هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱:۱۱ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۶

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
برید سروقت مردم دریایی و راجب تاریخشون بنویسین!


آملیا به سختی در اعماق دریاچه، به جلو حرکت میکرد؛ چوبدستیش را با یک دستش، کنار صورتش نگه داشته بود و خیلی مواظب بود که حباب اکسیژن دور صورتش از بین نرود. با خودش فکر میکرد که چه چیزی باعث شده این وقت شب، هوس آب بازی کند.

فلش بک به ربع ساعت پیش

- بابا! مایکل باز تلسکوپمو ورداشته!
- مامان بابا خونه نیستن لیا!
- تلسکوپمو پس بده!
- تا ندادم هیپوگریفم خورد و خاکشیرش کنه، بگو که میای مسابقه زیر آب!

خب معلوم است وقتی پای وسایل س
پایان فلش بک

- مایک... کافیه بیای دستم... خیلی خنگی آملیا! بایه ریپارو درست میشد! حالا از کجا جلبک سفید پیدا...

با شنیدن صدای عجیبی که از پشت تخته سنگ کناری اش بلند میشد، از حرکت و حرف زدن ایستاد و به سمت تخته سنگ رفت. با کنار زدن تخته سنگ، با صحنه عجیبی مواجه شد؛ مردم دریایی، دور یک الماس درشت شناور، به طور منظم حلقه زده بودند؛ بطوریکه الماس، درست در وسط حلقه شان قرار داشت.

کمی بعد، صدای طبل مانندی بلند شد که با کمی دنبال کردن صدا با نگاه، میشد فهمید یک مرد دریایی، درحال کوبیدن عصایش، به صورت ریتم دار، روی یک صدف غول پیکر است.
=====

کمی گذشت و آملیا که مجذوب تماشای مردم دریایی بود، متوجه فرد دیگری نشد که درست پشت سرش، ایستاده. ثانیه ها میگذشت اما مردم دریایی، همچنان شناور و در کحل خود در حلقه مانده و حتی یک سانت هم تکان نخورده بودند...

اما بلافاصله پس اینکه هاله نور اسرار آمیزی در وسط حلقه شروع به تابیدن کرد، مردم دریایی هم، یکی در میان، عقب میرفتند و با عقب رفتن بغل دستیشان، به سر جای خود باز میگشتند. این رفت و آمد آنها ادامه داشت تا اینکه نور، کم کم عقب رفت و روی الماس روی عصا افتاد و...

نور اسرار آمیز، به زیبایی در اطراف دریا منعکس شد. مردم دریایی، دستهایشان را به نشانه دعا بالا بردند و کمی بعد، هنگامیکه هاله نور اسرار آمیز، از روی الماس کنار رفت و انعکاس نور متوقف شد، همه دستهایشان را پایین آوردند و پس از تعظیم کردن جلوی همدیگر، پراکنده شدند.

آملیا هم با تعجب، به قسمتهای عمیقتر دریا سفر کرد. نمیدانست اگر بجای اینکه چند دقیقه، بیخود به مردم دریایی خیره شود، پایین تر میرفت و جلبک سفید را می آورد، حتما مردم دریایی، وجود جلبک سفید را احساس کرده و اورا به مراسمشان راه میدادند...

و اگر میدانست مراسم آنها، جشن گرفتن اجتماع نور ستاره سرخ قطبی است، حتما خودش را نفرین میکرد که چرا در مراسم شرکت نکرده...

و حتما وقتی بفهمد کسی که پشت سرش ایستاده و اینهارا به او نگفته بود، مایکل - برادرش - است، نه تنها از او برای کشاندنش برای دیدن مراسم تشکر نمیکرد، بلکه خودش تلسکوپش را در سرش میشکند، چون کاری نکرده بود که او هم در مراسم شرکت کند...

و مطمئنا اگر مایکل میدانست که تولد آملیا امروز نیست و 19م ماه بعد است، همچین لطفی در حق خودش و خواهرش نمیکرد!



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۴:۰۸ چهارشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۶

نولا جانستون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۰ سه شنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۸:۲۸ یکشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۸
از ایرلـــند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 48
آفلاین
تکلیفتون از این قراره که میرید سر وقت مردم دریایی... به صورت یک رول، در یکی از مراسماتشون شرکت میکنید. یکی از آیین هاشون. یا حتی از تاریخشون بنویسید. آداب و رسومشون. اصلا اینکه چی شد که شدن مردم دریایی! نیازی نیست شخصیت خودتون داخل رول حضور داشته باشه حتی. یا میتونه حضور داشته باشه. نحوه رفتنتون به تاریخ و اینارو هم شرح بدید. جزئیات کامل یعنی! سی نمره هم داره.
..
..
نولا دستاشو کشید و جلو و خمیازه ی کوچیکی از خستگی کشید ، کتاب هارو مرتب کرد و کنار تختش گذاشت ، نگاهی به ساعت کرد و با دیدن ساعت ( 3:13) با بی قراری دراز کشید و دعا کرد فردا صبح بتونه توی کلاساش شرکت کنه ، لحظه ی آخر قبل از بسته شدن چشماش، نگاهش به جلد مخملی کتاب آخری که خونده بود افتاد و اسم کتاب به یکباره تو نگاهش برق زد :
(merpeople_we cannot sing above the ground)
.
.
با حس سنگینی روی بدنش چشماش رو باز کرد ، با دیدن محیط ناآشنای روبه روش ناخودآگاه ناله ای کرد که با دیدن حباب های کوچیکی که از دهنش خارج شدن چشماش گرد شد ، ذهنش شروع به کار کرد اما خالی خالی بود ، هیچ به یاد نمی آورد که اینجا کجاست...
موج آبی که از راست به سمتش اومد رو حس کرد و موج مانع فکر کردنش شد ، وقتی به سمت راست برگشت از تعجب چنگی به موهاش زد، چیزی که می دید براش به شدت آشنا بود، عکس صفحه ی اول کتاب مردم دریایی...https://images.pottermore.com/bxd3o8b2 ... ce_Illust_100615_Port.jpgاز وحشت به خودش لرزید ، صدای زیری که با حباب از دهان کابوس نولا بیرون اومد باعث دلپیچه اش شد :

_فرمانده مارکوس خیلی وقته منتظرته! انقدر این دور و بر پرسه نزن، می دونی که زردمبوها خوششون نمیاد تو محدودشون بری!

