هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۲:۲۴ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
1. با توجه به تعریف گسترده ای که از خرت و پرت ارائه شد، ازتون میخوام خرت و پرت مورد علاقه تون رو از دنیای مشنگی وارد خونه ی جادوگریتون کنین. واکنش خانواده و اطرافیان و هم کلاسی هاتون، تلاش شما برای توضیحش، مخفی کردنش و غیره. ذهنتون رو آزاد بذارین. به کاربرد ها و واکنش هایی فکر کنین که خیلی عادی و روتین نیستن. (22 امتیاز)

- سر ظهری بگیر بخواب انقدر شلوغ نکن تو کوچه!

کودکان که مشغول توپ بازی در کوچه تنگ و خلوت بودند، به سرعت با شنیدن این صدا متوقف، و سپس متفرق شدند. همه به سوی خانه های خود. و البته از شدت گرمای هوا، از جای هر قدمی که برمیداشتند، بخار از زمین بیرون می آمد.

اما در درون یک خانه بزرگ و مخفی شده در انتهای کوچه، پسری کوچک روی یک صندلی ایستاده بود و در حالی که دستانش را همچون دوربین دور چشمانش حلقه کرده بود، توپ بازی دیگر کودکان را که البته دیگر تمام شده بود، تماشا میکرد.

- آرسی؟ باز پشت پنجره ای؟

کودک نقابدار، در حالی که کراواتش را جمع میکرد که زیر پایش گیر نکند، از روی صندلی پایین آمد.
نگاهی به چشمان پدرش که در زیر نقاب پنهان بودند انداخت، سپس گفت:
- فقط داشتم آسمونو نگاه میکردم.
- مطمئن باش اون بچه ها هیچوقت مارو بین خودشون قبول نمیکنن. وگرنه منم بدم نمیاد با مشنگ های بزرگتر صحبت کنم. ولی موضوع اینه... اونا از جادو میترسن.

آرسینوس اگرچه که چندان قانع نشده بود، سرش را به تایید تکان داد و همراه پدرش از پنجره فاصله گرفت و به طبقه پایین رفت.
آن روز چندین بار دیگر از مقابل پنجره گذشت و بازی دیگر کودکان را دید.
کودکانی که مجبور نبودند فقط در مواقع خاص، آن هم فقط همراه با خانواده خود از خانه خارج شوند.
وی از این وضعیت خسته شده بود... میخواست آزاد شود.
پس تصمیمی گرفت.

آن روز را کاملا عادی رفتار کرد. مثل همیشه. اما حواسش جای دیگری بود... آنقدر حواسش پرت بود که حتی در اتاق معجون سازی پدرش، که عصرها به او آموزش معجون سازی میداد، مقداری بال سوسک جوشیده شده را روی دست پدرش ریخت و موجب شد دست وی تاول بزند.
و البته پس از آن، با مشاهده داد و فریاد پدرش که دور اتاق میدوید، دیگر نایستاد و با تمام سرعت از اتاق خارج شد و به تخت خواب خودش پناه برد و در راه هم چند بار کراوات قرمز طرح پستانکی اش زیر پایش گیر کرد و نزدیک بود کله پا شود.
خوشبختانه پدرش به سراغش نیامد.

ساعاتی گذشت، و او همچنان در تخت دراز کشیده بود، خود را به خواب زده بود و منتظر فرصت طلایی بود...

زمان گذشت و گذشت، تا اینکه بالاخره با خاموش شدن چراغ های راهروی بیرون از اتاق، زمانی که منتظرش بود رسید؛ پس با چابکی از تخت خارج شد، کراواتش را سه دور به دور گردنش گره زد، و پاورچین پاورچین از پله ها پایین رفت تا از خانه خارج شود.

در خانه را باز کرد و بیرون رفت... در اگر بسته میشد، تنها با جادو قابل باز شدن بود، پس تکه ای چوب از گوشه ای برداشت و میانش گذاشت، و سپس به سوی خانه ای که پسرک توپ دار همان روز ظهر واردش شده بود، حرکت کرد...

تنها چند دقیقه بعد مقابل در خانه بود. به اطراف نگاهی کرد، کراواتش را از دور گردن باز کرد، آن را چرخاند و سپس پرتاب کرد. کراوات به زیبایی به جایی بالای دیوار گیر کرد، و او به سرعت خود را بالا کشید.
هیچ ایده ای نداشت که چقدر زمان دارد. ساعت مچی داشت، اما هنوز یاد نگرفته بود آن را بخواند. نتیجتا فرض را بر این گذاشت که زمانی برایش نمانده است، پس به آرامی از روی دیوار پایین پرید، و سپس با حداکثر سرعت و بی صدا ترین حالت ممکن وارد خانه شد...
و تنها چند ثانیه بعد، در حالی که قلبش داشت از حلقش بیرون می آمد، از آن خانه خارج شد و دوان دوان به سوی خانه خودشان برگشت، وارد اتاقش شد...
و با حس پیروزی به توپ فوتبال چهل تکه ای که به دست آورده بود نگاه کرد.

توپ را در دستش چرخاند، و سپس با لذت و شادی آن را به دیوار رو به رویش پرتاب کرد.
توپ به دیوار برخورد کرد، و سپس صدایی بلند، همچون بوم از خود بیرون آورد، که حتی این هم موجب متوقف شدنش نشد، چرا که به سرعت به سمت آرسینوس برگشت و به او برخورد کرد.
صاف و مستقیم، میان دو چشم وی!

- آخخخخخ!

بلافاصله چراغ راهرو روشن شد، و تنها چند ثانیه بعد، پدر و مادرش، با لباس خواب و کراوات در اتاقش بودند. البته مادرش به موهایش بیگودی نیز پیچیده بود.

- این چیه؟!
- بمب! الان هممون میمیریم!

آرسینوس که خودش هم خوف کرده بود، به سرعت توپ را پرت کرد، که به موجب آن، توپ به سقف خورد و رفت، هیچکس هم ندانست تا کجا رفت. البته به سرعت فرود آمد و مستقیم خورد بر سر پدر آرسینوس، سپس دوباره کمانه کرد به سوی آرسینوس. و تنها مادر آرسینوس بود که به سرعت چوبدستی اش را از میان بیگودی های موهایش بیرون کشید و با یک "ریداکتو" شر توپ جهنده را از سر خانواده کم کرد.

- من غلط بکنم دیگه بی اجازه از خونه خارج شم.
- تا سه روز از کلاس معجون سازی خبری نیست!
- نزدیک بود هممون رو به کشتن بدی! تا یک سه روز از اتاقت خارج نمیشی!

و آرسینوس کاملا احساس میکرد که حقش است!


2. من باب خرت و پرت صحبت میکردیم... این سوال در مورد خرت و پرت گوییه! شروع کنید. ذهنتون رو سیال کنین و سوار شین و بنویسین. وقتی در مورد یه موضوع نوشتید و یاد یه چیز دیگه افتادید ربطش بدید و برید جلو. بدون فکر کردن، صرفا چیزایی که به ذهنتون میاد رو بنویسید. میتونین متنتون رو با یکی از کلمات زیر شروع کنین و یا میتونین خودتون آغازگرش باشین بدون توجه به این کلمات... اینا فقط برای کمک گفته شدن.
خودکار - چیپس - تولید - عروسک - کارت - زبان
(8 امتیاز)


