هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۰:۳۹ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
#27

Polly-Chapman


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۴ جمعه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
از من دور شو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
که قیافه تلفیقی از نگرانی و شادمانی داشت وارد اتاق لرد ولدمورت شد. لرد سیاه روی صندلی نشسته بود و داشت بانو نجینی را نوازش می کرد.
- سینوس! می دونی چرا اینجایی؟

آرسینوس با اعتماد به نفس و خونسردی تمام گفت:
- بله ارباب! برای اینکه بهم ماموریت بدید.
- خیر!

آرسینوس متعجب شده بود هر چند که، صورتش از پشت نقاب نمایان نبود.

- مزاح فرمودیم! درست گفتی سینوس برای ماموریت اومدی!

آرسینوس که خیالش راحت شده بود نفس عمیقی کشید. چیزی در دلش می گفت که بالاخره همه چیز درست می شود.

- ماموریت تو اینه که، هری پاتر رو بکشی.

آرسینوس دوباره تعجب کرد.
- ولی ارباب نمی بایست برعکس می بود؟ دامبلدور باید می مرد و هری پاتر رو می آوردیم شما بکشیدش!
- اولا تو از کجا می دونی ما به هکتور دستور دادیم دامبلدور رو بکشه؟ ثانیا چرا همه کارها باید به دوش ما باشه؟ اسمتون رو گذاشتید مرگخوار که به ما کمک کند حکومت تاریکی بنا کنیم و به ملت حکومت کنیم.

آرسینوس حرفی نزد و ساکت ماند.
لرد ولدمورت ادامه داد:
- سینوس! تو باید به محفل بری درخواست عضویت بدی و وقتی که عضو شدی همون جا هری پاتر رو می کشی و جنازه شو برای ما میاری. برای اینکار باید تغییر قیافه بدی تا شناسایی نشی. دو راه داری یا معجون مرکب پیچده می خوری یا نقابت رو برمی داری. که ما دومیش رو می پسندیم!

آرسینوس از فکر اینکه حتی یک روز لحظه از نقاب عزیزش جدا شود، داشت دیوانه می شد، چه رسد به اینکه نقابش را ببوسد بگذارد کنار! از وقتی که یادش بود نقابش همیشه همراهش بود؛ حتی یک لحظه به ذهنش آمد که، ممکن است ه حتی با نقابش بدنیا آمده باشد.
- ارباب! چطور دلتون میاد منو نقابمو از هم جدا کنید؟ آرسینوس بی نقاب، مثل رودولف بی قمه می مونه!
قیافه ت رو اونجوری نکن، شبیه رودولف می شی! هر چند که نمی تونیم از پشت نقاب قیافه ت رو ببینیم! اصلا باید یه فکر به حال این بغض بکنیم. معضلی شده واسه خودش.

آرسینوس که هنوز حالت بغض را داشت گفت:
- ارباب! لطفا نقاب نه ! نقاب همه زندگی منه ارباب!
- یعنی تو حاضری به خاطر نقابت از دستور ما سرپیچی کنی؟

آرسینوس با ناامیدی سرش را به علامت نفی تکان داد. انگار دیگر چیزی درست نمی شد. او واقعا داشت نقاب عزیزش از دست می داد.

- داریم به این فکر می کنیم که به رودولف بگیم نقابت رو در بیاره...
- ارباب منو صدا زدید؟
- رودولف! چرا همیشه هستی حتی وقتی نیستی؟ خب، البته این دفعه این بی موقع اومدن هات و بودن در نبودنت، به درد خورد! بیا این سینوس رو ببر دکه دربانیت نقابش رو در بیار، سر راهت هم پالی رو صدا کن کار مهمی باهاش داریم.


shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۱۰:۲۸ یکشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۶
#26

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۰ سه شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۳۰ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۲
از دپارتمان جانور شناسی یو سی برکلی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 144
آفلاین
هکتور با نهایت سرعتی که داشت از میان مرگخوران عبور کرد و وارد اتاقش شد.
- ارباب گفت با معجون دامبلدور رو کت بسته نیار... ارباب گفت با معجون دامبلدور رو کت بسته نیار... ارباب گفت با معجون دامبلدور رو کت بسته نیار... ولی ارباب نگفت که به من معجون نده تا حرفمو عوض کنم.

هکتور پس از گفتن این حرف از حالت ویبره ابتدا به فلایت مود تغییر کرد سپس در چرخشی عجیب به حالت بی صدا تغییر کرد در همین حال به دنبال معجون"تغییر نظر اربابمان به نظرمان" گشت. در همین حال لینی از جیب هکتور بیرون آمد و به او گفت:
- هکتور من تمام حرف هاتو شنیدم، یا باید منو ببری و و دامبلدورو دستگیر کنیم یا من به ارباب می گم که میخواستی معجون بهش بدی.

هکتور دوباره به حالت ویبره برگشت و ناگهان یک ایده ای به ذهنش رسید و به لینی گفت:
- باشه قبول ولی به کسی چیزی نگی.