ذهن نولا به شدت مشغول شد، چه اتفاقی افتاده ، یعنی الان...؟با نگاهی به دستانش و موج موهای خاکستری اطرافش فهمید که حدسش درست بوده اما نمیدانست چه گونه این اتفاق افتاده و الان چه باید بکند..صدای ضربه ی نیزه ی موجود رو به روش باعث شد از فکر و خیال درآمده و با نگاه تند او ناخودآگاه به سمت جلو حرکت کرد و متوجه پایین تنه ی آب زیست مانندش شد و با تعجب به تراش های ظریف پری وارش خیره شد...همین طور که در فکر جلومی رفت به غار دریایی بزرگ و ترسناکی رسیدند که تاریک بود و چیزی از بیرون معلوم نبود...نولا به آرامی به درون غار سر خورد و با ترس سعی کرد از مرد دریایی دور نشود ، با دیدن پرسه نوری از روبه رو و صداهای عجیب و غریبی ترسید و آرزو کرد کاش جداقل می دانست چه پیش می آید...مرد دریایی از پیچ تندی گذشت و نولا به دنبال او ولی به یکباره با دیدن صحنه روبه رو احساس سستی کرد و صحنه رو به رو سیاه شد :
مردم دریایی با سروصدای وحشتناکی دور نیزه ای حلقه زده بودند و شادمانه پایکوبی می کردند، بر سر نیزه،جسم سیاه رنگی بود که چیزی از آن مشخص نبود اما بر گردنش چیزی برق می زد که به ناگاه موجب ضعف حال نولا شد:
گردنبند ماه و خورشیدی که نولا همیشه به گردن داشت...
.
.
نولا نفس نفس زنان از خواب پرید و با دیدن خوابگاه آشنای آبی رنگ ریونکلا نفسی از سر خوشحالی و راحتی کشید ، با دیدن کتاب منفور مردمان دریایی، چشمانش را جمع کرد و به آرامی آن را به زیر تخت هل داد، با آرامش سر بر بالشتش گذاشت و به سقف خیره شد!
.
.
پایان




Is é grá an scéal is fearr, Is maith an scéalaí an aimsir.
«زمان بهترین قصه‏ گو و عشق بهترین قصه است»





پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۵:۳۲ دوشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
تدریس جلسه آخر تاریخ جادوگری


دانش آموزان در عجب بودند.
هرگز فکر نمیکردند رنگ کلاس تاریخ را در هوای روشن ببینند؛ اما به نظر میرسید آرسینوس بالاخره از تسترال شیطان پیاده شده و تصمیم گرفته ساعت معقولی برای برگزاری کلاس انتخاب کند!
دانش آموزان همچنان غرق در شگفتی و تعجب نشسته بودند، که بالاخره درب کلاس باز شد و آرسینوس، در حالی که کاملا خیس بود و همچون غواص های مشنگ، کفش های شنا به پا داشت وارد کلاس شد.

دانش آموزان یک صدا، زیر لب ذکر "یا مرلین" را بر زبان راندند و تلاش کردند انواع موضوعات تاریخی که به زیر آب مربوط میشود را در ذهن مرور کنند تا برای کلاس آمادگی بیشتری داشته باشند.

آرسینوس بدون توجه به چهره های نگران دانش آموزان، کراواتش را چلاند تا آبش کشیده شود، سپس با اندکی تکان دادن سر، باقی مانده آب درون نقابش را هم خالی کرد و گفت:
- درس امروزتون عملی نیست آنچنان. میخواستم عملیش کنم، ولی چون خطر مرگ براتون وجود داشت، تصمیم گرفتم عملیش نکنم. به جاش اول توضیح میدم، و هر کس هم که در حین توضیحات من بخوابه، تنبیه میشه.

دانش آموزان ناگهان حس کردند که درس عملی را بیشتر از لالایی های کسل کننده آرسینوس دوست دارند.

- قیافه هاتون رو آویزون نکنید. نذاشت مدیریت اینبار درس عملی بدم بهتون. وگرنه میخواستم یه بلایی سرتون بیارم که...

دانش آموزان درودی به مدیریت هاگوارتز فرستادند، و بعد آرسینوس درس را آغاز کرد.
- مطمئنم که همتون با مردم دریایی آشنایی دارید. البته اگر ندارید هم مهم نیست. میرید کنار دریاچه، آشنا میشید!

دانش آموزان علاقه ای به مردم عجیب و غریب دریایی نداشتند.

- بهرحال... تاریخ مردم دریایی. تاریخشون خیلی عجیب و ناشناس هست. خودشون هم همینطور! وزارت سحر و جادو میخواست اونارو در حیطه انسان ها قرار بده، ولی خودشون قبول نکردن و جزو جانوران قرار گرفتن. اما این باعث نمیشه که اونا متمدن و هوشمند نباشن. اتفاقا خیلی هم متمدن هستن و تاریخ غنی ای دارن. یعنی غنی برای خودشون. ما اطلاعاتمون ازشون خیلی کمه.

توجه دانش آموزان اکنون اندکی به درس جلب شده بود. هرچند که هیچکدامشان از درس تاریخ و به خصوص جلساتی که نصف شب برگزار میشد، دل خوشی نداشتند.

- بهرحال... سر ظهره... هوا هم گرمه. کولرهارو هم که درست نمیکنن. تکلیفتون رو بگم پس، تکلیفتون از این قراره که میرید سر وقت مردم دریایی... به صورت یک رول، در یکی از مراسماتشون شرکت میکنید. یکی از آیین هاشون. یا حتی از تاریخشون بنویسید. آداب و رسومشون. اصلا اینکه چی شد که شدن مردم دریایی! نیازی نیست شخصیت خودتون داخل رول حضور داشته باشه حتی. یا میتونه حضور داشته باشه. نحوه رفتنتون به تاریخ و اینارو هم شرح بدید. جزئیات کامل یعنی! سی نمره هم داره.



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۴:۳۱ دوشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
نمرات جلسه سوم کلاس تاریخ جادوگری


ریونکلاو

آماندا: 27

نقل قول:
ناگهان متوجه شد که استباها به بخش ممنوعه کتابخونه (که از بقیه جا ها بسیار خلوت تر بود) رسیده است.


