هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۲:۲۳ دوشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۶

گویندالین مورگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
از روی جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 134
آفلاین
رولی بنویسید در مورد حضورتون در حین یک اختراع مشنگی که بیش از همه چیز بهش نیاز داره شخصیت شما. میتونین در اون نقش داشته باشید و یا فقط تماشاچی باشید. رفتار خودتون و مشنگ ها رو پس از اختراع توصیف کنین. از خلاقیتتون استفاده کنین.

- میگم گویندالین؟
- هوم؟
- گویندالیــــــــن؟
- هوووووم؟

ساحره جوان سرش را در کتاب برترین اختراعات قرن اخیر فرو کرده بود تا شاید چیز به درد بخوری بیابد. ولی به نظر می‌‌رسید که شخصِ شخیصِ سیخو حوصله اش سر رفته است.

- اااالیـــــــــــن!
- سیخوک، بلاخره میخوای حرف بزنی؟ یا قراره تا اذان صبح فردا، تلفظ اسم منو به روش های مختلف تمرین کنی؟
- خب حوصله ام سر رفته.

گویندالین می توانست چشمش را ببند و به جای جارویش، یک کودک پنج ساله را با موهای قهوه ای روشنِ آشفته تصور کند.با فوتی چتری هایش را از جلوی صورتش کنار زد.
- خب من الان دقیقا چکار کنم؟ تبدیلت کنم به یه جاروی مشنگی تا بلاخره به یه دردی بخوری؟

به نظر می رسید که سیخو لبهای نداشته اش را جمع کرده است.
- نخیر! مثلا می تونستی برام تولد بگیری؟
- بلا به ریش مرلین! مگه جارو هم روز تولد داره؟
- من دارم. یادته که!

گویندالین زیر لب به خودش ناسزا گفت. چطور این موضوع را فراموش کرده بود. افکارش به گذشته های نه خیلی دور، پر کشید.
.
.
.
.

فلش بک ( چند سالی برید عقب. خود گویندالین تاریخ دقیقشو نمیدانه)


دختری نوجوان در خیابان راه می رفت. خسته و کلافه به نظر می رسید. گرچه تابستان تازه شروع شده بود. اما او هیچ پولی برای شروع سال تحصیلی جدید نداشت. و از روی اجبار, می خواست تنها چیزی را که داشت بفروشد.
جاروی آذرخشش.
جارویی با رنگ روشن براق و قهوه ای. و خب از آنجایی که پول نداشت، مجبور بود با پای پیاده به کوچه دیاگون برود.

وقتی در یکی از پس کوچه های شرقی لندن، با صدای بلندی از جا پرید، با تعجب به یکی از خانه ها خیره شد. کنجکاو بود بداند که چرا ماگل ها در خانه هایشان را باز میگذاشتند. بنابراین آهسته جلو رفت تا تماشا کند.

- مت! اون لوله رو بیار اینجا!

مردی روی یک دستگاه به اندازه یک توله تسترال خم شده و دل و روده دستگاه را شکافته بود. گویندالین فکر کرد.
"اون چیه؟ چه جونوریه که این یارو زده ناکارش کرده؟"
او به مرد نگاه کرد که ذرات سختی را به آن "جانور" چسبانده یا از بدنش جدا می کرد. و به نظر می رسید که جانور اصلا دردش نمی گیرد.
چند دقیقه بعد, مرد لاک سخت و قرمز رنگی را به تن جانور پوشانده و دل و روده اش را مخفی کرد. سپس دم دراز جانور را کشیده و با خودش برد. به نظر می رسید که این یکی دردناک باشد چون صدای ناله جانور بلند شد. او هوای اطرافش را بلعیده و به شدت جیغ میزد. گویندالین صدای مرد را شنید.
-اینم از جارو برقی!
- جارو برقی؟ این دیگه چه کوفتیه؟

گویندالین از ترس اینکه ماگل متوجه او و چوبدستی اش شود، فورا از صحنه گریخت. اما چیزی به ذهنش رسیده بود. اگر می توانست به جارویش بیاموزد که هوا را ببلعد، او هم صدایی از خودش در می آورد و شاید او می توانست....
.
.
.
صدای خنده بلندی، حواس گویند الین را پرت کرد. چند لحظه بعد متوجه شد که خودش در حال خنده بوده است. با صدایی که از شدت خنده می لرزید گفت:

- من... تولدتو... یادمه.. .سیخو... یه مشنگی... یه چیزی ساخته بود... به اسم جارو برقی.... هوا میخورد و ناله می کرد... من میخواستم تو هوا بخوری و زار بزنی منم نمایشت بدم...

بعد ناگهان خنده اش متوقف شد.
- فقر چه کارا که نمی کنه.

جاروی چوبی، ابروهای نداشته اش را در هم گره کرده بود




تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ دوشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۶

ریونکلاو، مرگخواران

لایتینا فاست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۳ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۲۷:۲۴
از زیر بزرگترین سایه‌ جهان، سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ریونکلاو
ایفای نقش
گردانندگان سایت
پیام: 375
آفلاین
- نیست!

لایتینا جیغی زد. کسی اونجا نبود که به حرفش گوش کنه ولی برای دل خودشم که شده جیغ زد. از روی تخت بلند شد و به درحالی که راهش از بین کامپیوتر و حتی توستر باز می‌کرد، در تلاش بود که هدفونشم پیدا کنه.
- این که نیست.

ساعت دیواری‌ای رو از پنجره به بیرون انداخت.
- اینم نیست.

یه لنگه جورابو بیرون انداخت.
- اینم که... قطعا نیست.

لایتینا به ماشینی که جلوش بود زل زد. شاید بهتر بود اون رو از پنجره بیرون نمی‌انداخت، اصلا زورش نمیرسید. پس ترجیح داد به کاوش و نا دیده گرفتن ماشین ادامه بده.
- اینم... خودشه.

