با ولدمورت گذاشتم همه ی خطراتشو قبول کردم.

درود دوباره فرزندم

حالا بهتر شد. توصیفاتت خوبن و باعث میشه که رولت دلنشین تر باشه. البته میتونستی بیشتر هم توصیف کنی و حواست هم باشه که نیازی به سه تا اینتر نیست. ولی اشکالی نداره، امیدوارم این اشکالات توی فضای ایفای نقش حل شه.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۴ ۱۶:۰۳:۱۲


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۰۷ جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۶

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۳ پنجشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ شنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین
اسنیپ در برابر آینه نفاق انگیز

پروفسور اسنیپ از خواب پرید. چشمانش قرمز شده بودند و موهایش به هم ریخته. آن شب، یکی دیگر از آن شب ها بود.
او با خودش زمزمه کرد:((این فقط یک خواب بود))
اما حتی خودش هم وقتی از خواب می پرید، هیچ احساس خوبی نداشت. در همه ی این کابوس ها می دید که چطور عشق زندگی اش با چشمان بی روح روی دستش دراز کشیده-مرده!
او این کابوس ها را از همان شبی می دید که به گودریک هالو رفته بود.
اسنیپ با خودش فکر کرد که تنها راه فراموش کردن کابوسش قدم زدن است، پس از دخمه ها بیرون رفت و به سمت طبقه های بالا تر به راه افتاد. در سکوت در راهرو ها ی هاگوارتز قدم می زد. بدون هیچ فکری در ذهنش. هیمن که می خواست از اتاق ضروریات خارج بشود صدایی از داخل اتاق شنید.
اسنیپ گفت:((سلام؟ کسی آنجاست؟ اگر خودت را نشان ندهی...))
اما جوابی نشنید.
((لوموس))نور چوب دستی اش کل اتاق را فرا گرفت. او در طول اتاق شروع به قدم زدن کرد تا این که بلعخره احساس کرد وقت بر گشتن به دخمه هایش است. در راه بیرون اتاق بود که ناگهان پایش به پارچه ای که روی چیزی را پوشانده بود گیر کرد:((آخ))
پارچه کنار رفت و آینه ی اسرار آمیز نفاق انگیز را نمایان کرد. اسنیپ قبل از اینکه چشمانش را ببندد چند ثانیه به آینه خیره شد. نفس عمیقی کشید و تصویر لی لی پاتر را در ذهنش تصور کرد. تصور کردن چهره او هرگز برایش سخت نبود. اما برای چیزی که بعد از باز کردن چشمش دید به هیچ وجه آماده نبود.
آنجا درست رو به رویش لی لی ایستاده بود. خودش بود. درست کنارش. اسنیپ ناگهان سرش را به عقب برگرداند:((لی لی)) اما او آنجا نبود. تصویرش فقط در آیینه بود. او نمی توانست تکان بخورد. فقط همان جا ایستاده و به چشمان لی لی نگاه می کرد. در همه ی کابوس هایش آن چشم ها بی جان بودند اما حالا می توانست با چشمانش ارتباط برقرار کند. شخص دیگری نیز در آینه دیده می شد. یک اسنیپ جوان تر. او می خندید. خیلی وقت بود لبخند معنا دار خودش را ندیده بود. او همان جا در سکوت ایستاده بود. رویش را بر گرداند که برود. با خودش گفت:(( من دیگر نباید به این جا بر گردم. مگر این که بخواهم عقلم را از دست بدهم))

درود فرزندم

خوب بود. توصیفاتت به جا مناسب بودن. فقط دیالوگ هاتو لازم نیست توی پرانتز بذاری و اونا رو با دوتا اینتر از توصیفات جدا کن.

اسنیپ گفت:
- سلام؟ کسی آنجاست؟ اگر خودت را نشان ندهی...

اما جوابی نشنید.
- لوموس.

نور چوب دستی اش کل اتاق را فرا گرفت. او در طول اتاق شروع به قدم زدن کرد تا این که بلاخره احساس کرد وقت بر گشتن به دخمه هایش است
.

