هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۷:۰۵ چهارشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۶

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
برید خودتونو بذارید جای یه دانش آموز در آینده. تحقیق کنید راجع به این زمان. دیدگاهشو بنویسید... واکنش و قضاوتشو بنویسید. سی نمره هم داره همین رول. همینا دیگه... شبتونم بخیر!

دورا کوچولو تنها چهار سال و شش ماه و یک هفته و پنج روز و هفت ساعت و سه ئقیقه و هشت ثانیه و مه میلیونیوم ثانیه داشت.
با وجود سن کمش دختری بسیار کنجکاور و شیرین بود.نامش را از روی جد مادربزرگش برداشته بودند.نام گزاری پس از مرگ در خانواده ی انها رسمی قدیمی بود.هر که فوت میکرد،نامش را بر روی طفل بیچاره میگزاشتند.همانگونه که 154 سال پیش نام ننه جون دورا را از روی مادربزگش برداشتند و به وی دادند.

مادر دورا هر شب برای دخترش،داستانی از جدش تعریف میکرد.آن شب هم طبق روال،پس از شام دورا مادرش را فرا خواند تا برایش داستانی از زندگی سخت مادربزرگش بگوید.

_آره دختر خوبم،مامان بزرگت همیشه میشست پشت فرمون تا این ور اونور بره!اون موقع ها هنوز ماشین های امروزی نبود که!اگر میخواستی به جایی بروی باید تمام مدت بیدار میماندی!به رو به رویت خیره میشدی و حواست را به هیچ چی غیر از جلو نمیدادی!مثل الان نبود که ماشین ها خودشون برن و نیازی به کمک منو تو نداشته باشن!تازه اگر ماشینتو میزاشتی ته خیابون،بخاطر ین که زیر سایه باشه یا بخاطر نبودن جای پارک،باید موقع برگشت تا اونجا پیاده میرفتی!اونموقع طلسم فراخوانی انقدر راحت نبود که ماشین خودش بیاد.باید ماشین و میشستی،خودت بنزین میزدی براش و حتی میبردیش تعمیر گاه!

دورا با ترس به چشمان مادرش نگاه کرد.گویا در جستجوی چیزی بود که بهش ثابت بشود،مادرششوخی میکند.اما خری از شوخی نبود.مادرش راست میگفت.
_مامان بازم بلام بگو!
_اونموقع ها داشتن یه قلم پر تند نویس خیلی خاص بود.هرکسی نمیتونست بخره و خیلیا خودشون مینوشتن.این روزا همه یه دونه قلم دارن که تو میگی و اون مینویسه!

دورا با تعجب به مادرش نگاه کرد و مادرش از این تعجب لإت برد.

_مامان؟اونموقع ها چیزی بوده که ازش لذت ببلن؟
_آره مامانی.من مطمئن نیستم ولی میگن که همین مامان بزرگ دورا ی تو میرفته یکی دو ساعت تو حموم اب بازی میکرده.
میگن که اون موقع ها آب خیلی بوده!هر روز میرفتن حمام.
_خوش به حالش!من ماهی یه بال بیش تل نمیرم.
_بجاش تو هم خودت نمینویسی.
_مامان؟مامان بزلگ زمان دانیاسولا هم بوده؟
_

زبان مادر بیچاره از این سوال بند آمد.

_میگم که مامان بزلگ از بچه ها خوشش میومده؟
_نه مامانی!مامان بزرگت از بچه ها متنفر بوده!
_پس چلا بچه بدنیا آولده؟
_وروجک بگیربخواب دیگه.
_شب بخیل.
_خوب بخوابی فرشته ی من.

و همان طور که در اتاق را میبست با خود زمزمه کرد:
_من بچه بودم اینم بچست!

-------------------------------------
قابل توجه محض کم نشدن نمره،بچمون حرف "ر" را "ل" تلفظ میکند.
دورا هم بنده هستم.ایشون هم قراره بشن نبیرم.
امیدوارمسر این مسِئله نمره کم نشود .




پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۷:۰۵ چهارشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۶

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
برید خودتونو بذارید جای یه دانش آموز در آینده. تحقیق کنید راجع به این زمان. دیدگاهشو بنویسید... واکنش و قضاوتشو بنویسید. سی نمره هم داره همین رول. همینا دیگه... شبتونم بخیر!

دورا کوچولو تنها چهار سال و شش ماه و یک هفته و پنج روز و هفت ساعت و سه ئقیقه و هشت ثانیه و مه میلیونیوم ثانیه داشت.
با وجود سن کمش دختری بسیار کنجکاور و شیرین بود.نامش را از روی جد مادربزرگش برداشته بودند.نام گزاری پس از مرگ در خانواده ی انها رسمی قدیمی بود.هر که فوت میکرد،نامش را بر روی طفل بیچاره میگزاشتند.همانگونه که 154 سال پیش نام ننه جون دورا را از روی مادربزگش برداشتند و به وی دادند.

مادر دورا هر شب برای دخترش،داستانی از جدش تعریف میکرد.آن شب هم طبق روال،پس از شام دورا مادرش را فرا خواند تا برایش داستانی از زندگی سخت مادربزرگش بگوید.

