هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: عتیقه فروشی و فروشگاه لوازم جادوگری گل نیلی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۲ یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۷
#25

ریونکلاو، مرگخواران

لایتینا فاست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۳ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۷:۲۴ چهارشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۳
از زیر بزرگترین سایه‌ جهان، سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ریونکلاو
ایفای نقش
گردانندگان سایت
پیام: 375
آفلاین
خلاصه:
لادیسلاو زاموژسلی صاحب مغازه‌ی «عتیقه‌فروشیِ گل نیلی» شده. تو مغازه، يه کُمُد رویاگردی وجود داره. کمدی که با استفاده از اون میشه تو خواب هر کسی رفت و باعث شد طرف هر خوابى كه ميخواى، ببينه.
مردم دم در صف بستن براى استفاده از اين كمد. وسط دعواهای ملّت سر صف و نوبت، گریندل‌والد میزنه کمد رو می‌شکنه!
این وسط دَنگ (دینگ) از لادیسلاو به‌علّت سد معبر عابرین پیاده شکایت کرده و لاديسلاو همراه آرسينوس براى رسيدگى به اين شكايت، به وزارتخونه ميرن.
ماندانگاس فلچر، سر صف ايستاده و تنها كسيه كه متوجه خروج لاديسلاو از مغازه ميشه.


***


ماندانگاس یه نگاه به این ور و یه نگاه به اونور کرد و وقتی متوجه شد کسی حواسش نیست و همه به سمت در پشتی روونه شدن، پاورچین پاورچین وارد مغازه شد. ماندانگاس کلی به خودش امیدواری داده بود که شاید لادیسلاو خواسته بپیچونتش و الکی بهش گفته کمد شکسته، اما واقعا با یه سری چوب خرد شده مواجه شد.
- ای لعنت.

اما ماندانگاس مرد تنهای شب بود، حتی مرد روزای سخت بود. پس به این فکر کرد که شاید اون چوب ها روزی به کمکش بیان، دست رد به مال مفت و بی صاحاب رو نزد و با خاک انداز، چوب ‌ها رو جمع کرد و ریخت تو کیفش.

و بعد همون طور که پاورچین پاورچین وارد شده بود، از پنجره‌ی پشت مغازه هم در رفت.

محل دستفروشای کوچه دیاگون

ماندانگاس که چهارزانو روی زمین نشسته بود، چوب‌های کمد رو روی زمین ریخت و همین طور بهشون زل زد تا شاید راهی برای استفاده از چوب‌ها به ذهنش برسه.
بازم زل زد.
همچنانم زل زد.
و بله... بازم زلـ...

- داداش بسه دیگه. انقد زل زدی داریم آب میشیم زیر نگاهت. یه ریپارو بزن بمون درس میشیم دیگه. این زل زدنا رو نداره که.

به اذن مرلین، چوب‌های کمد وقتی دیدن ماندانگاس دست از زل زدن بهشون بر نمیداره، به حرف اومدن. ماندانگاس هم خوشحال از این که راه حل پیدا کرده، چوبدستی‌ای که نمی‌دونست از کی دزدیده رو بیرون آورد و به سمت چوب‌ها گرفت.
- ریپارو

در یک ثانیه چوب‌ها به جنب و جوش افتادن و سرهم شدن و دوباره شکل کمد به خودشون گرفتن.

- بدو بدو حراجش کردم! کمد رویاگردی برا اولین بار تو دیاگون. با خرید این کمد میتونید تو خواب هرکسی که بخواین برید.

خونه ریدل

- ارباب!

پیکسی آبی رنگی پروازکنان از سوراخ در وارد اتاق لرد شد.
- دانگ یه کمد رویاگردی رو میفروشه.
- ما اون کمدو میخوایم. باهاش میتونیم خوابای اون دامبل رو دستکاری کنیم.


The MUSIC is making me growing
The only thing that keeps me awake is me knowing
There's no one here to break me or bring me down

Onlyتصویر کوچک شدهaven


پاسخ به: عتیقه فروشی و فروشگاه لوازم جادوگری گل نیلی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۶ چهارشنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۶
#24

آرنولد پفک پیگمیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۲ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۵۹:۴۹ جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
از هررررررررررچی که منفوره، خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 95
آفلاین
- داداش؟
- جونم؟
- ببین، من الآن نفر چهاردهمی‌ام. شوما سینزهمی. سینزه عدد نحسیه. شوما هم که خیلی لاغر مردنی هستی. میگن هرکی لاغر مردنی باشه و تو صف هم نفر سینزهمی باشه، می‌میره!
- عه؟!
- جون تو. بیا جاهامونو عوض کنیم.
- دمت گرم رفیق. واقعاً جونمو نجات دادی.

و ماندانگاس نفر سیزدهم شد!

نفر بعدی، آرنولد پفک پیگمی بود.
ماندانگاس خم شد تا گربه رو اغفال کنه. ولی ناگهان، خودِ آرنولد یقه‌ی ماندانگاس رو گرفت.
- هوی دانگ! من الآن دوازدهمی‌ام، تو سیزدهمی. بیا جامو بگیر! بیا خودت دوازدهمی شو! یالا!
- حله حله داداش. اوکی. ول کن یقه رو، خفه شدم.