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۳ ۱۶:۳۰:۵۵


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسِی
پیام زده شده در: ۰:۴۹ جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۶

آلفرد بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۳ پنجشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۶:۱۳ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 13
آفلاین
کلاه گروه بندی:تصویر شماره 5:
شگفت انگیز بود.تا دیروز من نمیتونستم بفهمم جادوگرم یا نه.
جلوی در سرسرای بزرگ ایستاده بودم . این دفعه دیگه خبری از پروفسور مک گونگال نبود،بلکه یه نفر با قد کوتاه وموهای بلند قرمز ایستاده بود.
اون مرد در رو باز کرد و به داخل سرسرا رفتم و دیدم که در ته سرسرا ، یک میز طویل بود و تمام اساتید و خانم مدیر ،مک گونگال اونجا نشسته بودند.همان مرد اسم بقیه رو میخوند ودقیقا نقش مک گونگال رو در 30سال پیش اجرا میکرد.
شرم آور بود.من هنوز هیچ دوستی رو پیدا نکرده بودم،شاید بخاطر این بوده که پدر و مادر من مشنگ بودن.
ناگهان اسم من خوانده شد.من با حالتی معمولی جلو رفتم و کلاه را سرم گذاشتند.
گرد و غبار کلاه من رو داشت خفه میکرد تا اینکه یه ندا رو حس کردم:هااااااااااااااااه ،خب پسرم بزار ببینم،ممممممم،اااااا تفکر ساده ای داری ولی مغزت واقعا پیچیده است،عاشق یادگیری هستی،یکم حسودی،و کمی ریسکی،احساساتی نیستی و به محیط اطرافت کم توجهی میکنی،یکم عجیب به نظر میای.انتخاب خودت چیه؟
_نمیدونم
مطمئنی میخوای سرنوشتتو به من بسپاری ؟ خب پس میگم ریونکلاو
گریفیندوری ها و ریونکلاوی ها با شوق دست میزدند و اسلیترینی ها اصلا براشون فرقی نمیکرد .پروفسور لانگ باتم به من لبخند میزد و من به او نگاه امیدوارانه کردم.سر میز گروهم نشستم و بغل دستیم به من گفت سلام
من هم به او سلامی کردم
_اسمت چیه
_مورادین
_منم بیل هستم
چنان مشغول صحبت شدیم که اصلا به نکات امنیتی مک گونگال گوش نکردیم ودر آخر مشغول خوردن شام شدیم.

درود فرزندم

بد نبود. اما به نظرم سوژه‌ات جای کار بیشتری داشت و کاش توصیفات بیشتری میکردی. دقت کن که توی متن برای تاکید نیازی به نوشتن چندباره حروف نیست. دیالوگ هاتم با دوتا اینتر از توصیفاتت جدا کن. این طوری:

_ نمیدونم.
مطمئنی میخوای سرنوشتتو به من بسپاری ؟ خب پس میگم ریونکلاو.

گریفیندوری ها و ریونکلاوی ها با شوق دست میزدند و اسلیترینی ها اصلا براشون فرقی نمیکرد .پروفسور لانگ باتم به من لبخند میزد و من به او نگاه امیدوارانه کردم.


به علامت گذاری ها هم دقت کن.
با امید این که اشکالات در فضای ایفا حل شه...

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط moradin_abd در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۳ ۱۴:۵۷:۴۶
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۳ ۱۶:۲۵:۴۲


نمایشنامه- تصویر شماره ی 10
پیام زده شده در: ۱۹:۱۰ پنجشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۶

Mariiiw


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۳ پنجشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
هری: هاگرید! تو واقعا فکر میکنی چیزی که ما دنبالش هستیم توی این بازار پیدا میشه؟

هاگرید: هری حواست کجاست؟ اینجادنیای جادوئه. هرچی که ممکنه از ذهن یه جادوگر بگذره یا روزی بهش احتیاج پیدا کنه اینجا پیدا میشه.

هری: فکر میکنی تاحالا جادوگری بوده باشه که به « شنل نامرئی کننده ی مخصوص جغد» احتیاج پیدا کرده باشه؟

هاگرید: خب احتمالا یکی از اجدادت جغد داشته و حتی اگه بهش احتیاجم نداشته باشه از ذهنش گذشته. البته یادت نره هری، من وتوهم بهش فکر کردیم پس حالا بهتره ساکت باشی و دنبالم بیای تا زودتر به جایی که تو ذهنمه برسیم. چی میشد بی خیال هدویک بشی و اجازه بدی توی هاگوارتز بمونه.. مطمئنا حضورش در مواجهه با ولدمورت دست وپاگیر خواهد بود.

هری: هاگریددددد! فکرشم نکن که من بخوام بدون هدویک جایی برم. اون نیمی از وجودمنه.

هاگرید: باشه هری. بریم.پیش ب سوی تالار تفکرات.

