هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: پايين شهر
پیام زده شده در: ۱۷:۵۹ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۷

دارین ماردنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 97
آفلاین
هکتور که صورتش به حالت انزجار جمع شده بود ، دماغش را بالا کشید و با صدایی زمزمه وارگفت :
- وحشتناکه! بیا از اینجا بریم آرسینوس.
- بهت که گفتم نگاه کن.

هکتور که به سختی جلوی استفراغش را گرفته بود به آرامی گفت :
- اون مرد که رو پشت بوم کمین کرده بود کجا رفت؟ مطمئنم همه چیز زیر سر اونه.
- نمی دونم ، ولی مطمئنم یک مشنگ نبود. یک چوبدستی دستش بود. این سرنخه بزرگیه.
- حالا چی کار کنیم؟

آرسینوس به حالت متفکرانه ای به هکتور نگاه کرد و بعد چند لحظه گفت :
- این روستا زیاد بزرگ نیست ؛ مگه نه؟ اگه یکم بگردیم شاید بتونیم دوباره پیداش کنیم؟
- پس بریم.

دو مرگخوار در هوای نسبتا گرم شب به آرامی در کوچه ها ی خلوت راه افتادند. همه جا سوت و کور بود. چراغ همه ی خانه ها و مغازه ها خاموش بودند و همه جا در سکوت ترسناک شب فرو رفته بود. نسیم گرمی می وزید و شاخه ی درختان را به هم می زد. درختان خش خش می کردند و گویا آنها هم در این فضای تاریک شب از آن قاتل صحبت می کردند.
دو مرگخوار در حالی که با احتیاط و به آرامی در کوچه ها قدم بر می داشتند ، با دقت به اطراف خیره شده بودند و دنبال قاتل می گشتند.
ناگهان هکتور آستین آرسینوس را گرفت و کشید و در حالی که به سختی سعی می کرد آرام صحبت کند گفت :
- اونجا رو نگاه کن. اونجاست.

آرسینوس به نقطه ای که هکتور اشاره می کرد نگاه کرد. بله ، مردی سیاهپوش در لباس هایی به آرامی و با قدم هایی آهسته جلو می رفت. سرش در تاریکی کلاه وصله دارش فرو رفته بود و چوبدستی ای را محکم در دست می فشرد. آرسینوس گفت :
- باید مطمئن شیم. بیا تعقیبش کنیم.

آنها به آهستگی پشت سر مرد نا شناس راه افتادند. بعد از ده دقیقه مرد سیاهپوش جلوی کلبه ی کوچکی ایستاد. هکتور و آرسینوس پشت درختی در آن حوالی پنهان شده و او را زیر نظر داشتند. سیاهپوش نگاهی به اطراف انداخت و وقتی خود را در کوچه تنها دید چوبدستی اش را جلو آورد. زیر لب وردی خواند. نور آبی کم رنگی از سر چوبدستی اش بیرون آمد و به داخل خانه رفت. صدای خفیف جیغ مانندی از کلبه به گوش رسید و بعد دوباره سکوت محض همه جا را در بر گرفت. قلب هکتور سخت بر سینه می کوبید و شقیقه هایش می پریدند. به آرامی گفت :
- خودشه! اون خود قاتله. باید گیرش بندازیم.
- موافقم همین الآن...

صدای شکستن چوبی در زیر پای هکتور سکوت را شکست. دو مرگخوار خود را محکم به تنه ی درخت سپیدار چسباندند و نفس هایشان را حبس کردند.
هکتور زیر لب پرسید :
- یعنی صدامونو شنید؟

دو مرگخوار چوبدستی هایشان را به دست گرفتند و آماده شدند. ثانیه ها به کندی و در سکوت وحشتناکی می گذشتند.

- آرسینوس و هکتور؟ اگه اشتباه نکنم... درسته؟

دو مرگخوار جیغ کوتاهی کشیدند و از جا پریدند. چند متر جلو تر از آنها قاتل ایستاده بود. هکتور چوبدستی اش را رو به او تکان داد و گفت :
- تکون بخوری می کشمت!

