هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۶

استوارت مک کینلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۵ جمعه ۱۶ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۴۶ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۷
از خونه ای در کوچه پس کوچه های خیابان دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 30
آفلاین

رولی بنویسید در مورد حضورتون در حین یک اختراع مشنگی که بیش از همه چیز بهش نیاز داره شخصیت شما. میتونین در اون نقش داشته باشید و یا فقط تماشاچی باشید. رفتار خودتون و مشنگ ها رو پس از اختراع توصیف کنین. از خلاقیتتون استفاده کنین.

استوارت باز هم برای وقت گذرانی به بیرون از هاگوارتز اومده بود.

_اه اه اه،آخه چرا من اینقدر بد بختم؟

این چیزی بود که استوارت داشت توی ذهنش به خودش می گفت.تا اینکه یکی از پشت زد رو شونش.

_بهً،چطوری؟

_اصلا حوصلتو ندارم برو از جلو چشمام فقط دور شو تا تیکه تیکت نکردم.

_بابا رامبو، تو اصلا بیا منو بخور. حالا چته؟

_بی کارم از بیکاری هم بدم میاد.

_چرا بیکاری خوبه که.

_نه،اصلا هم خوب نیست.

_حالا اگه میخوای من میتونم یه کاری برات جور کنما.

_واقعاچیکار؟

_بیا با هم بریم شیکار.

_واقعا؟

_نه بابا شوخی کردم نه اینکه قافیه داشت گفتم بگم، من می خوام یه کاری کنم که بابام بهم افتخار کنه.

_خب این به منچه؟

_ببین برای یه خانواده ماگلی مثل من خیلی خوبه که یه اختراع باحال کنم. حالا هستی کمکم کنی؟

_باشه،بریم ببینیم چیکار میشه کرد.

و اینطوری بود که اصغر استوارتو خر کرد تا بهش کمک کنه.

_خوب حالا چی میخوای بسازی؟

_نمیدونم ولی باید یه چیزی باشه که مردم احتیاج دارن.

_اووهوم،راستی چندتا گریفیندوری مثل تو ماگله اصغر؟

_ من چمی دونم ،میگم بیا یه اسپینر بسازیم.

_اسپینر؟

_آره ازینا که مردم میگیرن تو دستشون می چرخونن.از اینا الان خیلی مده.

_باشه، ولی اگه اسپینر بسازی که دیگه بابات بهت افتخار نمی کنه آخه اسپینرو یکی قبلا ساخته.

_میدونم واسه همینه که تو فکر یه اسپینر خاصم،مثلا اسپینری که.......نمی دونم؟

_خب مثلا یه اسپینر بساز که دهنو مسواک بزنه.

_ها؟

_ببین یه سری از بچه ها از مسواک برقی هم متنفرن چرا چون اسمش مسواکه. ولی اگه تو یه اسپینر یه موتور بذاری که خودش بچرخه سر اسپینره هم از این چمیدونم پرز ها بزنی مردم هی میخوان باهاش مسواک بزنن چون کلاس داره.

_آره،ایول چه فکر بکری تازه می تونیم یه باطری مخصوص براش درست کنیم که فقط خودمون بتونیم بفروشیمش.

_ ایول پس بزن بریم تو کاره ساختش.

ولی چیزی که در ذهن استوارت می گذشت کمی متفاوت بود.

دو ماه بعد در سالن اجتماعات هافلپاف

_آهای کدومتون از مسواک زدن با دست خسته شده؟ بیاد اینجا که براش یه چیز خوب دارم اسپینر مسواک زن. فقطو فقط پنج گالیون و باطری مخصوصش دونه ای یک گالیون.

و اینطوری بود استوارت یه هزار گالیونی گیرش اومد آخه خیلی از هافلپافی ها تنبل بودن.



استعداد رو باید از اول داشت.....استعداد خریدنی نیست......


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۵:۴۱ دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۶

گرنت پیج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۲ سه شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ سه شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۸
از مغز خوشگل من هر کاری بر میاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 74
آفلاین
رولی بنویسید در مورد حضورتون در حین یک اختراع مشنگی که بیش از همه چیز بهش نیاز داره شخصیت شما. میتونین در اون نقش داشته باشید و یا فقط تماشاچی باشید. رفتار خودتون و مشنگ ها رو پس از اختراع توصیف کنین. از خلاقیتتون استفاده کنین.

- وای که از دست این سوسک ها روانی شدم!

گرنت جیغی کشید و روی تخت خوابش پرید. کف اتاقش از وجود آن همه سوسک سیاه شده بود. گرنت که داشت از ترس میمرد با خود گفت:

- اینجوری نمیشه! باید یک فکری بکنم. ای کاش یک سوسک کش خودکار وجود داشت.

سپس قیافه اش را کج و کوله کرد و گوشه تختش نشست و پاهایش را در بقلش گرفت. ناگهان، بلند شد و روی تختش پرید که باعث شد سوسک ها شوکه شده و پراکنده شوند.

- فهمیدم! خودشه! باید برم پیش دکتر!

ساعتی بعد- راهرو های هاگوارتز

گرنت در راهرو های هاگوارتز پرسه می زد و به دنبال اتاق آرسینوس جیگر میگشت. ناگهان جلوی در یکی از اتاق ها ایستاد.
- خب خودشه!

گرنت به آرامی وارد اتاق شد و بر ریش مرلین پناه آورد که یک وقت آرسینوس توی اتاق نباشد.در اتاق را کمی باز کرد و از لای در به داخل نگاهی انداخت...
کسی توی اتاق نبود و گرنت هم به راحتی وارد شد. به محض ورود به سراغ میز آرسینوس رفت و داخل کشوهای آن را گشت.

- این نیست... اینم نیست... اینا که همش زمان برگردان بتاست! یه دونه اصل نداره این؟

گرنت پس از کاوش بسیار باز هم نتوانست چیزی در کشوهای میز آرسینوس پیدا کند. پس به ناچار یکی از زمان برگردان های بتا را برداشت و در جیب بارانی مشکی اش گذاشت. در همان حال که به سمت در میرفت، آرسینوس وارد اتاق شد. گرنت که از دیدن آرسینوس شوکه شده بود گفت:

- شما اینجا چیکار میکنید استاد؟
- فکر کنم من اونیم که باید این سوالو بپرسه.
- من و شما نداره که استاد!
- برو بیرون گرنت!
- رفتم!

گرنت این را گفت و به سرعت در حالی که نیشخندی بر صورت داشت از اتاق خارج شد.

سال 1985- آزمایشگاه دکتر اِمِت بِراون

- وای این واقعا کار میکنه!

گرنت نگاهی به اطراف کرد. سپس گلوی خود را صاف کرد و با هیجان خاصی گفت.
- سلام دکتر!
- سلام!

دکتر در حالی که سرش داخل یک ماشین قدیمی - که قرار بود ماشین زمان مشنگی باشد- بود، برای گرنت دستی تکان داد. انگار اصلا برایش مهم نبود دارد با چه کسی صحبت میکند.

- هنوز داری روی این کار میکنی دکتر؟
- آره .کم کم داره درست میشه.

ناگهان صدای انفجار خفیفی از داخل ماشین شنیده شد و از ماشین دود بلند شد. دکتر سرش را بیرون آورد و در حالی که پیچ گوشتی را روی میز می گذاشت و با دست دیگرش صورتش را که سیاه شده بود، پا میکرد، گفت:

- خب فکر کنم هنوز خیلی کار داره.

