هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۲۰ دوشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۶

گیبنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۵ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ سه شنبه ۷ تیر ۱۴۰۱
از زیر سایه ی هلگا به زیر سایه ی ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 255
آفلاین
نقاب دار خندان ملقب به گیبنشتاین بسیار مذکر VS جسیکا ترینگ


به نام او


آفتاب هنوز کاملا بالا نیامده بود اما دانش اموزان ترم آخری همه سر کلاس حاضر بودند و کلاس جای خالی نداشت. گیبن هم طبق معمول همیشه روی یکی از نیمکت های جلویی نشسته بود و با دوستش تام صحبت میکرد.
-تام. میدونستی اگه توی درس هات نمره ی بالا بگیری بعد هاگ میتونی یه کار دولتی خوب پیدا کنی.
-آه. تو همیشه خیلی با انرژی و الهام بخش حرف میزنی، این اعصابمو خرد میکنه.

گیبن خیلی ریز خندید و به عمق افکارش رفت تا اینکه چند دقیقه بعد صدای باز شدن در و ورود استاد اورا به خودش اورد.


-سلام بچه ها. استاد همیشگی تون نتونست این هفته سر کلاس حاضر بشه. برای همین من بهتون درس میدم. بهتره درس تغییر شکل رو شروع کنیم. خب. بلدین صفر تا صد یه چهره رو تغییر بدین؟

دانش اموزان صورت هایشان در هم رفت و سری تکان دادند. استاد ادامه داد.
-جدا؟ هیچکس؟ ینی تا الان فقط تئوری بهتون درس دادن؟ اما اینجوری که اصلا خوب نیست. بعدا هیچ جا کار گیرتون نمیاد. شما باید به صورت عملی هم یاد بگیرید؛ میخوام بهتون یه تمرین عملی بگم، برای جلسه بعد دو به دو با هم تیم بشید و چهره ی همدیگه رو تغییر بدین. ولی یادتون باشه از افسون های تغییر پذیر استفاده کنید تا با گذشت زمان تغییرات به حالت عادی برگردن. خب دیگه کاری ندارم. تکلیف های جلسه ی قبل رو روی میزم بذارید و برید.

سکوت کلاس از بین رفت و همهمه ی دانش اموزان بالاگرفت. گیبن و تام از کلاس خارج شدند و روی اولین صندلی خالی حیاط نشستند. مثل همیشه گیبن سر صحبت را باز کرد.
-خب...تام؟ نظرت چیه؟ کجا تکلیفو انجام بدیم؟
-زیاد تند نرو. حاضرم یه سال دیگه این درسو بخونم اما نذارم تو صورتمو دستکاری کنی.
-...بیخیــــال. تو هیچ وقت خوش نمیگذرونی، این یه جورایی تفریح هم هست، اصلا میذارم اول تو قیافه مو ویرایش کنی.

تام به نظر راضی نمی امد اما ته دلش بدش هم نمی امد. بعد از اینکه گذاشت گیبن برای حدود دوساعت خواهش و التماس کند حرف اول را اخر زد و گفت:
-باشه. به نظرم یه بار ایرادی نداره.

گیبن با خوشحالی تمام اورا بغل کرد اما تام اصلا از اینکار خوشش نیامد و گیبن را به عقب هول داد.

-چیکار داری میکنی لعنتی؟ مگه نمیدونی از این کارا متنفرم. از عشق متنفرم. از نور متنفرم. از بغل متنفرم. از تو هم متنفرم حتی. یه بار دیگه بغلم کن تا خودم بکشمت.

گیبن با ترس از تام فاصله گرفت. اخلاقیات اورا میشناخت اما اینبار واقعا عصبانی اش کرده بود. پس از همان عقب دستی تکان داد و عقب عقب رفت.
-باشه. متاسفم. برای انجام تکلیف، امشب بیا کنار دریاچه.

شب

گیبن ارام در تالار را باز کرد و فاصله ی تالار تا دریاچه را یک نفس دوید. با خودش فکر کرد اگر تام نیامد چه، اما خودش هم زیاد به این فکر اطمینان نداشت. تام شاید سنگدل بود اما بدقول نبود. قامت ایستاده ی تام را کنار دریاچه دید و پیشش رفت.

-میدونستم میایی. خب اول نوبت توعه شروع کن.

تام چوبدستی اش را به سمت صورت گیبن گرفت.
- الپاچ والماچ واقاچ من داغان .

طلسم بد رنگی از چوبدستی تام به سمت گیبن پرتاب شد. صورت گیبن در هم رفت و آخ بلندی گفت.
-آییییی صورتممم. اخ چیکار کردی باهام؟

اعضای صورت گیبن عجیب و غریب شدند. یکی از چشمهایش درست وسط پیشانی اش قرار گرفت و جای گوش و دماغش با هم عوض شد. گیبن که تا ان موقع حتی لبخند تام را هم ندیده بود اورا دید که شکمش را گرفته و بی صدا میخندد.


-بله. اولش راضی نبودی. اما مث اینکه خوشت اومده.

تام به گیبن گفت:
-لوس نشو. فقط یه باره تازه بعد از اینکه صورتتو به استاد نشون دادیم. مث اولش میشه.
و دوباره پقی زد زیر خنده. گیبن که دماغش خارش گرفته بود. دستش را بالا برد تا دماغش را بخاراند ولی در کمال تعجب دید گوشش دارد خارانده میشود. خارش دماغ را فراموش و رو به تام کرد.
-خیلی خوب. حالا نوبت منه. میخوام موهاتو و دماغتو بلند کنم. اماده باش. قسپنگولیچیدیریگوری.

در کمال تعجب و جلوی چهار چشمی که منتظر پرتاب افسون بودند از سر چوبدستی گیبن آبی شروع به پایچیدن روی صورت تام کرد.
-عه! این چیه دیگه؟
-آِییییییی دارم. میسوزم. آییییی چیکار کردی؟
مایع اسیدی مانند از روی کله ی تام پایین امد وروی صورتش را هم پوشاند. تام سریع با دستانش جلوش چشمانش را گرفت. در ان لحظه ارزو میکرد که کاش دست های بیشتری داشت هم برای محافظت بیشتر از صورتش هم برای خفه کردن گیبن.
-آییییی گیبن یه کاری کن دارم میسوزم.

گیبن ترسید! چه بلایی سر دوستش اورده بود؟ سریع تام را روی دوش خویش گذاشت و بدو بدو به سمت مطب دکتر هاگوارتز حرکت کرد.

چند ساعت بعد

تمام چراغ های مطب روشن بود. تام روی تخت خوابیده بود و خانم پرستاری با چوبدستی و فشار سنج جادویی بالای سرش بود. دو تا از استادان و مدیر هم انجا بودند و به سمت گیبن که روی صندلی کز کرده بود و کم مانده بود بغضش بترکد رفتند. مدیر شروع کرد:
-داشتین اون موقع شب اونجا چیکار میکردین؟
-ب...ب...برای تکلیف درس تغییر چهره بود.
-مگه روزو ازتون گرفتن؟ اینقدر توی روز میرید نوشیدنی کره ای میخورید و وقتتون و هدر میدین که دیگه وقتی برای تکالیفتون نمیمونه.

گیبن به تام فکر میکرد. او هیچوقت نوشیدنی کره ای نخورده بود. خوشش هم نمیامد. بیشتر در خودش بود و کتاب میخواند و از همه مهم تر اینکه با او دوست شده بود. در دل دعا دعا میکرد که اتفاقی نیوفتاده باشد. صدای پرستار به گوش رسید.
-پروفسور دامبلدور چند لحظه تشریف بیارید.

دامبلدور و پرستار کمی پچ پچ کردند. چهره ی دامبلدور در هم رفت و عرق سردی صورتش را پوشاند. به صورت تام نگاه کرد. تام خواب بود شاید هم بیهوش شده بود. گیبن به سمت پرستار رفت.

-چی شده؟ بهم بگین هر اتفاقی که افتاده تقصیر منه.
-باشه بهت میگم. به خاطر کار ابلهانه ی تو اون دیگه هیچوقت مو روی سرش در نمیاره. ولی این همش نیست برو جلو و شاهکارتو ببین.

گیبن با لرز بالای سر تام رفت. باورش نمیشد. تام...دماغ تام... به کلی نیست شده بود. هیچ اثری از دماغش نبود. حتما ان مایع اسیدی دماغش را به کلی در خود حل کرده بود. گیبن همانجا زانو زد و زد زیر گریه. نمیدانست فردا صبح که تام به هوش می اید. موضوع را چطور به او بگوید.


چند سال بعد

گیبن با سبدی پر وارد خانه ی ریدل شد و چهره ی سفید و بی مویی را دید که به صندلی تکیه زده بود.
-تام...اوه یعنی سرورم. امروز از همیشه زیباترین. براتون کرم ضد افتاب گرفتم که پوست سرتون نسوزه.
-گیبن؟
-بله ارباب؟
-از جلوی چشممون دور شو. هر بار که میبینیمت خاطره ی اون شب برامون تداعی میشه.
-چشم سرورم. از این به بعد روی صورتم نقاب میذارم تا دیگه هیچوقت هیچوقت هیچوقت اون خاطره به ذهنتون نیاد. مرسی که در ازای وفاداریم منو بخشیدین.



هافلپافی خندان
تصویر کوچک شده



دنیا چو حباب است ولکن چه حباب؟! نه بر سر آب، بلکه بر روی سراب.
آن هم چه سرابی، که بینند به خواب آن خواب چه خواب؟ خواب بد مست خراب.


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۰:۳۸ یکشنبه ۹ مهر ۱۳۹۶

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
تق تق تق

- بیا تو!

آملیا سرش را داخل برد؛ زنی که در دفتر کارش نشسته بود، سرش را در دستش گرفته و مانند غول غارنشین زده ها، به کاغذهای پیش رویش خیره شده بود.

- اهم اهم‌‌.

زن سرش را بلند کرد و لبخند بزرگی به پهنای صورتش زد.
- واسه کار اومدی؟!
- خب‌... آره... گفتن حقوقش خیلی زیاده...

زن قسمت دوم حرفهای دختر را نشنید و با همان لبخند بزرگ، او را به سمت خانه اش برد.

دقایقی بعد، خانه زن مذکور

- خب، ببین دخترم، اینجا خونه منه!
- نه بابا، راست میگی؟ نمیگفتی خودم نمیفهمیدم!

ولی زن آنقدر هیجان زده بود که متوجه حرف آملیا نشد؛ اورا به سرعت به اتاق بالای پله ها رساند. کنار دیوار، میز بسیار زیبایی قرار داشت که روی آن... یک تخم اژدها بود!

- شما ساحره هستین؟!

ویبره شدیدی که از کنارش احساس کرد، نشان از خوشحالی افراطی زن بود.
- بله! اینجورکه پیداست، تو هم هستی! اسمت چیه؟
- آملیا فیتلوورت.
- برادر زادم زیاد راجبت حرف میزد.
- برادر زادت؟
- اوهوم. دافنه.

آملیا به فکر فرو رفت؛ چنان که در آن غرق شد.
- کدوم دافنه؟
- من ملیسا مالدون هستم.

آملیا که میخواست سریعتر به خواسته اش برسد، فورا زن را متوقف کرد.
- میشه بریم سر اصل مطلب؟
- آها، راست میگی. اونو میبینی اونجا؟

به تخم اژدهای روی میز، اشاره کرد.

- نه، کورم!

زن چشم غره ای به او رفت، سپس ادامه داد:
- مواظبش باش، خیلی گرونه! تو رو استخدام کردم که امشب خونه نیستم. نصف قیمت اون میز، حقوق توئه.

مسلما، ساحره ریونکلاوی نبود؛ چون اگر بود، حداقل حدسش را میزد که نباید خانه اش را دست آملیا بسپرد.

- خیالتون راحت! من کاملا حواسم جمعه. فقط یه سوال... تخم اژدها به چه دردتون میخوره؟
- راستش، تخم اژدها که...

و حرفش با زنگ خوردن تلفن همراهش، نا تمام ماند. از همان تلفن هایی بود که آملیا میخواست پولش را صرف خریدنش و دادن پزش به دورا بکند.

- عجب با کلاسه!

زن فورا تلفنش را قطع کرد و گفت:
- خب، مواظبش باش. اینم پولت!

آملیا پول را گرفت و با تعجب گفت:
- مگه نباید بعد از کار بهم بدیش؟
- خب، چون دختر خوبی هستی، نصفشو الان میدم بهت.

و با عجله از خانه بیرون رفت. آملیا تلسکوپش را بیرون آورد و مانند شمشیر، جلوی صورتش گرفت.
- هیچکس حق نداره پاشو توی این خونه بذاره.

خیلی نگذشته بود که صدایی از حیاط پشتی بلند شد.

- به حق تنبون مرلین! صدای چی بود؟!

آهنگ کاراگاهی پخش شد و آملیا جلو رفت. از پنجره، بیرون را نگاه کرد. بیرون هم از پنجره به او نگاه کرد، اما نه آملیا کسی را دید، نه بیرون. پنجره هم زیر نگاه آن دو، شکست؛ اما باز هم کسی پیدا نشد.

- بهتره برم ببینم چه خبره.

بیرون هم موافقت کرد و گفت:
- فقط تخم اژدها رو هم ببر.

آملیا درحالیکه در یک دستش تخم اژدها و در دست دیگرش، تلسکوپ همه کاره اش بود، بیرون رفت و گفت:
- به حق چیزای ندیده تو دنیای جادوگری!

درست در همین لحظه، گربه ای از کنارش رد شد.

- عه! گربه بود! چه خوب!

و درست لحظه ای که چرخید برگردد خانه، در خانه هم چرخید و بسته شد و یک خنده ریزریزکی هم تحویلش داد.

- نه! خانومه میکشتم!

اما به یاد آورد که خودش هم خانه ای در همان نزدیکی ها دارد. پس بشکنی نزد که تلسکوپ و تخم اژدها از دستش نیفتند، و به سمت خانه اش به راه افتاد.

-ایست! شما بازداشتین!

با صدای پای پلیس ها، دختر پا به فرار گذاشت. آملیا میدوید و پلیس ها به دنبالش. او برگشت که پشت سرش را نگاه کند که...

تق!

با سر وارد در مغازه ای شد. پلیس ها هم پشت سرش، با سر به مغازه پریدند. درحالیکه سعی میکرد پشت لباس ها پنهان شود و گارد میگرفت تا پلیس ها نتوانند فرقش را با مانکن های مغازه تشخیص دهند، زیر لب زمزمه میکرد:
- حالا خواستیم یه گوشی بخریم، ببین چه بلایی سرمون اومد!

همین زمزمه ها، کار دستش داد.

- اسلحه تو بنداز زمین!

تلسکوپش را زمین بیندازد؟ امکان نداشت! تصمیم گرفت از خودش دفاع کند.

- هیا!

اما این که فیلم کره ای نبود که یک تنه، یک ارتش را حریف شود؛ با یک چماق، مثل بچه جادوگر، دستش را پشت سرش گذاشت و سعی کرد تا حد ممکن، تخم را پشت سرش پنهان کند.
- به مرلین هیچ کاری نکردم! پام سر خورد!

یکی از پلیس ها، نور چراغ قوه را در صورتش زد؛ که...
- بابا این اصلا اونی نیست که دنبالشیم! سر کارمون گذاشته!

رئیس پلیس سرش تا نزدیکی صورت آملیا برد.
- به هرحال با مامور قانون در افتاده! حتما همدست خلافکاراست!
- قربان، چه ربطی داره؟
- همین که گفتم! بیارینش! حداقل امشب مهمون مامور بازجویی باشه

و اینگونه بود که آملیا را برای بازجویی به زندان بردند!

فردا، در راه خانه زن

آملیا، خسته و کوفته، به درب خانه زن رسید. هنوز تخم اژدها در دستش بود. در همین لحظه، زن درحال چرخاندن کلید در قفل بود که با دیدن آملیا، رنگ از قالبش پرید‌.
- تو کجا بودی؟ یعنی خونه من نبودی؟
- نه مشکلی نیست! چیزتون در امانه... چیز...

اما زن، جیغ کشان، در را باز کرده و جامه دران به طبقه بالا رفت.
- کوش... کجاست؟!

آملیا با خوشحالی و درحالیکه سعی میکرد کثیف و چروک بودن لباس هایش را نادیده بگیرد، تخم را جلوی صورت زن چرخاند.
- بیا، ببین تخم اژدهات سالمه!

او معنی گریه های زن را نمیفهمید؛ تا اینکه زن از خوشحالی آملیا و تخمی که جلوی صورتش میچرخید، خسته شد.

- بابا! من نگفتم مواظب تخم باشی! منظورم میزه بود! عتیقه بود!