صورت قاتل کاملا در تاریکی فرو رفته بود و به هیچ وجه نمی شد حالت صورتش را فهمید. اما قاتل با خونسردی خندید و ادامه داد :
- منو یادتون میاد؟

آرسینوس که چشم هایش را باریک کرده و به سختی سعی داشت چهره اش را تشخیص دهد گفت :
- تو کی هستی؟ ما رو از کجا می شناسی؟

قاتل دوباره خندید. خنده ای کوتاه و شیطانی. بعد ناگهان خاموش شد و گفت :
- پدر و مادر من قبلا همکار شما آشغالا بودن. اما من به زودی سراغ شما هم میام. تو لحظه های آخر منو می شناسین.

قاتل دوباره بلند بلند خندید. خنده اش هر لحظه بلند تر می شد و لرزه بر اندام مرگخوار ها می انداخت. هکتور داد زد :
- خفه شو!

و طلسم سنگینی به سوی قاتل پرتاب کرد. اما او قبل از آنکه طلسم بر بدنش اصابت کند غیب شد. ولی هنچنان صدای خنده هایش در کوچه پس کوچه های تاریک منعکس می شد...


عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: پايين شهر
پیام زده شده در: ۲۱:۲۰ پنجشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۶

پاتریشیا وینتربورن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ جمعه ۲۶ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۰ سه شنبه ۱ آبان ۱۳۹۷
از همون اول هم ازت خوشم نمی اومد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 146
آفلاین
آرسینوس سری به نشانه ی مخالفت تکان داد . موجود ناپدید شده و با تاریکی شب در آمیخته بود . هکتور با نگرانی به اطراف نگاه کرد . سپس توجه اش را دوباره معطوف کلبه کرد که به رغم نور دلپذیر و احساس آرامشی که از خود ساطع می کرد بوی زننده ای می داد . آرسینوس دستمال قرمزی از جیب ردایش در آورد و به هکتور داد و گفت :
-سعی کن به داخل کلبه نگاه نکنی.

که البته این حرف فقط هکتور را کنجکاو تر کرد و همان طور که به طرف کلبه حرکت می کردند به سمت پنجره رفت و سرک کشید . که آرزو کرد کاش این کار را نکرده بود! کلبه پر از جسد بود . آن ها موقع مردن حتما بدون فضایی برای حرکت شانه به شانه ایستاده بودند . اصلا نمی شد گفت چه چیزی باعث مرگ آن ها شده . برخی از اجساد پوسیده بود. نگاه هکتور به چشمخانه های خالی و خیره و دندان هایی آشکار در جایی که روزگاری گونه ها قرار داشتند. اجساد پارچه های ژنده ای به تن داشتند ، باقی مانده ی پیراهن ها و ردا ها ... در غیر این صورت امکان نداشت که بتوان تشخیص داد مرد بوده اند یا زن . به نظر هکتور هولناک ترین چیز این بود که همه ی آن جسد ها هنوز سرپا بودند . مرگ لابد مثل گردبادی با آن ها برخورد کرده بود و همه ی آن ها قرار بود تا ابد آن جا باقی بمانند ....


I'm learning that who I'm is'nt so bad.The things that make me different are the things that make me





پاسخ به: پايين شهر
پیام زده شده در: ۳:۱۱ شنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۶

اسلیترین، مرگخواران

نجینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۸ دوشنبه ۸ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۵:۴۴:۵۲ یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 264
آفلاین
به محض اینکه پسرک از جلوی دید پنهان شد، هکتور قصد داشت جلوتر رفته تا از نزدیک شرایط را بررسی کند. حس میکرد آن کلبه‌ی چوبی نیروی عجیبی داشت که بدون آنکه بخواهد تمایل زیادی را نسبت به نزدیک شدن به درونش را در خود حس میکرد.

آرسینوس به آرامی گوشه‌ی شنل هکتور را گرفت و درحالی که صدایش کمی لرزش داشت گفت :

- تو هم این نیرویی که از سمت کلبه ساطع میشه رو حس میکنی؟

نور ماه از سوراخ‌های چشمِ نقابِ آرسینوس به چشمانش افتاده بود و دو دو زدنِ مردمک‌شان اضطرابی که سعی در پنهان کردنش داشت را نمایان میکرد...

فضا وهم‌آلود و هوا سرد بود. آن موجود همچنان روی بام آن کلبه ایستاده بود. آن دو جادوگر نیز همچنان با نگاهشان آنجا را می‌پاییدند. ناگهان صدای خفیفی از کلبه آمد. آن موجود کمی خم شد، انگار که روی بام نشسته باشد. سپس دستش را بلند کرد و در هوا تکان داد. چیزی شبیه چوبدستیِ جادویی درون دستانش بود. خیلی هم نمیتوانستند مطمئن باشند، تا اینکه نوری آبی رنگ از همانجا که آن موجود نشسته بود شروع به انتشار در اطراف کلبه کرد...