_آره دختر خوبم،مامان بزرگت همیشه میشست پشت فرمون تا این ور اونور بره!اون موقع ها هنوز ماشین های امروزی نبود که!اگر میخواستی به جایی بروی باید تمام مدت بیدار میماندی!به رو به رویت خیره میشدی و حواست را به هیچ چی غیر از جلو نمیدادی!مثل الان نبود که ماشین ها خودشون برن و نیازی به کمک منو تو نداشته باشن!تازه اگر ماشینتو میزاشتی ته خیابون،بخاطر ین که زیر سایه باشه یا بخاطر نبودن جای پارک،باید موقع برگشت تا اونجا پیاده میرفتی!اونموقع طلسم فراخوانی انقدر راحت نبود که ماشین خودش بیاد.باید ماشین و میشستی،خودت بنزین میزدی براش و حتی میبردیش تعمیر گاه!

دورا با ترس به چشمان مادرش نگاه کرد.گویا در جستجوی چیزی بود که بهش ثابت بشود،مادرششوخی میکند.اما خری از شوخی نبود.مادرش راست میگفت.
_مامان بازم بلام بگو!
_اونموقع ها داشتن یه قلم پر تند نویس خیلی خاص بود.هرکسی نمیتونست بخره و خیلیا خودشون مینوشتن.این روزا همه یه دونه قلم دارن که تو میگی و اون مینویسه!

دورا با تعجب به مادرش نگاه کرد و مادرش از این تعجب لإت برد.

_مامان؟اونموقع ها چیزی بوده که ازش لذت ببلن؟
_آره مامانی.من مطمئن نیستم ولی میگن که همین مامان بزرگ دورا ی تو میرفته یکی دو ساعت تو حموم اب بازی میکرده.
میگن که اون موقع ها آب خیلی بوده!هر روز میرفتن حمام.
_خوش به حالش!من ماهی یه بال بیش تل نمیرم.
_بجاش تو هم خودت نمینویسی.
_مامان؟مامان بزلگ زمان دانیاسولا هم بوده؟
_

زبان مادر بیچاره از این سوال بند آمد.

_میگم که مامان بزلگ از بچه ها خوشش میومده؟
_نه مامانی!مامان بزرگت از بچه ها متنفر بوده!
_پس چلا بچه بدنیا آولده؟
_وروجک بگیربخواب دیگه.
_شب بخیل.
_خوب بخوابی فرشته ی من.

و همان طور که در اتاق را میبست با خود زمزمه کرد:
_من بچه بودم اینم بچست!

-------------------------------------
قابل توجه محض کم نشدن نمره،بچمون حرف "ر" را "ل" تلفظ میکند.
دورا هم بنده هستم.ایشون هم قراره بشن نبیرم.
امیدوارمسر این مسِئله نمره کم نشود .




پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۱:۳۹ چهارشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۶

گرگوری گویلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۴ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۸:۲۲ دوشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۷
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 204
آفلاین
حوصلم نمیشد تایپ کنم ولی در دفاع از اسلیترینی ها مجبور شدم بنویسم!
چون این داریوس کلا تفکر ملتو داغون کرده!

برید خودتونو بذارید جای یه دانش آموز در آینده. تحقیق کنید راجع به این زمان. دیدگاهشو بنویسید... واکنش و قضاوتشو بنویسید. سی نمره هم داره همین رول. همینا دیگه... شبتونم بخیر!



-بابا بزرگ!

گلوریا سریعا طلسم سالنسیو را روی نوه اش گذاشت و بعد از بیرون بردنش به محض برداشتن طلسم گفت:
-چرا جیغ میزنی؟با بابا بزرگت چیکار داری؟

گیلدا سریعا تکلیفش را دراورد و به دست مادر بزرگش داد:
-معلممون گفته درمورد جادوگر های گذشته تحقیق کنیم!

گلوریا متفکر به تکلیف گیلدا نگاه کرد.
بعد از چند دقیقه بی هیچ حرفی دست نوه اش را گرفت و به اتاقی که نوه اش هیچوقت نتوانسته بود داخلش بشود برد.

گیلدا:مامان بزرگ چرا تا حالا نگذاشته بودی بیام اینجا؟
گلوریا:چون گند میزدی به تصویر های اجدادمون!

گیلدا با چشمانی مشتاق به تصاویر اجدادشون نگاه کرد.
در بین تصاویر تصویر مردی سیاهپوش با لبخندی که انگار میخواهد آواداکادورا را غیر کلامی رویت پیاده کند دید.

گیلدا به همان تصویر نگاه کرد:اون کیه؟
گلوریا نگاهی به تصویر مورد نظر نوه اش انداخت.
گلوریا:اون؟جاگسون گویل!

گیلدا با چشمانی مشتاق به مادر بزرگش نگاه کرد
انگار "جاگسون گویل" برایش موضوع جذابی بود!
گلوریا با دیدن چشمان مشتاق نوه اش دو صندلی ظاهر کرد و بعد از نشستن روی یکی از آنها نوه اش را به نشستن روی صندلی دیگر دعوت کرد

گلوریا:اون...مرگخوار بود!وقتی لرد در نبرد با هری پاتر بود!درمورد مبارزه تالار اسرار چیزی میدونی؟
گیدا کمی سرش را کج کرد و گفت:همون نبردی که سر پیشگویی مشترک هری پاتر و لرد ولدمورت بود؟
گلوریا با لبخندی تایید کرد:آره!همون!جاگسون گویل توی همون نبرد کشته شد!

گیلدا به تصویری که زیر تصویر جاگسون گویل بود نگاه کرد
انگار داشت با فضا خالی کنارش صحبت میکرد!

