- لوموس!
تاریکی از بین رفت و فضا روشن شد.
در دلِ غارِ بزرگی ایستاده بود.
- کسی اینجا نیس؟
پژواکش جواب داد: "نه! نه! کسی اینجا نیس!"
با گامهایی لرزون، به سمت جلو حرکت کرد. از لای تارهای عنکبوتها گذشت، خفاشها رو فراری داد و پاش گیر کرد به اون یکی پاش.
چوبدستی از دستش لیز خورد و افتاد توی یه سوراخ.
- نـــه!به سمتِ سوراخ حملهور شد، انگشتش رو فرو کرد و به دنبال چوبدستیش گشت.
امّا پیداش نکرد.
- اکسیو یورسِلف!
چوبدستی پیداش نشد که نشد.
آب دهنش رو قورت داد و از جاش بلند شد. دوباره مثل چند ثانیه پیش، فضا تاریک شده بود.
غریزهی انسانیش بهش میگفت که چسبیده به دیوار حرکت کنه و غریزهی حیوونیش هم میگفت با کلّه بره توی دل تاریکی.
ولی به غریزهی انسانیش اعتماد کرد.
همونطور که یواش یواش جلو میرفت و بدنش به دیوار کشیده میشد، ناگهان دستش به دکمهای روی دیوار خورد.
دهها لوستر روشن شدن و فضای غار کاملاً از آغوش تاریکی رها شد.
- خب... دیگه نیازی به چوبدستی ندارم.
تیک!قدمِ بعدیش مصادف بود با همین صدا.
کاشیای که زیرِ پاش بود، چند سانتی متر فرو رفته بود. پاش رو بالا آورد. کاشی به حالت قبلیش برگشت. دقیقاً مثل یه اهرمِ فعالکننده به نظر میرسید.
با این فکر، سر جاش میخکوب شد. پشتِ سر و جلو و چپ و راستش رو پایید. چیز عجیب و چشمگیری رو ندید.
امّا از بالای سرش غافل شد.
نیزهای از لای سقف ظاهر شد و به سمتش پرتاب شد.
جیغی کشید و به کناری شیرجه زد.
- هی! این... این دیگه چی بود؟
تیک!کاشیای که زیرِ دستش بود، فرو رفت و از لای دیوار، ساطوری عظیمالجثه شتاب گرفت و با ضرباتی متعدد، دُمِش رو تیکهتیکه کرد.
روباه قبل از اینکه فرصت کنه از درد جیغ بکشه و با دیدن دُمِ متلاشیشدهش، غش کنه...
تیک!کاشیای که زیرِ پاش بود، فرو رفت و از درونِ دیوارِ مقابل، نیزههای زیادی عین مور و ملخ به سمتش هجوم آوردن.
-لامصبا! چند نفر به یه نفر آخه؟!
تکتکشون رو با نهایت خوششانسی جاخالی داد. طوری که چسبیده به دیوارِ پشتِ سرش، بین نیزهها، ژستِ فرعونِ باستانی رو گرفت.
خسته و کوفته، خودش رو از لای اونا بیرون کشید و درازکِش افتاد روی زمین.
تیک!اگه دیر میجنبید، توی حفرهای که زیرش بهوجود اومده بود، میافتاد و طعمهی سگهای شکاری میشد.
ولی محکم به لبهی حفره چسبید و وحشتزده از پارس بیوقفهی سگها، خودش رو بالا کشید.
- وحشیا! هیچکدومتون نمیتونین مانع رسیدنم به اون تخم طلایی بشین! هیچ اهمیتی نداره که چند نَفَرین! همهتونو حریفم! رئیستونو هم حریفم! پوزهشو به خاک میمالونم و سُر و مُر و گُنده برمیگردم خونه! اگه لازم شد هم دوباره میام و همهتونو روی درجهی سختیِ Hard شکست میدم و High Score میزنم! فاکس لایف!
همین که چرخید که بره، یکی از سگها از پارس کردن دست کشید.
- آقا روباهه، اجازه؟ دُمبِت درازه.
روباه سر جاش میخکوب شد.
یادش اومد که چند دقیقه قبل، توسط یه ساطورِ گنده،
دُمِ نازنینش به کاردستی تبدیل شده بود. ولی اون موقع توی مخمصه گیر کرده بود و وقت نداشت که از درد جیغ بکشه.
امّا الآن وقتش رو داشت.
- عـــا! عـــا! عـــو! عـــو! عـــی! عـــی! عـــا!به تعداد دفعاتی که دُمِش ساطور خورده بود، فریاد زد و دردِ تهنشینشده رو تخلیه کرد. بعد، با چسب نواری، تیکههای دُمِش رو به همدیگه چسبوند و به راهش ادامه داد.