گرنت پوکر فیس نگاهی به دکتر کرد و گفت:
- فکر میکنی؟

دکتر بار دیگر پیچ گوشتی را برداشت و تا دوباره روی اختراعش کار کند. درست زمانی که مخیواست دوباره سر خود را توی ماشین فرو ببرد به سمت گرنت برگشت و پرسید:

- صبر کنن ببینم! تو دیگه کی هستی؟ ببین اگه اومدی راجب اختراعم بپرسی باید بگم که داری وقتتو تلف میکنی من جوابتو نمیدم...
- من خبرنگار نیستم...

تا گرنت خواست ادامه حرفش را بزند و درخواست خود را به دکتر بگوید دکتر ناگهان قاطی کرد و گفت:
- اصلا برو بیرون ببینم خبر نگار فضول مزاحم!

گرنت که دیگر داشت کفرش در می آمد، عصبانی شد و مشتی بر دماغ دکتر زد که باعث شد دکتر روی زمین بیفتد و برای چند دقیقه سکوت کند.
سپس گرنت چوب دستی اش را در آورد و ورد موبیلیکورپوس را روی دکتر اجرا کرد.

- اون چیه توی دستت؟ الان چی گفتی زیر لب؟

گرنت چوب دستی را تکان داد که باعث شد دکتر هم همراه آن تکان بخورد. گرنت لبخند شیطانی زد و گفت:
- من دوست دارم بهش بگم... طلسم عروسک خیمه شب بازی.

دکتر که معلوم بود چیزی از حرف های گرنت نفهمیده، با چشم های گشاد شده به او نگاه کرد. گرنت هم تصمیم گرفت که به صورت عملی کاربرد طلسم را برای دکتر شرح دهد.

گرنت چوب دستی را محکم در دست گرفت و با استفاده از آن دکتر را به در و دیوار و زمنی و سقف آزماشگاه کوبید.

- آخ... اوخ... وای...

سپس با یک حرکت نمایشی، دکتر را روی صندلی در گوشه آرماشگاه فرود آورد و چوبدستی اش را نیز توی جیب داخلی بارانی اش گذاشت.

گرنت آرام آرام جلو رفت و با لحنی محکم و قانع کننده گفت:
- گوش کن دکتر! من به کمکت احتیاج دارم. مهم نیست من کی ام و از کجا اومدم. فقط کاری که من میگم رو انجام بده. این یک کار خیلی سنگینه که فقط تو از پسش بر میای. متاسفانه من این همه قدرت جادوگریم نمیتونم این کار رو انجام بدم.

دکتر که متعجب و همچنین هیجان زده از گرنت پرسید:
- چه کاری؟

گرنت که نصف صورتش در تاریکی فرو رفته بود، مثل شخصیت های فیلم های معمایی، با حالی مرموزانه گفت:
- میخوام برام یک چیزی بسازی.

لحن گرنت گویی روی دکتر هم اثر گذاشته بود چون دکتر هم با همان لحن گفت:
- چه چیزی؟

ناگهان گرنت با دوپا از توی تاریکی بیرون پرید و با قیافه وحشت زده و کج و کوله، که تمام فضای مرموزانه و هنری را خراب کرد، گفت:
- یک سوسک کش!

عوامل پشت صحنه، همگی پوکر فیس شدند. کارگردان به دست و اندر کاران اشاره زد و گفت:
- جمع کنید بریم. کار ما اینجا تمومه!

دکتر و گرنت به سمت دست اندر کاران برگشتند. سپس پس از خروج آخرین نفر، دکتر رو به گرنت کرد و گفت:
- خب برو یکی بخر! توی همه مغازه ها هست.

گرنت پوکر فیس به دکتر نگاهی انداخت و گفت:
- یه حشره کش معمولی نمیخوام. یک مدل خاص! یک سوپر سوسک کش! یک سوسک کش خودکار!

دکتر دستی بر چانه اش کشید. ناگهان لامپ نیمه سوخته ای بالای سرش روشن شد. دکتر از روی صندلی بلند شد و به سمت وسایلش رفت تا کار را شروع کند.

1 ساعت بعد

- هنوز تموم نشد؟ من دارم میمیرم از خواب!
- اینم از این... دیگه تموم شد! چشماتو باز کن!

گرنت چشمانش را باز کرد و در مقابلش، دستگاهی را دید که رویش نوشته شده بود:

سوپر سوسک کش 2000

گرنت از خوشحالی جیغی کشید.دستگاه خیلی بزرگ نبود. گرنت رو به دکتر کرد و گفت:
- خب حالا چطوری کار میکنه؟

دکتر مغرورانه و متکبرانه جواب داد:
- خب همونطور که خواستی، این یک حشره کش خودکاره... البته باید بهش بگی سوسک کش خودکار چون مخصوصا اوناست. اون دکمه قرمز پشتش رو میبینی؟ اون رو که بزنی روشن میشه. اون دوربینی هم که جلوش هس باعث میشه سوسک هارو شناسایی کنه. به محص اینکه سوسک رو شناسایی کرد از اون دریچه جلوش یک ماده سوسک کش قوی ازش خارج میشه و در جا سوسک رو میکشه.

گرنت که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید رو به دکتر کرد و گفت:
- ممنون دکتر! واقعا دکتری، دکتر!

دکتر لبخندی به گرنت زد. خب شاید تعریف گرنت خیلی چرت و پرت به نظر می آمد ولی او گرنت پیج بود. او به این سادگی ها از کسی تشکر نمیکرد پس اگر من به جای دکتر بودم، خیلی به خودم افتخار میکردم.

گرنت سوسک کش را به زود در بقل خود جا داد، سپس سری برای دکتر تکان داد و از آزمایشگاه بیرون رفت.
- آماده باشین سوسکا که من دارم میام!

دست در جیب خود کرد و زمان برگردان را بیرون آورد.

همان لحظه- اتاق گرنت

- هیچ جا مثل خونه آدم نمیشه!

و حالا گرنت آماده بود. آماده برای انتقام از سوسک ها. ولی یک جای کار می لنگید...

- پس دستگاه کجاست؟

گرنت هر جایی را که نگاه کرد نتوانست دستگاه را پیدا کند. ولی پس از گذشت چند ثانیه فهمید اوضاع از چه قرار است. پس رفت و گوشه تختش نشست و زانوی غم بقل گرفت. تمام آرزوهایش به باد رفت و طعم شیرین انتقام به کامش تلخ شد.

مثل اینکه شما متوجه نشدید اوضاع از چه قرار است. خب، اگر یادتان باشد، آن وسیله یک زمان برگردان بتا بود. یعنی هیچ تغییریچ در گذشته، بر حال تاثیر نمی گذاشت. خب اختراع این وسیله هم جزوی از گذشته بود پس... دیگر خودتان تا تهش را بخوانید.


من اول مغز بودم...
بعد دست و پا در آوردم!


کـــارآگاه پیج

تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۰:۵۵ پنجشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۶

آستوریا گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
از زير سايه ى ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
*

-اَه...اينم شكست!

آماندا، كاملا به موقع صورتش رو از جلوى مسير سوهان شكسته اى كه آستوريا پرت كرد، عقب كشيد.

