هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۳۲ شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۶

hermayni


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۵ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۷:۲۲ یکشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
قبل از شروع داستانم می خواستم به کلاه گروهبندی بگم که من خیلی گروه گرفیندور رو دوست دارم. و اگر داستانم تایید شد دوست دارم توی گریفیندور بیفتم.
عکس شماره 5:گروه بندی
ارتمیس فرام که یک اصیل زاده بود و پدر و مادرش جادو گران قوی بودند وارد سرسرای بزرگ که پر از نقاشی بود شد.نقاشی ها انگار نکان میخوردند و مردی که داشت شکار میکرد به او چشمک زد.ارتمیس باورش نشد که مرد چشمک زده انهم از توی نقاشی!!فکر کرد توهم بوده جلو تر رفت و بقیه تابلو ها که اکثر منظره های جنگل و دشت و دریا بودند نگاه کرد. نقاشی پسری هم سن و سال خودش توجهش را جلب کرد از لباس های طلا دوزی شده پسرک در نقاشی خیلی تعجب کرد میخواست به او دست بزند که پسرک فریاد زد به باس من دست نزن ارتمیس گفت:تو حرف می زنی پسرک گفت خب تو هم حرف میزنی کار عجیبی من نمیکنم.
ارتمیس می خواست بگوید ولی تو یک نقاشی هستی نقاشی که... در همان موقع پروفسور مک گونال فریاد زد ارتمیس فارم چرا از بچه ها عقب موندی ارتمیس هم گفت پروفسور...ولی...این...نقاشی...
پروفسور گفت این نقاشی چی؟
ارتمیس: این ...نقاشی...حرف ..میزنه.
پروفسور مک گونال که از عصبانیت بنفش شده بود فریاد کشید: اقای فارم مگه خودت حرف نمیزنی چرا از نقاشی انتظار داری حرف نزنه در ضمن باید بگم این نقاشی ها جادو شده است نا سلامتی به مدرسه هاگوارتز اومدین بهترین مدرسه جادوگری.و همینطور هم میوام دیگه از گروه عقب نمونی.
ارتمیس فارم سرش را پایین انداخت و به گروه سال اولی ها پیوست حین راه رفت به پسر کناریش گفت این خانمه چه بد اخلاقه. پسره گفت پروفسور مک گونال رو می گی؟همونی که دعوات کرد؟
ارتمیس:اره خیلی بد اخلاقه اصلا ازش خوشم نمیاد در همین موقع پروفسور مک گونال بعد از توضیح قوانین و مقررات گفت:من به داخل میرم و شما منتظر بمونید اونجا کلاهی است هر اسمی رو که کلاه صدا زد میرود جلو و کلاه را روی سرش میگزارد..وکلاه گروهش رو انتخاب میکنه و داخل رفت و بچه ها رو در پشت در تنها گذاشت
پسر کناریه ارتمیس گفت راستی خودم رو معرفی نکردم من ارتمیس هستم ارتمیس فرام. پسر کناری ارتمیس هم گفت: اسمتو میدونستم من جیمز هستم جیمز مک گونال برادر زاده ی پرفسور مک گونال.
ارتمیس نفسش بند اومد سرش گیج رفت به زور زبانش رو بالا اورد و گفت:از اشنایی با شما خوشوقتم.
جیمز گفت حالت بد نشه به عمم چیزی نمیگم
ارتمیس گفت واقعا ؟؟!! میدونی اصلا من خیلی پروفسور رو دوست دارمو....
جیمز نیشخندی زد و گفت خب بسه دیگه.
پروفسور مک گونال گفت بچه ها همه داخل برین.
همه داخل رفتند: ارتمیس تو دلش گفت واییی این هریه هری پاتر وای اونم انم هرماینی گرینجره نابغه است و اون یکی هم رونالد ویزلیه و وای دراکو مالفوی توی اسلیترینه.
کلاه نفرات رو صدا زد هشتمین نفر جیمز مک گونال رو صدا زد.
کلاه گفت میبینم که دل مهربونی داری داری باهوش هم ای بگی نگی.ولی ته دلت یه چیزی اذیتم میکنه یه شرارت ذاتیه.میبینم که اوه مشنگ زاده ای تو میری گروه هافلپاف.
گروه هافلپاف براش دست زدند و او نشست بعد از جیمز کلاه دو نفر دیگه به اسم های رز و جرج صدا زد که به ترتیب به اسلیترین و ریونکلاو رفتند.
بعدش ارتمیس رو صدا زد . ارتمیس تردید کرد ولی لبخند دلگرم کننده ی پروفسور او را به جلو راند.
او کلاه را روی سرش گذاشت و کلاه گفت:خوبه میبینم ذهن قوی ای داری چی بگم نابغه ای.
ولی شجاع و مهربان هم هستی.تو برای پاتر دوست خوبی میشی . تصمیم گیری خیلی سختیه میدونم ببرم ریونکلا یا گریفیندور.
ارتمیس زیر لبی گفت :گریفیندور گریفیندور
کلاه گفت تو متعلق داری به گروه اسلیترینً!! چون تو در اینده اسلیترین بودنت برای همه اشکار میشه....
و اون بچه کسی نبود جز لرد ولد مورت

درود فرزندم

خوب بود. به نظرم میتونستی احساسات رو بهتر منتقل کنی و خواننده میتونست بهتر سردرگمی ارتیمس رو حس کنه. توصیفاتتم خوب بود، فقط اونا رو با دوتا اینتر از دیالوگ هات جدا کن.

