هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۲:۲۶ شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۶

گیبنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۵ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ سه شنبه ۷ تیر ۱۴۰۱
از زیر سایه ی هلگا به زیر سایه ی ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 255
آفلاین
حالا اول نقاب را میجوشاندند یا اول ارسینوس را زندانی میکردند؟ مسئله این بود.
در همین حین چند تا از مرگخواران فضولیشان گل کرده بود و توی خلوت تنهایی دلفی سرک میکشیدند که صدای دلفی درامد.
-اقا نگاه نکن تو خلوت منو. لباس زیر چیدم رو بند. بیا بیرون خلوتمو شلوغ کردی. د بیا بیرون لامصب.

دلفی داشت جلوی مرگخوارانی که سعی میکردند بیشتر سر از خلوت تنهایی دلفی دربیاورند لب هایش را میگزید و مانع این کار میشد. بانز توی جا دهنی نقاب ارسینوس که الان دست بلاتریکس بود، گیر کرده بود و هر چه زور میزد نمیتوانست خودش را نجات دهد.


-اهم.
-چیه اراگوگ؟ چرا میلرزی؟
- نمیتونم خودمو نگه دارم. باید سریع خودمو برسونم مرلین گاه. به دل و روده ام فشار اومده. ببینید.
و با یکی از دست هایش جایی اندازه ی نخود روی بدن گرد و قلمبه اش که باد کرده بود را نشان داد.

ارسینوس با شنیدن این حرف صورتش مثل گچ سفید شد و زور زد تا اراگوگ را از صورتش بکند اما اراگوگ صورت ارسینوس را تارمالی کرده بود و حسابی چسبیده بود.

-کنده شو جون مادرت. رو صورتم خرابکاری نکن. نقابمو کندین. حالا هم این. پرستیژ منو به چوخ دادین تو این سوژه کلا.

ارسینوس که خیلی سال بود گریه نکرده بود اشک های بزرگش یکی پس از دیگری از چشمانش خارج میشد و اراگوگ و تار هایش را خیس میکرد. تار های اراگوگ خاصیتش را از دست داد و اراگوگ از صورت ارسینوس کنده شد و روی زمین افتاد. عنکبوت سریع تاری از دستش خارج کرد و به سمت سقف پرواز کرد تا برود و سریع تر رفع حاجت کند.

چیزی نمانده بود که توجه مرگخواران به صورت زشت ارسینوس جلب شود که بلاتریکس سریع پشت سینوس رفت و با لگدی اورا به سمت خلوت تنهای دلفی پرت کرد. دلفی هم که روی خلوت تنهاییش دراز کشیده بود تا کسی توی خلوتش را نبیند. ارسینوس را دید که به سمت او می اید، ان هم با سرعت فوق العاده ای که نشان از محکمی لگد بلاتریکس داشت.
چیزی که نباید میشد؛ شد و صورت ارسینوس و دلفی به هم چسبید و صدای " مااااااااااچ"ی شنیده شد و هر دو به عمق خلوت تنهایی دلفی سقوط کردند.
مرگخواران: +

بلاتریکس نگاهی به خلوت تنهایی دلفی که روی زمین پهن بود و به نقاب بدبوی ارسینوس که بانز در ان گیر کرده بود انداخت.
-هکتووووور! چی شد این پاتیل معجون؟
-اوردم. اوردم.

بلاتریکس نگاه معنی داری به هکتور و پاتیل سوراخش کرد.
-این چرا سوراخه؟ چرا هیچی توش نیست؟
-اخه معجونش خیلی اسیدی بود. ته پاتیلمو خورده.

هکتور اول کمی لرزید بعد کمی فکر کرد دوباره لرزید و دوباره فکر کرد. کم کم حالت صورتش از ذوق زدگی به بُهت زدگی تغییر شکل داد و بعد از اینکه مغزش قضیه ی از بین رفتن پاتیلش را تایید کرد. بغض گلویش را گرفت و به سمت اتاق لرد دوید تا از لرد تقاضای پاتیل دیگری کند.

و بقیه مرگخواران را بهت زده و در جست و جوی راه چاره ی جدید تنها گذاشت.


ویرایش شده توسط گیبن در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۲۵ ۱۲:۳۰:۵۵
ویرایش شده توسط گیبن در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۲۶ ۱۰:۰۶:۳۶

هافلپافی خندان
تصویر کوچک شده



دنیا چو حباب است ولکن چه حباب؟! نه بر سر آب، بلکه بر روی سراب.
آن هم چه سرابی، که بینند به خواب آن خواب چه خواب؟ خواب بد مست خراب.


