هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹ چهارشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۶

ریونکلاو، مرگخواران

لایتینا فاست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۳ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۴:۲۱:۲۴
از زیر بزرگترین سایه‌ جهان، سایه ارباب
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 377
آفلاین
این دفعه تنها خودش بود...
با این که آدم های زیادی، اطرافش در جنب و جوش بودند اما او چیزی نمی‌شنید. آهنگ، همیشه دنیای او و انسان‌های اطرافش را تفکیک میکرد. مانند تابلویی که سردر ذهنش چسبانده باشد...
وارد نشوید!

شهر مثل همیشه، مملو از جمعیت بود. انسان‌های زیادی از جلوی چشمش رد می‌شدند. کسانی که هرکدام به سمت مقصد خود میرفتن، میدانستند که به کجا میروند و میدانستند به کجا تعلق دارند. آن ها از خودشان مطمئن بودند، نیاز به راهنما نداشتند تا متوجه شوند چه کسی هستند.

روی نیمکتی پوسیده نشسته بود. سرش را به تنه‌ی درختی که پشت نیمکت بود، تیکه داد و به برگ های درخت نگاه کرد. نور آفتاب سعی می‌کرد راهش را از میان شاخه‌های درخت تنومند باز کند و به چشم های لایتینا برسد. اما درخت قدرتمندتر از آفتاب بود و سایه‌اش دخترک را نجات میداد.
حتی درخت نیز وظیفه‌اش معلوم بود...

سرش را جلو آورد و به جعبه‌ای که در دستانش بود نگاه کرد. جبعه چوبی و به نظر قدیمی می‌آمد، اما با این وجود سنگین بود. علامت نت موسیقی روی آن حکاکی شده بود. تازه آن را از یکی از خوار و بار فروشی که خریده بود. حتی نمیدانست کاربردش چیست اما به هرحال آن را دوست داشت.
- یعنی چی میتونه باشه؟

از حرفی که زده بود، نیشخندی زد و در جعبه را باز کرد.

هیچ اتفاقی نیافتاد...

جبعه خالی نبود. چندین جسم استوانه‌ای و فلزی نیز در آن وجود داشت که آرام تکان می‌خوردند اما این جذابیتی برا دخترک نداشت. درش را بست و باز کرد، اما باز هم دریغ از اتفاقی خاصی که لایتینا منتظرش بود.
- لعنت بهت اصلا!

با عصبانیت جعبه را کنارش روی نیمکت گذاشت. او ساحره بود چرا باید از این که روش کار یک وسیله مشنگی را نداند عصبی شود؟
سرش را میان دستانش گذاشت و به نوک کفش هایش خیره شد. پایش به تندی تکان میداد و باعث میشد سرش نیز به سرعت بجنبد. خودش هم دلیل این کارش را نمیدانست.
تازگی‌ها خیلی از مسائل را نمیفهمید. درباره اطرافش، آدم ها، خودش! سوالات زیادی در ذهنش رژه میرفتند، گاه و بیگاه فکرش را مشغول میکردند، شب‌ها خواب را از چشمانش می دزدیدند.

چی شد که این شد؟
چی شد که من این شدم؟
یه ساحره که عاشق مشنگ هاس؟
اصلا میشه بهم گفت ساحره؟
من چه جور دختریم؟
اینجا چه خبره؟


مانند کودکی شده بود که در میان جمعیتی گم شده، مادرش را گم کرده. وقتی که چهره مادرش از یادش میرود، خودش را نیز فراموش میکند و... گریه میکند!
اما او روش متفاوتی داشت، او از همان کودکی نیز وقتی آسیب می‌دید هم می‌خندید. انگار دنیا نیز به او میخندید... اما حالا حتی نمیتوانست لبخند بزند. شاید عوض شده بود اما به چه دلیل؟
همین ندانستن کلافه‌اش کرده بود.

When this began
I had nothing to say
And I get lost in the nothingness inside of me


تا به حال انقدر با آهنگ‌هایی که گوش میکرد، احساس همدردی نکرده بود. شاید حالا که کمی نیاز به فکر کردن داشت، به تک تک جمله‌‌‌های خواننده گوش می‌کرد.

انگشتانش را روی شقیقه‌هایش فشار داد و پلک هایش را روی همدیگر فشرد. چیزی نمیدید، فکر میکرد با این روش میتواند به افکار آفشته‌ش دست پیدا کند؛
اما تنها سیاهی بود و سیاهی.

And I let it all out to find
that I'm Not the only person with these things in mind


کاش او هم میتوانست همچین فکری کند.
هرچه سعی میکرد به ذهن آشفته‌اش نظم دهند، تنها نتیجه‌ای که به آن دست پیدا میکرد... غیرقابل تحمل بودن افکارش بود. حتی نمیتوانست تصور کند کسی جز خودش ذهن تا این حد آشفته‌ای داشته باشد.

تا حدی انگشتانش را به سرش فشار داد که حس کرد خون زیر آن ها، از جریان افتاده است. پلک‌هایش را بیشتر به هم فشرد و حرکت عصبی پایش سریع‌تر شد.

Just stuck, hollow and alone
And the fault is my own ,And the fault is my own


آیا او در این مسئله مقصر بود؟
نمیخواست مسئولیت این آشفتگی را به عهده بگیرد، در ذهنش برای فرار از بار تقصیر این ماجرا دست و پا میزد. مانند کودکی که از ترس فریادهای مادرش میدود. او نیز نمیخواست قبول کند که همه‌ی این تنهایی‌ها تقصیر خودش است.
تصویر تک تک کسانی که زندگی‌اش وجود داشتند از جلوی چشمش رد شد، سعی میکرد گناهان را گردن یکی از آن ها بندازد، اما نمیتوانست!

کم کم انگشتانش نیز از فشردن خسته شدند. سرش را از میان دستانش آزاد کرد. چشمانش را باز کرد و نگاهش را از روی خیابان گذراند. یکی از دستانش را زیر چانه‌اش گذاشت و دیگری را بی هدف در موهایش فرو برد. با دیدن این همه انسانی که به قول خودشان همه چیز را "میدانند"، آرامشی به دست نمی‌آورد.

پس دوباره تاریکی دیدگانش را به نور چراغ‌های شهر ترجیح داد.

I want to heal
I want to feel
Like I'm close to something real
I want to find something I've wanted all along
Somewhere I belong


او نیز خواستار این بود که درمان شود. خسته بود، نه تنها جسمش بلکه روحش. حس میکرد بار سنگینی را به دوش میکشد. حقیقتی که او به دنبالش بود، چه بود؟ همیشه دنبال مکانی بود که به آن تعلق داشته است اما هیچ وقت آن را پیدا نکرده بود. هیچ وقت...

دسته‌ای از موهایش را جلوی صورتش فراخواند. شروع به بازی با آن کرد، چشم هایش همچنان بسته بودند اما از پیچاندن موهایش دور انگشتش لذت میبرد. کم کم پاهایش با ریتم آهنگ ضرب گرفتند.

?So what am I
What do I have but negativity
Cause I can’t justify the way everyone is looking at me


به راستی او که بود؟
کسی با توانایی های جادوگری‌ اما بدون توانایی استفاده از آن ها را. کسی که برای حل مشکلاتش، فکرهای غیرمعمولی به ذهنش میرسید. کسی که از کشف وسایل جدید ماگل ها لذت میبرد.
کسی که آدم های اطرافش او را "متفاوت" صدا می‌زدند!

با به یاد آوردن آدم ها، راه نور را به چشم هایش باز کرد و لحظه‌ای جا خورد. دختربچه درست رو به رویش ایستاده بود و با چشمان آبی رنگش به او زل زده بود. دخترک که انگار مدت زیادی بود منتظر باز شدن چشمان لایتینا بود، بالاخره جهت نگاهش را تغییر داد و به جعبه‌ی چوبی نگاه کرد.

لایتینا ذهن دختربچه را خواند، به سرعت دستش را روی جعبه گذاشت. دختربچه اخمی کرد، پشتش را به لایتینا کرد و با قدم هایی که آن ها را به زمین میکوبید دور شد.
دختر ریونکلاوی با بی اهمیتی شانه‌ای بالا انداخت. بدون این که جعبه را ببیند دستی روی آن کشید. خودش نیز متوجه نشد چرا شی انقدر برایش مهم بوده است.