خرت و پرت


خرت و پرت اصولا چیز خوبی است. اما برای اینکه چیزی خوب باشد، نیاز به دلیل وجود دارد و برای وجود دلیل، ما اصلا باید بدانیم که آن چیز چه میباشد!
در واقع، از آنجایی که هیچ چیز غیرممکن نیست، اما همه چیز هم ممکن نیست، پس نتیجتا همه چیز خرت و پرت میباشد. برای مثال، در بعضی نقاط، خرت به چیزهایی گفته میشود که وقتی جویده میشوند، خرت خرت صدا میدهند، که چیپس نمونه ای از آن است.
اما خرت، تنها به همینجا ختم نمیشود. اصولا همه چیز خرت است! حتی خودکار، در زمانی که سر امتحان همچون تسترال گیر کرده ایم و به ناگه میبینیم که خرت و خرت در حال جویدن انتهای خودکارمان هستیم که در برخی مواقع حتی تا زمان تجزیه آن نیز ادامه میابد!
اکنون که در مورد خرت میدانیم، که چیز بسیار جالبی است، باید در مورد پرت صحبت کنیم.
مبحث پرت، بسیار تخصصی است و حتی رشته دانشگاهی و هاگوارتزی مخصوص به خودش را دارا میباشد.
پرت ها زنده میباشند. آنها موجوداتی هستند زنده، عجیب و خوفناک.
و آنها گوش میدهند. شما میتوانید تا سال ها با آنها صحبت کنید؛ بدون حتی لحظه ای توقف... و آنها در نهایت تنها خواهند گفت:
- هوم؟

در این مواقع، شما کاملا توانایی کوبیدن مشتی محکم در دهانشان را دارید که حتی کوبیدن این مشت، از واجبات است.
از آنجایی که هر چیزی یک روی مثبت و منفی دارد، پرت نیز چنین است. چرا که پرت نیز جزو همه چیز است.
مورد ذکر شده در بالا، روی منفی پرت بود، و اکنون باید روی مثبت آن را به نمایش بگذاریم.

روی مثبت پرت، توضیحی نیست. بلکه عملی است. اما چون نویسنده به آموزش در حین کار معتقد نیست، پس آن را به صورت تئوری بیان میکند.
روی مثبت پرت، اصولا در انحصار مادران است. مخصوصا در زمانی که فرزندان محترم و بچه های توی خانه گندی زده اند. در این زمان است که جادوی پرت خودش را در دمپایی مادران نشان میدهد، و هرگز هم خطا نمیکند...

با توجه به دو رو بودن پرت، و اینکه مثبت در منفی میشود منفی، پس پرت کاملا منفی است و تسترال و عخ حتی. اما خرت، کاملا مثبت است و گوگولی مگولی.
اما در اینجا، از قانون تاخر و تعقل استفاده میشود که چون خرت اول آمده، پس خرت و پرت به طور کامل مثبت است، و بدین ترتیب، نویسنده با این نتیجه گیری، خرت و پرت خود را به انتها میرساند و برای همگان آرزوی رستگاری مینماید.



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۶:۵۰ شنبه ۴ شهریور ۱۳۹۶

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
1.
دوربین از فاصله‌ی دوری شروع به فیلم‌برداری می‌کنه و حشره‌ای آبی رنگ، سوار بر اسبی کوکی رو نشون می‌ده. با نزدیک شدن دوربین، چهره‌ی پیکسی در حین اسب‌سواری بهتر نمایان می‌شه. چنان ذوقی سرتاسر وجودشو پر کرده بود که انگار سوار بر اسبی واقعی در دشت‌های سرسبز جزایر قناری در حال گشت و گذاره.
- پیتیکو پیتیکو پیتیکـ... ها کیه؟

لینی با شنیدن صدای در، متوقف می‌شه و منتظر جواب نمی‌مونه. بلافاصله از اسب پیاده می‌شه و با یک حرکت سریع اونو پشت پرده پنهان می‌کنه... حداقل به خیال خودش پنهان می‌کنه!
به محض برگشت، با هکتوری مواجه می‌شه که در آستانه‌ی در ایستاده.

- هی لینی. اونجا چی کار می‌کردی؟

لینی هیچ نیازی به دنبال کردن رد نگاه هکتور نداشت، چرا که کاملا مشخص بود منظور هکتور پرده‌س!
- هـ... هیچی! داشتم نظافت می‌کردم.

لینی همزمان با گفتن این حرف، به آرومی پاشو دراز می‌کنه و ضربه‌‌ی آرومی به کله‌ی اسب که از پرده بیرون زده بود می‌زنه تا کاملا از دیده‌ها پنهان بشه.
- چی کار داری هکولی؟
- اول من پرسیدم چی کار می‌کردی.

هکتور اینو می‌گه و چند قدم به پرده نزدیک‌تر می‌شه. لینی که می‌دونست هکتور گیرتر از این حرف‌هاست و تا اون اسبو از پشت پرده بیرون نیاره و تا ته ماجرارو بره ول کن نیست، تصمیم می‌گیره از راه دیگه‌ای وارد بشه. پرده رو کنار می‌زنه و اسب چوبی رو بیرون میاره.
- اینو تو اتاق پیدا کردم و می‌خواستم از شرش خلاص شم... که تو سر رسیدی.

هکتور جلو میاد و اسب کوکی رو از دست لینی می‌قاپه.
- عاو، حتما اون بینم گفتی بد نیست یه دور پیتیکو پیتیکو کنان ازش سواری بگیری... نه؟

پس هکتور حتی صداش رو هم شنیده بوده! لینی سرخ و سفید می‌شه، البته رو پوست آبی رنگش این تغییر رنگا دقیقا به همین شکلی که گفته شد دیده نمی‌شه، ولی به هر حال روشن و تیره شدن رنگ آبی پوستش، خبر از عادی نبودن حال و احوالش می‌داد. نقشه‌ی لینی در حال شکست خوردن بود.
- نخیرم، صدا از خودش بود. کوکش کردم ببینم...
- چشمم روشن. از کی اینقد به وسایل ماگلی علاقمند شدی که من نمی‌دونستم؟

هکتور بلافاصله اسب رو کوک می‌کنه و روی میز می‌ذاردش. اسب شروع به یورتمه‌رفتن می‌کنه، اما صدا؟ هیچ صدایی جز کوبیده شدن پاهای اسب و صدای ریز حرکت چرخ‌دنده‌هاش به گوش نمی‌خوره.
- که خودش پیتیکو پیتیکو می‌کنه!
- نخیرم حتما درست کوکش نکردی یا بگیر نگیر داره. به هر حال سال‌هاست یه گوشه افتاده بوده.
- حق با توئه!

لینی که انتظار هر واکنشی رو داشت به جز پذیرفته شدن حرفش توسط هکتور، اونم به این سادگی، میاد نفس راحتی بکشه که...

- به هر حال می‌خواستی دورش بندازی دیگه نه؟ داشتم می‌رفتم بیرون، تو راه اینم می‌ندازم بیرون.

لینی نه ‌تنها تو نفس عمیق کشیدن با شکست مواجه می‌شه، که از وحشت به نفس‌نفس‌زدن هم میفته. صحنه اسلوموشن می‌شه و دست‌های هکتور به آرومی به سمت اسب دراز می‌شن. لینی که طاقت دوری از اسبش رو نداشت، فریادی بلند می‌کشه.
- نــــه! اون مال منــــه.

لینی با پروازی سریع، قبل از اینکه دست هکتور دور اسب نازنینش حلقه بشه، خودشو به اسب می‌رسونه و اونو تو آغوش می‌گیره.
واکنش هکتور هم چیزی نیست جز منفجر شدن از خنده.
- سوار اسب کوکی می‌شی؟ می‌ری با حقوق مرگخواریت اسب کوکی می‌خری؟ پیتیکو پیتیکو می‌کنی؟

لینی دست نوازشی بر سر اسبش می‌کشه و جواب می‌ده:
- چیه خب. دوسش دارم. خوشگله. سواری باهاش کیف می‌ده...

چهره‌ی لینی ناگهان به چهره‌ای خشن و بی‌روح تبدیل می‌شه و ادامه می‌ده:
- نبینم به کسی بگیا. وگرنه نیشت می‌زنم. حالام برو بیرون!

