یه روز قبل از رفتن به هاگوارتز:
ساعت ده صبح است که البته دافنه از شدت هیجان ساعت هشت از خواب بیدار شد و شروع کرد به خوندن کتاب.
چند دیقه بعد:
-دافنه، دافنه؟
-بله مامان؟
-از اتاقت بیا بیرون، بیا پایین صبونه بخور بریم کوچه ی دیاگون خرید کنیم واسه مدرست.
-باشه مامان، وقتی این دوصفه ی اخر کتاب رو خوندم میام.
دافنه به سرعت دو صفه ی اخر کتاب رو خوند،اسم اون کتاب"ریشه های محبت"است، ماجرای کتاب از این قراره که دنیا درحال نابود شدنه ولی یه ماگل با یه جادوگر باهم دوست میشن و به کمک هم دنیا رو از نابود شدن نجات میدن، نویسنده ی این کتاب تولیو گرانته.
وقتی که کتاب رو خوند، اون رو بست و روی تختش گذاشت و به طبقه ی پایین رفت تا صبونه بخوره.خیلی هیجان زده بود چون فردا باید به هاگوارتز بره و گروه بندی شه، خودش خیلی دوست داره تو گریفیندور بیفته ولی معلوم نیست که ایا میفته یا نه.
ایوانا، مادرش برای او صبونه ی مورد علاقش یعنی نیمرو رو درست کرده بود، خواهرش دیانا هم سر میز نشسته، او هم باید فردا به همراه دافنه به هاگوارتز بره و گروه بندی شه.
دافنه از شدت هیجان به سرعت نیمروش رو خورد، به سمت اتاقش که در طبقه ی بالای خونه بود رفت تا لباسش رو بپوشه و سپس به همراه دیانا به کوچه ی دیاگون برن و برای مدرسه وسایل لازمشون رو بخرن.
از اونجا که دافنه عاشق رنگ ابیه؛ حتی رنگ موهاش و چشاش ابیه، یه پیراهن ابی رنگ پوشید با کفش سفید، موهاش رو شونه کرد و یه تل سفید رنگ رنگ پوشید، از اتاقش بیرون امد و رفت روی مبل طبقه ی پایین نشست تا بقیه که اماده شدن بیان طبقه ی پایین و برن کوچه ی دیاگون.
مادرش پایین اومد و گفت:
-دافنه، بهتره تو و دیانا تنهایی برین تا هم همه جا رو بببنین و هم وسایل لازمتون رو بخرین، من واسم یه کاری پیش اومده که نمیتونم بیام، ببخشید.
-اشکالی نداره مامان، من و دیانا خودمون میریم، خوب فعلا خدافظ.
-خدافظ.
بعد از این که ایوانا رفت،دافنه داد زد:
-دیانا، بیا دیگه چقدر طول میدی تا یه لباس بپوشی.
-اومدم.
دیانا هم اومد، البته او تیپ قرمز رنگ زده بود و دافنه ابی! اونا به کمک پودر پرواز، پرواز کردن و به سمت کوچه ی دیاگون رفتن.
کوچه ی دیاگون:
دافنه و دیانا، پنج دقیقه بعد به کوچه ی دیاگون رسیدن، اونها قبلا لیست وسایل مورد نیازشون رو تو یه ورقه نوشتن:نقل قول:
یه عدد چوب دستی.
پاتیل.
بطری.
ردا.
یه جغد.
کتاب ها:
معجون سازی برای سال اولیا.
وردا و طلسما برای سال اولیا.
تاریخ جادوگری از اول تا اخر.
جانوران شگفت انگیز و زیستگاه انها.
دافنه گفت:
-ردامون رو که قبلا مامان برامون گ فته پس اول بیا بریم مغازه ی اولیوندر تا چوب دستیمون رو بخریم.
-باشه.
اونا به سمت مغازه ی اولیوندر رفتن، کوچه ی دیاگون خیلی شلوغ بود، همه اومده بودن و داشتن خریداشون رو میکردن، خلاصه دیانا و دافنه به مغازه ی چوب دستی فروشی اولیوندر رسیدن، دافنه گفت:
-سلام!کسی اینجا نیست؟
-سلام!چه کمکی میتونم بکنم؟
-من و خواهرم اومدیم تا چوب دستی بخریم اخه فردا هاگوارتز شروع میشه.
اولیوندر به هرکدوم یه چوب دستی داد و گفت:
-چوب دستی ها رو تکون بدین.