نیازی به توضیح داخل پرانتز نبود. این رو میتونستی داخل خود توصیفاتت به صورت مستقیم بیاری.

نقل قول:
دختر ریونی

نقل قول:
ریونی به منبع صدا نگاهی انداخت


اسامی خاص رو داخل توصیفاتت مخفف نکن. توی توصیفات اسامی رو کامل بنویس، ولی توی دیالوگ ها اگر خواستی مخفف کنی مشکلی نیست.

نقل قول:
"تقریبا پنجا سال پیش استادی برای درس تاریخ جادوگری وجود داشت که دانش آموزان را نصف شب به کلاس میکشاند، نام آن استاد آرسینوس جیگر بود"


خیلی خوب بود!
فقط اینکه نقطه آخرشو بذار. داخل همون "" هم بذار. یعنی به این صورت:
"تقریبا پنجا سال پیش استادی برای درس تاریخ جادوگری وجود داشت که دانش آموزان را نصف شب به کلاس میکشاند، نام آن استاد آرسینوس جیگر بود."

جالب بود. خیلی خوب بود. ولی خیلی زود و سریع از روش پریدی. جای توصیف خیلی بیشتری داشت این رول. خیلی خیلی میتونستی راجع به گذشته بیشتر بنویسی.

نولا جانستون: 28

نقل قول:
اسم زیر عکس را از نظر گذراند :

_ نولا جانستون.


نقل قول:
با خود فکر کرد :

_چه مسخره! وقتی می تونی یه ربات شخصی داشته باشی که فکرهای روزانت رو توی ذهنش ثبت کنه ، چرا وقتت رو برای این کار مسخره صرف کنی!


توی هردو مورد بالا، آخرین فاعل در توصیفات، شخصیت ایروانا بوده. پس اون دیالوگ ها و تفکرات همشون یک اینتر میخواستن. یعنی به شکل زیر:

اسم زیر عکس را از نظر گذراند :
_ نولا جانستون.


با خود فکر کرد :
_چه مسخره! وقتی می تونی یه ربات شخصی داشته باشی که فکرهای روزانت رو توی ذهنش ثبت کنه ، چرا وقتت رو برای این کار مسخره صرف کنی!


ولی سوژت خیلی خوب بود. لذت بردم.

گرنت پیج: 30

عالی بود!

میانگین نمرات ریونکلاو: 28.3



گریفیندور

دافنه مالدون: 24.5
نقل قول:

دختر گریفیندور داشت در راه رو های قلعه قدم میزد و انگاری به سمت کتابخونه میرفت ناگهان یکی گفت:


لحن توصیفاتت بهتره یا کاملا محاوره ای باشه، یا کاملا کتابی. اون وسط کلمه "کتابخونه" حالت محاوره ای داشت.

نقل قول:
-بروکسیل اینجا چیکار میکنی؟
نیلا بروکسل گفت:
-اومدم تا در کتابخانه در مورد مطالبی تحقیق کنم تا هم امنیاز بگیرم هم یادشون بگیرم.
نیهان گفت:
-باشه برو ،موفق باشی.


اینجا از نظر ظاهری مشکل داره. دیالوگ وقتی تموم شد و خواستی توصیف بنویسی، به این شکل مینویسی:

-بروکسیل اینجا چیکار میکنی؟

نیلا بروکسل گفت:
-اومدم تا در کتابخانه در مورد مطالبی تحقیق کنم تا هم امنیاز بگیرم هم یادشون بگیرم.

نیهان گفت:
-باشه برو ،موفق باشی.


یه نکته در مورد لحن دیالوگ ها. لحن دیالوگ هارو محاوره ای بنویس، مثل صحبت کردن عادی.
نقل قول:

خوب خوب خوب ،بهتره چیزی در مورد جادوی سیاه بهت فعلا نگم چون تو یه بچه ای(نیلا در دلش گفت: چی این کتاب از کجا میدونه.) ولی بدون که این جادو رو مرگ خواران بیشتر استفاده میکردند.


توصیفاتت رو داخل پرانتز ننویس. اینجا میتونستی خیلی عادی بنویسی: "نیلا با تعجب به کتاب نگاه کرد." همین و بس. نه پرانتزی میومد و نه چیز اضافه ای.

نقل قول:
او متوجه شده بود که البوس و اسکورپیوس برای نجات سدریک اول سعی کردند او را خلع سلاح کنند بعد با رویدادی عجیب مواجه شدند اینکه رون و هرمیون باهم ازدواج نمیکنند.😐😐


این یه نقل قول از کتابه. دیالوگ نیست. پس نیاز به شکلک نداره! شکلک هارو فقط توی دیالوگ ها به کار میبریم، و توی مواقع خیلی خاص و کمی داخل توصیفات. اینجا هیچکدوم از اون موارد نبود. و اینکه چرا از شکلک های خود سایت استفاده نمیکنی؟
نقل قول:

اینرحقیقت نشان میدهد که زمان خیلی مهمه و هر تغییر کوچکش در گذشته ممکنه باعث بوجود امدن دردسر بزرگی شود


بدک نبود. ولی حواست باشه آخرش نقطه یا علامت تعجب بذاری.

نکته در مورد سوژه... سعی نکن از جایی تقلید کنی. این که حالا یه خلاصه از فرزند نفرین شده بود.
خلاقیت به خرج بده دافنه... ذهنت رو آزاد بذار. بذار مسخره ترین چیزها توی ذهنت پرورش پیدا کنن و بعد بنویس. مطمئن باش اینطوری خیلی بهتر مینویسی.
رولت رو هم قبل از ارسال یه دور بخور. این غلط های تایپیت رفع بشن.

پالی چپمن: 30

عالی بود.

سیریوس بلک: 30

نابود کردی با این قضاوت کردنت لوسیوس رو.
منتها اینکه یک دور قبل از ارسال، رولت رو بخون که غلط های املاییت رفع بشن.

مون: 30

لذت بردم واقعا.

آرتور ویزلی: به دلیل تاخیر نمره دهی نمیشود.