آرنولد یقه‌ی دانگ رو ول کرد و خودش سیزدهمی شد و دانگ هم به‌صورت توفیق اجباری، دوازدهمی شد.
دانگ آرزو می‌کرد که اِی کاش بقیه‌ی اعضای صف هم مثل آرنولد مهربون و نیکوکار باشن.
نگاهی به جلوش انداخت. یازده نفر مونده بودن!
توی این شرایط، یه شارلاتان ناچاراً باید تموم استراتژی‌های شارلاتانیش رو روی یازده نفر اعمال می‌کرد.
ولی دانگ شارلاتان نبود. یه سوپر شارلاتان بود!
پس خودش رو از جایگاه دوازدهمی جدا کرد و سوت‌زنان وایساد سر صف و به دنبالش، ملّت معترضانه ریختن سرش.

- اوهو اوهوی! چه خبرتونه باو؟ یه لحظه صب کنین! آقا ولم کن! خانوم ولم کن! ... ملّت! زود قضاوت نکنین. بذ توضیح بدم. شاید فک کنین من الآن دسته‌جمعی حق‌تونو زیر پا لِه کردم و الکی‌الکی نفر اول شدم. ولی سخت در اشتباهین! من هنوزم نفر آخرم. این صفه که برعکس شده. جهت صف عوض شده. رفته اونور. لادیسلاو الآن داره از دَرِ پُشتی مغازه گالیون می‌گیره و اجازه‌ی ورود میده. باور کنین! من شاید شارلاتان باشم، ولی خب، شریف که هستم! صف رو رعایت می‌کنم!

ملّت هم که باورشون شده بود، بیخیال دانگ شدن و صف رو برعکس کردن.
دانگ شارلاتان نبود. ملّت شومپت بودن!
در این لحظه، لادیسلاو و آرسینوس از مغازه بیرون اومدن.

- اِ لادیسلاو جون، کجا به سلامتی؟
- میریم حق دینگی را که دنگ می‌نامیم، بگذاریم کف دستش!
- خب لااقل کارمونو راه بنداز بعدش برو.
- آخر کمدی در کار نمی‌باشد که کارتان را راه بیاندازم.
- کمدی در کار نی؟ صب کن ببینم. منظورت چیه؟
- بشکست! کمد بشکست!

لادیسلاو این رو گفت و به همراه آرسینوس دور شد.
این وسط، دانگ حیرت‌زده موند و یه کمد داغون‌شده و یه صفی که برعکس بود و از هیچی خبر نداشت.


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: عتیقه فروشی و فروشگاه لوازم جادوگری گل نیلی
پیام زده شده در: ۱۶:۵۱ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۹۶
#23

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۲ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱
از تو تالار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 265
آفلاین
- چه کردی اِی...

لادیسلاو تا آمد نقطه‌ی اوجِ جمله‌اش را کامل کند، شخصی جفت‌پا به میان پرید.

- اهم.

لادیسلاو همزمان که آستینِ گلرت را گرفته بود تا مبادا فِلِنگ را ببندد، گفت:
- تو دیگر کیستی که بی اذنِ دخول به میانِ سوژه وارد گشتی مردک؟!

"مردک" ردا، کروات و ایضاً نقابش را صاف کرد و پاسخ داد:
- از وزارتِ سحر و جادو مزاحم میشم. از شما به علتِ سدِ معبرِ عابرینِ پیاده شکایت شده.

لادیسلاو سرش را از مغازه بیرون برد و با جمعیتِ مشتاق و بی‌خبر از به فنا رفتنِ کمد، که صفی به طول کوچه‌ی دیاگون تشکیل داده بودند، مواجه شد.
سرش را دوباره واردِ مغازه کرد و همانطور که آستینِ گلرت را چسبیده بود، مقابلِ "مردک" و چشم در چشمِ او ایستاد.

- حال چه شخصِ شخیصی چنین عملی را به عمل آورده است؟

آرسینوس در جواب گفت:
- طبقِ چیزی که اینجا نوشته شده...

پرونده‌هایی که زیرِ بغلش زده بود را در دستانش گرفت، از آن برگه‌ای بیرون آورد و به حالتِ "مامور مخصوص حاکم بزرگ میتی کومون. احترام بگذارید!" توی صورتِ لادیسلاو کوباند.

- شخصی به نامِ دَنگ یا دینگ از شما شکایت کردن.




تصویر کوچک شده


پاسخ به: عتیقه فروشی و فروشگاه لوازم جادوگری گل نیلی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۳ یکشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۵
#22

لوک چالدرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۸ جمعه ۱۸ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۶
از منم خفن تر مگه وجود داره؟!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 103
آفلاین
- چیجوری مثلا؟
استرجس شانه بالا انداخت که با عث شد مرلین بگوید: خسته نباشی.
استرجس هم یکی زد پس کله ی اوی که "هوی! مرتیکه ی پیامبر، درس حرف بزن."


داخل دکان لادیسلاو:

- هوی تو! ای ناپاک دل، هزاران ننگ برتو باد! ددمنش سبک بار، دور دار ید درازت را ز کابینت رویایابیمان. همی گوش فرا دار چگونگی بکاربریَش را و همین گونه privacy policy ـش را نخوانده و نشنفته تیکش را کتبت مکن.