گلوریا بدون این که منتظر سوال گیلدا شود معرفی داد:
-گرگوری گویل!
گلوریا با دیدن چشمان مشتاق گیلدا گفت:
-تکلیفت چقدره؟
گیلدا لبخندی زد:جا میشه!بگو لطفا!

گلوریا آهی کشید
انگار چاره دیگری نداشت!
پس شروع به تعریف کرد:

گلوریا:اون دیوونه بود!باور کن دیوونه بود!نمیتونی بابا بزرگ به بدی اون پیدا کنی!البته بابای بابام نبود!بابا بزرگ بابام بود ولی همون بابا بزرگ صداش میزدم!اندازه دامبلدور عمر کرده!یه ساحره خیالی داشت همش مینشست با اون حرف میزد!بعد اون هیچی!بابا بزرگ های ملت آدمو میبرن گردش...تفریح!این مارو برمیداشت میبرد رو مشنگا امپریوس و کوریشیو بزنیم!تهش هم خودش بهشون آواداکادورا میزد!تا قبل از 18 سالگی نگذاشت حتی به یک نفر آواداکداورا بزنم!
گیلدا وحشت زده به مادر بزرگش نگاه کرد و گفت:
-یعنی حتی یک بار هم روی کسی آواداکداورا نزدید؟
گلوریا تایید کرد:آره!میگم که دیوونه بود!بعد میرفت به بابا و مامان چغلیمونو میکرد میگفت اینا از مشنگا خوششون میاد از ته دل کوریشیو نمیزنن!

گیلدا با وحشت بلند شد
قلبش از ترس توی دهانش میزد
فورا گفت:
-نمیتونم تحمل کنم!نمیخوام!

خاطره صحبتش با مادر بزرگش را توی قدح اندیشه ریخت و برای استادش فرستاد و نشست روی پله و گذاشت اشک هاش بریزند
گلوریا آرام کنارش نشست و گفت:
-میخوای بریم چنتا مشنگ بکشیم؟

گیلدا سریعا اشک هاش را پاک کرد و موافقط کرد

گلوریا گفت:میدونی تلسم های مورد علاقت قبلا "طلسم های نابخشودنی" بودند و بخاطر انجام دادنشون میوفتادی جایی که الان مشنگ ها رو نگه میداریم؟

گیلدا جیغی زد و درحال برگشتن به خانه قسم خورد که دیگر هیچوقت راجع به زمان های گذشته تحقیق نکند!


ویرایش شده توسط گرگوری گویل در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۸ ۱۱:۵۳:۲۱


"تنها ارباب است که میماند"


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۳:۳۶ چهارشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۶

داریوس باروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۱ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۷ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۶
از مکانی نامشخص
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین
مطالعه تاریخ همیشه شیرین هست.مخصوصا" اگه مطالعه در مورد افراد مشهور قرن قبل بوده باشه!
تالار اسلیترین طبق معمول منظم و با شکوه بود.منم نشسته بودم و فکر میکردم در مورد چه چیزی از گذشته مطالعه کنم.
تبلت جادوگری خودم رو برداشتم.مرورگر هوشمند فعال شد.
-ارباب داریوس مایلید در مورد چه چیزی مطلع شوید؟
-اوووم...در مورد تفاوت های حال حاضر دنیای جادوگری در زندگی اجتماعی و سیاسی بگو
-ارباب نتایج رو براتون به نمایش میذارم
مرورگر نتایج رو مشخص کرد.عکس افرادی رو میدیدم که خیلی ازشون شنیده بودم.ولدمورت.اسنیپ.پاتر.دامبلدور و...
یه چیز خیلی جالب اینجا وجود داره و اون اینه که در گذشته دید خیلیا مخصوصا اسلیترینی ها به مشنگ ها منفی بوده و خیلی حرکت های ضد مشنگی میکردن.خیلی عجیبه که در گذشته نژاد پرستی علنی بوده و مشنگ ها رو آدم حساب نمیکردن.
در گذشته دو گروه مرگخوار و محفل ققنوس بودن که میشه گفت رو دو رویی شر و نیکی بودن ولی بعدا منحل شدن و اعضای مرگخوار همه به زندان رفتن و الان دامبلدور رو شکر خبیث ها هیچ گروهی ندارن و فقط به صورت انفرادی کارهای پلیدی میکنن.
میشه گفت ما مدیون افرادی مثل دامبلدور,هری پاتر ,اسنیپ بودیم که امروز دنیای قشنگ و آرومی داریم.برام خیلی جالب بوده که لرد ولدمورت میخواسته دنیا رو مثل پادگانی بکنه و هیچ کس هیچ حرفی نزنه و اعتراضی نکنه!
ولدمورت آخرین دیکتاتور دنیای جادوگری بود و با کشته شدنش دنیا زیباتر شد.امیدوارم دیگه افرادی مثل اون به دنیا نیان که برای جاودانی و قدرتمندی خودشون دنیای مارو به لجن بکشن و کلی جادوگر با استعداد رو به کشتن بدن.
شاید خیلی از مرگخوارها که توانا بودن بخاطر ولدمورت در راه غلطی بودن و شاید الان زندگی میکردن موفق تر بودن.
همیشه دامبلدور رو شکر میکنم که در قرن22 زندگی میکنم , قرنی که درش هیچ مرگخوار و شرور بزرگی وجود نداره.





پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۳:۲۱ دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۶

نولا جانستون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۰ سه شنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۸:۲۸ یکشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۸
از ایرلـــند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 48
آفلاین
برید خودتونو بذارید جای یه دانش آموز در آینده. تحقیق کنید راجع به این زمان. دیدگاهشو بنویسید... واکنش و قضاوتشو بنویسید. سی نمره هم داره همین رول. همینا دیگه... شبتونم بخیر!
.
.
.
ایروانا درحالی که به BOOKREADER مقابلش خیره شده بود ، به تکلیف جلسه ی آینده اش فکر می کرد ، باید راجع به پنج دهه ی قبل می نوشت ،
به سر زد تا به اتاق قدیمی عکس ها بره، جایی که همیشه بوی قهوه ی ایرلندی و ورق کاهی کتاب می داد...از پله ها آروم بالا رفت و سعی کرد که نیمه شب باعث بیدار شدن کسی نشه ، در چوبی قدیمی رو به جلو هل داد و با دیدن تابلوهای قدیمی آشنا لبخندی زد ... ایروانا به یاد نداشت کسی عکس ها رو قاب بگیره ، آخرین عکس قاب گرفته روی دیوار تصویری بود از دختری هفده هجده ساله ، با موهای بلند مشکی که بین موهای مشکیش طره ای موی طلایی به چشم می خورد، چشمان ایروانا بادیدن چهره ی زن جوان برق زد و چشمانش اسم زیر عکس را از نظر گذراند :

_ نولا جانستون.

مادربزرگ پدر ایروانا که درست در پنچ دهه ی قبل زندگی کرده بود، فکری در ذهن ایروانا جرقه زد ، دفترچه ی خاطرات نولا جانستون را در کتابخانه ی قدیمی اتاق پیدا کرد و آرام به اتاق خود برگشت، روی تخت نشست و دخترچه ی قدیمی را به آرامی باز کرد ، عادت به ورق زدن برای خواندن کتاب یا دفترچه نداشت ،دستانش با بی تجربگی گوشه های ورق های سفید رنگ را لمس می کردند و با تعجب خط ریز نولا را جستجو می کردند، باور نمی کرد که کسی در زمانی قلم به دست گرفته باشد و برروی کاغذ نوشته باشد، با خود فکر کرد :

_چه مسخره! وقتی می تونی یه ربات شخصی داشته باشی که فکرهای روزانت رو توی ذهنش ثبت کنه ، چرا وقتت رو برای این کار مسخره صرف کنی!

تا طلوع آفتاب با خشستگی نصف دفترچه را خوانده بود و لیستی از شگفت انگیزهای آن دوره را نوشته بود، نگاهی به لیست طولانیش انداخت و شروع به نوشتن تکلیفش از روی لیست برروی صفحه ی هوشمندش کرد و نوشت :

(تکلیف کلاس تاریخ جادوگری _ درباره ی پنج نسل قبل از خود اطلاعاتی به دست آورده و بنویسید)
(ایروانا جانستون)

شاید نکته های زیادی برای شگفتی زندگی در پنج دهه ی قبل وجود داشته باد اما چیزی که باعث شد من با اوج شگفتی در این تحقیقات برسم ،دفترچه ی خاطرات نولا جانستون، مادربزرگ پدرم بوده ، بله ! تعجب نکنید توی اون دوره با قلم و جوهر برروی کاغذ! می نوشتند! من درحالی که با شگفتی تمام شب رو به مطالعه ی اون دفترچه گذروندم ، فهمیدم که توی اون دوره به جای استفاده از ربات هایی که به حرفت گوش می کنند، با همدیگه صحبت می کردند، حتی مادربزرگ پدری من در جایی از دفترچه نوشته که جغد سفیدرنگی داشته ، من درحالی که به دنبال دلیل داشتن جغد می گشتم دریافتم که اون ها از جغدها برای انتقال نامه استفاده می کردن و چیزی به اسم پیام الکتریکی وجود نداشته!...

.
.
ایروانا کش و قوسی به بدنش داد و نگاهی به صفحه های هوشمند تکلیفش انداخت ، از رضایت لبخندی زد و کلمه ی ارسال به استاد کلاس تاریخ جادوگری را انتخاب کرد.توی ذهنش تصور کرد که تکلیفش رو با جغد ارسال می کرد و از تصورش خنده ی بلندی سر داد، واقعا که عجیب و غریب بودند!




Is é grá an scéal is fearr, Is maith an scéalaí an aimsir.
«زمان بهترین قصه‏ گو و عشق بهترین قصه است»





پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۹:۳۶ پنجشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۶

آستوریا گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
از زير سايه ى ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
*


‎-مااااامان!

‎آستوريا با كلافگى سرش را بالا آورد.
‎-جيغ نزن اسكورپيوس! جيغ...نزن!
‎-باشه...باشه. مامان بيا كمكم كن. بعد كريسمس بايد يه تحقيق بدم به استاد تاريخ جادوگريم. راجع به يكى از گذشتگانم كه تو قرن بيست و يك زندگى ميكرده. يكى رو بگو كه اون موقع زندگى ميكرده.

‎آستوريا كمى فكر كرد.
‎-خب...مثلا مادرِ پدر بزرگت خوبه؟
‎-مامانِ بابا بزرگ دراكو؟ آره بگو. اول ريشه رو بگو.

‎آستوريا به شجره نامه ى روى ديوار اشاره كرد.
‎-ايناهاش. اسمش آستوريا بوده. در واقع اسم من رو از رو اسم اون گذاشتن. همسر دراكو و مادر اسكورپيوس. اسكورپيوس، اسم پدر بزرگش رو گذاشت رو بچش. يعنى لوسيوس. لوسيوسم اسم جدش رو گذاشت رو پسرش...دراكو. و اونم اسم مادر مادربزرگش رو گذاشت رو من. يعنى آستوريا.