خب آرتور... به سبک اول شخص نوشتی. جالب هم نوشتی اتفاقا. ولی همش توصیف بود. و توصیف چی نمیگیره؟ شکلک! دقیقا... شکلک نمیگیره. چون اینجا شکلک هات در حکم وارد کردن احساسات نویسنده رو داره. و غلطه.

میانگین گریفیندور: 28.6



هافلپاف

جسیکا ترینگ: 28.5

نقل قول:
-معجونای هکتور،ماسک خیار و گلابی!و البته جمله طلایی"گو تو ده هل"


نقطه آخر دیالوگ یادت نره. یا علامت تعجب. شکلک جای هیچکدوم از اینارو نمیگیره!
نقل قول:

اما نکته مثبتش اینجا بود که با وجود تمام نا امیدی ها و سختی ها ،پشتکارش را از دست نداد و برای بدست آوردن امتیاز وسربلند کردن گروهش هر کاری کرد!


توصیفات شکلک نمیگیرن جسیکا. براشون شکلک نزن. اگر دیالوگ بود، مشکلی نداشت. ولی توی توصیف نیازی به شکلک نیست. مگر توی مواقع خیلی خیلی خاص و کم. که اینجا جزوشون نبود اصلا.

دورا ویلیامز: 28

نقل قول:
مادرش راست میگفت.
_مامان بازم بلام بگو!


اینجا آخرین فاعل جمله توی توصیفات، مادر دورا هست. اما دیالوگ مربوط به دورا هست. پس باید دوتا اینتر میخورد.

مادرش راست میگفت.

_مامان بازم بلام بگو!


نقل قول:
_


دیالوگ ها به این شکل نوشته نمیشن البته.
اینطوری باید مینوشتی این رو:
مادر دورا:

بقیش خوب بود. غیر از اون "ر" ها که "ل" خونده میشدن، یکی دوتا غلط تایپی داشتی. همیشه قبل از ارسال توی تاپیک، یه دور از روی رولت بخون.
سوژت هم خوب بود. جالب بود. لذت بردم.

استوارت مک کینلی:
25

نقل قول:
_ای بابا این آرسینوس هم چقدر درسای عجیب میده.

_آره،تازه معلوم هم نیست این یارو چند سال عمر می کنه.

_حالا من از کجا بفهمم مثلا بابای بابا بزرگم کی بوده؟


اینجا دیالوگ ها پشت سر هم گفته شدن. بدون مکث کردن و فاصله. پس نیاز نبود بینشون دوتا اینتر بزنی.

نقل قول:
بچه ها رویشان را برگردادند و وقتی یکی از بچه ها برای پرسیدن سوالی برگشت دیگر آرسینوس را ندید.

_عه،این آرسینوس مگ الان پشتمون نبود؟ پس چرا نیست.تو یک ثانیه چطوری غیب شد؟


این دیالوگ برای همون دانش آموزی هست که دیگه آرسینوس رو ندید. یعنی این دانش آموز، آخرین فاعل توی توصیفاتت هست. دیالوگ هم که متعلق به خودشه، پس نیازی نیست دوتا اینتر بزنی براش.

بچه ها رویشان را برگردادند و وقتی یکی از بچه ها برای پرسیدن سوالی برگشت دیگر آرسینوس را ندید.
_عه،این آرسینوس مگ الان پشتمون نبود؟ پس چرا نیست.تو یک ثانیه چطوری غیب شد؟


نقل قول:

چند ساعت بعد.


اینو بهتر بود با استفاده از ابزار خود سایت، درشت یا بولد میکردی. اینطوری بهتر میشد.

نقل قول:
_بابا،یه سوال

_بگو


نقاط نگارشی آخر دیالوگ یادت نره. اینجا هر دوش علامت تعجب میخواست.

در کل بدک نبود. ولی توصیفاتت واقعا کم بود... خیلی خیلی کم! توصیف کن استوارت. از توصیف کردن نترس. چون توصیف کردن به شدت لازمه برای پست، تا احساسات دیالوگ ها و شخصیت هارو برسونه به خواننده.

آملیا فیتلوورت: 30

خلاقانه بود انصافا. لذت بردم.

میانگین هافلپاف: 27.8



اسلیترین

آستوریا گرینگرس:
30

عالی بود!

داریوس بارو: 26

نقل قول:
مطالعه تاریخ همیشه شیرین هست.


شیرین "است" اینجا بهتره. یا اگر میخوای محاوره بنویسی، "شیرینه". راحت و ساده.

نقل قول:
-اوووم...در مورد تفاوت های حال حاضر دنیای جادوگری در زندگی اجتماعی و سیاسی بگو
-ارباب نتایج رو براتون به نمایش میذارم


نقطه یا علامت تعجب در انتهای دیالوگ ها یادت نره.

-اوووم...در مورد تفاوت های حال حاضر دنیای جادوگری در زندگی اجتماعی و سیاسی بگو!
-ارباب نتایج رو براتون به نمایش میذارم.


نقل قول:
-ارباب نتایج رو براتون به نمایش میذارم
مرورگر نتایج رو مشخص کرد.عکس افرادی رو میدیدم که خیلی ازشون شنیده بودم.ولدمورت.اسنیپ.پاتر.دامبلدور و...


در مورد ظاهر دیالوگ و توصیف بگم برات. وقتی دیالوگ تموم شد و خواستی بعدش توصیف بنویسی، دوتا اینتر بزن. به این شکل:

-ارباب نتایج رو براتون به نمایش میذارم.

مرورگر نتایج رو مشخص کرد.عکس افرادی رو میدیدم که خیلی ازشون شنیده بودم.ولدمورت.اسنیپ.پاتر.دامبلدور و...


سوژه پردازیت جای کار داشت خیلی. انگار به صورت تیتر وار نوشتی یه مقدار و عجله ای. روی سوژه ها و توصیفاتت بیشتر وقت بذار. میتونی خیلی قوی تر بشی اینطوری. از توصیف کردن و نوشتن نترس. راحت بنویس.

گرگوری گویل: 25

گیلدا:مامان بزرگ چرا تا حالا نگذاشته بودی بیام اینجا؟
گلوریا:چون گند میزدی به تصویر های اجدادمون!

دیالوگ هارو به این شکل بنویس:

گیلدا:
- مامان بزرگ چرا تا حالا نگذاشته بودی بیام اینجا؟

گلوریا:
- چون گند میزدی به تصویر های اجدادمون!