هکتور که خیلی تن و بدنش از این تهدید به لرزه در اومده بود، ویبره‌زنان، قهقهه‌زنان و زیرلب پیتیکو پیتیکوکنان، از اتاق خارج می‌شه. در راه به این فکر می‌کنه که شاید بد نباشه پاتیل اسباب‌بازی کوچیکی برای زیباتر کردن دکوراسیون اتاقش بخره... !


2.
تا حالا به چیپس دقت کردین؟ محاله بتونین چیپسو بی سر و صدا باز کنین، یا ازون بدتر، حتی بی سر و صدا بخورینش، بدون اینکه صدای خش خش باز کردن بسته‌ی پلاستیکش، یا صدای خرد شدن دونه‌هاش زیر دندوناتون، همه جا پخش نشه. با این وجود اینقد براتون دوست داشتنیه که حاضرین شکستن سکوت تو جایی که نباید رو برای خوردنش به جون بخرین. اما در نهایت همه‌مون می‌دونیم که چیپس اونقدرا هم که باید چیز بی ضرری نیست و باید در میزان خوردنش محتاط بود. حالا تصور کنین... می‌شه قیاسی بین چیپس و روابط با بعضی آدما داشت...؟ بهترین برخورد با چیپسای زندگیمون چیه؟ ادامه دادن، یا متوقف شدن؟
شاید بهترین جواب، همون کاریه که با چیپس واقعی می‌کنیم، به اندازه خوردن! شاید هم اینجا حد و اندازه معنایی نداره و راهکار دیگه‌ای باید در پیش گرفت. به هر حال بهتره سیب باشیم، که جز مواقع دندون‌لقی، ضرری برای کسی نداشته باشیم. روونارو چه دیدی... کی گفته؟ شاید خوردن سیب و گیر کردن دندون لقت لا به لاش، اونطور که تصور می‌کنیم بد نباشه و سیب حتی اینجا هم، در واقع به نفعمون کار کرده باشه...!


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۲:۵۶ شنبه ۴ شهریور ۱۳۹۶

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
AW با توجه به تعریف گسترده ای که از خرت و پرت ارائه شد، ازتون میخوام خرت و پرت مورد علاقه تون رو از دنیای مشنگی وارد خونه ی جادوگریتون کنین. واکنش خانواده و اطرافیان و هم کلاسی هاتون، تلاش شما برای توضیحش، مخفی کردنش و غیره. ذهنتون رو آزاد بذارین. به کاربرد ها و واکنش هایی فکر کنین که خیلی عادی و روتین نیستن. (22 امتیاز) AW

آرتور در حالی که یه جعبه همزن برقی رو زیر بقلش زده بود، خیلی آروم و بی سر و صدا وارد خونه شد. ساعت از دوازده شب گذشته بود و بقیه ویزلیا خوابیده بودن.


فلش بک

آرتور قرار بود به یه ماموریت در بین ماگل ها بره. اما به ظاهر اینطور بود. درواقع آرتور قصد داشت بدون اطلاع مالی به شهر ماگل ها بره و وسایل مشنگی رو ببینه و حتی اگر تونست اونها رو بخره. دلیل اینکه حقیقت رو به مالی نمیگفت کاملا مشخص بود. مالی اصلا از اینکار آرتور یعنی جمع کردن وسایل مشنگی خوشش نمی اومد. وسایلش رو جمع کرد و حدود نیم ساعت با تک تک ویزلیا خداحافظی کرد. این یه رکورد بود که توی نیم ساعت با این همه ویزلی خداحافظی کرد. خلاصه آرتور بعد از خداحافظی با اهل و عیال، راهی این ماموریت شد.

مدت زیادی طول نکشید تا به شهر مشنگ ها برسه. آرتور اولین کاری که کرد این بود که به سمت مغازه لوازم عتیقه مشنگی رفت. با دیدن اون همه وسایل مشنگی ذوق زده شده بود. حتی چند تا از اونها رو قیمت کرد که البته باید بگم انقدر گرون بودن که آرتور نتونه اونا رو بخره. از مغازه عتیقه فروشی بیرون اومد در حالی که نمی تونست ازش چشم برداره.

آرتور بالاخره از مغازه عتیقه فروشی چشم برداشت و به سراغ مغازه لوازم خانگی رفت. داخل که شد، دهنش باز موند. تا به حال مغازه ای به این قشنگی ندیده بود. تمام وسایل اونجارو دید و تعدادی از اونها رو قیمت کرد تا اینکه چشمش به یه جعبه همزن برقی افتاد. در حالی که بهش خیره شده بود، با خودش گفت:
-اینجارو باش. پسر این دیگه چیه؟ باید بخرمش.

آرتور اینو گفت و جعبه رو برداشت و به سمت فروشنده رفت:
-ببخشید آقا. این چیز چنده؟
-چیز؟

فروشنده بعد از نیم ساعت زل زدن به آرتور که نیشش تا بنا گوشش باز بود بالاخره پول همزن رو حساب کرد و آرتور هم با سرعت هرچه تمام تر به سمت خونه ویزلیا برگشت تا بتونه کاربرد همزن رو ببینه. آرتور به هر طریقی که بود خودشو به خونه ویزلیا رسوند. اما دیگه شب شده بود و هوا تاریک بود.

پایان فلش بک

آرتور خیلی تیز و آروم به سمت زیرزمین خونه رفت. جایی که وسایل مشنگی رو امتحان و نگهداری میکرد. جعبه همزن برقی رو روی میز گذاشت و اون رو باز کرد. همزن رو برداشت و بهش نگاه کرد. با خودش گفت:
-این مشنگا زیاد هم مشنگ نیستنا. زرشک! این که برق میخواد.

آرتور که پریز نداشت نمیدونست اونو چجوری روشنش کنه. حتی چوبدستیش هم به کارش نمیومد. در همین لحظه که آرتور به دنبال راهی برای روشن کردن همزن برقی بود، مالی از پله ها پایین اومده بود:
-دوباره رفتی وسایل مشنگی خریدی؟

آرتور یه ضربه زیر جعبه همزن زد و اونو قاطی وسایل دیگه انداخت و همزن رو هم زیر کتش پنهان کرد و رو کرد به مالی:
-نه به مرلین! باور کن من هیچی نخریدم. اصا سمت وسایل مشنگی نرفتم.
-آره جون عمه موریل! از سیم اون وسیله مشنگی که از کتت زده بیرون پیداس. زود باش بده به من اونو.

آرتور همزن رو از زیر کتش درآورد و به مالی داد و مالی رو در حالی که از پله های زیرزمین بالا میرفت نگاه میکرد و اینطور شد که آرتور هیچوقت نفهمید یه همزن برقی چطور کار میکنه.

AW من باب خرت و پرت صحبت میکردیم... این سوال در مورد خرت و پرت گوییه! شروع کنید. ذهنتون رو سیال کنین و سوار شین و بنویسین. وقتی در مورد یه موضوع نوشتید و یاد یه چیز دیگه افتادید ربطش بدید و برید جلو. بدون فکر کردن، صرفا چیزایی که به ذهنتون میاد رو بنویسید. میتونین متنتون رو با یکی از کلمات زیر شروع کنین و یا میتونین خودتون آغازگرش باشین بدون توجه به این کلمات... اینا فقط برای کمک گفته شدن.
خودکار - چیپس - تولید - عروسک - کارت - زبان (8 امتیاز) AW


آری همان شد که من هستم اگر نیستم ولی خستم که بستم سر به دستم که مستم.
خودکار چیز خوبیس. چیپس هم خوراکی خوبیس و این در حالیه که عروسک چیز خوبیست ولی شاید باورتون نشه چون کارت هم چیز خوبیست. همه چیزا، چیز خوبین. من درمورد چیز صحبت نمی کنم بلکه درمورد همه چیز صحبت می کنم. کی میگه چیز بده؟ چیز خوبه. اون که بده جیزه.
میدونم درکش براتون سخته ولی میخواست نباشه. سعی کن خوب باشی در حالی که بدی و سعی کن نباشی در حالی که هستی.
شاید نتونید از حرفام سر در بیارید ولی مهم نیست. من که میفهمم چی دارم میگم در حالی که نمیفهمم.
شایدم بفهمید من چی میگم در حالی که من خودم نمیفهمم چی میگم.
خلاصه اینکه بفهمید درحالی که هستید و اگر دستاتونو بستید بدونید نیستید انگار که نمیفهمید. ولی در کل بگم خرت و پرت چیز خوبیه. چون چیز خوبه و اون که بده باز آید به هاگوارتز غم مخور.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۸:۴۰ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۶