لینی بلخندی پیروزمندانه زد و خوشحال بود که می توانست با جثه نحیفش برای ارباب کاری انجام دهد غافل از اینکه هکتور به دنبال معجون"دفع کردن پیکسی از خود" میگردد.

در همین حال آرسینوس داشت با بلاتریکس دوئل میکرد. در این حال هردو با هم گفتند:
- آواداکداورا

جرقه های سبز یکدیگر را دفع کردند و به سمت سقف رفتند و کسی آسیب ندید. بلاتریکس با عصبانیت از داور درخواست ویدئو چک کرد. داور ویدئو چک در آخرین قضاوت زندگیش امتیاز را به آرسینوس داد و توسط بلاتریکس به قتل رسید. در این زمان لرد از اتاقش بیرون آمد و این دوئل را دید و گفت:
- ای احمق ها ما میخواهیم حکومت تاریکی درست کنیم آن وقت شما همدیگر را می کشید، این خشم هایتان را برای سفید ها خرج کنید. آرسینوس به اتاق ما بیا.



پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۱ چهارشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۶
#25

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۰ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۲
از سرزمین تنهایی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
لرد سياه وقتي حرف هايش را زد به اولين نفري كه ماموريت داشت يعني هكتور اشاره كرد كه به اتاقش بيايد و سپس خودش به سمت اتاق حركت كرد. با رفتن لردسياه مرگخواران يكي يكي پراكنده شدند. برخي از آن ها به سمت اتاق هايشان رفتند و مشغول كار هاي خود شدند و برخي ديگر به سمت هكتور حركت كردند.
- خوش به حالت هكتور. كاش ارباب من رو انتخاب مي كردند.

بلاتريكس با صداي بلندش به آرسينوس گفت:
- حالا چرا تو... همه مي دونن كه من از تو بهترم...

و اين ترتيب ميان بلاتريكس و آرسينوس دعوا شد. اما هكتور به هيچ كدام از آنها توجهي نكرد. با سرعت به سمت اتاق لرد سياه حركت كرد و به آرامي در زد.

- داخل شو هكتور.

هكتور به داخل اتاق رفت و در اتاق را پشت سرش بست. لرد سياه را ديد كه مشغول نوازش كردن نجيني است.
- خب... همانطور كه گفتيم اولين نفري كه ماموريت داره بايد يك نفرو كت بسته پيش ما بياره. حالا برو و دامبلدور رو نزد ما بيار.
- دامبلدور؟ ارباب، من حتي نميتونم نزديك دامبلدور بشم. چه برسه به اينكه بخوام اونو...

با فرياد لرد سياه، هكتور ساكت شد:
- چي گفتي؟ روي دستور ما حرف ميزني؟ مثل اينكه خيلي دوست داري خوراك نجيني بشي؟
- نه نه... من طبق دستوراتتون عمل ميكنم و دامبلدورو نزد شما ميارم.
خيلي خوبه هكتور. حالا ميتوني بري. اما يادت باشه، توي اين ماموريت حق استفاده ا ز معجون هاتو نداري! و همچين حق نداري بلايي سر ريش هاي دامبلدور بياري... چون به اون ها براي درست كردن شال گردن نياز دازيم.

هكتور كه مي دانست اگر كلمه ي ديگري حرف بزند بقيه ي عمرش را بايد در شكم نجيني بگذراند، با گفتن چشم از اتاق خارج شد.
از آنجايي كه ليني تمام مدت داخل جيب هكتور بود، تمامي اين مكالمات را شنيده بود. پس با خود گفت:
- اين براي من بهترين فرصته... هكتور بدون معجوناش هيچي نيس.
و لبخند شيطاني زد.


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۱۰ ۲۰:۵۷:۴۱
ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۱۰ ۲۰:۵۸:۲۹

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۰:۴۳ دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۶
#24

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۱۸:۳۱
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6946
آفلاین
سوژه جدید:


-یاران وفادار و بی وفای ما!

همه مرگخواران در سکوت به سخنان لرد سیاه گوش جان سپرده بودند. ولی ظاهرا این برای لرد کافی نبود!
-چرا اعتراض نکردین؟ آیا در میان شما بی وفایانی وجود داره؟

-ارباب ما کی باشیم که به سخنان با ارزش تر از جواهر شما معترض بشیم. هر چیزی که شما می فرمایین مطمئنا درسته. همین دلفی...به نظر ما بویی از وفاداری نبرده.

لرد سیاه چشم غره ای به مرگخوار آدم فروشش رفت.
-وقتش رسیده که حکومت تاریکی را بنا نهیم!

-البته ارباب. من مدتها قبل به همین فکر افتاده بودم. تمام شمع ها را خاموش می کنیم. مشعل ها را پایین می کشیم تا جهان در تاریکی فرو بره.