-خب...آستوريا...خيلى بلندن ناخونات. خيلى خيلى بلند! يه ذره كوتاهشون كن!

آستوريا چشم غره اى به آماندا رفت.

-آستوريا... برو شكنجه گاه.

آستوريا هيچ توجهى نشون نداد.

-آستوريا؟ نشنيدى؟! گفتم برو...

جمله ى آرسينوس، بخاطر گلدونى كه صاف وسط نقابش فرود اومد، نصفه موند.

-بگو لطفا! تنها كسى كه ميتونن به من دستور بدن اربابن!

چقدر جاى اربابش خالى بود. آهى كشيد و به سمت شنكجه گاه رفت.

-جرمش چيه؟

رودولف نگاه بدى به مرد انداخت.
-جرمى نداره. همينجوري با قيافش حال نكردم آوردمش. خجالتم نميكشه...اصيل زادس خير سرش! وردست يه ماگل كار ميكرد! ميگفتن مخترعه. من كه نفهميدم يعنى چي! ولى انگار يه چيزايي درست ميكنه.

آستوريا به فكر فرو رفت...شايد اين مرد ميتونست سوهانى درست كنه كه نشكنه. يه قدم به صندلى كه مرد بهش بسته شده بود، نزديك شد.
-بيين اگه بتونى يه كار برام بكنى، ولت ميكنم.

مرد سعى كرد چيزى بگه...ولى خب دهنش بسته بود. آستوريا تكونى به چوبدستيش داد.

-و اگه كمك نكنم؟!
-كروشيو!

صداى فرياد مرد به هوا رفت. آستوريا چوبدستيش رو پايين آورد.

-كمك ميكنم! كمك ميكنم!

ساعتى بعد

آستوريا به مرد كه به سختى مشغول بود، نگاه ميكرد.
كلى آهن پاره و چيز هاى نازكي كه مرد بهشون "سيم" ميگفت، جلوش ريخته بود و به سختى مشغول ضربه زدن با چوبدستيش به اونا بود.

-يه لحظه ميشه بياي؟!
-چرا؟

مرد با ترس نگاهى به ناخون هاى آستوريا كرد.
-چندتا پيچ رو بايد ببندم. پيچ گوشتى ندارم. و...خب ميشه با ناخون هاى تو اونارو...

با بالا اومدن چوبدستى آستوريا، مرد جيغى زد.
-نه! نه...نظرم عوض شد! با دندون ميبندم.

بالاخره، مرد پيچ هاش رو با دندون و بعضي هارم با ناخون پاش، سفت كرد.
-بفرماييد اينم از سوهان برقيتون!

آستوريا با شك به وسيله ى رو به رويش نگاه كرد.
-چجورى كار ميكنه؟!

مرد با شوق وسيله را برداشت.
-ببين، يكى از اين ها رو برميدارى و ميزنى سر اين. و بعد روشنش ميكنى. بيا امتحان كن.

آستوريا وسيله رو برداشت و كار هايي كه مرد گفت رو انجام داد.
-ببين اگه يه ترك رو ناخون هام بيوفته، همين رو فرو ميكنم تو چشمت و بعد روشنش ميكنم. فهميدى؟!

مرد با ترس سرى تكون داد.
آستوريا سوهانش رو روشن كرد و به آرامى به ناخونش نزديك كرد...سوهان به خوبى كار ميكرد.

-هوم...خيلى تيزه. اين سرش كه ميچرخه...جون ميده واسه چشم درآوردن! عاليه!

مرد با خوشحالى به لبخند رضايت آستوريا نگاه كرد.
-خب...پس من...
-اوه...تو...آره كارم تمومه باهات.

با لبخند مخصوصش، تيز ترين سرى سوهان رو انتخاب كرد و به مرد نزديك شد...!



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۷:۵۳ چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۶

دافنه مالدونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۶ جمعه ۲۶ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۵۴ یکشنبه ۹ مهر ۱۳۹۶
از این دنیا اخرین چیزی که برایم باقی می ماند،خودم هستم.
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 229
آفلاین
رولی بنویسید در مورد حضورتون در حین یک اختراع مشنگی که بیش از همه چیز بهش نیاز داره شخصیت شما. میتونین در اون نقش داشته باشید و یا فقط تماشاچی باشید. رفتار خودتون و مشنگ ها رو پس از اختراع توصیف کنین. از خلاقیتتون استفاده کنین.

داشتم در سالن عمومی گریفیندور قدم میزدم و به تکلیفی که برای درس ماگل شناسی گفته بودند انجام بدهیم،فکر میکردم.
گفتم:
-اخر چه اختراعی نیاز است برای شخصیت من.مثلا خوب میشود که اگر دستگاه فضول کم کن داشتیم ولی نداریم.

همان لحظه فکری به سرم زد،خیلی یواشکی و آرام به دفتر پروفسور دامبلدور رفتم و زمان برگردانی که هرمیون از روی ناچار به پروفسور داده بود را برداشتم.
برای این هرمیون زمان برگردان را داده بود چون سال پیش مشکلات زیادی بوجود امده بود به خاطر همین زمان برگردان.مثال:سال پیش هرمیون با استفاده از زمان برگردان به یک ساعت قبل برگشت و خواست بفهمد که اون شخص(لوسیوس مالفوی)دارد به هری چه چیزی میگوید و چه کسی است،او میدانست که یکی تو هاگوارتز دارد معجون خطرناکی میسازد،لوسیوس گفت:
-پاتر!؟ اینجا چیکار میکنی؟اومدی تا معجون جدیدی که من ساختم را ببینی؟ اگر میخواهی میتوانی یکمی از ان را بخوری.

هری گفت:
-باشد.
خیلی عجیب بود که قبول کرد.

اون معجونی بود که افکار ادم را برهم میزد و باعث میشود که ادم دیوانه شود ولی مثل اینکه رون جای این معجون را با معجون فیلیکس فیلیسیس عوض کرده بود .
هرمیون هم یک معجون دیگر از معجون هایی که ان طرف بود برداشت و برد به پیش هری و گفت :
-هری ان را نخور این را بخور.

هری گفت:
-چه فرقی دارد؟

هرمیون گفت:
-این بهتر است.
چون خودش ان را انجا گذاشته بود و میدانست که باعث دیوانه شدن او نمیشود چون همان فیلیکس فیلیسیس بود.

ولی دقیقا اونی که هرمیون داده بود همان معجون خطرناک بود و دیگر بقیه اش را خودتان میدانید که چی شد. هری برای یک ساعت دیوانه شده بود.به همین دلیل پروفسور زمان برگردان را از هرمیون گرفت.
خوب برویم به اصل مطلب،من به پیشبین (اسم یک سانتور است)رفتم و ماجرای تکلیف را به او گفتم و پرسیدم:
-به نظر شما،من باید چه وسیله ای را انتخاب کنم؟

بین گفت:
-تو میتوانی لامپ را انتخاب کنی؟

گفتم:
-لامپ؟!

بین گفت:
-بعدا خودت میفهمی که چرا این را گفتم.