دستانش را در جیبش گذاشت و دوباره سرش را به درخت تکیه داد. دیگر کم کم آفتاب نیز تسلیم درخت شده بود و نورش را بین بقیه ساختمان‌های لندن میکرد.
به برگ لرزانی زل زد. برگ به شاخه‌ی درخت وصل بود و هر ازگاهی هم نوا با نسیم میرقصید. پشت برگ، پشت شاخه‌ها، پشت درخت... آسمان بود. صاف و آبی.

این دفعه دیگر چشمانش را نبست، سعی کرد از منظره اتحاد میان برگ‌های سبز و آسمان آبی لذت ببرد.

I will never know myself
Until I do this on my own
And I will never feel anything else


راه برگشتی نداشت. باید راهی که پیش رویش بود را طی میکرد... باید! نه به خاطر بقیه به خاطر خودش! تا بتواند متوجه شود چه کسی است.

حالا کم کم میتوانست متوجه شود که حرف آدم ها اهمیتی ندارد. هرچقدر هم او را عجیب و متفاوت بنامند. هرچقدر هم که جادوگران به خاطر علاقه‌اش به وسایل ماگلی سرزنشش کنند. اهمیتی نداشتند...
او لایتینا فاست بود!

لایتینا همچنان به برگ زل زد. انگار او نیز از بار نگاه دختر خسته شد؛ خودش را رها کرد و رقصان از کنار سر دختر عبور کرد و روی زمین جا خوش کرد.

لحظه‌ای فکر کرد به خاطر ساحره بودنش است که برگ سقوط کرده است. از فکری که به ذهنش رسیده بود لبخندی زد و برگ دیگری را برای نگاه کردن انتخاب کرد.

چنان غرق نگاه کردن به برگ ها شد، که متوجه نشد تکان های عصبی پایش قطع شده است...

I will never be anything
Til I break away from me
I will break away, I'll find myself today


مدت ها بود، حس میکرد درون ذهنش زندانی است. تفکراتش...
و حالا فرصتی بود که فرار کند، آزاد شود.

دیگر میدانست کلید قفل این زندان تنها دست خودش است. تنها کافی بود تغییر نکند... خودش بماند!

باز هم افتاد، برگی که به آن نگاه میکرد نیز خودش را از بند شاخه‌ی درخت رها کرد. پایین آمد و آمد تا این که روی جعبه نشست. لایتینا به برگ نگاهی انداخت، انگار در تلاش بود تا با او حرف بزند، اما نمیتوانست. چشمش به بدنه چوبی جعبه که در تلاش بود از سلطه برگ بیرون بیاید افتاد.
انگار فهمیدن منظور برگ آنقدر هم سخت نبود.

- لازم نیست مثل همه ازش استفاده کنم.

جعبه را برداشت و در جیبش گذاشت.

I wanna find something I’ve wanted all along


او چیزی را که میخواست پیدا کرده بود...
خودش!


ویرایش شده توسط لایتینا فاست در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۲۳ ۲:۵۸:۴۸

The MUSIC is making me growing
The only thing that keeps me awake is me knowing
There's no one here to break me or bring me down

Onlyتصویر کوچک شدهaven


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۶

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
- پيكسي! بالت بياد اين ور خط حشره كش بت مي زنم!
- گياه! برگي بياد اين ور خط معجون هكتور خالي مي كنم!

اين صدا ها از پشتِ در بسته ي مديريت به گوش مي رسيد. خط قرمزي اتاق را به دو قسمت تقسيم مي كرد، در يك طرف رز گلبرگ به گلدان ليني را تهديد مي كرد و پيكسي از طرف ديگر جوابش را مي داد.

- تق تق.

دو مدير با ديدن رز ويبره زن دم در، بيخيال دعوا شدند و به زير ميزشان پناه بردند. حتي اگر زود تَر قايم شده بودند هم، منو هاي بيرون مانده از ميز آنها را لو مي داد.

- ديدمتون!

ناچارا از زير ميز بيرون آمدند. ليني بعد از اعلام نتايج دور اول كوييديچ، قسم خورد كه دفعه ي بعدي بلاك آي پي كند ولي حالا منوش را پيدا نمي كرد.
- نمي شه! وارد نيس! كو اين منوي من؟
- ندارم اعتراض من. دارم فقط سوال.

جمله ي اول آرامش را به ليني و رز و در نتيجه به فضا برگرداند. گرچه همان سوال هم خيلي جالب به نظر نمي رسيد، چي مي شد اگر رز نمي آمد و آنها به دعوايشان مي رسيدند؟!

- مي ري ويبره تو رز؟

بعد از اين سوال، رز ويزلي به كنجي از اتاق رفت و مدهوش ياد زماني را كرد كه ويبره مساوي بود با او. حالا ديگر حتي كسي به ياد نمي آورد كه از اول او بود كه ويبره مي زد.
- احساس مي كنم پير شدم.

ليني به كنار رز پرواز كرد تا او را دلداري دهد و رز ديگر هم با گذاشتن برگه اي از دفتر بيرون رفت.

نقل قول:
منظورت از گیاه رز ویزلیه؟ اگر رز ویزلیه چرا میلرزه؟ویبره رفتن مگه مال رز زلر نبود؟


مي رود ويبره رز؟




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۳:۲۹ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۶

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۵:۲۲:۳۷
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
تلویزیون داشت "قطارِ سیاهِ ابدی" رو پخش میکرد.
همون صحنه‌ی اول، لرد ولدمورت رو نشون داد که با گام‌های شمرده قدم میزد و بیست مرگخوار، منظم و دقیقاً روی خطی تعیین‌شده، پشت سرش حرکت می‌کردن. ولدمورت هرجا و با هر سرعتی می‌رفت، مرگخوارها حتی یک ثانیه یا سانتی‌متر هم خطا نمی‌کردن. مثل واگن‌های قطار که در شرایط عادی، هیچوقت از همدیگه فاصله نمی‌گرفتن و جدا نمی‌شدن.
لرد یه‌کم که قدم زد، یهو وایساد. مرگخوارها هم درست پشت سرش وایسادن. لرد دوباره شروع کرد به قدم زدن. مرگخوارها هم همینطور.
وایساد. وایسادن.
راه رفت. راه رفتن.
وایساد. وایسادن.
راه رفت... دوید. راه رفتن... دویدن.
وایساد. وایسادن.
گردنش رو کج کرد و به یارانش زل زد. یارانش هم تکرار کردن. دومی به سومی زل زد، سومی به چهارمی، چهارمی به پنجمی ... نوزدهمی به بیستمی. بیستمی به بیست و یکـ... به سوی افق.
لرد فقط زل زد. زل زد. زل زد.
- شماها کار و زندگی ندارین؟

مرگخوارها یک‌صدا جواب دادن:
- داریم کار و زندگی‌مون رو می‌کنیم، ارباب.