بین راه، ناگهان دیوار دهن باز کرد.
- هی تو! دنبال تخم طلایی میگَردی؟
یوآن وایساد.
- با منی؟
- نه با اون یکی دیوارم. با خودتم دیگه.
- آره آره آره، یکی منو فرستاده دنبال تخم طلایی، نمیدونم کیه، اصلاً یادم نمیاد کی بود، فقط اینو میدونم که باید اون تخم رو گیر بیارم و بعدش... بعدش... نمیدونم، گیر بیارم دیگه. تموم میشه میره. کمکم میکنی؟ جون من کمکم کن!
- اگه به معمام جواب بدی، کمکت میکنم.
روباه با خودش فکر کرد که اِی کاش یه ریونکلاوی رو با خودش میآورد. حتی به قیمت اینکه تخم طلایی رو پنجاه-پنجاه شریک بشه.
- اِی بابا! باشه قبوله. معماتو بپرس ببینم.
- دو بهاضافهی دو؟
نفس یوآن توی سینهش حبس شد. حدسش رو میزد که با معمای دشواری روبهرو بشه. ولی دیگه نه اینقدر دشوار!
امّا تسلیم نشد.
نفس عمیقی کشید و به اعصابش مسلط شد. بعد، ماشین حسابی رو از جیبش در آورد و دو رو با دو جمع کرد.
- پنج.
- غلطه!
- اِ؟
... راهنمایی نمیکنی؟
- یکی از پنج کم کن.
- چهار و نود و نُه صدم؟
- نـه!
ببین... پنج منهای یک چقدر میشه؟
- اِی بابا! چرا منو میندازی تو تله؟ من خودم یه پا روباهما! گفتم میشه چهار و نود و نُه صدم دیگه!
- آره آره، همینی که گفتی. ولی فقط نصف اولشو بگو! اعشاریشو نگو!
- نصف اولشو؟ منظورت اینه؟ "اِی بابا! چرا منو میندازی تو تله؟ من خودم یه پا روبـ..." ... این نصفشه.
- نـــــه!
یه راهنمایی... بعد از یک، کدوم عدد میاد؟
- دو.
- آفرین. بعد از دو؟
- سه.
- دمت گرم. حالا اگه گفتی بعد از سه، کدوم عدد میاد؟
- اممم... یه لحظه وایسا، هولم نکن... نوکِ زبونمه. اممم...
.
دیوار پشیمون شد از اینکه چرا همچین روباه احمقی رو به چالش کشید.
امّا دوباره امیدوار شد.
- ببین... پنجتا سیب داری. یکیشونو میخوری. الآن چی داری؟
یوآن بشکنی زد.
- یه شکمِ سیر.
- و بله بینندگانِ مسابقهی تلویزیونیِ دیوار به دیوار! بالاخره یکی از شرکتکنندهها جواب درستی به معمای امشبمون داد! اون گفت: چهار!
- هی! من گفتم یه شکمِ سیر!
- زر اضافی نزن. تو مجبوری که برندهی مسابقه بشی. فهمیدی؟ مجبوری!
و قبل از اینکه روباه جوابی بده، دَرِ چوبیای رو ظاهر کرد.
- بفرما بیرون! این در تو رو به تخم طلایی لعنتیت میرسونه!
یوآن، خوشحال از اینکه قرار نبود تخم طلایی رو با کسی پنجاه-پنجاه بشه، بیدرنگ به سمت در هجوم آورد و دستگیره رو چرخوند.
اون سوی در، اتاقی بود که توش چندین زن و مرد، لباس گیرشون نیومده بود و...
محکم در رو بست!
- این دیگه چی بود، لعنتی؟
دیوار چکشی در آورد و قهقههزنان به زمین کوبید. بر اثر ضربه، نصف سقف فرو ریخت.
- آخـــی... الآن دلم از دستِ خنگبازیات خنک شد. ولی به دل نگیر. باور کن این دفه جدّیَم. بیا!
و دَرِ دیگهای رو ظاهر کرد. یوآن فوراً پرید و در رو باز کرد.
اون سوی در...
چندین دختر...
- دلت میخواد با کدوممون ازدواج کنی؟
محکم در رو بست!
- برو خودتو مسخره کن!
دیوار دوتا چکش در آورد و قهقههزنان به همدیگه کوبید. بر اثر ضربه، قسمتِ سالمِ سقف هم فرو ریخت.
یوآن خودش رو از زیر آوار بیرون کشید و با ابروهایی گرهخورده، دوتا لبهی آجُرهای دیوار رو گرفت.
- ببین دیوار! مختصر و مفید! یا یه دَرِ درست حسابی نشونم میدی...
پنجههای تیزش رو به رُخِ دیوار کشید.