دافنه و دیانا هم چوب دستی هایی که در دستشون بود رو تکون دادن، از چوب دافنه یه نوری ابی رنگ بیرون اومد که البته به قفسه هایی که پر از چوب دستی بودن، برخورد کرد و کمی اون جا بهم ریختگی ایجاد شد و برای دیانا یه نوری سرخ رنگ بیرون اومد و به آینه برخورد کرد و آینه شکست.
دافنه و دیانا گفتن:
- معذرت میخوایم.
-اشکالی نداره، هرکسی ممکنه اشتباه کنه و خرابی ایجاد کنه، همین چوب دستیا برای شما ها خوبه،واسه شمایی که رنگ ابی از چوب دستیتون بیرون اومد...
-بله؟
-میخوام مشخصات چوب دستیتون رو بگم:از چوب درخت تمشک، موی دم تکشاخ، یازده اینچ، انعطاف پذیر و برای خواهرت، همه ی مشخصات چوب دستیش مثل شماست فقط، هستش از جنس ریسه ی قلب اژدها است.
رنگ چوب دستی دافنه قهوه ای بود و روی چوب دستیش طرح هایی گل مانند حک شده بود برای دیانا ها همین شکلی بود فقط به جای گل،ستاره بود.
دافنه و دیانا همون چوب دستی ها رو خریدن، در این لحظه که داشتن از مغازه خارج میشدن دافنه به دیانا گفت:
-چطوره تقسیم کار کنیم؟من برم کتابارو بخرم تو برو پاتیل و بطری هارو بخر، بعدش باهم بریم جارو و جغد بخریم و قرارمون هم بعد از خرید همین جا روبه روی چوب دستی فروشی باشه.
-باشه.
دافنه رفت کتاب فروشی و کتابارو خرید هم برای خودش و هم برای دیانا، دیانا هم رفت بطری و پاتیل خرید، هم برای خودش و هم برای دیانا و هردو اومدن جلوی مغازه چوب دستی فروشی اولیوندر.
-خوب دیگه بریم به سمت مغازه ای که بشه جغد بخریم ازش.
-اون جاست.
دیانا با دستش مغازه ای رو نشون داد که رو تابلوش نوشته بود"جغد فروشی"پس اونا هم به همون مغازه رفتن، وقتی به مغازه رسیدن، صاحب مغازه گفت:
-میتونم کمکتون کنم.
دیانا گفت:
-بله من و خواهرم هرکدوممون یه جغد میخوایم.
-خوب چه رنگی دوست دارین؟
-رنگش که مهم نیست، مهم اینه که مهربون باشه و بتونه بهمون کمک کنه.
صاحب مغازه رفت و دوتا جغد اورد، یکیش سفید رنگ بود با چشایی درشت سیاه رنگ و اون یکی قهوه ای رنگ با چشایی درشت ابی رنگ، اندازه ی هردوتاشون هم معمولی بود. در این لحظه صاحب مغازه گفت:
-خوب جغد ها خودشون شما رو انتخاب میکنن پس بایستین و صبر کنین و ببینین که کدوم جغد کی رو انتخاب میکند، هر دوتا جغد خیلی مهربون و خوش قلب هستن.
جغد قهوه ای رنگ به سمت دافنه رفت و اون یکی به سمت دیانا رفت، دافنه اسم جغدش رو گذاشت نویس و دیانا گذاشت هوهو!
اونا، اون دوتا جغد رو خریدن و از صاحب مغازه تشکر کردن و همین که پاشونو از مغازه بیرون گذاشتن دیدن که چقدر هوا تاریکه، دافنه به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-دیانا بریم دیگه ساعت هشت شب شده، چقدر طول کشید ولی.
-اره خوب پیاده میریم یا با پودر پرواز؟
-الآن پیاده بریم.
-باشه.
اونا کل راه رو پیاده تا خونه رفتن ساعت نه شده بود، مادر و پدرشون سی دقیقه بعد از رسیدن اونا رسیدن و شب غذا ماهی خوردن چون غذایی سبک است.
فردا صبح:
اتاق دیانا:
-دیانا...دیانا...پاشو...باید بریم سوار قطار بشیم.
-دافنه...ولم ک...چی گفتی؟چرا زودتر بیدارم نکردی زودباش بریم.