اینجا البته حتی نیازی نبود دیگه اسم گلوریا هم بیاد. چون میدونیم که فقط گلوریا و گیلدا توی صحنه حضور دارن.
نقل قول:

گیلدا با چشمانی مشتاق به مادر بزرگش نگاه کرد


نقطه فراموش نشه آخر جمله.

نقل قول:
پس شروع به تعریف کرد:

گلوریا:اون دیوونه بود!باور کن دیوونه بود!


این دیالوگ بود. اون گلوریای اولش اضافه بود کاملا.

پس شروع به تعریف کرد:
- اون دیوونه بود!باور کن دیوونه بود!


نقل قول:
تا قبل از 18 سالگی نگذاشت حتی به یک نفر آواداکداورا بزنم!
گیلدا وحشت زده به مادر بزرگش نگاه کرد و گفت:


دیالوگ تموم میشد دوتا اینتر میزدیم ها.

تا قبل از 18 سالگی نگذاشت حتی به یک نفر آواداکداورا بزنم!

گیلدا وحشت زده به مادر بزرگش نگاه کرد و گفت:


سوژت جالب بود ولی. خوشم اومد حسابی.

میانگین نمرات اسلیترین: 27


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۳ ۱۴:۳۴:۱۸


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۳:۰۸ یکشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۶

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
برید خودتونو بذارید جای یه دانش آموز در آینده. تحقیق کنید راجع به این زمان. دیدگاهشو بنویسید... واکنش و قضاوتشو بنویسید. سی نمره هم داره همین رول. همینا دیگه... شبتونم بخیر!

دنیای جادوگری تاریخ پیچیده و عجیبی داره. مدارس بزرگی مثل ایلورمورنی و هاگوارتز جادوگرای بزرگی رو آموزش دادن و به این دنیا عرضه کردن. اما موضوعی که من میخوام دربارش صحبت کنم برمیگرده به حدود چند هزار سال پیش. دوره ای که مدرسه ی هاگوارتز کلاس های پیشرفته ای رو برگزار میکرد و بیست و یکمین ترم تابستانی خودش رو میگذروند. توی اون ترم که رقابت سختی بین چهار گروه هاگوارتز شکل گرفته بود، شش معلم اداره ی پنج کلاس رو به عهده گرفته بودن. معلمایی که هرکدوم شگرد خودشون رو برای آموزش دادن داشتن. اما یکی از این کلاس ها با الباقی متفاوت بود. کلاس تاریخ جادوگری. کلاسی که شگرد استاد اون سفر توی تاریخ بود. شاید دانش آموزان اون کلاس به آینده هم سفر کرده باشن و حتی این روز رو که من دارم براتون این داستان رو مینویسم رو دیده باشن.

همه ی اینا به کنار من میخوام درباره ی ویژگی های دیگه ی این کلاس صحبت کنم. به گفته ی تاریخ نویسان، مدیریت این کلاس در این ترم تابستانی، به عهده ی آرسینوس جیگر بود. معلمی با شنل و کراوات و ماسکی بر چهره که هیچوقت چهره ی پشت این ماسک دیده نشد و البته دانش آموزانی بدبخت فلک زده که همیشه به ان شیوه ی تدریس آرسینوس معترض بودن. چرا که حال و حوصله ی سفر تو زمان و تاریخ رو نداشتن. کلا خسته بودن.

حتی خیلی از تاریخ نویسان و محققین با این شیوه ی تدریس آرسینوس مخالف بودن و از این شیوه انتقاد کردن. اما همیشه یک جواب برای این انتقادها وجود داره که از همون اول آرسینوس جیگر از این جواب در برابر منتقدین استفاده می کرده. "میتونم، میکنم" پاسخی که هیچ حرفی روش زده نمیشد و دهن منتقدین و معترضین بسته میموند.

حالا که مدتهاست از اون سالها میگذره و دیگه خبری هم از آرسینوس و پاسخ دندان شکنش نیست، این گروها چفت دهنشون باز شده و دارن هی اعتراض میکنن. اونقدر اعتراض کردن که وزارت سحر و جادو، این شیوه ی تدریس رو ممنوع اعلام کرده و هیچ مدرسه ای اجازه نداره که تو کلاس هاش از این شیوه استفاده کنه. اون دوران میتونه از بهترین دوران زندگی جادوگران بوده باشه و من یه خوشا به حالت به جدم آرتور ویزلی میگم که چنین دوره ای رو گذرونده و کیفش رو برده.

نویسنده ویزلی کوچک!


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ یکشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۶

مونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۳ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۱۹ دوشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۶
از آزکابان
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 36
آفلاین
برید خودتونو بذارید جای یه دانش آموز در آینده. تحقیق کنید راجع به این زمان. دیدگاهشو بنویسید... واکنش و قضاوتشو بنویسید. سی نمره هم داره همین رول. همینا دیگه... شبتونم بخیر! 

پاملا از زمان برگردان های نسخه بتا متنفر بود. بزرگترین دلیلش هم آن بود که نمی توانست چیزی را در گذشته تغییر دهد. فقط اگر می توانست تغییری ایجاد کند...

اشکال رنگارنگی که به سرعت از کنارش می گذشتند، ناگهان متوقف شدند. پاهایش زمین را حس کرد و ناگهان احساس خفگی به او دست داد. به سرعت ماسک اکسیژن اش را از جیبش بیرون آورد و نفس عمیقی کشید. نگاهی به اطرافش انداخت:
هیچ...هیچ چیز به جز زمین خاکی. آسمان قرمز بود و حتی یک ستاره در آن به چشم نمی خورد.

پاملا چشمانش را بست...چقدر گذشته خوب بود! تلاش کرد اولین واکنشش را هنگامی که درختی سبز را در گذشته دیده بود، به یاد آورد. باورش نمی شد که برگی لطیف را لمس می کند...نفس هایش تند تند شده بود...قلبش آرام و قرار نداشت...این زیبا ترین چیزی بود که در زندگی اش دیده بود. دلش میخواست درخت را بغل کند؛ طوری که کم کم در آن فرو برود و همیشه با آن یکی شود.