-‎مادر مادربزرگ...خب...نوشتم. حالا از سبك زندگيشون بگو. چجورى زندگى ميكردن؟ چيزايي كه با ما فرق داره.

‎آستوريا به فكر فرو رفت.
‎-خب...مثلا يادمه كه پدر بزرگت ميگفت كه با جارو هاى پرنده پرواز ميكردن.

‎اسكورپيوس با تعجب به مادرش نگاه كرد.
‎-چى؟ جارو؟! همونى كه باهاش زمين رو تميز ميكنن؟!
‎-آره...خب اون موقع هنوز تى هاى پرنده وجود نداشته! جارو بوده!

‎به نظرش، بسيار احمقانه بود كه كسى سوار جارو شود.
‎-چجورى روشون ميشده سوار جارو بشن؟! يعنى خريدهاشون رو با جارو براشون مياوردن؟! شبا با جارو ميرفتن گردش؟!

‎-نه! اون موقع ها مثل الان آزادى نبود كه تو خونه سفارش بدى و برات بيارن. خودشون ميرفتن خريد. بعدم مطمئن نيستم كه گردش ميرفتن يا نه! آخه بايد قايم ميشدن كه مشنگ ها نبيننشون!

‎اسكورپيوس هر لحظه گيج تر ميشد. نگاهى به دفتر سفارشش انداخت. الان كافى بود كه دفترش را باز كند و روى عكس مورد نظرش بزند. سى ثانيه بعد، محصولش كف دستش بود.
‎-اون موقع مشنگ زياد بوده؟!
‎-من كه نديدم مامان جون. ولى پدر بزرگت ميگفت اون موقع ها مشنگ ها هنوز از بين نرفته بودن. تو خيابونا پر از اونا بوده و جادوگر ها و ساحره ها هم قايم ميشدن. واى بسه. حتى نميخوام بهش فكر كنم!

‎از پنجره به بيرون نگاه كرد. يك لحظه خيابان را پر از مشنگ هاى عجيب و غريبى كه عكسشان را در كتاب مشنگ شناسي ديده بود، تصور كرد...

‎اصلا دلش نميخواست در آن زمان ها زندگى كند!



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۱:۲۲ چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۶

جسیکا ترینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 143
آفلاین
برید خودتونو بذارید جای یه دانش آموز در آینده. تحقیق کنید راجع به این زمان. دیدگاهشو بنویسید... واکنش و قضاوتشو بنویسید. سی نمره هم داره همین رول. همینا دیگه... شبتونم بخیر!

چشمانم را باز کردم. بعد از آن همه خواندن هنوز هم تمام نشده بودند .هنوز هم کوهی از کتاب جلویم بود. وهنوزتحقیقم را تمام نکرده بودم.
استادمان،آن استاد پیر وخسته با آن نقابش!
تصوری راجع به چهره زیر آن نقاب نداشتم و البته که هیچ علاقه ایی هم به تصور کردنش نداشتم.

تکلیفمان تحقیق درباره گذشتگان بود.اما خب مغز من انتظار همچین تکلیفی آن هم ساعت 12 نصفه شب را نداشت!
موضوع تحقیقم را مشخص کرده بودم و در کتابخانه به دنبالش گشته بودم.
اما جز چند مقاله و فحش و بد وبیراه هایی که روی در و دیوار نوشته شده بودند چیزی نیافتم!
مقاله ها سنگین بودند بنابراین تصمیم گرفتم جای آنها کتاب هایی که میتوانست، چیزی را از آنها استدلال کرد را بخوانم.

دفتر نمرات استاد پیرمان را هم که مربوط به چهار قرن پیش بود را پیدا کرده بودم!
نمرات افتضاح بودند.تعدادی از دانش اموزان تازه وارد بودند و بدتر از آن یکی از انها تقریبا بلد نبود نمره بگیرد!
موضوع جالبی بود!
"سختکوشی هافلپافی ها یا تنبلیشان. مسئله این است!"
بعد از احساس خفنیت طولانی به آرشیو مدارک دانش آموزان مدرسه رفتم.
تعداد کثیری دانش آموز جلویم بودند.هر کدام از آنها یک نفر یا یک دوره را انتخاب و پرونده اشان را تحویل میگرفتند.
به جلوی در دفتر مدیریت رسیدم در زدم و در را باز کردم.
هرگز فکر نمیکردم مدیریت شامل حشره ایی پیر و گل رزی خشک باشد!
حتی مطمئن نبودم بتوانند با من حرف بزنند.
رز یکی از برگ هایش را بالا برد و با صدای خسته ایی گفت:
-به دفتر مدی...ر..یت خوش آمدی....اهم..چی میخوای؟

من هم که دلم برای هردویشان میسوخت با صدای بلندی که از سمعک هایشان رد بشود گفتم:
-پرونده جسیکا ترینگو میخوام!یه زمانی دانش آموز اینجا بوده!تو هافلپاف.

حشره ی کوچک که اسمش لینی بود با خوشحالی گفت:
-بیا اینجاس!شانس آوردی چون جس هنوز زنده اس. البته به لطف ماسک خیارو گلابی!