لادیسلاو غرولند کنان نحوه کار دستگاه را برای گلرت گریندلوالد توضیح داد و به او کمک کرد کمربندش را ببند و وارد خواب دامبلدور شود.

دامبلدور در دهه سی میلادی نمایان می شود که در کمال تعجب هیچ فرقی با کنونش ندارد و غرولند می کند: اما مامان!
- ساکت. دیگه با این پسره خل مشنگ نمی گردی. تسترال فهم شد؟


گلرت با هیجان گفت: به نام او، درود. اوه مـــــای گــــاد! اوه مااای گگگــگگگگــــآااادد! اوه مـــــاییییی... اووووووه! داره در مورد من حرف می زنه. چقدر یارم اون موقع قشنگ بود. در پناه او، بدرود.

و با دست، می ای که لادیسلاو به او تعارف کرده را کنار زد و گفت: به نام او، درود. تا وقتی یار رو دارم، باده می خوام چی کار؟وه! آلببببــــوووووووسسسســـس! فدای قد وبالات، فدای اون چارشونه ـت. فدای پشم و بته هات! بووووسسسس! من می خوام به اون زلف معطرت دست بکشم. می خوام تو ماهم باشی. اوه، الهی من فدای اون چشات، تو که چشمات خیلی قشنگه، می دونستی یا نه؟ می دونستی یا نه؟ نای نانای نانای نای نیش نای نای نیش نای نای دوپس دوپس دوپس. در پناه او،بدرود.

لادیسلاو نالان از گیتی آهی برآورد و ادامه خواب دامبلدور را play کرد.

مادر دامبلدور با خشم می گوید: مردم حرف در میارن. یه بچشون فشفشه ـست. اون یکی هم بوق بوق بوق.
- مامان!
- خفه شو، آلبوس!
- اون که من نبودم. آریانا بود.
- پاشو برو تو کمدت و تا وقتی اکسپلیارموست رو یاد نگرفتی بیرون نیا.
- مامان!
- درد! کوفت بگیری تو بچه.

کندرا با خشم آریانا را با زیرشلواری صورتی اش بلند می کند و با یک تیپا وی را پرت می کند به کمد خانه که از قضا، زیر راه پله هم بود. آلبوس هم با ناراحتی به اتاقش می رود و چوبدستی اش را روشن می کند با اینترنت Dial-up ـش تایپ می کند: تو همیشه همدمم بودی. حتی وقتی کسی نبود. هماره به امید دیدن لعل تو شب هام رو روز می کردم. اوه! الفیاس من...


گلرت با خشم از کمد رویابینی پیاده شد . الفیاس؟ الفیاس دوج؟ آلبوس چطور توانسته بود؟ آن الفیاس مشنگ را به او ترجیح داده بود؟
خشمش را سر کمد خالی کرد و چون خیلی جادوگر خاکستری ای بود، داد زد:اکسپلیاکداورا!

و کمد در هم شکست!


ویرایش شده توسط لوک چالدرتون در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲۴ ۱۴:۱۰:۳۴

روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.


پاسخ به: عتیقه فروشی و فروشگاه لوازم جادوگری گل نیلی
پیام زده شده در: ۱:۰۴ چهارشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۵
#21

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
ماندانگاس دزد بود،دست کج بود،قالتاق بود،آب زیرکاه بود،شرخر بود،ولی خب شریف هم بود!پس تصمیم گرفت صف را رعایت کند و در انتهای صف ایستاد تا هم نوبتش شود،هم جیب افراد حاضر در صف و شلوغی را خالی کند!

اما در سر صف،داستان طور دیگری بود...لادیسلاو پشت دخل نشسته و در حالی که سرگرم محاسبه کردن مقدار کاسبی آن روزش بود،بدون آنکه سرش را بالا بیاورد به شخصی که نوبش شده بود گفت:
_یک گالیون را بپرداز و داخل شو!
_شرمنده...این کوچکترین مبلغی ست که همراه دارم!

لادیسلاو با تعجب سرش را بالا اورد تا شخصی که اینگونه فصیح و بلیغ صحبت کرده بود را ببیند...اما برخلاف انتظار او که توقع داشت شخصی با این ادبیات حداقل شکسپیر را ببیند،ریگولوس بلک را دید که یک گالیون به سمت او دراز کرده بود!
_مردک جوجه...خودت را به سخره بگیر...خوب است حال نگذارم که وارد کمد شوی تا در قسمت ماتحت دماغ احساس سوزش کنی؟
_مسخره چیه؟خب یه وقتایی منم ادبیاتم میزنه بیرون...به جون لادیسلاو قصد توهین نداشتم!

لادیسلاو که کمی از خشمش فروکش کرده بود،نفس عمیقی کشید و دوباره به پشت دخلش برگشت...
_حال کنون وارد کمد شو و بگو به خواب که قصد داری وارد شوی!
_یه خواب ننه سیریوس لطفا...یعنی ننه خودم!
_باشد!

در اواسط صف!