- یا هزارتا... "دو... بهاضافهی دو... میشه چهار" ... روی آجُرات... حکاکی میکنم!
با هر وقفه، یه ضربهی کلّه به دیوار میکوبید.
دیوار، خونی نداشت که از سر و صورتش بپاشه.
اصلاً سر و صورتی نداشت که خون ازش بپاشه.
بنابراین کمی از سیمانِ بین آجُرهاش پاشید.
- حله حله! قول میدم که دَرِ واقعی رو نشونت بدم. یقه رو ول کن، خُرد شد.
یوآن آجُرها رو ول کرد. دیوار دستی به آجُرهاش کشید و بعد، سومین در رو ظاهر کرد.
- خیلیم جدّی.
روباه آهسته به در نزدیک شد، چشم غرّهای به دیوار رفت و با شک و تردید، در رو باز کرد.
اون سوی در، چندین زن و مرد که لباس گیرشون نیومده بود، وجود نداشتن.
چندین دختر که سالها انتظارِ یوآن رو میکشیدن؟ از این خبرها هم نبود.
خودش رو توی خیابونی پیدا کرد که خالی از عابر و ماشین و جارو بود.
- خب... الآن باید کدوم وری برم؟ از کجا بدونم تخم طلایی کجاس؟ غول آخر کو پس؟
یه چیزی از لای آسمون شتاب گرفت و به سمت یوآن افتاد. فوراً متوجهش شد و اون رو دو دستی گرفت. اون چیز...
- وات؟!
تخم طلایی بود. تخمی که فقط دست و پاش بیرون زده بود. در واقع، چندین دست و چندین پا از اون بیرون زده بود.
- خب، پیداش کردم. بزن بریم!
قبل از اینکه بره، به فکر فرو رفت. دقیقاً قرار بود با این تخم چه کاری بکنه؟ اون رو برای کی میبُرد؟
رشتهی افکارش پاره شد، وقتی که صدای چند رگهای غرید:
- تخممونو پس بده!
برگشت سمت صدا و...
-
با موجودی مواجه شد که ظاهراً متشکل از تعداد زیادی جادوگر بود. مثل یه توپ خیلی خـیـلـی خــیــلــی گنده که از هر گوشهش، سر و دست و پا بیرون زده بود.
نفهمید که سؤالش رو چجوری بپرسه، امّا به هر حال پرسید:
- تو چی هستی؟
هرکدوم از جادوگران جواب دادن:
- منو میگی؟
- نه بابا منو میگه!
- داشت منو نگا میکرد.
- انگشتش طرف من بود.
- با زبونش بهم اشاره کرد.
- رونالدینیویی بهم اشاره کرد.
- ما رو میگه.
- کی با تو کار داره کچل؟
- هوووی!
- یکی اینو بندازه بیرون!
- یکی اونو بندازه بیرون!
- ببین با کیا شدیم صد نفر!
درونِ توپِ گنده، جنگی داخلی شکل گرفت و دود از گوشهای یوآن بیرون زد.
- من تکتکتونو میشناسم! جمیعاً کی باشین؟
اعضای توپِ گنده از جنگ دست کشیدن و متحد شدن.
- ما جادوگرانیم!
- و دقیقاً چی از جونم میخواین؟
دوباره جادوگران انفرادی جواب دادن:
- میخوایم ریختت رو نبینیم.
- میخوام پوستتو بکنم، باهاش پالتو بسازم.
- تو این تابستون آخه؟
- نمیشه دوباره نویل لانگباتم بشی؟
- یوآن بیا دئول! با همه دئول کردم، فقط تو موندی. بهت سخت نمیگیرم.
- خیر سرش صد بار در محضرمون دوئل کرده، هنوز به دوئل میگه دئول.
یوآن دیگه طاقتش طاق شد.
- اووو کام آن! چرا همتون به هم چسبیدین؟ چرا اینشکلی شدین؟!
اتحاد جادوگران دوباره شکل گرفت.
- تخممونو پس بده!
روباه نگاهی به تخمی که توی دستش بود، انداخت. هر لحظه ممکن بود که موجود درونش کاملاً خارج بشه. چه موجودی میتونست باشه؟ ورژنِ نوزادیِ جادوگران؟
- شرمنده رفقا. یکی بهم گفته که اینو بدزدم. یادم نیس کی بود، ولی من روی قولم پا نمیذارم! بای بای!
جادوگران که از این فرار ناگهانی غافلگیر شده بودن، خودشون رو جمع و جور کردن.
- بگیرینش!
- تخممون پیششه!
- تا غیبش نزده، قل بخورین!
- چرا دارین کج قل میخورین؟
- چرا هرکدومتون داره یه سمت قل میخوره؟
- داریم از هم میپاشیـــــم!
