هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۰۱ جمعه ۷ مهر ۱۳۹۶

رون ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۳ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۰ چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۱
از میتوکندری به راکیزه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 129
آفلاین
تصویر شماره 1
به جز مرگخواران ، هری پاتر و دوستانش و همچنین دامبلدور هیچ کس قبول نداشت که لرد سیاه برگشته است.
کرنلیوس فاج وزیر سحر و جادو سر دسته کسانی بود که حرف هری را قبول نمیکرد ولی همسرش مخالفش بود به همین دلیل او را از خانه بیرون کرده بود و کرنلیوس مجبور بود شب ها در وزارتخانه‌ بخوابد.
شایعه شده بود که چوبدست کهن ( یکی از یادگاران مرگ ) دست فاج است (و همانطور که میدانیم ولدمورت دنبال چوبدست کهن است ) لرد سیاه تصمیم گرفت به بالین فاج بیاید و با کشتنش آن چوبدست را نصیب خود کند.
دامبلدور به علت کهولت سن چند وقتی بود که به مشکل راه رفتن در خواب مواجه شده بود.
از آن سمت ولدمورت با چند بادیگارد که از اعضای مرگخواران بودند به سمت وزارتخانه‌ حرکت کردند.
از قضا آلبوس دامبلدور که در خواب راه میرفت سر از جنگل ممنوعه درآورده بود و یکدفعه از خواب بیدار شد ولی تعجب نکرد چون راه رفتن در خواب برای طبیعی بود. او موبایلش را روشن کرد و بخاطر اینکه تلگرام ولدمورت را هک کرده بود متوجه پیام ولدمورت به لوسیوس مالفوی شد. دامبلدور از 《نقشه اسمشو نبر》 با خبر شد و سوار بر تسترال به سمت وزارتخانه حرکت کرد.
ولدمورت به داخل وزارتخانه رسید.
دامبلدور هم به بالای سر وزارتخانه رسید اما دو بادیگارد لرد سیاه که داخل نرفته بودند و متوجه دامبلدور هم نبودند به تسترال طلسم استوپتفای وارد کردند و دامبلدور از بالای وزارتخانه‌ها داخل آن سقوط کرد. او ولدمورت را دید.
- همیشه نصفه شب ها میای اینجا تام؟
- هر وقت کسایی مثل تو مزاحم کارم نمیشم میام.
- میخوای چوبدست کهن رو بگیری اون چوبدست هیچ وقت برای تو نمیشه. حداقل تا وقتی من زنده ام نمیتونی.
- خب پس فکر نمیکنم کشتن یک پیرمرد 150 ساله ریشو زیاد طول بکشه .استوپتفای!
- پروتگو!
- لیوکورپوس!
دامبلدور جا خالی داد.
محیط وزارتخانه پر از سر و صدای طلسم هایی بود که دو تا از بهترین جادوگران تاریخ به سمت یکدیگر پرت میکردند اما فاج هنوز خواب بود.
ولدمورت شیشه های وزارتخانه را شکست و آن ها را به سمت دامبلدور پرت کرد اما او آن ها را به آب تبدیل کرد. از صدای سر و صدای شیشه ها بالاخره کرنلیوس بیدار شد و آرام آرام به طبقه پایین حرکت کرد.
دامبلدور الکی گفت آن طرف وزارتخانه چوبدست کهن است هر که زود تر رسید چوبدست مال آن میشود.
هر دو به سرعت حرکت کردند اما دامبلدور پس از چند ثانیه در حالی که ولدمورت داشت به سرعت می دوید توقف کرد، تلگرامش را باز کرد و در گروه محفل ققنوس درخواست کمک کرد.
در حالی که فاج به پایین رسیده بود، اعضای محفل که انگار همه شان آنلاین بودند و تلگرام شان را چک کردند نزد دامبلدور آمده و ولدمورت هم فهمید که گول خورده است، با افرادی نظیر سیریوس ، ریموس ، تانکس، مودی و ... و همچنین فاج مواجه شد.
ولدمورت :
سیریوس ، مگه تو قرار نبود تو همین قسمت کشته بشی؟
- تو تاپیک گفته بودن نویسنده میتونه داستان رو به دلخواه تغییر بده بخاطر همین خواست من زنده بمونم.
فاج بیشتر از همه جا خورد و بازگشت ولدمورت را تایید کرد .
اسمشو نبر از بالا فرار کرد و دست اعضای محفل در پوست گردو ماند.
فاج استعفا داد و چوبدست کهن را به دامبلدور داد تا او بتواند در جایی بهتر از آن استفاده کند .
ادامه داستان در کتاب های بعدی ...