استرجس و مرلین که زمان زیادی را در صف بودند،خسته از ایستادن،همانجا بر روی زمین نشستند...
_این چه وضعشه؟من بعد دو سال برگشتم،الان اینا حق ندارن بهم بگن تو صف وایسا!
_به نظر من راونکلاوی ها همیشه با صف قصد دارن قهرمان بشن!
_ناموسا ربطش رو نفهمیدم مرلین!
_من خودم نمیفهمم چی میگم...اصولا نخونده و نشنیده اظهار نظر میکنم...این فرد صاحب مغازه هم راونکلاویه،حتما یه ربطی به گروهش داره دیگه!
_راس میگی...با این همه سابقه که من دارم،کسی نمیتونه بهم بگه چی درسته چی غلط...حیف که هی بهم پیام میدن که بمونم...وگرنه من از این صف رفته بودم...هی پیام میدن بهم،هی خجالت زده میکنن من رو با لطفشون!
_استر...من پیغمبرم مجبورم یه نفس حرف بزنم،صفحه های جزوه ام پر بشه...تو چی میگی؟

استرجس چانه اش را خاراند...سپس نگاهی به نفرات جلویی و پست سری در صف انداخت...ناگهان همانند کسی که فکری به ذهنش خطور کرده،مشتش را بر کف دستش کوبید و صدایش را به حدی که فقط مرلین بتواند بشنود پایین اورد و گفت:
_نظرت چیه این نفرات جلوییمون رو یه جوری از صف بدرشون کنیم،نوبت ما زودتر برسه؟




پاسخ به: عتیقه فروشی و فروشگاه لوازم جادوگری گل نیلی
پیام زده شده در: ۱۱:۵۸ یکشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۵
#20

باروفیو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۲ جمعه ۱۲ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۶:۱۵ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
از محصولات لبنی میش استفاده کنید!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 191
آفلاین
سوژه جدید


«لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی» سعی می‌کرد از میان انبوه جمعیت کوچه دیاگون راهش را باز کند ...

- عجب کار دشخواریست! اگر آگاه بودیم از مشقّت تردّد در این کوی، یکصد سنه‌ی مشکی انگشت به تحت این قرارداد نمی‌زدیم!

لادیسلاو به تازگی مغازه‌ی متروکه‌ی «عتیقه‌جات و لوازم جادویی گل نیلی» را از «آقای نیلی» که سال‌ها بود معجون سازی مشنگی پیشه کرده بود و فقط برای تمدید سرور مغازه سری به آن می‌زد اجاره کرده بود تا نانی به کف آرد و به غفلت نخورد.

- سر پگاهی نه تنها اندر ترافیکی به سنگینی ترافیک محدوده‌ی تقاطع بزرگراه شهید سیّد مصطفی چمران شمال و بزرگراه شهید محمّدابراهیم همّت شرق برمی‌خوریم، راوی نیز لنگ اندر گیوه‌مان می‌کند و برروی شکلاتی که پگاه میل کردیم اسکی می‌رود.

لادیسلاو که می‌دانست هیچ قدرتی بالاتر از قدرت راوی نیست تصمیم گرفت به اعصاب خود مسلّط باشد و راهش را برود که پیرزنی با مو و ردای آبی که از سرش نور می‌تابید، سر نورانیش را مثل گاومیش پایین انداخت و دوان دوان به سینه او خورد و جعبه‌ای که زیر ردایش پنهان کرده بود را به زمین انداخت و درحالی که فریاد می‌زد «سرزمین من جاییست که به گام‌های سبک و آزادتر از پر ساحرگان گیر می‌دهند اما گام‌های هرزه‌ی جادوگران به بند ردایشان هم نیست عَبَضیای بوق! » دور شد!

- امان از این دهه‌ی هشتاد پیش از میلادی‌های تخس و سر به مخلوط اکسیژن و نیتروژن!

لادیسلاو سریع جستی زد و جعبه‌ی کذاییش را برداشت و به راهش ادامه داد.

تصویر کوچک شده


لادیسلاو تمام یک صبح تا شب را صرف برچسب‌ زدن اجناس مغازه کرده بود. برچسب‌هایی نظیر «قوری مزدوج با فنجان هلگا هافلپاف»، «دیهیم یافت‌شده‌ی روونا ریونکلا»، «سیم سرور 500 ساله»، «دو تار سبیل فابریک، متعلّق به نوجوانی آلبوس دامبلدور»، «کاست ضامن تندرستی والده‌ی مرلین کبیر»، «کاپوت گم‌گشته‌ی آرتور ویزلی، متعلّق به فورد آنجلیای آبی» و ... بر روی برخی اجناس به خودنمایی می‌کرد.

با رضایت نگاهی به دکوراسیون جدید مغازه انداخت و سپس مقابل درب مغازه رفت و کمدی از جعبه‌ی گسترش یافته‌ای که با خود به همراه داشت خارج کرد و مقابل درب مغازه قرار داد و آن را نیز صاحب برچسب کرد.
نقل قول:
کمد رؤیاگَردی!
دست زدن قدغن! قابل ابتیاع کردن نمی‌باشد. برای هر دور سوار شدن یک گالیون اِخ نمایید.


ماندانگاس فلچر که شب هنگام برای کسب روزی حلال افتاده بود کف خیابان، با دیدن مغازه‌ای که همواره طعمه‌ی خوبی به نظر می‌رسید امّا تعطیل بود، بالاخره نان خود را در روغن دید و سریعاً داخل شد.