لرد برگشت و به جلو خیره شد. بقیه هم همینطور. لرد قدم زدن رو از سر گرفت. بقیه هم همینطور. لرد دوید. بقیه هم همینطور. لرد هر مشنگ خون‌لجنی‌ای که جلوش میدید، با آواداکداورا نابود میکرد. بقیه هم همینطور. لرد ایستاد. بقیه هم همینطور. لرد نفس‌نفس زد. بقیه هم همینطور. لرد دوباره دوید. بقیه هم همینطور. لرد رفت توالت. بقیه هم وارد همون توالت شدن. لرد خارج شد. بقیه هم همینطور. لرد دستاشو با آب و صابون شست. بقیه هم همینطور. لرد دوباره دوید. بقیه هم همینطور. لرد کله‌ش رو خاروند. بقیه هم همینطور. لرد وسط راه یه روباه دید و ازش نیشگون دردناکی گرفت. بقیه هم هرکدوم یه نیشگون دردناک از اون روباه گرفتن. لرد وایساد. بقیه هم همینطور.
لرد میانبر زد. بقیه هم به دنبالش، همون میانبر رو زدن. یه توپ پلاستیکی جلوی پای لرد افتاد. لرد اون رو برگردوند سمت بچه‌ها. مرگخوارها نوبتی همون توپ رو گرفتن و برگردوندن سمت همون بچه‌ها. لرد وایساد. بقیه هم وایسادن. لرد دوباره دوید. بقیه هم همینطور. لرد از این شدت هماهنگی ترسید. بقیه هم ترسیدن. دومی از سومی ترسید، سومی از چهارمی، چهارمی از پنجمی ... نوزدهمی از بیستمی. بیستمی هم از وجدان خودش ترسید.
لرد مُچ هری پاتر رو گرفت و اون رو کُشت. بقیه هم نوبتی هری پاتر رو زنده کردن و مُچش رو گرفتن و بیست بار کُشتنش.
لرد از بلاتریکس خوشش اومد و باهاش ازدواج کرد. بقیه هم از بلاتریکس خوششون اومد و بیست نفری باهاش ازدواج کردن. حاصل ازدواج لرد و بلاتریکس، دلفی بود. حاصل ازدواج بقیه با بلاتریکس هم از دلفی ۲ تا دلفی ۲۱ بود. لرد بلاتریکس رو ول کرد. بقیه هم همینطور.
لرد خودش رو انداخت توی چاه. بقیه هم همینطور. لرد از چاه خارج شد. بقیه هم همینطور. لرد به یه روباه گفت که در آینده نویسنده‌ی خوبی میشه. بقیه هم اون روباه رو زیر چتر حمایتی‌شون آوردن. لرد نظرش رو عوض کرد و به روباه گفت که به درد نویسندگی نمیخوره. بقیه هم نظرشون رو عوض کردن و اون روباه رو با اُردنگی از زیر چتر حمایتی‌شون انداختن بیرون.
لرد سر از یه صحرای بزرگ در آورد. بقیه هم همینطور. به لرد نمی‌اومد، خودش هم دوست نداشت، امّا شکلک در آورد. بقیه هم بهشون نمی‌اومد، خودشون هم دوست نداشتن، امّا همون شکلک رو در آوردن. لرد از شدت گرمای صحرا، عرق کرد. بقیه هم همینطور. لرد ناگهان یه تصمیم گرفت. بقیه هم ناگهان همون تصمیم رو گرفتن. لرد یه گور توی صحرا برای خودش کَند و توی گور پرید. بقیه هم همینطور. لرد دستاش رو از زیر گور بیرون زد و یه صخره رو کنار گورش گذاشت. بقیه هم همینطور. روزها و شب‌ها، برای لرد، زیر گور، به‌سختی می‌گذشت. برای بقیه هم همینطور. یکی از روزها برای لرد تُندتُند گذشت. بقیه هم همین حس رو درباره‌ی اون روز داشتن. لرد کله‌ش رو از زیر گور بیرون آورد. بقیه هم همینطور. لرد به بقیه سلام کرد. بقیه هم همینطور. لرد از گور پرید بیرون. بقیه هم همینطور.
لرد فریاد زد:
- کسی دنبالم نیاد!

بقیه هم همین کار رو کردن. دومی به سومی، سومی به چهارمی‌... نوزدهمی به بیستمی، بیستمی هم به دیوار.

لرد فاصله‌ی صحرا تا شهر رو یه لنگه‌پا طی کرد. بقیه هم همینطور. لرد به شانس بد خودش خندید. بقیه هم خندیدن. لرد سوار اتوبوسی شد که دیگه جای خالی نداشت و داشت می‌ترکید. مرگخوارها سوار همون اتوبوس شدن و اتوبوس ترکید. لرد به سمت اتاق مدیران رفت. بقیه هم همینطور. لرد وارد اتاق مدیران شد. بقیه هم همینطور. لرد از دستِ بقیه فرار میکرد. بقیه هم از دستِ همدیگه، نفر بیستم هم از دیوار می‌ترسید. لرد منوی مدیریت رو از لینی و رز گرفت و تبدیل به اسپایدرمن شد و توی تلویزیون پرید.
مرگخوارها هم...
آآآآآآ!
دستشون به منوی مدیریتی نرسید، چون منوهای مدیریت ایفای نقش توی دست لرد بود. لرد هم به شکل اسپایدرمن در اومده و توی تلویزیون دراز کشیده بود و هارهار به بدشانسی یارانش می‌خندید. مرگخوارها هم بشکنِ بدشانسی زدن و رفتن پی کارشون.
پایان!
.
.
.
.
.
‌.
.
‌.
.
بعدها مرگخوارها رفتن و منوی اورجینال زوپس رو از irmtfan گرفتن و وارد تلویزیون شدن و برگشتن پیش لرد.
لرد:
پایان حقیقی!


ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۱ ۳:۳۴:۲۹

If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۴۹ شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۶

Polly-Chapman


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۴ جمعه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
از من دور شو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
چشمانش از ترس گشاد و قهوه ای رنگ بودند. دلیل ترسش را نمی دانست. چطور ممکن بود دختری مثل او از چیزی که نمی دانست بترسد؟ رنگ پریده تر از همیشه بود، حتی از وقتی که تغییر شکل می داد نیز رنگ پریده تر بود. باد می وزید و موهای نارنجی اش را می رقصاند. چیزی جز ربدوشامبر نازک و شنل سفری اش بر تن نداشت. باد، تنش را لرزاند. در مقابل دریای بی کران ایستاده بود. نمی دانست چرا. چشمانش را بست. به چیز هایی که در خاطرش داشت فکر کرد. چیزی برای از دست دادن نداشت. خانواده اش، در آتش سوزی از بین رفته بودند، پدر و مادرش تبدیل به چوب های خشک متحرک در سنت مانگو شده بودند، خانواده مادریش از او روی برگردان بودند، رودولف لسترنج رفته بود و ارباب! پالی می دانست که نباید لردولدمورت را میان رفته ها بگذارد. او بر این باور بود که لرد ولدمورت بر می گردد، روزی با تمام ابهت خود بر می گردد. مطمئنا آن روز، روز بزرگی بود، اما آیا می توانست تا آن روز تحمل کند؟ آیا می توانست بدون عزیزانش زندگی کند؟ می دانست که هرگز جواب سوالش را نخواهد یافت.
چشمانش را باز کرد هنوز باد می وزید و موج های لرزانی روی کرانه های آبی دریا، به وجود می آورد. تپه ای که روی آن ایستاده بود حدود هشت متر با دریا فاصله داشت. صدای دریا را می شنید، گویی او را صدا می زد. از کودکی عاشق ترانه دریا بود. دریا، که همان قدر مهربان و دوستداشتنی بود، بی رحم و خشن بود. گویی انتظار می کشید او را در یک آن ببلعد. دریا به او چه می گفت؟ از جانش چه می خواست؟ دریا به او می گفت:
- نترس!بپر! قول می دم که آروم آروم از دنیا بری و دنیای جدیدی رو تجربه کنی. پا به دنیای جدیدی می ذاری و از نو متولد می شی. پس نترس و بیا!

حرف های دریا منطقی به نظر می آمد. او باید از بند آزاد می شد. باید از نو متولد می شد. پس قدمی به جلو برداشت و خود را رها کرد. در یک لحظه به نظر می آمد در حالی که در موج های خروشان دریا رها بود، خبری غیر از مرگ وجود نداشت اما این نوید بخش زندگی دوباره بود.

مرگ نوید بخش زندگی دوباره است. چه بسا با مرگ او زندگی دوباره ای جریان می یافت!



این آخرین پست پالی چپمن است!


ویرایش شده توسط پالی چپمن در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۸ ۱:۰۶:۴۵

shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۳:۴۰ جمعه ۳۰ تیر ۱۳۹۶

آستوریا گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
از زير سايه ى ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
باز هم جنگ!

با شوق ديوانه وار، دور محوطه ى حفاظت شده ميگشتم. از طلسم محافظتى پيچيده اى استفاده كرده بودند... اما خيلى ساده ميتوانستيم از پسش بر بياييم.

