هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۰:۳۶ دوشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۶

آدر کانلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۶:۴۸ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 87
آفلاین
راهنما ها دوان دوان به سالن اصلی موزه رفتند و با دهان هایی باز و چشم هایی افتاده و صورت هایی مات و رنگ پریده به صحنه ی رو به رویشان نگاه کردند. خشکشان زده بود. سکوت همه جا را گرفته بود. سالن موزه شبیه مناطق جنگ زده شده بود. گرد و غبار همه ی فضا را پوشانده و ذره های غبار در هوا دیده می شد. استخوان های دایناسور علف خوار بزرگی که پسر ها ازش سواری می گرفتند کاملا ریخته و استخوان هایش پخش و پلا شده بود. با چشم هایی غمگین به پارچه های پاره پاره ی لباس های قدیمی موزه و گیتاری شکسته نگاه کردند. بالاخره راهنمای اول با صدایی خفه زیر لب زمزمه کرد :
- « واای ، خدای من. »

- « همه جا رو داغون کردن. »

دست و پای راهنمای سوم شروع به لرزیدن کرد. بعد از چند ثانیه از جا پرید و با صدایی لرزان جیغ کشید :
- « حتما رفتن به تالار های دیگه. باید جلوشونو بگیریم. »

صدای ریز ریز شدن شیشه ای در راهرو پیچید. راهنما ها با نگرانی به صورت های بهت زده و وحشت زده ی هم نگاه کردند و بعد با تمام سرعت به سمت منشا صدا دویدند.
بله ، حدسشان درست بود. هافلی ها در یک اتاق جدید مشغول خرابکاری بودند. گبین و استوارت با نیشخند وارد تابوت مومیایی ها می شدند. آدر با دقت مشغول بررسی مومیایی و نوار های خاک خورده و پاره پوره ی پیچیده شده ی دورش بود. دورا که لباس های موزه را به تن داشت در آن سو با آملیا جر و بحث می کردند و در همان حال که مجسمه ی سی سانتی یک میمون را به سمت خود می کشیدند جیغ می زدند :
- « بدش به من! مال منه. »
- « نه خیرم! من اول پیداش کردم. »
- « برام مهم نیست! »

رز که کاملا از متوقف کردن ملت هافل نا امید شده بود یک گوشه بر صندلی نشسته و با ویبره هایی که هر از گاه می زد بچه ها را تماشا می کرد. راهنما ها آب دهانشان را به سختی قورت دادند و خود را به سرعت پشت دیوار ها پنهان کردند. راهنمای سوم که سفت به دیوار چسبیده بود گفت :
- « حالا چی کار کنیم؟ »

راهنمای اول غرید :
- « چی کار کنیم داره؟ همون نقشه ای که داشتیمو اجرا می کنیم. »

با چشم های سرخش به راهنمای سوم خیره شد و با صدایی مثل فرماندهان خشن جنگ دستور داد :
- « برو! نوبت تویه. »

راهنمای سوم به خود لرزید و جیغ کشید:
- « چی؟ چرا من؟ »

- « اگه به حرفم گوش نکنی می ندازیمت وسط این دیوونه ها. پس زود باش. »

راهنمای سوم در یک لحظه و بدون حتی یک کلمه مخالفت خود را به سمت چهار چوب در پرت کرد. چوبدستی اش را از زیر ردا رو به آنها گرفت و زیر لب اما خیلی سریع ورد را خواند. بعد به سرعت به آن سوی دیوار شیرجه زد و پنهان شد. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. ناگهان مجسمه ی سنگی از دست آملیا و دورا به زمین افتاد و گوش چپش شکست. دو دختر ناگهان خود را در هوا و معلق پیدا کردند. آملیا با حیرت به خودش نگاه کرد که چه راحت سی سانت از زمین بلند شده.