من هم به زمان 1879رفتم که اولین لامپ ساخته شد وشاهد صحنه هایی بودم که توماس برای نجات مادرش لاپم را چنین شرایط سختی اختراع کرد.
بعدش به 100 سال بعد رفتم،شاهد صحنه هایی دیگر بودم که مردم خیلی با خوشحالی زیر لامپ درحال درسخواندن و یا در حال انجام کاری دیگر هستند.تازه فهمیدم که چرا بین به من لامپ را پیشنهاد چون من همیشه درحال درسخواندن هستم و یا پیانو زدن و به لامپ خیلی نیاز دارم و همین درس خواندن است که شخصیت منرا میسازد و من به لامپ و روشنایی احتیاج دارم.
من شاهد همه ی این صحنه ها بودم ولی دلم میخواست که خودم درساخت این لامپ ها به یکی کمک کنم به خاطر همین به سال 1872 رفتم تا در ساختن لامپ رشته ای یا حبابی به لودگین کمک کنم.اما مگر این دانشمند ما پیدا میشد.
کلی بین مردم فریاد زدم که لودگین کجا زندگی میکند تا بالاخره یکی جوابم را داد و یافتمش .به لودگین گفتم:
-سلام.من میخواهم در ساخت لامپ رشته ای به شما کمک کنم.

او هم گفت:
-مشکلی نیست.

ما داخل اتاقی شدیم که لودگین میخواست لامپ را انجا بسازد ما کلی فکر کردیم،کلی آزمایش و خطا کردیم ،کلی کار های احمقانه انجام دادیم تا بالاخره یکی از این ها جواب داد . مثال:
کار احمقانه ی شماره ی یک:
لودگین گفت:
-دافنه چوب درخت بامبو را آوردی؟

گفتم :
-اره اوردم.

ما این چوب را فرو کردیم داخل لامپ نمیدونم چرا اصلا همچین کاری کردیم.
جواب نداد.
کار احمقانه ی شماره ی دو:
گفتم:لودگین میخواهم این دو سیم را بهم وصل کنم.الان وصل میکنم

لودگین گفت:کدام سیم ها ؟ اهای نکند داری اون قرمز ها را بهم وصل میکنی،آن هارا بهم وصل نکن.
ولی من اصلا نشنیدم که چی گفت و کار خودم را انجام دادم و
بومممممممببببب
میدونم،میدونم کار احمقانه ای کردم ،این هم رد شد.
کار های احمقانه ی بعدی هم مثل همین ها است اخرش یک چیزی میترکد و یا اصلا الکی کار یرا انجام دادیم ولی بالاخره ما توانستیم.
کار عاقلانه:
ما جریان الکتیریکی را از یک رشته نازک عبور دادیم تا حدی که نوردهی شود.یک حباب شیشه ای بسته هم هم ساختیم تا از رسیدن اکسیژن به رشته جلوگیری کند .
جواب داد.


ویرایش شده توسط دافنه مالدون در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۱ ۱۷:۵۶:۱۲

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۳:۲۷ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۶

جسیکا ترینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 143
آفلاین
رولی بنویسید در مورد حضورتون در حین یک اختراع مشنگی که بیش از همه چیز بهش نیاز داره شخصیت شما. میتونین در اون نقش داشته باشید و یا فقط تماشاچی باشید. رفتار خودتون و مشنگ ها رو پس از اختراع توصیف کنین. از خلاقیتتون استفاده کنین.

بعد از تمام شدن کلاس با نهایت سرعت خود را به دفتر رودولف رساندم.در را به آرامی هل دادم و با نهایت تعجب متوجه شدم که در باز است.
داخل دفتر رودولف بوی لوبیای مانده و جوراب می آمد. و از در و دیوار قمه می بارید برای اولین بار به رودولف افتخار میکردم.کلکسیون قمه اش بی نظیر بود.
روی میزش زمان برگردانی را میشد دید که بدون شک به یکی از همسران رودولف، در زمان های گذشته تعلق داشته ،رنگ و رویش کدر و گوشه ی گردش تقریبا تیز شده بود.
رودولف آن روز به کلاس نیامده بود و به طرز خیلی مشکوکی ناپدید شده بود،خب اصلا برایم مهم نبود.
پس به تمام افکار منفی و بد "گو تو ده هل" گفتم و با نهایت آرامش زمان برگردان روی میز را برداشتم.
حاضر بودم شرط ببندم که زمان برگردان خراب است.اما به دلیل بوی وحشتناک درون اتاق توانایی باز کردن دهانم را نداشتم.پس تصمیم گرفتم هر طور که شده به گذشته بر گردم و ماسک صورت را اختراع کنم.پوستم به شدت به انواع ماسک ها نیاز دارد و بدون شک ماسک باید اختراع شود تا جسیکایی که من باشم بتوانم از آن استفاده کنم.
پس زمان برگردان را دور گردنم انداختم و آن را چرخاندم، چرخاندم و باز هم چرخاندم.
بعد از مدتی روی زمین سردی از خواب بیدار شدم.صدای رودولف می امد. و البته صدای ارباب.
از جایم بلند شدم تعدادی جادوگر وساحره دور میز بزرگی نشسته بودند و حرف می زدند.
ارباب ،هکتورو رودولف هم میانشان بودند.کم کم جلو رفتم با خوشحالی دور میز نشستم هیچکس به جز سه نفر نامبرده از آمدن من تعجب نکرد.ارباب کت و شلوار شیکی به تن کرده بودند و هکتور هم دور پاتیلش روبان زده بود. البته ناگفته نماند که رودولف مثل همیشه بی لباس بود.
در همین لحظه ساحره با کمالاتی با چادر وارد شد و چایی را به رودولف و ارباب تعارف کرد.ا
رباب هم بدونکوچک ترین نگاه ترسناکی به دختر، چای را برداشت و با لحن تندی گفت:
-جسیکا!مگه نگفتم برو گوشه خونه ریدلمون بشین تا مرگخوارت کنیم؟تو تو مراسم خواستگاری رودولف چکار میکنی؟

تازه به عمق فاجعه پی برده بودم از آنجایی که نمیتوانستم به ارباب "گو تو ده هل" بگویم سرم را با پشیمانی تکان دادم و دور میز نشستم.
هکتور پاتیلش را کمی آنطرف تر کشید و گفت:
-جس!اینجا چیکار میکنی؟
-اومدم ماسک صورت رو اختراع کنم . برای کلاس ماگل شناسی!