آملیا منفجر شد. آملیا شکست و دوباره سرهم شد. آملیا از بین رفت و دوباره متولد شد. آملیا نابود شد!
- پس اونهمه بازجویی شدم! اونهمه دویدم! اونا چی پس؟ پولمو نمیدی یعنی؟ گوشی بخرم تو هاگ به دورا پزشو بدم؟
- اولا که، منم بلدم بدوئم! دوما که، پولتو هم نمیدم! سوما که... گوشی و وسایل مشنگی که اصلا توی هاگوارتز کار نمیکنن!

کمی گذشت تا آملیا توانست با خودش کنار بیاید.
- تفنگ داری؟



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۱:۰۵ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۶

جسیکا ترینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 143
آفلاین
جسیکاتون-نقاب دار بسیار مذکر
تکلیف اشتباه؟

جمعیت عظیم تر و تعداد خبرنگاران بیشتر می شد. زد و خوردی که میان دو خبرنگار رخ داده بود، تشنج فضا را بیشتر میکرد.
-بکش کنار!شبکه یک،شبک هر..
-آهای! خبرش مال خودمه!اوووخ
-حمید معصومی نژاد...ای بابا انقدر رد نشید دیگه!
-این فیلمو برای گزارشگر منو تو..نهههههه!

جسیکا با نگرانی روی مبل رنگ و رو رفته تالار نشست.رز با قیافه ایی که نگرانی از آن می بارید اول به جسیکا و سپس به در نگاه میکرد!
-خب خب خب باید آروم باشم.طوری نشده که،اون از اولشم همونجوری بود!

آملیا کنار جسیکا نشست و با لحن کشدار و خسته همیشگی اش گفت:
-باز با خودت حرف میزنی؟اون بدبخت کجاش اونجوری بود؟

دورا در حالی که سعی میکرد چین های لباسش را جمع کند گفت:
-برای اولین بار باهاش موافقم!اون بیچار...

حرفش به پایان نرسید زیرا در تالار توسط تسترال های که قصد ورود را داشتند کنده و خیل عظیمی اعم از مشنگ و غیر مشنگ به درون تالار هجوم آوردند.دورا در حالی که به لباس بنفشش که حالا قهوه ایی شده بود نگاه میکرد، از روشنایی و سپیدی روی گردان و به سپاهیان یزید..اهم ولدمورت پیوست!
جسیکا در حالی که گونی بزرگی را پشت سرش میکشید و با توجه به حظور مشنگ ها در هاگوارتز، توانست به مکانی دور آپارات کند!

جایی دور دست-مکانی نا معلوم!

جسیکا طناب سر گونی را باز کرده و قربانی را آزاد کرد.
-اهم...نقابم..وااای مرلین!چشمم گوشم دماغم دستم،اینا که همشون هستن!

گیبن در حالی که پوکر وار به جسیکا نگاه میکرد،چشمش را درون حدقه جا انداخت.
جسیکا به آرامی به او نزدیک شد و گفت:
-تو که طوریت نشده...دافنه...
-چی؟مرلینی؟ای بابا میخواستم رنک بهترین گیبن عجیب رو بگیرم! اّه

جسیکا به دیوار غار تکیه داد و گفت:
-متاسفم.

گیبن به نشانه همدردی چشمش را در آورده و آن را به سمت جسیکا قل داد.
-اّیییی !انتی چندش!بکنش تو! زود...

گیبن چشمش را برداشت و با قیافه ای متفکر که زیر نقابش پنهان شده بود گفت:
-خب پس..چرا من اینجام؟احیانا دافنه نباید اینجا باشه؟
-دافنه میخواد بخورتت!همه مشنگ ها رو میخواد بخوره!اون تبدیل شده به یک مشنگ خوار!

گیبن در حالی که در قیا فه اش«این چقدر خنگه» خاصی موج میزد،گفت:
-آی کیو.من جادوگرم جادوگر خیلی مذکر!

جسیکا سرش را به دیوار کوبید و با لحن همدردی وارانه ایی گفت:
-یعنی نمی دونستی؟
-چیو؟
-این که تمام مدت مشنگ بودی؟

گیبن چشمانش رادرون حدقه شان فرو کرد و با لحن متعجبی گفت:
-نه!
-بابات...ترامپه!و مامانت اوباما!
-خنگه!اوباما که نمیتونه مامانم باشه!ابته بستگی داره...
-خب حالا هر چی!مام تازه فهمیدیم!یعنی خوشم میاد اون پشمک و کلاهش سال اول تشخیص ندادن.

گیبن در حالی که سعی داشت رنگ صورتش را که مدام در حال تغییر بود را ثابت نگه دارد، گفت:
-جون بابات راستشو بگو!یعنی خون پرزیدنتی در رگ هام جریان داره؟

-اوهوم!اما نکته منفیش اینه که دافنه گشنس! حتی از هاگرید هم بیشتر!و همش تقصیر دستور ساخت معجونای هکتوره!اما مرلین شاهده نمی دونستم خرابه.فکر میکردم قراره معجون مرگ باشه!

-حالا چرا اومدیم اینجا؟اصن اینجا کجاست؟من میخوام برم پیش خانوادم.

جسیکا با لبخند ملیحی گفت:
-اینجا گاتهام...نیویورکه! و این غار هم مرکز فرماندهیCIA ِ!

گیبن در حالی که به در و دیوار غار نگاه میکرد گفت:
-CIA؟پس کامپیوترای فوق مدرنش کو؟چجوری بمب و از اینجور چیزا میفرستن؟
-اوCIAciaکه نه!منظورم سازمان سموران ایرانی - آمریکاییه!

ناگهان در دور دست ها نور زرد رنگی به چشم آمد .گیبن با نهایت شادی گفت:
-پیام آوران هلگا!
-نه بابا اون انعکاس نور خورشید رو کله باباته!

گیبن نگاهی به جمعیت عظیم و به خصوص پدرو مادر گم شده اش انداخت. و به آغوش آنان شتافت!

از طرفی دافنه نیز از فرط گشنگی در گذشت و داستان را رو به اتمام برد.جسیکا هم که دید سوژه دارد به سمت گل ها و باقالی ها میرود، به افق های دور خیره شده وقدم زنان در غروب خورشید ناپدید شد.


هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۳۲ پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۶

دافنه مالدونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۶ جمعه ۲۶ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۵۴ یکشنبه ۹ مهر ۱۳۹۶
از این دنیا اخرین چیزی که برایم باقی می ماند،خودم هستم.
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 229
آفلاین
دافنه
Vs

املیا

صبح بیست سپتامبر بود، دافنه تو اتاقش نشسته بود و داشت قهوه میخورد که ناگهان نامه ای ابی رنگ از زیر درش اومد داخل اتاق.
دافنه اهسته اهسته به سمت نامه رفت و از بازکردن اون نامه استرس داشت که نکنه نامه ی تنبیه او باشه چون یه بار تو هاگوارتز اومد گیتاری رو بده به کسی که پاش سر خورد و گیتار محکم خورد تو کله ی یکی از معلما.
همین که اومدنامه رو از زمین برداره، نامه به پرواز دراومد و گفت:
-دافنه مالدون!

دافنه:
-بیست و یک سپتامبر تولد جسیکا ی عزیز تو است،تولد میخوایم بگیریم، خوش حال میشم تو هم بیای.

و بعد از گفتن این جمله، نامه خودش، خودشو پاره کرد.
-وای تولد جسی، چی بخرم؟چی بپوشم؟

بنابراین دافنه به سرعت از خونه با لباس ابی زد بیرون تا برای جسیکا، کادو بخره، دوسعات گذشت و دافنه گشت، گشت و بازم گشت و به این نتیجه رسید که به گشتن ادامه بده برای پیدا کردن کادو.
سه ساعت دیگه هم گذشت و دافنه از خستگی خودشو ولو کرد رو زمین!

پشت صحنه.

-اوهوی،باتو ام،باز که سر و کله ی تو پیدا شد، برو تا کتاب نزدم تو کلت، گند زدی به نوشتم.

پایان پشت صحنه.

سه ساعت نگذشته بود و دافنه هم غش نکرده بود."خوب بریم ادامه."
او با سرعت خودشو به پاساژ "همه چیز زرد رسوند."با سرعت مغازه هارو نگاه کرد، البته انقدر، همه چیز، زرد بود، دچار بیماری "چشم زردی" شد.
پس با خودش فکر کرد:
-یعنی جسیکا چی دوست داره.ماسک؟وسایل مشنگی؟!

در همین هنگام که دافنه داشت فکر میکرد، اسم مغازه ای توجهش رو، جلب کرد و با شوق و دوق داد زد:
-ساز های موسیقی.برای جسیکا هم یه ساز میخرم.

در واقع اسم مغازه بود"ساز زردی." کلا این پاساژه علاقه ی خاصی به اسم زرد و رنگ زرد داشتن.دافنه به سرعت جت وارد مغازه شد.
-این گیتاره چنده؟
-دویست گالیون.
-چند؟
-دویست گالیون.
-نشنیدم.
-اقاجان، میگم دویست گالیون.

بعد دافنه با تاسف از مغازه خارج شد، چون دویست گالیون پول نداشت، پس حالا باید چیکار میکرد؟در هیمن هنگام که دافنه کاسه ی چه کنم، چه کنم دست گرفته بود، شخصی به پشتش زد.
-شنیدم که به پول نیاز داری؟
-اره، از کجا شنیدی؟
-منم تو مغازه کنار تو بودم.

دافنه:
-اگه بخوای، من یه کاری واست سراغ دارم که میتونی در عرض چند روز، دویست گالیون جور کنی.
-چه کاری؟
-باید تا بعدظهر امروز، یه سازی رو نگه داری و البته نباید حتی بهش دست بزنی
-پس چطوری نگهش دارم در صورتی که نباید بهش دست بزنم؟
-اینش دیگه با تو،بیا دنبالم.

دافنه به دنبال ساحره رفت ولی براش عجیب بود که یه شخصی به طور تصادفی، از اسمون سر دراورده تا به او کمک کنه، تازه از کل قضیه هم باخبره.
-حتما الان داری به این فکر میکنی که من کیم، چرا دارم بهت کمک میکنم و از این سوالا.
-اره.
-من از فامیلای دور دورا هستم که ذهن خوان و حال نگرم و عاشق کمک کردنم.
-حال نگر؟
-مثل اینده نگری ولی به جای اینده، حال.

بعد از چند دقیقه انها به دری رسیدن و به داخل خونه اپارات کردن.
-چرا از اول اینکارو نکردیم؟
-یادم نبود، الان یادم افتاد.خوب این ساز رو میبینی، این گیتار خوشگل و ناز رو باید نگه داری و بهش دست نزنی و نشکونیش.
-اما باید حتما هرسازی که میدن به دستم رو امتحان کنم.
-نباید کنی.

ساز رو گرفت وبرد خونش و بعد یادش اومد که از اول سوژه رو اشتباه رفته،باید میرفته به تالار هافل و از اونجا شروع میشده داستان، حالا اشکال نداره.
به سوی تالار هافل رفت ولی اونجا اصلا جای امنی نبود.
-دورا، هنوز که طبق مد پیش میری.
-هنوز که تلسکوپت رو همه جا میبری.
-دلم میخود

همین که دافنه وارد شد، صدای شکسته شدن تلسکوپ املیا بر سرش بلند شد.
-اخ سرم.به من چیکار داشتی؟
-تا حالا تو کله ی تو نشکونده بودم، میخواستم ببینم چه شکلیه.

دافنه اومد با گیتار بزنه تو سر املیا که یادش اومد نباید هم چین کاری بکنه، بعد با سرعت رفت تو خوابگاهش.
یه ساعت گذشت و دافنه تحمل نکرد و گیتار رو برداشت، اهنگ زد.
دو دقیقه بعد ناگهان رنگ موی دافنه به رنگ صورتی تغییر پیدا کرد و بال دراورد.
-بال؟! موهام چرا این طوری شدن.
-چی شده داف...

قبل از اینکه جسیکا حرفش رو تموم کنه جیغ بلندی کشید.دورا در این هنگام وارد شد.
-چه خبرتونه، داد میزنید.
-دافنه...دافنه...
-دافنه چی؟
-خودت نگاش کن.

دورا نگاهی به دافنه انداخت و بعد گفت:
-چیز عادی است، اتفاقا بهش میاد.
-فکر کنم نباید واقعا به اون گیتاره دست میزدم، فکر کنم با زدن اون گیتاره این شکلی شدم.

دو دقیقه بعد دافنه به حالت اولش برگشت، انگار فقط یه شوخی بود.
-تازه داشت خوش میگذشت.

حالا که دافنه خوب شده بود، گیبن سازو ول نمیکرد.
-بده ن اون سازو، منم بال میخوام
-ای بابا، چه گیری افتادیما، ول کن این سازو گیبن، این امانته.
-دعوا، دعوا، هی هی.جس برو یه پفیلا بیار، بخوریم.
-وقته خوابه، برین بخواین.
-من میخوام دعوا رو تماشا کنم.

بالاخره بعد از مدتی گیبن ول کرد و رفت گوشه ای نشست.بعد از این همه دعوا، بالاخره ساعت 12 شد.دافنه رفت دوباره به همون پاساژ و گیتار رو به همون خانم پس داد.
-بهش دست زدی؟
-اره.
-میدونستم که میزنی، این فقط یه ازمایش کوچولو و البته شوخی بود، بیا اینم دویست گالیون.

دافنه دویست گالیون رو گرفت و با مخ رفت تو شیشه ی مغازه ای که ساز میفروختن.بعد هم وارد شد و گیتار رو برای جسیکا گرفت.دافنه با همون لباس ابیش و موهایی باز، فردا رفت تولد جسیکا.

موقع دادن کادو ها.

-بیا جسیکا این کادوی تو.کلی بدبختی کشیدم تا گرفتمش.
-مرسی ولی من گیتار بلد نیستم.
-یاد میگیری.
-ممنون، فکر میکردم از من بدت میاد و باهام دعوا میکنی.

دو دقیقه بعد


ویرایش شده توسط دافنه مالدون در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۳۱ ۱۱:۳۶:۰۱

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۰۴ دوشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۶

ریونکلاو، مرگخواران

لایتینا فاست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۳ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۲۷:۲۴
از زیر بزرگترین سایه‌ جهان، سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ریونکلاو
ایفای نقش
گردانندگان سایت
پیام: 375
آفلاین
لایت
VS

فیتیله


روزی روزگاری، در اون روزها که پرنده ها آواز میخونند و نسیم ملایم میوزید؛ لایتینا هم با قدم های سرخوشی درحال پیاده‌روی تو خیابون‌های لندن بود. نشان طلایی رنگی تو دستانش خودنمایی میکرد و دختر هم با دقت درحال بررسی اون بود.
- چقدر برق میزنه. چقدر طلاییه. اسم منم روشه.

درست میگفت. اسم "لایتینا فاست" به صورت مرتب بالای ستاره روی نشان حکاکی شده بود. دختر بار دیگه دستشو روی ستاره و اسمش کشید، هربار با این کار لبخندش بزرگتر میشد.
- یعنی من الان میتونم به تمام کاراگاهان دستور بدم.

با این حرفش هزاران فکر از ذهنش رد شد.
- میتونم بگم برن برام وسایل جدید بخرن. میتونن اونا رو برام امتحان کنن. حتی...

مکثی کرد و با این فکر نگاه دیگه‌ای به نشان طلایی رنگ انداخت.
- حتی میتونم بگم برام چرخ گوشت بخرن تا نشانمو باهاش برق بندازم.

لایتینا خنده کنان این رو گفت و نشان رو توی جیبش گذاشت. همین طور که با فندک کوچکی بازی میکرد، به سمت مرکز فرماندهی کاراگاهان به راه افتاد.

لایتینا:

کاغذی از آسمون جلوی پای لایتینا افتاده بود. دختر از ترس فندکی که توی دستش بود رو ول کرد. درواقع شاید اگر فندک یه فندک معمولی بود موقعی که درحال سقوط بود آتیشش رو خاموش میکرد و بی خطر به زمین میرسید، اما فندک با لایتینا زندگی کرده بود، شیطنت رو یاد گرفته بود؛ پس تصمیم گرفت آتیشش رو نگه داره و به سمت کاغذی که روی زمین بود شتافت.

- نه نه آتیش نگیر!

لایتینا شروع به لگد کردن کاغذی کرد که چند لحظه پیش از آسمون جلوی پاش افتاده بود و حالا میسوخت. آتیش بالاخره خاموش شد. دختر فندک را به سمت افق شوت کرد و قسمتی از کاغذ رو که به خاکستر تبدیل نشده بود رو برداشت.
- احضاریه... وزارتخونه. همین؟

لایتینا چندبار دیگه هم متنی که نوشته شده بود رو خوند. تنها دوکلمه؟ باز هم خوند، از پایین به بالا خوند، ضربدری خوند، بندری هم خوند حتی اما باز هم فقط دوتا کلمه نوشته شده بود.
- یعنی به خاطر فکریه که سرم زده بود. یعنی فهمیدن میخوام به کاراگاهان چه ماموریتی بدم؟

سیل کارهای بدی که لایتینا از بچگی تا به حال انجام داده بود به ذهنش هجوم آورد. حتی صحنه‌ای که وقتی یک سالش بود شیشه شیر دخترعموش رو برداشته بود. در این فکرها بود که آروم آروم به سمت وزارتخونه به راه افتاد.