-و بعد چیکار می کنیم سینوس؟
-ارباب...دیگه فکر بعدشو که نکردم. من فقط یه سینوسم. فکرم همینقدر کار می کنه. اگه می تونستم فکر بعدشم بکنم که ارباب می شدم.

لرد سیاه این بار چشمانش را برای چشم غره خسته نکرد.

-آواداکداورا!

مرگخوار آدم فروش که دقیقا کنار آرسینوس ایستاده بود، چشم از جهان فرو بست و آرسینوس با وحشت آب دهانش را قورت داد.

-سه ماموریت داریم. برای سه تا از یاران برگزیده مان.

-من ارباب...من...من....من می تونم. کوچولوئم ولی می تونم. توانا هستم! می تونم!

-چی رو می تونی لینی؟ دقیقا چه کاری ازت بر میاد؟
-اممم...اوووممم...خب...مثلا...خوب نیش می زنم!

لینی نیش تیز و براقش را به نمایش گذاشت. ولی کسی تحت تاثیر قرار نگرفت.
لرد سیاه پوزخندی زد.
-هر وقت بخواییم به کندوهای زنبور اطراف هاگزمید حمله کنیم، خبرت می کنیم لینی. حالا...سه یار برگزیده مان. تو...تو...و تو...همونطور که بهتون دستور دادیم عمل می کنین. نفر اول، باید بره و فرد مورد نظرمون رو دستگیر کنه و کت بسته بیاره تحویل ما بده. نفر دوم باید بره فردی رو که بهش دستور دادیم بکشه. و نفر سوم باید بره چیزی رو که خواستیم بدزده و برای ما بیاره! فاصله زمانی رو رعایت کنین که برنامه های ما به هم نریزه. هر کدوم بعد از پایان ماموریت نفر قبل دست به کار می شین. دستور روشنه؟

دستور برای هر سه نفر روشن بود...ولی ظاهرا برای نفر چهارمی هم روشن بود!

لینی اخم هایش را در هم کشیده بود.
-من می تونم! منم باهاشون می رم. تو هر سه ماموریت شرکت می کنم. لیاقتمو ثابت می کنم.

و پرواز کنان به طرف مرگخواری که ماموریت اول را گرفته بود رفت و وارد جیبش شد!




پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۸ چهارشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۶
#23

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۱۸:۳۱
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6946
آفلاین
(پست پایانی)


دامبلدور که از نشستن و انتظار خسته شده بود به طرف هری رفت. شانه هایش را گرفت و به شدت تکان داد.
-هری به خودت بیا! ما باید ولدمورت رو شکست بدیم!

با شنیدن اسم ولدمورت، هری، زخم پیشانی اش را گرفت و شروع به غلت زدن روی زمین کرد.
-آخ زخمم....پروفسور...شما دیگه چرا؟ چرا رعایت نمی کنین؟ من پدر مادر ندارم...اونم وضع خاله و شوهر خالم بود. اینم وضع الانمه. اومدم مدرسه یه آب خوش از گلوم بره پایین. هر سال یه برنامه ای برام راه انداختی. برو باسیلیسک بکش...برو ولدمورت فراری بده...برو هورکراکس پیدا کن...با من بیا تو غار با اینفریا بجنگ...

دامبلدور از این همه فرصت طلبی حیرت زده شد.
-فقط یه جمله ساده گفتما...پاشو پسرم. پاشو کار اصلی باقی مونده. دنیا به تو احتیاج داره. تو که نمی خوای شر بر خیر پیروز بشه.

سکوت همه جا را فرا گرفت...و این سکوت اصلا نشانه خوبی نبود.

-پسرم...سوالی پرسیدم. تو که نمی خوای...

هری شدیدا متفکر به نظر می رسید.
-خب...راستش...پروفسور...من داشتم فکر می کردم که...شاید...زیادم بد نباشه...

دامبلدور طاقت شنیدن ادامه جمله را نداشت. یقه هری را گرفت و غیب شد.

بعدش هم ظاهر شد!

در جایی بسیار روشن...آن قدر روشن که هری قادر به دیدن چیزی نبود.
-پروفسور؟ باز منو کجا آوردین؟ کینگرکراس؟ نیمکته کجاس؟ بریم ولدمورت ناقص الخلقه رو ببینیم. چند تا دیالوگ سنگین هم بگیم و برگردیم سر جامون.