لرد که روی لژ مخصوص قرار داشت، همه رو کنار زد و فرمون رو به دست گرفت.
- بادبانها رو بکشیـــن!
کشتیِ کُرَویِ جادوگران بادبان نداشت. امّا رودولف که همیشه بالا تنهش لخت بود، دست به فداکاری زد، خودش رو از پایین تنه هم لخت کرد و شلوارش رو به عنوان بادبان به چوب بست.
حالا شیرازهی جادوگران دوباره جمع شده بود. قل خوران، خودشون رو به یوآن رسوندن و محاصرهش کردن.
- تخمو بگیرین ازش!
یوآن با کمال میل، تخم رو دو دستی به جادوگران پس داد و فرار کرد. تخم بین جادوگران دست به دست شد.
- مال منه!
- نه! مال منه!
- من بیشتر از همهتون قل خوردم. پس مال منه!
- سر و پا موندنتونو مدیون شلوارمین! رد کنین بیاد!
- اصلاً دقت کردین چرا این روباهه مقاومت نکرد و فوراً پسش داد؟
نگاهی به همدیگه انداختن. بعد تخم رو شکستن و متوجه شدن که یوآن جنس قلابی بهشون داده و اون تخم، در حقیقت، تخم مرغ بود.
لرد تخم مرغ رو پشت سرش پرت کرد. فوارهی خشم از بین حفرههای وسط صورتش بیرون زد.
- هرچه زودتر اون تخمو پس بگیرین! اون روباهو هم شکنجهی سفت و سختی خواهیم داد!
- کار خوبی نیست، تام. شکنجهش نکن...
بقیه هلش دادن و کلاهش از سرش افتاد. امّا حرفش رو ادامه داد.
- فرصت دوبارهای بهش بده. بهش اعتماد کن. همونطور که از اعتمادم به سوروس، شاخههای عـــشق گستردهتر و شکوفاتر شد.
- کی این پشمک رو کنار ما آورده؟ شما به خودت عــــشق بورز ببینیم به کجا میرسی... از من دورش کنین و به قل خوردنتون ادامه بدین!
جادوگران میخواستن قل خوردنشون رو از سر بگیرن که...
- گوشنمـــــه!
هاگرید که نیمی از وزن و قوارهی جادوگران بود، از دستور سرپیچی کرد و به سمتِ زردهی تخم مرغِ افتاده روی زمین شیرجه زد و باعث واژگونیِ جادوگران شد.
- یکی این بُشکه رو بندازه بیرون!
همگی جفتپا هاگرید رو هل دادن و بیتوجه به غول که داشت زردهی تخم مرغ و آسفالت میخورد، به راهشون ادامه دادن.
طولی نکشید که به یه سرعتگیر رسیدن، شتاب گرفتن، بالای سرِ یوآن پرواز کردن و روی اون فرود اومدن. از برخوردشون با روباه، صدایی شبیه به صدای لِه شدن مُربّا بهوجود اومد.
همونطور که قل میخوردن، پشت سرشون رو نگاه کردن. هیچ اثری از روباه نبود.
- لهش کردیم؟
- کجا غیبش زد؟
- خنگا! گمش کردین!
- همین چند لحظه پیش گفتم که شکنجه عاقبت خوبی نداره.
- روباهو بیخیال! تخم کو؟!
- بدبخت شدیم رفت!
- من اینجام!
یوآن که جزئی از جادوگران شده بود، از غفلتشون استفاده کرد و خودش و تخم رو از اون مخمصه بیرون کشید و نیشخند زنان از جهت مخالف فرار کرد.
جادوگران ترمز زدن، صد و هشتاد درجه چرخیدن و دوباره دنبالش افتادن.
اونا و یوآن به چهارراه رسیدن و پشت چراغ قرمز متوقف شدن. از هر طرف، جادوگرانها و یوآنهای متعددی از همدیگه سبقت گرفتن و ترافیکِ شلوغی از این دو بهوجود اومد.
بنابراین، جادوگران و یوآنِ اصلی میانبر زدن و به کوچهای رسیدن که...
- نـــه! بُن بسته!
به دیوارِ پشتِ سرش چسبید.
جادوگران بهش نزدیک شدن. ضخامتشون به اندازهای بود که بهزور وارد کوچه شده بودن و هر لحظه امکان داشت در برابر فشارِ دیوارِ کوچه بترکن.
- تخممونو پس بده!
چندین نفر حرف زدن، چندین نفر سلاح در آوردن، چندین نفر قهقههی شیطانی سر دادن، چندین نفر استخونهای گردن و انگشتهاشون رو جا انداختن، چندین نفر مسئول به رقص انداختنِ اسکلتِ جادوگران بودن، چندین نفر هم کار خاصی نکردن.