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۶:۲۵ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۶

مرگخواران

دلفی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۹ پنجشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۲:۲۰ جمعه ۲۱ مهر ۱۴۰۲
از گالیون هام دستتو بکش!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
مترجم
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 233
آفلاین
آرسینوس از سویی در شرایط بسیار اسفناکی قرار داشت و از سویی باید در دفاع از نقابش بر می آمد.
حتی آراگوگ هم از وضع موجود خیلی راضی نبود.
-این بو میده. خیلی بو میده! زود نقابشو بجوشونین میخوام برم.

آرسینوس سریعا دست به کار شد تا مرگخواران را از این کار منصرف کند.
-نه نجوشونینش. اصلا اگه بجوشونینش مجبورین هر روز چهره پر ابهـ... چیزه زشت و کریه منو ببینید.

بله! آرسینوس برای حفظ جان نقابش دست به هرکاری میزد! حتی ترور شخصیتی خودش...!
مرگخواران به فکر فرو رفتند... هر چند آرسینوس منافع شخصی خودش را مد نظر قرار داده بود! اما خب... پر بیراه هم نمیگفت!
مسئله این بود! جوشاندن یا نجوشاندن!

آراگوگ عنکبوت صبوری نبود. آرسینوس هم آرسینوس معطری نبود.بلاتریکس هم به طبع بلاتریکس دلرحمی نبود.

-من خیلی مشغله دارم و به علاوه اعصاب بوییاییم برای شکار ها و کمین های بی نقصم احتیاج دارم. عجله کنید بجوشونید این نقابو!
-نه نجوشونین پسر بابا رو. چجوری میخواین هر روز صبح تو صورت من نگاه کنید؟ها؟ چجوری؟
-میجوشونیم و نگاه هم نمیکنیم.

بلاتریکس بعد از گفتن این حرف شروع به دادن دستورالعمل های بعدی کرد:
-آراگوگ بیا پایین... هکتور پاتیلتو آماده کن... دلفی خلوت تنهاییت آمادست؟

دلفی به هیچ عنوان راضی به نظر نمیرسید.
-نه نیست!
-آمادش کن.
-بیخیال! اصلا واسه چی؟
-خب... به نظر جای بدی برای حبس کردن یه سینوس بی نقاب نمیاد. اینجوری جلوی چشممونم نیست.

دلفی که حالا توجیه شده بود. از این ایده استقبال کرد:
-همینطوره.

دلفی مشغول شد. در چوبدستی را باز کرد و خلوت تنهایی اش را پهن کرد. وارد آن شد و از پله های زیر زمینش پایین رفت. قفل خاک گرفته سیاهچال اختصاصی خلوت تنهایی اش را باز کرد. و بعد بیرون آمد.

-انجام شد دلفی؟
-انجام شد.

حالا باید نقاب را میجوشاندند و بعد آرسینوس را به سیاهچال خلوت تنهایی دلفی منتقل میکردند.
"به نظر" ساده می آمد!



تصویر کوچک شده

A group doesn't exist without the leader


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۴:۵۱ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۶

آراگوگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۶ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۳۱ چهارشنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 57
آفلاین
-وحشتناکه!
-غیر قابل تحمله!
-کریه المنظره!
-من مامانمو می خوام!
-آراگوگ...بیا اینجا!

آراگوگ متعجب شد. تا جایی که یادش می آمد او مامان کسی نبود! ولی رفت. چاره ای که نداشت. عنکبوتی بیچاره و ظریف بود.
بلاتریکس در حالی که سعی می کرد نگاهش به چهره آرسینوس نیفتد، به طرف او اشاره کرد.
-سریع برو رو صورت اینو بپوشون.

-نپوشونم چی می شه؟
-مرگخوار که نیستی...از خونه ریدل ها اخراجت می کنیم آواره بشی. تا آخر عمر هم دستت به لینی نمی رسه. هیچ کدوم از دستات!

آراگوگ طاقت چنین سرنوشتی را نداشت. ردای کوتاهش را با دو دست بالا گرفت و دوان دوان از آرسینوس بالا رفت و روی صورتش پهن شد. حالا، آراگوگ همچون نقابی برای آرسینوس عمل می کرد.

آرسینوس اصلا راضی به نظر نمی رسید!