دامبلدور دوباره شانه های هری را گرفت و تکانش داد...
این عادت دامبلدور بود!
-نه فرزند...این جا روشناییه. آوردمت ببینیش. تو فرزند اینی. فرزند روشنایی! زیباست...نه؟

به نظر هری اصلا زیبا نبود. هری داشت کور می شد. هری نمی خواست کور شود. چون در حالت عادی هم کور محسوب می شد. به محض این که عینکش را گم می کرد، دنیا برایش بسیار کج و کوله به نظر می رسید. همین چند روز پیش در یکی از همین لحظات بی عینکی، به الیور وود پیشنهاد ازدواج داده بود. و قبل از این که موفق به پس گرفتن پیشنهاد و توضیح این که او را با جینی اشتباه گرفته، بشود، الیور پیشنهاد را پذیرفته بود.
هری پاتر مجبور شده بود طی مراسم ساده ای به عقد الیور در بیاید و زندگی خوب و خوشی را در کنار او آغاز کند.
هری پاتر سرنوشت را می پذیرفت!
-قربون محبتتون پروفسور. دیدم. روشناییه. حالا می شه برگردیم؟ لعنتی عجب نوری داره. این واقعیه؟

-نه فرزند. این در ذهن توئه. ولی کی گفته که اگه این در ذهن تو باشه، دیگه واقعی نیست؟

هری با کف دست بر پیشانی اش کوبید...دامبلدور باز فرصتی برای گفتن دیالوگش یافته بود. و هری اشتباه کرده بود!
با ضربه ای که با دست به پیشانی زده بود، زخم دردش دوباره عود کرد...

ولی این بار کسی حرفش را باور نمی کرد.

دامبلدور بی توجه به آه و ناله هری، یقه اش را گرفت و او را برای مبارزه علیه شر، به دنیای واقعی برگرداند!


پایان!




پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۷:۵۲ شنبه ۵ تیر ۱۳۹۵
#22

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۴:۱۵ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹
از جوانی خیری ندیدم ای مروپ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 529
آفلاین
خلاصه:
هری پاتر از ولدمورت شکست میخوره. آبرفورث دامبلدور تصمیم میگیره از خواب غفلت بلند شه و با ارتش تاریکی مبارزه کنه.در این میان برایان دامبلدور که خون‌آشامه هم به نوه ی عزیزش می‌پیونده!

---

شاید با خودتان فکر کنید حال که هری پاتر از ولدمورت شکست خورده است، چگونه ممکن است که آلبوس دامبلدور زنده باشد؟ یا اینکه برایان دامبلدورِ خون‌آشام در جنگل متروکه ای با آبرفورث دیدار میکنه که صحنه سازیش هم کاملا شبیه توالایته.. اگر جدا علاقه به شنفتن ادامه‌ی داستان دارید، توصیه میکنم این موارد شخمی را جدی نگیرید زیرا این داستان کلا بی سروته است!

برایان،آبرفورث،آلبوس و پرسیوال دامبلدور به صورت دایره‌وار در کنار آتشی حلقه زده بودند تا هرچه زودتر فکری به حال حکومت تاریکی بکنند..
- تف توی این شانس، گفتم از این پسره هیچ آبی گرم نمیشه ها!
- عه آلبوس زشته،نگو اینارو مرد مومن! جلوی جد و پدر جدت نشستی ها!

برایان دامبلدور همچون پیرزن های دهه 50 به قبل، یه کیسه خون از لای سینه هاش درمیاره و شروع به مک زدن میکنه. در همین حین پرسیوال دستی اندر درون ریشاش میکنه تا بلکه ایده‌ای چیزی به ذهنش برسه. آخه میدونی شیه؟ رگ های عصبی ریش های خاندان دامبلدور مستقیما به مغزمون متصله و باعث میشه تفکرات‌شون بسی عمیق تر باشه.
- یعنی ما چهارتا دامبل اینجا نشستیم، بازم هیچ غلطی نمی‌تونیم بکنیم؟ چه مملکتیه آخه؟

همینطور که دامبلان بی فایده دور هم جمع شده بودند و حکومت تاریکی تلسط بیشتری روی دنیا پیدا میکرد، برایان دامبلدور فکری احمقانه و تاریک به ذهنش خطور کرد:
- همه ره از محفل تبدیل به خون‌آشام میکنم!

عاقا درست! این شکلک چندان مناسب برایان دامبلدور نیست اما ناموسا یه نگاهی به پست برایان بندازید تا عمق فاجعه را متوجه بشید..




پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۳:۱۳ چهارشنبه ۱ مهر ۱۳۹۴
#21