هکتور سرش را تکان داد و با هیجان پرسید:
-من کمکت بکنم؟

می دانستم که چاره ایی ندارم پس جرئه ایی از چایم را نوشیدم و سرم را تکان دادم.
ظاهرا پدر عروس که از تیپ و قیافه قمه ایی رودولف خوشش نیامده بود او را رد کرد و ارباب را عصبانی !
ما هم پس از کشتن خانواده عروس و خودش از خانه شان بیرون آمدیم و ارباب برای استراحت به عمارت برگشتند.
رودولف هم که افسرده شده بود، خودش را در یکی از کوچه های تاریک و نمور لندن رها کرد تا همانجا بپوسد و بمیرد.
من و هکتورهم به دنبال مواد لازم ماسکم بودیم.
خبر خوش این بود که هکتور همیشه با خودش همه چیز داشت و خبر بد اینکه اگر دست هکتور به ماسک میخورد ،اصلا ماسکی اختراع نمیشد.و خبر بدتر از آن تعدادی مشنگ دور و برمان بودند و نمیتوانستیم از جادو استفاده کنیم.پس ابر مغز من به کمکم آمد و من از یکی از مشنگ های دانشمند درخواست کمک کردم!
شما ه که می دانید اخلاق ماگل ها چطوری است،همیشه به آدم کمک می کنند!
بنابراین با هر مشقتی هم که شده بود، ماسک را درست کردیم البته بدون وجود هیچ جادویی!
بعد از اطمینان از کار کردن ماسکمان توسط امتحان کردنش روی پوستم،وخوشحالی بی اندازه هکتور از درست کار کردن یکی از اختراعاتش برای اولین بار! با زمان برگردان رودولف ،به زمان خودمان برگشتم.
به سرعت نور زمان برگردان را روی میز ول کردم و به تالار خصوصیمان برگشتم.تقریبا همه خواب بودند.خوشحال شدم چون فهمیدم بالاخره تذکرات رودولف روی آنها کار کرده، و ملت شبها زود میخوابند.
در جعبه وسایلم را باز کردم و خدا را شکر ماسک صورتم صحیح و سالم همانجا بود.
از شدت خستگی دیگر چیزی را نمی دیدم پس به تختخواب گرمم رفتم ،چراغ خواب را خاموش کردم و تا صبح با خیال راحت خوابیدم و خواب های مشنگی دیدم.


هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۶:۲۲ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۶

گرگوری گویلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۴ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۸:۲۲ دوشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۷
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 204
آفلاین

رولی بنویسید در مورد حضورتون در حین یک اختراع مشنگی که بیش از همه چیز بهش نیاز داره شخصیت شما. میتونین در اون نقش داشته باشید و یا فقط تماشاچی باشید. رفتار خودتون و مشنگ ها رو پس از اختراع توصیف کنین. از خلاقیتتون استفاده کنین.


گویل داشت به تکلیف درس ماگل شناسی فکر میکرد.
گویل هیچگونه بویی از خلاقیت نبرده بود!
چگونه میتوانست خلاق باشد؟
تنها چاره خود را لرد دید!

سریعا به اتاق ضروریات رفت و جلوی آینه نفاق انگیز ایستاد.
لرد روی صندلی اش لم داده بود و سر نجینی را نوازش میکرد.

قبل از این که گویل حرفی بزند لرد گفت:چرا اینقدر خودت را با فامیلی صدا میزنی؟مگر اسم نداری؟

گویل لحضه ای فکر کر...
لرد بلند شد و گفت:مگر نگفتیم با اسم!
گوی...گرگوری سریع عذر خواهی کرد و گفت:ببخشید!به کمکتون احتیاج دارم!استاد درس ماگل شناسی گفته درمورد مشابه مشنگی چیزی که شخصیتمون بهش احتیاج داره رو پیدا کنیم و موقع اختراع شدنش رو براش تعریف کنیم!

لرد دستی به چانه اش کشید و گفت:ما اگر بودیم احتمالا درمورد بمب اتم مینوشتیم!اما به نظر ما تو باید درمورد دوربین بنویسی!بدون دوربین چگونه میتوانستی عکس ما را داشته باشی؟

گو...گرگوری تشکری کرد و بعد از برداشتن زمان برگردان رفت تا سری به زمان اختراع دوربین بزند!

___________

گرگوری با تعجب به اتاقی که درونش بود نگاهی انداخت.
مشنگی درحال نقاشی از روی تصویری بود که از سوراخی کوچک در دیوار مقابلش روی دیوار افتاده بود.
درست است که گویل آنقدر با هوش نبود که بتواند چیز های پیچیده را بفهمد اما حتی کسی مثل گرگوری هم سوال "اگر دوربین داره پس چرا داره از روش نقاشی میکشه؟" به ذهنش میرسید!

پس از آن اتاق بیرون رفت و با طلسم فرمان اولین مشنگی که دید را به خلوت ترین جای ممکن کشید و بعد از محکم کردن یند هایی که دست مشنگ مورد نظر را به صندلی میبستند طلسم را برداشت و قبل از سعی مشنگ برای فرار شیشه کوچکی از معجون راستی را توی حلقش خالی کرد

مشنگ:اینجا چه خبره؟من کجام؟تو کی هستی؟
گرگوری رو به روی مشنگ جیغ زن نشست و گفت:اون مشنگ توی اون اتاق عجیب که داشت از روی تصویر روی دیوار نقاشی میکشید رو میشناسی؟
مشنگ:برادرمه!
گرگوری:خیلی هم خوب!حالا برادر جنابعالی اگه دوربین داره چرا از روی تصویر روی دیوار میکشه؟مگه مرض داره؟خب عکسشو چاپ کنه.
مشنگ:چیزی به اسم عکس و چاپ کردن اختراع نشده!
گرگوری متفکر گفت:یعنی زمان رو اشتباه اومدم؟

بعد از این فکر بدون باز کردن مشنگ بسته شده به صندلی زمان برگردان را برداشت تا دویست سالی جلوتر برود

____________________

گرگوری با دیدن آن مشنگ و شباهت عجیبش به گذشته تام ریدل لرد تعجب کرد!
نگاه مشنگ به جعبه جواهراتی که جلویش بود دقیقا مشابه نگاه تام ریدل جوان به جام هالگا هافلپاف بود!

گرگوری سریع شنل نامریی که ساحره ای که با معجون عشق شیفته اش شده بود به او کادو داده بود را دراورد و روی سرش کشید
نزدیک رفت و از فاصله چند سانتی متری به حرکات دست مشنگ با جعبه جواهرات نگاه کرد

کمتر از یک ساعت بعد حوصله اش سر رفت و چند روزی جلوتر رفت

حالا دیگر جعبه جواهرات به دوربینی ابتدایی تبدیل شده بود

گرگوری با افسون کپی کننده کپی ای از دوربین اختراعی مشنگ از جعبه جواهرات را برداشت و به زمان خودش برگشت

____________

رشته نقره ای خاطره گرگوری از سفرش برای دیدن زمان اختراع دوربین را داخل قدحی ریخت و بعد از گذاشتنش در کنار کپی دوربین از کلاس درس خارج شد


ویرایش شده توسط گرگوری گویل در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۰ ۱۷:۵۳:۱۳


"تنها ارباب است که میماند"


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۳:۵۹ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۶

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
امتیازات و بررسی تکالیف جلسه ی دوم ماگل شناسی



اسلیترین

گرگوری گویل:25
سلام گویل. من تکلیفتو خوندم. روایت خوبی بود و عقیده تو هم به خوبی نشون دادی توش، ولی چند تا مشکل بود. در زمینه ی نگارش باید بگم که علائم نگارشی رو فراموش نکن. ته جمله های کاملت نقطه بذار، به جا و مناسب از ویرگول و سه نقطه استفاده کن... اینا هم خوندن پستتو راحت تر میکنن و هم ظاهر دوست داشتنی تری بهش میدن.
اما مسئله ی دیگه که به نظر من مهم تره پردازشه. یعنی میدونی، وقتی داری رول مینویسی، باید افق دیدتو باز تر کنی. وقتی داری رول مینویسی، قضیه فقط این نیست که به هدفت توی اون پست برسی. قضیه اینه که وقتی داری مینویسیش خودت هم لذت ببری، نکات ریز و بامزه رو پیدا کنی توی طنز... درسته، توضیحای بیش از حد و بی جا ممکنه آزاردهنده باشن برای خواننده، اما همزمان با اون اگر یاد بگیری و مهارت پیدا کنی میتونی با توضیحاتت ضربه های به جایی بزنی... مثلا چندین مورد رو تو فقط با گفتن "معلوم نبود" گذر کردی... که حداقل یکی دو تاش میتونست به طنز پستت کمک بیشتری بکنه و یا پشتوانه ی قوی تری بسازه. شروع پستت ناگهانی بود. شروع های ناگهانی بد نیستن. من شروعتو دوست داشتم. در مجموع بد نبود، خوب بود. جلسه ی بعد منتظرتم.