پرده ی دوم: تالار تفکرات

هاگرید: بانوی اعظم، به ما افتخار می دید از گوی جادویی تفکر استفاده کنیم؟

بانو: اوه هاگرید،تو سال ها پیش از هاگوارتز اخراج شدی! نمی تونم این اجازه رو بهت بدم.

هاگرید: اما بانوی من.. این کارضروریه.

بانو: فکرشم نکن هاگرید...

هری: هاگرید، اجازه بده من این کارو بکنم.

هاگرید: امااین کار خطرناکه هری.

هری: وقتی تصمیم گرفتم مقابل ولدمورت بایستم پس تمام خطراتو قبول کردم....

درود فرزندم

متن شما تنها متشکل از دیالوگه. رول باید هم توصیف و هم دیالوگ داشته باشه. توصیفات باعث میشه تا خواننده بهتر توی فضا خودشو تصور کنه.

پس تا وقتی که توصیفات بیشتر و متن بهتری ننوشتی...

تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۳ ۱۶:۲۱:۳۴


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۴۰ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۶

داریوس باروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۱ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۷ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۶
از مکانی نامشخص
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین
کلاه گروه بندی

وارد تالار اصلی مدرسه هاگوارتز شدیم و همه منتظر بودیم گروهمون مشخص بشه.میشد شور و شوق دانش آموزهارو توی حرکات و چشماشون دید!خیلیا میترسیدن که یه وقت گروهی که میخوان نرن!من ته تالار نشسته بودم.در کنار دوستان جدیدی که توی قطار پیدا کرده بودم.ما نمیدونستیم که قراره باز هم باهم دوست باشیم یا نه!
روحیه ما متفاوت بود.من قدرت طلب و خود رای بودم و احساس میکردم وارد اسلیترین بشم!دو تا دوست دیگه من یعنی سلنا و گرت هم روحیه متفاوتی داشتن.سلنا باهوش و نخبه بود و گرت شجاع و نترس!
اونقدر استرس داشتم که متوجه حرفها و صحبت های افراد زیادی که در تالار بودن نمیشدم.هرزگاهی چشمم به کلاه گروه بندی میفتاد که اسم یکی از گروه هارو بلند فریاد میزد و بچه ها معمولا تشویق میکردند.
روی نیمکت به پارچ آب خیره شده بودم که سلنا گفت:(( امیر نوبت توعه برو!)). به سرعت سمت کلاه گروهبندی رفتم قلبم خیلی تند میزد.زبونم بند اومده بود.روی صندلی نشستم.پروفسور مک گوناگال کلاه رو روی سرم گذاشت.چشمام رو بستم تا تمرکز کنم برم هموجایی که لایقشم.
کلاه گروهبندی:((اوووم.خب پسرک!فک میکنم بلند شجاعی!))
من که شجاع بودن رو از نشانه های گریفیندور میدونستم و ترس رفتن به گریفیندور وجودم رو گرفته بود آهسته به کلاه گروهبندی گفتم:((من از گریفیندور متنفرم))
کلاه گروهبندی سریع میون حرفهای من اومد و گفت:((کسی که از گریفیندور متنفره اونجا نمیره!میبرمت به همونجایی که بهش تعلق داری!))
ناگهان کلاه گروهبندی فریاد زد:((اسلیترین))
همه گروه ها به جز گریفیندور من رو تشویق کردند.کینه من از گریفیندوری ها بیشتر شد و با نفرت بهشون نگاه میکردم مثل اینکه فراموش کردند سالها پیش هری رو یک اسلیترینی حفظ میکرد و جونش رو در این راه از دست داد!
با لبخد به سمت ته تالار رفتم و پیش سلنا و گرت نشستم.هنوز نوبت گروهبندی اونها نشده بود.احساس میکردم گرت کمی از من دور شده!
بالاخره نوبت سلنا رسید.با سرعت خندون بدون هیچ استرسی به سمت کلاه گروه بندی رفت و روی صندلی نشست.
کلاه گروهبندی:((اووووم.سلنا واکر!یک دختر باهوش و اصیل زاده!نمیدونم خیلی سخته ولی..... ریوینکلا!))
سلنا با خوشحالی از جاش بلند شد و همه تشویقش میکردن من و گرت هم براش سوت میکشیدیم.سلنا پیش ما اومد و نشست و با لحنی شوخی گفت:((خب تا الان من ریوینکلا امیر اسلیترین.گرت ببینیم تو چه گروهی میشی؟))
از هرچیزی که روی میز بود میخوردم و پذیرایی میکردم تا نوبت گرت برسه.نوبت به گرت رسید
گرت خیلی عادی بدون استرس یا خوشحالی خاصی به سمت کلاه گروه بندی رفت و روی صندلی نشست.پروفسور مک گوناگال کلاه را روی سرش گذاشت.
کلاه گروهبندی:((شجاع و نترس.تو منو یاد پروفسور لانگ باتم میندازی پسرک.فک کنم شمشیر گدریک هم بهت بیاد.گریفیندور!!!!))
گرت از صندلی بلند شد و به جایی دور از من و سلنا نشست که البته دلیل اصلیش من بودم نه سلنا!
گروه بندی های هاگوارتز تا حد زیادی در رفاقت ها تاثیر میذارن به خصوص بین اسلیترینی ها و گریفیندوری ها!