- ساملکم! اممممم ... چیزه ... می‌خواستم ببینم اینا تستم داره؟

- درود و دوصد درود بر خودت و شرفت! اوّلا که دست خویش را اریب ننما و آن منوی مدیریت نهصد ساله را سر جایش بگذار. ثانیاً خیر ... تست ندارد. لکن امشب به مناسبت افتتاح رایگان است.

دانگ که متوجّه حواس جمع و چشمان تیزبین لادیسلاو شده بود قصد در حال خروج بود که با شنیدن کلمه‌ی رایگان اختیار خود را از دست داد. او کتک مفت را هم با جان و دل می‌خورد! پس درنگ نکرد و برگشت تا کمد رؤیاگَردی را تست کند.

- چی چی هه حالا؟
- با ورود به این کمد تو به دنیای رؤیاها گام می‌نهی و در خواب هرکس که خواستی می‌روی.
-ایول! ینی الان مثلا به خواب اسمشونبر می‌تونم برم؟
- حقیقت امر این است که اکنون لردمان تمام گشته. اگر بخواهید فردا از انبار برایتان می‌آورم!
- نه نه ولش کن فردا پول پاش میفته ... چیز ... خواب آلبوس؟
- شدنش که می‌شود لکن امشب هری پاتر با وی کلاس خصوصی دارد و تا صبح مشغول هستند!
- ای بابا ... وزیر خوابه الان؟
- بلی! اجازه بدهید فرکانس خواب وی را بگیرم ...

تصویر کوچک شده


- هاگرید ... هاگرید ... پاشو هاگرید!
- چته؟
- خواب ننمه ره دیدم!
- خوب؟!
- ننم منه ره گفت وزارته ره استعفا بده و یکی به اسم گان ... مان .. دان ... چی‌چی فلچره ره جانشین کن و صندوق بیت‌الماله ره با خیال راحت بسپار به این!
- مطمئنّی خواب ننت بوده؟
- مطمئن که ... راستش خیلی شبیه ننه‌ی خدابیامرزم ره نبود. یکم سیبیله ره هم داشت! ولی خودش گفت ننه‌ی خدابیامرزم هسته!
- بخواب باو خواب روستایی چپه!
- حیف که سیبیله ره داشت و خواب درستی نبود وگرنه به خاطر این تبعیض نژادی توره از معاونت خلع می‌کردم و می‌فرستادم آزکابان!

تصویر کوچک شده


فردای آن روز دانگ که هرچه منتظر مانده بود دعوتنامه‌ای از وزارتخانه دریافت نکرده بود، تصمیم گرفت بار دیگر به مغازه برود و شانسش را از طریق دیگری امتحان کند که با صفی به طول کوچه‌ی دیاگون مواجه شد.



پی نوشت: به شرکت کنندگان در تور موزه پیشنهاد می‌شه تا قبل شروع تور این‌جا رول نزنن! زدن هم زدن! مشکلی پیشنهاد نمیاد ... توصیه بود فقط.


ویرایش شده توسط باروفیو در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۱۷ ۱۳:۱۲:۵۱

I'm sick of psychotic society somebody save me




پاسخ به: عتیقه فروشی و فروشگاه لوازم جادوگری گل نیلی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ چهارشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۳
#19

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۱:۳۵ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
آپولین بدون هیچ حرفی به آلیس خیره مانده بود.گویا آن چیز را که شنیده بود باور نمی کرد.
آلیس گفت:
- چیه آپولین تو این وضعیت؟
- هیچی به جون تو!
-الان در سلامت عقل من شک کردی؟
- ام...نه.
- فکر می کنی قرصامو نشسته خوردم؟
-معلومه که نه...
- فکر می کنی با ماهیتابه زدم تو سر خودم قاط زدم؟
- چرا باید همچین فکری کنم؟
- پس میشه بگی چرا اینجوری بهم زل زدی؟
- داشتم فکر می کردم باورکردنی نیست.ناسلامتی اونا خدایان باستانن.از نزدیک می بینیمشون!ندیدی هادس هم باهاشون بود؟خیلی دوست دارم ازش امضا بگیرم!
آلیس:

کمی آنسوتر- مغازه عتیقه فروشی

فلور در حالیکه مظلومانه زانوهایش را بغل کرده بود مقابل درب بسته مغازه نشسته بود. تابلوی بزرگی با عنوان "به دستور مقامات پلمپ شده است" روی آن به چشم می خورد.در همان لحظه بادی وزید و کاغذی پرواز کنان از مقابل دوربین عبور کرد تا بر غم انگیز بودن فضا اضافه کند.
دوربین به طرف فلور حرکت کرد که ابری به تدریج بالای سرش تشکیل میشد. درون ابر تصویر زاغ سیاهی دیده میشد که با شور و شعف قار قار می کرد.
فیلم بردار:
در همان لحظه دستی ظاهر شد و زاغ را کنار زد.
- برو کنار کلاغ دیوونه. الان نوبت منه...
آیلین به زور خودش را به درون ابر تفکر کشید و تلاش کرد با وقار به نظر بیاید.
-رو ضبطه؟کوش این کاغذای دیالوگم؟بدش به من زاغ کله پوک! اونا که خوردنی نیستن. اهم بله...فلور یه هفته می تونم بهت فرصت بدم مادرتو با اون وسیله باستانی پیدا کنی وگرنه بعد از یه هفته مغازه با کل وسایلش به نفع وزارت توقیف میشه.
فلور گفت:
- من نمی فهمم. ما که دیگه انتخابات وزارت نداریم پس به دستور کی این کارو می کنن؟
آیلین با عصبانیت از داخل ابر بالای سر فلور جواب داد:
- چرا نمیگیری تو؟خب اینجوری سوژه پیش نمیره.بگیر دیگه!
فلور آه دیگری کشید و دستش را بلند کرد تا ابر بالای سرش را به همراه آیلین و زاغش محو کند.
- انگار چاره ای نیست. اگر نرم سوژه هم پیش نمیره...پاشو گابر بریم. ازم هم نپرس کجا میریم چون خودم هم هیچ ایده ای در این رابطه ندارم.

ـــــــــــــــــــــــــــ

* هادس یا آرس خدای جنگ


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۱ ۲۳:۴۵:۲۲
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۲ ۶:۱۶:۰۰


پاسخ به: عتیقه فروشی و فروشگاه لوازم جادوگری گل نیلی
پیام زده شده در: ۹:۰۴ پنجشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۳
#18

الادورا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۲ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۲:۱۵ یکشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
از مد افتاد ساطور، الان تبرزین رو بورسه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 572
آفلاین
[نویسنده با ترس و لرز به آیلین که پشت صحنه نشسته، بلند گوی مقوایی قرمز به دست گرفته، از خشم سرخ شده و از گوش هایش دود بیرون می زند نگاه می کند، به این فکر می کند که دست از پا خطا کند کارش ساخته است، بعد به این فکر می کند که اصلا چرا این پست را رزرو کرده و نانش نبود آبش نبود عتیقه فروشی رفتنش چه بود، در انتها با دیدن آیلین که با اضافه شدن هر خط به مقدمه رنگش به کبودی نزدیک تر می شود ترجیح می دهد دیگر فکر نکرده، چشم هایش را بسته، رولش را بزند، بله!]

آپولین با شنیدن صدای جیغ خودش هم جیغی کشید و چوبدستیش رو به این شکل گرفت دستش و پشت در کمین کرد:
تصویر کوچک شده


صدای پشت در جیغ زد:
-آپولین درو باز کن!
-خودتو معرفی کن!
-من آلیسم دیوونه! درو باز کن! زود بــــــاش!
-یه نشونی بهم بده که مطمئن شم!
- ای بابا تو از من دیوونه تری که ... چوبدستی من کجاست...
-تکون نخور! دستاتو بذار رو سرت!

صاحب صدای پشت در ابتدا دست هاشو گذاشت روی سرش و نشست روی زمین، بعد متوجه شد که آپولین اونو نمیبینه و دستاش رو از روی سرش برداشت
-آپولین اگه درو باز نکنی خودم درو باز می کنم!
-دست به در بزنی با همین مایتابه میزنمت!
-مایتابه!؟ مایتابه اونجاس؟!

آلیس اینو گفت و درو بی هوا باز کرد و پرید تو کلبه. آپولین در راستای خز نشدن این بار بدون شکلک وحشتزده فریادی کشید و خودشو پرت کرد عقب! آلیس نفس نفس زنان افتاد کف کلبه و با نگاهش سراسیمه دنبال ماهیتابه گشت.
-بدبخت شدیم آپولین...بیا همین الان تغییر شناسه بدیم یه زندگی جدید رو تو یه سرزمین دور افتاده شروع کنیم!

آپولین بعد از اینکه مطمئن شد آلیس همون آلیسه، چوبدستیش رو غلاف کرد و کنار آلیس نشست.
-چرا آخه؟ رفتی بیرون چی دیدی؟!

آلیس گفت:
من داشتم توی جنگل میرفتم که...

نقل قول:

فلش بک: آلیس درحالی که ماهیتابه خودش رو روی شونه ش گذاشته و با دست دیگه ش چوبدستیش رو آماده نگه داشته توی جنگل راهش رو باز می کنه که...
ناگه صدایی ملکوتی به گوش می رسد:
ای ساحره !بدان و آگاه باش که اگر....
اگر ماهیتابه ی مرلین را تا سه روز دیگر پیدا نکنید شما را زنده نخواهم گذاشت!
آلیس با تعجب به دور و برش نگاه می کنه و میگه:
-با منی؟ کجایی تو الان؟
-بله با تو ام! به آسمان نگاه کن! گاهی به آسمان نگاه کن!

در همین هنگام صدای زنی از نزدیکی های صدای ملکوتی به گوش می رسه:
-آهای مرد؟ داری با کی حرف می زنی؟

صدای ملکوتی که معلومه از صدای ملکوتی مونث حساب می بره فوری میگه:
-با هیچکس عزیز دلم!

-پس برو دو تا نون بگیر.