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
1. با توجه به تعریف گسترده ای که از خرت و پرت ارائه شد، ازتون میخوام خرت و پرت مورد علاقه تون رو از دنیای مشنگی وارد خونه ی جادوگریتون کنین. واکنش خانواده و اطرافیان و هم کلاسی هاتون، تلاش شما برای توضیحش، مخفی کردنش و غیره. ذهنتون رو آزاد بذارین. به کاربرد ها و واکنش هایی فکر کنین که خیلی عادی و روتین نیستن. (22 امتیاز)


اغلب بچه ها هنگام دیدن دعوای والدینشان، سرشار از ترس میشوند.گریه یا بغض میکنند.به هر حال همه عکس العملی نشان میدهند تا به نحوی ناراحتیشان را بروز بدهند.پدر و مادرشان به سزعت دعوا را متوقف میکنند و برای کمک به داد فرزندشان میرسند.
دورا پشت میز غذا خوری نشسته بود و به دعوای پدر و مادرش نگاه میکرد و میخندید.دورا هیچ وقت شخصیت نرمالی نبود.پدیده ای بود میان انبوهی بچه! با وجود دعوا از جا برخاست و همان طور که به دعوا گوش میداد، سفره را هم جمع میکرد.

_خانمم!اخه این شرتک پرتک ها چیه میخری؟
_شرتک پرتک چیه اخه؟این مجسمه ی مرلینه. برای دکور وسط بوفه خریدم.
_واقعا چه چیز مهمی! میترسم بدون مرلین سقف رو سرمون خراب بشه.
_پدر من! مرلین که دوستت نیست. یکی از مهم ترین انسان‌های دنیامونه.
_باشه دختر جان!مرلین مهم. این هیپوگریف پلاستیکی برای چیه؟
_خب تو وان حوصلم سر میره همسر جان!

همون لحظه گوشی مشنگی دورا در آمد. پدرش عین ببری زخمی به دورا که روی گوشی‌اش پریده بود نگاهی کرد و غرید.
_توام که همش سرت تو اون ماس ماسکه!

دورا فرصتی برای جواب دادن به پدرش نداشت. با لبخندی ملیح به سمت اتاقش روانه شد.پدرش متعجب به سمت همسر خود برگشت.

_الان چیشد؟
-عزیزم دورا الان تو سنیه که روابطش گستردست!

چند ساعت بعد، دورا با ردای مد روز که جلو باز بود و پشتش لینک چنل تلگرام مشنگی‌اش را نوشته بود، از اتاق بیرون آمد. بوسه ای روی گونه پدرش کاشت.

_بابایی؟چند گالیون میدی برم کتاب درسی بخرم؟
_آره عزیزم.بیا.
_من بعدش میخوام برم کتابخونه! دیر میام بابایی.
_قربون پرنسسم بشم که همش داره درس میخونه.
_خدافظ بابا جون.

و این گونه بود که به دورا لقب گودزیلای افتخاری داده شد.دورا سر میدان شهید دامبلدور با اکیپی از ساحرگان و جادوگران همسنش قرار داشت. آنها به سمت بازار حرکت کردند. اما نه برای خرید کتاب درسی! بلکه ببذای خرید خرت و پرت!

_بابام انقدر از این ناناسا خوشش میاد! شنیدم بابات به اینا میگه آشغال فلورا!

شکی نبود که این صدای دوراست. پدرش هم نمیگفت شرتک پرتک! میگفت ناناس! همه وارد فروشگایی بزرگ وارد شدند که لوازم مشنگی میفروخت.

ساعت 12 شب.
_سلاااام! یور لاولی داتر ایز هییر.
_بــــه خواهر عزیز! کجا بودی تا الان؟
_وا! کتابخونه دیگه.
_کتابخونه؟ تا الان؟کتاب هات کجاست؟
_تو کولمه دیگه.
_میشه ببینم؟
_کریس اذیت نکن دیگه! خستم.

و به این صورت از دست برادرش در رفت. کولش رو باز کرد و انواع دستبند های دوستی و حلقه های مد روز را در آورد. میدانست پدرش از این جور لوازم خوشش نمی‌آید. بنابراین در کمدش را باز کرد. لباس هایش را کنار زد و کشوی مخفی را بیرون کشید. تمام لوازمی که داشت، را نگاه کرد و ذوق زده بالا پرید. حلقه ها و دستبند های جدیدش را در کشو گزاشت و آن را به داخل هل داد و در کمد را بست.

2. من باب خرت و پرت صحبت میکردیم... این سوال در مورد خرت و پرت گوییه! شروع کنید. ذهنتون رو سیال کنین و سوار شین و بنویسین. وقتی در مورد یه موضوع نوشتید و یاد یه چیز دیگه افتادید ربطش بدید و برید جلو. بدون فکر کردن، صرفا چیزایی که به ذهنتون میاد رو بنویسید. میتونین متنتون رو با یکی از کلمات زیر شروع کنین و یا میتونین خودتون آغازگرش باشین بدون توجه به این کلمات... اینا فقط برای کمک گفته شدن.


من از همون بچگیم متفاوت ظاهر شدم و خیلی ها هم اینو دربارم فهمیدن. تقریبا همه ماکارانی دوست دارن. من از همون اول از ماکارانی متنفر بودم. دخترای همسنم شبا به جادوگر سوار بر اسبشون فکر میکنند و من به کشور فنلاند. همه ی دوستام از یه پسر چشم رنگی بور اروپایی خوششون میاد. من از یه پسر چشم بادومی چشم و مو مشکی! تو اتاق شلخته راحت تر زندگی میکنم. علایق و تنفرام با همه 191 درجه فرق داره. البته به نظرم تمامی افراد با هم تفاوت هایی دارند ولی خودشون رو با جماعت یکرنگ میکنند تا خیلی توی چشم نباشن. من مخالف جامعه نیستم ولی همیشه تسلیم عرف جامعه بودن مسخرست. اما پیروزی رو در جنگ برای عقایدم نمیدونم. بحث کردن، فقط آرامش رو به هم میزنه. من میتونم بگم باشه و بعد کار خودم رو انجام بدم.


ویرایش شده توسط دورا ویلیامز در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۲ ۱۸:۴۷:۲۸


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۶:۰۴ جمعه ۲۷ مرداد ۱۳۹۶

نولا جانستون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۰ سه شنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۸:۲۸ یکشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۸
از ایرلـــند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 48
آفلاین
1. با توجه به تعریف گسترده ای که از خرت و پرت ارائه شد، ازتون میخوام خرت و پرت مورد علاقه تون رو از دنیای مشنگی وارد خونه ی جادوگریتون کنین. واکنش خانواده و اطرافیان و هم کلاسی هاتون، تلاش شما برای توضیحش، مخفی کردنش و غیره. ذهنتون رو آزاد بذارین. به کاربرد ها و واکنش هایی فکر کنین که خیلی عادی و روتین نیستن. (22 امتیاز)
.
.
همون طور که سعی می کردم در خونه رو با پام ببندم ، فریاد زدم :
_سلاااااام! من اومدم!
با تعجب ابروهامو بالا انداختم و به خونه ای که هیچ وقت ساکت نبود نگاهی انداختم، نفس راحتی کشیدم و تا قدم دوم رو برداشتم یکی جیغ زد :

_پخ!!!