ساعت ها بعد- همچنان خیابون‌های لندن

لایتینا همچنان داشت کارهای بدشو مرور میکرد. تمومی نداشتن که، حالا که فکر میکرد شاید به وزارت خونه احضار شده بود تا رنک "بیشترین کارهای بد" رو بگیره.
- شایدم به خاطر اون دفعه بود که رو بال لینی نقاشی کردم.

لایتینا خاطره نقاشی کردنشو مرور کرد. کار چندان بدی نبود. تنها باعث شد تا چندماه بال های لینی به رنگ صورتی و نارنجی باشند و خود پیکسی هم از شدت سنگینی بال‌هاش نتونه پرواز کنه.

- شاید هم به خاطر...

در همین حین بود که پاش به جسمی گیر کرد و با مغز به سوی زمین شتافت. اما لایتینا مغزشو دوست داشت و نمیخواست مغزشو با کاردک از روی زمین جمع کنند و بریزن توی سرش. پس تعادلشو حفظ کرد و ایستاد. اطرافشو نگاه کرد و تنها چیزی که توجه‌شو جلب کرد، پله هایی بود که داشتن منجر به متلاشی شدن مغزش می‌شدن بود.
- اینجا کجاست دیگه؟

لایتینا که از پله ها بالا رفته بود و وارد ساختمون شده بود با تعجب به اطرافش نگاه کرد. موشک های کاغذی کوچیکی که خودشون پرواز میکردند. افرادی که با جارو مشغول انجام کارهایشان بودند. قطعا این مکان مربوط به جادوگرها بود.

- ساحره به وزارتخونه خوش اومد. جن خوش آمد گوی خوب؟

لایتینا به جن خونگی‌ای که سعی داشت لبخند بزنه نگاه کرد. تو یه دست جن جارو و تو دست دیگه‌اش مسلسل بود.
- ساحره یا کارشو گفت یا آبکش شد.

جن خونگی مسلسل رو بالا آورد و صورت لایتینا رو نشون گیری کرد. شاید اگر دختر واقعا ریونکلاوی بود به این فکر می افتاد که دروغ بگه و حرفی از احضاریه نزنه، اما کلاه گروهبندی هم گاهی اشتباه میکرد.
- از وزارتخونه برام احضاریه اومده بود...

لایتینا هنوز جمله‌اش رو کامل نکرده بود که جن دستشو گرفت و کشان کشان اون رو به سمت جایی توی وزارتخونه برد. دختر چندبار سعی کرد خودشو از دست جن راحت کنه اما موفق نمیشد. شاید جن‌های خونگی کوچیک بودن اما زورشون زیاد بود.

- وینکی باید یه فکری به حال رفتار خدمه‌اش بکنه...

لایتینا درحالی که داشت زیرلب غر میزد و به داخل اتاقی شوت شد.

- جن ساحره احضار شده رو آورد. جن ساحره آور خوب؟

جن بدون این که جوابی بشنوه رفت. لایتینا سرشو بلند کرد و با یه جن خونگی دیگه و البته مردی نقاب‌پوش کنارش مواجه شد. این دفعه مسلسلی نبود تا هولش کنه فقط فکر به این که چرا احضار شده بود کافی بود تا به کارهای بدش اعتراف کنه.
- باور کنین من فقط بال‌هاشو نقاشی کردم، بعدشم کی گفته که من میخواستم ماموریت بدم برام چرخ گوشت بخرن؟ اصلا هم این طور نیست.
- وینکی نفهمید دختر چی گفت، وینکی جن نفهمیده خوب؟

وینکی نگاهی به معاونش کرد. آرسینوس هم متوجه نشد که وزیر نگاش میکنه و به خونسرد بودنش ادامه داد.

- خودتون احضاریه فرستادین، توضیحی هم نبود... اگر هم بود سوزوندمش.

لایتینا این رو گفت و برگه نیمه سوخته‌ای رو از جیبش بیرون آورد. شاید اگر دختر میتونست پشت نقاب آرسینوس رو ببینه متوجه میشد که اون متوجه قضیه شده اما چیزی جز خونسردی اعصاب خرد کن معاون نمیدید.

- توضیحشو سوزوندی و گرنه توضیح داشت. دولت ما هیچ وقت چیزی رو بدون توضیح نمیذاره. همیشه گفتم چیز خطرناکو دست بچه ندید.
- معاون دروغ گفت، معاون جن بد. وینکی و ماسکی احضاریه رو محض شادی و مسرور شدن برای دختر فرستادن، توضیحی هم ندادن. وینکی جن توضیح نداده خوب؟
- ولی این منکر این نمیشه که چیز خطرناکو نباید دست بچه داد، وزیر بانو.

لایتینا:

لایتینا به وزیر و معاونش نگاهی انداخت. ظاهرا نباید از دولتی که وزیرش جن‌خونگی و معاونش نقابداره انتظار بیشتری داشت.


ویرایش شده توسط لایتینا فاست در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۲۷ ۲۱:۱۸:۰۹

The MUSIC is making me growing
The only thing that keeps me awake is me knowing
There's no one here to break me or bring me down

Onlyتصویر کوچک شدهaven


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۶:۳۷ دوشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۶

آرنولد پفک پیگمیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۲ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۵۹:۴۹ جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
از هررررررررررچی که منفوره، خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 95
آفلاین
- صد... نود و نُه... نود و هشت... نود و هفت...

وسط کوچه ایستاده و میله‌ای رو که دوتا خربزه به دو طرفش چسبونده بود، به عنوان وزنه، بالا و پایین می‌برد.
باد می‌وزید و بال‌های خنکش رو مثل دستی نوازش‌کننده به سر و صورت کوچه می‌کشید.
وقتی آرنولد به شماره‌ی صفر رسید، وزنه رو به دیوار تکیه داد، کهنه‌ی کثیف نوزادی رو از داخل سطل آشغال در آورد و مشغول پاک کردن عرق روی پیشونیش شد.

- مـــعـــو! هنوز اینجایی که!

مادرش، دست به سینه، کنار خونه‌ی کارتُنی‌شون ایستاده بود.
- دو ساعته اینجایی. خسته نشدی؟ شامت حاضره. بجنب تا سرد نشده. بدو ببینم.
- دو دقیقه دیگه نمیام.

نگاهِ خانمِ پفک پیگمی، چند لحظه روی وزنه‌ی خربزه‌ای قفل شد. بعد، سری از تأسف تکون داد و توی کارتُن ناپدید شد.
آرنولد کهنه رو به کناری انداخت و دُمِش رو با آبِ جوب شست و به بازتاب ماه زل زد. چهره‌ی مغرور آلکتو کرو در حالی که آدامس باد می‌کرد و می‌ترکوند، روی بازتاب ماه ظاهر شد.
فردا صبح، زنگ اول، آرنولد کلاس دوئل داشت و بازنده‌ی دوئل بینِ اون و آلکتو، از مدرسه اخراج میشد!
شرطی کاملاً جدی که اساتید دوئل، بعد از اعلام خستگی‌شون از دوئل‌های پیاپیِ آرنولد و آلکتو، براشون در نظر گرفته بودن.
- امیدوارم که ببازم!

با پنجه‌ش، بازتاب ماه و چهره‌ی موذیانه‌ی آلکتو رو به‌هم زد و وارد خونه‌ی کارتُنی شد.
خونه، از بیرون، صرفاٌ یه کارتُنِ ساده به نظر می‌رسید. امّا واردش که می‌شدی، اتاق‌های متعدد، حموم، توالت و آشپزخونه‌ای بزرگ به چشمت می‌خورد.
این خونه‌ی جادار، هدیه‌ای بود از طرف دختری مو وزوزی که گربه‌ش در برابر حمله‌ی یکی از سگ‌های گاراژ، با حمایت آرنولد، جون سالم به در برد.

روی صندلی نشست و دست به چونه، با بشقابِ پُر از موش‌پُلو ور رفت.
هیچ صدایی به جز تیک‌تاکِ ساعت به گوش نمی‌رسید.
به مادرش خیره شد. اون هم سنگینیِ نگاهِ پسرش رو حس کرد و یکی از ابروهاش رو بالا برد.
- چرا اینجوری نگام می‌کنی؟ چرا نمی‌خوری؟ بخور تا از دهن نیفتاده.
- تا حالا دوئل نکردی؟

اوّلش بُهت و حیرت بود، امّا بعدش، یه لبخند غیر اِرادی بود که روی لب خانم پفک پیگمی نشست.
- چرا. دوئل کردم. توی همین مدرسه‌ت... اون زمان تازه‌تأسیس بود و مثل الآن مجهز و پُر امکانات نبود. شاید باور نکنی ولی استادٍ دوئلت با من هم‌دوره بود. آقای آرگُرگ!

نفس آرنولد توی سینه‌ش حبس شد. امّا مادرش ادامه داد:
- اون توی کلاس دوئل، بی‌رقیب بود. به‌راحتی حریف همه می‌شد. حتی یه بار به هشت نفر آوانس داد و جلوی همه‌ی اعضای مدرسه، اونا رو به یه دوئل هشت به یک دعوت کرد و... حدس بزن چی شد؟!
- چی نشد؟!
- با هشت‌تا چوبدستی‌ای که توی هشت دستش بود، هر هشت نفرشون رو شکست داد!
- واااو! واقعاً شگفت‌انگیز نیس! اممم... مامان، تو هم... باهاش... دوئل نداشتی؟ نبردیش؟

دردی توی شکم خانم پفک پیگمی پیچید. دردی که خیلی به لحنِ سؤالِ پسرش ربطی نداشت. بیشتر مربوط به نتیجه‌ی دوئلش با آرگُرگ بود.
امّا به هیچ وجه نمی‌خواست حتی ذرّه‌ای ناراحتی روی چهره‌ و دلِ آرنولد بشینه.
- البته که بردمش، عزیزم! تا حالا دیدی یه شیرگربه به یه عنکبوتِ ریزه میزه ببازه؟!

لبخندی روی لب آرنولد نشست که خیلی دووم نیاورد و با به یاد آوردن موضوعی، کم‌کم ماسید.
- میشه ازت بپرسم که... توی مدرسه هیچ دوستی نداشتی؟

خانم پفک پیگمی از فرو کردن چنگال توی بدنِ موش دست کشید. به پسرش خیره نشد و برای لحظاتی، به لبه‌ی پیش‌بندش زل زد. بعد، زیر چشمی به عکسِ گوشه‌ی اتاق چشم دوخت. آرنولد هم یواشکی به اون عکس نگاهی انداخت.
درون تصویر، مادرش به همراه چندین دوست صمیمی به دوربین خیره شده و می‌خندیدن. خنده‌ای که ساختگی نبود.
از ته دل بود!
آرنولد دوست نداشت که بحثِ چگونگیِ کشته‌شدنِ اون همه گربه رو وسط بکشه و زخمِ خشک‌شده‌ی روی دلِ مادرش رو بیدار کنه.
بنابراین از جاش بلند شد و به سمت اتاقش رفت.

- کجا میری؟ چیزی نخوردی که!
- میل دارم. خیلیم بی‌مزه بود‌. مثل همیشه دست‌پختت مزخرف بود، مامان. دستت درد کنه. ولی فردا یه دوئل مهم ندارم. باید از دستش بدم. شب به شر، مامان!

و بی‌توجه به چهره‌ی مات و مبهوتِ مادرش، وارد اتاقش شد و روی تختش پرید.
لابه‌لای سکوت و تاریکی، سعی کرد به چیزی فکر نکنه. نه به حرف‌های مادرش. نه آرگُرگ. نه آلکتو کرو. نه اخراج شدن و نشدنش بعد از دوئلِ فردا. نه به هیچی!
امّا چشمش که به پوستر روی دیوار خورد، افکارش پخش و پلا شدن.
پوسترِ بدن‌سازِ معروفی که هم‌نامِ گربه‌ی صاحب اتاق بود امّا با شوارتزنگری خط‌خورده که جای اون، نامِ خونوادگیِ "پفک پیگمی" نوشته شده بود.

***


فردا صبح، آرنولد خیلی دیر از خواب بلند شد و کمی از وقتش هم صرف پیدا کردن دفتر دوئلش تلف شد.
امّا به هر حال، تاکسی گرفت و سوار بر ماشین کنترلی‌ای که توی سطل آشغال پیدا کرده بود، خودش رو به مدرسه‌ی غیر انتفاعی جادوگران رسوند. از آخرین باری که سوار وسایل نقلیه شد، هفت ماه می‌گذشت. برای همین، محتویات معده‌ش رو توی باغچه‌ی کناریِ مدرسه بالا آورد و چندین ناسزا هم از طرف یکی از گل‌های باغچه تحویل گرفت.
بعد، به درِ نیمه‌بازِ مدرسه چسبید و نگاهی به درون محوطه انداخت.
- اِی بابا!

همونطور که فکرش رو می‌کرد، دیر رسیده بود.
اساتید کلاس دوئل، هکتار رنجور، ونیس کرّوبی و آرگُرگ، هم‌کلاسی‌های آرنولد رو توی حیاط جمع کرده و هرکدوم رو در برابر شخص دیگه‌ای قرار داده بودن.
همه به حریفانشون خیره شده بودن.
به جز آلکتو کرو که چوب بیسبالش رو لای کمربند شلوارش غلاف کرده و آدامس جوان، منتظر حضور آرنولد بود.

پفک پیگمی زیر لب خرخری کرد. دیر رسیده و همین اول کار، پنج امتیاز از دست داده بود.
ولی تسلیم نشد. به خودش امیدواری داد. اون می‌تونست حتی با از دست دادن پنج امتیاز، اون دختره‌ی لات رو شکست بده و پرونده به بغل، بفرسته خونه.
نفس عمیقی کشید و با قدم‌هایی مصمم به جلو حرکت کرد که با کشیده شدنِ دُمِش، متوقف شد.

- کجا با این عجله؟

چرخید و با پسری با لباس‌های نارنجی‌رنگ رو به رو شد.
- تو کی نیستی؟ چیکارم نداری؟ چرا این شکلی بهم زل نزدی؟

پسر که از تناقض حرف‌های گربه متعجب شده بود، دُمِش رو ول کرد و روی نیمکتی نشست.
- یه ماگت داشتیم که سه‌تا پا داشت، الآنم یه گربه داریم که برعکس حرف میزنه. چقد گربه‌ها عجیبن... چرا وایسادی؟ بیا بشین کنارم، حرف دارم باهات.
- می‌تونم کنارت بشینم. دیرم نمی‌شه. نباید برم.
- تو از همون اوّل هم دیرت شده بود.
- ولی نباید خودمو به دوئل برسونم!
- نمی‌خواد دوئل کنی.
- ولی باید به آلکتو ببازم! اگه ببرم، اخراج میشم!
- همون بهتر که اخراج شی! بیا بشین کنارم!

جمله‌ی آخر روباه، سی و سه بندِ آرنولد رو لرزوند. با شک و تردید، نگاهی بهش انداخت و بعد، نگاهی به حیاط مدرسه.
دوئل‌ها هنوز شروع نشده و اساتید و دوئلگرها مشغول نرمش صبحگاهی بودن. هکتار رنجور و ونیس کرّوبی، بعد از هر حرکتِ ورزشی، چندین ملاقه و ریمل و پنکک از لای رداهاشون میفتاد زمین. آرگُرگ هم مدام زیر دست و پای گلّه‌ی دونده‌ی دوئلگرها له میشد.

آرنولد برخلاف میل باطنیش، روی نیمکت نشست. روباه آهی کشید و به آفتابی که کم‌کم سر و کلّه‌ش پیدا میشد، زل زد.
- توی این مدرسه، دوستی داشتی؟
- نه.
- الآن چی؟
- آره.
- پس دیگه نیا مدرسه. دوئل نکن. مشق ننویس. شبا زود نخواب. میگن مدرسه برا درس خوندنه. ولی راستشو بخوای، درس خوندن بهونه‌ایه برا جمع شدن خیلیامون. وقتی هم که همدیگه رو از دس می‌دیم، دیگه یه لحظه هم نمی‌تونیم اینجا دووم بیاریم. همین آرگُرگ رو می‌بینی؟ یه بار یهویی گذاشت و رفت، نمی‌دونی بعدِ رفتنش چه بلایی سر مدرسه اومد. حتی شاگرد نمونه‌ش، رودولف هم ترک تحصیل کرد. رودولف بهم گفت که بدون آرگُرگ، دیگه نه درس، نه غر، نه مسئولیت خواب و بیداریِ بچه‌های توی خوابگاه، هیچی جذاب نیس. هیچی! ... همه‌مون از درسِ خالی بدمون میاد. از مشقِ خالی بدمون میاد. تو هم دوس نداری بی‌هدف و بیهوده مشق بنویسی، نه؟

آرنولد که به فکر فرو رفته بود، با شنیدن صدایی از بلندگوها به خودش اومد.