سوزش بخشی از پوست دست و صورتش، لبخندی که بر لبانش نقش بسته بود را فراری داد. پاملا به سرعت به طرف خانه اش رفت، قبل از آنکه داغی بیش از اندازه هوا او را به ذغال تبدیل کند!

پاملا وارد خانه شد. خوشبختانه والدینش همچنان خواب بودند و چیزی از غیبتش حس نکردند. پاملا به اتاقش رفت، دفترچه خاطراتش را برداشت و شروع به نوشتن کرد.

دفترچه خاطرات عزیز

امشب بعد از مدتها تونستم زمان برگردان بابا رو بدزدم و سفر کوتاهی به گذشته داشته باشم.

اونجا خیلی قشنگ بود. پر بود از درخت. اونجا پر از درخت بود...مردم احتیاجی به خرید اکسیژن نداشتن درخت ها اکسیژن رو تولید می کردن.
آسمونش قشنگ ترین چیزی بود که توی زندگیم دیدم. آبی بود...آبی خالص...و ابر هم بود! انگار یکی یک دسته پنبه رو انداخته آسمون!

متاسفانه انسانها اصلا لیاقت داشتن هیچ کدوم اینا رو نداشتن...جوری از تمام منابع استفاده می کنن انگار هیچ وقت تموم نمیشن! کاش میفهمیدن آینده چطور میشه...شاید اونجوری ارزش هر نفس کشیدنشون رو هم درک می کردن. سیاستمدارانشون هم فقط شعار میدن و انگار نه انگار...روز به روز طبیعت بیشتر و بیشتر نابود میشه.

تو گذشته کسی کتاب نمی خوند...بعید میدونم اصلا بدونن کتاب چی هست! افتخارشون به فالوورها و ممبرها و مدل گوشی شونه. ولی واقعا شعور و محبت مرده بود بین بعضی هاشون. زندگیشون بیشتر از حقیقی بودن مجازیه! اکثرا هم میخوان تو مجازی چیزی رو ثابت کنن که واقعا نیستن! ادعای فضل و کمال بسیار دارن و دریغ از ذره ای که در حقیقت داشته باشن! البته منکر نمیشم عده ای هم بودن که آدمای خوبی بودن...بماند که خوبی، مهربونی، سادگی و پاکی شدن ملاک های مسخره شدن! خلاصه که ظاهرا تنها راه زنده موندن تو دنیای مزخرفشون شرور بودنه!

نمی دونم...شاید بی رحمانه به نظر بیاد ولی ای کاش میشد نابودشون کرد! نسل شون رو منقرض کرد. اون وقت زمان حال ساخته نمی شد...دنیای بدون درخت...بدون آسمون آبی...بدون آب کافی...از اون نسل متنفرم! دنیا رو نابود کردن و افتخار و خوشبختی رو مجازی ساختن.

کسی چه میدونه...شاید یه روز به گذشته رفتم و همشون رو نابود کردم! خواهشا نگو بی رحمانه اس! بی رحمانه آینده ایه که ساختن...بی رحمانه زیبایی هایی بود که نابود کردن...

دفترچه خاطرات عزیز، برات هدیه ای از گذشته دارم...چیزی که هرگز فراموشش نمی کنی! برگ درخت! مراقبش باش!

پاملا برگ درخت را از جیبش بیرون آورد، آن را بوسید و لای دفترش گذاشت.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

#اتحاد_گریف


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۰:۱۰ یکشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۶

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
- آليس! دخترم! دو دقیقه سرتو از تو اون کتاب کوفتی در بيار تا له و لوردت نکردم!

آليس، از ترس اینکه آن روی باسیلیسک مادرش بالا بیاید، کتابش را بست و به سمت مادرش دوید.
- جونم مامان خوشگلم!

مادر لبخندی زد و در حینی که با تکان انگشتانش، گوجه خورد میکرد، گفت:
- خوب گلم! داشتی چی مطالعه میکردی؟
- خوب... مامانی، کتاب تاریخ میخوندم. يه چندتا سوال واسم پیش اومد.
- بپرس دخترم!

دختر پس از کمی من و من کردن گفت:
- راجب گذشته جادوگرا نوشته بود... جداسازی مشنگا و جادوگرا از هم دیگه... لوازم قدیمی جادوگرا مثل چوبدستی... نمیدونم،خیلی از واژه هاشو متوجه نشدم...
- خوب، قبلنا همه میگفتن درک مشنگا پایینه و باید جامعه مشنگا از وجود ما بی خبر باشه... اما الان، همه ما، با اتحاد مشنگا و جادوگرا، شاهد زندگی بهتری هستیم!

جایش را روی مبل تنظیم کرد و از خورد کردن گوجه ها دست کشید.
- خوب، دیگه چی میخواستی بدونی؟
- اوم، لوازم قدیمی جادوگری...
- سوال خوبی پرسیدی... خوب... قبلنا که همه نمیتونستن بدون چوبدستی جادو کنن، اما الان میتونن؛ البته، همه کارا رو با دست انجام نمیدن!

آلیس، قلم و دفترچه ای از ناکجا آباد بیرون آورد و شروع کرد به نوشتن:
- خوب... درک پایین... زندگی بهتر... جادو بدون چوبدستی... خوب؛ چوبدستیا رو کیا و چجوری درست میکردن؟
- معمولا با موی تک شاخ، رگ قلب اژدها و پر ققنوس. الان اینا خیلی کم استفاده میشن. عوضش همه چوبدستی با مغز موی پری دریایی و موی خون آشام دارن، البته چیزای زیادی هستن اما اینا رایج تریناشونن.

آلیس سریعا یادداشت برداری کرد:
- موی تک شاخ... پر ققنوس... خون آشام... دیگه چی؟
- مثلا قبلا بجای تک شاخ بالدار، سوار جارو میشدن و با جارو کوییدیچ بازی میکردن. همه هم نمیتونستن جانورنما بشن.
- جاروها هم مگه پرواز میکردن؟!
- اوهوم!