نزدیکتر و نزدیکتر شدن. دیگه مجالی برای نفس کشیدن نبود. یوآن نگاهی به دور و برش انداخت.
- یه لحظه!
تخم رو توی جیبش گذاشت، دورخیز کرد و دوید سمت دیوار و سعی کرد از اون بالا بره. امّا سُر خورد و افتاد پایین.
جادوگران:
بعد، شانسش رو روی اون یکی دیوار امتحان کرد. باز هم نتونست.
جادوگران:
دیوارِ پشتِ سرش کوتاهتر بود، سعی کرد ازش بالا بره، امّا باز هم ناکام موند.
جادوگران:
- نـــه! وایسین! این دفه میتونم...
روباه بالاخره تونست از نصف دیوار چهارم بالا بره.
ولی دوباره افتاد.
- اِی بابا! نمیشه که نمیشه! چیکار کنم؟
لرد که میدونست روباهها فقط توی فرار از طریق کَندنِ گودال تبحر داشتن، آوانس داد.
- براش قلاب بگیرین، شاید تونست بالا بره.
اسکلت جادوگران به شکلِ دستی گنده در اومد، یوآن رو حمل کرد و تا نزدیکیِ لبهی دیوار بالا برد.
- روباه! اینم از لبهی دیوار. فرار کن ببینیم. ما ارباب بسیار دلرحمی هستیم. خوشمان نمیاد که طعمههامون بیچاره بشن. باید همیشه یه چاره بهشون بدیم. نباید...
- ارباب، فرار کرد!
- ... کسی در محضرِ ما، وسط حرف زدنمون بپره، آقای رودولفوس لسترنج!
- ولی ارباب!
- چته؟ این چه قیافهایه برامون گرفتی؟!
- یوآن فرار کرد!
اون دور و برا، هیچ اثری از روباه به چشم نمیاومد.
لرد خودش رو جمع و جور کرد.
- به همین راحتی ولش کردین بره؟!
- ولی ارباب... خودتون دستور دادین که اینشکلی بشیم و ببریمش بالای دیوار.
لرد از قبل هم جمع و جورتر شد.
- رو رو بریم! حرف توی دهن ما میذاره! مجازات، رودولف! مجازات!
- ولی ارباب!
- کروشیو!
طلسم شکنجهگر به سمت رودولف شتاب گرفت و بهصورت رونالدینیویی به هری پاتر خورد و باعث شد که هری از درد، محتویات معدهش رو بالا بیاره.
- هــــــری! پســـــرم! بگیر که اومدم!
دامبلدور خودش رو از لای جمعیت بیرون کشید و جامهدران، شیرجهای به درون دریای محفلیها، مرگخوارها و خاکستریها زد و پیکر هری رو از خطر غرقشدن نجات داد و در آغوش گرفت.
امّا بیتوجه به اون، گیبن دستش رو از تهِ جمعیت بالا گرفت.
- ارباب! حالا که اون روباهه فرار کرده، به نظرم بریم سراغ Plan B.
- کاملاً درسته گیبنشتاین! ولی کسی میدونه نقشهی جایگزینمون چی بود؟
- ارباب؟ ینی میخواین بگین یادتون نیس؟
لرد بیشتر از قبل جمع و جور شد.
- اتفاقا یادمونه، گیبن! ولی مایلیم که خود شما یادآوری و بازمطرحش کنین تا سهم هرچند کوچکی هم در انجام نقشه داشته باشین.
- سپاسگذارم که این فرصت گرانبها رو بهم دادین، ارباب!
Plan B ـمون این بود که وقتی روباه فرار کرد...
- فوراً برگرده و Plan C رو اجرا کنه.
همه به طرف صدا برگشتن و با خودِ شخصِ تحتِ تعقیب روبهرو شدن.
همه:
شوالیهی نارنجی:
- تو مرام ما روباها نیس. اگه به گوش بقیهی روباها برسه، تیکه بزرگهم دماغمه. ولی دوس ندارم این بازی کثیف رو با فرار کردن، کثیفترش کنم!
از بالای دیوار شیرجه زد و روی زمین فرود اومد. مُچ پاش پیچ خورد، ولی به روی خودش نیاورد.
- از روباه بودن خسته شدم! دلم میخواد برای یهبارم که شده، مردونه جلوتون وایسم و حقتونو بذارم کف دستتون و صاحب بیچون و چرای تخم طلایی بشم و دیگه نمیتونم این درد لعنتی رو تحمل کنم و
وااااااااااخ! مُچ پای پیچخوردهش رو محکم گرفت و زمینگیر شد.
- ابروکرومبی... میدونیم که وقتی دُمِت رو روی کولت گذاشتی و بیاجازه از حضورمون مرخص شدی، شنیدی که گفتیم ما ارباب بسیار دلرحمی هستیم. الآن هم تأکید میکنیم. میتونی خودتو اذیت نکنی و تخم رو دو دستی جلوی پاهامون بذاری و کاری هم باهات نداشته باشیم.