از وحشت به طرف صدا برگشتم و همه ی کیسه های خرید از دستم افتادند، با عصبانیت به دوقلوها که به وضعیت من می خندیدن چشم غره رفتم و برای جمع کردن وسایل زانو زدم که صدای مامان به گوشم خورد:

_سلام نولا ، کجا رفته بودی؟

در حالی که خرت و پرتایی که خریده بودم رو روی میز می ذاشتم رو به مامان برگشتم:
_بااورت نمی شه مامان ! مغازه ی یکی از دوستای لینی تخفیف 60 درصدی گذاشته بود!!! همه چی خریدم!

-و این همه چی خرده ریزه هایی نیست که به هیچ دردی نخورن که ؟هووم؟

اخم ریزی کردم و با یه حرکت کیسه ها رو تو بغلم گرفتم و با تک خنده ی مصنوعی ای به مامان گفتم:
_راستش خیلی خستم، می رم تو اتاقم یه ذره استراحت کنم و بعد برای شام میام!
وقتی روی پله ی چهارم ایستادم شنیدم که مادر با خودش زمزمه کرد :

_حتما بازم از اون ریسه های به درد نخور خریده!

این بار از ته دلم خندیدم و با خودم فکر کردم که چه جوری انقدر خوب منو می شناسه؟در اتاقم رو باز کردم و با روشن شدن چراغ ها لبخند بزرگی روی لبهام اومد ، من عاشق این ریسه های کوچیک و بلند بودن و همه جای اتاقم رو با نور اون ها روشن می کردم، هیچ وقت هم از خریدن ریسه های رنگی خسته نمی شدم، همیشه با وصل کردن هرکدوم از اون ها آرزویی می کردم و با هربار روشن شدنشون با یاد آرزوهام آرامش می گرفتم...خرت و پرتی که از بچگی آرزوها ی من رو با خودش حمل می کرد...!
.
.
.
2. من باب خرت و پرت صحبت میکردیم... این سوال در مورد خرت و پرت گوییه! شروع کنید. ذهنتون رو سیال کنین و سوار شین و بنویسین. وقتی در مورد یه موضوع نوشتید و یاد یه چیز دیگه افتادید ربطش بدید و برید جلو. بدون فکر کردن، صرفا چیزایی که به ذهنتون میاد رو بنویسید. میتونین متنتون رو با یکی از کلمات زیر شروع کنین و یا میتونین خودتون آغازگرش باشین بدون توجه به این کلمات... اینا فقط برای کمک گفته شدن.
خودکار - چیپس - تولید - عروسک - کارت - زبان
.
درست به یاد ندارم چه زمانی عاشق ایرلند شدم، فکر می کنم همه چیز بر می گرده به درست سه سال پیش ، زمانی که از یه گروه موسیقی ، برخلاف همه ی دوستانم که عاشق جذاب ترینشون می شدند، من ناخودآگاه عاشق پسر ایرلندی گروه شدم ، از همون زمان بود که گیتار برام پر از عشق شد چون اون پسر گیتار می زد، دیواری از اتاقم رو به عکس های اون پسر اختصاص دادم وبا دیوار کناریش که از بچگی هرچیزی که به دستم می رسید رو برروی اون نصب می کردم ، تلفیق خاصی به وجود آورد، راستی حالا که از دیوار گفتم به یاد خواب عجیب و غریب چند روز قبلم افتادم، خواب دیدم دیوار اتاقم رو با کرفس سبز می کنم و از اونجایی که من کرفس دوست ندارم، این خواب معمولی برام تبدیل به کابوس شد، و مثل همیشه که اگر از چیزی بترسم یا احساس تنفر بهم دست بده ، شکلات می خورم ، اون روز هم به وقت نیمه شب به سمت آشپزخونه روونه شدم که دیدم نه! راه کم بین اتاقم تا آشپزخونه کش اومده بود و خونه از همیشه تاریک تر به نظر می رسید ، نفهمیدم چه جوری خودم رو به آشپزخونه رسوندم و با خیال راحت در یخچال رو باز کردم که چشمم به چیزی افتاد:
خورشت کرفس!!!
.
.





Is é grá an scéal is fearr, Is maith an scéalaí an aimsir.
«زمان بهترین قصه‏ گو و عشق بهترین قصه است»





پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۲:۱۱ چهارشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۶

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
ضمیمه ای برای تکالیف جلسه ی آخر.

در مورد سوال دوم مثل اینکه یه مقدار ابهام وجود داشته... بچه ها من ازتون میخوام که بدون موضوع بنویسید... با یک کلمه شروع کنید به نوشتن وهرچی به ذهنتون میاد دنبالش ردیف کنین... بی منطق، خنده دار، بی ربط و شاد و خرت و پرت. برین جلو... تا هر جایی که دلتون خواست. به هر زمانی که دلتون خواست، ربطش بدین به هر روایتی که دلتون خواست. همین... هدف فقط بدون موضوع و آزاد نوشتنتونه...

همین.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۲:۰۲ چهارشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۶

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
امتیازات و بررسی تکالیف جلسه ی سوم ماگل شناسی

اسلیترین: 26.8
گرگوری گویل:25
سلام گویل. درسته. به فامیل صدات زدم. جلسه ی قبل راجب توجه به جزییاتی که میتونن بامزه تر باشن کردم. این یکی از اونا بود. این چیز به ظاهر جزئی، میتونه لبخندآور باشه. آفرین.
اما در مورد یه چیز دیگه میخوام بهت بگم. میدونی، توی پست های دیگه ت دیدم، توی جلسه ی قبلی دیدم و الان هم دیده میشه... اهمیت بیش از حد به اینکه سریع داستانت به پایان مقبول برسه که همه چیز زیر سوال بره. وقتی که در راه رسیدن به هدف یه مشکلی میبینی، ازش لذت ببر... خودتو به چالش بکش، و موقعیت رو غنیمت بشمار و استفاده کن. و یه توضیح سرسری مثل "شنل نامرئی ای که اصلا یهو معلوم نبود کجا بود!" فقط باعث فرصت سوزی و از بین رفتن یه سوژه ی هرچند کوچیک خوب توی پستت میشه.
آستوریا گرینگرس:30
بابا چرا یه آوادا نزدی تموم شه بره؟=)) تو بی رحمی مرگخوارانه رو به مرحله ی جدیدی بردی!
داریوس بارو:25.5
داریوس به عنوان یکی از اولین پست هات خیلی خوب بود. و حالا که میتونی توی پست های اولت نسبتا خوب بنویسی، وقت خوبیه که فکر کنی به شخصیت پردازی... به اینکه داریوس بارو کیه، چه ویژگی هایی داره. چه رفتاری میکنه؟ داریوس بارو رو باید به ما بشناسونی... اینطوری که ما هم بتونیم راجبش بنویسیم. اینطوری که وقتی من رول میزنم اگر خواستم از قول داریوس بارو نقل کنم جوابش به یه سوال رو بتونم تصور کنم که این شخصیت چه واکنشی داره.
کار سختی نیس... و ناخودآگاه به مرور زمان هم ایجاد میشه حد اولیه ش... ولی بهش فک کن، مثلا همین الان من تکلیف خواسته بودم که اختراعی که برای شخصیتتون خیلی لازمه.
هرچند، آنتی بیوتیک چیز جدید و جالب و دور از ذهن بود برای من. آفرین.