مروپ گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
دیروز ۰:۵۶:۴۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 122
آفلاین
نزدیک صبح بود.سایمن آماندای کوچک را در آغوش خود نشانده و موهای او را نوازش می کرد.
-آماندا!حدس بزن خفاش ها چی تو گوشم زمزمه کردن!
دخترک که همانند گربه ای خانگی از توجه و ملاطفت اربابش لذت می برد،زیر لب گفت:"چی گفتن سرورم؟"
سایمن نرمی گوش آماندا را با ملایمت به دندان گرفت و پاسخ داد:"اونا گفتن دو تا از دوستای محفلیت اومدن خونه ی ریدل و دنبال تو می گردن!...نمی خوای بری و بهشون خوشامد بگی؟"
دخترک از جایش برخاست،با طنازی کرنشی برای ارباب جدیدش کرد و گفت:"اگه سرورم این طور می خوان،حتما!"
بعد با چابکی از پنجره ی اتاق بیرون پرید و خودش را به پشت بام رساند.باد در موهایش می پیچید و او حس گیجی و منگی خوشایندی داشت.هیچ چیز بیش از خدمت به ارباب جدیدش او را خوشحال نمی کرد.
همان طور که بدون ترس از سقوط لبه ی پشت بام راه می رفت، نگاه تیزبینش دو سایه را شکار کرد.در حالی که احساس اشتیاق و تنفر در وجودش شعله می کشید،به نرمی پایین پرید.او نمی توانست بیش از این نفرت از ارباب مرگ و شوق کشتن یاران او را در خودش پنهان کند.آماندا در حالی که لبخندی شرارت بار به لب داشت و چوبدستیش را در دست می چرخاند،مقابل چشمان حیرت زده ی کارآگاهان ظاهر گشت.
اورلا با شادمانی اسم دخترک را صدا کرد.نیمفا هم سعی کرد خوشحال باشد،اما حس ششم خون آشامیش این اجازه را به او نداد.نگاهی به لباس های نازک و زنانه ی آماندا انداخت و بعد چهره ی او را از نظر گذراند.لبخندی وقیحانه صورت دخترک را پوشانده بود و زیباتر از قبل به نظر می رسید.تانکس در حالی که حس نا امیدی به قلبش چنگ انداخته بود،پرسید:"ببینم آماندا!اون تو رو تبدیل کرده؟"
دخترک پرسش نیمفا را نشنیده گرفت و همان طور که چوبدستی اش را به سمت آن ها نشانه گرفته بود،گفت:"داشتین دنبال من می گشتین؟خب کارتونو راحت کردم...حالا میتونیم بازی رو شروع کنیم مگه نه؟"
-.-.-
برایان پشت به ویلای صدفی ایستاده بود و به منظره ی مرموز و بی انتهای دریا می نگریست.همان طور در افکار خودش غوطه می خورد که صدای نوه اش او را از عالم خیال بیرون آورد.
-پدربزرگ!داشتم با آلبوس حرف میزدم...اون گفت که ولدمورت و سایمن وقتی محصل هاگوارتز بودن ،رابطه ی احساسی عمیقی با هم داشتن...
برایان که اندکی رنگش پریده بود ،به سختی زمزمه کرد:"اون...هم چین چیزی گفت؟"
آبرفورث با هیجان ادامه داد:"بله و به خاطر همین احتمالش زیاده که ولدمورت یه تیکه از روحشو تو بدن سایمن گذاشته باشه.پس باید زودتر اون پریزاد دورگه رو پیدا کنیم و بکشیمش!"
برایان که عمدا از تلاقی نگاهش با آبرفورث خودداری می کرد،گفت:"آلبوس اینو خواست؟"
-خب اون گفت که ممکنه سایمن جاودانه ساز باشه.پس معنی حرفش اینه که بایست بکشیمش،مگه نه؟
پدربزرگ آبرفورث پاسخی نداد و قدم زنان به سمت ساحل رفت.آب که معنی رفتار او را درک نمی کرد،به سمتش رفت،بازویش را گرفت و گفت:"پدربزرگ!چیزی هس که به من نگفته باشین؟"


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۱ ۳:۲۸:۵۳


پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۱ یکشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۴
#20

برایان دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۴ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۴۷ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴
از دره گودریک
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 94
آفلاین
ابرفورت در یک جنگل سر سبز و زیبا ظاهر شد، نگاهی به آسمان انداخت، هوا ابری بود و بدون شک تا چند لحظه دیگر باران می بارید.
ابرفورت به امید پیدا کردن که شخصی که بتواند کمکش کند، وارد جنگل شد.
چوبدستی اش را از زیر ردایش درآورد و با احتیاط قدم برداشت.
از محوطه بی درختی عبور کرد و کم کم احساس کرد که بین درختان گم می شود. چندین بار احساس کرد کسی یا چیزی با سرعت زیاد از کنارش عبور می کند و ناگهان دستان سردی را روی صورتش حس کرد؛ همان کسی که منتظرش بود:پدربزرگ خون آشامش، برایان دامبلدور.

ابرفورت انتظارش را داشت، با یک حرکت سریع خود را آزاد کرد و به سمت پدربزرگ خون آشامش برگشت.ابرفورت با دیدن ظاهر برایان تعجب کرد، او همیشه پدربزرگش را در ردای سیاه و آراسته دیده بود، اما اکنون، یک پیراهن سفید به تن داشت که لکه ی بزرگ خون روی آن دیده می شد و قسمتی از پیراهن پاره شده بودو مو های طلایی اش بهم ریخته بود و سیخ سیخ شده بود.