درواقع خودش نبود. یه زمان برگردون بود. معلوم نبود از کجا اومده و بین اون حجم از وسایل ماگلی چیکار میکنه اما به هرحال کلید ماجرا بود.
- کافیه به عقب برگردمو ببینم هدفونمو کجا گذاشتم.

لایتینا چندین بار پشت سرم زمان برگردون رو چرخوند. دنیا دور سرش میچرخید تا این که خودشو با هدفون دید. تصویر محو شد. دختر هول شد و خواست برگرده به همون زمان اما وضعیت رو بدتر کرد.
- برگرد. جون خودت برگرد. دِ میگم برگرد.

لایتینا هرکاری کرد زمان متوقف نشد. زمان برگردون چرخوندش، به دیوار کوبید، حتی لهش کرد!
- چی؟

زمان برگردون له شد. طبیعتا لایتینا هم دیگه تو زمان به عقب نرفت. دختر به فلز خردشده نگاه کرد. قطعا الان تو زمان گیر کرده بود. اصلا کجا بود؟ در چه زمانی؟ از اتاق بیرون رفت و تا با وسایل قدیم مواجه...
- وات؟!

درواقع چیزی بیرون از اتاق نبود که دختر بخواد با اون مواجه شه. خاک بود و خاک، شاید هم دو سه تا خونه.

بووووم

لایتینا:

درواقع چندتا اتفاق با هم رخ داده بود. بمبی خونه‌ای که رو به روی لایتینا بود رو ترکونده بود. دستی یقه دختر رو گرفته بود و به عقب کشیده بودش و لایتینا هم جیغ زد.

- جیغ نزن!

لایتینا:

این دفعه علت جیغ فرق داشت. دختر با یه مرد پیر مواجه شده بود احتمالا به دلیل برق گرفتکی موهاش تو هوا بود. مرد دستشو روی دهن لایتینا گذاشت و اونو به داخل اتاق کشید.
- دِ میگم جیغ نزن.
- نتسنت.
- چی میگی؟
- منتسشبم.
- آها دستم.

مرد دستشو از روی دهن دختر برداشت. لایتینا که فرصت کرده به اطراف نگاهی کنه، متوجه شد وسط کارگاه آشفته‌ایه که پر از سیم و آچار و وسایل مختلفه.
- تو کی هستی؟

مرد عینک نداشته شو روی چشم هاش جا به جا کرد و خونسردی‌ای آرسینوس طوری گفت:
- گولیلمو مارکونی...
- خودتی.
- هستم.

لایتینا:
گولی.. [name not found] :

بووووم

بمب دیگه ای هم منفجر شد.

- اینجا چه خبره؟
- فکر کنم وسط جنگ جهانی هستیما.
- جنگ... جهانی...؟

با این که لایتینا کلا به حرفای استاد جیگر سر کلاس تاریخ گوش نکرده بود اما میتونست تشخیص بده که در زمان خودش نبود. چاره‌ای نداشت باید صبر میکرد تا ببینه فکری به ذهنش میرسه یا نه.
- خب گفتی چیکار میکنی؟
- من در حال اختراع بیسیم هستم تا سربازا بتونن با هم ارتباط...
- بیخیال. بیا یه هدفون اختراع کن که به سربازا آرامش بده.
- هدفون چیه دیگه؟
- میذارن رو گوش آهنگ پخش میکنه.

لایتینا با ویبره های هکتور یا رز گونه ام پی تری پلیر رو از جیبش در آورد و به دست گولیلمو داد. مرد یه دکمه رو فشار داد و بعد از اون موزیک ملایمی از دستگاه پخش شد. اون از این همه تکنولوژی تسترال ذوق شد و هدف شو یادش رفت.
- هذسون رو اختراع میکنم.
- هدفون! به هرحال من میرم. تو به اکتشافاتت برس.

لایتینا مرد رو با ذوق هاش تنها گذاشت. باید یه فکر به حال زمان برگردون میکرد.

3 روز بعد

- ساختم! ساختم!

مرد با هدفونی که ساخته بود بالا پایین پرید. لایتینا که طی این سه روز کلی به ذهنش فشار آورده بودو به هیچ نتیجه ای نرسیده بود با خوشحالی به سمت گولیلمو رفت.

- چه باحاله. چه شکلی کار میکنه؟
- با استفاده از امواج صوتی و اون وسیله تو که باعث شد قطب های...
- بده من اونو.

لایتینا هدفونو از گالیلمو گرفت و سیم شو با به ام‌پی‌تری‌پلیرش وصل کرد؛ دکمه شروع آهنگو زد.

- ... و آره دیگه با استفاده از هدف مند کرد امواج... تو داری کجا میری؟

اما لایتینا اصلا نمیشنید مرد چی میگه. اون چیزی که میخواست رو به دست آورده بود. اون از اتاق خارج شد تا به مشکل بعدیش فکر کنه.

بوووووم

خونه مرد و طبیعتا خودش منفجر شدن.

- حالا چی؟

لایتینا مونده و زمان گذشته و یه زمان برگردون خراب.
- بیخیال. یه فکری میکنم حالا. بذار از هدفون تازه‌ام لذت ببرم.

و این گونه بود که هیچ‌گاه بیسیم اختراع نشد؛
گالیلمو هم معروف نشد؛
امواج رادیویی تا مدت ها بعد اختراع نشد؛
آلمانی هایی نتونستند از رمز انیگما استفاده کنند؛
پس جنگ هم زود تر از موعدش تموم شد؛
لایتینا هم بدون این که بدونه باعث نجات هزاران نفر شد.