پسرک هنوز درونِ کلبه بود. هکتور با نگرانی به آرسینوس نگاهی انداخت و دستش را دور چوبدستی‌اش محکم کرد.


"...And you, my friend, must stay close"


for you
"ما از رگِ دُم بهت نزديکتريم."


پاسخ به: پايين شهر
پیام زده شده در: ۱۷:۳۶ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۹۶
#99

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۲ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱
از تو تالار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 265
آفلاین
دینگ دینگ دینگ

توجه هکتور و آرسینوس به تلویزیون جلب شد.

بینندگانِ محترم توجه شما را به خبری فوری که اکنون به دستِ ما رسید جلب می‌نماییم...

- خبرِ فوری؟
- بذار ببینیم چی میگه.

طبقِ خبرِ جدیدِ به دست آمده، به تازگی خانواده‎ی دیگری در شرقِ دهکده‌ی هاگزمید به قتل رسیده‌اند. در این حادثه که ظاهرا به دنبال‌ِ حادثه‌ی قبلی صورت گرفته، مقتولین متشکل از زوجی جوان هستند که باز هم به روشِ مشنگی کشته شده‌اند. قاتل یا قاتلین ناشناس مانده‌اند...


- باید قبل از اینکه این اتفاق تکرار شه جلوشو بگیریم.
- درسته. ولی از کجا شروع کنیم؟

مرگخوارِ نقاب‌دار بی‌مقدمه دستِ هکتور را گرفت و قبل از هرگونه اعتراضی از جانبِ هکتور، به هاگزمید آپارات کرد.
آن دو جلوی کلبه‌ی نسبتا بزرگی ظاهر شدند. شب بود و نوری که از پنجره‌ی کلبه به بیرون می‌تابید، نیمی از صورتِ آنان را روشن کرده بود.

- جوابت این بود؟

آرسینوس درحالیکه به بامِ یکی از کلبه‌ها خیره شده بود، به آرامی زمزمه کرد:
- هیس! اونجارو.

هکتور متوجه شد چیزی روی دیوار نشسته است.
- گربه‌س؟
- فکر نمی‌کنم.

آن دو به آهستگی و در سایه، به کلبه‌ی چوبی نزدیکتر شدند.
سیاه‌تر از تاریکی اطراف‌شان بود. شباهتِ زیادی به گربه نداشت و جثه‌اش به اندازه‌ی نیمی از قامتِ آن‌ها بود. به نظر می‌رسید کمین کرده‌است.
هکتور با احتیاط چند قدم برداشت. سپس متوجه شد آن موجود در حالِ تماشای پسری است که به پشتِ یکی از کلبه‌ها رفته و دزدکی به داخلِ خانه نگاه می‌کند.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: پايين شهر
پیام زده شده در: ۲۰:۰۳ یکشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۵
#98

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
میگویند هرچه ببینی و بشنوی در ناخودآگاهت تاثیر میگذارد حالا چه برنامه ی کودک و نوجوان باشد و چه خبر و این قانون در مورد هکتور که حتی همیشه در حال ویبره زدن بود نیز صدق میکرد. معجون ساز به سرعت چوبدستی اش را برداشت و به آرامی به سمت مکانی رفت که صدای شکستن شیشه از آنجا آمده بود. همین طور در سایه ها حرکت کرد. زیر پایش مایعی چسبناک حس کرد. یکی از بهترین معجون هایش زیر پایش جاری بود.

- هکتور؟

معجون ساز از جا پرید و با نگرانی به رو به رویش و تاریکی خیره شد. کم کم پیکر جادوگر نمایان شد.

- آرسینوس جیگر؟

وقتی وزیر سابق دقیقا رو به روی هکتور قرار گرفت از پشت نقاب در چشمان هکتور زل زد. گرچه نقاب بعضی اوقات ترس را به غرور تغییر میدهد.
- ببین هکتور، من اون معجونو از عمد روی زمین نریختم درواقع اصلا نمیخواسنم اون بشکنه.