الکس سایکس: 24
سلام الکس. راستش سوژه ت خیلی مبهم بود. در واقع میشه گفت سوژه ای نبود. پرماجرا نبودن و سوژه دار نبودن یه پست ایراد نیست به نظر من. ولی یه پستی که قراره کم سوژه تر، کم توصیف تر و دیالوگ محور باشه، بهتره که بتونه موقعیت ها و اتفاقات رو توی همون دیالوگ ها به خواننده منتقل کنه... در این زمینه سعیتو کرده بودی، ماجرا رو منتقل کردی. ولی خب، بازم جای خالی توصیفات بیشتر حس میشد.
بین دیالوگ های پشت سر هم نیازی به اینتر زدن نیست. :)
و «در ضمن» درسته.
میدونی، چندین غلط تایپی سهوی هم داشتی... از روی پست بازخوانی کن همیشه. غلط های تایپی، مثل ترمزگیر میمونن برای خواننده. حتی اگر کلمه ی اصلی واضح باشه، بازم یه مقدار باعث از جریان افتادن خواننده میشن. بهتره به حداقل برسونیمشون.
و اما برسم سر این قضیه ی استفاده ت از «ق» به جای «گ». نمیدونم که قصد استفاده از گویش و لهجه ی خاصی رو داری یا نه. میدونی، یه کم که فکر کردم، گفتم شاید بخوای این رو به عنوان بخشی از شخصیت پردازی الکس سایکس مطرح کنی... الکس سایکس این لهجه رو داره مثلا. در این صورت هیچ اشکالی نداره که الکس توی دیالوگ هاش از این لهجه استفاده کنه، ولی در هر صورت نباید لهجه وارد توصیفات شه. چون توصیفات پست رو شخصیت پشت الکس سایکس مینویسه و نه خود الکس! :)
در مجموع بد نبود. موفق باشی.

دوریا بلک: 26.5
استفاده ی خوبی از چیزای ریزی داشتی، مثلا حضور رودولف در صحنه ی دعوا با توجه به اینکه چهار نفر ساحره در حال دعوا بودن... یه مقدار اینتر های بیش از حد زده بودی که روونی و سرعت منو توی خوندن گرفت، ولی این ایراد خاصی نیست. توی توصیفات معمولا از شکلک ها استفاده نمیکنیم مگر اینکه موقعیت خیلی خاصی باشه...
ولی جدای از اینا، پرداختن به جزئیات و اتفاقات با اینکه برای دوست داشتنی تر شدن پستت لازمه، نباید باعث فراموش شدن مسیر اصلیت بشه. این پست، به من نشون نداد که دیدگاه تو در مقابل ماگل ها و ماگل زاده ها چیه.:)
بد نبود در کل. موفق باشی.

آستوریا گرینگرس:30
خیلی خیلی خوب بود آستوریا. اون شکلک لبخند آستوریا اون اول پست منو کشت! =))
بسیار معادل شخصیت پردازی آستوریا بود، و خیلی خوب هم عقیده شو نشون داده بود. جای یه کم توصیفات خنده دار هم خالی بود که دیگه بی نظیر شه.
مرسی. خندیدم. :))

گریفندور

آرسینوس جیگر: 29
پست خوبی بود طبیعتا، ولی منو به فکر فرو برد، در واقع منظور این بود که آرسینوس اون اول با ماگل ها دوست بوده و افتاده گریف و این صحبتا، بعد بزرگ شده نظرش عوض شده؟ یه همچین چیزی؟
میدونی، خیلی خوشم میاد من از پستایی که نه طنزن نه جدی و هم زمان هم طنزن هم جدی. اینا پستایین که انگار واقعا هیچ نوع از پیش تعیین شدگی نبوده و واقعا براومده از آدم هستن...
دست و نقاب؟ :)))

رون ویزلی: 27
ایده ی خوبی بود انصافا، اگر به رون ویزلی بگیم ماگل زاده اول ازهمه یاد چی می افته؟ معلومه! همسرش! جای پرورش زیادی داشت، هم توی رویا هم بیرون رویا.
من دقیقا نقش جینی رو متوجه نشدم. نقشش فقط دو بار بیرون اوردن رون از رویا بود؟
بد نبود در مجموع. جلسه بعد هم تشریف بیار در خدمت باشیم پدر جان!

آرتور ویزلی: 26.5
رولای اول شخصی رول های خاصی هستن... متفاوتن ولی خب میتونن خیلی هم خوب باشن. کاش یکم آرتورتر بودی، وقتی اول شخص مینویسی دستت خیلی بازه که همه چیز رو از دید کاراکتر خودت و از توی ذهن اون برامون تعریف کنی. پس چرا از این موقعیت استفاده نکنیم؟ آرتور ویزلی عاشق مشنگ ها بود و وسایلشون، کشیش ماگل انتخاب فوق العاده ای بود. ولی چرا به خاطر وقت نداشتن؟ خب ببین تا اینجا میتونستی به هدفت برسی توی رول و دیدگاه آرتور رو نشون بدی. پس چرا از ظرفیت طنز استفاده نکنیم، جادوگرایی که میخوان وانمود کنن مشنگن میتونن خیلی سوژه باشن! کتاب چهارم رو یادته؟ پس فرصت ها رو بیشتر غنیمت بشمار :))
مزخرف درسته. :)
خوب بود آرتور. منتظرتم.

تریسی اورسون:26.5
سلام تریسی. خوبی؟
اول از همه در مورد نگارش، بعد از علائم نگارشیت یه فاصله رو بذار و فراموشش نکن :)
در مورد سوژه ت... آموزش دادن یه بچه جادوگر به یه بچه فشفشه! جالب بود. نکات خیلی زیادی میتونسی ازش بیرون بیاری، اتفاقات جزئی بیشتری، توضیحات به جای بیشتر میتونه به غنی تر شدن پستات کمک کنه.
و اینکه... واکنش های افراطی و بی دلیل توی رول ها، میتونه توی ذوق خواننده بزنه. مثل دیالوگ «زبون کثیفتو درست بچرخون نواده ی سالازار!». واکنش ها باید دلیل داشته باشن، دیالوگ ها یه دفعه ای بیرون نپرن... یه احساس پشتش باشه، یه جایگاه... یا حتی فقط یه شخصیت. مثلا ممکنه شخصیت پردازی یه شخصیت جوری باشه که دقیقا قضیه ش همین باشه که شخصیت بی جایی باشه. ولی در هر حال پس زمینه ای باید باشه بلخره :)
به عنوان یه تازه وارد خیلی خوب بود.
موفق باشی.