The MUSIC is making me growing
The only thing that keeps me awake is me knowing
There's no one here to break me or bring me down

Onlyتصویر کوچک شدهaven


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۹:۳۶ دوشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۶

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
AW رولی بنویسید در مورد حضورتون در حین یک اختراع مشنگی که بیش از همه چیز بهش نیاز داره شخصیت شما. میتونین در اون نقش داشته باشید و یا فقط تماشاچی باشید. رفتار خودتون و مشنگ ها رو پس از اختراع توصیف کنین. از خلاقیتتون استفاده کنین. AW


آرتور کنار خونواده روی صندلی خودش نشسته بود و داشت قهوه اش رو میخورد. یه دفعه از جاش بلند شد. لیوان قهوه اش رو روی میز کنار صندلیش گذاشت و رفت کتش رو برداشت و پوشید. دست کرد تو جیب کتش و زمان برگردان رو برداشت و زرتی غیب شد. مالی و الباقی ویزلیا خشکشون زده بود. آرتور بدون اینکه بگه کجا میره، غیبش زد.

_____________________

لحظه ای بعد آرتور توی کوچه ای تنگ و بن بست ظاهر شد. از کوچه اومد بیرون. هوا روشن بود. تعدادی از مردم رو دید که دور میدون شهر جمع شدن. رفت و نزدیک شد. گلد مارک، مخترع تلوزیون رو دید که روی بلندی از میدون شهر ایستاده بود و داشت دنبال یک دستیار میگشت. گلد مارک بلند فریاد میزد:
- چه کسی حاضره توی این اختراع بزرگ با من همراه شه؟

مردم پچ پچ می کردن و با هم حرف میزدن. دوباره فریاد زد:
-هیچکس؟

آرتور که عاشق وسایل مشنگی بود و میخواست از اونها سر دربیاره و بفهمه که چجوری ساخته میشن، جلو رفت و گفت:
-من حاضرم دستیارت بشم.

جمعیت ساکت شدن و به آرتور نگاه کردن. گلد مارک که بالاخره یه دستیار پیدا کرده بود، با خوشحالی از آرتور پرسید:
-و اسم شما چیه دوست خوب من؟
-اسم من آرتوره. آرتور ویزلی. و اینکه مطمئنم اختراع شما یکی از بزرگترین و پر طرفدارترین اختراعات میشه.

گلد مارک لبخندی زد و پرسید:
-تو از اختراع من خبر داری؟ میدونی که من میخوام چی بسازم؟
_نه. ولی مطمئنم که اختراع شما میترکونه.

آرتور حالا توی خونه ی گلد مارک بود و نقش دستیار اون رو به عهده گرفته بود. گلد مارک آرتور رو با خودش به زیر زمین خونه برد. جایی که قرار بود اختراعشو تکمیل کنه و به جهان عرضه کنه. اون نقشه ها و برنامه ریزی های خودشو به آرتور نشون داد و همه چیز رو براش توضیح داد. از آرتور خواست تا نگاهی به نقشه ها بندازه و اونها رو بررسی کنه و تا زمانی که برنگشته به هیچ چیز دست نزنه.

گلد مارک رفت و آرتور شروع کرد به بررسی کردن نقشه ها و وسایل. ساعت ها گذشت اما آرتور خسته نشد. چون عاشق وسایل مشنگی بود و دوست داشت درباره اونها بدونه. حدود نصف روز آرتور توی زیر زمین داشت به نقشه ها نگاه میکرد و اونها رو بررسی میکرد. اما تو این مدت زمان، از روی کنجکاوی، دستی هم به اختراع کشیده بود.

گلد مارک با دو تا جعبه بزرگ از لوازم ضروری برای ساختن اختراعش برگشت. از پله ها پایین اومد و گفت:
-این اختراع واقعا دردسر داره. نمیدونی چقد سخت تونستم این لوازم رو...

گلد مارک با دیدن صحنه ی رو به روش خشکش زد. چشاش گرد شده بود و نمیتونست چیزی بگه. باورکردنی نبود. اون یه تلویزیون رو دید که به برق وصل شده بود و صفحه برفکی در حال نمایش بود. جلو رفت و با دقت به تلویزیون نگاه کرد. به اطرافش نگاه انداخت اما اثری از آرتور نبود. یه کاغذ کنار تلویزیون دید که توش نوشته شده بود:
"این اختراع میترکونه!"

آرتور تلویزیون رو درست کرده بود، یادداشتی برای گلد مارک نوشته بود و به آغوش گرم خونواده برگشته بود.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۵:۲۹ دوشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۶

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
- اون چیکار میکنه؟
- دست نزن دختر!
- باوشه... اون یکی چی؟
- میگم دست نزن!

پروفسور "هِیریمِسی"، با اخم به آملیا نگاه کرد و دوباره مشغول به کار شد. از اینکه برای خانواده فیتلوورت کار میکرد، به شدت ناراضی بود؛ گاهی پسر بزرگ خانواده، جانور عجیب و غریبی را به محل کارش میبرد، گاهی دختر بزرگشان، آملیا، برای اینکه بفهمد فلان دستگاه چکار میکند، از سرو کولش بالا میرفت، دوقلوها هم که بهتر از آن دو نبودند. تازه، اگر دعوای دو فرزند بزرگتر را هم نشنیده میگرفت...

- این یکی چیکار میکنه؟

هیریمسی با عصبانیت برگشت:
- لپ تاپی که شارژش تموم نشه میخوای یا نه؟!
- اوم... خوب... آره!
- پس اون میخ رو بده به من!
- به لپ تاپ میخ میزنی؟!
- فقط میخ رو بده به من!

آملیا با تعجب، جعبه میخ را به هیریمسی داد.
- چکش!
- مگه من نوکرتم؟!
- لپ تاپ با شارژ نا محدود میخوای یا نه؟!
- بیا مسی جونم!

هیریمسی، بجای باتری، وسیله دیگری را که آملیا، با نام "مینی چراغ خواب" میشناخت، در لپ تاپ گذاشت. او مطمئن نبود که اصلا، چیزی که پروفسور استفاده کرده، چراغ خواب است یا نه؟! دستش را زیر چانه اش و آرنجش را روی میز قرار داد و پرسید:
- چقد دیگه تمومه؟! دیگه حوصلم سر رفته!
- هر وقت تو ساکت بشی، لپ تاپت هم آمادست!