- آبرکرومبی! و مگه اینکه از رو جنازهم رد بشین!
- رو رو بریم!
جادوگران شیههای کشیدن و دستهاشون رو مُشت کردن. از اتحادِ مُشتهاشون، مُشتی غولپیکر بهوجود اومد که میخواست ضربهای مهلک به یوآن بزنه و اون رو درجا پودر کنه. روباه تخم رو محکم بین بازوهاش نگه داشت و خودش رو جمع کرد.
ناگهان سر و کلّهی خری از بین سطلهای آشغال پیدا شد و دقیقاً بین جادوگران و یوآن ایستاد.
یوآن و جادوگران:
خر:
روباه،
عکسِ خری رو از جیبش در آورد و با خری که جلوش وایساده بود، مقایسه کرد. بعد، محکم زد به پیشونیش.
- هی! این همون خر معروفه! سه هزار میلیارد گالیون برا پیدا کردنش جایزه تعیین کردن!
با اشاره، همهمهی جادوگران رو ساکت کرد و پاورچین پاورچین به خر نزدیک شد و وقتی که به یه قدمیش رسید...
پرید!
امّا خر باهوشتر از این حرفها بود. بالهای طلاییش رو گشود، پرواز کرد و توی آسمون آبی اوج گرفت.
- من همون خرِ بالدارِ معروفم! ولی شماها باور نکنین!
همه محو پرواز خر و ثبت شدن اسمش به عنوان اولین خرِ مسافرِ فضا شده بودن.
امّا لرد، نه.
کروشیوی تلنگر صفتی به جادوگران زد و اونا رو هوشیار کرد.
- روباه! دیگه از این نمایشهای مسخرهت خسته شدیم! بیا قضیه رو همینجا تمومش کنیم! یا اون تخم رو صحیح و سالم تحویل میدی...
- به کس کسونش نمیدم! به همه کسونش نمیدم!
- یا اینکه خودمون با زور تحویلش میگیریم...
- عـــمراً!
- یا اینکه از خودت دفاع کنی و به طرز باشکوهی در برابر ما شکست بخوری و اون تخم رو صحیح و سالم از چنگت در بیاریم!
- آها این خوبه! این شد یه چیزی!
- جان سالم به در ببر!
زنگ شروع دوئلِ تک به صد، به صدا در اومد.
یوآن و جادوگران با همدیگه سر شاخ شدن. روباه مُشتی به جادوگران زد که اونا رو فقط دو سانتیمتر هل داد امّا دردش به همه سرایت کرد.
- آخ چِشَم!
- آخ دماغم!
- آخ پام!
- اینی که گرفتی، پامه. پات نیس.
- اِ نیستش؟
... اِ ایناهاش! آخ پام!
- ملاقهم کجاش شبیه پاته؟
- بازم نیستش؟
... آها! ایناهاش! آخ پام!
- عصای منه، باباجان!
- پس پام کدوم گوریه؟
- از چه روی در این هاگیر واگیر در پی پایِتان میگردید؟
- خو میخوام بگیرمش و درد بکشم!
- درد نکش! مجبوری مگه؟
بعد از اتمامِ مهلتِ دردکشی، جمع و جور شدن و مُشتی صد نفره نوشِ جونِ یوآن کردن که اون رو مثل پوستری به دیوار چسبوند.
لرد رو به یارانش گفت:
- نفله شد. برین تخم رو بیارین.
امّا یوآن، با چشمی کبود شده، تخم رو بغل کرد، سینهخیز جلو رفت و مُشتش رو بالا گرفت.
- من... من هنوز تسلیم نشدم.
به دستور لرد، کراب و رودولف با تکلی دو نفره، به سمت یوآن شیرجه زدن. روباه، موجِ قمههای آغشته به ریمل و پنکک رو با دریبل رونالدینیویی پشت سر گذاشت. دیوارِ دفاعیِ لادیسلاو و پاتریشوا و خانزفا و کاردلکیپ و جورامونت و پتیران و عاصدیغ و زاموژسلی رو هم با حرکت "تخمِ دو طرفه" محو کرد و در برابر خیلِ عظیمِ باقیمونده که همگی نقش دروازهبان رو داشتن، با ضربهی چیپ، تخم رو از بالای سرشون رد کرد.
اسلوموشنتخم در حال رد شدن از لابهلای دستهای دروازهبانها و در آستانهی ورود به دروازه بود.
یوآن با سر و صورتی عرقکرده، نگاهی به اسکوربورد انداخت.
دقیقهی ۸۹:۵۹ ... بازی ۱-۱ مساوی بود.