پالی چپمن: 29
پست خوبی بود پالی. توصیف های به جا، دیالوگ های مناسب. خیلی هم کیف کردم که داری از عکس آواتارت در ضخیت پردازیت استفاده میکنی. این خیلی خوبه.
موزیانه نه. موذیانه. حجم زیاد اینتر ها هم یه کم اذیت کرد. ولی در مجموع خیلی خوب بود.


هافلپاف

جسیکا ترینگ:25.5
پس جسیکا از خونواده ای ماگل و ماگل زاده س...؟ ایده ی جالبی بود جسیکا، ماگل هایی که خودشونو برتر میدونن. منو یه کم یاد جانوران شگفت انگیز انداخت. ولی انتقام یه ساحره ی ماگل زاده از ماگل ها جالبه.
جسیکا حس میکنم که یه کمی سرسری بود، بازم تاکید میکنم، هدفی که دوست داریم توی رول بهش برسیم مهمه، اما این دلیل نمیشه که مسیرو همیشه آپارات کنیم... جزئیات به جا میتونن باعث بشن خیلی خیلی دوست داشتنی تر بشن نوشته ها. الان سوژه ی خوب ماگل ها و ساحره بودن یه نفر... میتونستی بیشتر پردازشش کنی. چطور فهمیدن شوهر خاله. کارای جادویی لو دهنده و غیر ارادی جسیکا... میبینی؟ به خیلی چیزا میشه بهای بیشتری داد.
بی حوصلگی درسته.
جدای از اینا در مورد ظاهر پستت، قبل و بعد از دیالوگ ها اینتر بزن. اگر توصیفی از خود گوینده ی دیالوگ داری قبلش یک اینتر و بعدش و قبل توضیحات بعدی دو اینتر. و اگر توصیف قبل از دیالوگ مربوط به گوینده نیست برای هر دو قسمت دو اینتر. این برای شروع میتونه به ظاهر پست خیلی کمک کنه و منظم ترش کنه.
خوب بود جسیکا.

دورا ویلیامز: 26.5
خب دورا اول از همه اینکه یه چیزی مثل خود سوال تکلیف، و یا مثلا تغییر زمان و مکان رو از پستت جدا کن. که البته این باعث کم شدن نمره نیس مسلما.
در زمینه ی نگارشی، برای بهتر شدن ظاهر پستت و اینکه خوندنش هم راحت تر باشه، حتما بعد از علائم نگارشی و نقطه و ویرگوله یه فاصله بزن.
و اما در مورد خود نوشتنت... سوژه های ریزی رو میگیری. این خیلی خوبه. استفاده ت از قاطی حرف زدن رز زلر که خب علاوه بر تالار هافلپاف جاهای دیگه هم دیده شده خیلی خوب بود.
ولی یه چیزی که تو ذوق من زد و خب باعث شد نمره کم کنم اون قسمت بود که یه دفعه از سوم شخص پریدی اول شخص. «توی خونواده مون». اینو حواستو جمع کن... سبک توضیحات یکسان باشن. یا همه ش رسمی، یا همه ش محاوره ای. یا همه ش سوم شخص، یا همه ش اول شخص. :)
انتخاب دیاگون به جای هاگزمید هم جالب بود، دوست داشتم بیشتر راجبش بخونم :)
در مجموع خوب بود.

آملیا فیتلوورت: 28
آملیا پیشرفت تو واقعا قابل تحسینه. تو نویسنده ی خوبی هستی. چیزی که توجه منو جلب کرد و دوست داشتم توی پستت توجه به جزئیات مناسب و کافی بود، این جزئیات، توی یه پست جدی باعث بیشتر برانگیخته شدن احساسات و توی یه پست طنز میتونه باعث خنده ی بیشتر بشه. یه مقدار سبکت منو یاد سبک خود کتابای هری پاتر انداخت.
در مورد نگارش باید بگم که بعد از علائم نگارشیت فاصله بذار و نه قبلش، و همچنین اینکه یک استفاده از علائم نگارشی واقعا کفایت میکنه و تعداد بیشترش باعث بیشتر نشون دادن اون احساس نمیشه ولی میتونه یه کمی ظاهر پستو تحت تاثیر قرار بده. پس مثلا نیازی به «؟؟!!» نیست. :)

استورات مک کینلی: 25
استوارت تو هم خیلی زود داری پیشرفت میکنی. یه سری مسئله ی نگارشی هستن که به ظاهر پستت کمک میکنن، مثل اینکه بین دیالوگ های پشت سر هم دو نفر نیاز نیست اینتر بزنی وقتی توصیفی در کار نیس... و برای شروع دیالوگ هات برای ظاهر بهتر، خوبه که از - استفاده کنی و نه _.
در مورد توصیفات، توصیف فقط برای اینکه چه اتفاقی داره می افته نیست... خودتو گاهی بذار جای خواننده. خواننده میخواد موقع خوندن ناخودآگاه تصور کنه صحنه رو توی ذهنش و چی میتونه کمکش کنه؟ اینکه تو بگی اون میز کجا بود برای مثال. چیزای کوچیکی که میتونن کمک کنن و بعدا توی طنز هم این چیز ها خیلی به کارت میان.
چیز دیگه ای که توی توصیفاتت توجهمو جلب کرد، پرشت از محاوره به گویش رسمی و معیار بود. توی توصیفات بهتره که یکی از دو سبک رو انتخاب کنی. ولی توی دیالوگ ها بسته به شخصیت جریان فرق داره. مثلا لادیسلاو هرگز محاوره ای حرف نمیزنه. :)
موفق باشی. منتظرتم.

ریونکلاو


ریتا اسکیتر:29
خیلی خوب بود ریتا. یه پست جدی، نه چندان زیاد، توصیفات خوب و دیالوگ های خوب... و مناسب با زمانه! :))
ولی میدونی، دوست داشتم توی پست جدی ای که راجب ریتا و احساسات ریتا بود... احساسات بیشتری رو میدیدم. توصیفات بیشتری... در مجموع خیلی خوب بود :)



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۳:۱۴ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۶

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
جلسه ی سوم ماگل شناسی


دانش آموزا همه سر کلاس نشسته بودن و منتظر پروفسور لسترنج بودن. در باز شد. و پروفسور لسترنج وارد نشد.
یک عدد گلدون، با نشان مدیریت هاگوارت به یک طرف گلدونش و نشان ارشد هافلپاف به اونور گلدونش و لیست دانش آموزای کلاس ماگل شناسی وارد شد.
پچ پچ دانش آموزا شروع شد.

- پس لسترنج کجاس؟
-اخراج شده شاید.
- آقای لسترنج!

رز گلدونش رو بالا کشید و روی صندلی مدرس پرید.
- رود... چیز... پروفسور لسترنج یه مشکلی براشون پیش اومده. تا اطلاع ثانوی من استاد شما خواهم بود در نتیجه!

بچه ها هنوز در حال پچ پچ بودن. یه گیاه، استاد خوبی برای کلاس ماگل شناسی به نظر نمی رسید.

- منم خب باید برم حضوری همه ی اساتیدو بزنم و ساعت شنی ها رو تنظیم کنم... گوش کنین پس سریع!

