حالا اول نقاب را میجوشاندند یا اول ارسینوس را زندانی میکردند؟ مسئله این بود.
در همین حین چند تا از مرگخواران فضولیشان گل کرده بود و توی خلوت تنهایی دلفی سرک میکشیدند که صدای دلفی درامد.
-اقا نگاه نکن تو خلوت منو. لباس زیر چیدم رو بند. بیا بیرون خلوتمو شلوغ کردی. د بیا بیرون لامصب.
دلفی داشت جلوی مرگخوارانی که سعی میکردند بیشتر سر از خلوت تنهایی دلفی دربیاورند لب هایش را میگزید و مانع این کار میشد. بانز توی جا دهنی نقاب ارسینوس که الان دست بلاتریکس بود، گیر کرده بود و هر چه زور میزد نمیتوانست خودش را نجات دهد.
-اهم.
-چیه اراگوگ؟ چرا میلرزی؟
- نمیتونم خودمو نگه دارم. باید سریع خودمو برسونم مرلین گاه. به دل و روده ام فشار اومده. ببینید.
و با یکی از دست هایش جایی اندازه ی نخود روی بدن گرد و قلمبه اش که باد کرده بود را نشان داد.
ارسینوس با شنیدن این حرف صورتش مثل گچ سفید شد و زور زد تا اراگوگ را از صورتش بکند اما اراگوگ صورت ارسینوس را تارمالی کرده بود و حسابی چسبیده بود.
-کنده شو جون مادرت. رو صورتم خرابکاری نکن. نقابمو کندین. حالا هم این. پرستیژ منو به چوخ دادین تو این سوژه کلا.
ارسینوس که خیلی سال بود گریه نکرده بود اشک های بزرگش یکی پس از دیگری از چشمانش خارج میشد و اراگوگ و تار هایش را خیس میکرد. تار های اراگوگ خاصیتش را از دست داد و اراگوگ از صورت ارسینوس کنده شد و روی زمین افتاد. عنکبوت سریع تاری از دستش خارج کرد و به سمت سقف پرواز کرد تا برود و سریع تر رفع حاجت کند.
چیزی نمانده بود که توجه مرگخواران به صورت زشت ارسینوس جلب شود که بلاتریکس سریع پشت سینوس رفت و با لگدی اورا به سمت خلوت تنهای دلفی پرت کرد. دلفی هم که روی خلوت تنهاییش دراز کشیده بود تا کسی توی خلوتش را نبیند. ارسینوس را دید که به سمت او می اید، ان هم با سرعت فوق العاده ای که نشان از محکمی لگد بلاتریکس داشت.
چیزی که نباید میشد؛ شد و صورت ارسینوس و دلفی به هم چسبید و صدای " مااااااااااچ"ی شنیده شد و هر دو به عمق خلوت تنهایی دلفی سقوط کردند.
مرگخواران:
+
بلاتریکس نگاهی به خلوت تنهایی دلفی که روی زمین پهن بود و به نقاب بدبوی ارسینوس که بانز در ان گیر کرده بود انداخت.
-هکتووووور! چی شد این پاتیل معجون؟
-اوردم. اوردم.
بلاتریکس نگاه معنی داری به هکتور و پاتیل سوراخش کرد.
-این چرا سوراخه؟ چرا هیچی توش نیست؟
-اخه معجونش خیلی اسیدی بود. ته پاتیلمو خورده.
هکتور اول کمی لرزید بعد کمی فکر کرد دوباره لرزید و دوباره فکر کرد. کم کم حالت صورتش از ذوق زدگی به بُهت زدگی تغییر شکل داد و بعد از اینکه مغزش قضیه ی از بین رفتن پاتیلش را تایید کرد. بغض گلویش را گرفت و به سمت اتاق لرد دوید تا از لرد تقاضای پاتیل دیگری کند.
و بقیه مرگخواران را بهت زده و در جست و جوی راه چاره ی جدید تنها گذاشت.