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۸ ۱۳:۱۴:۰۸

گفتا که روی ماهت از ما چرا نهان است؟/گفتا که خود نهانی ورنه رخم عیان است


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲:۳۵ جمعه ۲۷ مرداد ۱۳۹۶

توماس مک گرادرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۶ پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۳۲ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
به نام پاكترين زن هستي مريم مقدس
داستان شماره هشت كاراگاه نمايشنامه نويسي
اول از همه خوشحالم كه به اين سايت اومدم و بايد بگم كه هر نه قسمت هريپاتر رو ديدم ولي كتاب هايش رو مطالعه نكردم و عاشق كتاب نويسي هستم و ميخواستم كتابي هم با موضوع جادو بنويسم ولي از تقليد زياد خوشم نميامد كه با شكر خدا اينجا رو پيدا كردم
داستاني كه ميخوام بنويسم اسمش پيشگويي شوم است كه با خستگي زياد توانستم يك بخش خيلي كوچيك رو بنويسم اميدوارم وارد مرحله بد بشم اگر غلط إملايي يا مرتب نبودن جمله اي را ديديد ببخشيد زيرا تازه واردم بزن بريم ولدمورت⚫️😂

پروفسر تازه چشمانش گرم شده بود،كم كم چرت به سراغش ميامد روي صندليش بود و پشتش را به ميز كارش زده بود

تق تق

ناگهان جغدي با سرعت از پنجره اي كه دقيقا رو به روي ميز كار دامبلدور بود وارد شد به قدري سرعت جغد زياد بود كه با پشت سرپيرمرد برخورد كرد شكه شد بلند شد و سرش سنگيني ميكرد دستش را بر موهاي بلند سفيدش برد و جغد جواني را بيرون اورد،جغد با چشمان گشاد شده به او خيره شد و ناگهان براي تلافي گاز محكمي از دست دامبلدور گرفت.
جغد را ناز كرد و زير لب گفت:آخ مرد جوان قصد ناراحتي شما رو نداشتم عذرخواهي من را بپذيريد
ناگهان جغد روي ميز كار دامبلدور پريد و تعظيمي به وي كرد و بعد روي سر پيرمرد پريد و نامه اي كه بر سر وي جا مانده بود را بر دهان گرفت و بالهايش را برهم زد و بالا و بالاتر رفت نامه را رها كرد و درست در دست دامبلدور قرار گرفت.
رو به جغد كرد و گفت ممنون دوست من
همينطور به پرواز جغد خيره شده بود ناگهان قلبش از تپش افتاد روي پاكت علامت مرگخواران بود.
ناگهان با سرعت به طرف شمشير گريفندور رفت و محكم آن را در دست گرفت و زير لب وردي زمزمه كرد و گفت قدرت و ناگهان شمشير به رنگ آبي اسماني درامد،با شمشير پاكت را با حساسيت و وسواس خراش داد با يك دستش پاكت را از بغل فشار داد و داخلش را نگاه كرد چشمانش گشاد شد بي آن كه متوجه شود شمشير از دستش افتاد دستش را داخل نامه فرو كرد دو چيز را بيرون اورد،يك نامه و يك بطري بسيار كوچك در بسته كه با ابر هاي سياه پر شده بود شيشه را بر نزديكي چشمانش برد و با خودش گفت تا به امروز خاطره اي به اين سياهي،پليدي نديده بودم شيشه را روي ميز كارش گذاشت شيشه خود را با قدرت به اين طرف و آن طرف ميزد انگار خاطره داخلش عجله داشت براي ديده شدن براي همين شيشه را ورداشت و در جيبش گذاشت در اتاقش را بست و با احتياط پشت در را نگاه كرد مبادا كسي فال گوش ايستاده باشد
به طرف ميز كارش رفت بر روي صندلي مخصوصش نشست،چوب دستيش را بر دست گرفت و وردي خواند و گفت ظاهر شو عينكش ظاهر شد آن را روي صورتش گذاشت و با دقت شروع به خواندن نامه كرد

"دامبلدور دوست قديمي عذرخواهي ميكنم كه نميتوانم خودم را معرفي كنم يك پسر تقريبا دوازده ساله در نزديكي خانه ما زندگي ميكند رفتارهاي بسيار عجيبي دارد او از طرف پدر مشنگ و از طرف مادر جادوگر است اين چند سال كه حركاتش را زير نظر داشتم ميتوانم به جرعت بگويم حركاتش همانند اسمش رو نبر است حتي ميتوان گفت قوي تر دوست پير من بايد فكر اساسي بكني تمام خاطره اين چند سال رو توي اون شيشه گذاشتم به دقت نگاه كم"

دامبلدور دستش را روي پيشاني خود قرار داد و چند ثانيه اي به فكر فرو رفت و دستش را مشت كرد و فشار داد گويا اعصبي است به طرف كمد لباس هايش رفت چوب دستيش را تكان داد و وردي زمزمه كرد و گفت تبديل شو ناگهان كمد به ظرف بزرگ طلايي كه داخلش آبي به رنگ خون بود تبديل شد اين ظرف مخصوص ديدن خاطرات مربوط به مرگخواران يا خاطرات نحس و شوم بود دامبلدور نفس عميقي كشيد و دست بر جيبش كرد و بطري را دراورد در آن را باز كرد ناگهان از داخل بطري خاكستر هاي سياه بيرون آمد تمام اتاق شروع به لرزيدن كرد دامبلدور از چشمانش اشكي جاري شد و گفت پيشگويي هميشه درست است و بطري را داخل ظرف نحس انداخت صورتش را داخل ظرف برد و به خاطره پيوست
دامبلدور پسري خوش هيكل پوستي سبزه قد نچندان بلند چشمان كشيده ي قهوه اي رنگ دماغي قلمي و كشيده پيشاني كوتاه و موهاي بسيار بلند به رنگ زرد را ديد پسراني اطرافش بودند او را زمين زده بودند و با حرف هايشان تحقيرش ميكردند پسر ناگهان به شدت اعصبي شد زيرا اسم پدر مشنگش را اورده بودند چشمانش را بست گويا وردي ميخواند ناگهان چشمانش قرمز شد اطرافش دوده خاكستري گرفت و زمين به شدت ميلرزيد انگار زلزله آمده است و دستش را تكان داد و چند پسر اطرافش را پرت كرد.
دامبلدور در خاطره سرگردان بود باز پسر را ديد كه روي جفت پايش نشسته و به زبان مارها و اژده ها صحبت ميكند و آن ها را فرا ميخواند ناگهان دامبلدور فرياد زد كافي است و به دفترش برگشت و شروع كرد به گريه كردن و اسنيپ را با داد زدن صدا كرد
اسنيپ:دامبلدور مشكلي پيش اومده
دامبلدور :دو كار ضروري برات دارم اولي پيغامي به پروفسور پاتر بفرستيد و ايشون رو به هاگوارتز دعوت كنيد براي تدريس درس مبارزه با جادوي سياه
و خبر مهم ترم شاگرد جديد منحصر به فردي قراره بياد اينجا اسمش aedan هست براش نامه بفرستيد و اون رو دعوت كنيد به هاگوارتز و اسنيپ صدرصد كلاه اون رو به اسليترين ميفرسته پس.....ادامه دارد
اميدوارم از بخشي كوچيك از داستانم لذت برده باشيد🌹