دافنه از اتاق دیانا خارج میشه و میره پایین تا صبونه بخوره، دیانا هم چند دیقه بعد مو شونه کرده و لباس پوشیده میاد پایین و به سرعت صبونش رو میخوره،دافنه گفت:
-دیانا ما اونقدر هم دیر نکردیم؟
-پس چرا منو زود بلند کردیم؟
-اگه قرار بود تا که الآن بیدارت نکنم، واقعاً دیر میکردیم.
-اها.
ده دیقه بعد دافنه هم صبونش رو خورد و به همراه مامان و پدرشون به سمت قطار رفتن، به موقع هم رسیدن از بین دیوار رد شدن و رفتن سوار قطار شدن و از مادر و پدرشون خدافظی کردن از پشت پنجره.
دافنه رفت وارد واگنی شد که دو دختر داخل ان نشسته بودن، گفت:
-میتونم بیام تو؟
یکی از اونا گفت:
-بله حتما.
-ممنون.
دافنه وارد واگن شد چمدونش رو گذاشت کنار پایش و درون واگن نشست، کتابی رو از چمدونش برداش و شروع کرد به خوندنش، همون کتاب ریشه های محبت بود.
دافنه چنان غرق خوندن دوباره ی کتاب بود که نشنید کسی او رو صدا میزنه که ناگهان به خودش امد و گفت:
-بله؟کسی من رو صدا کرد؟
-بله من بودم، شما دافنه مالدون هستین؟
-بله و شما؟
-من پروتی پاتیل هستن و ایشون هم خواهر منه، پادما پاتیل.
-خوشبختم شما اسم من رو از کجا میدونستین؟
-رو چمدونتون نوشته، منم خوشبختم از اشنایی با شما.
دافنه دوباره رفت تو کتابش که ناگهان یکی وارد واگن شد و گفت:
-سلام، شما نمیخواین رداتون رو بپوشین دیگه داریم میرسیم به هاگوارتز، آه اون کتاب ریشه های محبت است.
دافنه به خودش امد و گفت:
-بله.
-من این کتاب رو هزار بار خوندم خیلی قشنگه...من جسیکا ترینگ هستم و شما؟
-من دافنه مالدون هستم، خوشبختم.
-همچنین.
دافنه رداش رو پوشید و البته خیلی خوش حال بود که تونست چند تا دوست پیدا کنه.اونا از قطار بیرون اومدن و هاگرید اونا رو راهنمایی کرد و به سمت قایقا برد و البته چمدوناشون رو گذاشتن همونجا!
دافنه تو قایق به همراه پروتی و جسیکا نشسته بود، وقتی اونا رسیدن و وارد قلعه شدن، از پله ها بالا رفتن انگار مک گوناگال منتظر دانش اموزا بود جلو امد و گفت:
-سلام به همگی!قبل از اینکه بتونید اینجا درس بخونید و تحصیل کنین باید به چهار گریفیندور،اسلیترین،هافلپاف و ریونکلا، گروه بندی شید، تا چند دیقه میتونید وارد سرسرا بشید و گروه بندی شید ولی قبلش پروفسور دامبلدور میخوان چند کلامی با شما حرف بزنن.
از اونجا که دافنه عقب تر از همه ایستاده بود اصلا متوجه ی اتفاقاتی که در اون جلو افتاد نشد که یهو جسیکا اومد به دافنه گفت:
-دافنه، شنیدی؟
-چیرو؟
-همین که گفتن هری پاتر اومده به هاگوارتز.
-نه نشنیدم.
در این هنگام در باز شد و دانش اموزان سال اولی وارد سرسرا شدن، سرسرا خیلی نورانی و زیبا بود، سقفش یه جوری بود که انگار اصلا سقف نیست و مستقیماً بالای دانش اموزان اسمون است، البته این مدل سقفش بود که اینجوری به نظر بیاد.
اخر سالن هم که یه میز خیلی دراز بود برای اساتید و به همراه چهار میز برای دانش اموزان در گروه های مختلفشان.
وقتی دانش اموزان سال اولی رسیدن به نزدیکی میز اساتید، مک گوناگال گفت:
-قبل از این که گروه بندی شید، پروفسور دامبلدور میخوان چند کلامی با شما حرف بزنن.
دامبلدور گفت:
-اول این که به هاگوارتز خوش امدید، دوم این که هرگز دانش اموزان سال اولی اجازه رفتن به جنگل ممنوعه و طبقه ی سوم رو ندارن،همین حالا میتونین گروه بندی شین.