کم کم هکتور متوجه ماجرا شد. صدای شکته شدن شیشه ی یکی از معجون هایش بود. چیزی نگذشت که ترس هکتور تبدیل عصبانیت شد.
- آرسینوس تو یکی از بهترین معجون های منو بر باد دادی.
- من.. من... خب من معذرت میخوام اما اومدم ببینم وضعیت اون معجونت در چه حاله. همون که خیلی وقته داری روش کار میکنی.
- آها دنبالم بیا.

شاید اگر هکتور یک دروغ یاب داشت متوجه میشد که آرسینوس هدف دیگری برای آمدن به خانه او دارد و معجون او هیچ ارزشی برای مرگخوار نقاب دار ندارد.

هکتور و آرسینوس وارد اتاق نشیمن شدند. وزیر سابق روی صندلی ای نشست و هکتور نیز بالای سر پاتیلش ایستاد و لبخندی زد و درحالی که پشتش به آرسینوس بود گفت:
- فکر کنم خیلی عالی شده اما باید بذارم بازم بجوشه.

معجون ساز ویبره زن به سمت صندلی رو به روی آرسینوس رفت و نشست. مرگخوار نقاب دار در افکار خودش غرق شده بود و با سخن هکتور حواسش جمع شد.

- چیزی شده آرسینوس؟
- تو فکر اون قتلم. فکر کنم در موردشون شنیدی.

بلافاصله ذهن هکتور به سمت اخبار همان روز رفت.
- آره شنیدم. چیز عجیبیه؟ یه قتله دیگه.

آرسینوس بیشتر به فکر رفت و در حالی دستش زیر چانه‌اش بود گفت:
- گفتن اون قتل ها به صورت مشنگی انجام شده. به نظرت کسی واقعا از وسایل مشنگی استفاده میکنه؟
- غیر از مشنگ ها نه.

با اتمام حرف هکتور دو معجون ساز به یکدیگر نگاه کردند. هردو به یک چیز فکر میکردند. آرسینوس چهره‌اش از پشت نقاب معلوم نبود اما شاید با کمی دقت میشد رد نگرانی را نیز از روی نقابش هم دید.
- شاید... شاید... واقعا یه مشنگ توی هاگزمیده. اما...

هکتور بلافاصله میان حرف آرسینوس پرید.
- اما اینجا با کلی طلسم مشنگ دور کن محافظت شده.

سکوتی بر قرار شد و هردو به فکر رفتند. گرچه این سکوت مدت زیادی دوام نیاورد و به دست آرسنوس شکسته شد.
- شاید باید خودمون دست به کار بشیم.

هکتور به آرسینوس نگاهی کرد؛ خیلی وقت بود فعالیتی به این شکل انجام نداد بود.
- اگه بتوینم اون قاتلو بگیریم ارباب بهمون افتخار میکنه.


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۳ ۲۲:۱۵:۰۶

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: پايين شهر
پیام زده شده در: ۱۱:۳۹ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۵
#97

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱۷:۱۹:۳۷
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 552
آفلاین
هر چیزی که در این جهان است، مخلوقی بیش نیست. او خالق ما جان داران است و زمان و مکان و ما خالقان احساس، مهربانی و نفرت را به نگاه خلق می کنیم. شعله های خشم را به زبان بر می فروزیم و از درونش تیغه ی خاموش درد را بیرون می کشیم و درد... درد نیز خود خالقی دیگر است! خالق جنون!

-------


سوژه جدید:

نگاهی به درون پاتیل بزرگ و طلایی انداخت. رنگ معجون اکنون سبز روشن بود، امّا هنوز بخار نمی کرد. برای خودش حساب و کتاب کرد. هزینه ای که صرف ساخت این معجون کرده بود از حقوق یک سالش بیشتر می شد. با نگرانی چند سطر آخر کتاب را از نظر گذراند تا عیب کارش را پیدا کند.

چشمان سبزرنگش آنچنان بر روی سطور می دویدند که گویی به دنبال یک مجرم فراری می گردند. بیشتر نگاه کرد، بیشتر دقت کرد. تلاشش بی سرانجام بود، بخاری که اکنون آرام آرام برای خودش تاب می خورد و بالا می رفت، نشانگر آن بود که کارش را درست انجام داده است.

نفسش را بیرون داد. با خرسندی چوب دستی اش را تکان داد و معجون سبز رنگ به شکل چندین رشته به هوا رفت و هر رشته به درون یک شیشه کوچک ریخته شد و تعدادی چوب پنبه نیز جست و خیز کنان خودشان را در دهانه هر بطری فرو کردند.