هيجان زده بودم. نميتوانستم بشينم. ميخواستم هر چه زودتر وارد بشويم...يك فرصت بود... يك فرصت براى پس گرفتن اعتبارم... كه ثابت كنم همان مرگخوار چند سال پيش هستم.

بالاخره نشستم. ولى با صداى لرد سياه از جا پريدم.

-رودولف!

رودولف از ميان ساحرگانى كه دورش جمع كرده بود، به سرعت عبور كرد و نزد اربابمان رفت.
-ارباب؟
-ردا، رودولف... ردا!

رودولف تعظيم كرد. نارضايتى از چهره اش ميباريد. اما اعتراض نكرد و رداى مرگخوارى اش را پوشيد.

آرسينوس پشت به سايرين، مشغول تعويض نقابش، با نقاب مرگخوارى بود.

هكتور و لينى، در نزديكى رز ايستاده بودند. ميتوانستم برق ملاقه ى هكتور را ببينم.

يك رداى معلق در هوا...اين يعنى حتى بانز هم ردايش را به تن كرده بود.

به جمعيت سياه پوش رو به رويم خيره شدم.
گويندالين، آماندا، كراب، وينكى، داى، آريانا، پالى، بلاتريكس را ميتوانستم تشخيص دهم.
جمعيت مرگخواران...

لردسياه بلند شدند.
-آماده شيد.

آماده بوديم. در چهره ى هيچكس حتى يك نقطه ى ترديد ديده نميشد.
لرد سياه نيز اين را ميدانستند...
-به هيچكس رحم نكنيد. سريع تمومش كنيد. ميخوايم براى شام خونه باشيم.

ساعتى بعد

سعى كردم روى نفس كشيدن، تمركز كنم.
راه تنفسم كم كم باز شد.
كوركورانه به دنبال چوبدستى ام گشتم.
نبود... اما... اما دستم به چيز نرمى خورد...كس ديگرى نيز كنارم افتاده بود.

بايد به ياد مي آوردم كه چه اتفاقى افتاده...

-به هيچكس رحم نكنيد. سريع تمومش كنيد. ميخوايم براى شام خونه باشيم.

حمله كرديم. سپر حفاظتى، فقط چند دقيقه دوام آورد.
فرصت نميداديم... آمار كشته شده ها از دستم در رفته بود.
نفرين بعدى هم به هدف خورد. با خوشحالى جيغ كشيدم.

-جيغ نزن بچه...جيغ نزن!

صدا دقيقا از پشت سرم ميامد...اربابم دقيقا پشت سرم بود.
ديوانه وار خنديدم.

چيز ديگرى به ياد نمى آورم... مغزم روى همان جمله و همان خنده قفل شده...
به ياد نمى آورم... و يا... نميخواهم به ياد آورم؟

چشمانم كم كم به تاريكى عادت كرد.
ديدم...
هم قطار هايم كنارم بودند...
نميدانم كداميشان بيهوش است و كدام يك...مرده.

تا دقايقى ديگر معلوم ميشد...
باز هم روى تنفسم تمركز كردم. بايد اكسيژن ذخيره ميكرديم.

مهم نبود كه ما را دسته جمعى، زنده زنده خاك كرده بودند... تنها چيزى كه اهميت داشت، زنده ماندن بود.

بايد زنده ميمانديم.
لرد سياه برميگردند...
بايد زنده بمانيم... حتى اگر زنده به گور شده باشيم هم...لرد سياه پيدايمان ميكنند.
هيچ چيز اين را عوض نميكند... لرد سياه برميگردند، پيدايمان ميكنند و انتقام ميگيريم.

زنده ميمانيم...براى تنها اميد مشتركمان.

زنده ميمانيم...!



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۵۲ یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۶

آملیا سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۹ جمعه ۱۷ خرداد ۱۳۹۸
از زیر گنبد رنگی عه آسمون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 151
آفلاین
-هی روباهه! یادته یه باری گفتم بهت وسط یک داستانی که حال نمیکنم که بیان هی زرت و زرت بگن فلانی پشتت اینو میگه فلانی این کارو میکنه و از این چرندیات؟

یوان کله مختصری تکان داد. با اینکه آملیا زیاد حرف میزد ولی آن گفتگو را به احتمال زیاد یادش بود!

- یه خرده اش واس خاطر دل خودم بودعا. میشکست و صداش میومد. من هی گوش نمیکردم و اون هی باز میشکست شیشه میشه هاش میرفت لا پامون نمیذاشت راهمونو درست بریم. پیش خودم میگفتم این نیز بگذرد ولی گاها نمیگذشت چون من نمیگذشتم. ولی خب یک خرده اشم واس این بود که گذشت رو سخت میکرد. همین طوریشم گذشتن معقوله دهن صاف کنی عه.
-دهن سرویس کن. نه؟!

همان طور که به دستان گره کرده پسر کنارش نگاه میکرد، پوزخند زد.
آملیا خوب میدانست یوان در حال اشاره به چیست.
گاهی از این جور آدمها لازم است. آدمهایی که میدانی به چه اشاره میکنند، آدمهایی که میدانی به چه اشاره میکنی.

-بعد ملت چپ میرن راس میان میگن عوض شدی. دشواری عی نیستا. همه چیز ردیفه. موشکلش اونجاست که نمیگن طرف واس خاطر ارواح عمه اش که تو اب خفه شد، عوض نشده که!
-میدونی چرا؟ چون عمه در جامعه ما در الویت خاصی عه سم دار!
-در جریانش بودم دم دار!

و باز پوزخند زد.

-نیگا که میکنی میبینی چه چیزهایی رو پُش سر گذاشتی. فک میکنی لعنتی کی وقت کردم این همه جزو این همه تیآتر ملت باشم... نیگا که میکنی...میبینی چه قدر گذشته و تو هیچ دلت نمیخواد الباقی خلایق به چشم همون ببوگلابی عی که بودی یا ازت گفتن ببینتت و بگن هی یو ببوگلابی! اوریتنگ چه طوره؟! ولی نمیشه چون وقتی یه تیآتری رو بازی میکنی میره تو کارنامه هنریت! همیشه همین بوده واقعیتش. البته گاهی هم دردناک عه ها! چون بعضیها واس خاطر مرض درونیشون یک اثرهای هنری دیگه هم مینویسن پات که خودت حتی ندیدی و وقتی زل میزنی تو چشم بقیه نمیدونی الان دارن به چه تیآتری فکر میکنن!
-حالا چرا اینجا سم دار؟

آملیا به سمت پسرک برگشت که انگار متوجه حرفای او نبود و مدتی در سوال خودش سر میکرد.
نگاهی به دور و برش کرد. در سیاهی شب سعی کرد به برق ماشینهایی که از زیر پایشان رد میشدند توجه زیادی نکند. ماشین های مشنگی کارشان گذشتن بود. یک لحظه با نور چراغهایشان چشمانت را کور میکردند و بعد با سرعت از کنارت میگذشتند و تنها تاثیرشان اشفتگی موهایت به خاطر سرعتشان بود. دماغش را بالا کشید. هوا نسبتا سرد بود. شاید خیلی! ولی باد اینقدر شدید نبود که احتمال پرت شدندشان را به دنبال داشته باشد. و شاید هم اینقدر شدید بود و فقط آنها احتمال پرت شدنشان کمتر شده بود. گنبد اسمان مثل همیشه دورتا دور کادر رو به رویشان را گرفته بود ولی بالای سرشان را ستاره ها تشکیل نداده بودند. تا چشم کار میکرد ابر بود و فقط ابر و فقط تاریکی.
بالاخره گفت:
-چیشه بچه؟ میدونی با چه وسواسی اینجا رو انتخاب نمودم؟
-خب یک اسب و روباه معمولا بالا یک برج سی و خرده پُرده ای طبقه نمیشنن در مورد سم و دمشون اختلاط کنن! جای فنگ خالی که سواری بخواد! حالا خودمونیم، جدا سواری هم بلدی؟ من فک میکردم فقط سم داری و شیهه میکشی!

نیشش باز شد و با مشت به بازوی روباه کوبید.