آملیا با بی حوصلگی، خواست خودش را به پشت روی زمین بیندازد، که به یاد آورد در کارگاه است، و انجام این کار، بسیار بسیار احمقانه است. پس ترجیح داد مثل یک ساحره خوب، فقط بنشیند و تماشا کند.

:دقایقی بعد:

- مسی! کی تموم میشه؟!
- اینم از لپ تاپ آنلیمیتت! کچلم کردی!

آملیا با خوشحالی، به سمت در دوید. چیزی یادش آمد؛ رو به هیریمسی کرد:
- مسی جونم! میدونی چقد موی سیخ بهت میاد؟
- باز چی میخوای؟!
- ستاره ها میگن یه تلسکوپ فوق پیشرفته، خیلی به درد آملیا میخوره!
هیریمسی:



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۳:۱۵ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
- یعنی نمی‌خواین جدا بسازین من عین یکی رو؟
- هاع؟
- یعنی نمی‌خواین جدا بسازین من عین یکی رو؟
- هاع؟
-یعنی نمی‌خواین...ولش نمی خواد کن اصلا.
- هاع؟
- درد هاع و !
- هاع؟

دختر با ویبره‌ای به معنای تاسف دفتر مدیر مجموعه رو ترک کرد و همان طور که در بین اسباب بازی ها چرخ می‌زد، با خودش شروع به غر زدن کرد:
- دارن اینو
حتی ولی داشته باشن نمی خوان من رو. چه آخه جوری ویبره زن ندارن دستگاه؟

همان لحظه- دفتر مدیریت شهربازی

- تو فهمیدی این دختره چی می‌گفت؟
- نه به ژون َتو.
- بده منم بزنم.
- بیا شاژ شو.

نه و نه. اینا مشنگن و هیچ وابستگی فامیلی با مورفین ندارن. اصلا مگه هرکی می‌زنه تا شارژ شه با مورفیت نسبت داره؟ یعنی چیزایی که مشنگا می‌زنن تو شارژ هم تو رگاشون خون مورفین می‌گذره؟

- داداچ این شیه؟

دسته مشنگه لوله کاغذی با دایره های عجیب و رنگارنگی بود که مطمئنا به دختر غریبه تعلق داشت. مشنگ دوم برگه رو از دست اون یکی قاپید و زیر نور فندک نگه داش. این طرف و اون طرفش کرد، بالا و پایینش برد، نور رو بیشتر تابوند ولی ازش سر در نیورد. کاغذ رو با پرتاب دقیقی داخل سطل انداخت و به سیگار کشیدنش ادامه داد.
-

همام موقع پسرک بی نوا و فقیر خدمتکار برای جمع کردن زباله ها اومد و با دیدن منکرات مورفینی هوس کرد ولی چون پول نداشت چیزی بش ندادن. اونم آهی کشید که زمین گیرشون کنه تا دیگه دل یتیم رو نشکونن.
مرلینم چون تنها رقیبش به جزایر بلاک رفته بود و حالا دیگر کسی به کمالات ساحرگان عالم بالا چش نداشت، شاد و شنگول بود و تصمیم گرف آه یتیم رو بگیرونه.

یتیم کاغذ رز رو از روی زمین برداشت و با دیدن دایره های زردش یک دل نه صد دل عاشق دایره شد. یواشکی کاغذ رو توی جیبش چپوند و بیرون رفت.
پاش رو بیرون نذاشته، آسمون شکافته شد و صاعقه‌ای جلوی چشم رز و پسرک ساختمون مدیریت رو پودر و خاکستر کرد و موجبات شادی رز رو فراهم کرد تا اونا باشن دیگه با ویبره زنش شوخی نکنن.

- آقای مدیر.

پسرک یتیم رفت تا زابله ها رو بذاره بیرون خونه با پای برهنه که دوباره صدا رو شنید:
- آقای مدیر.

شونه‍اش رو بالا انداخت و به راهش ادامه داد.
- آقای مدیر.

یتیم برگشت و انگشتی رو دید که به سمتش گرفته شده.
- با منین؟
- بله آقای مدیر.

یک ساعت بعد


- چرا من؟
- چون زنده موندی پسرم. به قدرت عشقت تکیه کن و قول بده اینجا رو با عشق بگردونی.

پیرمرد با ریش های بالاگرفته از ترس کثیف شدن به خاطر برخورد با کف چرک اتاق، پس از اتمام حرفش یتیم که حالا مدیر بود را ترک کرد. یتیم هم تسترال کیف، دایره هاش رو نشون داد و جیغ کشید:
- من اینو می خواااااام. می خوااامش!
- این چیه آقای مدیر؟
- نمی دونم ولی می خواااامش!

یک ساعت بعدتر


رز توی دفتر جدید با مدیریت جدید، دوباره همون صحبت های قبل رو تکرار می‌کرد:
- یعنی نمی‌خواین جدا بسازین من عین یکی رو؟
- چراااا.
- یه پیدا شد مشنگ غیر مشنگ.

یک ماه بعد

- بشتابید بشتابید! جدید ترین دستگاه شهربازی! بشتابید.

رز با افتخار به دستگاه چرخنده‌ای که از روی ویبره هاش ساخته بودن، نگاه کرد. چه زیبا! چه با شکوه!

- مَمــــــن! من می خوام اینو برم.
- نه پسرم خطرناکه. ببین هیشکی نمی ره.

و اصلا برای رز مهم نبود که مشنگ ها کوچک ترین علاقه‌ای به دستگاه شبیه‌ش نداشتن. اگه داشتن که خب مشنگ نبودن!
گرچه که این آغازی بود بر دستگاه های مدرن با قابلیت چرخش در جهت های مختلف! همه‌ی اینا اختراع او بود.






پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
رولی بنویسید در مورد حضورتون در حین یک اختراع مشنگی که بیش از همه چیز بهش نیاز داره شخصیت شما. میتونین در اون نقش داشته باشید و یا فقط تماشاچی باشید. رفتار خودتون و مشنگ ها رو پس از اختراع توصیف کنین. از خلاقیتتون استفاده کنین.
-------------------------

دورا مسخ تابلوی رو به رویش بود.مشنگ؟مشنگی؟اختراع مشنگی؟دورا میانه ی بعدی بامشنگ ها نداشت ب شرط این که انها هم کاری به کارش نداشتند.ولی با این کلاس کم کم کفرش در میومد.همین طور سر جایش نشسته بود و فکر میکرد.
اختراع؟اختراع دیگر چیست؟یعنی که چه؟از جا برخاست.در کودکیش خبری از ماگل ها و اختراع هایشان نبود.اما از اعجایبشان زیاد شنیده بود.مخصوصا اینترنت برایش بسیار جذاب بود.درباره ی پیام هایی هایی که اینترنت رد و بدل میشد شنیده بود ، و بار ها در افکارش نخ هایی نامرئی را تصور کرده بود ،که حامل نامه اند.
درباره ی دستگاه بامزه ای شنیده بودکه جلویش ی ایستادی و استخوان های بدنت را نشان میاد.
دیگر،لوله ای از دهان وارد میشد و از معده ات عکس میگرفت.
در اخر،دستگاهی که اتو نام داشت.نحوه ی استفاده اش باید جالب میبود.دستگاهی که داغ بود و لباس های چروک را صاف میکرد.
دورا از خود پرسید
و خود جواب داد
_اینترنت و اتو!

_کدام جالب تره؟کدام راحت تره؟
دوباره شروع به قدم زدن کرد.باید به دنبال چیزی ما بین این ها بود.چیزی که درباره ی اختراعش چیزی یافت میشد و سختی زیادی برای انجامش ، نمیکشید.او اصلا تنبل نبود.فقط کمی خسته بود.

_تلوزیون؟نه دمده شده. یخچال؟نچ اونم قدیمیه.
_شنیدی یه یخچال ساختن فقط ژلست؟ژله ی خنک!لوازمتو میزاری توش سالم میمونه.

دورا سر خود را بالا اورد و به فرد رو به رویش زل زد.رودولف؟رودولف که رفته بود.این ، حتما همان رودولف 001 بود و بس.اهی از نهادش بلند شد.
_رودولف جونم؟دیگه چیا؟
_اینم میدونم که اسمش بیورباته!
_عجیبا!رودولف دیگه چی؟
_ساحره باکمالاتی مثل شما انتظار دارند همه چیز مفتکی به دست اید؟
_یک هفته هر روز عصر میریم کافه.
_کافه نادری؟
_کافه نادری که مال من و تو نیس ما میریم کافه تئوری!
_از ژل بیوپلیمر ساخته شده.
_کی ساختتش؟

بعد نگاهی به چشمان منتظر رودولف انداخت و ادامه داد
_دو هفته رودولف.دو هفته!
_یه طراح روسی عکسشم دارم تازه.ایناهاش!
_وای رودولف عزیز حالت چطوره؟

و دوان دوان به سمت کتابخانه دوید.



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۵:۴۶ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
نقل قول:
رولی بنویسید در مورد حضورتون در حین یک اختراع مشنگی که بیش از همه چیز بهش نیاز داره شخصیت شما. میتونین در اون نقش داشته باشید و یا فقط تماشاچی باشید. رفتار خودتون و مشنگ ها رو پس از اختراع توصیف کنین. از خلاقیتتون استفاده کنین.


دانش آموزان گریفیندور به تکلیف ماگل شناسی نگاه کردند و همه غرق در فکر شدند.
ثانیه ها گذشتند و ملت همچنان غرق تفکر بودند.
دقایق گذشتند و ملت همچنان غرق تفکر بودند.
ساعت ها گذشتند و ملت همچنان غرق تفکر بودند.
حتی تابلوها و ارواح بقیه دانش آموزان هم خوابیدند، اما گریفیندوری ها همچنان غرق تفکر بودند.
تا اینکه بالاخره ناگهان چراغی بالای سر کتی بل روشن شد. نور چراغ تا عمق چشمان گریفیندوری ها که به تاریکی تالار عادت کرده بودند را سوزاند.
سپس کتی با خوشحالی گفت:
- یافتم! یافتم!

توجه گریفیندوری ها به او جلب شد.
کتی داشت از شادی روی هوا میپرید. اما بالاخره گریفیندوری ها موفق شدند او را با ضربات مگس کش و حتی پرتاب دمپایی آرام کنند.
بالاخره کتی گفت:
- بالاخره فهمیدم نقطه متالیک جدیدم رو کجا گذاشتم!

گریفیندوری ها:

- نصف شبی چرا انقدر سر و صدا میکنید؟ بگیرید بخوابید فردا کلاس دارید!

گریفیندوری ها با دیدن آرسینوس که از طریق تابلوی بانوی چاق داشت وارد تالار میشد، هفت، هشت عدد پا و دست قرض کردند و چهار دست و پا به سوی خوابگاه هایشان دویدند.

آرسینوس پس از اطمینان از اینکه همه به خوابگاه هایشان رفته اند، به سوی میز کنار شومینه تالار رفت تا از پارچ، لیوانی آب برای خودش بریزد.
آب را در لیوان پر کرد، و سپس آن را از سوراخ های نقابش به دهان ریخت. داشت از نوشیدن آب خنک و گوارا لذت میبرد که کاغذ پوستی روی میز را دید. همان کاغذی که گریفیندوری ها را ساعت ها میخکوب کرده بود. کاغذی حاوی تکلیف ماگل شناسی.

آرسینوس به تکلیف نگاه کرد و نیشش از شادی باز شد...