-چشم خانوم، اومدم....خوب گوش کنید ای ساحره ،شما ها تا سه روز دیگر مهلت دارید که ماهیتابه ی مرلین را پیدا کنید وگرنه زندتان نخواهم گذاشت...در ضمن من در راه اگر نیاز دیدم به شما افتخار داده و با شما حرف خواهم زد...فرت!


آپولین به این شکل به آلیس نگاه کرد:
-خب این کجاش ترس داشت؟ ساحره ی گریفیندوری عضو محفل ققنوس جان بر کف از چنگال بلاتریکس لسترنج جان به در برده ما رو باش!

آلیس سرش رو محکم به چپ و راست تکون داد:
- این همه ش نبود!

نقل قول:
فلش بک:آلیس سر همون جای قبلی ایستاده، دنبال دوربین مخفی اطرافش رو نگاه می کنه. ناگهان ابرهای تیره آسمون رو می پوشونن و درحالی که صحنه به فیلم های هالیوودی شباهت پیدا کرده، از بین ابرها چهره پیرمرد خشمگینی پدیدار میشه.

-اوی! زن! با تو ام...به آسمان نگاه کن!

آلیس به آسمون نگاه می کنه و پیرمرد رو میبینه که در اسکیل خیلی بزرگ بهش زل زده.
-عع! مرلین! سلام!

مرلین خشمگین میشه و صاعقه هایی اطراف صورتش شکل میگیرن!
-زئوس از ما خشمگین شده، ماهیتابه جادویی ما کجاست؟! خدایان دیگر برای سرمان جایزه گذاشته اند! مایتابه ما شیئی مقدس بین خدایان باستان بود!

چهره آلیس گشاده تر میشه:
- عع، صدا قبلیه زئوس بود پس؟ خب حالا یه مایتابه معمولی عصبانیت نداره که... خط هم روش نیفتاده! مطمئن!

مرلین غرش میکنه:
-ماهیتابه ما را در سفر بین زمان و مکان رها کردید، ساحره بی عقل! حالا معلوم نیست به تنهایی سر از کدام زمان و مکان در بیاورد!



آپولین به اطراف نگاه کرد. حق با مرلین بود. از وقتی به اینجا منتقل شده بودن اثری از آثار ماهیتابه دیده نمیشد! آلیس ناامیدانه به آپولین نگاه میکرد بلکه آپولین یادش بیاد ماهیتابه کجا جا مونده...
-حالا واسه چی داشتی جیغ میزدی؟ مرلینم که کاری باهات نداشت که!

در جواب سوال آپولین کلبه با صدای مهیبی لرزید. آلیس که رنگش پریده بود زمزمه کرد:
-اوف، داشت یادم میرفت...مرلین یهو غیب شد، بعدش یه عده از ناکجا ظاهر شدن افتادن دنبال من....مث که خدایان جنگ ان!!

- what?!



***
پستم یه جورایی جمع بندی ایده های غیر منحرف کننده پستای قبل بود، که سوژه هی از اول شروع نشه دوباره برنگردین به سرزمین جیزها، خب؟ اعصاب واسه آیلین نمونده

آیلین جان امیدوارم من یکی دیگه سوژه رو شهید نکرده باشم


ویرایش شده توسط الادورا بلک در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱ ۱۰:۱۳:۴۶



پاسخ به: عتیقه فروشی و فروشگاه لوازم جادوگری گل نیلی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ چهارشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۳
#17

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۱:۳۵ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
آیلین که از مشاهده روند سوژه به فرمت درآمده بود برگشت تا به عوامل فیلم برداری در خارج از کادر نگاه کند.
عوامل فیلم برداری:
آیلین که می دید کسی برای این وضعیت پاسخی ندارد یک مرتبه آب و روغن قاطی کرد و کنترلی را که از دو پست قبل در دست داشت به طرف کارگردان پرت کرد.
کارگردان با یک چرخش ماتریکسی از مقابل کنترل جاخالی داد و در نتیجه کنترل مربوطه با سر فیلم بردار برخورد کرد و مغزش به طرز بی رحمانه ای به در و دیوار پاشید.
آیلین نعره زد:
- بوق بر شما!این چه وضعشه؟اگر می دادم زاغی این سوژه رو کارگردانی کنه بهتر از شما می تونست. الان سر و ته این سوژه چی شده؟پس اون خلاصه به اون گندگی که گذاشتم اون بالا به چه دردی می خوره؟ببند نیشتو مردک تسترال!به چه جرئتی تا اون زبون کوچیکتو به من نشون میدی؟اصلا حالا که اینطوره آواداکداورا!
عوامل فیلم برداری:
بلافاصله صحنه قطع شد و تبلیغ شامپو بچه ایوان به نمایش درآمد. اما چون به محض تماس شامپوی مزبور با پوست سر بچه مو و پوست و گوشت مدل تبلیغاتی شروع به ذوب شدن کرد طبیعتا صحنه بار دیگر به سرعت تغییر کرد.
حالا تصویری از اتاقی پر از دود دیده میشد.در پشت میز بزرگی که در انتهای اتاق قرار داشت مردی نحیف میان انبوه دود غلیظی نشسته بود.
- ارنی...یکم دیگه واشم بیار... تاژه رشیدم به مریخ...ای بابا اون که شناشه شو بشته پشالان کیو شدا کنم؟
صحنه بار دیگر عوض شد و بر روی توده ی عظیمی از گرد و غبار که سر و دست های زیادی از هر گوشه آن بیرون زده بود متوقف شد.
فیلم بردار: اَه...بازم اشتباه شد که.
صدای فریاد نکره ای از پشت صحنه به گوش رسید.
- بوقی برگرد سر اصل ماجرا دیگه...سوژه به اندازه کافی طولانی شد.