-ما رو بگو با کی اومدیم بحث فلسفی میکنیم. فنگ کم بود تو هم اضافه شدی! ولی جا داره واس خاطر اسب گفتنت از همینجا پرتت کنم پایین عا!
-جرئتشو نداری!

و نه! نداشت!
نفس عمیقی کشید. باید دلیلی میداشت که او انجا رو انتخاب کرد بود. انجا بین همه جا. او بین همه را. هرچیزی دلیلی داشت و حتی برگشت پسر کنارش بعد از ان همه مدت!
با انگشت کشیده و لاغرش دور تا دور منظره رو به رویشان را نشان داد.
-نیگا روباه! همشو نیگا. اون پارکه که اون طرفه. یا ساختمون مسکونی های کنارشو. این شهربازی عه رو نیگا. همین خیابون عه که ما بالا سرش به قول تو یک اسب و روباه بالا سرش دارن اختلاط میکنن! همشونو میبینی؟ همشون پر از داستانن! داستانهای تعریف نشده. اون پارکه شاید یک تاب، دوتا تاب داشته باشه. ولی کلی ادم روش نشستن. کلی تکی و تنها و کلی دوتا دوتایی هم دیگه رو به بالا هل دادن و غش غش خندیدن. همین دوتا ممکنه رفته باشن و تو اون خیابون عه که پر از کافه است قدم زده باشن و ممکنه تو همین شهربازی عه دعواشون شده باشه. نیگا کن به این ماشینکا که هی دارن بوق میزنن و میرن. هرکدوم تو بگو یکی توشون نشسته باشه. همین یکی یک روز عاشق شده و دلتنگ، یک روز از شدت ناراحتی تو خودش مرده یک روز از خوشحالی گریه کرده و از خنده دل درد گرفته. حتی یک نیگا به اون قبرستون عه بکن یوانک! اون پر از مرده است. و پرنازنده ها! اونایی که با گذاشتن هر کدوم از این سنگ قبرها مردن واس خودشون. ما هم همینیم عا!

خودش هم واقعا نمیدانست منظورش چیست...
یوان سکوت کرده بود و به مزخرفاتی که آملیا میگفت گوش میکرد. شاید میفهمید حرف زدنهای ساحره وراج کنارش الان از روی عادت نیست. از روی ناتوانی ذاتی اش در جیغ کشیدن است.

-ما هم همینیم. هر کدوم یکی یک دونه داستان نیستیم. کلی ایم و هر روز اونا رو حمل میکنیم با خودمون و میکشیم و میبریم و بعد هم باهاشون...
-میمیریم.

آملیا برای لحظه ای ساکت شد. شاید نفسش برید و یا صبرش. به ابرها نگاه میکرد که دورتا دورش را پوشانده بودند. نه ستاره ای و نه ماهی. فقط ابر بود و تا چشم کار میکرد تاریکی عظیم بالای سرشان و نورهای مختصر زیرپایشان. چیزی که میشد نادیده گرفت نورها و شلوغی ها بود نه سیاهی و سکوت.

-اوردمت این بالا یوانک که نیگا کنی و ببینیشون. داستانها رو میگم. من هر وقت خسته میشم نیگاشون میکنم. ادمکهای کوچیکو که اینقدر داستانهاشونو با خودشون میکشن این طرف اون طرف که اخرسری تو اون قبرستون عه زیر کلی خاک بخوابن. به خودم میگم ببین اینا رو. شاید مثل تو به نظر نیان، شاید مثل تو هاگوارتز نرفته باشن، جارو سواری نکرده باشن. شاید مثل تو عاشق نشده باشن یا آرتیست بازیای ملت رو تحمل نکرده باشن. ولی بازم خودشون یک جور خودشونی عه خاصی عاشق شدن. یک جور خاصی آرتیست بودن و آرتیست بازی دیدن. مختصر کلام اینکه همشون پر از غصه و قصه ان. فقط تو نیستی! هر قصه ای غصه داره یوانک و هر غصه ای قصه! میدونی دم دار، میخوام نیگا کنی ببینی فقط تو تنها نیستی! میخوام قوی باشی و نیوفتی حتی اگه یکی واس خاطر اسب گفتن به یکی هلت داد!

و باز پوزخند زد. جرئت خیلی کارها را نداشت ولی جرئت گذشتن را چرا.
و گذشت. گاهی به همین راحتی!

میدونی یوانک! گاهی باس به همین راحتی از خیلی چیزها گذشت مگرنه ممکنه اینقدر کفشون بره تو دهنت که خفه ات کنن!
کف خوب نیست! کف نکنید، و در کف نباشید!


من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۳:۰۱ شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۶

آراگوگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۶ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۳۱ چهارشنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 57
آفلاین
-وینکیییییییییییییییییییییی!

صدای فریاد لینی فضای خانه ریدل ها را پر کرده بود.
برخلاف همیشه، وینکی کمی با تاخیر در محل حادثه حاضر شد.
-بابت تاخیر عذرخواهی می کنم. ببخشید. می تونم بپرسم چه موضوعی خاطر شما رو مشوش کرده که اینطور بانگ فریاد سر دادین؟

لینی که وسط اتاق در حال پرواز بود با تعجب به وینکی خیره شد.
-وینکی؟...تو درست حرف می زنی؟

وینکی با دیدن لکه ای روی دیوار، لرزید...طاقتش را از دست داد و بی اختیار دستمالی از جیبش در آورد و سرگرم پاک کردن دیوارها شد.
-وینکی ماه ها برای همین یه جمله تمرین کرد. شما وینکی رو چی فرض کرد؟ دیگه از وینکی انتظار جمله قلنبه سلنبه نداشت! وینکی جن مقلنبه مسلنبه خوب؟

لینی یاد هدف اصلی اش افتاد!
-وینکی...وینکی...بکشش! حشره رو بکش.

وینکی بدون تفکر جارویش را بلند کرد و در حالی که آن را بالای سرش می چرخاند، با فریاد بلندی به سمت لینی حمله ور شد!

-هــــــــــــی! صبر کن ببینم. من مرگخوارم. اون یکی رو بکش!

وینکی به اطراف نگاه کرد. اگر خودش حشره محسوب نمی شد، حشره دیگری در اتاق وجود نداشت.
تا این که لینی به سقف اشاره کرد!
وینکی سرش را بلند کرد و عنکبوت درشت هیکلی را گوشه سقف دید که با آرامش روی تار تازه تنیده شده اش نشسته بود.

-وینکی چرا باید اینو کشت؟
-چون این کار وظیفه توئه. تمیزکاری خانه ریدل وظیفه توئه. الان به ما دو تا نگاه کن. تو دست کدوممون جارو هست؟
-این که نشد دلیل. تو اون یکی دست وینکی هم مسلسل بود. کشت و کشتار خانه ریدل هم وظیفه وینکی بود؟ ضمنا وینکی جن وزیر! لینی حشره، دیگه باید حد و حدود خودشو دونست. وینکی عنکبوت نکشت. چیزای مهم تر کشت!

-می شه برین بیرون؟ این مگسو تازه گرفتم و تصمیم دارم تا خشک نشده بخورمش.

این صدای عنکبوت بود که بالاخره صبر و تحملش تمام شده بود!

لینی با دیدن مگس مرده فریاد دردآلودی کشید.
-کشت! اونو کشت! حشره کوچولوی بالدار بی دفاع! اون یه قاتله...با جارو بزن تو سرش وینکی. پاهاشو بکن که قل بخوره...قسی القلب! این فردا قصد جون منم می کنه!

برق نگاه عنکبوت نشان می داد که فردا برای چنین قصدی کمی دیر است. عنکبوت از همان لحظه تصمیمش را گرفته بود. لینی هم متوجه این موضوع شد!
-می کشمت! اگه منو بخوری نیش نیشت می کنم. اول دهنتو نیش می زنم. بعد که از گلوت می رم پایین گلوتو نیش می زنم. بعد معده و روده هاتو...حتی نیشتم نیش می زنم!

وینکی نگاهی به لینی انداخت و نگاه دیگری به عنکبوت که در حال سرو مگس برای خودش بود.
دستی به کلاه وزارتش کشید و به آرامی از اتاق خارج شد. او جن مهمی بود! مسائل بین حشره ای به او ربطی نداشت!