فلش بک به دوران کودکی آرسینوس:

خانواده دور میز نشسته بودند و همزمان با شنیدن آهنگ ملایمی از رادیوی جادویی، به خوردن شام مشغول بودند.
شام آن شب استیک بود. همراه با معجون های خوشمزه ای که پدر خانواده برایشان درست کرده بود.
آرسینوس کوچک که از کراواتی که سه برابر خودش قد داشت به عنوان پیشبند استفاده میکرد، داشت به آرامی با غذای خود بازی میکرد. با اینکه استیک دوست داشت، اما آن شب اصلا به غذا میل نداشت. فقط چون پدر و مادرش آن روز مجبورش کرده بودند که خواندن و نوشتن یاد بگیرد تا سال بعد که میخواهد به هاگوارتز برود بتواند کتاب بخواند و تکلیف بنویسد!

آرسینوس پس از اینکه دید پدر و مادرش کل توجهشان به غذایشان است، چشمانش را در حدقه، زیر نقاب، چرخاند و از روی صندلی اش بلند شد و به اتاقش رفت تا با جاروی اسباب بازی اش اندکی دور اتاق پرواز کند.

چند ثانیه بعد، آرسینوس داشت با سرعت پنج سانتیمتر بر دقیقه، در ارتفاع ده سانتی متری زمین، دور اتاقش پرواز میکرد و حسابی هم تسترال ذوق میشد.
وی همچنان داشت پرواز میکرد و خودش را در جایگاه یکی از مهاجمین تیم ملی کوییدیچ انگلستان تصور میکرد، که ناگهان...

- مااااااااااااع!

آرسینوس که ترسیده بود، به دیوار برخورد کرد که موجب شد جارویش همچون کاغذ تا شود. کودک نقاب دار، در حالی که کراوات بلندش را همچون شال گردن به دور گردن می انداخت تا یک وقت زیر پایش گیر نکند، از روی جاروی تا شده پیاده شد و رفت تا منبع "ماااااع" را بیابد.
از اتاق خارج شد و اولین چیزی که دید، پدرش بود که همچنان پشت میز غذا خوری نشسته است؛ اما آنچنان به روزنامه پیام امروز خیره شده که چشمانش از زیر نقاب بیرون زده اند!

بلافاصله پس از خروج آرسینوس از اتاقش، مادر آرسینوس نیز در حالی که کراوات صورتی اش را روی لباس خوابش محکم میکرد، از اتاق خود خارج شد.

آرسینوس و مادرش به سوی پدر خانواده رفتند تا دقیقا ببینند که چه چیزی وی را چنین شگفت زده کرده است.
البته آرسینوس نتوانست موضوع را متوجه شود، اما مادرش با خواندن روزنامه، بسیار تعجب کرد و بلافاصله گفت:
- فردا شبه... حتما باید بریم!

آرسینوس به شدت از اینکه در مقابل یادگیری خواندن و نوشتن مقاومت کرده، پشیمان شد. اما مغرور تر از این حرف ها بود که راجع به مطلب نوشته شده در روزنامه، از پدر و مادرش سوال کند. پس نتیجتا در حالی که با پشیمانی دماغش را بالا میکشید، به اتاق خود بازگشت...

فردای آن شب:

ساعت هشت بعد از ظهر بود که پدر و مادر آرسینوس، با تشر و اوقات تلخی از او خواستند که سریعتر لباس هایش را بپوشد. و البته نقابدار کوچک که میکوشید همزمان با جمع و جور کردن کراوات درازش، ردای رسمی بپوشد، هول کرد و نزدیک بود شستش برود داخل چشمش.

و پس از چند دقیقه خانواده جیگِر که همگی حاضر و آماده شده بودند، به سرعت از خانه خارج شدند و سوار بر ماشین پدر شده، به سوی مقصد نامعلومی روانه شدند.

در راه، آرسینوس که روی صندلی عقب نشسته بود، نگاهی به مناظر اطراف که تقریبا در تاریک فرو رفته بودند انداخت. و سپس گفت:
- نمیخواید بگید دقیقا کجا داریم میریم؟
- داریم میریم یه چیز جادویی-مشنگی ببینیم.
- چی؟ یعنی چی؟
- توی روزنامه نوشته بود مشنگ ها کشف کردن که چطور مثل ما عکس های متحرک بسازن. اونم توی صفحه های خیلی بزرگ، و اونم با صدا! عکسای متحرک ما همشون ساکتن!
- نه بابا؟!
- بله پسرم... این مشنگا هم دیگه دارن خودشونو به ما میرسونن.

مادر آرسینوس در حالی که داشت روی لب های نقابش، رژ لب قرمز میکشید این جمله را گفت.

در ادامه مسیر، همه سکوت کردند، تا اینکه بالاخره به مرکز شهر لندن رسیدند و پس از پارک کردن ماشین، از آن پیاده شدند و به سوی ساختمان بزرگی رفتند.
بالای سر در ساختمان، تابلوی پر زرق و برقی قرار داشت که روی آن، کلمه "سینما" نوشته شده بود.

خانواده جیگر، پس از اینکه ظاهر عجیبشان به شدت توجه مشنگ ها را جلب کرد، موفق شدند بلیطی تهیه کنند و وارد شوند. هرچند که جایشان در ردیف های انتهایی بود، اما میتوانستند صفحه سفید و بزرگی که مقابلشان بود را ببینند.

چند ثانیه گذشت و اتفاقی نیفتاد.
خانواده جیگر داشتند به انواع و اقسام تئوری ها، مبنی بر سرکاری بودن قضیه و حتی وجود یک تله برای جادوگران و ساحره ها فکر میکردند که ناگهان صفحه سفید مقابلشان سیاه شد...
و بعد نوشته ها به آرامی شکل گرفتند...

نقل قول:
کارگردان: مصطفی رحماندوست، مولف کتاب حرفه و فن.
بازیگر اصلی: حیف نان در نقش بروسلی.
بازیگران فرعی: خانواده رجبی غیر از غضنفر در نقش شخصیت های منفی.