- دوئل پانزدهم شروع شد. آلکتو کرو در برابر آرنولد پفک پیگمی. آرنولد پفک پیگمی به محوطه‌ی مدرسه!

لحظه‌ای، مِیل و اشتیاقِ خشک‌شده‌ی آرنولد نسبت به دوئل، دوباره جون گرفت. ولی دوباره خشکید، وقتی که روباه دستش رو گرفت.
- ولش کن. دیگه دوئل نکن. تو هم مث من هیچ دوستی توی این مدرسه نداری.

و بی‌توجه به فریادهای "آرنولد! پفک؟ کدوم گوری هستی؟" ، دوتایی از مدرسه‌ی غیر اِنتفاعی جادوگران دور شدن.

***


همراهی روباه و آرنولد خیلی دووم نیاورد.
مدت‌ها بعد، روباه توسط شکارچی‌ها به دام افتاد و آرنولد رو تنها گذاشت.
امّا این آخرین بدبیاریِ گربه‌ی زرشکی نبود.
توی یکی از شب‌های بارونی، وقتی که از شکار موش‌ها برگشته بود، جلوی چشماش، خونه‌ی کارتُنی زیر ماشینی له شد و تموم اعضای خونواده‌‌ش رو هم بصورت همزمان از دست داد.
حالا که کاملاً بی‌همه‌کس شده بود، روز و شبش رو توی سطل‌های آشغال می‌گذروند و به‌ندرت آفتابی و مهتابی میشد.

چند سال بعد، همونطور که آرگُرگ داشت تار مینداخت و از خیابون رد میشد، ناگهان متوجه آرنولدی شد که با سر و وضع و قیافه‌ای درب و داغون در حال رفت و آمد بود.
- وایسا ببینم! تو چرا این شکلی شدی؟ تو که اینجوری نبودی!

آرنولد چند ثانیه با قیافه‌ای بی‌حال به آرگُرگ خیره شد، بعد راهش رو کشید و رفت.

- اون دوئلی که توش حاضر نشدی رو یادته؟ اونو ۳۰-۰ باختی! نمی‌دونم یادته یا نه. ولی گفتم که گفته باشم!

پفک پیگمی امّا توجهی نکرد.
دار و ندارش رو از دست داده بود. چیزهایی رو از دست داده بود که حتی با پول هم قابل جبران نبودن.
چون هیچ مغازه‌ای وجود نداشت که "دوست" بفروشه، پس آرنولد هم مونده بود بی‌دوست.


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۷:۴۴ شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۶

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
فیتیله

vs

لاتین



سوژه : احضاریه!


- پروف! اول خودش شروع کرد!
- دروغ میگه پروفـ...ـسور! اینم که اول من شروع به خوندن ذهنش و بعد مسخره کردنش کردم هم دروغ میگه!
- من که هنوز چیزی نگفتم!
- تازه اینم که فقط سه تا تلسکوپ تو سرم شکونده دروغ میگه! چهارتا بود پروفسور، چهارتا!

دامبلدور کمی عینکش را جابجا کرد؛ ظاهرا برای پذیرش آملیا در محفل ققنوس، کمی عجله کرده بود...

- البته که عجله کردین پروفسور! این دختر به عنوان یه محفلی، رفتارای ناشایستی از خودش نشون داده! همچنین به عنوان یه هافلی مهربون! ننگ هلگاست اصلا!
- میدونین که خوندن ذهن دیگران کار خوبی نیست، خانم ویلیامز!
- 500 امتیاز از گریفندور کم میشه!

آملیا تلسکوپش را بر سر اسنیپ شکست، تا وسط دعوا، آب کدو حلوایی نذر مرلین نکند که...

- عالی بود دوشیزه فیتلوورت! 1000 امتیاز برای گریفندور!
- هیچکدوم ما گریفی نیستیم پروف!
- ما تو هاگوارتز امتیاز نگرفتن گریفندور رو تحمل نمیکنیم، تام!

حضار:
گریفندور:
لرد ولدمورت که تام خطاب شده بود:

دورا آهی به نشانه «مشکلمون پیش این یارو حل نمیشه» کشید و از دفتر مدیریت بیرون رفت. دامبلدور سرپا ایستاد و شروع کرد به قدم زدن.
- دوشیزه فیتــ...
- لطفا نگین فیتلوورت!
- باشه فرزند بخاطر کادوی بدی که از دوشیزه ویلیامز گرفتین... چهارتا تلسکوپ رو تو سرشون شکوندین...
- سه تا... ولی پروف...
- تنبیهتون چی میتونه باشه؟

دورا درحالیکه لبخند پررنگی بر لب داشت، وارد شد و بی مقدمه گفت:
- من میدونم بهترین تنبیه براش، چیه!
- چی فرزند؟
- ظرف شستن!

و با دیدن چهره درحال انفجار آملیا، اضافه کرد:
- کلا کارهای خونه، بدون چوبدستی!
- پس معلوم شد تنبیهت چیه، فرزند روشنایی!

آملیا:
====

- باورم نمیشه وقتیو که باید توی کمد لباس بگذرونم، دارم با یه دختری که صبح تا شب، با ستاره ها حرف ميزنه، توی آشپزخونه هاگوارتز میگذرونم
- تقصیر خودته که این پیشنهادو دادی! حالا ظرفاتو بشور!
- من ظرفارو بشورم، تو چی... تلسکوپتو تمیز میکنی؟

آملیا، فوتی به تلسکوپش کرد و با آستینش آن را برق انداخت. سپس با لبخندی که حاکی از رضایت بود، گفت:
- تا چِشِت دَراد!

دورا لباس بنفشش را جمع کرد و گفت:
- اصلا من ظرف نمیشورم! این محفل با این پروفش، يه چيزيش ميشه! اصلا ما چرا باید وسط این جنای خونگی کار کنیم؟!...

در همین لحظه، وینکی از عالم غیب ظاهر شد:
- مگه جن خونگی چش بود؟ جن خونگی چه بدی به دورا کرد؟ دورا جن بد!

و به همان سرعتی که آمده بود، در افق محو شد، منتها کاغذپوستی لوله شده ای را روی ردای آملیا انداخت. آملیا کاغذ را باز کرده و شروع به خواندن کرد.
« دوشیزه!

این یک احضاریه است! وزارت سحر و جادو!

موفق باشید.
امضا: وینکی جن خوووووب؟»

پوکروارانه، کاغذپوستی را لوله کرد؛ یعنی چرا احضارش کرده بودند؟ کار بدی کرده بود؟ نکند... نگاهی به سر بادکرده دورا انداخت و برای یک لحظه فکر کرد شاید کاری که با دورا کرده، بسیار بدتر از چیزی بود که فکرش را میکرد!

ابتدا سعی کرد احضاریه را پنهان کند تا دورا نبیند و دلش خنک نشود، اما به یاد آورد که دورا ذهن خوان است و به راحتی ذهنش را میکاود. ظاهرا حالا که دورا، از شوک ورود و خروج غیر منتظره وینکی بیرون آمده بود، به راحتی ترس آملیا را احساس کرده بود.
- چی تو دستته؟
- هيچي!
- احضاریه ست!
- خب وقتی ميدوني، چرا میپرسی؟

لبخند بزرگی روی لبان دورا جا خوش کرد؛ ابرو بالا انداخت و گفت:
- چی نوشته؟

آملیا ميدانست که کتمان کردن، فایده ای ندارد.
- نوشته باید برم وزارت!
- اه! بس کن! یکم چاشنی طنز بزن، سوژه پوکید!
- کلا شیش گيگ طنز داشتم، همونا هم تموم!
- خب پاترونوس بفرست، سفارش بده باز!
- قبضشو ندادم، نميره!

دورا با فرمت دوباره ایستاد که ظرفها را بشوید، که برگشت و رو به آملیا گفت:
- من ميخوام يه خوبی در حقت کنم!

چشمهای مخاطبش، از تعجب دوتا... چیز چهارتا شد.
- نه بابا! چه خوبی؟!
- ميخوام ظرفای تورو هم بشورم!

برای آملیا، هیچ چیز خوشایند تر از این نبود که کسی، سهم ظرفهای او را هم بشوید! با تعجب گفت:
- حالا چی عوضش میخوای؟!
- بيام ببینم به چی محکومت میکنن!

خب، خوبی کردن از صفات دورا نبود؛ معلوم بود یک جای کار می لنگد!

- خیلی خب، باشه! فقط... همه ظرفا رو بشور، هيچي واسه من نمونه!
- باشه!

آملیا بار دیگر کاغذپوستی را باز کرد و آن را خواند، شاید این بار، چیز دیگری دستگیرش شود؛ اما نه تنها چیزی دستگیرش نشد، بلکه خودش دستگیر کلمه ای شد که جا انداخته بود.

« دوشیزه!

این یک احضاریه است! وزارت سحر و جادو!

موفق باشید.
امضا: وینکی جن خوووووب؟

مهلت: تا یک روز پس از دریافت نامه»

فردا باید برای رفتن به وزارت، از دامبلدور اجازه ميگرفت.
- بدشانسي هم اینجاست که نميتونم بگم مدیر نذاشت بيام.

صبح روز بعد

- حاضري آملیا؟
- باید اول از پروف اجازه بگیریم!
- خب وقتی ميدوني جوابش چيه، چرا اجازه؟!
- اجازه چی، دوشیزه ویلیامز؟

غیر منتظره ظاهر شدن، از صفات دامبلدور بود! هرچه باشد، استايل خاص خودش را دارد؛ حتی اگر خیلی ها خوششان نیاید.

- چيزه... اومديم ازتون اجازه بگیریم بریم وزارت!
- وزارت چرا، فرزند؟

دورا، احضاریه آملیا را که معلوم نبود از کجا برداشته، دست دامبلدور داد. دامبلدور زمزمه کرد:
- احضاریه؟ مشکوک میزنی، فرزند روشنایی!
- اگه من میدونستم چيه که نشون کسی نمیدادم!
=====

وزارت جادو


در صف انتظار نشستن، از همه چیز برایشان بدتر بود! دورا خواست نگاهی به ساعتش بیندازد که با نگاه کردن به مچ دستش، به یاد آورد که ساعت ندارد. رو به آملیا کرد، که با خواندن ذهنش فهمید چقدر معطل مانده اند.

- بیست دقیقه؟! اينا فکر کردن ما بیکاریم؟! کمد لباس هم که ندارن! تو کسی رو سراغ نداری راجبش غیبت کنیم؟

آملیای شوکه، با تکان دورا، از جا پرید.
- چه خبرته؟! ستاره هامو ترسوندی! حالا چته؟
- ميگم کسی رو نداری راجبش غیبت کنیم؟
- چرا! دختردایی عمه شوهر دختر خالمو دیدی؟
- همون ریونیه؟
- آره. بچه ش فشفشه شده.
- نه بابا! حالا...

درست در همین لحظه، در دادگاه باز شد و برخلاف همیشه که تعدادی موجود، روی صندلی های اطراف اتاق نشسته بودند، کسی جز وزیر و دستیارش، حضور نداشت. دورا که دید شخص دیگری داخل نبوده و بيخودي معطل شده، با عصبانیت جلو رفت و شروع کرد به داد و بیداد:
- چرا اينقد مارو معطل کردین؟! خسته مون شد بابا! ميدونين توی این بیست دقیقه، ذهن چند نفرو میتونستم بخونم؟!

وینکی اجازه نداد دورا ادامه حرفش را بزند، شروع کرد به حرف زدن:
- وینکی حوصله ش سر رفته بود! وینکی ميخواست یکی رو اذیت کنه. وینکی جن اذیت کننده خوووووب؟

دورا چشمانش را در حدقه چرخاند، چنان که "حدقه درد" گرفت. سپس با خوشحالی، از وینکی پرسید:
- حالا میخواین چیکارش کنین؟ شکنجه؟ تنبیه؟ مجبورش کنین ظرف بشوره؟...

و آملیا، با هر پیشنهاد دورا، مقدار قابل توجهی بر ترسش اضافه ميشد؛ تا جاییکه وقتی وینکی، خواست حکم را اعلام کند، رنگ پوستش به سپيدي درونش شده بود.

- نه، وینکی نخواست آملیا رو شکنجه کنه! وینکی خواست به آملیا جایزه بده! آملیا جن خوب رول و میدانی رو برنده شده!

و خب... با ضایع شدن دورا، آملیا خیلی خوشحال شد و گفت:
- خب، جایزم چيه؟!
- دو روز زندانی افتخاری آزکابان!

اما قبل از اینکه مامور ها جلو بیایند، دورا فریاد زد:
- نه! نبریدش! اگه میبرید، منم باهاش ببرين!

برای اولین بار، آملیا ميخواست دورا را در آغوش بگیرد و بگوید "همیشه میدونستم تو ازم بدت نمياد، فقط حسودیت ميشه بهم!" و دورا هم بگوید "تو چی داری که بهت حسوديم بشه؟" و آملیا تلسکوپش را در سرش بشکند و دوباره، همان معجون و همان پاتیل!

- چرا نبریمش؟ من که فکر میکردم شما دوتا از هم بدتون مياد! جریان چيه کارگردان؟
- هيچي آرسینوس، تو فقط دیالوگاتو بگو!
- باشه.

دورا نگاهی به گریمور کرد و پس از اینکه مطمئن شد گریمش به هم نخورده، ادامه داد:
- اونوقت من سرکی داد بزنم و اعصابشو خورد کنم؟ کی رو بفرستم دفتر مدیریت و بابامو بيارم روش؟!

با اشاره کارگردان، وینکی نگاهی به برگه ای که جلويش بود، انداخت و گفت:
- وینکی دید يه اشتباهی شده. وینکی اشتباهی برگه رو رو آملیا انداخته. آملیا برنده نشده.
- پس برنده کیه؟
- کارت نباشه آملیا! فقط با دورا برو! این چه وضعشه هیچکس دیالوگاشو حفظ نمیکنه؟!
=====

در هاگوارتز، درست بعد از برگشتن

آملیا، دورا را در آغوش گرفت و زمزمه کرد:
- ممنونم دورا! تو منو نجات دادی!
- ميدوني، من همش فکر میکنم این اتفاقات واسه این بود که ما دوتا باهم دوست بشیم!

دو دقیقه بعد:



ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۲۵ ۲۱:۵۱:۵۵


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۰۶ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۹۶

خانوم فیگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۵:۳۰ دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۹
از این گردش گردون، نصیبم غم و درده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 38
آفلاین
خانم فیگ vs. رز زلر

پذیرایی!


خانه شماره دوازده گریمولد در آرامشی اجباری فرو رفته بود. جیمزی جیغ نمی‌زد، تدی زوزه نمی‌کشید، سیریوسی پارس نمی‌کرد، صدای «ترتر»ی از ماشین‌ها و ابزارآلات مشنگی انبار آرتور به گوش نمی‌رسید، ققنوسی در سوگ کسی آواز نمی‌خواند، قابلمه سوپ پیازی روی گاز قل قل نمی‌کرد و خانم بلکی فحش نمی‌داد.

- گندزاده‌ها! ژن‌خراب‌ها! فدای سرتون که خونه‌ی آبا اجدادی مارو به لجن کشیدید!

خوب البته فحاشی خانم بلک اجتناب ناپذیر بود. خصوصا وقتی جغدی که بر روی تابلواش نشسته، روی سرش کارخرابی کرده باشد. خانم بلک تا جایی که توان داشت به فحاشی ادامه داد اما حتی برای ساکت کردن او نیز کسی اقدامی نکرد.

- بابا اصلا خونه‌ی آبا اجدادی و اصالت به درک! ببینین این جغد بی صاحاب با کی کار داره منم کپه مرگمو بذارم.

محفلی‌ها می‌خواستند ببینند ... اما خواستن همیشه توانستن نیست. آرتور ویزلی که به اقتصاد مقاومتی معتقد بود، در مدت اخیر سعی کرده بود تولید داخلی را بالا ببرد و تعداد ویزلی‌ها با رشد روزافزونی مواجه شد. از طرفی بودجه محفل که تنها از راه حلال تهیه می‌شد، محدود بود و این وسط پیاز هم یک دفعه کشید بالا و منوی غذایی آن‌ها در «سوپ پیاز بدون پیاز» خلاصه شد. محفلی‌ها می‌خواستند ببینند ... اما حالش را نداشتند! هر یک روی تختی افتاده و سعی می‌کردند انرژی مصرف نکنند. عاقبت کریچر به داد تنها فرد مورد احترامش در گریمولد رسید و نامه را از جغد گرفت.

- این نامه از طرف اداره‌ی بهزیستی وزارتخونه بود و برای پروفسور دامبلدور فرستاد.