فیلم بردار ماهرانه از کفشی که به طرفش پرتاب شد جاخالی داد و بلافاصله صحنه عوض شد.
آیلین نوک چوبدستیش را که از آن دود بلند میشد فوت کرد.
عوامل فیلم برداری از کارگردان تا آبدارچی پشت صحنه(!) جلوی پای آیلین به شکل تپه درآمده بودند. در همان لحظه زاغی بال و پر زنان خود را به جایگاه همیشگیش روی شانه آیلین رساند و با رضایت منقار خون آلودش را بر هم زد.
آیلین با رضایت چوبدستیش را غلاف کرد.
- خب. برای بار آخر میگم. سوژه از اینجا ادامه داده میشه:
نقل قول:
خلاصه: آپولین با دادن رشوه موفق شده تا مغازه عتیقه فروشی تو دیاگون باز کنه. حین مرتب کردن مغازه سنگ عجیبی از کف مغازه پیدا می شه که مشخص میشه با دسته ماهیتابه مرلین تفاوتی نداره. آلیس که از دیدن این وسیله خیلی سر ذوق اومده دسته ماهیتابه رو جا می ندازه و باعث میشه خودش و آپولین به یه جای عجیب منتقل بشن.
نکته: سنگ ها دو تان.یکی از کف مغازه در اومده و اون یکی تو لوازم آپولین بوده. این دوتا سنگ دوقولو هستن و به ماهیتابه مرلین مربوطن.

یه بار دیگه ببینم سوژه به بوق رفته معرفیتون میکنم به مادربزرگم! حالا هم زود باشین برین سر فیلم برداریتون!
عوامل فیلم برداری که تا لحظاتی پیش چون جنازه روی زمین افتاده بودند بلافاصله از جا پریدند اما از ترس طلسم شدن از طرف آیلین و شاید هم زاغ آیلین در وسط راه به هم برخورد کردند و جمیعا نقش بر زمین شدند.
آیلین:
عوامل فیلم برداری:
چند دقیقه طول کشید تا دوباره همه چیز آماده فیلم برداری شود.
کارگردان: همه چیز حاضره؟ خیلی خوب...صدا؟دوربین؟ حرکت!

در مکان و شاید زمانی دیگر

بعد از رفتن آلیس، آپولین تلاش کرده بود با کندن بخشی از کنده های کف کلبه شومینه را رو به راه کند ولی به نظر می رسید الوارها به زمین چسبیده اند.
درحالیکه زیرلب به زمین و زمان و آلیس ناسزا می گفت برخاست تا فکر دیگری کند اما در همان لحظه صدای بلندی توجهش را به خود جلب کرد. صدای بلندی که بی شباهت به فریاد درمانده زنی بی پناه و وحشت زده نبود.
- آپولین درو باز کن!
---------------------------------------------------------
لطفا برای ادامه دادن این پست در نظر گرفته بشه.خلاصه سوژه رو درون پست نقل قول کردم.





پاسخ به: عتیقه فروشی و فروشگاه لوازم جادوگری گل نیلی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۰ چهارشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۳
#16

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین
جز گیدیون پریوت.
گیدیون دوباره لب به اعتراض گشایید:
_ ای بابا. دوباره برگشتیم خونه اول. سرچیز های خوب مثل نذری و اینا خودشون میرن بعد سر چیز های خطرناک مثل این من باید برم.
صدا گفت:
_ ساکت گیدیون اعتراض نکن که راه نداره. باید بری.
گیدیون همین طور که زیر لب غر غر می کرد وارد دروازه چیز ها شد.
چند دقیقه با استرس و نگرانی گذشت.
سپس گیدیون با قیافه ای بهت زده از دروازه بیرون آمد.
سارا گفت:
_ چی شده گیدیون؟ چی دیدی؟
_ اونجا همه چیز عجیبه... آسمان بنفش است. درختان کوتاه اند و بوته ها بلند. خورشید اش به رنگ خون است. و در انتهای سرزمین یک برج سر به فلک کشیده است که میگن اونجا محل اقامت فرمانرواست.
آیلین با تمسخر گفت: هه... مارو باش گفتیم یک گریفیندوری باهامونه. این که از ما بیش تر ترسیده.
گیدیون با شنیدن این حرف با شدت سرش را تکان داد و سینه اش را جلوی داد سپس با شجاعت خاصی گفت:
_ من و ترس؟ هه... بریم تو سرزمین. خدا کنه شانس بزنه و ماهیتابه هم همون جا باشد.
سپس همگی وارد دروازه شدند.
با دیدن سرزمین چیز ها همه دهنشان باز ماند.
گیدیون به دور دست اشاره کرد و گفت:
_ آن برج در سمت شرقی اینجا است. برای رفتن به آن جا باید از وسط شهر رد بشویم.



ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.