بلاتریکس لبخند زنان نقاب آرسینوس را برداشت.
-خب بانز...پس بالاخره گیر افتادی! الان با همین نقاب تو معجون هکتور می جوشونیمت...

صدای ضعیفی از لای دست و پای عنکبوت به گوش رسید.
-ن...نقابم...نجوشونینش!



!If you can't handle me at my worst, you dont deserve me at my best


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۰:۰۲ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
بانز دیگر توی ارباب نبود.
بانز اکنون توی معده وینکی داشت قر میداد و دهانش را با اسید معده وینکی شستشو میداد حتی.
بانز اسید معده دوست نداشت. اما ناگهان علاقه و حس رمانتیک گونه عجیبی نسبت به مسلسل ها پیدا کرده بود. به نظر میرسید که مغز و علایق وینکی در حال اثر گذاشتن روی بانز هستند!

جن نامرئی که تحت کنترل بانز بود، مسلسلش را که در میان هوا معلق به نظر میرسید، بالا آورد و شروع کرد به شلیک کردن.
گلوله های کالیبر هشتاد و پنج هوا و در و دیوار خانه ریدل را از هم شکافتند، به طوری که مولکول های تشکیل دهنده موارد ذکر شده هم موهایشان ریخت.

بانینکی، موجود نامرئی مسلسل به دستی که از ترکیب بین وینکی و بانز به وجود آمده بود؛ شروع کرد به دویدن به دور خانه و سر دادن فریادی تارزان مانند که البته در میانش به صورت پراکنده شعر "آهویی دارم خوشگله" را نیز خواند.

و سپس بانز درون وینکی دیگر نتوانست تحمل کند. ژن های بانز به صورت عادی اصلا درست و حسابی نبودند. اگر درست و حسابی بودند که او صورت داشت. ترکیب همین درست و حسابی نبودن ژن های بانز، با ژن های داغان وینکی، باعث شده بود که وضعیت ژن های هر دو طرف حتی از پیش هم برتر شود و این برای بانز غیرقابل تحمل بود.

پس بانز دهان نزدیک ترین شخص به خود را نشانه گرفت.
دهانی که در زیر نقاب پنهان بود.
بانز همیشه در عجب بود که در زیر آن نقاب چه میگذرد، و شاید اکنون زمان فهمیدن بود. هرچند که از فهمیدنش وحشت داشت، پس چشمانش را بست و ناگهان...

قرپ

بانز فهمید که جلوتر نمیتواند برود. او در قسمت دهان نقاب آرسینوس، که به نظر میرسید دارای موانع ضد گرد و خاک بود، گیر کرده بود!
بانز که گیر کرده بود، با دیدن جماعت مرگخواری که درحال هجوم به سوی آرسینوس در حال خفه شدن بود، ناسزایی به نقاب تنگ داد و خودش را در میان نقاب جا کرد، که موجب ناپدید شدن نقاب شد.

جیغ های زرد، سبز، سرخ، آبی و بنفش ملت مرگخوار با دیدن چهره آرسینوس به هوا رفت...



پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۸:۰۵ پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۶

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۵۰:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
-یعنی چی که ما بانزی شدیم؟ ما میخوایم بی نزی بشیم. حتی اگه اراده کنیم، آبزی هم میشیم.
-دقیقا! ارباب قدر قدرت و با اراده ای هستینا.

و آرسینوس دوباره به صفوف در هم تنیده مرگخواران بازگشت. اما لرد همچنان نفهمیده بود که چه اتفاقی افتاده.
-ما هنوز نفهمیدیم چه اتفاقی افتاده. چه اتفاقی افتاده؟
-

مادامی که مرگخواران در ترس و وحشت به سر می بردند و تصمیم داشتند که فرد دیگری را به جای آرسینوس جلو بفرستند، بانز در جمجمه لرد نشسته بود و به کرده هایش فکر میکرد.
بانز چه کرده بود؟ بانز چرا کرده بود؟ یعنی واقعا بانز به این حد از دون مایگی و نزول، تنزل کرده بود که وارد سر اربابش شود؟ بانز خیلی بی تربیت و بی ادب بود و اصلا شئونات نداشت. بانز به حدی از دون مایگی رسیده بود که دیگر هیچ رستگاری در شاوشنکی نمی توانست او را به رستگاری برساند. بانز باید سریعا از اربابش خارج می شد و به دل فضای سرد و سیاه کیهان می رفت. بله! بانز باید در یک سیاره دیگر، یک کلنی از همه بانز های دیگر می ساخت تا به همراه بقیه اعضای گونه رقت انگیزش، یک حکومت کاپیتالیسم و درعین حال کمونیسم تشکیل دهد و در جستجوی رستگاری و رهایی از گناهانش بمیرد. این بود رستگاری بانز!
پس بانز تمام قدرتش را جمع کرد، نفس عمیقی کشید و از بینی لرد بیرون پرید...
-ویز ویز!