صدای هیجان‌زده‌ی دامبلدور از ناکجاآباد به گوش رسید: «اوه! بالاخره! بخونش کریچر. »

- جناب آقای آلبوس پرسیوال ولفریک برایان دامبلدور ... بنا به درخواست شما مبنی بر به عهده گرفتن حضانت کودکی که مشخصات آن در ذیل نامه آمده، بازرسان ما جهت بررسی شرایط محل سکونت شما و اطمینان از وجود محیطی مناسب برای تربیت هرچه بهتر این کودک و رشد او در رفاه و آسایش، فردا مهمان خانه شما خواهند بود. پیشاپیش از همکاری شما با مهمانانتان سپاسگزاریم. نام: جاستین، جنسیت: مذکر، نژاد: سفید مفید، سن: 6 سال

سکوت دوباره برای چند دقیقه حکمفرما شد. این بار بحث مصرف انرژی در میان نبود، بلکه همه در شوک فرو رفتند. صحن علنی گریمولد همچنان خالی بود اما کم کم صدای ملّت از اتاق‌هایشان به گوش رسید.

- آلبوس ... حضانت؟

- می‌دونین حضور یه بچّه‌ی بی‌سرپرست چقدر می‌تونه نیروی عشق رو در محفل زیاد کنه فرزندان روشنایی؟

- به لطف همّت آرتور کم بچه و عشق و محبّت دورمونه؟

- چرا پای منو می‌کشی وسط؟ به تو چه که ما چند تا بچه داریم؟

- هیچی ... فقط واسم سواله تو که عاشق خرت و پرتای مشنگا هستی چطور قصد نکردی روشای جلوگیری از زاد و ولدشون رو امتحان کنی!

- حواست به حرف زدنت باشه ها! نکنه گرگا اجاقتو گاز گرفتن که انقدر به نسل من حسادت می‌کنی پانمدی؟

- دعوا نکنید! من نمی‌خوام کسی به خاطر من دعوا کنه.

- به تو چه ربطی داره هری؟ تو یه قهرمان باهوشی ... منم یه بی عرضه‌ام که فقط بلدم کتابارو حفظ کنم

- نه هرمیون این حرفو نزن ... تو خیلی هم با عرضه‌ای ... تو با مشت فک مالفوی رو آوردی پایین! این منم که کلّاً هیچ‌وقت هیچ نقشی تو هیچی نداشتم! من فقط بودم که باشم. من نه مرگم نه تلاشم.

- بس کنید! دارم جدی حرف می‌زنم ... شک ندارم اون نامه جعلی رو ولدمورت فرستاده تا آدماش بیان این‌جا و منو بکشن.

- نامه جعلیه؟ ای پدرسوخته‌ها! دعا کنید از تخت بلند نشم وگرنه بابت شوخی جدید بی‌مزّتون، فلک می‌کنمتون!

- آروم باش بابا ... کار فرد و جرج نیست، کار شاهزاده‌ی سوار بر تسترالیه که من دفترچشو پیدا کردم ... می‌خوان برای تحقیق بیان!

- نامه جعلی نبود! مهر وزارتخونه داشت! جن‌های خونگی جعل رو تشخیص داد.

- داره که داره! وزیر یه مرگخواره. از ولدمورت دستور گرفته و نامه رو مهر کرده.

- هری تو بی دلیل حسّاس ...

- بی دلیل؟ دلیل بالاتر از این که از وقتی اون نامه رسیده زخمم تیر می‌کشه؟

- طبق اطّلاعات موثّقی که من دارم، لرد سیاه هیچ برنامه‌ای برای نفوذ به گریمولد نداره.

- اما ...

- بسّه هری. من به سیوروس اعتماد کامل دارم.

- تو همیشه اسنیپو به من ترجیح دادی پروفسور ... هیچ وقت زخممو جدّی نگرفتی! من دیگه نمی‌تونم این وضعو تحمل کنم.

درب اتاقی باز شد و هری با عجله از آن بیرون آمد. پلّه‌ها را دو تا یکی پایین آمد و پس از خروج از خانه شماره دوازده گریمولد، در را با عصبانیت پشت سرش کوبید. گریمولد باز هم در سکوت فرو رفت و کسی هم در هال دیده نمی‌شد.

تصویر کوچک شده


[تق تق تق تق ... تــق تـــق تـــق تـــق ... گومب گومب گومب گومب!]

- آلوهومورا!

دامبلدورِ مضطرب وقتی از در زدن ناامید شد، در را باز کرد و به سرعت داخل رفت.

- اِهِم!
- عه وا آلبوس! امروز که پنجشنبه نبود!

خانم فیگ سراسیمه چند دکمه روی لپتاپش فشرد و هدفونش را برداشت و به دسکتاپ خیره شد.

- بی ادبی من رو ببخش بلا! بد موقع که مزاحم نشدم؟
- نه ... داشتم سالاد شیرازی درست می‌کردم. جدیدا گیاهخوار شدم. با بچّه‌های انجمن حمایت از حیوانات رفته بودیم مک‌دونالد استیک می‌زدیم که تلویزیون فیلم یه سری مردم بی رحم و وحشی رو نشون داد که توی عیدشون گوسفند می‌کشتن! باورت می‌شه؟ سنگدلا سر گوسفند زبون بسته رو می‌بریدن. اصلا استیک زهرمارم شد با دیدن این وحشی بازیا! اینه که تصمیم گرفتیم پویش گیاهخواری راه بندازیم. توی این پویش ...

دامبلدور همانطور که لبخند می‌زد و سر تکان می‌داد، از کنار در حرکت کرد و روی مبلی نشست. در واقع حرف‌های خانم فیگ را نمی‌شنید و فقط منتظر پایان آن بود. انگشتانش را میان هم فرو برده بود و شست هایش را از روی هم رد می‌کرد.

- راستی! چی شد سر زده اومدی؟
- هوم! اومدم سراغ هری رو ازت بگیرم. احتمال دادم اومده باشه پریوت درایو.
- اومده باشه این‌جا؟ مگه تو مقرّ خودتون نبود؟
- چرا ... قصّش مفصّله! پس نیومده این‌جا؟
- برام تعریف کن آلبوس! می‌دونی که من عاشق شنیدین یه قصّه‌ی طولانیم ... اونم از زبون تو!
- خو ب هری پیش ما بود اما قهر کرد و رفت. این‌جا که نیومده؟
- قهر کرد؟ برای چی؟

دامبلدور از ابتدا هم می‌دانست که گریزی از تعریف سیر تا پیاز ماجرا برای خانم فیگ نیست! پس بالاخره دست از تقلّای بی‌خود برداشت و به این کار تن داد.

- صبح یه نامه از طرف [...] بعد هم از این که حرفش رو قبول نکردم ناراحت شد و رفت! گفتم شاید رفته باشه خونه خاله‌ش و این شد که اومدم تا از تو بپرسم. این‌جاست؟
- واااای آل! نمی‌دونی چقدر ناراحت شدم. پیاز هم که کشیده بالا ... چه وقت مهمون بود آخه؟
- حالا مهمون خیلی مسأله مهمی نیست! من نگران هریم. نمی‌دونی این‌جا اومده یا نه؟
- چی چی و مهم نیست؟! می‌دونی اگه متوجه بشن وضعتون خوب نیست، بچه رو بهت نمی‌دن؟

اولویت‌های دامبلدور با شنیدن این موضوع جابجا شد.

- تو مطمئنی که وضع مالی محفل براشون مهمه؟ پس عشق و محبت و صفا و صمیمیتی که وجود داره چی؟
- شک نکن! من تو انجمن‌های خیریه‌ی حمایت از کودکان بی سرپرست بودم، باهاشون سر و کار داشتم.

دامبلدور چینی به پیشانیش انداخت و دست در کپّه‌ی ریشش فرو برد و شروع به خاراندن کرد.

- خون‌دلش نباش آل! یه کاریش می‌کنی حالا ... اصلا می‌دونی اگر ازدواج کنی چقدر به نفعته و شانست زیاد می‌شه؟ بچه نیاز به یه مادر دلسوز هم داره. اصلا پذیرایی رو بسپر به من.
- ممنونم بلا ولی تو با این حالت و آرتروز کمرت که کمکی ازت برنمیاد.
- پس سی چهل تا پسر بزرگ کردم واسه‌ی چی؟

خانم فیگ این را گفت و دفترچه تلفنش را از روی میز برداشت و باز کرد.

- خوب بذار ببینم این‌جا چی داریم ... آهان! شاهزاده! پسر شاه خدابیامرزه. الان دیگه خودش باید شاه شده باشه ... الو؟ مادر؟ خودتی؟
- اوممممم ... آرررررره مامان! خود خودمم!
- قربونت بشم مادر! راستش زنگ زدم ...
- همیشه قربونم بشو ... وقتی بهم زنگ می‌زنی بوقی می‌شم!
- می‌گم می‌تونی یه سر به من بزنی مادر؟
- امروز چه کار صمیمانه‌ای واسه پسرت کردی مامان؟
- چی می‌گی تو بچه؟ الو؟ ای شکر به قبر بابات بیاد که قطع می‌کنی پسره‌ی بی‌شعور!

- بلا من راضی به زحمت نیستما ...

- نه بابا چه زحمتی! صبر کن الان به یکی دیگه زنگ بزنم. آهان! دونالد! قربونش برم سری تو سرا دراورده ... الو؟ دونالد مادر؟
- خفه شو فشفشه‌ی پیر! من پسرت نیستم. من یک مشنگ اصیلم. اوهوی! منشی! یه توییت بزن فشفشه‌ها رو محکوم کن!

- اومممم ... بلا؟ فکر کنم اشتباه گرفته بودی ... زحمت نکش.

- نه بابا چرا تعارف می‌کنی آل ما که این حرفارو نداریم. این پدرسوخته باباشم همین‌طوری نژادپرست بود! صبر کن ... الو؟ امیر جان خوبی مادر؟
- بغبغو!
- الو مادر؟ حالت خوبه؟
- بغبغو!
- وا چرا صدا کفتر در میاری پسرم ... می‌تونی یه سر به من بزنی؟
- نخیر! شما موهات توی آواتارت معلومه مادر من. من با شما هیچ حرفی ندارم.

- بلا جان من می‌رم وام می‌گیرم از بیرون غذا سفارش می‌دم.

- یه بار دیگه تعارف کنی نه من نه تو! این بچه از اولشم کم داشت. صبر کن تا به یکی دیگه زنگ بزنم، قربونش برم مربی فوتباله پولش از پارو بالا میره ... الو؟ کارلوس؟ خوبی مادر؟
- آقای تاج! مادر من چرا باید بعد این همه سال بهم زنگ بزنه؟ با این شرایط نمی‌شه انتظار موفقیت در جام جهانی داشت. من استعفا می‌دم!
- تاج کیه مادر؟ الو؟ عه وا!

- اومممم ... بلا؟

- هیچی نگو آلبوس! الو؟ جانی مادر؟
- اوه یس.
- فدات برم مادر منم ذوق کردم که صداتو شنیدم.
- اوه مای گاد.
- آره به خدا! می‌گم مادر تو می‌تونی ... عه وا این کی بود جیغ زد؟ الو؟

-

- الو حسام جان؟
- مادر؟ آهنگ [ملچ] جدید منو [مولوچ] شما پخش کردی؟
- داری سوهان میخوری پسرم؟
- مادر من من به تو میگم کارو شما دادی پخش شما میگی سوهان میخری؟ مث اینه که من به شما بگم پیتزا میخوام ... تو بگی لازانیاهام خوبه .... بابا ننه من پیتزا میخوام!
- ول کن پیتزا رو مادر جان ... میتونی یه سر به من بزنی؟
- مادرجان آهنگ منو کلا سه نفر خریدن که دوتاش خودم بودم ... با کدوم پول بیام؟ بلاک آقا! بلاک! [تق]

- صبر داشته باش آل ... دارم به یکی از دخترام زنگ میزنم ... از قدیم گفتن وفای دختر بیشتره ... الو؟ دخترم؟
- سلام مادر!
- سلام دخترم. میتوانی فردا به من سری بزنی؟
- نه مادر. کلی کار دارم که باید انجام بدم مادر.
- راستی دخترم! چطور به تو گیر ندادن؟
- چوا از خودشون نمیپرسی مادر؟
- مسخره بازی در نیار ... لوس!
- شاید اگر پوشش مناسب داشتی اینطور نمیشد مادر.
- نمیدانم ... شاید حق با تو باشد. بای!
- مخلصت برم مادر. خدانگهدار.

- الو جواد؟ خودتی مادر؟
- اجازه بده با قاطعیت بهت بگم مادر ... کسی که گوشی جوادو برمیداره قطعا جواده!
- جواد جان می‌تونی امشب یه سر به من بزنی؟
- الان فرداست مادر! الان نیم ساعته که وارد فردا شدیم. پس من اگر غزال تیزپا هم باشم نمی‌تونم خودم رو به این سرعت به اون‌جا برسونم. چون برای این که امشب اون‌جا باشم باید نیم ساعت پیش برسم. متاسفم مادر.
- ها؟ آلبوس اصلا نگران نباشیا ... الان زنگ می‌زنم به پسر کدخدای ده بالا ... خدا بیامرز مرد مهربونی بود. پسرمم اگه به اون رفته باشه حتما خودشو می‌رسونه این‌جا. الو؟ پسرم؟ خوبی مادر؟ مادر راستش من فردا یه مهمونی دارم ...

پس از چند ثانيه اي گفت گوي گرم، رو به دامبلدور كرد و گفت:
- بفرما! جور شد.
- نمی‌دونم چطور ازت تشکر کنم بلا ... راستی هری نیومده خونه دورسلیا؟
- نه!

تصویر کوچک شده


هری پاتر با نفس حبس شده در سینه، مقابل در خانه ریدل ایستاده و خود را با شنل نامریی پوشانده بود. در تصمیمش قاطع و مصمم بود؛ باید بالاخره کار را تمام می‌کرد و با ولدمورت روبرو می‌شد تا دیگران قربانی او نشوند. چوبدستی‌اش را کشید و زیر لب وردی خواند ...

- آلوهومورا!

هیچ اتفاقی نیفتاد. هری نسبت به دامبلدور احساس عصبانیت می‌کرد که وظیفه‌ای به این سنگینی به روی دوشش گذاشته بدون این که راهی نشانش دهد. پاسی از شب که گذشت و ورد دیگری به ذهن هری نرسید، کم کم به فکر بازگشت به گریمولد و عذرخواهی در ذهنش پر رنگ شد. برای روبرو شدن با ولدمورت نیاز به آموختن چیزهای بیشتری داشت. برگشت و اولین گام به سمت مقابل را برداشت که صدای پایی توجهش را جلب کرد ...

- بخورش کراب!
- نمی‌خورم!
- معجون زیبایی منو چطور رد می‌کنی؟
- نمی‌خوام!
- دستور اربابه!
- دروغ می‌گی!

موجود عظیم الجثه‌ای به سمت در خروجی می‌دوید و موجود پاتیل به دستی نیز دنبالش. موجود اول را در را باز کرد با نزدیک شدن موجود دوم، فرصت بستنش را پیدا نکرد و به دویدن ادامه داد. موجود دوم نیز به دنبالش! هری تلاش کرد تا خودش را از مسیر حرکت موجود اول کنار بکشد اما مسیر او مسیر بزرگی بود! کراب به هری خورد و هری به زمین. هری افتاد و کراب رویش.

- گرفتمت! راه فراری نداری کراب ... باید بخوریش!
- این ... این هری پاتره!
- هر کی که هست باشه! نمی‌تونی حواس منو پرت کنی. بخورش!
- بابا می‌گم هری پاتره! کلّه زخمی! باید ببریمش تحویل ارباب بدیم ...
- تونلو باز کن ... ملاقه بره تو تونل ... قان قان ...

کراب سعی می‌کرد از زیر دست هکتور بگریزد و هری از زیر کراب. کراب غلطی زد و هری که آزاد شده بود سریعا شنل را دوباره روی خودش کشید و به سمت در نیمه باز خانه ریدل رفت. در حال ورود به خانه فریاد زد: «بچه حرف گوش کنی باش کراب! بخورش!» و انگتشی به او نشان داد که چون دستش زیر شنل نامریی بود هیچ کس نمی‌داند کدام انگشت بوده.

هری پاورچین پاورچین حیاط را به سمت عمارت ریدل‌ها طی کرد و وارد شد. ظاهرا مرگخوارها تشکیل جلسه داده بودند. در مقابل او، لرد سیاه روی مبلی نشسته بود و مرگخواران در مقابلش دور تا دور سالن ایستاده بودند. هری بی مقدمه شنل را به کناری انداخت و چوبدستی کشید. مرگخوارها نیز بدون دخالتی کنار رفتند تا میزانسن صحنه به هم نریزد. لرد سیاه قهقه‌ای شیطانی سر داد و گفت:

- بالاخره اومدی پاتر! ژوهاهاهاهاهاها! می‌دونستم پیدات می‌شه ... به هر حال ...