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۸:۲۰ جمعه ۲۳ تیر ۱۳۹۶

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۵:۲۲:۳۷
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
برگی از دفترچه‌ی خاطرات توله گرگ زشت، پالی چپمن!


پالی وسط خیابون دراز کشیده بود و مرلین مرلین میکرد که هرچه زودتر یه کامیون از روش رد بشه و خلاص بشه از شر بدبختی‌هاش. چون اون روز لیسا از ده سانتی متریش رد شده بود و واقعاً فاجعه‌ی وحشتناکی بود این حرکت. و البته، چون اون روز آستوریا یه خش روی صندل پالی انداخته بود و واقعأ چنان فاجعه‌ی وحشتناکی بود که کمر هر آدمی رو خم میکرد.
چند دقیقه بعد، یه پیکان درب و داغون بهش نزدیک شد ولی چون پالی بچه‌ی بالا شهر بود، دوست نداشت توسط یه پیکان کتلت بشه. پس پیکان رو Reject کرد. چند ثانیه بعد، یه اتوبوس سه‌طبقه بهش نزدیک شد ولی ناگهان یه مگس روی دماغ پالی نشست.
پالی که از این همه بدبختیِ کمرشکن خسته شده بود، کامیون رو متوقف کرد و بی‌توجه به ترافیکِ حاصل، بلند شد و همونطور که مگس رو توی مشتش گرفته بود، هرکی رو که توی خیابون میدید، بهش میگفت: "منو می‌بینی؟ الآن یه مگس روی دماغم نشست. به حالم گریه کن! خاک بریز تو سرت! میفهمی؟! خاک!"
ولی تعداد آدمای حاضر توی خیابون کافی نبود. پالی به همه توصیه کرد که روی سنگ قبرش بنویسن: "گرگی که روزی یه مگس روی دماغش نشست."
از مگس و دماغِ خودش سلفی گرفت و روی بیلبوردهای تبلیغاتی نصب کرد.
حتی توی برنامه‌ی ماه عسل، داستان دراماتیک و تراژدیکِ نشستنِ یه مگس روی دماغش رو تعریف کرد و اشک احسان علیخانی رو در آورد. ولی چون به اندازه‌ی کافی به این قضیه توجه نشد و پالی نتونست اونقدرا هم لایک و فالو و همدردی جمع کنه، نالون و حیرون برگشت خیابون و اونجا دراز کشید و یه کامیون از روش رد شد و پالی رو به یه قوطی کنسرو خسرو تبدیل کرد و این قوطی اونقدر بلااستفاده موند و پوسید که آخرش مگس‌های زیادی بهش چسبیدن و پایان تراژدیکی برای زندگی پالی چپمن، توله گرگ زشت، رقم زدن.

***

ضمیمه:

یوآن روی پیاده‌رو نشسته بود. چند ثانیه بعد، پالی از کنارش رد شد و توله گرگ، پاش رو عمداً به پای روباه قفل کرد و با کله خورد زمین.
- چه خبرته روباه؟! جلو پاتو نگا کن!
-


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۰۸ جمعه ۲۳ تیر ۱۳۹۶

آملیا سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۹ جمعه ۱۷ خرداد ۱۳۹۸
از زیر گنبد رنگی عه آسمون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 151
آفلاین
-ارباب غر دارم!

نگاهی به رودولف انداخت. با همان حالت پربغض همیشگی اش آمده بود از زمین و زمان شکایت کند. ولی دیگر جالب نبود. دیگر نو نبود. رودولف همیشه غر داشت همیشه غر میزد و او همیشه غر میشنید. اما تا کی؟
سری تکان داد.
-رودولف برو. بعدا بیا غر بزن! الان سرمون شلوغه کار داریم. حتی اگه کار نداشه باشیم حوصله نداریم. بعدا بیا.

اما نگفت. چیزی که باید میگفت را نگفت و مثل همیشه فقط جواب داد:
-دیگه چی شده رودولف؟

...


-اوضاع به هم ریخته سینوس.
-ولی من مطمئنم درست میشه ارباب.

نقاب آرسینوس جیگر هنوز چند خراش از دوئل اخیرش داشت ولی صدایش همچنان خونسرد و ارام به نظر میرسید.

-نمیشه سینوس. به احتمال زیاد نمیشه. سینوس! بعضی چیزها هیچ وقت درست نمیشن. بعضی چیزها فقط یک زمانی تموم میشن. سینوس خستگی ما از لرد بودن درست نمیشه. و این یکی حتی تموم هم نمیشه. ما نمیتونیم مثل تو نگاه کنیم که ممکنه یک روز مثل اولین روز لرد شدنمون بشه. اصلا اولین روز لرد شدن ما رو یادته سینوس؟ شک دارم حتی اون زمان به دنیا اومده باشی! سینوس هیچ کس یادش نیست. حتی خودمون! مشکل اینکه یادمون نیست اون زمان چه طوری بود که بخواد دوباره درست بشه و به حالت اولش برگرده. حالت اولش یادمون نیست! ما نمیتونیم مثل تو روشن بین باشیم سینوس. ما سرتاسر تاریکی و سیاهی فرا گرفته شده.

اما نگفت. چیزی که باید میگفت را نگفت و مثل همیشه فقط جواب داد:
-درسته جیگر. درست میشه.

...


-ارباب بیام بشینم رو شونه تون؟
-نه لینی. برو فعلا به کارهای مدیریت خودت با رز برس. من چندتا نقد دارم که باید انجام بدم.
-ارباب کارهای مدیریتی رو از روی شونه تون انجام بدم؟
-این روزا مثل قبل دستم به نقد کردن نمیره. به نظرت پیر شدم لینی؟

لینی سکوت کرد. بالاخره کلمه ای را گفت که شاید غالبا نمیگفت. و بالاخره کسی آن را شنید. لینی کمی فکر کرد. حشره کوچک خانه ریدل نگاهی به لردی که همیشه به دنبالش بود کرد. پیر شدن برای شخص مقابلش معنا نشده بود.

-ارباب یک لرد هیچ وقت پیر نمیشه.
-نه لینی میشه. گاهی از فرط خستگی میتونه پیر بشه. گاهی میتونه ناامید بشه. یک لرد هم میتونه گاهی بره و برنگرده. میتونه ناراحت و عصبانی بشه. یک لرد هم گاهی میتونه یک لرد نباشه.

و نگفت.
-درسته لینی. ما هیچ وقت پیر نمیشیم.

...


-ارباب احساس میکنم مریض شدید. یکمی رنگ و روتون پریده.
-هکتور اگه یکم عقل داشتی دقت میکردی که من رنگ و روم همیشه پریده.
-ارباب من به تنها چیزی که همیشه دقت میکنم شمایید. البته با معجون هام. ارباب نظرتون چیه که یک معجون رنگ و رو پرون براتون درست کنم که سفیدتر و ترسناک تر بشیم.
-نه هکتور ما قصد بانز شدن نداریم.
-ارباب پس مریض نشدید؟
-نمیدونم هکتور شاید. شاید هم نه. فقط کمی خسته ام. شاید واقعا باید باشم و یا ممکنه بهونه گیری های کوتاه مدت باشه. به نظرم باید ببینم چرا این طوری شدم. نمیدونم یکهو اتفاق افتاده یا در مرور زمان. چیزی که وجود داره اینکه من تازه متوجه اش شدم. هکتور احتمالا مریض شدم ولی نمیدونم اسمش چیه و فکر نمیکنم معجونی بتونه درستش کنه و البته معجون های تو هکتور فقط بدترش میکنه!

نه. نگفت.
-نه نشدیم هکتور. برو معجونی چیزی درست کن و بریز در حلق کسی.

...


-ارباب فکر میکنم برگ هام مثل قبل نمی درخشن!
-شاید نیاز به سم پاشی داری رز!
-سمپاشی خفه ام میکنه ارباب!
-به هکتور میگیم بهت معجون سمپاش بزنه!
-ارباب هکتور منو میکشه! ارباب الان که میبینم نه حرفمو پس میگیرم. ارباب برگهام خیلی بیشتر از قبل هم میدرخشن!
-شاید مشکلی پیدا کردی رز! میریم به هکتور میگیم معجون تیرگی بهت بده. رز درست نیست یک مرگخوار اینقدر بدرخشه!
-ارباب بیخیال من رفتم!