بانز، در میانه پروازش بود که ناگهان متوجه شد نمیتواند در یک سیاره فراخورشیدی کلنی بسازد. چرا که بانز یک موجود رقت انگیز و کثیف و بی تربیت و گناهکار و بی لیاقت و خوار بود که بال نداشت!
بانز نابود شد... بانز پاره پاره شد... پاره پاره های بانز هم پاره پاره شدند... پاره پاره های پاره پاره های بانز هم پاره پاره شدند... پاره پاره های پاره پاره های پاره پاره های بانز هم پاره پاره شدند تا سندی باشند بر پاره پاره بودن بانز. و درنهایت، هرکدام از این پاره ها راهشان را بسوی یک جن خانگی یافتند... بله! وقتی که دیگر امکان خفت کشیدن در یک کلنی فضایی نباشد، بانزها باید در بدن یک جن خانگی خفت بکشند.

-عه... وینکی حس کرد حجم زیادی از هوا رو خورده بود. وینکی هوا رو قورت داد تا هوا تصفیه شد و وینکی جن متصوف شد! وینکی جن خووب؟ عه... وینکی چرا حس کرد تبدیل به بانز شد؟

وینکی ناپدید شده بود!

-عه... این چرا اینطوری شد؟ مگه بانز توی ارباب نبود؟



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۹:۰۱ شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۶

آراگوگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۶ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۳۱ چهارشنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 57
آفلاین
-چی شد الان؟

کسی جرات نمی کرد حقیقت را به لرد سیاه بگوید.

-یکی حقیقت رو به ما بگه!

مرگخواران به هم نگاه کردند...باز هم کسی حرفی نزد. تصمیم گرفتند از روش "زورم زیاده" استفاده کنند و چندین دست به صورت همزمان آرسینوس را به جلو هل داد. آرسینوس با دستپاچگی سعی کرد جلوی هل داده شدنش را بگیرد...ولی او سینوس ضعیفی بود و نتوانست!
-نامردا!

لرد سیاه به آرسینوس خیره شد.
-نامردا آرسینوس؟ الان این چیزی رو که اتفاق افتاد؟

-نه ارباب! نامرد که این پشت سریا هستن. من اومدم جلو که بگم اطلاع ندارم چه اتفاقی افتاده. خواستم شما رو از انتظار پاسخگویی خودم برهانم!

لرد سیاه زیاد رهانیده به نظر نمی رسید. خیلی هم خشمگین به نظر می رسید.
-ما تا سه می شمریم. یکی تون یک قدم بیاد جلو و بگه چه اتفاقی افتاد. یک...دو...

همه مرگخواران بطور همزمان یک قدم عقب رفتند...و این آرسینوس بود که جلو ماند!

-خب سینوس. فکر می کنیم وقتش رسیده که توضیح بدی.
-امممم....بله ارباب...چشم...من فکر می کنم که شما بانزی شدین!


!If you can't handle me at my worst, you dont deserve me at my best


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۸:۵۶ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۶

جسیکا ترینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 143
آفلاین
جسیکا که برای بار صدم خود را داخل سوژه پرت کرده بود با لبخندی ملیح به سمت رودولف رفت و با لحن مهربانی گفت:
-رودی جون!اصلا نگران نباش الان چوبدستیمو میکنم تو دماغت یه آوادا میزنم بانز میاد بیرون!

رودولف با نگاه های نگران سرش را تکان داد.جسیکا آهی کشید و گفت:
-لباس تنت نمیکنیم. حالا آروم باش...

بانز مانند روح خبیثی در بدن رودولف، به او فرمان داد که به جسیکا ابراز علاقه ایی بکند بلکه اتفاقی بیوفتد و به لطف مرلین هر دویشان با هم نمیرند.
-داداش..میگم این ابروهاتو بنداز بالا این ساحره هه رو مدهوش خودت کن بعد یه نقشه دیگه میکشیم.