مشنگ ها و خانواده جیگر غرق در سکوت و با تعجب به صحنه مقابلشان نگاه میکردند، که ناگهان موزیک پس زمینه شروع به نواختن کرد و فیلم آغاز شد.
چشمان همه به صحنه سیاه و سفید و بروسلی ای که داشت همه را قلع و قمع میکرد، خیره مانده بود.
چند دقیقه بعد، فیلم تمام شد. بسیار هم زود تمام شد.
اما همه شروع کردند به دست زدن. همه، بلا استثنا!

حتی آرسینوس هم با اینکه تنها صدای "غوودا غووودا" شنیده بود، به شدت از دیدن فیلم هیجان زده بود. پدر و مادرش همچنین. حتی آرسینوس چند مورد دید که چشمان پدر و مادرش از شدت تعجب و هیجان از زیر نقاب بیرون زده است. و حتی تعداد زیادی مشنگ را دیده بود که کت و شلوارهایشان را دریده، سر به بیابان گذاشتند و از صحنه محو شدند!

پدر آرسینوس همچنان که دست میزد و چشمانش هم چهارتا شده بودند، گفت:
- من... من واقعا باورم نمیشه. مشنگ ها جدی جدی یه پا جادوگرن برای خودشون... ظاهرا باید توی دیدگاهمون یه تجدید نظر بکنیم...

و آرسینوس موافق بود. به شدت موافق بود!

پایان فلش بک!

آرسینوس نیشش را جمع کرد، قلم پری از جیب ردایش در آورد، چوبدستی اش را با یک ورد "لوموس" روشن کرد و روی یکی از مبل ها نشست و مشغول نوشتن تکلیف ماگل شناسی شد...


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۱ ۱۷:۴۰:۰۲


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۶:۲۷ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۶

ریونکلاو، مرگخواران

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۳۸:۳۲
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 539
آفلاین
رولی بنویسید در مورد حضورتون در حین یک اختراع مشنگی که بیش از همه چیز بهش نیاز داره شخصیت شما. میتونین در اون نقش داشته باشید و یا فقط تماشاچی باشید. رفتار خودتون و مشنگ ها رو پس از اختراع توصیف کنین. از خلاقیتتون استفاده کنین.


لیسا بخاطر ماموریتی که داشت، مجبور بود لباس های مشنگی بخرد و همین با شده بود که در خیابان های لندن قدم بزند.
در حینی که به دنبال لباس مناسبی میگشت، زنی را در کنار خیابان دید که داشت گریه میکرد.
دلش برایش نسوخت ولی کنجکاو شده بود که چرا در حال گریه کردن است.
- چرا داری گریه میکنی؟

زن سرش را بالا آورد.
زن جوانی بود با پوستی سفید و چشمانی آبی که به دلیل گریه قرمز پف کرده بودند.
- من یه مخترعم. این اولین اختراع منه. امرو صبح رفتم تا اختراعم رو ثبت کنم ولی بهم گفتن این وسیلت به درد نخوره.

لیسا به وسیله ای که کنار زن بود نگاه کرد.
- حالا چیکار میکنه؟
- اسمشو گذاشتم پاشنه درست کنه. اگر پاشنه کفشی شکسته باشه درستش میکنه.

لیسا با ذوق به وسیله نگاه کرد. او چندین پاشنه ی کفش داشت که شکسته بودند.
- میشه امتحانش کنی؟

بعد یک کفش همراه با پاشنه ی آن را از درون کیفش در آورد و به زن داد.

- اره حتما! این پاشنه رو میاری اینجا و کفشو میذاری اینجا. حالا این دکمه رو میزنی و کفشت درست میشه.

زن کفش را از دستگاه جدا کرد.
چندین بار با قدرت به زمین کوبید ولی پاشنه کاملا سالم میماند.

- من این دستگاه رو میخوام. خیلی عالیه! چقدر بهم میفروشیش؟
- این اختراعمو که ثبت نکردن. پس دیگه به دردم نمیخوره رایگان ببرش برای خودت.

لیسا با ذوق دستگاه را برداشت.
او چندین کفش نیاز به تعمیر داشت!


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۱:۲۱ پنجشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۶

داریوس باروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۱ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۷ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۶
از مکانی نامشخص
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین
رولی بنویسید در مورد حضورتون در حین یک اختراع مشنگی که بیش از همه چیز بهش نیاز داره شخصیت شما. میتونین در اون نقش داشته باشید و یا فقط تماشاچی باشید. رفتار خودتون و مشنگ ها رو پس از اختراع توصیف کنین. از خلاقیتتون استفاده کنین.

تابستان بود و داریوس برای تعطیلات با آملیای مشنگ دوست به لندن رفتند.
داریوس رغبت چندانی به این سفر نداشت.
-آملیا واقعا اومدیم لندن چکار؟من یه اصیل زاده هستم.درک نمیکنم علاقت به مشنگارو...
آملیا حرف داریوس رو قطع کرد.

-داریوس دنیا فقط اونی نیست که توی هاگواتز یا توی خانوادت میگذره.میخوام جاهای جدیدی رو بگردیم.

به نظر میومد داریوس قانع شده است.

-باشه آملیا ,اما کجا میخوایم بریم؟

آملیا لبخند رضایت روی لب هایش بود.
-یواشکی میریم آزمایشگاه کاشف بزرگ.الکساندر فلمینگ!

داریوس متعجب بود چون تا بحال چنین اسمی رو نشنیده بود.

-آملیا فلمینگ کیه؟

آملیا بی درنگ پاسخ داریوس رو داد.

-پزشک اسکاتلندی.

داریوس بازهم گیج بود چون نمیدونست به چه دلیل باید این کار را انجام بدهند.
-آملیا...خب...خب اون...برای چی اصلا میریم آخه؟
آملیا از سوال کردنای داریوس عصبانی شد و اخم کرد.
-تو چکار داری داریوس بیا بریم و ببین!

داریوس و آملیا وارد کوچه ای تنگ و خلوت از منطقه تاتنهام لندن شدند.مقابل درب آزمایشگاهی ایستادند.
آملیا با زمزمه و آرام وردی را اجرا کرد.