ماسک خیار و گلابی؟فکر نمیکردم ساحرگان گذشته از این چیز ها هم روی صورتشان بگذارند.
پرونده اش را باز کردم.
وضعیت نمرات همانطور بود که فکر میکردم!البته اولین درخواست مرگخواریتش هم رد شده بود.
وای به حالش!مرگخوار بوده؟پس روشنایی و روشن فکری چه؟
"هافلپافی ،مرگخوار یا محفلی ؟مسئله این است!"
عضو اوباش هم که بود!پس یعنی من با یک پیرزن گانگستر سر و کار دارم!
از روی آدرسش به خانه ایی که احتمالا در آنجا زندگی میکرد رفتم!خانه با شکوهی بود و البته قدیمی!
در زدم جن خانگی ایی که البته وینکی نبود، در را باز کرد و گفت:
-هوووووم؟من اصلا جن خوبی نیستم!سینکی جن بد!

نفهمیدم منظورش چه بود. اما وارد خانه شدم شومینه روشن بود و دختری روی صندلی کنار آن نشسته بود!
حدس میزدم خودش باشد!آرام جلو رفتم و نشستم.
پیرزن که بیشتر شبیه دختری جوان بود، ماسک روی صورتش را برداشت و خیار های روی چشمش را هم در بشقاب گذاشت.
بدون درنگ شروع کرد به حرف زدن:
-همین الان سوالاتو بپرس و بعدشم گو تو ده هل!وگرنه یه آوادا میزنم همینجا بترکی!بعدشم به عنوان فرش پهنت میکنم رو زمین!گربه هام روت را برن!

بدون شک جسیکا ترینگ عصبانی بود!
من هم فرصت را از دست ندادم و سریع چند تا سوال پرسیدم:
-یه سوال .نمره هاتون چطور بودن تو هاگوارتز؟
-اولاش افتضاح بودن ،اما بعد کم کم خوب شدن.
-این خونه مال کیه؟
-مال عمم!وا خوب ماله منه دیگه!

این را گفت و دوباره خیار ها را روی چشمش گذاشت!
-راز جوانیتون در چیه؟

سرش را تکان دادو با بی میلی گفت:
-معجونای هکتور،ماسک خیار و گلابی!و البته جمله طلایی"گو تو ده هل"

خیلی رک به من فهمانده بود که باید بر گردم .من هم نمیخواستم به عنوان فرش در خانه اربابیش پهن شوم تا گربه هایش رویم راه بروند.
پس با نهایت ادب و خوشحالی خداحافظی کردم ،و به سمت هاگوارتز برگشتم!
بدون شک جسیکا ترینگ تازه واردی بود که کم کم پیشرفت می کرد.اما نکته مثبتش اینجا بود که با وجود تمام نا امیدی ها و سختی ها ،پشتکارش را از دست نداد و برای بدست آوردن امتیاز وسربلند کردن گروهش هر کاری کرد!


هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۳:۰۰ چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۶

Polly-Chapman


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۴ جمعه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
از من دور شو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
برید خودتونو بذارید جای یه دانش آموز در آینده. تحقیق کنید راجع به این زمان. دیدگاهشو بنویسید... واکنش و قضاوتشو بنویسید. سی نمره هم داره همین رول. همینا دیگه... شبتونم بخیر!


در خانه چپمن ها همه دوستان و آشنایان جمع شده بودند تا تولد 666 سالگی پالی را جشن بگیرند. با اینکه پالی 666 سالش بود ولی هنوز هم زیبا، جذاب، خاص، تودل برو بود. از کودکان در و همسایه و آشنایان پالی دور او جمع شده بود تا پالی برای آنها داستان هایی از گذشته تعریف بکند.

- خالی پالی امشب چقدر خاص شدی.
- من همیشه خاصم .

یکی از بچه ها که بچه شیطانی به نظر می آمد، رو به پالی کرد.
- خاله پالی؟ چرا شما ازدواج نکردید؟

پالی که به نظر می آمد جا خورده است، با تعجب گفت:
- شما از کجا می دونید من ازدواج نکردم؟ شاید کردم و شما نمی دونید؟

بچه که انگار دست بردار نبود با شیطنت جواب داد:
- حلقه! حلقه ای توی دستتون نیست!

پالی ر نگ به رنگ شد.
- خب راستش... اممم... شما راست می گید. من ازدواج نکردم. راستش تقصیر خودم نبود اطرافیان مخالف بودن!
- یعنی شما یکی دوست داشتید و دیگران نذاشتن با هم عروسی کنید؟
- نه! اونجوری که شما فکر می کنید نیست. خب... یه اتفاقاتی افتاد که نشد.
- چه اتفاقاتی؟

پالی که معلوم بود حوصله اش از اینهمه سوال و جواب سر رفته است، شمرده شمرده جواب داد:
- بیشتر به خاطر این بود که بهم حسودی می کردن همه شون از ساحره ها گرفته تا جادوگرا! اصلا چشم دیدنم رو نداشتن. همه به خاطر زیباییم، جذابیم، خاصیم، تو دل بروییم و هم به خاطر این که یه فرد خاص بهم علاقه خاص داشت.

یکی از بچه ها از حرف های بی سرو ته پالی خسته شده بود.
- خاله جون می شه اینهمه لاف نزنی!

پالی عصبانی شده بود ولی سعی کرد خود را خونسرد نشان دهد.
- عزیزم! می شه بیای تو باغچه پشتی یه کار کوچولو باهات دارم.

پالی دست بچه ی نوا را گرفت و کشان کشان به طرف در پشتی برد. بعد از چند دقیقه که برگشت، آن بچه را با خود نیاورده بود.
- خاله سوزان کو؟
- مرد!
- چی؟
- همین که پامون رو تو باغچه گذاشتیم مرد. از همون اولشم مریض بود!