خنده ای کرد. کمی گرم تر از خنده های معمولش. دور شدن لرزان رز را از خودش نگاه میکرد.

...


-ارباب خانم بچه ها چه طورن؟
-خوبن اسب.
-ارباب نظرتون چیه که یک دوئل با خودم بکنم و دوتا رول بنویسم؟
-نظرم منفی عه اسب.
-ولی این میتونه بهترین دوئل تاریخ بشه ارباب. دوئل آملیا سوزان بونز با آملیا سوزان بونز! ارباب شما خودتون گفتید که این خیلی فوق العاده است که اسم ادم طولانی باشه و من میخواستم بگم که...
-چرا اینقدر حرف میزنی اسب؟
-ارباب خودتون اولین سری که اومدم اینجا زیرسایه تون حرف بزنم گفتید که اگه ما حرف نزنیم سلامت روان نداریم. نظرتون چیه ارباب؟ به نظرتون اشتباه میکردید؟ ارباب شما هیچ وقت اشتباه نمیکردیم.
-اون یک بار استثنائا اشتباه کردیم اسب. تو هیچ سلامت روان نداری.
-ارباب من چک کردم من مخم سالم بود فقط یکم گچ توش بود که وقتی با بلا بحث کردیم به این نتیجه رسیدیم که مشکل مهمی نیست ارباب! ارباب بلا قسم میخورد رودولف هم تو مخش گچه! او ارباب راستی یادتونه من رنک بهترین تازه وارد رو مثل رودولف نگرفتم. الان که گفتم رودولف یادش افتادم. ارباب میشه این سری هر کسی دیگه هم رنکو گرفت یکی هم بدید به من؟ ارباب من عقده ای شدم. ارباب چرا رنک بهترین ارباب نداریم که بدیمش به شما هی؟
-چون فقط من اربابم اسب دیوانه! اگه شخص دیگه ای ارباب بود میشد این کار رو کرد. ولی مشکل اینکه تنها یک ارباب هست و اون هم ماییم. همه کاره ماییم و همه کارها با ماست. هدایت گروه، ماموریت دادن، فرم عضویت اعضا، جواب دادن به پرت و پلاهای تو به عهده ماست، داوری و هماهنگی دوئلها، نقد نوشته ها به عهده ماست اسب! ما تنهاترین لرد هستیم و همیشه خواهیم بود. برای همین هیچ وقت رنک بهترین ارباب نبوده اسب. که کاش بود... گاهی ارزو میکنیم اسب کاش بود.

و این سری هم نگفت. شاید البته چون آملیا امان حرف زدن نمیداد.
-میدونی چیه اسب حرف بزن. خیلی حرف بزن. این خودش نعمتیه. نذار چیزی تو دلت بمونه.
-باشه ارباب! پس من میرم روده هامو در نیارم که چیزی یک وقت تو دلم نمونه. او راستی ارباب...اوری تینگتون چطوره؟

لرد نگاهی به دخترکی کرد که شبیه خودش ولی کمتر رنگ پریده بود. با ان چشمان درشتش به او نگاه میکرد و منتظر چه جوابی بود جز...
-خوبه اسب.

دخترک نیشش باز شد و در را باز کرد که صدای لرد او را برای لحظه ای نگه داشت.
-اسب رفتی روده هاتو در بیاری معده تو هم در بیار. یک مدت قبل هکتور دنبال معده اسب برای یک معجونش میگشت.
-باشه ارباب حتما!

...


-لردک؟

نگاهی به دم پنجره کرد. نبود. نه او و نه موهای دم اسبی اش. زخمهای روی صورتش. گربه زشتش در بغلی که نبود ارام نگرفته بود. پاهایش را تکان نمیداد. قاصدک که نبود را از جیبی که نبود در نمی اورد فوت کند در چشم و گوشش.

-بنفش؟

حتی بنفش هم نبود.

...


-ارباب رودولف رو بکشم؟
-نه بلا.
-ارباب خیلی داره میره رو اعصابم. این روزا روزی به جا سیزده دفعه نوزده دفعه میگه طلاقت میدم.
-اره بلا میدونیم.
-ارباب دقت کردید این روزها کمتر میاد بهتون بگه زن میخوام. ارباب نکنه دیگه زن نخواد؟
-به نظرت همچین چیزی ممکنه بلا؟
-ارباب شاید الان یک زن دیگه زیر چشم من داشته باشه.
-تو براش بسی بلا مطمئن باش.
-ارباب چرا من گیر رودولف افتادم؟
-به همون دلیلی که رودولف گیر تو افتاده احتمالا!
-ارباب!

و باز هم خندید.

گاهی فکر میکرد هنوز میشد خندید. مثل قبل. مثل قبل بلند شد و به غرهای رودولف گوش داد. در ستاد تبلیغاتی وینکی از او حمایت کرد. مثل آرسینوس خوش بین بود. از درخواست نقدهای آملیا جان سالم به در برد. به نیوت فهماند که در زمان یک دوئل بکند. به کم تحملی های هاگوارتز دامبلدور پیر گوش داد. دم روباهک هویج رنگ را کشید. هنوز میشد همه چیز را درست کرد.
و اگر میرفت چه؟ اگر فقط یک روز میرفت. دیگر نمی امد. بدون خداحافظی. چوبدستی اش را روی میز میگذاشت یکی از شنلهای بانز را از اتاقش دزدکی برمیداشت و میرفت این حق طبیعی او بود. رفتن. همیشه بوده و خواهد بود.
بالاخره چه؟ یک روز که باید میرفت؟ چرا تا به حال نرفته بود؟ چرا تا به حال انها را رها نکرده بود؟ به خاطر وظایفش؟
نگاهی به کوهی از برگه ها و کارهایی که باید انجام میداد کرد. منتظر بود باز صدای در بیایید و کسی بخواهد با او حرف بزند. شاید جغدی برایش می فرستادند و کمک میخواستند. اگر او نبود و کسی میخواست مرگخوار شود چه؟
به دستانش نگاه کرد. گاهی تعجب میکرد که چگونه این همه سال تمام این کارها را انجام داد. و با این همه هنوز رفتن حق خودش بود و مرگخوارانش میتوانستند خودشان کارها را برعهده بگیرند. خودشان خانه ریدلها را اداره کنند. شاید رودولف دست از ازار و اذیت ساحره ها بردار و کراب لوازم ارایشش را ترک کند و اسب ساکت تر شود. نمیدانست ولی انها میتوانستند عادت کنند. خو بگیرند. همیشه بحث سر منافع برتر بود. انها میتوانست قربانی منافع برترش باشند. او حقش را داشت. مثل حقوقی که پس از سالها پرداخت شود. به قیمت ازادی.
البته ... اگر این زندانی بودن به حساب می امد!
می آد ارباب؟ آیا این خستگی و محدود به حساب می آد؟
میدونید ارباب! من گاهی درکتون میکنم. نه همیشه. ولی درکتون میکنم در یک حد یک آملیا. گاهی آملیا بودن هم سخته چه برسه به لرد بودن!
فقط مشکل اینکه ارباب... ما رنک بهترین ارباب نداریم ارباب! چون شاید فقط یکی داریم!
هر جا که هستید و هرچه که شد و غیره...
براتون آرزو بهترین ها رو دارم.
تقدیم بابت تمام زحمات و لحظات.



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۳۲:۲۵
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 552
آفلاین
- نمی شه!
- از چه روی؟
- علامت نداری... علامت شوم!

شخص نقابداری که جلوی در ایستاده بود، دست به سینه جلوی مرد ایستاده و مانع ورود او می شد.
مرد نیز راهش را کشید و رفت، چند قدم آن طرف تر به پشت بوته ای خزید و پس از چندی دوباره بازگشت. آستین دست چپش را بالا زده و به سمت، شخص گرفت.
علامت شوم روی آن بود!