آلیس سرش را خاراند و به یادداشت هایش نگاه کرد. با عقل جور در نمیامدند. دوباره آنهارا خواند تا مطمئن شود درست نوشته. مادرش خندید و گفت:
- اشتباه ننوشتی. منم بار اول که شنیدم، همین حالو داشتم. حالا برای چی میخواستی؟

آلیس که با چشمانش، یادداشت هایش را میخواند تا بلکه بتواند متن نوشته شده را هضم کند، به آرامی گفت:
- تکلیف درس تاریخ. ولی نمیدونم معلم، باورش بشه یا نه!
- عزیزم، اینا برای هم سن و سالای ما، عادیه!

آلیس، از مادرش تشکر کرد و همچنان که به اتاقش بر میگشت، با خودش فکر میکرد که زندگی مشنگ ها و جادوگرها، چطور میتوانند از هم جدا باشد؟!


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۲ ۲۱:۲۴:۱۴


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۸:۴۳ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶

سیریوس بلک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۳ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۹:۵۶ شنبه ۹ تیر ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 33
آفلاین
نسيم خنك پاييزي از نا كجا آباد مي وزيد و برگ هاي زرد پاييزي رابا خود از گوشه اي به گوشه اي ديگر مي برد.
زمين از برگ هاي زرد و نارنجي اي پر شده بود كه با هر پايي كه برروي آنها قرار مي گگرفت، به نشانه ي اعتراض خش خش مي كردند. و چه پر شده بود دنيا از اين خش خش ها!

پسر مو نارنجي كه از ظاهرش معلوم بود يك ويزلي است، در گوشه اي بر روي نيمكتي كز كرده بود و كتابي قطور به دست گرفته بود و چنان غرق مطالعه ي آ بود كه متوجه نشد كسي خرامان خرامان به او نزديك مي شود.

-هي ويزلي!

پسرك چنان از جا پريد كه كم مانده بود به زمين بيفتد.
-مرگ چرا اينجوري مي كني لوسيوس؟
-مگه چيكار كردم؟

آرتور نگاه كنايه آميزي به لوسيوس انداخت و لوسيوس بدون توجه به نگاه آرتور خود را بر روي نيمكت كنار بهترين دوستش انداخت. دوستاني كه هر كس در جهان از دوستي آنها در تعجب بود!

-حالا چيكار ميكني؟
-دارم تاريخ ميخونم.
-بازم داري درس ميخوني؟ اونم تاريخ؟ ول كن ديگه جون من آرتور. تو اين كتاب چي هستش كه تو از اول سال نزديك به سيصد بار دورش كردي؟
-يكي از چيزايي كه تو اين كتاب هست چيزاييه كه درباره ي اجدادمون گفته شده. هم جد من هم جد تو!
-حالا چي گفته؟
-تو ميدونستي كه اسمايي كه رومون گذاشتن چند قرن پيش دقيقا اجداشتن؟تن؟
-خسته نباشي همين؟ اونو كه خودمون هم مي دونستيم.
-نه جالب اينجاست كه اون دونفر با هم هم سن بودن درست مثل من و تو هم كلاسي بودن و گروهاشون هم فرق ميكرده اما جالب اينجاستكه اون دوتا از هم متنفر بودن و هر كدومشون هم سرنوشت هاي خيلي متفاوتي داشتن.
-منظورت مرگخوار و محفلي بودنشونه؟
-آره.
-به اينو هم كه مي دونستيم!

آرتور نگاه كنايه آميز ديگري رو روانه ي لوسيوس كرد و ادامه داد.
-اينم مي دونستي كه جد جناب عالي يه ترسوي به تمام معنا بوده؟
-چي؟

آرتور كتاب را محكم بست طوري كه براي لحظه اي صداي بسته شدنش طنين انداز شود.

-جون من بگو چي گفتي؟
-تو كه همه چي رو مي دونستي!
-هيچكس به من نگفته اون طرفي كه اسمشو رو من گذاشتن كي بوده!
- اون يه ترسو بوده كه نمي تونسته روي حرف لرد چيزي بگه و البته جا داره بگيم كه اون يه آدم پرنفوذ تا قبل از جنگ بوده و خيلي چيزهايي رو كه لرد از نظر مالي بهش نياز داشته رو اون براش برطرف ميكرده ولي كلا احمق بوده ديگه.
-دست مادر و پر گلم درد نكنه كه اسم چه كسي رو روي من گذاشتن. حالا شازده پسر تو كه لالايي بلدي چجور خوظت خوابت نمي بره؟
-يعني چي؟
-هيچي بابا اين ديالوگ يه فيلم بود! گفتم فيلم. پشو بريم فيلماي جديدي رو كه گرفتم بهت نشون بدم .
-ولی...
-پشو دیگه!

با دور شدن دو دوست، در گوشه اي كه چشم هيچكس نمي توانست آنجا را ببيند، سگ سياهي از جاي خود برخاست و كش و قوسي به خود داد و از آنجا دور شد.


ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۱ ۱۰:۳۹:۳۰

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۶:۲۶ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۶

گرنت پیج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۲ سه شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ سه شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۸
از مغز خوشگل من هر کاری بر میاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 74
آفلاین
جلسه دوم تاریخ جادوگری

" گرنت فرانسیس ریچارد هنری سوم، از نوادگان پسری میرزا گرنت جمال المخ از خاندان هاپسبورگ فرانسه، ملقب به گرنتِ مخچه قشنگ -چون که درخت زندگی مخچه وی حاوی طرح های زیبایی از سالوادور دالی، وینست ونگوک، پیکاسو و دوستان بود- خیلی به بازی هری پاتر و سنگ جادو علاقه داشت. بازی های ویدیویی در نوجوانی او -دهه منفی 96453 هجری میلادی- رونق بسیاری گرفته بود. مادرش، کاترین قیصربانوی تنکابنی بنت کعب دو مدیچی، همیشه به او می گفت:
- پسر، برخیز و دمی به بازی نگذران.

ولی گرنت فرانسیس ریچارد هنری پاسخ می داد:
- خیر مادر. می خواهم بنشینم و دمی به بازی بگذرانم.
- اما پسر، تو باید دمی به شستشوی ظروف و البسه و پاجامه ی پدرت، اعلی حضرت لویی 14 بگذرانی. گازهای سمی جبه و دستار پدرت باعث تسریع آثار گلخانه ای خانه شده است. -گویی لرد سیاه در پس آن جا خوش کرده است.
- نموخواهم.
- پاشو برو تا نزدم فکت را پایین نیاورده ام.