هافلپاف: 25.8
جسیکا ترینگ: 25
بد نبود جسیکا. ولی میدونی، یه مقدار بی هدف پیش میرفت همه چیز... چرا جسیکا وارد اتاق رودولف شد؟ خواستگاری رودولف چه چیزی به پست اضافه کرد و آیا مطابق شخصیت پردازی لرد هست که خواستگاری بره واسه ی رودولف توی یه محله ی مشنگی؟ این سوالاییه که باید پرسیده شه... بی منطقی رول به این شیوه، توی طنز قابل قبول و حتی خیلی دوست داشتنیه. ولی واقعا توی طنز. وقتی که این بی منطقی واقعا به پستمون محتوا اضافه کنه...
استوارت مک کینلی:25
بد نبود استوارت... یه چن تا نکته ی نگارشی بگم. بین دیالوگ های پشت سر همت اینتر نزن... و از - استفاده کن به جای _. و همین طور اینکه مثلا چیزایی مثل نوشته های تغییر زمان رو مکانت رو به یه شکلی از بقیه ی متن جدا کن. مثلا بولد بنویس.
ایده ی اسپینر به خاطر اینکه مطابق با روزه ایده ی خوبیه... اما الان میخوام به این بپردازیم که استوارت چه ویژگی هایی داره؟ چطور رفتار میکنه؟ چه شخصیتی داره؟ آیا قراره شخصیتی باشه که دنبال پول باشه و همه جا دنبال پول درآوردن بگرده؟ قراره شخصیت تنبلی باشه؟ فعال باشه؟ مهربون باشه؟ میدونی، نیاز نیست که همه ی این جزئیات رو در مورد شناسه ت از روز اول بدونی... خیلیش به مرور در حضورت توی ایفا به وجود میاد... ولی در مجموع، میخواستم توجهتو به این مسئله جلب کنم. چون جای خالیش توی رولت حس میشد. استوارت رو بیشتر به همه بشناسون.
دورا ویلیامز:25
بد نبود دورا، ولی چند تا نکته. خب من هافلی ام... از جریانات گروهی با خبرم. ولی برای ملتی که کمتر خبر دارن، بهتره مسائلی که قابل فهم نیس رو یهویی نندازیم وسط پستمون...
از طرف دیگه اینو میخوام بگم... که از پیدا کردن چیز های جدید توی مسائل ساده و قدیمی نترس. بهترین بخش پستت رو قسمت " نوار های نامرئی که نامه جا به جا میکنن" میدونم... خلاقیت خوبی بود و همچنین تصویر خوب و بامزه ای توی ذهنم درست کرد... پس حتما نیاز نیست که همیشه دنبال یه چیز به کل جدی بگردیم. توی چیزای عادی، نکات خفنی برای کسایی که دقت کنن هست.
رز زلر:27
از اختراعی که بش پرداختی خعلی خوشم اومد رز! اما جدای از اون... کسر امتیازم به خاطر مبهم نویسیه... لحن رز میتونه بامزه باشه، ولی اگر از حد خارج بشه و واقعا غیر قابل فهم بشه آزاردهنده س. پس خودش چیز بدی نیس به خودی خود. سعی کن کنترلش کنی... توی توصیفاتت هم گاهی مبهم گویی داشتی... نذار که آزاردهنده بشه.
آملیا فیتلوورت: 27
خوب بود آملیا. یه مقدار به نظرم فرصت ها رو هنوز هم از دست میدی... جمله هایی که مینویسی رو روشون فکر کن... «توی این موقعیت چی پیش بیاد باعث میشه که خنده دار تر شه؟» ، « توی این موقعیت چیکار باعث میشه که تاثیرگذارتر شه؟»... از فرصت ها استفاده کن. خیلی خیلی به دردت میخورن.

گریفندور: 26.4
دافنه مالدون:21
خب دافنه... اول اینطوری بهت بگم که برای دیالوگ هات میتونی از زبان محاوره استفاده کنی، و برای توصیفاتت یکی از دو حالت محاوره ای یا رسمی. هر دوش وقتی با هم قاطی بشن، باعث ابهام بیشتر میشن...
اما جدای از این، پست تو خیلی مبهم بود. خوب نوشتی و زیاد نوشتی و به وضوح یه ایده ای توی ذهنت داشتی برای نشون دادن شخصیتت و این خیلی خوبه. اما یه بار دیگه برگرد و نوشته ت رو بخون... مخصوصا قسمت مربوط به هری و رون و هرماینی که در واقع یه فلش بک بود. به نظرم اومد اون قسمت رو سرسری نوشتی شاید. بازخوانی پستات معمولا میتونه به این قضیه کمک کنه. اما همیشه توی بازخوانیت، سعی کن از دید کسی که این پست رو ننوشته و همه ی ماجرا رو توی سرش داره. از دید یه آدم سوم شخص.:)
موفق باشی.
آرسینوس جیگر:29.5
انصافا حال کردم با اختراع و تشبیه و ربط دادنش به جادو...منتها تذکر طور و نظر شخصی میگم... مقدار زیادی تکرار توی پستت اذیتم میکرد آرسی...
آرتور ویزلی:27
بد نبود باوبزرگ. ولی یه کمی سرسری نوشته شده بود شاید... آرتورتو خوب میشناسی تو، کارایی که آرتور میتونه بکنه و دوست داره بکنه رو هم میشناسیم، پس چرا یه کم چاشنی بهش اضافه نکنیم؟ آرتور چرا رفت به زمان گذشته حین اختراع تلویزیون؟ به هیچ دلیلی. همین طوری یهویی. ولی مثلا، تصور کن که توی یه موقعیت ناخواسته باش مواجه میشد. آرتور ویزلی قطعی بسیار خوشحال میشد از این اتفاق.
گویندالین مورگن:25.5
میدونی گویندالین، به عنوان نظر و سلیقه ی شخصی که البته یه مقدار محکم تر از علاقه ی عادیه، من یه مقدار در برقراری ارتباط با سیخوی تو و به خصوص ارتباطش با خود شخصیت گویندالین مشکل دارم... اگر واقعا بخش انقدر مهمی از شخصیت پردازیته این جارو، شاید باید دنبال راهی بگردی که جداز از دیالوگ های توی رول ها هم تعریفش کنی... ببین تا چه حد اونوقت میتونی باهاش پیش بری.
اما ایده ی "جارو برقی" و مقایسه ش با جاروی جادویی فان بود. ایول.
آنجلینا جانسون:29
خوب بود آنجلینا، ویژگی آنجلینا با توجه به ایفای نقشش تا حد زیادی قابل درک و ملموس بود و چیزی که به خاطر این مسئله نیاز داشت هم خوب بود. و از کی کمک بگیریم راجب اختراعات مشنگی؟ آرتور. طنز نسبتا خوبی هم داشتی. از فرصت هاتم به خوبی استفاده کردی. فقط یه چیزی که حساسم من روش... همه‌گی واقعا غلطه، نیم فاصله برای فاصله ی بین بخش های مختلف یک کلمه استفاده میشه، اما همگی، شامل همه+گی نیست که بخوای از این راه استفاده کنی.
تو نویسنده ی خوبی هستی و خیلی زود هم با جو سایت اخت شدی. ایول.


ریونکلا: 28
گرنت پیج: 28
چندین و چند غلط نگارشی و دو تا غلط امللایی داشتی گرنت، و درمورد آزمایشگاهی که گفتی... خب من مثلا این آزمایشگاه و دکتری که گفتی رو الان اگر نشناسم، یا فیلمشو ندیده باشم یا هرچی، ارتباط برقرار کردن خیلی سخت میشه. نه؟ بهتر نیست که از این رفرنس های ناآشنا استفاده نکنیم؟ اما جدای از اینا خیلی خوب بود. تو تازه واردی هستی که واقعا خوب مینویسه... خوشحالم که توی کلاسم میبینمت.
لادیسلاو زاموژسلی:29
خیلی خوب بود لادیسلاو... منتها اون آخر یه مقداری ابهام داشت برام... کلاه بود اختراع؟ پس چرا شیطانی بود؟ شیطانی نبود و شیطانی نشون دادنش طنز بود؟ به خاطر این ابهام نمره کسر شد و همچنین اینکه من معمولا دوست دارم توضیحات بیشتری بخونم وقتی توی یه محل تازه و ناشناس قرار میگیرم، وگرنه ارتباط برقرار کردن باهاش برام واقعا سخت میشه... وگرنه خوب نوشته شده بود.
لیسا تورپین: 26
لیسا من نوشته های کمی از تو نخوندم. پس میدونم که تو بهتر از این مینویسی. غلطای نگارشیت کم نبودن و
میدونی، سوژه ها هیچوقت تموم نمیشن لیسا. با سوژه ی ثابت "کفشه پاشنه بلند" میشه چندین و چند موقعیت خلق کرد... لازم نیست نو باشن... ولی میتونن خاص باشن. یه مقدار فکر میخوان... یه مقدار آزادی... شخصیت لیسا حیفه که قابل پیش بینی بشه.
لایتینا فاست:29
خیلی خوب بود لایتینا... ولی حس میکنم مسئله ی زمان برگردون رو یه مقدار سرسری تهش سرنوشتشو مشخص کردی فقط برای اینکه باز نمونه و خب انصافا جای کار هم داشت، اما جدای از این مسئله، دلنشین بود. مرسی.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۱:۰۶ سه شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۶

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
جلسه ی آخر کلاس ماگل شناسی. گریه ی حضار.