درود فرزندم

بهتر شد این دفعه. البته هنوزم ظاهر پستت جای کار زیادی داره. مثلا؛
نقل قول:
ولدمورت :
سیریوس ، مگه تو قرار نبود تو همین قسمت کشته بشی؟
- تو تاپیک گفته بودن نویسنده میتونه داستان رو به دلخواه تغییر بده بخاطر همین خواست من زنده بمونم.
فاج بیشتر از همه جا خورد و بازگشت ولدمورت را تایید کرد .


ولدمورت گفت:
- سیریوس ، مگه تو قرار نبود تو همین قسمت کشته بشی؟
- تو تاپیک گفته بودن نویسنده میتونه داستان رو به دلخواه تغییر بده بخاطر همین خواست من زنده بمونم.

فاج بیشتر از همه جا خورد و بازگشت ولدمورت را تایید کرد .


به هرحال بد نبود. با ورود به فضای ایفای نقش بهتر هم میشی.

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۷ ۱۴:۲۹:۲۵



تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۲ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۶

رون ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۳ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۰ چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۱
از میتوکندری به راکیزه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 129
آفلاین
تصویر شماره 1
به جز مرگخواران ، هری پاتر و دوستانش و همچنین دامبلدور هیچ کس قبول نداشت که لرد سیاه برگشته است.
کرنلیوس فاج وزیر سحر و جادو سر دسته کسانی بود که حرف هری را قبول نمیکرد ولی همسرش مخالفش بود به همین دلیل او را از خانه بیرون کرده بود و کرنلیوس مجبور بود شب ها در وزارتخانه‌ بخوابد.
شایعه شده بود که چوبدست کهن ( یکی از یادگاران مرگ ) دست فاج است (و همانطور که میدانیم ولدمورت دنبال چوبدست کهن است ) لرد سیاه تصمیم گرفت به بالین فاج بیاید و با کشتنش آن چوبدست را نصیب خود کند.
دامبلدور به علت کهولت سن چند وقتی بود که به مشکل راه رفتن در خواب مواجه شده بود.
از آن سمت ولدمورت با چند بادیگارد که از اعضای مرگخواران بودند به سمت وزارتخانه‌ حرکت کردند.
از قضا آلبوس دامبلدور که در خواب راه میرفت سر از جنگل ممنوعه درآورده بود و یکدفعه از خواب بیدار شد ولی تعجب نکرد چون راه رفتن در خواب برای طبیعی بود. او موبایلش را روشن کرد و بخاطر اینکه تلگرام ولدمورت را هک کرده بود متوجه پیام ولدمورت به لوسیوس مالفوی شد. دامبلدور از 《نقشه اسمشو نبر》 با خبر شد و سوار بر تسترال به سمت وزارتخانه حرکت کرد.
ولدمورت به داخل وزارتخانه رسید.
دامبلدور هم به بالای سر وزارتخانه رسید اما دو بادیگارد لرد سیاه که داخل نرفته بودند و متوجه دامبلدور هم نبودند به تسترال طلسم استوپتفای وارد کردند و دامبلدور از بالای وزارتخانه‌ها داخل آن سقوط کرد. او ولدمورت را دید.
- همیشه نصفه شب ها میای اینجا تام؟
- هر وقت کسایی مثل تو مزاحم کارم نمیشم میام.
- میخوای چوبدست کهن رو بگیری اون چوبدست هیچ وقت برای تو نمیشه. حداقل تا وقتی من زنده ام نمیتونی.
- خب پس فکر نمیکنم کشتن یک پیرمرد 150 ساله ریشو زیاد طول بکشه .استوپتفای!
- پروتگو!
- لیوکورپوس!
دامبلدور جا خالی داد.
محیط وزارتخانه پر از سر و صدای طلسم هایی بود که دو تا از بهترین جادوگران تاریخ به سمت یکدیگر پرت میکردند اما فاج هنوز خواب بود.
ولدمورت شیشه های وزارتخانه را شکست و آن ها را به سمت دامبلدور پرت کرد اما او آن ها را به آب تبدیل کرد. از صدای سر و صدای شیشه ها بالاخره کرنلیوس بیدار شد و آرام آرام به طبقه پایین حرکت کرد.
دامبلدور الکی گفت آن طرف وزارتخانه چوبدست کهن است هر که زود تر رسید چوبدست مال آن میشود.
هر دو به سرعت حرکت کردند اما دامبلدور پس از چند ثانیه در حالی که ولدمورت داشت به سرعت می دوید توقف کرد، تلگرامش را باز کرد و در گروه محفل ققنوس درخواست کمک کرد.
در حالی که فاج به پایین رسیده بود، اعضای محفل که انگار همه شان آنلاین بودند و تلگرام شان را چک کردند نزد دامبلدور آمده و ولدمورت هم فهمید که گول خورده است، با افرادی نظیر سیریوس ، ریموس ، تانکس، مودی و ... و همچنین فاج مواجه شد.
ولدمورت : سیریوس ، مگه تو قرار نبود تو همین قسمت کشته بشی؟
سیریوس : تو تاپیک گفته بودن نویسنده میتونه داستان رو به دلخواه تغییر بده بخاطر همین خواست من زنده بمونم.
فاج بیشتر از همه جا خورد و بازگشت ولدمورت را تایید کرد .
اسمشو نبر از بالا فرار کرد ولی آن تسترال او را به داخل وزارتخانه انداخت.
یکدفعه هری و دوستانش ظاهر شدند و هری با ولدمورت مواجه شد.
هری : آورا کداوارا!
ولدمورت نابود شد در ضمن هورکراکسی هم در کار نبود.
نتیجه : هیچ وقت اجازه تغییر داستان های زیبایی مانند هری پاتر را به شخصی بی جنبه مانند من ندهید.