- « چی؟ چطور امکان داره؟ »

آدر دستش را به سمت مومیایی دراز کرد و یک دفعه با وحشت دید که دستش در آن فرو رفت. سریع خود را عقب کشید و دید که در هوا معلق شده. گبین از داخل تابوت بی آنکه درش را باز کند بیرون آمد و فریاد کشید :
- « دیدین ، دیدین! من از تو تابوت رد شدم! »

آدر در حالی که با چشم هایی گشاده از تعجب به هیکل آبی رنگش نگاه می کرد خندید و گفت :

- « واای ، این خیلی باحاله! »

راهنمای ها در نهایت نا باوری دیدند که هافلی ها نه تنها وحشتزده نشده و حتی یک در صد با خود فکر نکردند شاید مرده اند بلکه شادان و خندان در هوا شروع به پرواز کردند. به این سو و آن سو می رفتند و دنبال هم می کردند.
راهنمای اول بعد سی ثانیه سکوت بالاخره دهانش را از هم باز کرد و بریده بریده گفت :
- « حالا ... حالا چی کار کنیم؟ »



من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۵:۲۳ پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۶

دافنه مالدونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۶ جمعه ۲۶ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۵۴ یکشنبه ۹ مهر ۱۳۹۶
از این دنیا اخرین چیزی که برایم باقی می ماند،خودم هستم.
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 229
آفلاین
-خوب بگو نقشتو.
-چطوره جوری رفتار کنیم که انگار مردن و بعد یه طلسم بزنیم که مثل روح بتونن از وسایل این موزه عبور کنن؟
-و بعد اگه رفتن، بیرون، دیدن که نمردن چی؟
-تا اون موقع در موزه رو میبندیم.

بنابراین راهنما ها شروع کردن به گشتن در کتاب ها، تا ورد مورد نظرشون رو پیدا کنن.
دو ساعت گذشت و راهنما ها گشتن، گشتن و گشتن و از گشتن دوباره گشتن!
تا اینکه یکی با شوق و ذوق داد زد:
-پیدا کردم.
-خوب ورد رو بگو تا اجراش کنیم.
-فقط یه مشکلی هست.
-چه مشکلی؟
-این ورد اثرش فقط سه دقیقس.
-خوب اشکالی نداره که ما کارمون رو انجام میدیم.

راهنما ها شروع کردن به خوندن ورد.
-نُل جاسکو مِل پاتو!

و بعد همه جا جوری شد که هر کس مثل روح از توش رد میشد، پس خود راهنما ها هم خیلی باید دقت کنن و فقط واسه کف و سقف ساختمون این اتفاق نیفتاد چون خودش اینطوری خواستن.()

در همین حین در ان طرف موزه:

-دورا اون لاس رو از تنت در بیار.
-نمیارم.

در این هنگام که رز داشت ویبره زنان و داد زنان، دنبال دورا میدوید ناگهان چشمش به قسمت شکلات های موزه برخورد و شیرجه زد توشون.
-وای این شکلاترو.وای اون یکی رو.:)

و شروع کرد به خوردنشون.


ویرایش شده توسط دافنه مالدون در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۳۰ ۱۵:۳۴:۴۰
ویرایش شده توسط دافنه مالدون در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۳۰ ۱۵:۳۵:۳۹

تصویر کوچک شده


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۵:۰۱ پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۶

آدر کانلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۶:۴۸ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 87
آفلاین
رز زلر در حالی که شرشر عرق می ریخت به سمت دورا شیرجه زد و گفت :

- « این لباس موزه است. تو نباید تنت کنی! »

و لباس بنفش و پر گرد و غبار قدیمی جادوگری که قبلا مدیر هاگوارتز بود را از دستش کشید. قبل از اینکه به دورا فرصت اعتراض بدهد لباس را بر شاخه گوزنی گذاشت و به سمت پسر ها دوید. در همان حال که به سمتشان می رفت با اخم به دافنه که در موزه برای خودش با تار های صد ها ساله ی گیتار آهنگ می زد و شاد و خندان شهر می خواند نگاه کرد.
استوارت یک ابر چوبدستی که مال یکی از جادوگران قدرتمند سه قرن پیش بود را در دست گرفته و باهاش باز می کرد. آدر و گبین هم به نمایشش با ابر چوبدستی نگاه می کردند و با تحسی سر تکان می دادند.
رز که صورتش سرخ شده بود چشم هایش در حدقه گشاد شدند و جیغ کشید :

- « اونو بزار سر جاش! اسباب بازی که نیست. »

استوارت چوبدستی را عقب برد و گفت :

- « اما خیلی باحاله. من می خوام باهاش... »