درود فرزندم

بهتر شد. توصیفات بهتر و به جا شدن. فقط حواست باشه که دیالوگ هاتو این شکلی بنویسی و اون ها رو با دوتا اینتر از توصیفاتت جدا کنی.

کلاه گروهبندی گفت:
-شجاع و نترس.تو منو یاد پروفسور لانگ باتم میندازی پسرک.فک کنم شمشیر گدریک هم بهت بیاد.گریفیندور!

گرت از صندلی بلند شد و به جایی دور از من و سلنا نشست که البته دلیل اصلیش من بودم نه سلنا!


از علامت های نگارشی هم یه بار استفاده کن.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۱ ۱۵:۵۲:۵۵



رویای خودت رو به واقعیت تبدیل کن!
تصویر کوچک شده


گریه مالفوی پیش مارتل گریان
پیام زده شده در: ۰:۲۸ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۶

داریوس باروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۱ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۷ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۶
از مکانی نامشخص
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین
مالفوی خیلی ناراحت و در دستشویی معروف مارتل گریان رو دید و شروع به گریه کرد.
مارتل: چی شده پسر خاندان مالفوی؟
دراکو:چی نشده؟من هیچ کسیو ندارم
مارتل:دوستات هستن که کراب و..
در همین حال مالفوی حرف مارتل را قطع میکند و با عصبانیت و ناراحتی با مارتل حرف میزند
دراک:نه اونا دوست واقعی نیستن.دو تا خنگ نفهم هستن که اصلا اونارو برای دوسنی نمیخواستم .من فکر میکردم من و پاتر دوستای خوبی میشیم ولی این هرمیون و رون بودن که بهترین دوستای هری شدن و من دشمن پاتر به طوری ناخواسته
مارتل:چرا ناخواسته پسرک خوشگل؟
دراکو:بخاطر خانواده ای که همیشه به فکر اصل و نسب هستن.به خاطر نزدیکی خانواده ام و خالم بلاتریکس به لرد سیاه.
مارتل:خب تو راهتو عوض کن
دراک.:این تقدیر و راهی هست که عوض نمیشه

درود بر تو فرزندم.

این چیزی که نوشتی خیلی جای مانور و بهتر شدن داشت. خیلی خیلی زیاد!
میدونی چطوری؟ با توصیف کردن صحنه. فضا. حالت شخصیت ها. بذار خواننده خودش رو جای شخصیت هات بذاره. یکم وقت بذار، و راحت بنویس. اینطوری میتونی خیلی بهتر بنویسی.

پس فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۰ ۱۱:۳۸:۰۲


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۲۰ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۶

james.s.potter


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۰ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۰:۲۰ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
گروه بندی

اسم پسر، پیتر رونالد است. او کوچک ترین فرزند خانواده است، بعد از دو خواهر به نام های جینا و الیزابت (که هر دو گریفیندور هستند.) مادرشان ریونکلا و پدرشان گریفیندور است. پیتر متولد 18 مارس است و 11 سال دارد. او هرگز دانش آموز خوبی در مدرسه نبوده و کلاه گروه بندی این را می دانست:

"...تو پسر جوانی با آینده ای روشن هستی، و کاملا به خانواده و دوستانت وفاداری. هوش تو، همه ی این صفات را کنار هم نگه می دارد... ریونکلا!"

پیتر می لرزید و با هر کلمه ای که از درز روی کلاه بیرون می آمد، نگرانی اش بیش تر می شد. وقتی نام خانه اش را شنید، کاملا متعجب شد؛ او تنها فرزند ریونکلای خانواده اشان بود. به خواهرانش نگاه کرد که اصلا خوشحال نبودند. سپس به میز ریونکلا نگاه کرد و آینده اش را دید. بچه های آن خانه از همین حالا برایش دست می زدند و به گرمی از او استقبال می کردند. او برای فصل بعدی زندگی اش آماده بود.