دانش آموزا سر کلاس نشسته بودن و منتظر استادشون بودن. کلاس ماگل شناسی امسال یه کمی عجیب برگزار شده بود، تعویض استاد، تدریس مدیر مدرسه، تماشای یه گلدون حین نوشتن پای تخته، بچه ها دیگه از هیچ چیزی تعجب نمیکردن.

- خرت و پرت!

رز وارد کلاس شد و همین طور که به سمت جلوی کلاس می رفت ادامه داد.

- امروز میخوایم در مورد پدیده ای به نام خرت و پرت صحبت کنیم!

دانش آموزا حالا متعجب نبودن. فقط پوکرفیس بودن.

- مشنگا خیلی خرت و پرت دوست دارن. ما هم دوست داریم. اما اونا خیلی بیشتر. خرت و پرت دقیقا یعنی چیزی که میشه گف نیازی از انسان رو برطرف نمیکنه و اگر نباشه اسیبی نیست اما با این وجود باز هم استفاده میشه. مثلا اردک پلاستیکی. مثلا مجسمه های کوچولوی چوبی. مثلا تابلو فرش! اینا همه خرت و پرت محسوب میشن.

رز یکی از گلبرگ هاشو به سمت تخته فوت کرد. گلبرگ در پروازی رمانتیک تاب خورد و به تخته رسید، اما با برخورد به تخته له شد و با صدایی شبیه له شدن صدای گوجه یه منظره ی قرمز رنگ روی تخته به وجود آورد که بعضی جاهاش قرمز نبود که نوشته ای رو نشون میداد. که لینکی بود که میتونسن با چوبدستیشون روش کلیک کنن و تکلیف این جلسه رو ببینن. رز های جادویی واقعا تکنولوژی بالایی داشتن.



1. با توجه به تعریف گسترده ای که از خرت و پرت ارائه شد، ازتون میخوام خرت و پرت مورد علاقه تون رو از دنیای مشنگی وارد خونه ی جادوگریتون کنین. واکنش خانواده و اطرافیان و هم کلاسی هاتون، تلاش شما برای توضیحش، مخفی کردنش و غیره. ذهنتون رو آزاد بذارین. به کاربرد ها و واکنش هایی فکر کنین که خیلی عادی و روتین نیستن. (22 امتیاز)

2. من باب خرت و پرت صحبت میکردیم... این سوال در مورد خرت و پرت گوییه! شروع کنید. ذهنتون رو سیال کنین و سوار شین و بنویسین. وقتی در مورد یه موضوع نوشتید و یاد یه چیز دیگه افتادید ربطش بدید و برید جلو. بدون فکر کردن، صرفا چیزایی که به ذهنتون میاد رو بنویسید. میتونین متنتون رو با یکی از کلمات زیر شروع کنین و یا میتونین خودتون آغازگرش باشین بدون توجه به این کلمات... اینا فقط برای کمک گفته شدن.
خودکار - چیپس - تولید - عروسک - کارت - زبان
(8 امتیاز)



هر سوالی بود، درِ پیام‌شخصیِ اساتید همیشه به روی شما بازه!



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۸:۵۳ سه شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۶

خانوم فیگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۵:۳۰ دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۹
از این گردش گردون، نصیبم غم و درده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 38
آفلاین
*ارشد



- بکش ... بکـــش ... بکــــــــش ... بیشتر ... نکش نکش ... نکش پاره می‌شـــ ... شد! واستا ادزسر.

خانم فیگ جوان با بی حوصلگی به بکش بکشی که در مقابلش در جریان بود نگاه می‌کرد.

- اممم ... عزیزم کارت تموم نمی‌شه؟ من می‌تونم برم تا یه وقت دیگه همو ببینیما!

خیلی عادت به انتظار و وقت گذراندن طولانی نداشت. مطابق معمول باید از یک ساعت قبل که توماس در بار ابتدا او را به نوشیدنی و سپس به منزلش دعوت کرده بود تا آن لحظه صمیمی می‌شدند و او به سراغ کار و زندگی‌اش می‌رفت. اگرچه مشغله به خصوصی نداشت، اما او دختری اجتماعی بود و ترجیح می‌داد به کافه‌ای برود و معاشرت کند و احتمالا با شخص دیگری آشنا شود. مادرش همیشه معتقد بود که کمی بیش از حد اجتماعیست و در معاشرت زیاده‌روی می‌کند اما او اینطور فکر نمی‌کرد و به معاشرت ادامه می‌داد. آن روز البته مطابق سایر روزها پیش نرفته و او بعد از تمام این مدت تنها در خانه دوست توماس نشسته و کارهای عجیب و بی معنی او را نگاه می‌کرد. دوست توماس دو شیء کوچک شیپور مانند را با نخی که به نظر جنس منحصر به فردی داشت به هم متصل می‌کرد و یکی را دست توماس می‌داد و آن ها از هم فاصله گرفته و می‌کشیدند. هر بار عاقبت نخ پاره شده و این اتفاقات تکرار می‌شد.

- این چه حرفیه بلا جان کجا بری ... الکس! نمی‌خوای بیخیال شی داداش؟ دیروزم کلی سیم پاره کردیم، بذار بقیشو فردا پاره می‌کنیم.
- یکم صبور باش تام! طاقت بیار ... فقط یکی دیگه، این دفعه موفق می‌شیم.

آرابلا از این که حداقل باعث شده بود آن دو پس از مدتی طولانی مکالمه‌ای جز «بکش بکش» صورت دهند و حتی به کمک آن اسم دوست جدیدش را نیز به یاد آورد، اندکی احساس رضایت کرد و به امید این که این بار واقعا دفعه آخر باشد، در سکوت منتظر ماند.

- بکش ... بکـــش ... بکــــــــش ... چرا نمی‌کشی پس؟
- خوب هردفه همینجا پاره می‌شه! راضی باش به همین.
- خوب بذار امتحان کنیم. یه چیزی بگو!

توماس شیپور کوچک را مقابل دهانش گرفت و شروع به فوت کردن کرد.

- فـــــوت! فـــــــــــــــوت! فــــــــــــــــــــــوت!
- الو؟ چرا چیزی نمی‌گی؟ وقتی شمارتو دادم پیگیری کنن می‌فهمی!
- کی بود الکس؟
- مزاحم! بذار یه بار دیگه امتحان کنیم ... یه چیزی بـــ... [دیری دین دین دیری دین دین دین دیری دین دین دیـــن!] الو؟ نخیر آقا ... نخیر پیتزا نداریم ... ساندویچم نداریم ... آقا اشتباه گرفتید مک دونالد آخرش دو داره! شما سه گرفتی! هــــــوف!
- باید یه خط جدید بگیریم. خستمون کردن از بس پیتزا سفارش دادن.
- خوب حالا یه چیزی بگو ...
- ***** ***** [الفاظ رکیک]
- خودتی! ده اگه جیگرشو داری قطع نکن تا جوابتو بدم دیگه.