مک گوناگال گفت:
-من اسماتون رو میخونم و شما بیاید روی این صندلی بشینین و من کلاه رو میذارم رو سرتون و گروه بندی میشین...خوب...نفر اول هرمیون گرنجر.
هرمیون به سمت صندلی رفت و کلاه رو روی سرش گذاشت و کلاه داد زد:
-گریفیندور!
گریفیندوری ها دست زدن،بعد او با خوش حالی به سمت میز گریفیندوریا رفت.یه ربع گذشت ولی دافنه هنوز گروه بندی نشده بود با خودش میگفت:
-نکنه من اصلا یه جادوگر نباشم، پس چرا اسم من رو نمیگن،الآن پروتی، پادما، انجلینا و خیلی های دیگه گروه بندی شدن فقط من موندم، جسیکا و خواهرم.
ناگهان که دافنه داشت با خودش فکر میکرد، مک گوناگال صدا زد:
-جسیکا ترینگ.
جسیکا به سمت کلاه گروه بندی رفت و کلاه بعد چند دیقه فکر کردن گفت:
-هافلپاف!
هافلپافی ها دست زدن و جسیکا به سمت میز هافلپافی ها رفت،دیگه فقط دونفر مونده بودن،دیانا و دافنه.
مک گوناگال اسم دیانا رو خوند و او به سمت کلاه گروه بندی رفت و کلاه داد زد:
-گریفیندور!
گریفیندوری ها دست زدن و او باخوش حالی به سمت میز گریفیندور رفت،از اون جا که دافنه نفر اخر بود دیگه مک گوناگال اسم او رو نخوند و دافنه به سمت کلاه رفت، با ترس روی صندلی نشست.
بعد از این که کلاه روی یر او قرار گرفت، کلاه گفت:
-هوممم،کمی شاید مشکل باشه.
-من گریفیندور رو دوست دارم.
-تو باهوش هم هستی ولی طرز بیانت خوب نیست نیاز به تمرین بیشتری داری.
-ولی من گریفیندور رو دوست دارم.
-صب کن،هوووممم،اصیل زاده که نیستی پس نمیتونی بری تو اسلیترین،تا کاری رو هم به پایان نرسونی ولش نمیکنی ولی شجاعتت بیشتر است،هووم خواهرت هم رفت تو گریفیندور پس تنها یه انتخاب وجود دارد........................گریفیندور.
گریفیندوری ها دست زدند،سه دیقه طول کشید تا او گروه بندی شه ولی این همین سه دیقه برای او به اندازه ی یه قرن بود، او خیلی خوش حال بود چون پروتی و پادما هم تو گریفیندور بودن.
دافنه به سمت میز گریفیندوری ها رفت و به بقیه دست داد و گفت:
-سلام!من دافنه مالدون هستم.خوشبختم.
-منم هرمیون گرنجر هستم، همچنین.
-منم فرد ویزلی هستم و این برادرم جرج ویزلی است.
رون که درحال خوردن بود، گفت:
-منم رونالد ویزلی هستم.
هری اومد خودشو معرفی کنه ولی هرمیون گفت:
-هری پای منو له کردی.
-ببخشید.
دافنه گفت:
-پس هری پاتر که میگفتن تویی، خوشبختم من دافنه مالدون هستم.
هری رنگین کمون کنار ابروی دافنه رو دید و همچنین ستاره ی سیاه رنگ او رو، خیلی براش عجیب بود، در این لحظه که تو فکر بود گفت:
-منم خوشبختم...امم...این رنگین کمون کنار ابروت خیلی برام عجیبه.
- این...من از بچگی اینو داشتم چیز عجیبی نیست فقط مثل یه نقاشی میمونه.
بعد از این حرف هری، دافنه و بقیه شروع کردن به شام خوردن و سرسرا پر بود از صدا های مختلف از میزهای هر چهار گروه، بعد از خوردن غذا دانش اموزا به سمت سالن عمونی گروهشان رفتن، گریفیندوری هم به سمت برجشون رفتن.
پرسی همه چیز رو نشون داد و هم چیزو به سال اولیا گفت، دافنه به سمت خوابگاه دخترا رفت، تخت او کنار تخت هرمیون و پروتی بود.
وقتی که همه گرفتن خوابیدن او به کنار پنجره رفت و باخودش گفت:
-هاگوارتز...چه جای باحالی...مطمئنم عاشق اینجا میشم.
او این جمله رو گفت و بعد رفت خوابید چرا که فردا روز جدیدی برای او است و باید سرحال باشه.