درود فرزندم

بد نبود، سوژه‌ی تازه‌ای رو از عکس خلق کرده بودین. فقط حواست به علائم نگارشی باشه و با دوتا اینتر دیالوگ ها رو از توصیفات جدا کن.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط Deaths.Severus در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۷ ۲:۴۹:۴۴
ویرایش شده توسط Deaths.Severus در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۷ ۳:۰۲:۰۴
ویرایش شده توسط Deaths.Severus در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۷ ۳:۰۴:۴۳
ویرایش شده توسط Deaths.Severus در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۷ ۳:۰۷:۰۴
ویرایش شده توسط Deaths.Severus در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۷ ۳:۱۱:۰۸
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۸ ۱۳:۰۳:۴۷

مرگخواران⚫️💪🏻تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۱ چهارشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۶

hermayni


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۵ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۷:۲۲ یکشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
تصویر شماره 5 :کلاه گروه بندی
رز دختری اصیل زاده ای که از زمانی که از دیوار رد شد و وارد سکوی نه و سه چهارم شد دلهره داشت.او دختری لوس با موهایی لخت و طلایی بود.مادرش که جادوگری عالی بود به او گفته بود اصیل زاده ها نباید نگران باشند ولی او از کلاه گروهبندی میترسید چون میدانست میتواند افکار را بخواند!و میترسید که کلاه گروهبندی بفهمد که او طرفدار پر و پاقرص لرد ولد مورت بود!!
او وقتی سوار قطار شد در واگنی نشست و به هاگوارتز بد و بیراه میگفت که چرا واگن اختصاصی برای اصیل زادگان نگذاشتند.همان لحظه دراکو مالفوی وارد شد و گفت رز!حال خاله و عمو چطوره(دراکو پسر خاله اش بود)رز که از این طرز حرف زدن دراکو عصبانی شده بود گفت:مافوی تو یک اصیل زاده ای نه مشنگ زاده!!!!مالفوی که از رفتار یک دختر در برابرش تعجب کرده بود گفت رز تانچ ! امیدوارم کلاه گروهبندی همه ی افکارت رو بلند بخونه ... رز هم گفت منم امیدوارم گریفیندور بهترین گروه و هری پاتر بهترین دانش اموز بشه تاتو بسوزی! مالفوی هم گفت خواهیم دید و با گراب وگویل از واگن خارج میشند و رز شکلکی در می اورد و میگوید خواهیم دید!..
بعد از گذشت 1 ساعتی به هاگوارتز میرسند و ژروفسور مک گونال بعد از خوش امد گویی و قوانین را ذکر کردند میگوید ما 4 گروه داریم گریفیندور، اسلیترین ،هافلپاف و ریونکلاو چند دقیقه ای منتظر بمونید تا من بیام. رز به مالفوی چشم غره میرود و دراکو گفت خواهیم دید! پرفسور مک گونال میگوید بیاید تو! بچه ها دو تا دو تا به داخل میروند و درکو رو میبیند که پشت غذا خوری اسلیترین نشسته است.دراکو یک سال از او بزگتر بود و توی گروه اسلیترین بود بدتر از این نمیشد رز مارچ ارزوی گروه اسلیترین رو داشت و از هافلپاف بیزار بود زیر لب میگفت گروه بچه مثبتا و مهربونا چه افتضاحی! و هافلپافی ها نیشخند میزد.پرفسور مک گونال گفت رز تانچ ! رز تانچ حواست کجاست 4 بار دارم صدات میزنم توی هر گروهی باشی 10 امتیاز از گروه کم میکنم.کلاه گروهبندی رو رز روی سرش گذاشت و گلاه فریاد زد چه مصیبتی!!! او طرفدار ولد مورت است. همهمه ها بلند شد هری و رونالد و هرماینی باهم گفتند ولد مورت!! رز تانچ بلند داد کشید کلاه یا من رو توی گروه اسلیترین میزاری یا اتیشت میزنم.پرفسور دامبلدور گفت چی؟/؟به کلاه من توهین میکنی کلاه زودتر گروهبندی بگو. کلاه گفت من میدونم تو از چه گروهیی متنفری بنا بر این هافلپاف!! رز تانچ از عصبانیت سرخ شد و کلاه رو پرت کرد نگاهش به دراکو افتاد که به او نیشخند میزد عصبانیتش بیشتر شد و کلاه رو لگد کرد همان موقع پرفسور امبلدور چوب دستی اش را تکان داد و گفت به وزغ تبدیل شو. رز تانچ تبدیل به وزغ شد و در قفسی نگه داری مشود و همیشه انتظار ولد مورت را میکشد تا اورا ازاد کند.

درود فرزندم

درواقع متن تو یه جورایی حالت گزارش مانند داشت. این اشکال بزرگی نیست اما به شرطی که درست نوشته و پردازش بشه که من فکر میکنم تو میتونی بهتر هم بنویسی.

رول یا نمایشنامه طوریه که باعث میشه خواننده همزمان با گوینده پیش برن اما راوی داستان تو انگار از قبل همه چیو میدونسته و این زیاد خوشایند نیست.
رول های دیگه رو تو کارگاه بخون تا متوجه منظور من بشی.

فعلا... تایید نشد!



ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۵ ۲۳:۳۴:۱۲

گفتا که روی ماهت از ما چرا نهان است؟/گفتا که خود نهانی ورنه رخم عیان است


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۲۴ چهارشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۶

makhfi


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۲۴ دوشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۵۴ یکشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
http://www.jadoogaran.org/modules/xcg ... 82/wp_inquisition_col.jpg" rel="external" title="">تصویر شماره 4 کارگاه نمایشنامه نویسی

جینی ویزلی، دختر ساکت و منزوی خانواده ی ویزلی، در گوشه ای از کتاب خانه ی هاگوارتز، در حالی که با یک دست با موهای قرمز و مجعدش بازی میکرد،با بی حوصلگی یکی از کتاب های جلوی دستش را ورق میزد که ناگهان جو سنگینی را پشت سر خود احساس کرد؛ خواست برگردد و پشت سرش را ببیند که متوجه حضور پسری لاغر اندام و سفید پوست با موهای کوتاه و شانه خورده و بور شد که به سادگی و با اولین نگاه میتوانست آثار غرور را در چهره ی پسر ببیند.
از ردای دراز و سیاه و سبز پسر میشد فهمید که از گروه اسلایترین است.
جینی دراکو مالفوی را شناخت و خیلی سریع خودش را جمع و جور کرد و وانمود کرد که با دقتو تمرکز مشغول خواندن کتاب است.
سعی کرد خودش را بی توجه به مالفوی نشان دهد اما نتوانست مثل همیشه عشق خود را نسبت به مالفوی مخفی نگه دارد.
سعی کرد سر صحبت را با مالفوی باز کند...
با استرسی که با صدای لرزان و ضعیفش قاطی شده بود،گفت:عه...اهم...سلام؛منظورم اینه که کاری داشتی؟
دراکو که حتی چهره ی مغرورش را برای صحبت کردن با او پایین نیاورد،چشمانش را کمی پایین انداخت تا به چشمان پر از خجالت جینی نگاهی بیندازد و با صدایی رسا،محکم و مغرور،با خشونت گفت: فکر نمیکنم نیازی باشه برای کارایی که میکنم بهت جواب پس بدم ...دنبال یک کتاب راهنما برای کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه میگشتم.
و قبل ازینکه جینی بتواند عکس العملی نشان دهد، مالفوی برگشت و مثل همیشه،بی توجه به افراد و اتفاقات اطرافش،آرام به بخش دیگر کتاب خانه رفت...

درود فرزندم

بد نبود. تقریبا تونسته بودی سوژه رو درست پردازش کنی. حواست باشه که بعد از علائم نگارشی فاصله بدی و کلمه بعدی رو بنویسی و دیالوگ ها رو با دوتا اینتر از توصیفاتت جدا کن.

با استرسی که با صدای لرزان و ضعیفش قاطی شده بود، گفت:
- عه...اهم...سلام؛ منظورم اینه که کاری داشتی؟

دراکو که حتی چهره ی مغرورش را برای صحبت کردن با او پایین نیاورد، چشمانش را کمی پایین انداخت تا به چشمان پر از خجالت جینی نگاهی بیندازد.


بعضی از قسمت های رولت هم نیازی به سه نقطه نداشت.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۵ ۲۳:۲۷:۰۸


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۰ سه شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۶

Ana.s


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۰ سه شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۶:۱۷ شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
اسنیپ در برابر آینه نفاق انگیز

در اتاق را بی سرو صدا بست و در راهروهای تاریک هاگوارتز به راه افتاد.راه را بدون استفاده از نور چوب دستی هم می توانست به سادگی آب خوردن پیدا کند.دیگر حسابش از دستش در رفته بود و یادش نمی آمد چندمین نیمه شب است که مثل افسون شده ها راه می افتد تا سراغ آینه ی نفاق انگیز برود و تصویری را تماشا کند که فقط در آینه به وضوح دیده می شد و حتی در خوابش هم نمی توانست تصویری این چنین خیال انگیز و دلبربا ببیند.پای آینه که وسط می آمد احساسات و آرزوهای فروخورده اش منطق همیشگی اش را سرکوب می کرد و قلبش بود که به مغز فرمان می داد.
به جای همیشگی رسید.وارد شد و بی هیچ مکثی پارچه را از روی آینه نفاق انگیز کنار زد.انگار که فکر کند واقعا لی لی پشت پرده منتظرش نشسته تا او بیاید و غرق تماشایش شود.

-لی لی!

دستش به جای موهای لی لی روی سری آینه نشست.ولی اسنیپِ توی آینه داشت موهای لی لی را نوازش می کرد و لبخند می زد!لبخندی که به جز آینه هیچ جای دیگری دیده نمی شد.

-سوروس!نظرت چیست امروز سری به کوچه دیاگون بزنیم؟

-هر طور که تو بخواهی!


لی لی لبخندی شیرین زد که اسنیپ جانش را برای آن می داد و گفت:

-واقعا که تو بهترینی.


اسنیپِ توی آینه لبخند می زد...


-سوروس!معلوم است اینجا چه کار می کنی؟


اسنیپ با اکراه نگاهش را از تصویر درون آینه برداشت و به عقب چرخید.دامبلدور پشت سرش ایستاده بود و نگاه سرزنشگرش را به او دوخته بود.می دانست هر توضیحی بی فایده است.دامبلدور تنها کسی بود که می دانست اسنیپ چه چیزی را در آینه می بیند.با این حال او اسنیپ بود.جادوگر مرموز و سیاه پوشِ هاگوارتز و حتی جلوی کسی که رازش را می دانست هم خودش را از تک و تا نمی انداخت.


-سر و صدایی از این اتاق شنیدم.می خواستم مطمئن شوم بچه ای وارد اتاق نشده باشد.


اسنیپ این را گفت و پارچه را به سرعت روی آینه انداخت.


-بعید می دانم هیچ بچه ای این وقت شب سراغ آینه بیاید.سوروس!تو می دانی داری چه می کنی؟نکند می خواهی عقلت را از دست بدهی؟


اسنیپ جوابی نداد.دستهایش را پشتش قلاب کرده بود و به گوشه ی نامعلومی در فضا خیره شده بود.انگار داشت سعی می کرد تصویر امشب آینه را با دقت در ذهنش حک کند.خودش هم خوب می دانست زل زدن به آینه نفاق انگیز عواقبی دارد.اما آینه او را افسون کرده بود. فکر و اشتیاق به دیدن خودش کنار لی لی توی آینه جای هیچ تفکری برایش باقی نمی گذاشت.در آینه لی لی،لی لی پاتر نبود! لی لیِ خودش بود.بدون آن که نگاهی به دامبلدور بکند به آرامی از اتاق بیرون رفت تا در راهرو های تاریک هاگوارتز راه برود و باز هم به لی لی فکر کند.