بچه ها حیران و سرگردان بهم نگاه کردند.

- خب کجا بودیم؟
- سر قضیه اینکه چرا نتونستید ازدواج کنید.
- خب جونم براتون بگه مردم حسادت کردن و من که حتی لباس عروسم هم خریده بودم ناکام موندم.

یکی از بچه ها با خجالت پرسید:
- می شه اسم معشوق تون رو بگید؟

حالت صورت پالی تغییر کرد و حالت غم زده ای گرفت.
- آقای لسترنج!

بچه ها باور نمی کردند. پالی چپمن عاشق رودولف لسترنج قمه دار ساحره باز شده بود؟ چطور امکان داشت؟ آنها پالی را خل، دیوانه، روانپریش و هر صفتی برای کسی که رفتارش عجیب و غریب است وجود دارد، می دانستند اما، حال او حماقت خود را نیز ثابت کرده بود. اما اگر آنها می دانستند چه بلایی قرار است سرشان بیاید نه در ذهنشان درباره او بد می گفتند و نه او را قضاوت می کردند.


صبح روز بعد

نقل قول:
روزنامه پیام امروز


مرگ مشکوک چند کودک در شب قبل


نوشته شده توست لانا مک دونالد


شب قبل چند کودک که از مهمانی تولد پیرزنی 666 باز می گشتند به طور مشکوک مردند. بررسی این موضوع به عهده کارآگاهان است. برای اطلاعات بیشتر به صفحه 41 مراجعه کنید.



پالی روزنامه را روی میز گذاشت. دلش به بچه ها خندید؛ زیرا آنها نمی دانستند پالی یک ذهن جوی ماهر است.
- حقشون بود! تا اونا باشن که ندیده و نشناخته مردمو قضاوت نکنن.




shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۶

دافنه مالدونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۶ جمعه ۲۶ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۵۴ یکشنبه ۹ مهر ۱۳۹۶
از این دنیا اخرین چیزی که برایم باقی می ماند،خودم هستم.
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 229
آفلاین
دختر گریفیندور داشت در راه رو های قلعه قدم میزد و انگاری به سمت کتابخونه میرفت ناگهان یکی گفت:
-بروکسیل اینجا چیکار میکنی؟
نیلا بروکسل گفت:
-اومدم تا در کتابخانه در مورد مطالبی تحقیق کنم تا هم امنیاز بگیرم هم یادشون بگیرم.
نیهان گفت:
-باشه برو ،موفق باشی.
نیلا به راهش ادامه داد ولی قصدش این نبود که برای امتیاط تحقیق کند میخواست از گطالبی سر در بیاورد.
او وارد کتابتخونه شد.رفت به سمت قسمت ممنوعه،کتاب زمان در یه لحظه نوشته ی ارسینوس جیگر را برداشت و با خود به سالن عمومی گریفیندور برد.
شب موقعی که خمه خواب بودند او داشت کتاب را زیر و رو میکرد،به مطلب جالبی برخورد کرد،این گونه بود مطلبش:
زمان،واقعا چیز عجیبی دقیقا همین ۵۰ سال پیش پسری به نام البوس پاتر و اسکورپیوس مالفوی فقط برای اینکه پسری را از مرگ گماد بدهد به زمان گذشته رفت و کلا گند زدند به همه چیز ولی خوب همه چی به حالت اصلی خودش برگشت.
هی کسی که داری این کتابو میخونی اصلا چیزی درمورد طلسم ها ی نابخشودنی شنیدی؟ یا وردها ی سیاه ؟
ههه معلومه که از همه گذشته ی تاریخ جادوگری بیخبری.طلسم های نابخشودنی 3 تا هستند؛اولیش کروشیو که باعث درد و رنگ و شنگجه ی فرد مقابل میشود و دومی ایمپریو ،که طلسم فرمان است و سومی،طلسم اوداکاداورا است که طلسم مرگ است و انجام هر کدوم از این ها باعث رفتن شما به ازکابان میشود.
نیلا گفت:
-چه عجیب.
او دوباره شروع به خوندن کتاب کرد،ادامه داد:
خوب خوب خوب ،بهتره چیزی در مورد جادوی سیاه بهت فعلا نگم چون تو یه بچه ای(نیلا در دلش گفت: چی این کتاب از کجا میدونه.) ولی بدون که این جادو رو مرگ خواران بیشتر استفاده میکردند.ببینم در مورد مرگخواران که دیگه میدونی! خوب میدونی.
به خودنت ادامه بده.
نیلا گفت:
-این کتاب چطور این همه چیز رو میدونه.
درون کتاب نوشته شده بود:
در مورد یادگاران مرگ چی؟ها؟وارثان تاریکی ؟ هیچی نمیدونی پس معلومه زندگی بدونه دردسری داشتی.
نیلا کتاب را پیش خودش برداشت و رفت تا تحقیق کند ببیند این چیزا چیه او کاملا شگفت زده بود و براش این چیزایی که درون کتاب بود خیلی عجیب به نظر میرسید
او رفت و کتاب های زیادی رو بررسی کرد و بالاخره کتابی پیدا کرد که درمورد البوس پاتر و اسکورپیوس مالفوی درونش نوشته شده بود.
او متوجه شده بود که البوس و اسکورپیوس برای نجات سدریک اول سعی کردند او را خلع سلاح کنند بعد با رویدادی عجیب مواجه شدند اینکه رون و هرمیون باهم ازدواج نمیکنند.😐😐
بعد سعی میکنند برگردند به زمان قبل و سدریک را ضایع کنند و این باعث میشه سدریک مرگخوار شه و نویل رو بکشه و چون نویل مرده اون نجینی را نمیکشد و هری پاترم میمیره و دینا به دنیایی تبدیل میشودکه ولده مورد برا اون حکمرانی میکند ولی بعد همه چیز را درست میکنند و همه چیز درست میشود اینرحقیقت نشان میدهد که زمان خیلی مهمه و هر تغییر کوچکش در گذشته ممکنه باعث بوجود امدن دردسر بزرگی شود
او در مورد یادگاران مرگ تحقیق کرد و همه چیز را فهمید به جز جادوی سیاه سعی کرد اون کتابی که ارسینوس جیگر نوشته بود را چند هفته ی دیگر پیش خودش نگه دارد تا بیشتر چیزمیز یاد بگیردپ
دختری که از درس تاریخ بدش میومد الان دیگه عاشق درس تاریخ شده بود.