رز چوبدستی صاف و سفید را از دستش قاپید و بر جای قبلی اش گذاشت.
سپس در حالی که نفس نفس می زد به سمت آملیا که نزدیک تر بود رفت. او یک تلسکوپ عصر حجری را برداشته و با چهره ای قرمز که از هیجان برق می زد به آن دست می کشید و محو تماشایش شده بود.
رز با عصبانیت غرید :

- « اونو بده من. »

- « برو کنار. مال خودمه! »

آملیا به محض دیدن رز که با دو دست به سمت تلسکوپش حمله می کرد تلسکوپ را عقب برد و در یک حرکت سریع و خشن بر سرش کوبید. یک لحظه همه جا برای رز تیره و تار شد. بعد دنیا شروع به چرخیدن کرد و همه چیز کند شد. در همان حال که به زمین می افتاد دورا را دید که جلوی آینه ی قدی با ذوق خودش را با لباس بنفش می دید و دافنه را که آهنگ می زد و پسر ها را که به جان استخوان های یک دایناسور ما قبل تاریخ افتاده و از سر و کاولش بالا می رفتند و بعد همه چیز و همه جا تاریک شد.

چهار راهنما با عصبانیت و در سکوت به چهره های هم نگاه می کردند. راهنمای اول با حالت عصبی انگشت هایش را ترق تروق می شکست و به کبودی زیر چشمش دست می کشید. گلویش را صاف کرد و گفت :

- « ما باید یک کاری بکنیم. موزه داره نابود می شه. اون دیوونه ها دارن فاتحه ی همه چیزو می خونن. یکی شون همچنان داره تو آب مقدس شنا می کنه! اون دختره هم داره با تلسکوپامون بازی می کنه. »

در چشمانش اشک جمع شد و کبودی زیر چشمش نشان داد و گفت :

- « حتی یکی از دخترا با گیتار ی که یک قرن عمر داشت زد تو سرم. باور می کنین؟ »

راهنما های دیگر با چهره هایی آتش گرفته از خشم سر تکان دادند و حرفش را تایید کردند. راهنمای دوم داد زد :

- « یکی از اون دخترا هم تا بهش گفتم به تلسکوپمون دست نزن با تلسکوپ خودش زد تو سرم! اینا خیلی خطری ان. »

دیگری در حالی که با نارضایتی دست هایش را تکان می داد انگار که راهنما ها مسئول این افتضاح بودند فریاد زد :« چه وضعشه؟ اینجا مثلا موزه است! »

همگی با سر حرفش را تایید کردند.

راهنمای دوم پرسید :

- « چی کار کنیم؟ »

- « من می گم از موزه بندازیمشون بیرون. »

راهنمای اول گفت :

- « چطور خودت این کارو بکنی؟ »

رنگ از چهره ی راهنمای سوم پرید و گفت :

- « ااا... من؟ خب... چرا همه با هم از موزه اخرجشون نکنیم؟ »

راهنمای اول با کف دست به صورتش زد و آهی طولانی کشید. راهنما چهارم در حالی که چشم هایش از شیطنت برق زدند از جا پرید و داد کشید :

- « فهمیدم. »

همه هیجان زده به او نگاه کردند. راهنمای چهارم دست هایش را با موفقیت در هوا تکان داد و خندید و از خوشحالی بالا و پایین پرید.
با چشم هایی سرشار از نفرت به بقیه ی راهنما ها نگاه کرد و از لای دندان های به هم فشرده اش گفت :

- « من یک نقشه دارم... »






ویرایش شده توسط آدر کانلی در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۳۰ ۱۵:۱۰:۰۲

من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۳:۰۲ پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۶

دافنه مالدونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۶ جمعه ۲۶ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۵۴ یکشنبه ۹ مهر ۱۳۹۶
از این دنیا اخرین چیزی که برایم باقی می ماند،خودم هستم.
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 229
آفلاین
کپی اول رفت همراه دافنه تا ساز های موزه رو ببینن و البته بخرن.
-چرا نمیرسیم؟
-میرسیم، نگران نباش.
-من حوصلم سر رفته.

انها از راه رویی رد شدن و ناگهان
همه جا تاریک شد و بع داز گذشت چند دقیقه دوباره همه جا روشن شد.
-وای خدای من، اینجا چقد خوبه.
-خوب ابنجا که میبینید، ساز هایی است که در قبلا ساخته شده...