اگه گُل میشد، تیر خلاص زده میشد، فینال رو پیروز میشد و به عنوان کاپیتان تیم تکنفرهی یوآنها، کاپ قهرمانی تخموییدیچ رو بالای سر میبُرد.
نفس تماشاگرهایی که از بالای پشت بوم خونهشون بازی رو تماشا میکردن، در سینه حبس شده بود...
اگه گُل میشد...
پایان اسلوموشنامّا هکتور برخلاف بقیه ناکام نموند و روی خط دروازه، با یه سوپر واکنشِ ملاقهای، مسیر تخم رو به سمت حیاط خونهی همسایه منحرف کرد.
البته توی دوربینهای اشعهی ایکس، معلوم شد که بانز مسیر تخم رو منحرف کرده و هکتور مثل معجونهاش بیمصرف بوده.
به هر حال، عربدهی همسایه که تخم به کلهی کچلش خورده بود، به گوش رسید:
- گم شین جلوی در خونهی خودتون بازی کنین! این دفه رو بیخیال میشم ولی دفهی بعدی خودتونو با توپتون میترکونم!
با سوئیچِ جاروش یه تَرَکِ تهدیدآمیز روی تخم ایجاد کرد و اون رو از داخل حیاط پرت کرد توی خیابون. یوآن سریعتر از همه صاحب تخم شد. قصدِ شروعِ یه ضد حملهی دیگه رو داشت که نویل لانگباتم دُمِش رو گرفت.
- آخ! کی دُمَمو گرفته؟ خطاس آقای داور! خطاس!
- جواب منو بده. چرا منو ول کردی یوآن؟ چرا؟
- برو بینیم باو پسرهی کلیشهای! من الآن سر دستهی روباهام. تو چی بودی؟ یه مُشت "دامبلدور از ولدمورت قویتره" و "گریفیندور قهرمانه"!
الآنم عروسک خالیای بیش نیستی. کسیَم نمیخوادت!
نویل که تحقیر شده بود، شمشیرِ گریفیندورش رو کشید تا دُمِ داغونِ روباه رو داغونتر کنه، ولی قبل از اینکه بتونه شمشیرِ سنگینوزن رو بلند کنه، یوآن پیشدستی کرد و طی اقدامی غیراخلاقی، لگدی به ناحیهی حساس نویل زد و چون نویل با تکتک جادوگران ارتباط داشت، بقیه هم از درد خم شدن و ناحیهی حساسشون رو چسبیدن.
- اینجا چه خبره؟!
همه به طرف صدا برگشتن. در آستانهی کوچه، توپ گندهای وجود داشت که پیشبند گلگلیای دورش بسته شده بود و درست مثل جادوگران کرویشکل و متشکل از چندین آدم بود. با این تفاوت که اون آدمها، جادوگر نبودن.
ساحره بودن.
یوآن خیلی زود نکته رو گرفت و رو به جادوگران پرسید:
- زنته؟
کُرهی جادوگران دردِ توی ناحیهی حساسش رو فراموش کرد، قل خورد، خودش رو به کُرهی ساحرگان رسوند و بغلش کرد.
یا جزئیتر، رودولف به تنهایی همهی ساحرهها رو بغل کرد.
- اینجا چیکار میکنی؟
- صدات تا اونور شهر هم میرسه. خودت اینجا چیکار میکنی؟
- این یارو بچهمونو دزدیده.
- اِ وا مرلین مرگم بده! کوش؟ کجاس؟
جادوگران به یوآن اشاره کرد.
یوآن:
ساحرگان با دیدن تخم توی دست روباه، دوتا سیلی به خودش زد و جیغی کشید.
- بچهمون دست تو چیکار میکنه روباهه؟ چی از جونمون میخوای؟ ما که نه تو رو میشناسیم، نه هیزم تَری بهت فروختیم! چرا گروگان گرفتیش؟ پول میخوای؟ هرچقدر دلت بخواد بهت میدیم! ولی کاری به کار بچهمون نداشته باش! تو رو جون هرکی دوس داری!
خواهش!
و با پیشبندش، مشغول پاک کردن اشکِ معمولی و اشکِ سبزش شد. هرچند که اون وسط، ربکا جریکو با بقیهی ساحرهها هماهنگ نبود و داشت برای روباه، بوسِ حلقهایِ هوایی میفرستاد.
یوآن چشم غرّهای به ربکا رفت.
- اولاً که تو یکی کور خوندی، دخترهی مو گیلاسی! سه ماه از زندگیمو خراب کردی! دوماً، من هیچی از جون بچهتون نمیخوام! نه تخمتونو میخوام، نه پولتونو، نه هیچیتونو! از همون اولشم کاری به کار هیچکدومتون نداشتم!