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲:۳۹ دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۶

آماندا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۰ یکشنبه ۵ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۵:۵۵ چهارشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۰
از همه جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 225
آفلاین
- و بله... اونا قضاوت میکنن. میتونن، میکنن! شما هم میتونید، گذشتگان رو قضاوت میکنید. حالا تکلیف این جلسه چیه؟ برید خودتونو بذارید جای یه دانش آموز در آینده. تحقیق کنید راجع به این زمان. دیدگاهشو بنویسید... واکنش و قضاوتشو بنویسید. سی نمره هم داره همین رول. همینا دیگه... شبتونم بخیر!
__________________________________________________________
دختر ریونکلاوی، در کتابخونه ای که به دلیل تکلیف کلاس تاریخ جادوگری حسابی شلوغ شده بود، دنبال کتابی میگشت. هردفعه کتابی بر میداشت و پس از اینکه نگاهی به آن می انداخت، میفهمید که کتاب مطلب به درد بخوری ندارد و آن را سر جایش میگذاشت.
ناگهان متوجه شد که استباها به بخش ممنوعه کتابخونه (که از بقیه جا ها بسیار خلوت تر بود) رسیده است. به اطراف نگاهی انداخت و متوجه شد کسی حواسش به او نیست.
- خب تا الان که چیزی پیدا نکردم بهتره توی بخش ممنوعه بگردم.

دختر ریونی وارد بخش ممنوعه شد. فقط چند دقیقه طول کشید تا فهمید که حتی توی بخش ممنوعه هم نمیتواند چیزی پیدا کند که باعث افزایش امتیاز گروهش شود.

- دنبال چیزی میگردی؟

ریونی به منبع صدا نگاهی انداخت و پیرزن با قد کوتاه، موهای کاملا سفید و ژولیده که عصای چوبی در دست داشت را مشاهده کرد. ریونی در جواب پیرزن گفت:
- آره، پرفسور درس تاریخ جادوگری گفته بریم درمورد دانش آموزان خیلی قدیمی هاگوارتز تحقیق کنیم و منم میخوام امتیاز گروهم از همه بیشتر باشه!
- امتیاز کافی نیست باید یاد بگیری اما شاید یه چیزی داشته باشم که به دردت بخوره!

پیرزن از زیر ردای قدیمی اش کتابی را بیرون آورد که دختر ریونی تابحال آن را در هاگوارتز ندیده بود. پیرزن کتاب را به دست دخترک داد؛ دخترک کتاب را باز کرد و نگاهی به آن انداخت.
- وای این دقیقا همون چیزیه که میخواستم...

اما وقتی دختر ریونی سرش را بلند کرد متوجه شد که دیگر پیرزن از آنجا رفته!
- چه پیرزن عجیبی بود!

دخترک کتاب را ورق زد تا اینکه به صفحه ای رسید که در بالای آن نوشته شده بود: کلاس تاریخ جادوگری در پنجاه سال پیش
دخترک خط بعدی را خواند:
"تقریبا پنجا سال پیش استادی برای درس تاریخ جادوگری وجود داشت که دانش آموزان را نصف شب به کلاس میکشاند، نام آن استاد آرسینوس جیگر بود"

- نصف شب رفتن سر کلاس؟ واقعا وحشتناکه!

دخترک ادامه متن را خواند:
"در آن زمان تعداد بسیار زیادی از دانش آموزان به گروه های «مرگخواران» یا «محفل ققنوس» پیوسته بودند"

- مرگخواران؟ محفل ققنوس؟ یا لباس مرلین اینا دیگه؟ اما اینطور که از اسمشون به نظر میاد انگار دشمن هم بودن!

به طرز عجیبی کتاب، در ادامه متن حرف دخترک را تایید کرد:
"بله درسته اون گروه ها دشمن بودند. رهبر مرگخواران سی نبود جز «لرد ولدمورت» و رهبر محفل ققنوس «آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور» بود"

- چه اسم مسخره ای! اما فکر کنم این آلبوس پرسیوال نمیدونم چی چی، همونیه که عکسش تو دفتر مدیر هست این لرد ولدمورت هم همونیه که تقریبا اسمش همه جا هست! هرچقدر فکر میکنم بازم مرگخوار ها به نظر باحال تر میان!

دخترک کتاب را برداشت و به سمت برج ریونکلاو راه افتاد.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.