گرنت فرانسیس ریچارد هنری سری تکان داد و رفت ظرف ها را بشوید و خانه را بسابد. نمی دانست کدامین انگل در طبع و سرشت مادر وی تثبیت گردیده که وی را چنین پولادزره کرده. چوبدستی سیمین پولک پر پری دریایی خود را دراز می کند و فریاد می زند: اکسپلیارموس!

ظرف ها خودی بالا رفتند و نیکو گشتند و به کابینت راست هدایت شده و لباس ها شسته و رفته گشته و تا شدند. "


گرنت فرانسیس چانصدم کتاب را بست. دانستن شیوه گذران زندگی نیاکانش هم او را سوپرایز کرده بود و هم شکه. او خدای او! آن ها از ظروف شستنی استفاده می کردند به جای این که با جادو ظرف بسازند. چه زندگی دشواری!

حس شعرش آمده بود. اینستای جادوییش را باز کرد و عکسی با قیافه ی متفکرانه از خودش گذاشت. - که البته با وجود ریش پروفوسوری و عینک دامبلدوری اش سخت نبود.-
زیر عکس نوشت:

به لب دریا رفتم،
گیوه هامو کندم.
اون جا نشستم. خیلی حال کردم.

می دونی گذشته ها، چقدر سخت بوده، آی بچه ها؟
من می خوام قایق بسازم برم پشت کوه،
یکم حال اونا رو درک کنم.

زندگی رو ترک کنم.
به این میگن شعر نو،
خیلی نو!
نوی نو،
نوی نو!

چون من شاعرم، شعر بلدم. آره!

پاییز 326446 هجری میلادی، گرنت فرانسیس چونصدم، شاخ اینستا

#مرلین جارویت جا دارد؟ #لایک فور لایک #فالو فور فالو #شعر نو #گرنت سپهری


چه کپشنی شده بود! حتما کلی لایک می خورد. واقعا هم قدیمی ها زندگی سختی داشتند. او نمی توانست حتی یک روز بدون سوشال میدیا دوام آورد.
آن ها حتی نمی توانستند ولدمورت، یک غول مرحله آخر 7 جانه -که الان لول 2 هم نبود- را شکست دهند. یک مشت خنگ و خل دور هم جمع شده بودند به رهبری دامبول کله پوک و بهترین راهی که به ذهنشان رسیده بود این بود که یک پسر برگزیده را برگزینند و به او چهارتا شمشیر و چهارتا چیت کد دهند و ولش کنند به امان مرلین. حتی چشم او را هم لیزیک ولازک نکرده بودند ولی آخر سر هم این پسره ی کور کودن ژانگولر که فکر و ذکری جز کوییدییچ و چوچانگ و آخرین سریال های جم تی وی نداشت با جادوجمبل موفق شد. ننگ!


ویرایش شده توسط گرنت پیج در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۰ ۱۷:۱۴:۳۶

من اول مغز بودم...
بعد دست و پا در آوردم!


کـــارآگاه پیج

تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۸:۵۳ چهارشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۶

استوارت مک کینلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۵ جمعه ۱۶ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۴۶ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۷
از خونه ای در کوچه پس کوچه های خیابان دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 30
آفلاین
برید خودتونو بذارید جای یه دانش آموز در آینده. تحقیق کنید راجع به این زمان. دیدگاهشو بنویسید... واکنش و قضاوتشو بنویسید. سی نمره هم داره همین رول. همینا دیگه... شبتونم بخیر!


_ای بابا این آرسینوس هم چقدر درسای عجیب میده.

_آره،تازه معلوم هم نیست این یارو چند سال عمر می کنه.

_حالا من از کجا بفهمم مثلا بابای بابا بزرگم کی بوده؟

_اِهِم.

_پروفسور آرسینوس!

_گفتی نمیدونی از کجا بفهمی بابای بابا بزرگت کی بوده خب از بابات بپرس.

_چشم پروفسور حتما.

بچه ها رویشان را برگردادند و وقتی یکی از بچه ها برای پرسیدن سوالی برگشت دیگر آرسینوس را ندید.

_عه،این آرسینوس مگ الان پشتمون نبود؟ پس چرا نیست.تو یک ثانیه چطوری غیب شد؟

_ولش کن،اون کلا عجیب غریبه.

چند ساعت بعد.

_بابا،یه سوال

_بگو

_بابای بابا بزرگم کی بوده؟

_ببینم این مشقتونو آرسینوس جیگر داده؟

_آره تو از کجا میدونی؟

_این آرسینوس با همه دانش آموزاش همین کارو می کنه.بیا تا بهت شجره نامه مون رو نشونت بدم. گفتی بابای بابا بزرگت یعنی بابا بزرگ من؟

_آره

_خب ببین بابا بزرگ من که اتفاقا اسمشو روت گذاشتن اسم کاملش استوارت کارن مک کینلی بوده و الان اسم تو هم استوارته.

-وای چقدر طولانی. الان که فقط اسم کوچیکتو می خوان.

_آره پسرم به خودت نگا نکن که الان اینقدر راحت زندگی می کنی اون موقع حتی اونا غذاشونم خودشون می پختن.

_ها؟ مگه میشه حتما می خوای بگی روباتم نداشتن!

_نه معلومه که نداشتن من خودم وقتی بچه بودم ربات ها اینقدر باهوش شدن وگرنه اگرم اون زمان رباتی بوده اینقدر کودن بوده که ازش استفاده نمی کردن. تازه اون موقع ها هاگوارتز شبانه روزی بوده.

_ یعنی بچه ها بعد از اینکه سر چند تا کلاس می نشستن خونه نمی اومد؟

_درسته.

فرداش در کلاس آرسینوس

_در زمان بابای بابا بزرگ من زندگی خیلی سخت بوده و من اصلا دوست ندارم که در آن زمان زندگی کنم تازه بچه ها بابام گفته که قبلا باید می اومدیم مشقامون رو روی کاغذ تحویل می دادیم و یا وسط کلاس همش رو می گفتیم نه مثل الان که فایل رو به معلم می دیم و فقط یه توضیح کوچولو وسط کلاس می دیم بچه ها خدارو شکر کنید که در اون زمان زندگی نمی کنیم.


استعداد رو باید از اول داشت.....استعداد خریدنی نیست......







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.