-نه بابا تو فکر میکنی!این ساحره رو تو تالار خصوصیمون امتحان کردم کارای من روش تاثییر چندانی نداره فقط به ماسک های صورتش علاقه خاص داره به هر حال من میشناسمش یه آوادا میزنه تو میترکی!منم که طوریم نمیشه.

بانز که تقریبا از این هوش سرشار رودولف شگفت زده شده بود به مغز رودولف فرمان داد تا چسب روی دهانش را بکند.
-مغز اون چسبه رو بکن!
مغز:سرور ایز لودینگ وِیت اِ مینت...

بانز که وقتی برای تلف کردن نداشت .تصمیم گرفت تا با زبان خوش از دماغ رودولف بیرون بیاید و به جایش از طریق حفره های ارباب به درون ایشان نفوذ کند.

بنابراین سعی کرد تا از دماغ رودولف،یعنی جایی که در ابتدا از آن وارد شده بود برگردد.
اما متوجه شد که چوبدستی جسیکا یکی از سوراخ دماغ های رودولف را بسته بنابراین سعی کرد تا از آن یکی سوراخ بیرون بیاید که البته با زور و فشار به بدن روحی اش در اینکار موفق شد.

بانز با خوشحالی بیرون ایستاد و با لحن افتخار آمیزی گفت:
-در اومدم !اما الان دوباره میرم تو...

ارباب که متوجه نقشه پلید بانز شده بود سعی کرد تا با سرعت جلوی حفره هایش را بگیرد اما دیگر دیر شده بود...


هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۶:۵۴ دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۶

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
خلاصه:
بانز میخواد جانورنما بشه و متاسفانه لرد بهش دستور میده برای جانورنما شدن باید از یکی از معجون های هکتور استفاده کنه. بانز نامرئی لباساشو در میاره و به شکل نامرئی فرار میکنه و از دماغ رودولف وارد مغزش میشه. و لرد ولدمورت از طریق ذهن خوانی بانز رو پیدا میکنه و دستور میده که مرگخوارا درش بیارن.

________________________________

مرگخوارا همه با هم به سمت رودولف هجوم بردن و همگی خودشونو روی رودولف پرتاب کردن تا فضایی از دود شکل بگیره که هر از گاهی از یه گوشه ش یه دست یا پا بیرون میزنه. بعد از یکی دو دقیقه، یه کپه ی مرگخوار شکل گرفت که دیگه حرکتی نداشتن و روی هم تلنبار شده بودن. و زیر این کپه، نسخه ی پرس شده ای از رودولف وجود داشت. که جلوی گوش ها و بینی و دهانش گرفته شده بود تا هیچ بانزی نتونه خارج شه.

- گرفتیمش ارباب.

چند دقیقه بعد، رودولف، دست و پا و گوش و بینی و دهن بسته روی یک صندلی نشسته بود و مرگخوارا دورش حلقه زده بودن.

- خب... چطوره دماغشو وا کنیم و بزنیم پس سرش تا بانز بیفته بیرون؟
- ینی میگی مغزشو نشکافیم؟ یه تیر و دو نشونه ها.
- یکی چوبدستیشو بیاره تا بانزو مث یه خاطره بکشیم بیرون!
- رودولف، تو خودت نظرت چیه؟

دهن رودولف بسته بود. منتها ذهنش متاسفانه بسته نبود و نگاهش داشت دور تا دور سالن می چرخید و به هر ساحره ای که می رسید با فیگور ، از روش عبور میکرد. اما در ذهن رودولف گفتگوی دیگه ای در جریان بود.

- رودولف بشکافنت هر دو مردیم. زود باش یه نظری بده.
- دهنم بسته س مومن، چطور نظر بدم؟
- با ایما و اشاره!

رودولف، دست هاشو از بین طناب ها بیرون کشید. به بالا تنه ش اشاره کرد و بعد سرشو به نشونه ی "نه!" تکون داد تا یه پیام "به من ربطی نداره ها!" ی به نظر خودش واضح رو ارسال کرده باشه.

- چی بود این الان؟
-فک کنم گف من لباس نمی پوشم.
- بانز گف یا رودولف؟
- فرقی نداره. به هر حال هیچ کدوم لباس نمیپوشن!
- یکی چوبدستیشو بیاره و بانزو بکشه بیرون!

یه بار دیگه، با جمله ی لرد ملت به خودشون اومدن و به تکاپو افتادن.


ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۸ ۱۸:۳۱:۳۸


ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۲۳:۱۶ جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۶

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
مرگخوارا دیوونه وار شروع کرده بودن به پاشیدن رنگ و گچ به اطراف که اگه بانزی اون دور و برا باشه دیده بشه.
ولی بانز هنوز تو کله ی رودولف جا خوش کرده بود.

-پرسیدم از من چی میخوای وجدان؟

بانز کمی فکر میکنه. اول وسوسه میشه چیزایی بخواد که آبرو و حیثیت رودولف رو با خاک یکسان کنه، ولی بعد منصرف میشه. چون حالا کارای مهمتری داره.
-تو میری طرف اون دیوونه ها. بهشون میگی دست از جستجوی بانز، اون مرگخوار بی گناه و مظلوم بردارن.

رودولف مثل افراد مسخ شده اطاعت میکنه و به جنگ رنگی مرگخوارا میپیونده.
-اوهوی...دست نگه دارین. صبر کنین. گوش کنین ببینین چی میگم. هوی تسترال! چرا رنگ میپاشی روم؟

کسی به رودولف اهمیتی نمیده. بانز لگدی به جمجمه ی رودولف میزنه و میگه:
-سریع تر قانعشون کن.

رودولف مجبور به قمه کشی میشه و مرگخوارا از ترس جونشون متوقف میشن.

-چته تو؟
-دستور اربابه خب....ار...ارباب...
-ما باید بانز رو پیدا کنیم.

رودولف:چیکارش دارین؟ من میخوام بدونم با اون جادوگر معصوم و...و...چی بود؟

صدایی تو ذهنش تکرار میکنه: مظلوم...مظلوم!

-بله بله...با اون جادوگر معصوم و مظلوم چیکار دارین؟

-به دستور ارباب قراره تو پاتیل بجوشونیمش.

-پیداش کردیم...تو ذهن رودولفه!

صدای آخر متعلق به کسی بود که نمیتونستن نشنیده بگیرنش. لرد سیاه همون نزدیکیا وایساده بود و به کله ی رودولف اشاره میکرد.
-ما ذهنشو خوندیم که ببینیم چرا شما رو تشویق به نافرمانی از ما میکنه و بانز رو در اونجا یافتیم! فورا درش بیارین.


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱:۲۶ سه شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
-ارباب گچ ها و رنگ ها آماده هستن. نقاشی رو شروع کنیم؟

لرد سیاه نگاه خشمگینی به آرسینوس انداخت.
-سینوس؟ اگر مایل به کشیدن نقاشی هستی می تونیم در مهد کودک دیاگون ثبت نامت کنیم. این رنگ ها و گچ ها برای یافتن بانز نامرئی هست. اینا رو می پاشین به اطراف تا بانز رنگ بشه و بتونین پیداش کنین!


در فاصله ای نه چندان دورتر، بانز در بینی رودولف بالا می رفت...بالا و بالاتر!

باز هم رفت...

و حتی باز هم بیشتر...

اصولا در این مرحله باید اتفاقی می افتاد. ولی تعجب بانز هم از همین بود که نیفتاد! هر چه بالا و بالاتر رفت به مغز رودولف نرسید.
خیلی عجیب نبود!
حرکات نامتعادل رودولف...تصورات اشتباهش در مورد خودش...غمگین شدن های بی دلیل و ناگهانی و آن همه غر!
-پس این طور...دربون بی مغز! اگه ساحره ها اینو بفهمن!

-ساحره ها چی رو بفهمن؟

رودولف مغز نداشت. ولی گوش که داشت! و صدایی را که درون جمجمه اش می پیچید می شنید. عادت داشت با خودش حرف بزند. ولی مضمون حرف هایش این نبود. برای همین این بار به خودش اعتراض کرده بود.
بانز روی استخوانی نشست و شروع به تاب دادن پاهایش کرد.
-خیلی چیزا هست که ساحره ها باید درباره تو بفهمن. من تصمیم گرفتم اعتراف کنم!

-و تو کی باشی؟
-من صدای وجدانتم...سال ها گم شده بودم و حالا پیدا شدم. الان خیلی دارم عذاب می کشم. باید منو از درد و رنج رهایی ببخشی.

رودولف قانع شد! "رهایی ببخشی" فعل سنگینی برای رودولف بود. خودش به تنهایی نمی توانست جمله ای با این فعل بسازد.
-خب...الان چی می خوای وجدان؟









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.