اسنیپ در برابر آینه نفاق انگیزاسنیپ در برابر آینه نفاق انگیز


درود فرزندم

قشنگ بود، توصیفات و دیالوگ هات لذت بخش بودن. فقط نیازی به سه اینتر نیست. دوتا کفایت میکنه.

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی



ویرایش شده توسط Ana.s در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۴ ۱۵:۰۹:۴۳
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۵ ۲۳:۱۹:۴۳


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۵۸ یکشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۶

املاین ونسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۴ جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۷:۳۴ دوشنبه ۱۸ دی ۱۳۹۶
از لندن,کوچه ی اسکای
گروه:
کاربران عضو
پیام: 20
آفلاین
تصویر شماره ی ۵:کلاه گروهبندی
با دلهره نگاهی به اطرافش انداخت ومتوجه شد که بقیه نیز مانند خودش نگرانند.او از خانواده ی مشنگ ها بود.یعنی به کدام یک از گروه ها فرستاده می شد؟
اپریل در حالی که کناره ی ردایش را می فشرد سعی می کرد افکارش را از سخنان نا امید کننده ی اطرافش که درباره ی ان کلاه جادویی گفته می شد دور کند.
_بچه ه؛ا می گن از توی اون کلاه یه جادوگر وحشی در میاد که باید باهاش مبارزه کنیم.
_چه جور مبارزه ای؟
_بعضی یا می گن باید جادوی سیاه بلد باشیم تا توی یه گروه خوب بیفتیییم!
در سرسرای بزگ باز شد و چند مرد که به نظر استاد های مدرسه می امدند به سمت سال اولی ها حرکت کردند و ان هارا به سمت سرسرای بزرگ راهنمایی کردند؛هزاران شمع روشن در هوا معلق بود و میز بزرگی که روی ان کلاهی کهنه و قدیمی که گویی قسمت های مختلف ان را به هم وصله کرده بودند در وسط سالن قرار داشت.
چهار ردیف بزرگ در اطراف سالن که بر روی ان ها سال بالایی ها نشسته بودنن و یک میز پهناور در اخر سالن که تمام اساتید بر روی ان نشسته بودندقرار داشت.
اپریل به اسمان پرستاره ی بالای سرش نگاهی انداخت او قبلا درباره ی سقف سحر امیز شنیده بود اما حالا که خودش ان را می دید متوجه شد که زیبایی ان وصف ناپذیر است.
پروفسور مک گونگال که تا دقایقی پیش خودش را به سال اولی ها اشنا کرده بود جلو امد و گفت:اسم هر کدوم از بچه ها که خونده شد جلو بیاد و روی چهار پایه ی پشت میز بشینه و کلاه رو روی سرش بگزاره و منتظر بشه که کلاه قاضی اون رو به گروه مناسبش بفرسته.
ناگهان کلاه شروع به حرف زدن کرد :ماری ویلسون
دختری که نامش ماری بودجلو رفت وبر روی چهارپایه نشستو کلاه را بر روی سرش گذاشت.
_ریونکلاو
این کلمات ازدهان نا مشخص کلاه بیرون امد و دختر به سمت میزی که در سمت راستش بود رفت و نشست.
تقریبا نیمی از بچه ها به گروه های تععین شده یشان رفته بودنن.
_اپریل پیت.
اپریل درحالی که سعی می کرد جلوی لرزیدن پاهایش را بگیرد بر روی چهر پایه نشست و کلاه را بر روی سرش گذاشت.ناگهان همه جا تاریک شد...
خودش رادید که در حال بالارفتن از یک تالار بزرگ است و خبرنگاران در اطرافش جمه شده اند ناگهان خودش را دربرابر سالن اجتماعات بزرگ دید؛او برنده ی جایزه شده بود؛تصویر عوض شد؛او در یک دفتر پر از کاغذ و تومار بود در حال بررسی چند کتاب...
تصویر بعد؛او درون یک جنگل تاریک بود وچند خوناشام در حال حمله به او بودند...ناگهان دوباره همه جا تاریک شد.
تصویر او در دفتر کار در یک طرف وتصویر او که در جنگلی بزرگ بو در طرف دیگر.....هافلپاف یا گریفندور؟
او عاشق گروه گریفندور بود؛همه ی دوستانش که تازه با ان ها اشنا شده بود در گروه گریفندور رفته بودند.
_هافلپاف
کلاه قاضی این کلمه را گفت و اپریل را از رشته ی افکارش بع بیرون کشید.هافلپاف!یعنی اینده ی او در یک دفتر مخروبه است و اوباید تا اخر عمرش کار کند؟؟؟؟

درود فرزندم

شیوه نوشتنت جدید بود، و این خوبه. خلاقیتی که استفاده کردی هم با توصیفاتت دلنشین تر شدن. توصیفاتتم با دوتا اینتر از دیالوگ هات جدا کن تا رستگار شی.

_اپریل پیت.

اپریل درحالی که سعی می کرد جلوی لرزیدن پاهایش را بگیرد بر روی چهر پایه نشست و کلاه را بر روی سرش گذاشت.ناگهان همه جا تاریک شد...


تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۳ ۱۸:۲۹:۵۷

IM A HAFEIY
اصلا مگه دنیا بدون جادوی سیااااه می چرخه؟؟؟
تصویر کوچک شده



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۷ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶

Angella


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۳:۴۴ شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
تصویر شماره 5 کارگاه نمایشنامه نویسی
انجلا دختر یازده ساله ای بود که با پدرش اقای توماس ویلفرد زندگی میکرد، اقای ویلفرد مشنگ بود و در کل مدت زندگی به جادو اعتقاد نداشت. انجلا دختر جسور و کنجکاوی بود، بی نهایت به اتفاقات عجیب دور و اطراف علاقه نشون میداد، بر خلاف پدرش عاشق دنیای جادوگری بود و در اعماق وجودش مطمئن بود که به اون دنیا تعلق داره.
تازه یازده ساله شده بود که اتفاق عجیبی افتاد دعوت به مدرس علوم و فنون جادوگری هاگوارتز، نامه عجیبی که با یک جغد سفید به دستشون رسیده بود.
انجلا بالاخره به ارزوش رسیده بود ولی پدرش به شدت با رفتن اون مخالفت میکرد، برای اقای ویلفرد سخت بود که قبول کنه تنها بچه و تنها دخترش یک جادوگره.
بعد از تلاش ها و التماس های انجلا اقای ویلفرد راضی شد.
و سرانجام روز ورود به هاگوارتز فرا رسید و قطار زیبایی که اون رو به مقصد میرسوند.
انجلا با بچه گربه سفیدی که بغل کرده بود وارد قطار شد و در اولین کوپه رو باز کرد، دو پسر در کوپه روبروی هم نشسته بودند، یکی با موهای نامرتب و مشکی و عینک گردی که روی چشم های سبزش بود و اون یکی پسری لاغر با دماغ کشیده و موهای قرمز.
انجلا گفت:اووه، سلام، میتونم اینجا بشینم؟
پسر مو قرمز گفت: البته بیا داخل.
_سلام. من انجلا ویلفردم، اولین باره که به هاگوارتز میرم، تقریبا تازه فهمیدم دنیای جادو وجود داره.
و بعد ریز خندید
پسر مو قرمز:سلام ، من رونالد ویزلی ام ولی همه رون صدام میکنن، منم سال اولیم ولی کل خانواده من جادوگرن، از وقتی که چشم باز کردم. و بعد لبخند بانمکی روی صورتش نقش بست.
پسر مو مشکی گفت:و من هری پاترم، پدر و مادرم جادوگر بودن ولی خب من با خالم زندگی میکنم، اونا جادوگر نیستن و خب منم تازه فهمیدم که جادو وجود داره.
انجلا: از دیدنتون خوشحالم. خیلی دلم میخواد بدونم الان تو هاگوارتز چه اتفاقی قراره بیوفته.
رون: خب من از داداشام شنیدم که اونجا پر از غذاهای خوشمزس. البته قبلش گروه بندی میشیم چهار تا گروه وجود داره، گیریفیندور گروه ادم های شجاع و دلیر و باحاله، کل خونواده من تو اون گروه درس خوندن، گروه ریوینکلاو گروه بچه های باهوشه، گروه هافلپاف گروه بچه های مهربون، سخت کوش و وفاداره و گروه اسلیتیرین گروه اصیل زاده های مغرور و شروره، هیچ مشنگ زاده ای وارد گروه اونا نمیشه.
انجلا:اووه، چه جالب، مشنگ یهنی چی که گفتی؟
_یعنی افرادی که جادوگر نباشن مثل خونوادت.
_اهان، پس خوبه ، من هیچ وقت وارد اون گروه نمیشم، از ادمای شرور متنفرم.
............................
سالن عمومی هاگوارتز بزرگ تر از چیزی بود که انجلا تصور میکرد، میز های پر از غذا، دانش اموزهای شاد و خوشحال.
و زمان گروه بندی فرا رسید، بچه ها یکی پس از دیگری به سمت گروه خودشون میرفتند، هری و رون هر دو گریفندور و اما حالا نوبت انجلا بود که کلاه مخصوصی که روی سر بچه ها گذاشته میشد مشخص کنه انجلا در چه گروهی جای داشت.
انجلا ویلفرد، یکی از معلمان هاگوارتز که ردای مشکی بلندی داشت این جمله رو گفت.
کلاه بعد از زمان طولانی فریاد زد :اسلیترین
اما این واقعا عجیب بود، انجلا ویلفرد مشنگ زاده ای که تازه ازدنیای جادو باخبر شده بود.......

درود فرزندم

خوب بود. توصیفاتت خوب بودن و سوژه رو هم به خوبی پرورش داده بودی. فقط دیالوگ هاتو با دوتا اینتر از توصیفاتت جدا کن، و البته فراموش نکن که دیالوگ هاتو به یک شکل بنویسی:

_سلام. من انجلا ویلفردم، اولین باره که به هاگوارتز میرم، تقریبا تازه فهمیدم دنیای جادو وجود داره.

و بعد ریز خندید .
پسر مو قرمز گفت:
- سلام ، من رونالد ویزلی ام ولی همه رون صدام میکنن، منم سال اولیم ولی کل خانواده من جادوگرن، از وقتی که چشم باز کردم. و بعد لبخند بانمکی روی صورتش نقش بست.


تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۳ ۱۸:۲۵:۲۷


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۵:۰۲ چهارشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۶

برایان دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۵۹ چهارشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۴:۳۸ دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۷
از دهکده لیتل هنگلتون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
دوئل دامبلدوروولدمورت
هری باوجودزخم هایی که ازمرگ
خواران خورده بودلنگ لنگ کنان می دویدمباداکه گوی پیشگویی که مربوط به اوولدمورت است به
جای درون دستش درون وست ولدمورت باشد.صدای لوسیوس مالفوی درآن طرف حوض وزارت جادوآمد:
-اینجاس،گیرش اوردیم.
-نه،نه،زودبرولوسیوس.
مالفوی ازآن جارفت آخه برای چی
؟فکرهری مشغول بودکه صدای آشناآمد:
-دوباره همدیگرودیدیم،هری.
لردولدمورت باحالتی شرورانه ایستادوقیافه ای به خودگرفت بو دکه الان بانفرینی جان هری رامی گیرد.
-نه تام،زودداری پیش می ری ها
اگه اون بمیره گوی هم می افته و
میشکنه.
دامبلدوردرآن لحظه زود خودرابه
آنجارسانده بود.
-اوه،دامبلدورتوهم بعدپاترمقام
مرگ پیش من داری،اماحالااول تو
که ازشرت راحت شم.
-تاچندلحظه دیگه کارگاها ریختن
اینجا،وای تام دوباره اشتباه کردی
-آوداکداورا
-پروتگو
-بمیردامبلدور،بمیر.
دامبلدوردرآن لحظه باجادویی زیر
پای ولدمورت راسوراخ کردامااو
راحت درهوامعلق شد:این همان کلک ولدمورت است.اوبعدنورسیا هی به سمت دامبلدورفرستادولی
ققنوس دامبلدوربه آنجارسیدآن رابلعیدشروع به آوازکرد.
-اااااااه،این دیگه چه آوازیه وای
نه.
اونتوانست خودراکنترل کندبه زمین خورد.سپس دامبلدوریک نورسفیدبه اوروانه کردامااوآن راباطلسمی منحرف کرد.ولدمورت
نورزردی روانه کردودامبلدورنور
آبی دوچوبدستی به هم برخورد کردندولی چوبدستی دامبلدور قو ی بودآنراشکست داد.ولدمورت بعدایستگاه های بازرسی وزارت خانه رابه سمت آنهاروانه کردولی
دامبلدورآنهاراکوچک کردسپس سانتورداخل حوض شروع به تیر
اندازی به ولدمورت کرداوآن را تکه تکه کرد.دامبلدوربازهم جن
خانگی رابه سمت اوروانه کرداما
اوتاخواست آن راهم نابودکند یقه اوراگرفت تاخفه کنداوسرخ
شده بودنمیتوانست که نفس بکشداماناگهان جن خانگی تبدیل به خرگوش شده اورارهاکردکه
اوناپدیدشد.