معجون ساز با دست عرق روی پیشانی اش را پاک کرد و موهای جو گندمی بلندش را از جلوی چشم کنار زد. با خیال راحت خودش را روی یک کوسن بزرگ انداخت و با چشمانی نیمه بسته به ساعات بزرگ خیره شد. ساعت دقیقا پانزده دقیقه به یک بعد از ظهر بود.

بی خیال چشم هایش را بست، اما ناگهان مطلبی جیغ و داد کنان در مغزش به او گفت: هکتور الان وقت اخباره! نتایج مسابقات رو شاید بگن!

چوبدستی اش را بلند کرد و آن را به طرف تلویزیون گرفت.

دینگ دینگ دینگ

سر تیتر اخبار جادویی؛ قتلی مشکوک در لندن، سرانجام نتایج رقابت بیش از هزاران معجون ساز برای ورود به انجمن معجون سازان، بازدید وزیر سحر و جادو از دهکده هاگزمید به همراه کابینه، پسری که زنده ماند، در مهمانی شبانه بیهوش شد.


هکتور کمی خودش را روی کوسن جمع کرد، رقابت سالیانه معجون سازان یکی از مهمترین اتفاقات در هر سال بود و حتی می شد گفت یکی از مهمترین رقابت های علمی جادویی در سرتاسر جهان، اطمینان داشت که امسال دیگر آرسینوس جیگر را شکست داده است.
اما چرا این خبر عنوان دوم بود؟

طبق اخبار رسیده، در جنوب هاگزمید، کل اعضای یک خانواده به شکلی دردناک کشته شدند، این خانواده سه پسر کوچک و یک دختر کوچک داشتند که همه به جز یکی از فرزندان آنان که در حال حاضر در مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز می باشد کشته شده اند. بر اساس اطلاعاتی که وزارت فاش کرده است، همگی این افراد به شکل مشنگی کشته شده اند...

تیشک

صدای شکستن چیزی در پشت خانه شنیده شد...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: پايين شهر
پیام زده شده در: ۱۹:۰۶ شنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۴
#96

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
پست پایانی

لردخونگی و بلا میدویدند...جامبل به دنبال آنها...لردخونگی و بلا میدویدند...جامبل به دنبال آنها...لردخونگی و بلا میدویدند...جامبل به دنبال آنها...لردخونگی و بلا دیگر نمیدویدند!خب خسته شدند اینقدر دویدند و البته جامبل به آنها رسید...

هنگامی که جامبل به آنها رسید،اصلا یادش رفته بود چرا به دنبال انها دویده!پس به لرد خونگی و بلاتریکس که ایستاده بودند و نفس نفس میزدند نزدیک شد و گفت:
_هووووم...من چرا دنبال شما میدویدم!
_چونکه...چونکه...آها...چون لباس تو رو دزدیدیم!
_دزدیدین؟!کوش؟!

بلاتریکس و لرد خانگی به دور و برشان نگاه کردند...دستان خالیشان را هم نگاه کردند...جامبل راست میگفت...لباس کجاست؟!
_هوووم...حالا چرا لباس رو میخواستین؟!
_برای اینکه...
_نگو بهش بلا...نگو...راز رو نگو!
_دهه!بذارین بگم راحت شیم...از پست قبلی تا حالا داریم میدوییم...یعنی 9 ماه...خسته شدیم...بذار گره و سوژه رو باز کنیم قال قضیه کنده بشه بریم سر کارمون!اصلا معامله میکنیم!

جامبل که با تعجب به دیالوگ های بلاتریکس و لرد خونگی نگاه میکرد پرسید...
_معامله؟!چه معامله ای؟!
_ببین جامبل...چه جوری بگم...تو صاحب لرد خونگی و لرد خونگی صاحب تو هست...پس چیکار باید بکنید؟!
_چی کار باید بکنیم؟
_باید به همین لباس اهدا کنید تا ازاد بشین!
_خب عوض کنیم!
_خب عوض کنید دیگه!

جامبل و لرد خونگی با تردید به هم نگاه میکردند...هر کدام با شک فراوان تکیه ای از لباس خود را به سمت دیگری گرفتند...در یک لحظه ناگهان هر کدام آن تیکه لباس را از دست هم قاپیدند!
_هووووم...چه حسی داری جامبل؟!
_حس آزدی!
_آره...منم همین حس رو دارم!
_خب...یعنی الان آزادیم دیگه؟!
_فکر کنم!
_خب...پس چرا به شکل قبلیمون برنگشتیم؟!