مرد نقابدار لحظه ای تعجب کرد، سپس انگشتانش را یکی یکی به بزاق دهانش آلوده کرده سپس بر علامت مرد دیگر مالید. نقابدار هیچ اهمیتی به بهداشت نمی داد.

علامت رنگ باخت و نقابدار نگاهی پیروزمندانه به شخص انداخت، لکن قبل از هر چیز یک آجر سرخ رنگ را دید و سپس چون فرشته ای معصوم بر سنگفرش ورودی خسپید. مرد دیگر آجر را در جیبش چپاند و وارد شد...

مسیر را می شناخت، می دانست راهنمایی که به آشپزخانه اشاره می کرد، در حقیقت به اتاق پرنسس نجینی ختم می شد و امثالهم... بارها در این سرای رفت و آمد کرده بود. پشت ستون ها مخفی شد. سینه خیز از مسیری گذشت، از دریاچه تمساح ها گذشت و با غول غارنشین زغل بازی، نان بیار کباب ببر بازی کرده و جر زد و برد.
مسیر را می شناخت. نه به آسانی، اما به سلامت به مقصد رسید.

جایی که دربی قرار داشت، دربی چوبی، تیره و باشکوه.
دستش را برای در زدن بالا آورد. اما منصرف شد... با اجازه یا بی اجازه، او وارد می شد.
آب دهانش را قورت داد و دستگیره در را چرخاند.

- آه... صد دفعه گفتیم بدون اجازه نیاید تو! نگفتیم؟!

مردی در ردای تیره در جلوی کمدی ایستاده و گه گاه چیزی از درون آن به سمت چمدانی باز پرتاب می کرد.

- فرموده بودید.

دست از کاویدن کمد برداشته و لحظه ای درنگ کرد.
سپس جست و جو را از سر گرفت.
- گفتیم! ولی کو گوش شنوا؟

فریاد نزده بود، لحنش آرام بود، می خزید و در نهایت مخاطب را می بلعید.
حق داشت.

- آه... می شود مروید؟

کش دادن بلد نبود، حرف های قشنگ و ظریف را نمی شناخت... هرچند که زمخت و خشن هم نبود، بیشتر به خط کش می مانست.
مستقیم حرفش را زده بود.

- هه.

تلخی پوزخندش، حتی از پشت سرش هم پیدا بود.
- می دونستی خیلی پررویی؟ خودت هر کاری که می خوای می کنی! میای، می ری، اون وقت... نه، نمی شه.

مرد کلاه به سر دست و پایش را گم نکرد.
دروغ چرا... گم کرد.
- پس اینان چه می شوند؟

دست هایش را بی هدف به هر سویی گرداند. چطور می توانست، توامان به همه چیز و همه کس اشاره کند؟
مرد دیگر، روی بر نگرداند، مشغول به ردای چغری بود که به میخی چنگ زده و حاضر به دل کندن از آن کمد نبود. تنها شانه ای بالا انداخت.
- هیچی شون نمی شه...

اطمینانی در صدایش نبود.
- دست پرورده ی مان!

این بار غرور در صدایش موج زد!
و لباس همچنان تقلا می کرد.

- در راه که می آمدیم... حشره ای را دیدیم که دیگر بال بال نمی زد.

تامل کرد، چیزی از جیبش در آورده و به سمت مردی که در آستانه در ایستاده بود، پرتاب کرد.
یک حشره کش بود.

- با این بیفتن دنبالش، بال بال کردن یادش می آد.
- گیاهی دیدیم زرد و پژمرده.

چشمانی بینا، ترک خوردن آن پیکر تیره پوش را می دیدند.
- اینجوری بیشتر به تالار هافلپاف می خوره.

صدایش آن طور که باید طعنه آمیز نبود،
خسته بود.
- معجون سازی را دیدیم که پاتیلش تهی بود.

در این مورد درنگ نکرد.
- چیزی پیدا نکرده بریزه توش... لعنتی!

ردای لعنتی حاضر به بیرون آمدن نبود.

- زشت زنی را دیدیم که ریش و سبیلش را بلند کرده بود.

کمی کلافه و سردرگم شد، سپس یادش آمد.
- زن نیست، مرده. فکر می کنیم تازه به هویت خودش پی برده.

مرد کلاه دار جا خورد؟! پیش از آن حرکاتی بسیار سبک و زنانه زان موجود دیده بود.
زمان دیگری را می توانست صرف تحقیق بیشتر پیرامون این موضوع نماید، اما کنون...
- مرد نیمه عریانی را دیدیم که چشم ز نسوان دوخته بود.

لرد تاب نیاورد و در حالی که همچنان مشغول جدال با آن ردای سمج بود، برگشت و با چشمان سرخی که گشاد گشته بودند، به مرد خیره شد.
- .اقعا؟!
-آه... پوزش می طلبیم، این را از خودمان در آوردیم... لکن در نگاهش به نسوان مردم، غمی بود.

لرد سرش را برگرداند و دوباره ردا را کشید.
حاضر به همراهی نمی شد.
- این... چطور جرات می کنه؟! تو! بیا درش بیار.

مرد ناخوآگاه قدمی به جلو گذاشت تا فرمان را اجرا کند.

- با تو نبودیم که، مگه تو مرگخواری؟

آقای زاموژسلی، لحظه ای درنگ کرد و سپس وینکی را دید که به سرعت از کنار او گذشته و به سمت کمد رفت، مسلسلش را به سمت ردا گرفته و آن را تیرباران کرد:
- وینکی هر کاری ارباب گفت، کرد. وینکی جن مربوبدستوجروکن خووب؟

لرد نمی دانست که مربوبدستوجروکن یعنی چه؟ اما چیز عجیبی بود و ونیکی نیز عجیب بود.
- بله هستی... اینم بنداز بیرون.

سپس با دستی به لادیسلاو اشاره کرد و به دست دیگرش ردایی را که اکنون یک لباس مجلسی توری محسوب می شد را به درون چمدان انداخت.

- حالا که وینکی جن مربوبدستوجروکن خووب بود، می شه که ارباب موند تا ...
- تو!

لرد با نگاهی به چشمان مرد زاموژسلی نام، او را خطاب قرار داد:
- اگه اومدی اینجا، پس خودت حرف بزن. با زبون خودت! نه یکی دیگه...

مرد دست و پایش را گم کرد.
- لکن این تنها سخن اینجانب...
- وینکی هم با زبون خودش حرف می زنه! نه با مال تو! پس تو هم با مال خودت حرف بزن.

- بـ...باشد، یعنی باشه.
صدایش می لرزید. چنین چیزی را یادش نمی آمد. اما اکنون چیزی داشت که می توانست آن را به یاد آورد.
کلماتی که شنیده و دیده بود در اندیشه اش چرخیدند و رقصیدند و شکل گرفتند...
- موش که بیاد تو خونمون، خونه رو خراب نمی کنیم. موش رو بیرون می کنیم.

دستش را به کمرش تکیه داد و به مرد نگاه کرد.
- لابد خیال کردی که خودت هم موشی که جا رو برای ما تنگ کردی؟

لحنش به نحو آرامش بخشی تحقیر کننده بود.
اما مرد دیگر باورشان نمی کرد.
- یادتونه؟ یادتونه گفته بودم که بدِ بدی هستم؟
- امیدواریم تو هم جواب ما رو یادت باشه.

بدون توجه به پاسخی که شنید سخنش را ادامه داد:
- واسه یه امروزی گفتم. نیش زدن پشه کسی رو غمگین نمی کنه. ولی اگه یه پروانه نیشت بزنه...؟ اون موقع بیشتر از یه نیشه، یه غمه! یه ناراحتی که آدم رو می شکونه و... آه! شکل عادی سخن گفتنمان همین است و به غایت نادانیم و تنها سخنمان یک چیز است! لطفا بمانید. گر موشم می روم که خانه آباد ماند. جنابتان مروید!

لرد به سمت چمدانش رفت، آن را بست و بی توجه به مردی که زانو زده بود، از کنار در گذشت...

- نروید، به خاطر دنگ!

در آستانه عبور از در تامل کرد، از سر شانه نگاهی به پشت سرش انداخت.
- که دینگ خطابش می کنی...؟


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.