- بذار یک بار هم من امتحان کنم.

آرابلا این را گفت و جلو رفت و شیپور را از توماس گرفت.

- الـــــــــــــــــــو؟

الکس سراسیمه نگاهی به اطراف انداخت و شیپور را به دهانش چسباند و شروع به پچ پچ کرد.

- جانم؟
- الان چی پوشیدی؟
- رکابی با شلوارک! تو چی؟
- تاپ قرمز و مینی ژوپ صورتی!

الکس که سرخ شده بود شیپور را کنار انداخت و در حالی که دوان دوان روانه‌ی حمام می‌شد فریاد زد:

- باشه تام! فردا دوباره امتحان می‌کنیم. بالاخره این اختراع کار می‌کنه! مطمئن باش!



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ دوشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۶

آنجلینا جانسونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۴ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۶
از یو ویش!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 127
آفلاین

توی برج گریفندور، همه میدونستن که آنجلینا کنجکاوه. کافیه کسی با کسی جایی بره یا کسی به کسی چیزی بگه، آنجلینا سر و ته کل ماجرا رو در میاره. هنوز سه ماه از اومدنش نگذشته ولی کل جیک و پوک همه‌ی بچه‌ها رو می‌دونه و اندازه‌ی یه مموری ۸ گیگ تو حافظه‌اش از ملت راز چال کرده. عشق کاراگاه بازی، شما بگو ف، آنجلینا میره فردریش و بلاتز. اصلاً یکی از عواملی که باعث شد آنجلینا شروع کنه با فرد ویزلی بیرون رفتن، این بود که دستش برسه به یه جفت گوش گسترس پذیر. حالا هم که بزرگتر شده بود، همزمان با درسش تو وزارتخونه دوره‌ی کارآموزی کارآگاهی می دید و انواع اقسام دشمن یاب ها و وسایل تفتیش رو هم داشت. تنها چیزی که همیشه حسرتش رو می‌خورد این بود که چرا وقتی یه اتفاقی می‌افته که آنجلینا اونجا حضور نداره، باید همیشه متکی به حافظه‌ی کسایی باشه که اون اتفاق رو به چشم دیدن. حافظه رو هم که میشه دست کاری کرد.
یک روز که همه‌گی به صرف سوپ پیاز خونه‌ی ویزلی‌ها دعوت شده بودند، آنجلینا آرتور رو یه گوشه گیر آورد و ازش پرسید:
- آرتور تو که این‌قدر مشنگ‌ها رو دوست داری، اختراعاتشون رو دنبال میکنی، تا حالا به چشمت خورده وسیله ای داشته باشن که هر اتفاقی توی یه اتاق بیفته رو حفظ کنه؟
- برای چی میخوای؟
- میخوام تو تالار گریف نصب کنم.
- اتفاقاً حالا که خوب فکر می‌کنم، یه چیزی دارن بهش میگن دوربین قرار بسته!
- به حق چیزای ندیده و نشنیده، چه اسمی! نمی‌دونی کی اختراعش کرد؟
- اسمش رو یادم رفته ولی می‌دونم یه راکت ساز تو آلمان نازی اختراعش کرده.
- چه بامزه! راکت ساز نازی! چه اسم های بامزه ای دارن این مشنگ ها. فکر کنم فردا یه زمان برگردان رو از وزارتخونه بردارم و شخصاً برم این آقای نازی رو ملاقات کنم! دوربین قرار بسته‌اش رو هم ازش بخرم که شرط می‌بندم به پول الان مفت می‌شه!

آرتور می‌خواست به آنجلینا هشدار بده، می‌خواست بهش بگه که این نازی ناز نیست که متاسفانه در همین لحظه مرگخواران که در نبود اربابشون، بعد از مدت‌ها می‌خواستن یه خودی نشون بدن، به پناهگاه حمله کردن. نصف ملت آپارات کردن، یه عده پریدن تو پاتیل سوپ پیاز، سه چهارتاشون لای ریش های دامبلدور قایم شدن و خود دامبلدور لای پرده قایم شد و خلاصه چنان تسترال در تسترالی شد که آرتور کلاً نتونست آنجلینا رو تسترال فهم کنه.
فردای اونروز، آنجلینا خوشحال و خندون، زمان برگردانش رو خیلی شیک و مجلسی انداخت گردنش و آماده سفر به آلمان نازی شد. اولین چیزی که بعد از توقف چرخش زمان برگردان دید، یک وسیله هویج مانند غول آسا بود که نوک تیزش، آسمون رو نشونه گرفته بود. بعد توجهش به یک عالم مرد گردن کلفت جلب شد که لباس های یک شکل پوشیده بودن و توی صف های فوق العاده منظم ایستاده بودن. جلوی همه این مردها، مرد کوتوله‌ی زشتی ایستاده بود که سیبیل خنده داری داشت.

آنجلینا:
- سلام! شما با این سیبیلتون باید نازی باشین یحتمل!

مرد قد کوتاه در حال داد زدن به مرحله‌ی جر خوردن حنجره:
- ایش هافن هاس داس اشپراوخ داس ایست کاکا سیاه!

با بیرون اومدن این کلمات از گلوی مرد، ناگهان چهره‌ی همه‌ی مردهای پشت سرش به شدت خشمگین شد و همگی اسلحه‌های ماگلیشون رو بالا گرفتن. دیگه هیچ کدوم ذره‌ای ناز به نظر نمی‌اومدن! آنجلینا که کلاهش رو پس معرکه می‌دید، حدس زد شاید اگر مثل مرد فریاد بزنه، متوجه منظور صلح آمیزش بشن. این بود که با جیغ جیغی ترین صدایی که حنجره‌اش تولید می‌کرد گفت:
- من اومدم اینجا ازتون چیز بخرم! اومدم مخترع دوربین قرار بسته‌تون رو ببینم!

جیغ زدن آنجلینا همان و رگبار مسلسل به سمتش همان! اما مرد قد کوتاه در حالی که هنوز به شدت عربده می‌کشید، در حالی که با دستش وسیله دراز پشت سر آنجلینا رو نشون می‌داد اون‌ها رو متوقف کرد:
- ناین! ناین! ناین! ناین! راکت میپُکه شوارتز آوخن اشپوخه رامشتاین، احمق های کته کله!

بقیه‌ی مردهای گردن کلفت، تفنگ‌هاشون رو روی زمین انداختن و گذاشتن دنبال آنجلینا. آنجلینا هم دوپا داشت، دوتای دیگه هم از مرلین قرض کرد و با بیشترین سرعتی که در توانش بود به سمت دم و دستگاه جلوی وسیله‌ی دراز دوید. همین که دستش به دستگاهه رسید، که بر خلاف تصورش خیلی هم گنده و دست و پاگیر بود، شروع به چرخوندن زمان برگردونش کرد و درست قبل از اینکه دست نازی های نژادپرست بهش برسه، از مخمصه در رفت.

فردای اون روز، تالار گریفندور

آنجلینا:
- ببین آرسی چه گلدون خوشگلی برای تالار گرفتم! بذارش بالای شومینه واسه دکور!
-دستت درد نکنه آنجلینا، چقدر گنده است! چقدر هم زشته، یعنی چیزه مرسی هر چه از گریف رسد نیکوست، میذارمش دفترم تو وزارتخونه اصلاً!
-دیگه بهتر!

____________________________________________________________________________________
* اولین دوربین مداربسته‌ی دنیا توسط والتر بروخ مهندس آلمانی شرکت زیمنس، برای تصویر برداری از پرتاب راکت V-2استفاده شد


ویرایش شده توسط آنجلینا جانسون در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۳ ۲۲:۳۸:۳۲
ویرایش شده توسط آنجلینا جانسون در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۳ ۲۲:۳۹:۰۸

کتی بل عشق منه، مال منه، سهم منه!
قدم قدم تا روشنایی،
از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!





?You want to know what Zeus said to Narcisuss
"You better watch yourself"








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.