رز از روی صندلی پایین پرید و چند قدم به سمت پنجره ی کلاس رفت.
- امروز میخوام در مورد چیزی صحبت کنم که در دنیای مشنگ ها خیلی مهمه. الکتریسیته و اختراعات مربوط به اون! همون طور که میدونین، تقریبا همه ی کارای ما با حرکت چوبدستی و به کار بردن کلمات مناسب راه می افته. این توی خون ماست. ولی ماگل ها و فشفشه هایی که نمیتونن با یه حرکت چوبدستی به ظرف هاشون دستور بدن خودشون رو بشورن چیکار میکنن؟ چطور بدون جارو و آپارات جا به جا شدن با اتومبیل رو یاد گرفتن؟ درسته...

با یکی از برگ هاش به بزرگترین گلش در بالای سرش اشاره کرد و ادامه داد.
- اونا ذهنشونو به کار گرفتن. اونا از چیز هایی که داشتن استفاده کردن و جایگزین هایی پیدا کردن. شاید روش های اونا به اندازه ما بازدهی نداشته باشه، ولی خب، کارشون رو راه میندازه! پس تکلیف و تحقیق امروز شما هم در همین بازه خواهـ... اونا کی ان توی زمین کوییدیچ؟

رز گلدونش رو یه بار دیگه صاف کرد و بعد از ظاهر کردن تکلیف جلسه روی تخته، جیغ زنان و دوان دوان از کلاس خارج شد تا به زمین کوییدیچ بره.



رولی بنویسید در مورد حضورتون در حین یک اختراع مشنگی که بیش از همه چیز بهش نیاز داره شخصیت شما. میتونین در اون نقش داشته باشید و یا فقط تماشاچی باشید. رفتار خودتون و مشنگ ها رو پس از اختراع توصیف کنین. از خلاقیتتون استفاده کنین.




ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۲:۳۳ دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۶

استوارت مک کینلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۵ جمعه ۱۶ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۴۶ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۷
از خونه ای در کوچه پس کوچه های خیابان دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 30
آفلاین
تکلیف شما اینه...باید رولی درباره خودتون بنویسید که توی اون با مباحثی مثل خون خالص یا مشنگ و جادوگر و فشفشه برخورد کردین...میخواییم ببینیم که شخصیت شما چجور برخورد و تفکری در این امر (تعصب به خون خالص یا تعصب نداشتن،برخوردتون با فشفشه ها،ماگل دوستی یا ماگل گریزی و...) داره!


استوارت داشت کیک شکلاتی اش را تمام می کرد که صدای یک نفر توجهش را جلب کرد.

_همیشه میای بیرون هاگوارتز ؟

_اوه،خانوم لاوگود بله من همیشه میام بیرون تا گشتی بزنم.

_منو لونا صدا کن،پس همیشه میای معمولا همه در طول سال تحصیلی از این کارا نمیکنن.

_چیزی میل دارید؟

_نه،ممنون.

در همین حین بود که پسری که به نظر می اومد سال اولی باشه سریع اومد طرف استوارت و گفت

_همین الان این نامه واست رسید.

_ممنون،تونی همیشه سریع میرسی.

استوارت که کیکش را تمام کرد پول رو روی میز گذاشت و خارج شد که خواهرش سریع دست اورا گرفت و گفت

_کارل ترو جون هر کی دوست داری بیا یه سری اسلیترینی عوضی دوستم که یه ماگله رو دارن اذیت می کنن.

استوارت و خواهرش راه افتادن به سمت هاگوارتز و خودشون رو در عرض یک ثانیه رسوندن.

_اوه،اوه،بچه ها نگاه کنید دوست این گند زاده رفته بزرگترش رو اورده ولی اشتباه کردی عزیزم اون هیچ کاری نمیتونه بکنه.

_واقعا،فکر کنم تو نمی دونی من چه کارایی می تونم بکنم؟ میخوای نشونت بدم؟

_آره نشون بده ببینم.

استوارت پوز خندی زد و کارش رو شروع کرد اسلیترینی فکر کرده بود قراره با هم بجنگن ولی چون استوارت حال کم شدن نمره و غر زدن ارشد هافلپاف رو نداشت از قدرت مخصوص خود که کنترل بدن بود استفاده کرد. اسلیترنی در یه لحظه حس بدی پیدا کرد و به طور غیر عمد هی سرش را به نیمکت های دورو اطراف می کوبید و در حالی که داشت خون ازدماغ و دهن او بیرون می ریخت بی اختیار به سمت درختی بزرگ دوید و با صورت رفت توی درخت.استوارت به بالای سر او رفت و مو هایش را گرفت و به بالا کشید که باعث شد سرش هم به سمت بالا بیاید و در گوشش گفت

_دیگه با ماگل ها کاری نداشته باش فهمیدی؟

و خیلی ریلکس راحش را ادامه داد و خورده کیکی که روی لباسش بود را تکاند.


استعداد رو باید از اول داشت.....استعداد خریدنی نیست......


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۲:۳۱ دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۶

آستوریا گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
از زير سايه ى ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
*
مثل هميشه، سرسراى عمومى پر از دانش آموزايى بود كه منتظر شام بودن. و البته قبل از اون...گروهبندى!

-اَه! گشنمه.
-بدوئين ديگه. نگا كنا بخاطر چهارتا سال اولى، يه ساعته معطل شديم!

آستوريا كه سال گذشته، يه سال زودتر از موعد ارشد اسليترين شده بود، از روى صندلى بلند شد.
-ساكت ميشين يا...؟!

و با لبخند مخصوصش، به ناخون هاش نگاه كرد.
انتخاب آستوريا به عنوان ارشد، يكى از بدترين عذاب هايى بود كه مديريت، به گروه اسليترين كرده بود!

دقايقى بعد گروه بندى شروع شد.
اولين سال اولى، با لرزش دست و پا به سمت كلاه رفت.

-اسليترين!

صداى دست و جيغ اسليترينى ها به هوا رفت.

-هى...! من اينو نميشناسم. اسمشم برام آشنا نبود. شجره نامش رو درآر بيين اصيله يا نه.
-ام...چيزه... مشنگ زادس.

در كمال تعجب، آستوريا نه جيغ زد و نه عصبانى شد. فقط با لبخند به دانش آموز تازه وارد خيره شد.

كمى بعد، تالار اسليترين

-بريد بخوابيد. تا ده دقيقه ديگه حتى نميخوام صدا نفس هاتون رو بشنوم!

كمتر از ده دقيقه ى بعد، همه ى ملت اسليترين، در خواب ناز بودن.
همه به جز دو نفر...آستوريا و دانش آموز تازه وارد.

-كجا ميريم؟!
-الان ميبينى.

آستوريا در حالى كه بازوى دختر بچه ى بيچاره رو محكم گرفته بود، به سمت برج ستاره شناسى ميرفت.

كمى بعد، هر دو روى برج ايستاده بودن.

-ميدونى چرا اومديم اينجا؟
-نه!

آستوريا كمى نزديك شد.
-براى اينكه بهت بگم هاگوارتز مشنگ زاده ها رو قبول ميكنه.

تازه وارد، مطمئن بود كه هيچوقت آدمى به عجيبى اين دختر ارشد نديده.
-خب اينو كه ميدونم. ايناها...من اينجام خب!

آستوريا با لبخند، نزديكتر شد.
-نه ديگه...نفهميدى...هاگوارتز قبول ميكنه...ولى تالار اسليترين، جاى گندزاده ها نيس!

قبل از اينكه دخترك موفق به هضم جمله ى آستوريا بشه، از روى برج به پايين پرت شد!

-آخى...مرد!

















شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.