هری که نمی‌خواست پست از این طولانی تر شود، حرف ولدمورت را قطع کرد و فریاد زد:

- اکسپلیارموس!
- آواداکداورا!

مطابق معمول اخگرهای سرخ و سبز با هم برخورد کردند و در محل طلاقی آن‌ها گنبدی نورانی شکل گرفت ...

تصویر کوچک شده


دم دمای ظهر بود و محفلی های گرسنه که از صبح علی الطلوع تخت هایشان را ترک گفته بودند، چشم به راه پسر خانم فیگ بودند ... یا به بیان دقیق تر، چشم به راه گاومیشش.
مالی به کمک طلسم هایی که در آن تبحر ویژه ای داشت، یک حیاط خلوت مجازی با هواکش جادویی گوشه هال ایجاد کرده بود اما نتوانست از پس آرتور بربیاید و بالاجبار، به کباب کردن گاومیش به روش مشنگ ها تن داد.
آرتور نیز از صبح داشت با ذغال و نفت ور میرفت ... شاید اگر فرد و جرج محتویات پیت نفت را عوض نکرده بودند، توفیقی در درست کردن آتش به دست میاورد اما به هر حال تا آن لحظه این اتفاق نیفتاده بود.

- یا الله ... یا الله ... سلام!
- به به! خوش اومدین ... پسر خانم فیگ!

خانم فیگ جلو آمد و با لبخند گشادی گفت: بچه ها ... باروفیو، باروفیو ... بچه ها!
- خوشبخت هستم! بچه ها ... گاومیش هسته، گاومیش ... بچه ها هسته!
- مااااا
- ما هم خوشبختیم.حیوونو آب دادی که باروف جون؟

هاگرید با پیش بند قصابی، در حالیکه چاقو و ساطورش را به هم میسابید و زبانش را دور لبش میمالید این را گفت و جلو آمد.

-آب؟ ها ما تشنه نیستیم ... اون کارد مال چه هسته؟
- واسه گوساله دیگه ... بیگیر دس و پاشو!
- ننه؟ این چی چی میگه؟
- روله جان چرا حساس شدی فدات برم؟ نمیشه حیوونو زنده دنده کباب کرد که!
- کباب؟ گاومیشه ره کباب کنین؟ ایهالناس! خجالته ره بکشید! خدا ره قهر میگیره ... من این توهین ره برنمیتابم

باروفیو جامه درید و به سمت هاگرید حمله ور شد. نیمی از محفلی ها باروفیو را گرفته بودند و نیمی دیگر آویزان هاگرید شدند ...


تصویر کوچک شده



عاقبت با چند تار ریش گرویی دامبلدور و عجز و التماس خانم فیگ، قائله خوابید. هاگرید و باروفیو روی هم را بوسیدند و باروفیو دست به دوشیدن گاومیش برد تا همه دهانشان را شیرین کنند.
- بفرمایید ... بفرمایید دهنتون ره شیرین کنید.
- اجازه بده چند تا لیوان بیارم آقای باروفیو ...
- نه! نکن این کار ره ها... لیوان "سطران" زا هسته. بیاید جلو شیردون حیوون ره به دندون بگیرید!

آرتور برای این که جدل دوباره ای پیش نیاید و ضمنا مطالعاتش بر روی اقتصاد مقاومتی مشنگی را نیز به رخ بکشد، باروفیو را تایید کرد:
- راست میگه! اینطوری از تولید به مصرفم هست و واسطه گری حذف میشه.
- این مهمان های شما کی میرسن؟ این گاومیش شب ها شیره ره نمیده ها ...

آلبوس با نگرانی نگاهی به ساعت کرد و ناگهان متوجه جغد کوچکی شد که روی آن نشسته بود. سریعا جغد را برداشت و نامه ای که به پایش بود را باز کرد ...

نقل قول:
جناب آقای آلبوس پرسیوال ولفریک برایان دامبلدور! بازرسان ما ضمن انجام تحقیقات درباره شما، با خواندن توییتی از خانم جی. کی. رولینگ متوجه انحرافات اخلاقی شما شدند و بنابراین دادن حضانت به شما منتفی است. موفق باشید


تصویر کوچک شده


- کات! پایان! خسته نباشید.

در باز شد و جادوگر کچلی به لوکیشن گریمولد آمد.
- چی چی و خسته نباشید! آفیش ادامه داره ... این متن از پایه غلطه. کلا باید از اول بگیرید.
- شما کی باشید؟
- من لرد جدیدم! دیشب هری پاتر با لرد قبلی درگیر شد و لرد پودر شد رفت هوا ... من صبح از جانپیچ درومدم. متن شما با کتاب تناقض داره. خانم فیگ فشفشس و نمیتونه توی محفل باشه. همونطور که رز ویزلی سن و سااش به دوران حیات من قد نمیده و دادم دسترسیشو بگیرن.
‏-


ویرایش شده توسط خانوم فیگ در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۱۸ ۱۹:۵۴:۳۲
ویرایش شده توسط خانوم فیگ در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۱۸ ۲۰:۰۲:۲۷


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۳:۰۸ سه شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۶

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۳:۱۳:۱۲
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
- لوموس!

تاریکی از بین رفت و فضا روشن شد.
در دلِ غارِ بزرگی ایستاده بود.
- کسی اینجا نیس؟

پژواکش جواب داد: "نه! نه! کسی اینجا نیس!"
با گام‌هایی لرزون، به سمت جلو حرکت کرد. از لای تارهای عنکبوت‌ها گذشت، خفاش‌ها رو فراری داد و پاش گیر کرد به اون یکی پاش.
چوبدستی از دستش لیز خورد و افتاد توی یه سوراخ.
- نـــه!

به سمتِ سوراخ حمله‌ور شد، انگشتش رو فرو کرد و به دنبال چوبدستیش گشت.
امّا پیداش نکرد.
- اکسیو یورسِلف!

چوبدستی پیداش نشد که نشد.
آب دهنش رو قورت داد و از جاش بلند شد. دوباره مثل چند ثانیه پیش، فضا تاریک شده بود.
غریزه‌ی انسانیش بهش می‌گفت که چسبیده به دیوار حرکت کنه و غریزه‌ی حیوونیش هم می‌گفت با کلّه بره توی دل تاریکی.
ولی به غریزه‌ی انسانیش اعتماد کرد.
همونطور که یواش یواش جلو میرفت و بدنش به دیوار کشیده میشد، ناگهان دستش به دکمه‌ای روی دیوار خورد.
ده‌ها لوستر روشن شدن و فضای غار کاملاً از آغوش تاریکی رها شد.
- خب... دیگه نیازی به چوبدستی ندارم.

تیک!

قدمِ بعدیش مصادف بود با همین صدا.
کاشی‌ای که زیرِ پاش بود، چند سانتی متر فرو رفته بود. پاش رو بالا آورد. کاشی به حالت قبلیش برگشت. دقیقاً مثل یه اهرمِ فعال‌کننده به نظر می‌رسید.
با این فکر، سر جاش میخکوب شد. پشتِ سر و جلو و چپ و راستش رو پایید. چیز عجیب و چشم‌گیری رو ندید.
امّا از بالای سرش غافل شد.
نیزه‌ای از لای سقف ظاهر شد و به سمتش پرتاب شد.
جیغی کشید و به کناری شیرجه زد.
- هی! این... این دیگه چی بود؟

تیک!

کاشی‌ای که زیرِ دستش بود، فرو رفت و از لای دیوار، ساطوری عظیم‌الجثه شتاب گرفت و با ضرباتی متعدد، دُمِش رو تیکه‌تیکه کرد.
روباه قبل از اینکه فرصت کنه از درد جیغ بکشه و با دیدن دُمِ متلاشی‌شده‌ش، غش کنه...

تیک!

کاشی‌ای که زیرِ پاش بود، فرو رفت و از درونِ دیوارِ مقابل، نیزه‌های زیادی عین مور و ملخ به سمتش هجوم آوردن.
-لامصبا! چند نفر به یه نفر آخه؟!

تک‌تک‌شون رو با نهایت خوش‌شانسی جاخالی داد. طوری که چسبیده به دیوارِ پشتِ سرش، بین نیزه‌ها، ژستِ فرعونِ باستانی رو گرفت.
خسته و کوفته، خودش رو از لای اونا بیرون کشید و درازکِش افتاد روی زمین.

تیک!

اگه دیر می‌جنبید، توی حفره‌ای که زیرش به‌وجود اومده بود، می‌افتاد و طعمه‌ی سگ‌های شکاری میشد.
ولی محکم به لبه‌ی حفره چسبید و وحشت‌زده از پارس بی‌وقفه‌ی سگ‌ها، خودش رو بالا کشید.
- وحشیا! هیچکدوم‌تون نمی‌تونین مانع رسیدنم به اون تخم طلایی بشین! هیچ اهمیتی نداره که چند نَفَرین! همه‌تونو حریفم! رئیس‌تونو هم حریفم! پوزه‌شو به خاک می‌مالونم و سُر و مُر و گُنده برمیگردم خونه! اگه لازم شد هم دوباره میام و همه‌تونو روی درجه‌ی سختیِ Hard شکست میدم و High Score میزنم! فاکس لایف!

همین که چرخید که بره، یکی از سگ‌ها از پارس ‌کردن دست کشید.
- آقا روباهه، اجازه؟ دُمبِت درازه.

روباه سر جاش میخکوب شد.
یادش اومد که چند دقیقه قبل، توسط یه ساطورِ گنده، دُمِ نازنینش به کاردستی تبدیل شده بود. ولی اون موقع توی مخمصه گیر کرده بود و وقت نداشت که از درد جیغ بکشه.
امّا الآن وقتش رو داشت.
- عـــا! عـــا! عـــو! عـــو! عـــی! عـــی! عـــا!

به تعداد دفعاتی که دُمِش ساطور خورده بود، فریاد زد و دردِ ته‌نشین‌شده رو تخلیه کرد. بعد، با چسب نواری، تیکه‌های دُمِش رو به همدیگه چسبوند و به راهش ادامه داد.
بین راه، ناگهان دیوار دهن باز کرد.
- هی تو! دنبال تخم طلایی می‌گَردی؟

یوآن وایساد.
- با منی؟
- نه با اون یکی دیوارم. با خودتم دیگه.
- آره آره آره، یکی منو فرستاده دنبال تخم طلایی، نمیدونم کیه، اصلاً یادم نمیاد کی بود، فقط اینو میدونم که باید اون تخم رو گیر بیارم و بعدش... بعدش... نمیدونم، گیر بیارم دیگه. تموم میشه میره. کمکم میکنی؟ جون من کمکم کن!
- اگه به معمام جواب بدی، کمکت میکنم.

روباه با خودش فکر کرد که اِی کاش یه ریونکلاوی رو با خودش می‌آورد. حتی به قیمت اینکه تخم طلایی رو پنجاه-پنجاه شریک بشه.
- اِی بابا! باشه قبوله. معماتو بپرس ببینم.
- دو به‌اضافه‌ی دو؟

نفس یوآن توی سینه‌ش حبس شد. حدسش رو میزد که با معمای دشواری روبه‌رو بشه. ولی دیگه نه اینقدر دشوار!
امّا تسلیم نشد.
نفس عمیقی کشید و به اعصابش مسلط شد. بعد، ماشین حسابی رو از جیبش در آورد و دو رو با دو جمع کرد.
- پنج.
- غلطه!
- اِ؟ ... راهنمایی نمی‌کنی؟
- یکی از پنج کم کن.
- چهار و نود و نُه صدم؟
- نـه! ببین... پنج منهای یک چقدر میشه؟
- اِی بابا! چرا منو میندازی تو تله؟ من خودم یه پا روباهما! گفتم میشه چهار و نود و نُه صدم دیگه!
- آره آره، همینی که گفتی. ولی فقط نصف اولشو بگو! اعشاریشو نگو!
- نصف اولشو؟ منظورت اینه؟ "اِی بابا! چرا منو میندازی تو تله؟ من خودم یه پا روبـ..." ... این نصفشه.
- نـــــه! یه راهنمایی... بعد از یک، کدوم عدد میاد؟
- دو.
- آفرین. بعد از دو؟
- سه.
- دمت گرم. حالا اگه گفتی بعد از سه، کدوم عدد میاد؟
- اممم... یه لحظه وایسا، هولم نکن... نوکِ زبونمه. اممم... .

دیوار پشیمون شد از اینکه چرا همچین روباه احمقی رو به چالش کشید.
امّا دوباره امیدوار شد.
- ببین... پنج‌تا سیب داری. یکی‌شونو می‌خوری. الآن چی داری؟

یوآن بشکنی زد.
- یه شکمِ سیر.
- و بله بینندگانِ مسابقه‌ی تلویزیونیِ دیوار به دیوار! بالاخره یکی از شرکت‌کننده‌ها جواب درستی به معمای امشب‌مون داد! اون گفت: چهار!
- هی! من گفتم یه شکمِ سیر!
- زر اضافی نزن. تو مجبوری که برنده‌ی مسابقه بشی. فهمیدی؟ مجبوری!

و قبل از اینکه روباه جوابی بده، دَرِ چوبی‌ای رو ظاهر کرد.
- بفرما بیرون! این در تو رو به تخم طلایی لعنتیت می‌رسونه!

یوآن، خوشحال از اینکه قرار نبود تخم طلایی رو با کسی پنجاه-پنجاه بشه، بی‌درنگ به سمت در هجوم آورد و دستگیره رو چرخوند.
اون سوی در، اتاقی بود که توش چندین زن و مرد، لباس گیرشون نیومده بود و...
محکم در رو بست!
- این دیگه چی بود، لعنتی؟

دیوار چکشی در آورد و قهقهه‌زنان به زمین کوبید. بر اثر ضربه، نصف سقف فرو ریخت.
- آخـــی... الآن دلم از دستِ خنگ‌بازیات خنک شد. ولی به دل نگیر. باور کن این دفه جدّیَم. بیا!

و دَرِ دیگه‌ای رو ظاهر کرد. یوآن فوراً پرید و در رو باز کرد.
اون سوی در...
چندین دختر...
- دلت میخواد با کدوم‌مون ازدواج کنی؟

محکم در رو بست!
- برو خودتو مسخره کن!

دیوار دوتا چکش در آورد و قهقهه‌زنان به همدیگه کوبید. بر اثر ضربه، قسمتِ سالمِ سقف هم فرو ریخت.
یوآن خودش رو از زیر آوار بیرون کشید و با ابروهایی گره‌خورده، دوتا لبه‌ی آجُرهای دیوار رو گرفت.
- ببین دیوار! مختصر و مفید! یا یه دَرِ درست حسابی نشونم میدی...

پنجه‌های تیزش رو به رُخِ دیوار کشید.
- یا هزارتا... "دو... به‌اضافه‌ی دو... میشه چهار" ... روی آجُرات... حکاکی می‌کنم!

با هر وقفه، یه ضربه‌ی کلّه به دیوار می‌کوبید.
دیوار، خونی نداشت که از سر و صورتش بپاشه.
اصلاً سر و صورتی نداشت که خون ازش بپاشه.
بنابراین کمی از سیمانِ بین آجُرهاش پاشید.
- حله حله! قول میدم که دَرِ واقعی رو نشونت بدم. یقه رو ول کن، خُرد شد.

یوآن آجُرها رو ول کرد. دیوار دستی به آجُرهاش کشید و بعد، سومین در رو ظاهر کرد.
- خیلیم جدّی.

روباه آهسته به در نزدیک شد، چشم غرّه‌ای به دیوار رفت و با شک و تردید، در رو باز کرد.
اون سوی در، چندین زن و مرد که لباس گیرشون نیومده بود، وجود نداشتن.
چندین دختر که سالها انتظارِ یوآن رو می‌کشیدن؟ از این خبرها هم نبود.
خودش رو توی خیابونی پیدا کرد که خالی از عابر و ماشین و جارو بود.
- خب... الآن باید کدوم وری برم؟ از کجا بدونم تخم طلایی کجاس؟ غول آخر کو پس؟

یه چیزی از لای آسمون شتاب گرفت و به سمت یوآن افتاد. فوراً متوجهش شد و اون رو دو دستی گرفت. اون چیز...
- وات؟!

تخم طلایی بود. تخمی که فقط دست و پاش بیرون زده بود. در واقع، چندین دست و چندین پا از اون بیرون زده بود.
- خب، پیداش کردم. بزن بریم!

قبل از اینکه بره، به فکر فرو رفت. دقیقاً قرار بود با این تخم چه کاری بکنه؟ اون رو برای کی می‌بُرد؟
رشته‌ی افکارش پاره شد، وقتی که صدای چند رگه‌ای غرید:
- تخم‌مونو پس بده!