لرد خونگی و جامبل با نگاهی پرسشگرایانه به بلاتریکس خیره شدند...بلاتریکس همم ن و منی کرد و گفت:
_خب...خب...قرار نبود به شکل قبلیمتون برگردین...فقط گفته شده که آزاد میشین!

لرد خونگی کمی چانه اش را خاراند...چشمانش را بست و گفت:
_خب...مهم نیست...ما از اول دلبسته ظاهر نبودیم!مهم اینه که آزادم و حالا میتونم چوبدستی داشته باشیم و البته دنیا رو تسخیر کنیم...بیا بریم بلا!

لرد خونگی و بلاتریکس رفتند و جامبل را متفکر بهت زده تنها گذاشتند...
_یعنی گلرت با این قیافه حال حاظر من کنار میاد؟!

پایان!




پاسخ به: پايين شهر
پیام زده شده در: ۱۹:۴۱ جمعه ۱۳ تیر ۱۳۹۳
#95

ویلیام آپ ست old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۹ سه شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۲ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
از دهکده هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 35
آفلاین
لردخونگی :
-دارم میام پیشت ، جاده چه همواره
بعد از چن دقیقه ، بازم خودش :
- بلا ، بلا بگو خونتون کدوم خیابونه ، که می تونه منو بهت برسونه . آه !

ناگهان به فردی زشت برخورد کرد.

لردخونگی :
- ای خانم بد ترکیب ، برو اونور ، برو !
اون خانوم بد ترکیبه :
- چی ؟ با منی ؟

سرش را بالا گرفت دید بلاتریکسه !

- اوه ، بلاتریکس جونم ! منم ولدمورت!

- برو ، جن بد ترکیب . من خودم تو پاتیل بزرگ شدم تو دیگه ما رو نپز !

- نه ، منم . ولدمورت . مرلین منو دامبل رو به این روز انداخته !

- چی مرلین ! با ارباب ما چه کار داره ! باید در ویزنگاموت شکایت کنم ! آه از دماغ عملیت معلوم بود ! ببخشید ارباب که نشناختمت . وااااااای ، حالا چی کار کنم ؟

- هیس ، داد و بیداد نکن . تنها یه راه داریم اونم اینه که لباس دامبل رو بپوشم . دامبل هم جن شده اسمشم جانبله !

- آهان ، حالا فهمیدم . یه نقشه دارم . دنبالم بیا .

بعد از ساعاتی قیقا ساعت 2 بامداد . دم در خونه ی مدر ولدمورت .

- زشت نیست . این رو از کجا فهمیدی.چطوری با سوزن در رو باز می کنی ؟

- هیس .... وارد شو !

لردخانگی با بلا وارد اتاق شدند . به محل اقامت جامبل رفتند و به آرامی داخلشدند لباس جامبل را درآوردند و لرد که ترسیده بود ، فریاد زد:
-فرار کن ، فرار کن .
اعضای خانه بیدار شدند و لرد و بلا فرار کردند ، جامبل هم به دنبال آن ها بود.



پاسخ به: پايين شهر
پیام زده شده در: ۱:۱۰ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳
#94

نویل لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۶ دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۳
از همه جوگیر ترم !!! اینو میدونم !!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 83
آفلاین
- تام ، داری رو اعصابم دوئل میکنیا !! حواست به خودت باشه .

- آخه ؟؟

- ای بابا ، آخه باقالی ، چرا نمیفهمی ؟؟

لرد خونگی دوباره نگاهی " مکش مرگ من " به جامبل کرد ولی کاش نمیکرد .
جامبل که به قول خودش بسی باهوش بود متوجه نگاه های ساختگی لرد خونگی شد و با لحنی بس متکبرانه گفت :

- لردک ، فکردی من هریم که رو هوا سرم کلاه بره ؟؟

- کی ؟؟ من ؟؟ نگو زشته !!

- زشت بلاتریکس با اون موهاش . اینکه من لباس تنمو بدم بتو اصلن زشت نیست نه ؟؟

- جامبل داشتیم ؟؟ فقط گفتم شاید بخوای ثواب کنی !!

- برو آدم بووووقی ( بر وزن آدم حسابی ) هری که نزدیک تره ، برو سر اون کلاه بزار !!