برایان فریاد زد:
-ابرفورت!... مگه بهت نگفتم هر وقت با من کار داشتی توی خونه منتظر بمون؟ اگه فقط دو دقیقه زودتر رسیده بودی و من صدای قلبت رو می شنیدم الان زنده نبودی! متوجه نیستی که من اینجا نمی تونم خودمو کنترل کنم؟

ابرفورت چوبدستی اش را زیر ردایش جا داد و گفت:
_ولی تو به عنوان یک پزشک جراح بین مشنگا زندگی می کنی! وقتی یک نفر رو جراحی می کنی، وسوسه نمی شی خون شو بنوشی؟!

برایان با کف دست به پیشانیش زد و گفت:
-من قبل از عمل های جراحی حسابی خودمو اینجا سیراب می کنم اگر هم تشنه ام بشه ، می تونم خودمو کنترل کنم. ولی وقتی برای شکار میام به جنگل، خودمو آزاد می ذارم و اجازه می دم روحیه خون آشامیم بر من غلبه کنه!

ابر فورت سری تکان داد و گفت:
-بهتر نیست توی خونه ات با هم حرف بزنیم؟


برایان با سر تایید کرد و هردو به راه افتادند. در تمام طول مسیر برایان مشغول غر زدن بود:
-باورم نمی شه! یک هفته تمام اون منطقه رو بررسی کردم ، برای این که وقتی رفتم شکار، شکارچی ها نیان اونجا بعدش یک دفعه تو ظاهر میشی! شانس آوردی وقتی که داشتم خون گوزن رو می خوردم، صدای قلبت رو شنیدم.

ابرفورت که حال و روز خوبی نداشت، با سر حرف های برایان را تایید می کرد و هر وقت صحبتهای برایان تمام می شد، کلماتی مانند "آره، درسته "و یا" حق با شماست" را بر زبان می آورد و دوباره غرغر های برایان شروع می شد!

چند لحظه بعد، اب و برایان مقابل خانه سفید و باشکوهی ایستاده بودند.برایان کلیدی را از جیبش درآورد و در خانه اش را باز کرد، ابتدا اب وارد شد و پشت سرش برایان وارد شد و در خانه را بست.

ابرفورت به سرتاسر خانه برایان نگاهی انداخت:
چندین قالیچه قدیمی و رنگ رو رفته روی زمین بود، در یک سمت اتاق قفسه های کتاب قرار داشتند و شاید بیشتر از صد ها کتاب در قفسه ها بود.
یک میز ناهار خوری بزرگ در یک سمت و یک کناپه و تلویزیون در سمت دیگر اتاق قرار داشت.

برایان با دست ابرفورت را دعوت به نشستن کرد و خود به اتاق دیگری رفت.
ابرفورت روی کاناپه نشست و دستانش را با صورتش پوشاند.

چند لحظه بعد برایان برگشت، مانند همیشه ردای سیاهی پوشیده بود و مو های طلایی اش صاف و مرتب شده بود. برایان کنار اب نشست؛ از ظاهر اب ، کاملا متوجه شد که چیزی او را غمگین کرده است.

برایان با مهربانی دستش را روی شانه اب گذاشت و پرسید:
-چی شده اب؟ ظاهرا چیزی ناراحتت کرده.

ابر فورت کف دستش را به برایان نشان داد و گفت:
-چرا خودت نمی بینی؟!

برایان گفت:
-ببخشید فراموش کرده بودم که می تونم از طریق لمس کردن افکار رو بخونم... تقریبا یک قرن میشه که از این نیروم استفاده نکردم!

برایان دست ابرفورت را گرفت، چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید.
تک تک خاطرات ابرفورت، مانند یک فیلم در ذهن برایان پخش می شد:

نقشه هایش، افکارش، صحبت هایش و ... .

برایان دست ابرفورت را رها کرد و گفت:
-و حالا بعد از اجرای نقشه ات؛ فکر می کنی آماندا یک قربانی بی گناه بوده. درسته؟

ابرفورت سر تکان داد و برایان ادامه داد:
- و از من می خوای با سایمن روبرو بشم چون فکر می کنی حریف یک خون آشام، یک خون آشام دیگه اس؟!

ابرفورت بازهم سر تکان داد و ناگهان اشک از چشمانش سرازیر شد و بریده بریده گفت:
-من ...خودخواه بودم...باعث شدم به ...آماندا... آسیب برسه! من به بدی ولدمورتم.

برایان دستی بر سر نوه پیرش کشید و گفت:
-اشکالی نداره...به زودی جبرانش می کنی... منم کمکت می کنم... این سایمن به نظر زیاد باهوش نمیاد!

ابرفورت از جایش برخاست، لبخندی زد و پرسید:
-واقعا کمک می کنی؟

برایان گفت:
-البته!

سپس دستش را به سمت اب دراز کرد وگفت:
-نمی خوای منو به قرارگاهت ببری؟ می دونی که من هیجوقت یاد نگرفتم چطوری آپارات کنم!

ابرفورت دست پدربزرگش را گرفت و گفت:
-خوشتیپ شدی باب بزرگ!

برایان لبخند تلخی زد و گفت:
-زیبا... با شکوه... ثروتمند... خوندن ذهن از طریق لمس کردن ... فناناپذیر...حاضرم همشونو از دست بدم ولی دوباره انسان باشم.