-آلاهامورا!

درب باز شد و هردو وارد آزمایشگاه مشنگی فلینگ شدند.آزمایشگاه دو طبقه بود و دکتر فلینگ مشغول آزمایش در طبقه پایین بود و متوجه حضور آملیا و داریوس نشد.

آملیا و داریوس با گام هایی آهسته و بی سر و صدا طبقه بالا رفتند و از گوشه ای نامحسوس دکتر را زیر نظر داشتند.
آملیا عاشقانه آزمایش فلینگ را زیر نظر داشت.

-ببین داریوس.داره اولین قرص ضد باکتری جهان رو درست میکنه.

به نظر می آمد دکتر فلینگ به موفقیت بزرگی رسیده است و لبخند رضایتی بر روی لب داشت.
-بالاخره موفق شدم.یوهو.اولین قرص آنتی بیوتیک جهان!

داریوس متعجب آملیا را نگاه میکرد.
-آنتی چی؟چی گفت این پیرخرفت؟!
آملیا با اخم به داریوس نگاه کرد.
-آنتی بیوتیک.اولین قرص ضد باکتری.این میتونه کلی آدم رو نجات بده.
داریوس که از آزمایشگاه خسته شده بود, قصد خروج از آنجا رو داشت.
-خب آملیا خوش گذشت.بیا بریم دنیای خودمون یا حداقل جای بهتر مشنگی!

آملیا احساس کرد که داریوس خسته شده است و با خروج از آنجا موافقت کرد.آنها از ساختمان خارج شدند و بعد از گذر محله های متعدد وارد کوچه پرت لندن شدند و به دنیای جادوگری بازگشتند.



ویرایش شده توسط داریوس بارو در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۹ ۱۱:۲۵:۵۴


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۱:۲۸ دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۶

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۲۲:۰۸
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 541
آفلاین
رولی بنویسید در مورد حضورتون در حین یک اختراع مشنگی که بیش از همه چیز بهش نیاز داره شخصیت شما. میتونین در اون نقش داشته باشید و یا فقط تماشاچی باشید. رفتار خودتون و مشنگ ها رو پس از اختراع توصیف کنین. از خلاقیتتون استفاده کنین.


- کار نیز می نماید؟

مرد کمی سرش را خاراند.
- نه، کار خاصی نمی کنه.

سپس چرخشی به مچ دستش داده و دایره ای را بر سطح کاغذ رسم کرد.
در کنار دایره، خطوط فراوانی دیده می شد؛ برخی صاف و برخی منحنی، موازی و متقاطع، بلند و بلندتر!

- پس از چه روی می ختراعیدشان؟

مرد بی آن که سر بلند کند، خط دیگری کشیده و در همان حال گفت:
- حالا مگه همه چی کار انجام می ده، مثلا خودت، شغلت چیه؟

آقای زاموژسلی، در سکوت به گوشه اتاق خیره شد.
او یک بی کار بود.
- متصدی نظارت بر امور جاریه می باشیم.
- خب پس فکر کنم دارم برات یه همکار می سازم.

پیر این را گفته و از گوشه چشم نگاهی به مرد انداخت.
نیش خند، در چشمانش موج می زد.

سر از کاغذ بزرگ برداشته کش و قوسی به بدنش داد. بی توجه به مهمانش که در مبلی کوچک فرو رفته بود قدری چای از لیوان بزرگش نوشید.
و این کار را با سر و صدای زیادی انجام داد.

پیرمرد به سمت مرد درون مبل رفت، خم شد و دو دستش را روی جمجمه وی گذاشت، سپس شروع به فشار دادن کرد، در همان لحظه دنگ با چهره ای نگران از گوش لادیسلاو بیرون زده و در آستانه گوش، پناه گرفت.

- خب، همونجوری که فکر می کردم، کارم درسته!

پیرمرد دست هایش را که به شکل سر آقای زاموژسلی در آمده بودند، بالا آورده و در همان حال به اتاقی دیگر رفته و در را با یک ضربه پشت پا بست.
لحظاتی بعد صدای پیر که قهقه ای شیطانی سر می داد، از اتاق به گوش رسید و نوری که لحظه ای چون صاعقه آمد و رفت، سایه ای را نمایان کرد از شخصی که در دستی ارّه و در دستی دیگر چاقو داشت.

- دنگی که دینگ خطابتان می نماییم.

دنگ خسته و خواب آلود، در میان مغز لادیسلاو فرو رفته و نورون ها را بر سرش کشید.
حشره علاقه زیادی به خواب داشت.

- دینگِ دنگ آ!

با فریاد لادیسلاو حشره از جا پریده و پس از چندی، خود را به روی بینی مرد رساند.

- هول کرده ایم.

دنگ دستش را به کمر تکیه داده، ابرویی بالا انداخت.

- هولیتمان بگیر.

پیش از آن که حشره نحوه خارج کردن هولیت را کشف نماید، قهقه ی شیطانی دیگری به گوش رسید، اکنون انواری سبز و زرد و بنفش از پنجره بالای اتاق به بیرون تابیدن گرفته و دود هایی آبی و قرمز از پایین در به بیرون خرامیدند.
دنگ نیز هول نمود.

لکن پیش از آن که جانور نیز هول بودن خویش را اعلام نماید، در سوخته و منهدم شد. در پس آن، در میان دود های رنگارنگ، پیرمرد ایستاده بود و اکنون بلند تر به نظر می رسید.

- آن چیست که بر سر نهایده ای ای پیر!

پیرمرد جلو آمده و در حالی که با لبخندی عریض که دندان های نه چندان زیادش را نمایان می ساخت، به مرد نزدیک شد.
لحظه ای بعد، آقای زاموژسلی سنگینی خفیفی را روی سرش احساس کردو
سنگینی ای دلنشین که تا سال ها همراه او ماند.


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.