- متاسفانه یا خوشبختانه سرِ پاتر باد که داشت ؛ جدیدن به علت برخورد مدام یویوی صورتی بادش بیشترم شده !!

- آخی !! قربون جیمز برم !! چیزه ؟؟ برو . بلا بعد از قرنی داره میاد بیرون .

برای بار سوم آهنگ پلنگ صورتی پخش شد و لردک باری دگر دوی ماراتن را آغاز کرد .

آمّا قبل از رفتن نکته ی اخلاقی را بازگو کرد :

- ادب داشته باش . اسم یه ساحره ی با شخصیتو کامل ادا میکنن .

در این هنگام جامبل با خودش گفت :

اِِاِاِاِ ، خجالتم نمیکشه . خودش یه سال از خر مرلین (1) کوچیک تره اون وقت به یه آدم 20 ساله گیر میده . مرلین کجایییییی ؟؟

------------------------

1. خر مرلین : نوعی تسترال مشنگی که از بس خنگه بار میبره . خر مذکور متعلق به مرلین است که مسلمن بسی عمر کرده .


ویرایش شده توسط نویل لانگ باتم در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۲ ۱:۱۶:۱۰
ویرایش شده توسط نویل لانگ باتم در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۲ ۱:۳۰:۵۰

شاید وجودم به خیلی ها ارامش نده . . .
ولی همین که حضورم حرص خیلی هارو در میاره . . .
بهم انگیزه خیلی بالایی میده . . .


پاسخ به: پايين شهر
پیام زده شده در: ۱۸:۱۴ چهارشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۳
#93

دیوید کراوکرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۶ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۱۶ پنجشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۸
از تو عبور میکنم . . .
گروه:
کاربران عضو
پیام: 26
آفلاین
لردخونگی نگاهی به سرتاپای جامبل انداخت. به آن موی و ریش بلندش، به آن ناخن های کثیف دست و پایش، به آن تکه پارچه ی پوسیده ای که دور خودش بسته بود.
تکه پارچه ی پوسیده؟!

لردخونگی در حالی که تمامی سعی خودش را میکرد تا پس از این همه سال چهره ی مظلومی بگیرد گفت :

- میتونی همین پارچه ای که دورته رو هم بهم بدیا ، باور کن کاچی بهتر از هیچیه . همینم تو این روزگار برام کافیه

حالش از خودش بهم میخورد ، کلماتی بر زبان جاری میکرد که از آنها متفر بود ، با لحنی سخن میگفت که از آن بیزار بود و چهره ای برخود گرفته بود که از آن نفرت داشت ، اما چاره این جز این نبود ، او باید به هر نحوی که میشد لباسی از جامبل میگرفت تا بتواند دوباره خودش شود .

- ولی تام ، این رو نمیتونم بهت بدم ، در اصل باید بگم به دردت نمیخوره .

- چرا ، تو بدش ، مطمئن باش خیلی به دردم میخوره .

-اصرار نکن تام ، بی فایدس . هیچ فکر کردی من اگه اینو به تو بدم چطوری تو خیابون راه برم؟ من اینو به تو بدم به طور کامل عریان میشم ، اون وقت ممکنه همه فکر کنن من باباطاهرم .

- ولی. . .

جامبل بدون توجه به لردخونگی ادامه داد .
- من نمیتونم اینو به تو بدم ، وقتی لخت شم این فک فامیلات و یارانت هیچی به من پیرمرد نمیدن تا بپوشم و نمیرم ، بهترین راه همینه که بری خونه ی گریمولد و یکی از لباسهام رو برداری .

- ولی اونطوری همه فکر میکنن من دزدم ، بیا و بزرگی که همینو بهم بده ، اصلا دقت کردی که بدون شِرت چقدر بهتری؟ چقدر بیشتر تو چشم میای؟


درست است که این دامبلدور ، آن دامبلدور های مورداخلاقی دارهای گذشته نبود، درست است که مانند درختی ریشه دار بود ، اما دامبلدور دامبلدور است و به او حق بدهید که بخواهد به این قضیه که بدون لباس در انظار عمومی بگردد فکر کند .


ویرایش شده توسط دیوید کراوکر در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۱ ۱۸:۲۵:۰۴

بهشت هایی که تمام شده اند دیگر برنمیگردند.
اگر برگردند، بوی خاکستر جهنم را میدهند.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.