برگشت سمت صدا و...
-

با موجودی مواجه شد که ظاهراً متشکل از تعداد زیادی جادوگر بود. مثل یه توپ خیلی خـیـلـی خــیــلــی گنده که از هر گوشه‌ش، سر و دست و پا بیرون زده بود.
نفهمید که سؤالش رو چجوری بپرسه، امّا به هر حال پرسید:
- تو چی هستی؟

هرکدوم از جادوگران جواب دادن:
- منو میگی؟
- نه بابا منو میگه!
- داشت منو نگا میکرد.
- انگشتش طرف من بود.
- با زبونش بهم اشاره کرد.
- رونالدینیویی بهم اشاره کرد.
- ما رو میگه.
- کی با تو کار داره کچل؟
- هوووی!
- یکی اینو بندازه بیرون!
- یکی اونو بندازه بیرون!
- ببین با کیا شدیم صد نفر!

درونِ توپِ گنده، جنگی داخلی شکل گرفت و دود از گوش‌های یوآن بیرون زد.
- من تک‌تک‌تونو می‌شناسم! جمیعاً کی باشین؟

اعضای توپِ گنده از جنگ دست کشیدن و متحد شدن.
- ما جادوگرانیم!
- و دقیقاً چی از جونم می‌خواین؟

دوباره جادوگران انفرادی جواب دادن:
- می‌خوایم ریختت رو نبینیم.
- می‌خوام پوست‌تو بکنم، باهاش پالتو بسازم.
- تو این تابستون آخه؟
- نمیشه دوباره نویل لانگ‌باتم بشی؟
- یوآن بیا دئول! با همه دئول کردم، فقط تو موندی. بهت سخت نمی‌گیرم.
- خیر سرش صد بار در محضرمون دوئل کرده، هنوز به دوئل میگه دئول.

یوآن دیگه طاقتش طاق شد.
- اووو کام آن! چرا همتون به هم چسبیدین؟ چرا این‌شکلی شدین؟!

اتحاد جادوگران دوباره شکل گرفت.
- تخم‌مونو پس بده!

روباه نگاهی به تخمی که توی دستش بود، انداخت. هر لحظه ممکن بود که موجود درونش کاملاً خارج بشه. چه موجودی می‌تونست باشه؟ ورژنِ نوزادیِ جادوگران؟
- شرمنده رفقا. یکی بهم گفته که اینو بدزدم. یادم نیس کی بود، ولی من روی قولم پا نمی‌ذارم! بای بای!

جادوگران که از این فرار ناگهانی غافلگیر شده بودن، خودشون رو جمع و جور کردن.
- بگیرینش!
- تخم‌مون پیششه!
- تا غیبش نزده، قل بخورین!
- چرا دارین کج قل می‌خورین؟
- چرا هرکدوم‌تون داره یه سمت قل می‌خوره؟
- داریم از هم می‌پاشیـــــم!

لرد که روی لژ مخصوص قرار داشت، همه رو کنار زد و فرمون رو به دست گرفت.
- بادبان‌ها رو بکشیـــن!

کشتیِ کُرَویِ جادوگران بادبان نداشت. امّا رودولف که همیشه بالا تنه‌ش لخت بود، دست به فداکاری زد، خودش رو از پایین تنه هم لخت کرد و شلوارش رو به عنوان بادبان به چوب بست.
حالا شیرازه‌ی جادوگران دوباره جمع شده بود. قل خوران، خودشون رو به یوآن رسوندن و محاصره‌ش کردن.
- تخمو بگیرین ازش!

یوآن با کمال میل، تخم رو دو دستی به جادوگران پس داد و فرار کرد. تخم بین جادوگران دست به دست شد.
- مال منه!
- نه! مال منه!
- من بیشتر از همه‌تون قل خوردم. پس مال منه!
- سر و پا موندن‌تونو مدیون شلوارمین! رد کنین بیاد!
- اصلاً دقت کردین چرا این روباهه مقاومت نکرد و فوراً پسش داد؟

نگاهی به همدیگه انداختن. بعد تخم رو شکستن و متوجه شدن که یوآن جنس قلابی بهشون داده و اون تخم، در حقیقت، تخم مرغ بود.
لرد تخم مرغ رو پشت سرش پرت کرد. فواره‌ی خشم از بین حفره‌های وسط صورتش بیرون زد.
- هرچه زودتر اون تخمو پس بگیرین! اون روباهو هم شکنجه‌ی سفت و سختی خواهیم داد!
- کار خوبی نیست، تام. شکنجه‌ش نکن...

بقیه هلش دادن و کلاهش از سرش افتاد. امّا حرفش رو ادامه داد.
- فرصت دوباره‌ای بهش بده. بهش اعتماد کن. همونطور که از اعتمادم به سوروس، شاخه‌های عـــشق گسترده‌تر و شکوفاتر شد.
- کی این پشمک رو کنار ما آورده؟ شما به خودت عــــشق بورز ببینیم به کجا میرسی... از من دورش کنین و به قل خوردن‌تون ادامه بدین!

جادوگران می‌خواستن قل خوردنشون رو از سر بگیرن که...
- گوشنمـــــه!

هاگرید که نیمی از وزن و قواره‌ی جادوگران بود، از دستور سرپیچی کرد و به سمتِ زرده‌ی تخم مرغِ افتاده روی زمین شیرجه زد و باعث واژگونیِ جادوگران شد.
- یکی این بُشکه رو بندازه بیرون!

همگی جفت‌پا هاگرید رو هل دادن و بی‌توجه به غول که داشت زرده‌ی تخم مرغ و آسفالت می‌خورد، به راهشون ادامه دادن.
طولی نکشید که به یه سرعت‌گیر رسیدن، شتاب گرفتن، بالای سرِ یوآن پرواز کردن و روی اون فرود اومدن. از برخوردشون با روباه، صدایی شبیه به صدای لِه شدن مُربّا به‌وجود اومد.
همونطور که قل می‌خوردن، پشت سرشون رو نگاه کردن. هیچ اثری از روباه نبود.
- لهش کردیم؟
- کجا غیبش زد؟
- خنگا! گمش کردین!
- همین چند لحظه پیش گفتم که شکنجه عاقبت خوبی نداره.
- روباهو بیخیال! تخم کو؟!
- بدبخت شدیم رفت!
- من اینجام!

یوآن که جزئی از جادوگران شده بود، از غفلت‌شون استفاده کرد و خودش و تخم رو از اون مخمصه بیرون کشید و نیشخند زنان از جهت مخالف فرار کرد.
جادوگران ترمز زدن، صد و هشتاد درجه چرخیدن و دوباره دنبالش افتادن.
اونا و یوآن به چهارراه رسیدن و پشت چراغ قرمز متوقف شدن. از هر طرف، جادوگران‌ها و یوآن‌های متعددی از همدیگه سبقت گرفتن و ترافیکِ شلوغی از این دو به‌وجود اومد.
بنابراین، جادوگران و یوآنِ اصلی میانبر زدن و به کوچه‌ای رسیدن که...
- نـــه! بُن بسته!

به دیوارِ پشتِ سرش چسبید.
جادوگران بهش نزدیک شدن. ضخامت‌شون به اندازه‌ای بود که به‌زور وارد کوچه شده بودن و هر لحظه امکان داشت در برابر فشارِ دیوارِ کوچه بترکن.
- تخم‌مونو پس بده!

چندین نفر حرف زدن، چندین نفر سلاح در آوردن، چندین نفر قهقهه‌ی شیطانی سر دادن، چندین نفر استخون‌های گردن و انگشت‌هاشون رو جا انداختن، چندین نفر مسئول به رقص انداختنِ اسکلتِ جادوگران بودن، چندین نفر هم کار خاصی نکردن.
نزدیک‌تر و نزدیک‌تر شدن. دیگه مجالی برای نفس کشیدن نبود. یوآن نگاهی به دور و برش انداخت.
- یه لحظه!

تخم رو توی جیبش گذاشت، دورخیز کرد و دوید سمت دیوار و سعی کرد از اون بالا بره. امّا سُر خورد و افتاد پایین.
جادوگران:
بعد، شانسش رو روی اون یکی دیوار امتحان کرد. باز هم نتونست.
جادوگران:
دیوارِ پشتِ سرش کوتاه‌تر بود، سعی کرد ازش بالا بره، امّا باز هم ناکام موند.
جادوگران:

- نـــه! وایسین! این دفه میتونم...

روباه بالاخره تونست از نصف دیوار چهارم بالا بره.
ولی دوباره افتاد.
- اِی بابا! نمیشه که نمیشه! چیکار کنم؟

لرد که می‌دونست روباه‌ها فقط توی فرار از طریق کَندنِ گودال تبحر داشتن، آوانس داد.
- براش قلاب بگیرین، شاید تونست بالا بره.

اسکلت جادوگران به شکلِ دستی گنده در اومد، یوآن رو حمل کرد و تا نزدیکیِ لبه‌ی دیوار بالا برد.
- روباه! اینم از لبه‌ی دیوار. فرار کن ببینیم. ما ارباب بسیار دلرحمی هستیم. خوشمان نمیاد که طعمه‌هامون بیچاره بشن. باید همیشه یه چاره بهشون بدیم. نباید...
- ارباب، فرار کرد!
- ... کسی در محضرِ ما، وسط حرف زدنمون بپره، آقای رودولفوس لسترنج!
- ولی ارباب!
- چته؟ این چه قیافه‌ایه برامون گرفتی؟!
- یوآن فرار کرد!

اون دور و برا، هیچ اثری از روباه به چشم نمی‌اومد.
لرد خودش رو جمع و جور کرد.
- به همین راحتی ولش کردین بره؟!
- ولی ارباب... خودتون دستور دادین که این‌شکلی بشیم و ببریمش بالای دیوار.

لرد از قبل هم جمع و جورتر شد.
- رو رو بریم! حرف توی دهن ما میذاره! مجازات، رودولف! مجازات!
- ولی ارباب!
- کروشیو!

طلسم شکنجه‌گر به سمت رودولف شتاب گرفت و به‌صورت رونالدینیویی به هری پاتر خورد و باعث شد که هری از درد، محتویات معده‌ش رو بالا بیاره.

- هــــــری! پســـــرم! بگیر که اومدم!

دامبلدور خودش رو از لای جمعیت بیرون کشید و جامه‌دران، شیرجه‌ای به درون دریای محفلی‌ها، مرگخوارها و خاکستری‌ها زد و پیکر هری رو از خطر غرق‌شدن نجات داد و در آغوش گرفت.
امّا بی‌توجه به اون، گیبن دستش رو از تهِ جمعیت بالا گرفت.
- ارباب! حالا که اون روباهه فرار کرده، به نظرم بریم سراغ Plan B.
- کاملاً درسته گیبنشتاین! ولی کسی میدونه نقشه‌ی جایگزین‌مون چی بود؟
- ارباب؟ ینی می‌خواین بگین یادتون نیس؟

لرد بیشتر از قبل جمع و جور شد.
- اتفاقا یادمونه، گیبن! ولی مایلیم که خود شما یادآوری و بازمطرحش کنین تا سهم هرچند کوچکی هم در انجام نقشه داشته باشین.
- سپاسگذارم که این فرصت گران‌بها رو بهم دادین، ارباب! Plan B ـمون این بود که وقتی روباه فرار کرد...

- فوراً برگرده و Plan C رو اجرا کنه.

همه به طرف صدا برگشتن و با خودِ شخصِ تحتِ تعقیب روبه‌رو شدن.
همه:
شوالیه‌ی نارنجی:
- تو مرام ما روباها نیس. اگه به گوش بقیه‌ی روباها برسه، تیکه بزرگه‌م دماغمه. ولی دوس ندارم این بازی کثیف رو با فرار کردن، کثیف‌ترش کنم!

از بالای دیوار شیرجه زد و روی زمین فرود اومد. مُچ پاش پیچ خورد، ولی به روی خودش نیاورد.
- از روباه بودن خسته شدم! دلم میخواد برای یه‌بارم که شده، مردونه جلوتون وایسم و حقتونو بذارم کف دستتون و صاحب بی‌چون و چرای تخم طلایی بشم و دیگه نمی‌تونم این درد لعنتی رو تحمل کنم و وااااااااااخ!

مُچ پای پیچ‌خورده‌ش رو محکم گرفت و زمین‌گیر شد.

- ابروکرومبی... می‌دونیم که وقتی دُمِت رو روی کولت گذاشتی و بی‌اجازه از حضورمون مرخص شدی، شنیدی که گفتیم ما ارباب بسیار دلرحمی هستیم. الآن هم تأکید می‌کنیم. می‌تونی خودتو اذیت نکنی و تخم رو دو دستی جلوی پاهامون بذاری و کاری هم باهات نداشته باشیم.
- آبرکرومبی! و مگه اینکه از رو جنازه‌م رد بشین!
- رو رو بریم!

جادوگران شیهه‌ای کشیدن و دست‌هاشون رو مُشت کردن. از اتحادِ مُشت‌هاشون، مُشتی غول‌پیکر به‌وجود اومد که می‌خواست ضربه‌ای مهلک به یوآن بزنه و اون رو درجا پودر کنه. روباه تخم رو محکم بین بازوهاش نگه داشت و خودش رو جمع کرد.
ناگهان سر و کلّه‌ی خری از بین سطل‌های آشغال پیدا شد و دقیقاً بین جادوگران و یوآن ایستاد.

یوآن و جادوگران:
خر: تصویر کوچک شده

روباه، عکسِ خری رو از جیبش در آورد و با خری که جلوش وایساده بود، مقایسه کرد. بعد، محکم زد به پیشونیش.
- هی! این همون خر معروفه! سه هزار میلیارد گالیون برا پیدا کردنش جایزه تعیین کردن!

با اشاره، همهمه‌ی جادوگران رو ساکت کرد و پاورچین پاورچین به خر نزدیک شد و وقتی که به یه قدمیش رسید...
پرید!
امّا خر باهوش‌تر از این حرف‌ها بود. بال‌های طلاییش رو گشود، پرواز کرد و توی آسمون آبی اوج گرفت.
- من همون خرِ بالدارِ معروفم! ولی شماها باور نکنین! تصویر کوچک شده

همه محو پرواز خر و ثبت شدن اسمش به عنوان اولین خرِ مسافرِ فضا شده بودن.
امّا لرد، نه.
کروشیوی تلنگر صفتی به جادوگران زد و اونا رو هوشیار کرد.
- روباه! دیگه از این نمایش‌های مسخره‌ت خسته شدیم! بیا قضیه رو همینجا تمومش کنیم! یا اون تخم رو صحیح و سالم تحویل میدی...
- به کس کسونش نمیدم! به همه کسونش نمیدم!
- یا اینکه خودمون با زور تحویلش می‌گیریم...
- عـــمراً!
- یا اینکه از خودت دفاع کنی و به طرز باشکوهی در برابر ما شکست بخوری و اون تخم رو صحیح و سالم از چنگت در بیاریم!
- آها این خوبه! این شد یه چیزی!
- جان سالم به در ببر!

زنگ شروع دوئلِ تک به صد، به صدا در اومد.
یوآن و جادوگران با همدیگه سر شاخ شدن. روباه مُشتی به جادوگران زد که اونا رو فقط دو سانتی‌متر هل داد امّا دردش به همه سرایت کرد.
- آخ چِشَم!
- آخ دماغم!
- آخ پام!
- اینی که گرفتی، پامه. پات نیس.
- اِ نیستش؟ ... اِ ایناهاش! آخ پام!
- ملاقه‌م کجاش شبیه پاته؟
- بازم نیستش؟ ... آها! ایناهاش! آخ پام!
- عصای منه، باباجان!
- پس پام کدوم گوریه؟
- از چه روی در این هاگیر واگیر در پی پایِتان می‌گردید؟
- خو می‌خوام بگیرمش و درد بکشم!
- درد نکش! مجبوری مگه؟

بعد از اتمامِ مهلتِ دردکشی، جمع و جور شدن و مُشتی صد نفره نوشِ جونِ یوآن کردن که اون رو مثل پوستری به دیوار چسبوند.
لرد رو به یارانش گفت:
- نفله شد. برین تخم رو بیارین.

امّا یوآن، با چشمی کبود شده، تخم رو بغل کرد، سینه‌خیز جلو رفت و مُشتش رو بالا گرفت.
- من... من هنوز تسلیم نشدم.

به دستور لرد، کراب و رودولف با تکلی دو نفره، به سمت یوآن شیرجه زدن. روباه، موجِ قمه‌های آغشته به ریمل و پنکک رو با دریبل رونالدینیویی پشت سر گذاشت. دیوارِ دفاعیِ لادیسلاو و پاتریشوا و خانزفا و کاردلکیپ و جورامونت و پتیران و عاصدیغ و زاموژسلی رو هم با حرکت "تخمِ دو طرفه" محو کرد و در برابر خیلِ عظیمِ باقی‌مونده که همگی نقش دروازه‌بان رو داشتن، با ضربه‌ی چیپ، تخم رو از بالای سرشون رد کرد.