درود بر تو فرزندم.

این متنی که نوشتی بیشتر از اینکه یه نمایشنامه باشه، یه گزارش خلاصه شده هست انگار.
نمایشنامه باید شامل توصیفات و دیالوگ باشه. طوری که خواننده بتونه خودشو جای شخصیت های داخلش بذاره و فضاشو درک کنه.
برو و با حوصله، یک نمایشنامه بهتر بنویس.

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۰ ۱۱:۳۴:۲۲


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۱ دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۶

النور برنستونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۰۸ چهارشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۵:۳۲ سه شنبه ۴ مهر ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
درکوپه باز شدونویل شروع کردبه سرک کشیدن به داخل کوپه ،همه ی حواسش به زیرصندلی هابود؛
-تو داری چکار میکنی؟  -معذرت میخوام،من فقط دارم دنبال ترول میگردم اگه نتونم اونو پیداخیلی بد میشه.
-چی؟توداری از کی حرف میزنی؟  -ترول ،وزغم.  -برو بیرون بچه،هیچ وزغی اینجانیست.
نویل در حالی که با هول های اون پسره گنده داشت از کوپه پرت میشد بیرون شنید که یکی دیگه از اونا گفت: از وزغا متنفرم،اونا فقط به این درد میخورن که خونشونوبریزی توی یه معجون حال به هم زن. نویل بعد ازشنیدن این حرف بغضش گرفت ولی خودشو زود جمع وجور کردوحواسشو دادبه کف راهرو تا شاید ترولو ببینه،همین که داشت میگشت یک دفعه خورد به یه دختر هم سن وسال خودش.  -ببخشید نمیخواستم ...حواسم نبود معذرت میخوام.  -اشکالی نداره،ولی توحالت خوبه؟
-بله خوبم،ممنون.  -ولی قیافت یه جوریه که انگار میخوای گریه کنی،اتفاقی افتاده؟  -من وزغموگم کردم واگه تاقبل از رسیدن پیداش نکنم مجبورم بدون اون ازقطار پیاده شم.  -مشکلی نیست من کمکت میکنم پیداش کنی!راستی اسمت چیه؟
-واقعا این کارو میکنی ،خیلی ممنون!اسمم نویله، نویل لانگ باتم.  -خواهش میکنم،منم هرمیون گرینجرم،خوب من کوپه های اون طرفو میگردم نویل ،توهم کوپه های اینجارو نگاه کن.  -باشه،ممنون هرمیون.  نویل به تک تک کوپه ها سرزد ولی اثری از ترول نبود،باقیافه ی آویزون به سمت هرمیون اومد؛  -چی شدهرمیون تونستی پیداش کنی؟  -نه!!  -منم نتونستم ،یعنی دیگه ترولونمیبینم؟!؟  -خوب شاید یه راه دیگه باشه ولی من تاحالا امتحانش نکردم صبر کن یادم بیاد اون وردیابنده چی بود ...آها...
-نه نه وایساهرمیون ،فک کنم ترولو دیدم.  نویل همین طورکه به سمت چرخ دستی پیرزن فروشنده میدوید فریادکشید:خدای من ترول،توتوی پاتیل کدوچکارمیکنی وزغ احمق! خانم فروشنده درحینی که نویل وزغشو ازتوی پاتیل برمیداشت هاج و واج اونو نگاه میکرد ،نویل عذرخواهی کوتاه وخجالت زده ای کرد به سرعت سمت آخرین کوپه ی واگن دویید، هرمیون سمت پیرزن اومدوگفت:معذرت میخوام نویل وزغشو گم کرده بود و... اماقبل از اینکه حرفشو تموم کنه پیرزن گفت:اشکالی نداره عزیزم، فک کنم یکی از اون پسرای بدجنس میخواسته اونو اذیت کنه ولی فک نکنم دیگه بتونم بقیه ی این پاتیل کدو روبفروشم!
همین که قطار توقف کرد ،نویل از توی کوپه یه سرکی توی راهرو کشیدآخه بخاطرترول خجالت میکشید.   -خدارو شکر که پیرزنه اینجا نیست. بعدیه نگاه خشمگین به ترول کرد،آروم از قطار پیاده شدوهمراه بقیه وپشت سر هاگرید سوارقایق شد؛ موقعی که برای اولین بار نگاهش به هاگوارتز افتادیه حس دلشوره وهیجان داشت ؛وقتی ازقایق پیاده شدچشمش به هرمیون افتاد،جلورفت وگفت:هرمیون بخاطر کمک امروزت ممنون قول میدم حواسم بیشتربه ترول باشه. هرمیون لبخندی میزنه ومیگه: من که کاری نکردم نویل ،باید از اون پیرزن فروشنده تشکرکنی،راستی من فک کنم این ترول نبود که گم شده بود؛بلکه کاراون دوتا گنده بک،دوستای همون پسرموزرده بود.  -چی منظورت گویل وکراب دوستای مالفویه ،اماچرا باید این کاروبا ترول بکنن.
-نمیدونم امافک کنم ازشون خوشم نمیاد!   همین که مکالمه ی بین نویل و هرمیون تموم شد، آخرین راه پله رو هم بالا رفتن روبه روشون خانمی قرار گرفت که ورودشونو تبریک گفت وبهشون یاداوری کرد که بایدگروه بندی بشن وگروه هاشونو مثل خانواده شون بدونن ،نویل داشت توی دلش میگفت:وای گروهبندی ،نه!!  که یکدفعه صدای قورقورترول به گوش میرسه؛نویل بلند داد زد:ترول!!  خم شد تا اونو برداره وقتی سرشو بالا میگیره میبینه پروفسورمک کونگال داره باتعجب نگاهش میکنه ،معذرت خواهی میکنه ومیون جمع بر میگرده .وقتی خانم مک کونگال برای مدتی اونارو ترک میکنه ،یهو مالفوی به صدا درمیاد: پس حقیقت داره که هری پاتربه هاگوارتز آومده . نویل باتعجب دور وبرشونگاه میکنه :هری پاتر!هری پاتر! باخودش فکرمیکنه : همونی که از دست اسمشونبر جون سالم به در برد بامن هم دوره ایه، وایییی!!!  توی همین فکرا بودکه پروفسور مک گونگال گفت :با من بیایید.  همه تو سالن جمع شده بودند،اسم ها یکی یکی خونده میشد.
پروفسورمک کونگال:نویل لانگ باتم ......نویل لانگ باتم.......اوه آقای لانگ باتم شما اون جایید چرا جلو نمایید؟
نویل:بله ....پروفسور!!  نویل پله هارو بالا رفت وبا ترس روی صندلی نشست وکلاه روی سرش گذاشته شد؛
کلاه:وای  آخرین لانگ باتم ،توبرای گریفندور یه عضو عالی خواهی بود نویل!
نویل:اما من ،...من نمی تونم یه گریفندوری باشم،من به اندازه ی اونها شجاع نیستم!
کلاه باقاطعیت جواب داد :اما توبه گریفندور تعلق داری!!
نویل بایه حس دودلی گفت :بهترنیست عضوی از هافلپاف باشم....
کلاه :بامن جروبحث نکن بچه ،هافلپاف ...نه اصلا،تویه گریفندوری بینظیر خواهی بودنویل، به من اعتماد کن ،من کارمو خوب بلدم .... گـــــریـــــفـــــنـــــدورتصویر5