دافنه پرید وسط حرفش و گفت:
-میخوام همه رو امتحان کنم.
-چی؟

دو دقیقه بعد:

دافنه پرید روی ساز ها و دونه دونه همرو امتحان کرد."البته این وسط چند تا ساز هم شکستن."
-لا لا لالا سل فا می ر...

همین که نت اخر رو زد، سیم گیتار پاره شد.
-هیی.:|خوب مشکلی نیست میرم سر ساز بعدی.
-صبر کنید اینا واسه زدن نیستن، دیگه، واسه تماشا هستن.
-چقدر حرف میزنی.:|
-بله من زیاد حرف میزنم و شما باید گوش کنید.
-نمیکنم.میخوام ساز بزنم.

تا اون شخص اومد دوباره حرف بزنه، دافنه با گیتاری که سیمش در رفته بود، زد تو کله ی اون شخص، خوش بختانه فوت نکردن فقط بیهوش شدن البته گیتار شکست.
-چقد سرش سنگین بود.

ان طرف قضیه:



ویرایش شده توسط دافنه مالدون در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۳۰ ۱۳:۱۰:۳۳
ویرایش شده توسط دافنه مالدون در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۳۰ ۱۳:۱۷:۳۸

تصویر کوچک شده


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱:۰۸ پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۶

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
موزه شناس بدون آنکه متوجه اتفاقات پشت سرش، که شامل پریدن آدر درون بشکه و در آوردنش توسط گیبن و استوارت بود، میشد به دورا که سر تا پا لباس های بنفش تاریخی موزه را پوشیده بود؛ زل زده بود.

_بهم میاد نه؟
_چی؟
_این لباسا! داشتم به این فکر میکردم چند تاشو بخرم.

موزه شناس رنگ نگاهش تغییر کرد. دهان باز کرد تا به دورا خرده بگیرد...

_من پولشو دارم و اصلا هم برام مهم نیست که این لباس چقدر براتون مهمه!
_من که چیزی نگفتم هنوز!
_لازم نیست هر بار صداتونو بشنوم. من ذهن خوانم.

موزه دار اندکی عصبی شد. سعی کرد افکار خصوصیش را به یاد نیاورد.

_همممم. صورتی گلگلیه!
_چی؟
_عین درو تو من شرور!

موزه دار که آبرویش به طرز بیوتیفولی فنا رفته بود، چون همه دورشون حلقه زده بودند، همان لحظه فرم استفعا را پر کردندی و با شغل تود وداع کردندی! تا وداعی دیگر خدا نگه دار! موزه دار دوم که حساب کار دستش اومده بود و بازدید کنندگان خود را خوب شناخته بود، با لبخندی ملیح درون بشکه آب مقدس پرید و از آدر درخواست کرد او را به حال خود رها کند. موزه دار سومی، که در کار نبود، نیز در کار آمد و ردا را بر سر کشید اما تلسکوپ آملیا به داد رسید و مانع بر سر کشیدن ردا شد!

_از جون من چی میخواید؟
_تلسکوپ.
_ لباس.
_ساز.
_ انواع شیپور ها!
_ شکلااااات!

موزه دار خواست باری دیگر ردا را بر سر خود بکشد که بادیگارد های سوزان پدیدار شدند.

_آهاااان اقاهه حساب کار دستت اومد؟ یه تختم به من بده.

موزه دار با مظلومیت بر روی خود راست کلیک کرد، چندین بار با بدبختی بر روی کپی کوبید و سپس با هر یک از هافلی ها همراه شد.



پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۹:۳۶ سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۶

آدر کانلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۶:۴۸ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 87
آفلاین
- « این چی می تونه باشه؟ »

آدر کانلی در حالی که با کنجکاوی به فسیل یک جانور عجیب نگاه می کرد این سوال را پرسید. آن جانور عجیب چهار پای کوتاه و کلفت داشت و یک سر کوتاه. بدنش کشیده و هیکل بود و بر بالای پشتش تیغ هایی دیده می شد و دمی با سری گرد داشت.
گبین شانه بالا انداخت و گفت :

- « نمی دونم »

استوارت هم اعتراف کرد :

- « تا حالا همچین جونوری ندیده بودم. »

آدر کانلی خم شد و به قسمت چشم های تو خالی و بزرگ جانور نگاه کرد. بعد به آرامی با انگشت به دندان های تیز و کشیده و قوس دار جانور که به اندازه ی قمه های رودولف بود دست کشید. اینکه یک جانور زیر این دندان ها خورد شود ترسناک بود. راهنما چند متر آن ور تر درباره ی یکی از شمشیر های افسانه ای جادوگران توضیح می داد. بعد از آنکه حرف هایش تمام شد آدر به جانور اشاره کرد و گفت :

- « این چجور جونوریه؟ »

راهنما به پسر ها نگاه کرد و به سمت جانور قدم برداشت. وقتی جلویش ایستاد گفت :

- « این فسیل یک دراکوسفالاسسه. یکی از جانوران عجیب دنیای جادویی که دیگه نسلشون منقرض شده. این جونور تنها و منزویه. دراکوسفالاسس همه چیز خوار بود اما غذای اصلیش گوشت آدم بود. دراکوس ها معمولا شب ها به شکار می رن و به روستا ها حمله می کردن. قدرت بدنیه فوق العاده ای دارن اما سرعتشون کنده. جادوگر ها و آدم ها برای حفاظت از خودشون انقدر این جانور ها رو کشتن که دیگه حتی یک دونه ازشون باقی نمونده. راستی اصلا بهش دست نزنین. می گن هر کس به این جونور دست بزنه آدم خوار می شه! به خاطر همین ما می خوایم این رو توی یک آکواریوم بزاریم تا دست هیچ کس بهش نخوره. »
آدر خشکش زد. در یک لحظه احساس کرد دهانش خشک خشک شد. گبین و استوارت دو سه قدمی از او فاصله گرفتند و با چشم های گرد شده و حالت خاصی به او نگاه کردند. آدر چند لحظه ای به راهنما خیره ماند. آب دهانش را به سختی قورت داد و پرسید :

- « حالا اگر کسی دست زده باشه باید چی کار کنه؟ »

راهنما با بی تفاوتی گفت :

- « باید توی آب مقدس شنا کنه. »

آدر با تعجب پرسید :

- « آب مقدس؟ »

گبین با صدایی نسبتا بلند به جایی اشاره کرد و گفت :

- « این جاست آدر. »

آدر رو به راهنما که اخم هایش در هم کشیده شده بود لبخند ساختگی ای زد. راهنما دهانش را باز کرد که چیزی بگوید که دورا پرسید :

- « این چیه؟ »

راهنما به سختی چشم از آدر برداشت و به دورا نگاه کرد تا جوابش را بدهد. به محض اینکه حواسش پرت و مشغول توضیح دادن به دورا شد ، آدر با تمام سرعت با گبین و استوارت که کمی عقب تر از او بودند به سمت آب مقدس دوید. آب مقدس در یک بشکه ای چوبی و تقریبا هم قد آدر قرار داشت و زلال و صاف بود. آدر دستی به آب زد. انقدر سرد بود که انگار آن را در فریزر یخچال گذاشته بودند. آدر لرزید و گفت :

- « واای ، آبش خیلی سرده. »

استوارت گفت :

- « چاره ای نیست. بپر تو بشکه! »

آدر بی آنکه به سردی آب فکر کند از لبه ی بشکه گرفت خود را بالا کشید و در بشکه که پر از آب یخ زده ی مقدس بود انداخت.


من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۲:۱۶ یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۶

دافنه مالدونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۶ جمعه ۲۶ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۵۴ یکشنبه ۹ مهر ۱۳۹۶
از این دنیا اخرین چیزی که برایم باقی می ماند،خودم هستم.
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 229
آفلاین
همان طور که راهنما داشت توضیح میداد و املیا با لذت نگاه میکرد.
دافنه خودشو به سرعت به موزه رساند و با یک پرش بلند، افتاد روی دورا.
-لباسامو خاکی کردی.
-خواستم یکم هیجان بیشتر شه.
-تو اینجا چیکار میکنی؟
-تو مگه ذهن خوان نیستی؟خوب خودت بخون دیگه، حوصله ی توضیح دادن ندارم.