-حتماجواب اینکارومی بینی.
ولدمورت این بارازپشت آنهاظاهرشد.سپس سمت دری که هری آمده بودرفت که آن
مرگخوارهای درحال مبارزه را
فراری دهدکه.....
تمام کارگاه هاووزیروخدمش
ازشعله های آتش آمدند بیرو ن.ولدمورت نعره کشیدوباز غیب شددامبلدورگفت:
-دیدی؟این همه بهت گفتم که برگشه ولی انکارکردی.
کارگاهی گفت:
-جناب وزیر،راس میگه همه ی مادیدیمش.
فاج آهی کشیدوگفت:
-آره،آره،اسمشونبرواقعاواقعا
برگشته.
-فاج من رفتم اگه کاری داشتی بیادفترم.
سپس باهری غیب شدندودر
دفتردامبلدورظاهرشدند.

درود فرزندم

ما اینجا میگیم اینتر بزنین، ولی باید به تو بگم اینتر نزن. پست تو بد نبود اما چون زیاد اینتر زدی، رولت ظاهرشو از دست داده و باعث اذیت شدن خواننده میشه. به اینم دقت که هرجایی اینتر نزنی و فقط پاراگراف ها رو از هم جدا کنی، ولی دیالوگ ها رو هم با دوتا اینتر از توصیفاتت جدا کن.

هری باوجود زخم هایی که ازمرگ خواران خورده بودلنگ لنگ کنان می دویدمباداکه گوی پیشگویی که مربوط به او و ولدمورت است به جای درون دستش درون دست ولدمورت باشد.صدای لوسیوس مالفوی درآن طرف حوض وزارت جادوآمد:
-اینجاس،گیرش اوردیم.
-نه،نه،زودبرولوسیوس.

مالفوی ازآن جارفت آخه برای چی؟


حله؟ غلط های املایی هم میتونن به شدت مخرب باشن. به اونا هم دقت کن.

به امید این که اشکالاتت در فضای ایفای نقش حل بشه...

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط alipooter در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۸ ۵:۱۱:۳۸
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۸ ۲۱:۱۱:۱۷

هری پاتر.....پسری که زنده ماند




به آغوش مرگ بیا


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۷ دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۶

لتا لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۳ جمعه ۶ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ پنجشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین

http://www.jadoogaran.org/modules/new ... wtopic.php?post_id=309848
هوا هنوز تاریک بود در برج مخروبه شهر در بالاترین اتاق چراغ روشن بود ولی امکان نداشت چه کسی سه صبح به انجا میرفت خودش به خاطر کابوسی وحشتناک در مورد اژدها و پسری به نام هری بود ولی او یک ماگل بود و به اژدها و جادو اعتقاد نداشت در شهر کوچک او همه بعد از ساعت دوازده شب در خانه هایشان بودند و از نیمه شب به بعد پرنده در خیابان پر نمیزد اما الان سه صبح بود و نوری از پنجره برج ترسناک شهر که بر همه چیز سایه افکنده بود سوسو می زد .
فانوسش را در دست گرفت کمی دودل بود ولی بالاخره تصمیم گرفت برود و ببیند انجا چه خبر است به راه افتاد هیجان زده بود بنابرین بخشی از راه می دوید برج در تاریکی واقعا ترسناک بود ارام به راه افتاد و به طبقه آخر رسید در اتاق کسی حضور داشت که با مردی که مشخص نبود صحبت میکرد مرد جوان و قد بلند بود او میگفت : سرورم همه چیز آماده است ما فردا در مسابقه تیم کویدیچ مدرسه اونو میفرستیم تا شر اون پسره مزاحم پاتر رو از بین ببریم.
صدای مرد دوم خشن و بی روح بود : شاخدم اماده ست کرواچ؟
کرواچ جواب داد : بله سرورم اونو طلسم کردیم که تا شر پاتر رو نکنه اروم ننشینه
مرد دوم خندید خنده اش سرد و ترسناک بود : خوشم اومد این ایده خوبی بود . اون مودی فضول احمق چه طوره ؟ معجون حاضره ؟
کرواچ : بله سرورم مودی رو زندانی کردیم و چندتا از بچه ها حواسشون بهش هست
مرد دوم که احتمالا لردی چیزی بود گفت کرواچ به نظر میاد مهمون داریم
-چی ؟ مهمون؟ آه بله یه ماگل !
- ادبت کجا رفته دعوتش کن بیاد تو
- چشم سرورم . او امد و پسر را با خودش به داخل برد
نصف اتاق در تاریکی قرار داشت در نیمه تاریکی شخصی بر روی مبلی باشکوه که مانند تخت پادشاهی بود نشسته بود ظاهر مرد در تاریکی بود و دیده نمی شد بقیه اثاثه اتاق اصلا با تخت جور نبود و بسیار کثیف بود همه جا را خاک گرفته بود و تنها منشع نور شومینه بود که درونش اتشی در حال سوختن بود . مرد گفت :
خیلی وقته حرفامونو گوش میکنی ؟ و فریادمرد گفت آوادراکداورا آخرین صدایی بود که او شنید.
هری امروز مسابقه کوییدیچ داشت مسابقه مهمی بود اگر تیم ریونکلا را شکست می دادند به صدر جدول بر میگشتند و به احتمال زیاد جام کوییدیچ را می بردند از زمانی که الیور وود درسش را تمام کرده و فارغ تحصیل شده بود هری کاپیتان تیم کوییدیچ شده بود او پسری با چشمان بادامی سبز و موهای مشکی بهم ریخته و نامرتب بود و پنجمین سال تحصیلش در هاگوارتز را میگذراند .
مسابقه تا لحظاتی دیگر شروع میشد و هری مطمئن نبود که اماده است یا نه ؟ او وارد زمین کوییدیچ شد .
دور تا دور زمین سکوی تماشاچیان قرار داشت و در هر طرف زمین سه تیرک به ارتفاع پانزده متر شبیه دسته حباب سازی ماگل ها وجود داشت.
مسابقه با سوت خانم هوچ معلم پرواز و داور مسابقه شروع شد سی ثانیه از شروع بازی نگذشته بود که غرشی عظیم همه را میخکوب کرد و یک شاخدم مجارستانی (هری پارسال در مسابقه جام آتش با یکی از انها روبرو شده بود ) وارد زمین کوییدیچ شد و به سمت هری حمله کرد هری جا خالی میداد و سعی میکرد فرار کند ولی فرار عملا غیر ممکن بود اژدها او را همواره دنبال میکرد همه جیغ میکشیدند و سعی میکردند زمین را ترک کنند اساتید سعی میکردند با جادوی خواب آور اژدها را خواب کنند ولی چندان تاثیری نداشت اوشعله اتشی به سمت هری پرتاب کرد هری به پایین شیرجه رفت اژدها کمی خواب الود شده بود و هری توانست دم شاخدم را که داشت به سمتش می امد دفع کند.
هری حس بدی پیدا کرد انگار یک سطل یخ رویش ریخته بودند و به خود نگاه کرد استتار شده بود کسی طلسم سرخوردگی را رویش اجرا کرده بود.
شاخدم گیج شده بود نمی دانست چه کند هری پاتر ناپدید شده بود اساتید همه چوب دستی هایشان را بالا اوردند و اژدها را خواب کردند و به سراغ هری آمدند . پرفسور فیلت ویک گفت : پناه بر خدا این از کجا پیداش شد ؟ سپس از هری پرسید : چه طور طلسم سر خوردگی رو رو خودت اجرا کردی ؟ این طلسم پیشرفته ایه .
هری گفت : من نکردم !
دامبلدور پرسید : پس کی کرده ؟
هیچ کس جوابی نداد . و هیچ کسی متوجه نشد که اسنیپ در بین جمع نیست و چوب دستی اش را در دست گرفته و برای بار دوم طلسم سرخوردگی را این بار روی خودش به اجرا در می اورد و به دفترش باز میگردد.
و لرد ولدمورت بار دیگر در کشتن هری شکست خورد.

درود فرزندم

خیلی بهتر شد. علامت گذاری ها هم بهبود پیدا کردن. فقط حواست باشه که دیالوگ ها رو به این شکل و با دوتا اینتر از توصیفاتت جدا کن. این شکلی:

دامبلدور پرسید :
- پس کی کرده ؟

هیچ کس جوابی نداد . و هیچ کسی متوجه نشد که اسنیپ در بین جمع نیست و چوب دستی اش را در دست گرفته و برای بار دوم طلسم سرخوردگی را این بار روی خودش به اجرا در می اورد و به دفترش باز میگردد.

و لرد ولدمورت بار دیگر در کشتن هری شکست خورد.


تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی



ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۸ ۰:۲۹:۱۱
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۸ ۰:۲۹:۴۵

لیتا لسترنج


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۰ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۶

لتا لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۳ جمعه ۶ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ پنجشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
دراکو :إ اینجا رو باش یه ویزلی که انقدر پول داشته که خوندن یاد گرفته !
جینی : ساکت باش مالفوی
نویل وارد صحنه می شود و از جینی می پرسد : چیزی شده ؟ چرا داری با این بچه دماغو حرف می زنی ؟
دراکو : هه یه فشفشه به من می گه دماغو؟ میدونی تو این کتابا که تو حتی نمی تونی یکی از وردهاشو تلفظ کنی چی نوشته؟
نویل : بزار حدس بزنم اممم این چه طوره چه طور دماغو نباشیم ؟
دراکو: الان نشونت میدم . او چوب دستی اش را برمیدارد و بدن نویل را قفل میکند جینی از جایش بلند میشود و میگوید : بسه مالفوی اونو به حالت اولش بر گردون
دارکو : مثلا می خوای چی کار کنی ؟
کل کتابخانه دارند آنها را نگاه میکنند مسئول کتابخانه حواسش به بچه ها نیست و مشغول تمیز کردن کتاب هاست
جینی : منم بلدم طلسمت کنم مالفوی طلسم های بدرد بخور مخصوص تو هم خوب بلدم
سپس چوب دستی اش را بالا میبرد و طلسم ابدماغ خفاشی را روی مالفوی به اجرا در می آورد مالفوی از درد به خود می پیچد و از دماغش ماده لزجی بیرون می آید همه برای جینی دست میزنند و او را تشویق می کنند و این باعث می‌شود که اسلایترین و گریفندور هر کدام پنج امتیاز به دلیل استفاده از طلسم در کتابخانه از دست بدهند و مالفوی مجبور میشود سه روز در درمانگاه بماند
ولی هیچ کس حواسش به نویل که بدنش قفل شده بود نبود و او مجبور شد ساعت ها در کتابخانه بماند تا او را پیدا کنند
تصویر ۴

درود فرزندم

توصیفاتت کم بودن. باید بیشتر توصیف میکردی تا خواننده احساس بهتری موقع خوندن داشته باشه. سوژه‌ای که انتخاب کردی هم جای کار بیشتری داشت و میتونستی بهتر از این ها بنویسی.

فعلا... تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۶ ۱۹:۴۵:۲۲

لیتا لسترنج







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.