ابرفورت حرفی نزد و به همراه برایان، به ویلای صدفی آپارات کرد.




ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۹ ۱۵:۴۹:۴۹

آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۳ شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۴
#19

مروپ گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
دیروز ۰:۵۶:۴۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 122
آفلاین
زبانه های درد بی رحمانه در همه جای بدن اورلا شعله کشید.سم کشنده مار به سرعت در خونش پخش شد.در حالی که به خودش می پیچید و روی زمین غلط می زد،بالا آورد.به تدریج بینایی اش را از دست داد و تنها رنگی که می دید،سفید خالص بود.دستانش را محکم روی چشم هایش فشار داد و فریاد زد:
-نه!نه!!
آوای خنده ای سردگوش های اورلا را پر کرد.همان طور که خون و کف از دهانش جاری بود،تشنج کرد و بعد مثل یک تکه چوب آرام و بی حرکت شد.نمی دانست چه مدت به همان حالت باقی ماند.اما طنین آوایی او را به خود آورد.کسی اسمش را با حالتی موسیقی وار صدا می کرد.چشمانش را گشود.هنوز هم در آن اتاق ترسناک به سر می برد.اما خبری از لرد سیاه و جانور خبیث نبود.اورلا متوجه شد دیگر احساس درد نمی کند.بدنش را وارسی کرد و هیچ اثری از نیش مار ندید.گیج و سردرگم شد.اما به خودش گفت:"اورلا!الان وقتش نیس که بشینی و بهت زده به در و دیوار نگاه کنی...باید عجله کنی و آماندا رو پیدا کنی!"
بعد از جایش برخاست و از تالار خارج شد.مدتی در آن راهروهای طولانی به جست و جو پرداخت و اتاق های مختلف را بررسی کرد.می خواست آماندا را صدا کند ،اما فکر کرد شاید مرگخواران صدایش را بشنوند.کم کم داشت ناامید می شد که دوباره همان آوا را شنید.
-اورلا!اورلا!
کسی اسمش را صدا می زد.آهنگی لطیف و ملایم که گوش هایش را نوازش می داد.جهت صدا را دنبال کرد و بالاخره توانست اتاقی را که منبع آوا بود،پیدا کند.در حالی که قلبش به شدت می تپید،دستگیره در را چرخاند و داخل شد.آماندای کوچک صحیح و سالم کف آنجا نشسته بود.اورلا با خوشحالی دخترک را در آغوش گرفت و زمزمه کرد:"بالاخره پیدات کردم!"
لحظاتی به همان حال باقی ماندند تا اینکه صدایی هیس مانند از جانب دخترک اورلا را از جای پراند.در حالی که ترس هم چون ماری در شکمش پیچ و تاب می خورد،آماندا را از خودش دور کرد و با وحشت به چهره ی او خیره شد.صورت دخترک پر از فلس هایی رنگین بود و مردمک چشمانش حالت عمودی داشت.آماندا زبان دو شاخه اش را بیرون آورد و بعد به اورلا حمله کرد.دندان هایی تیز در گوشت زن جوان فرو رفت و او با تمام وجود جیغ کشید.
-آروم باش اورلا!آروم باش!
کوییرک همان طور که دست و پا می زد،چشمانش را گشود و با تعجب همکارش نیمفا را دید که کنارش روی زمین نشسته بود.شیاری از خون اطراف دهان تانکس دیده می شد.اورلا که داشت به تدریج هوش و حواسش را به دست می آورد،متوجه شد که دیگر در منزل ریدل نیست.نگاهی به اطرافش انداخت و گورهایی بدون سنگ قبر دید.
تانکس گفت:"اونا فک کردن تو مردی و توی گودال خاکت کردن!...واقعا چه قد سخاوتمند!...اما دیگه لازم نیس نگران باشی دوست من!سمو از بدنت خارج کردم!"
اورلا نگاهی به جای دندان های نیمفا روی پوستش انداخت و در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود گفت:"اوه دورا! ممنونم و خیلی...خیلی متاسف!من نتونستم!...من موفق نشدم!"
تانکس شانه های اورلا را نوازش کرد.
-گریه نکن عزیزم!نباید ناامید بشی!...تو ضعیف نیستی،فقط هنوز اورلای واقعی رو نشناختی...یه چیزی درونت هس که هنوز کشف نکردی!
اورلا به چشمان دوست و همکارش خیره شد.کسی که زندگیش را نجات داده بود،آن هم نه فقط برای یک بار!مطمئن بود که تانکس آن حرف ها را صرفا برای دلداری دادن و خشنود کردنش به زبان نیاورده بود.او به نیمفا اطمینان داشت.او به خودش و قدرت های ناشناخته اش ایمان داشت.لبخندی به لب آورد و دوباره از تانکس تشکر کرد.نیمفا شنلش را روی او انداخت و گفت:"یه کم استراحت کن!...بعدش میریم به همون جایی که باید...میریم به منزل ریدل!"
اورلا چشمانش را بست و سعی کرد مغزش را از افکار بیهوده خالی کند.تانکس هم کنار دوستش دراز کشید و تلاش کرد تصویر زنی با موهای مشکی و آرواره ی محکم را از ذهنش دور کند.فعلا باید روی نجات آماندا تمرکز می کرد،دخترکی که به نوعی قربانی نقشه های نیک و پسندیده ی ارباب مرگ شده بود.
-.-.-
ولدمورت بالای سر سایمن ایستاده بود و با چهره ای بی حالت به مرد موطلایی نگاه می کرد.پریزاد دورگه روی زمین افتاده و از حال رفته بود.لرد سیاه حتی با پیشرفته ترین طلسم های شکنجه هم نتوانسته بود او را به حرف بیاورد.لرد به یاد آورد در دوران نوجوانیش وقتی طلسم شکنجه را تازه یاد گرفته بود،دوست موطلاییش با خوشحالی داوطلب شد تا برده ی او باشد و لرد طلسم را رویش آزمایش کند.خاطرات ولدمورت را محاصره نمودند و او سعی نکرد این روند را متوقف کند.
تام مارولو ریدل نوجوان با قامتی بلند رو به روی بهترین دوستش ایستاده بود و طلسم شکنجه را برای چندمین بار رویش اجرا می کرد.پسرک موطلایی در حالی که از شدت درد فریاد می کشید،روی زمین افتاد.تام کنار سایمن نشست،چانه اش را گرفت و در حالی که به چهره رنگ پریده و دردآلودش خیره شده بود گفت:"من بهت صدمه زدم!"سایمن لبخندی زد و زمزمه کرد:"پس بیشتر صدمه بزن!"
تصاویر گذشته محو شدند و لرد به زمان حال برگشت.جلو رفت،با نوک پایش چانه ی سایمن را لمس کرد و با صدایی بی روح گفت:"من بهت صدمه زدم!"سایمن با لبخند پاسخ داد:"پس بیشتر صدمه بزن!"



پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۱۳:۳۹ جمعه ۲۷ شهریور ۱۳۹۴
#18

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
خلاصه:
لرد ولدمورت هري پاتر را شكست مي دهد ولي آبرفورت دامبلدور سعي مي كند محفلي إيجاد كند و با لرد مبارزه كند. در طَي اتفاقاتي املاين به دست مرگ خواران مي افتد واي بعد
املاين به طريق يك رزمرتاز موفق مي شود از قرارگاه موگ خواران فرار كند ولي وقتي كه برمي گردد به خاطر شكنجه هايي كه شده افسرده مي شود. از طرفي ارولا مي رود تا آماندا را نجات دهد ولي خودش گير مي افتد.
--------

آب با ناراحتي به جاي خالي ارولا نگاه كرد. ساير جادوگران و ساحران منتظر بودند تا واكنش آب را ببيند ولي آب تنها زير لب گفت:
_ دختر كوچولوي بيچاره!

و بعد از آن به اتاقش رفت. بقيه هم به آشپزخانه رفتند و در زماني كه منتظر آماده شدن غذا بودند، شروع به صحبت درباره ي ارولا شدند.

خانه ي ريدل

نجيني دور طعمه اش چرخيد و هيس هيس كرد و با چشمان سبزش به ارولا نگاه كرد. ارولا ترسيده بود ولي نمي توانست حركت كند. تمام بدنش پر بود از نيش هاي آن كار وحشت ناك.

نجيني با هيس هيس آرامي به ارولا نزديك شد، ارولا كه مرگ را حتمي مي دانست، به اين فكركرد كه آمدنش به اينجا بي نتيجه بوده. هنگامي كه نيش ناجيني رو به روي صورتش بود و زهر روي صورتش مي ريخت، فكر عوض شد.

در لحظه هاي آخر براي اينكه ارباب مرگ بتواند ارباب تاريكي را شكست دهد، براي اينكه دنيا دوباره جايي براي عشق ورزيدن باشد، براي اينكه مردم زير سلطه ي ترس نباشند، دعا كرد. نمي دانست دعا كردن فايده اي دارد يا نه ولي آخرش يك امتحان ساده بود.

هاگزميد

هوچي ، جن خونگي در دفتر آب را باز كرد و وارد شد. سرش را چرخاند ولي آب را نديد. سيني غذا را روي ميز گذاشت و صدا زد:
_ ارباب؟ ارباب مرگ؟

نسيم خنكي از پنجره ي باز شده به داخل وزيد، نسيم نشانه اي بود، نشانه ي رفتن آبر فورت.

_______
معلوم نيست كه ارولا مرده يانه، نَفَر بعد مي تونه ارولا را به عنوان يه زنداني نگه داره يا به شهيد در راه رستگاري تبديل اش كنه.










شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.