درود بر تو فرزندم.

بد نبود... خوب بود.
فقط در مورد ظاهر یه چند تا نکته بگم بهت:

نقل قول:
-ترول ،وزغم. -برو بیرون بچه،هیچ وزغی اینجانیست.
نویل در حالی که با هول های اون پسره گنده داشت از کوپه پرت میشد بیرون شنید که یکی دیگه از اونا گفت: از وزغا متنفرم،اونا فقط به این درد میخورن که خونشونوبریزی توی یه معجون حال به هم زن. نویل بعد ازشنیدن این حرف بغضش گرفت


این قسمت رو به این شکل نوشتی... و واقعا خیلی سخت قابل خوندنه. خیلی خیلی سخت!
باید به این شکل نوشته بشه:

- ترول ،وزغم.
- برو بیرون بچه،هیچ وزغی اینجانیست.

نویل در حالی که با هول های اون پسره گنده داشت از کوپه پرت میشد بیرون شنید که یکی دیگه از اونا گفت:
- از وزغا متنفرم،اونا فقط به این درد میخورن که خونشونوبریزی توی یه معجون حال به هم زن.

نویل بعد ازشنیدن این حرف بغضش گرفت.


حله؟

از علائم سوال و تعجب هم یکبار استفاده کنی کافیه.

به امید اینکه با ورود به ایفای نقش پیشرفت کنی، تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۰ ۱۱:۳۱:۰۴
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۰ ۱۱:۳۲:۲۷







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.