دورا که دید بالاخره یکی رو پیدا کرده تا ذهنش رو بخونه و حوصلش سر نره، شروع کرد به فضولی در ذهن دافنه.
-سلام دافنه.
-سلام املیا،اسمون امروز نارنجیه.راستی این خانونه داره چی میگه؟
-داره در مورد ستاره شناسی توضیح میده.
-اخ جون پس بذار هر چی میگه رو تو دفترم بنویسم.

دافنه دفتر ابیش با طرح گل رو در میاوره و هر چی خانوم راهنما میگه رو وارد میکنه.

-خوب بریم سر مطلب اصلیمون...اسطرلاب از ابزارهای قدیم نجوم و طالع‌بینی است. اسطرلاب وسیله بسیار کارآمدی در نجوم رصدی بوده و اکنون بیشتر برای کاربردهای آموزشی بکار می‌رود. این ابزار برای سنجش ارتفاع، سمت، بعد و میل خورشید و ستارگان، تعیین وقت در ساعات روز و شب، قبله و زمان طلوع و غروب آفتاب و بسیاری کاربردهای دیگر به‌کار می‌رفته‌است.
-املیا تو چیزی از حرفاش رو میفهمی؟
-دورا تو اینجا چیکار میکنی؟فکر کردم اینجا برات کسل کنندس.
-داشتم تو ذهن دافنه فضولی میکردم.
-خوب در جواب سوالت...تک تک کلماتش با تمام جزئیات رو فهمیدم.
-دافنه توکه اومدی به هافلپاف بیا با ادمایی مثل من بگرد نه مثل املیا.
-من با هرکسی دلم میخواد میگردم.
-دارم میگم تو اعماق ذهنت میبینم که میخوای بامن باشی نه املیا.

دورا این را گفت و بعد املیا بدون دلیل تلسکوپش رو تو سر دورا شکوند.
-ای سرم...اهای املیا، برگرد اینجا ببینم.
- منکه همینجام.
-چرا تلسکوپت رو تو سرم شکوندی دوباره؟
-خودت تو ذهنم بخون.

دافنه هم با دفترش زد تو فرق سر دورا تا حالش بیاد سره جاش.
-تو دیگه چرا زدی؟
-دلم میخواد.دینگ!


ویرایش شده توسط دافنه مالدون در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۲۶ ۲۲:۳۳:۱۱
ویرایش شده توسط دافنه مالدون در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۲۶ ۲۲:۳۵:۱۹

تصویر کوچک شده


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۸:۵۷ یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۶

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
- بالاخره! یه اتفاق خوب!

آملیا بی معطلی، به سمت عده محدودی که درحال گوش دادن به سخنان راهنما بودند، رفت.

- همونطور که میبینید، این از اولین تلسکوپ های شکستی ساخته شده ست که برای اولین بار، از چشمی هویگنسی توش استفاده شده.

دورا از خواندن ذهن آملیا، خسته شد و با خودش گفت:
- این آملیا هم یه چیزیش میشه!

و با اخم دور شد. به محض اینکه آملیا، به جمعیت تماشاگر تلسکوپ شکستی پیوست، یکی از افراد حاضر گفت:
- این خسته کننده ست! بریم یه جای دیگه!

درست لحظه ای که فریاد اعتراض جمعیت رو به افزایش بود، صدایی، توجهشان را جلب کرد.

تق!

- خب، کس دیگه ای با قسمت نجوم موزه، مشکلی داره؟ تلسکوپم راحت مشکلتونو حل میکنه، درست نمیگم، آقای محترم؟

فردی که کمی پیش، صدای اعتراض مردم را بلند کرده و حالا، از شدت دردی که عامل آن، تلسکوپ آملیا بود، از شدت ترس، سری به نشانه تایید تکان داد.

- خب، خانوم. داشتین میگفتین.
- اهم... بله... داشتم میگفتم...



پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۲:۳۱ یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۶

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
خلاصه:
به مناسب اتمام ترم هاگوارتز، بچه های هافلپاف به تعطیلاتی در موزه ی هاگزنید رفتند...