اسلوموشن

تخم در حال رد شدن از لابه‌لای دست‌های دروازه‌بان‌ها و در آستانه‌ی ورود به دروازه بود.
یوآن با سر و صورتی عرق‌کرده، نگاهی به اسکوربورد انداخت.
دقیقه‌ی ۸۹:۵۹ ... بازی ۱-۱ مساوی بود.
اگه گُل میشد، تیر خلاص زده میشد، فینال رو پیروز میشد و به عنوان کاپیتان تیم تک‌نفره‌ی یوآن‌ها، کاپ قهرمانی تخموییدیچ رو بالای سر می‌بُرد.
نفس تماشاگرهایی که از بالای پشت بوم خونه‌شون بازی رو تماشا می‌کردن، در سینه حبس شده بود...
اگه گُل میشد...

پایان اسلوموشن

امّا هکتور برخلاف بقیه ناکام نموند و روی خط دروازه، با یه سوپر واکنشِ ملاقه‌ای، مسیر تخم رو به سمت حیاط خونه‌ی همسایه منحرف کرد.
البته توی دوربین‌های اشعه‌ی ایکس، معلوم شد که بانز مسیر تخم رو منحرف کرده و هکتور مثل معجون‌هاش بی‌مصرف بوده.
به هر حال، عربده‌ی همسایه که تخم به کله‌ی کچلش خورده بود، به گوش رسید:
- گم شین جلوی در خونه‌‌ی خودتون بازی کنین! این دفه رو بیخیال میشم ولی دفه‌ی بعدی خودتونو با توپ‌تون می‌ترکونم!

با سوئیچِ جاروش یه تَرَکِ تهدیدآمیز روی تخم ایجاد کرد و اون رو از داخل حیاط پرت کرد توی خیابون. یوآن سریع‌تر از همه صاحب تخم شد. قصدِ شروعِ یه ضد حمله‌ی دیگه رو داشت که نویل لانگ‌باتم دُمِش رو گرفت.

- آخ! کی دُمَمو گرفته؟ خطاس آقای داور! خطاس!
- جواب منو بده. چرا منو ول کردی یوآن؟ چرا؟
- برو بینیم باو پسره‌ی کلیشه‌ای! من الآن سر دسته‌ی روباهام. تو چی بودی؟ یه مُشت "دامبلدور از ولدمورت قوی‌تره" و "گریفیندور قهرمانه"! الآنم عروسک خالی‌ای بیش نیستی. کسیَم نمی‌خوادت!

نویل که تحقیر شده بود، شمشیرِ گریفیندورش رو کشید تا دُمِ داغونِ روباه رو داغون‌تر کنه، ولی قبل از اینکه بتونه شمشیرِ سنگین‌وزن رو بلند کنه، یوآن پیش‌دستی کرد و طی اقدامی غیراخلاقی، لگدی به ناحیه‌ی حساس نویل زد و چون نویل با تک‌تک جادوگران ارتباط داشت، بقیه هم از درد خم شدن و ناحیه‌ی حساس‌شون رو چسبیدن.

- اینجا چه خبره؟!

همه به طرف صدا برگشتن. در آستانه‌ی کوچه، توپ گنده‌ای وجود داشت که پیش‌بند گل‌گلی‌ای دورش بسته شده بود و درست مثل جادوگران کروی‌شکل و متشکل از چندین آدم بود. با این تفاوت که اون آدم‌ها، جادوگر نبودن.
ساحره بودن.
یوآن خیلی زود نکته رو گرفت و رو به جادوگران پرسید:
- زنته؟

کُره‌ی جادوگران دردِ توی ناحیه‌ی حساسش رو فراموش کرد، قل خورد، خودش رو به کُره‌ی ساحرگان رسوند و بغلش کرد.
یا جزئی‌تر، رودولف به تنهایی همه‌ی ساحره‌ها رو بغل کرد.
- اینجا چیکار میکنی؟
- صدات تا اونور شهر هم میرسه. خودت اینجا چیکار میکنی؟
- این یارو بچه‌مونو دزدیده.
- اِ وا مرلین مرگم بده! کوش؟ کجاس؟

جادوگران به یوآن اشاره کرد.
یوآن:
ساحرگان با دیدن تخم توی دست روباه، دوتا سیلی به خودش زد و جیغی کشید.
- بچه‌مون دست تو چیکار می‌کنه روباهه؟ چی از جونمون می‌خوای؟ ما که نه تو رو می‌شناسیم، نه هیزم تَری بهت فروختیم! چرا گروگان گرفتیش؟ پول می‌خوای؟ هرچقدر دلت بخواد بهت میدیم! ولی کاری به کار بچه‌مون نداشته باش! تو رو جون هرکی دوس داری! خواهش!

و با پیش‌بندش، مشغول پاک کردن اشکِ معمولی و اشکِ سبزش شد. هرچند که اون وسط، ربکا جریکو با بقیه‌ی ساحره‌ها هماهنگ نبود و داشت برای روباه، بوسِ حلقه‌ایِ هوایی می‌فرستاد.
یوآن چشم غرّه‌ای به ربکا رفت.
- اولاً که تو یکی کور خوندی، دختره‌ی مو گیلاسی! سه ماه از زندگیمو خراب کردی! دوماً، من هیچی از جون بچه‌تون نمی‌خوام! نه تخم‌تونو می‌خوام، نه پول‌تونو، نه هیچی‌تونو! از همون اولشم کاری به کار هیچکدوم‌تون نداشتم! ولی یه حسی مجبورم میکرد که بچه‌تونو بدزدم! یه صدایی دَرِ گوشم می‌گفت اگه ندزدمش، منو می‌کُشه! ولی الآن دیگه ازش نمی‌ترسم! بیاین، اینم تخم‌تون! می‌خوام برم اون یاروی وسوسه‌کننده رو پیدا کنم و حقشو بذارم کف دستش!

امّا ساحرگان همچنان گریه می‌کرد و جادوگران هم بغلش کرده بود.
- دروغ نگو روباهه... تو... تو می‌خواستی زندگی‌مونو به آتیش بکشونی! تو می‌خواستی ما رو از داشتن یه بچه محروم کنی!
- دارم بچه‌تونو دو دستی تقدیم می‌کنم، بازم گریه می‌کنی؟
- هیـــــس! چیزی نگو... از همون اول تقدیرم این بوده که زندگیم به دستِ توی مکار نابود بشه! جیگرت آتیش بگیره! آتیـــــش!

یوآن دیگه نتونست تحمل کنه.
- اصلاً من دیگه از این فیلم هندی خسته شدم!

تخم رو بالا گرفت و اون رو محکم کوبید به زمین. تخم به‌صورت پینگ‌پونگی به در و دیوار خورد و وقتی از شتابش کم شد، درست جلوی ساحرگان و جادوگران ایستاد.
برای لحظاتی، همه با بهت و حیرت به تخم زل زدن و سکوت عمیقی حکم‌فرما شد.
و بعد...
تخم شکست.
گریه و ناله‌ی نوزاد همراه شد با لبخند پدرانه‌ی جادوگران و اشک شوق مادرانه‌ی ساحرگان.
- بچه‌م به دنیا اومد!
- بچه‌م به دنیا اومد!

جادوگران مُشتی پیروزمندانه به هوا فرستاد و لگدی صد نفره به باقی‌مونده‌ی پوست تخم زد. پوست تخم وارد دروازه‌ی یوآن شد و نتیجه‌ی بازی ۲-۱ به نفع جادوگران تموم شد.
تموم شد!
یوآن هم تخم طلایی رو از دست داد و هم کاپ قهرمانی تخموییدیچ رو.

ساحرگان با احتیاط بچه‌ش‌ رو بغل کرد. نوزادی که مخلوطی از پدر و مادرش بود، امّا با جنسیت‌هایی برعکس.
لرد که طاقت دیدن ورژن نوزاد مؤنثش رو نداشت، جلوی چشماش رو با دستاش پوشوند.
ویولت هم تصمیم گرفت که با کنت الاف ازدواج کنه و خودش رو توی خونه‌ی کنت زندونی کنه تا هیچوقت چشمش به ویولتِ مذکرِ ریش و سبیل‌دار نیفته.
کرابِ جدیدی که لوازم آرایشی دیگه براش آپشن نبودن، بلکه لازمه‌ی زندگی‌کردن بودن.
رودولفِ جدیدی که دیگه به این راحتی‌ها نمی‌تونست برهنه بشه و بدتر از اون، ظاهراً در آینده طعمه‌ی ورژن بزرگسالش میشد.
دامبلدورِ جدیدی که به‌جای ریشِ درازِ سفید، به لب‌های سرخِ غنچه‌شده و دماغی که حداقل چهار بار عمل شده، مجهز میشد.
مالیِ مذکر، نام خونوادگیش رو به آرتورِ مؤنث تحمیل میکرد و کارخونه‌ی ویزلی‌سازی ورشکست میشد و پریوت‌ها جهان رو تسخیر می‌کردن.

به هر حال، جادوگران به ساحرگان کمک کرد تا از جاش بلند بشه. هردو، غرق در شادیِ به دنیا اومدن بچه‌شون و کسب مقام قهرمانی توی مسابقات تخموییدیچ، همونطور که بچه و کاپ رو بالا و پایین می‌انداختن و می‌خندیدن، از پیچِ کوچه گذشتن و محو شدن.
و داخل کوچه، فقط یوآن موند.
به دیوار تکیه داد و زیر لب از خودش پرسید:
- چرا افتادم دنبال این تخم؟ پیدا کردنش چه سودی داشت؟ اصلاً... فرض کن... صحیح و سالم این مأموریت رو تموم کنم. بعدش چی؟ اصلاً کی بهم گفته بیفتم دنبال این تخم؟ اونی که منو توی این بازی موش و گربه انداخت، کیـــه؟!

نفس‌نفس‌زنان، دور و برش رو پایید.
ناگهان چیزی توجهش رو جلب کرد.
کنار کیسه‌ها و سطل‌های زباله، ملاقه‌ای به چشم میومد که روی اون، عنکبوتی دراز کشیده و داشت رُژ به لب‌هاش می‌مالید.
یوآن نگاهی به اطرافش انداخت و مطمئن شد که تنهاست.
- پیدات کردم.

لحظه‌ای عنکبوت، با آسایش، مشغول آرایش بود.
و لحظه‌ای بعد...
زیرِ مُشتِ روباه...
.


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۳۱ یکشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۶

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
زلزله شون با فيگ شون!


پذيرايي


شايد باورش سخت باشد ولي پذيرايي ها بر خلاف تمام آن چيزهايي كه دسته بندي شدند، انواع ندارند. حتي استثنا هم دارند ولي با اطمينان، يك نوع بيشتر نيستند، خوشبختانه!

***
قالَ دامبلدور:
- دليران ققنوس! آخر اين هفته گم گشتگان رَه عشق مهمان خانه ي گريمولد ـن. پذيرايي هم با يار روشناييه!
- مرگخوارها پروفسور؟ چه فكري با خودت كردي؟ تو آخه دامبلي؟ همين مرگخوارايي كه داري دعوتشون مي كني...
- انبار خاليه پروف. حتي ديگه پياز هم نداره!
- كليه ي آخرين ويزلي سالم رو هفته ي پيش فروختيم.

و مثل هميشه، سيل اعتراضات به جا و نا به جايي بود كه دامبلدور را غرق كرد. ولي آن فرزند راه درستي، به نكته ي مهمي اشاره كرد؛ اين چه دامبلدوري بود؟ جدا از خالي بودن خزانه و انبار، كي پذيرايي را به رز، يار روشنايي مي داد؟!

***
- گوشنمه!

باز هم قال دامبلدور اما اين بار خطاب به ظرف برتي بات روي ميز. برتي بات ها كه از عشق آلبوس روي هم رفته، سر جمع ده تا هم نمي شدند، از درون ظرف نگاه " دامبلش كه هاگريده! " بهم تحويل دادند. الف و ب و همه ي باقي مانده ها خيال قايم شدن زير ريش آلبوس و تماشاي مرگ دوستانشان را نداشتند، پس ويبره زنان از جلوي چشم گرسنه ي دامبلدور دور شدند.

- سه هزار و پونصد سال عمر كردم ولي اين طوريش رو نديدم.
- قلوپ قلپ قلوپ!

دامبلدور برگشت و عنكبوتي را ديد كه درون نوشيدني كره اي با اسانس ويبره افتاده بود. دستش را دراز كرد تا عنكبوت را از غرق شدن نجات دهد...
اما مگر در مهماني اي كه برتي بات ويبره زنان حركت مي كند، عنكبوت غرق هم مي شود؟ دستش را پس كشيد و آراگوگ را تنها گذاشت تا به شناي دلپذيرش در سواحل لرزان كره اي ادامه دهد. سواحلي كه صرف نظر از خوشمزگي اش، كار ناتمام مرگخواران را تمام كرد...
بلاخره ليني مي توانست دوباره با خيال راحت در خانه ي ريدل پرواز كند.

ليني بي خبر از آزادي، از روي شانه هاي اربابش كل مهماني را نظارت مي كرد. اگر روي ويبره بودن همه چيز را حساب نمي كرد، وضعيت خيلي بهتر بود از آنچه كه در نظر داشت. حداقل هيچ پيازي تا شعاع سه كيلومتري پيدا نمي شد. از روي شانه هاي اربابش بلند شد. بعد از يك عمر همنشيني با ويبره زنان، ناديده گرفتن عدم تعادل محيط براش سخت نبود.

-

هر ويبره زني رز نيست ولي هر رزي ويبره زن هست! پيكسيِ گير كرده در ژله ي روي ويبره، به خودش قول داد كه اين جمله را قاب بگيرد و به نصفه ي اتاق مديريتي اضافه كند و روزي ده بار از روي آن بلند بخواند.

- ويبره بزن...با ريتم من...ويبره!

اين صداي گيديون پريوت بود كه در اثر خوردن بيف استراگانوف اسپيشيال رز، به اين روز افتاده بود. خودش كه هيچ، گيتارش هم در امان نمانده بود.

- ويبره اي...ويبره اي...بد درديه آرسي گرفتارش شدم! [ ]

بعض خاص نهفته در ويبره اش، بيانگر شكوفا شدن استعدادش بود، چيزي كه مدت زيادي را سر انكارش صرف كرد. استفاده از آپشن هاي ويبره خيلي هم سخت نيست!

پذيرايي يار روشنايي كاملا شبيه به خودش بود، روي ويبره! مانند همه ي حاضران فعلي خانه ي گريمولد و حتي خارج از خانه ي دوازدهمِ...
دامبلدور دستش را زير عينك برد تا چشمانش را فشار دهد، درست مي ديد؟!
بله!...حتي مشنگ هاي خارج از خانه هم روي ويبره بودند. اما از آنها كه پذيرايي نشده بود!

- دلير ققنوس چرا ماگل ها اينقدر شبيه تو هستن؟
- هستم من يكي! نيس كسي شبيه من!
- خب چرا همه شبيه اون يكي رز ـن؟

دختر با ويبره اي براي پيرمرد شفاف سازي كرد:
- رزات هافل هستن شبيه به هم ولي نيستن عين هم!

گرچه كه دامبلدور از اين جمله چيزي دستگيرش نشد ولي قصد بحث كردن با رز را هم نداشت.
- خب چرا شبيه هكتور تكون مي دن؟
- چون كردن اجاره از آپشن هاي ويبره ي من؟

دوناتي پير محفل تازه افتاد. نوشيدني و خوراكي هاي لرزان روي ميز با پول حاصل از رهن ويبره، خريداري شده بود. رز با ويبره به كنارش آمد و دوتايي ماگل هاي ويبره زن را تماشا مي كردند.

- خوشگل نيستن خيلي؟
- ميزبان محفل چرا پياز نخريدي كه ارزون تَر پامون در بياد؟
- پروف دولت مسلسل قيمت پياز رو برده بالا.

اشك در چشمان دامبلدور حلقه زد. با اين حساب ديگر خبري از سوپ پياز نبود! ولي پياز نماد محفل بود، اگر سوپ پياز نمي خوردند كه نمي توانستند ترويج عشق كنند!
سر آلبوس به دوران در آمده بود و همه چيز دور تا دورش، بيرون و درون خانه، جاندار و بي جان، خوراكي يا نوشيدني؛ بالا و پايين مي پريد. اين همه ويبره براي فردي به سن و سال او زياد از حد بود. ويبره زدن پياز ها را دور مدار سرش حس كرد و...

- شترق!
- عه! افتادي چرا پروف؟ خوبه حالت؟...پروف؟...پروفسور؟...مي خواي شوك ويبره اي؟

رز براي گرفتن جواب صبر كرد اما دامبلدور اگر مي خواست هم جوابي نداشت كه بدهد.

- بخور رو آخرين جرئه ي سوپ پياز !

و حتي پياز ها هم ساكن نبودند.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.