ولی یه حسی مجبورم میکرد که بچهتونو بدزدم! یه صدایی دَرِ گوشم میگفت اگه ندزدمش، منو میکُشه!
ولی الآن دیگه ازش نمیترسم!
بیاین، اینم تخمتون! میخوام برم اون یاروی وسوسهکننده رو پیدا کنم و حقشو بذارم کف دستش!
امّا ساحرگان همچنان گریه میکرد و جادوگران هم بغلش کرده بود.
- دروغ نگو روباهه... تو... تو میخواستی زندگیمونو به آتیش بکشونی! تو میخواستی ما رو از داشتن یه بچه محروم کنی!
- دارم بچهتونو دو دستی تقدیم میکنم، بازم گریه میکنی؟
- هیـــــس! چیزی نگو... از همون اول تقدیرم این بوده که زندگیم به دستِ توی مکار نابود بشه!
جیگرت آتیش بگیره! آتیـــــش!
یوآن دیگه نتونست تحمل کنه.
- اصلاً من دیگه از این فیلم هندی خسته شدم! تخم رو بالا گرفت و اون رو محکم کوبید به زمین. تخم بهصورت پینگپونگی به در و دیوار خورد و وقتی از شتابش کم شد، درست جلوی ساحرگان و جادوگران ایستاد.
برای لحظاتی، همه با بهت و حیرت به تخم زل زدن و سکوت عمیقی حکمفرما شد.
و بعد...
تخم شکست.
گریه و نالهی نوزاد همراه شد با لبخند پدرانهی جادوگران و اشک شوق مادرانهی ساحرگان.
- بچهم به دنیا اومد!
- بچهم به دنیا اومد!
جادوگران مُشتی پیروزمندانه به هوا فرستاد و لگدی صد نفره به باقیموندهی پوست تخم زد. پوست تخم وارد دروازهی یوآن شد و نتیجهی بازی ۲-۱ به نفع جادوگران تموم شد.
تموم شد!
یوآن هم تخم طلایی رو از دست داد و هم کاپ قهرمانی تخموییدیچ رو.
ساحرگان با احتیاط بچهش رو بغل کرد. نوزادی که مخلوطی از پدر و مادرش بود، امّا با جنسیتهایی برعکس.
لرد که طاقت دیدن ورژن نوزاد مؤنثش رو نداشت،
جلوی چشماش رو با دستاش پوشوند.ویولت هم تصمیم گرفت که با کنت الاف ازدواج کنه و خودش رو توی خونهی کنت زندونی کنه تا هیچوقت چشمش به ویولتِ مذکرِ ریش و سبیلدار نیفته.
کرابِ جدیدی که لوازم آرایشی دیگه براش آپشن نبودن، بلکه لازمهی زندگیکردن بودن.
رودولفِ جدیدی که دیگه به این راحتیها نمیتونست برهنه بشه و بدتر از اون، ظاهراً در آینده طعمهی ورژن بزرگسالش میشد.
دامبلدورِ جدیدی که بهجای ریشِ درازِ سفید، به لبهای سرخِ غنچهشده و دماغی که حداقل چهار بار عمل شده، مجهز میشد.
مالیِ مذکر، نام خونوادگیش رو به آرتورِ مؤنث تحمیل میکرد و کارخونهی ویزلیسازی ورشکست میشد و پریوتها جهان رو تسخیر میکردن.
به هر حال، جادوگران به ساحرگان کمک کرد تا از جاش بلند بشه. هردو، غرق در شادیِ به دنیا اومدن بچهشون و کسب مقام قهرمانی توی مسابقات تخموییدیچ، همونطور که بچه و کاپ رو بالا و پایین میانداختن و میخندیدن، از پیچِ کوچه گذشتن و محو شدن.
و داخل کوچه، فقط یوآن موند.
به دیوار تکیه داد و زیر لب از خودش پرسید:
- چرا افتادم دنبال این تخم؟ پیدا کردنش چه سودی داشت؟
اصلاً... فرض کن... صحیح و سالم این مأموریت رو تموم کنم. بعدش چی؟ اصلاً کی بهم گفته بیفتم دنبال این تخم؟
اونی که منو توی این بازی موش و گربه انداخت، کیـــه؟! نفسنفسزنان، دور و برش رو پایید.
ناگهان چیزی توجهش رو جلب کرد.
کنار کیسهها و سطلهای زباله، ملاقهای به چشم میومد که روی اون، عنکبوتی دراز کشیده و داشت رُژ به لبهاش میمالید.
یوآن نگاهی به اطرافش انداخت و مطمئن شد که تنهاست.
- پیدات کردم.
لحظهای عنکبوت، با آسایش، مشغول آرایش بود.
و لحظهای بعد...
زیرِ مُشتِ روباه...
.