***

خیلی چیزها قرار نبود که بشود ولی می‌شود! مثلا قرار نبود که تابستان به این زودی به پایان برسد ولی رسید. یا قرار نبود هاگوارتز تمام شود که شد...ولی همچنان قرار نیست هافلپافی ها چیزی را خراب کنند.

- اینجا نوشته با این وسیله ی مشنگی می شه سلفی گرفت...سلفی چیه دیگه؟
- ستاره‌ها می‌گن که همون عکس متحرک خودمونه.
- خودش که تنهایی نمی فهمه، حتما ستاره ها باید بش بگن.

دعوای آملیا و دورا چیزی خیلی معمول برای رز بود. از این نظر بدون هیچ نگرانی ای آنها را تنها گذاشت و به ست دیگر موزه رفت. جلوی دو سنجاب عصر یخبندان که هزار قرن بود سر یک فندوق- بلوط داشتند و همان طور درحال دعوا بایدیگر داخل قطعه یخی منجمد شده بودند، ایستاد. به نظرش آن دو خیلی آشنا بودند. خیلی آرام و دوست داشتنی به نظر می‌رسیدند.
آرام!
دوست داشتنی!

- اهـــآ! پشتکارشون هس هافلی! همینه هست که آشنا.

آن طرف موزه

- بدش به من.
- ستاره ها می‌گن مال منه!

آملیا در سر دورا تلسکوپ می شکاند و دورا گوشی را ودر از آملیا نگه داشته بود. جسیکا هم پوکر فیسانه به دو سنجاب دختر خیره بود.
- من اول پیداش کردم.
- جادوگرای قدیم به علم ستاره شناسی اعتقاد بالایی داشتن. اونا زمان زیادی رو برای مطالعه ی ستاره ها صرف می کردن.
همین طور که اینجا می بینین...

آملیا تکه ی شکسته ی چوب دستی اش را زمین انداخت و به سمت صدا برگشت. راهنمای موزه راجب قسمت ستاره شناسی توضیح می داد.


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۲۶ ۱۲:۳۵:۵۹



پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۳:۱۰ شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۶

جسیکا ترینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 143
آفلاین
هافلپافی های اصیل و متحد با اتحادی که بعد از مسابقات کوییدیچ دیگر دیده نشده بود، روبه روی در های موزه ایستادند و به سخنرانی نا مفهوم رز گوش سپردند.
بعد از حدود نیم ساعت معطلی، در های موزه گشوده شد و جمعیت عظیم هافلپافی وارد موزه ی تاریخ جادو گری شدند.
اولین حرکت رز پس از ورودشان، شمردن تعداد بچه ها بود. متاسفانه یکی از دانش آموزان در سالن نبود پس رز با نهایت ویبره، تمام راهی که آمده بودند را برگشت و سوزان و پاندایش را که دم در موزه خوابشان برده بود را، کشان کشان به سالن اصلی آورد. نفس عمیق کشید و به دیوار تکیه داد. اما تا خواست نفس عمیقی بکشد، دورا ی ذهن خوان را دید که با لباس یکی از ساحرگان معروف تاریخ کت واک گذاشته و باعث خوشحالی معدود پسران گروه شده بود. با شمردن اعداد و نفس های عمیق خود را آرام کرد و به سمت دورا رفت و کاملا جدی از او خواست که لباس را در بیاورد. اما خب دورا حرف های رز را نمی فهمید، پس با کند و کاوی در ذهنش موفق به فهمیدن منظور رز و در آوردن لباس با ناراحتی شد.
-اههه اینو ببینید! ستاره ها میگن این تلسکوپه ماله مرلین بوده !
-آملیاااااااااااااااااااااااا
-خب باشه بابا رفتم...رفتم دیگه!

رز با نگاهی خرسند به دیوار تکیه داد و چشمانش را گرد سالن چرخاند که ناگهان متوجه جسیکا شد که سعی داشت موبایل مشنگی را که در دست اسکلتی مانده بود را درآورده و سر از کار و چگونگی استفاده اش دربیاورد .
هافلپافی ها قرار نبود چیزی را خراب کنند رز از این مطمئن بود. بنابراین با قدم های بلند خود را به جسیکا رساند...


ویرایش شده توسط جسیکا ترینگ در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۲۵ ۱۳:۲۴:۰۳

هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.