درود بر تو فرزندم.

سوژت بسی جالب بود. اما یک سری مشکلات داشت که من میگم بهت.
اول از همه ظاهر پست. دیالوگ ها و توصیفاتت رو به این شکل بنویس.
نقل قول:
ولدمورت : سیریوس ، مگه تو قرار نبود تو همین قسمت کشته بشی؟
سیریوس : تو تاپیک گفته بودن نویسنده میتونه داستان رو به دلخواه تغییر بده بخاطر همین خواست من زنده بمونم.
فاج بیشتر از همه جا خورد و بازگشت ولدمورت را تایید کرد .


ولدمورت :
- سیریوس ، مگه تو قرار نبود تو همین قسمت کشته بشی؟
- تو تاپیک گفته بودن نویسنده میتونه داستان رو به دلخواه تغییر بده بخاطر همین خواست من زنده بمونم.

فاج بیشتر از همه جا خورد و بازگشت ولدمورت را تایید کرد .


حله؟

پستت یه مقدار حالت گزارش داشت. خیلی سریع پیش برده بودی. از روی جزئیات پریده بودی. این کار رو نکن. راحت توصیف کن. جزئیات رو بنویس و بعد برگرد همینجا.
فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۶ ۲۱:۵۵:۴۳



تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۹ شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۶

مرگخواران

ادوارد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۰۲ پنجشنبه ۲ آذر ۱۴۰۲
از باغ خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 196
آفلاین


آسمان ابری شده بود و آماده بود تالشکری دیگر از برف های سفید پوشش را به سوی زمین بفرستد. دانش آموزان هاگوارتز در محوطه مدرسه راه می رفتند و با هم در مورد تعطیلات کریسمس که آخر همین هفته بود و تا شروع آن شش روز باقی مانده بود صحبت می کردند. بعضی به سوی یکدیگر گلوله های برفی پرتاب می کردند , بعضی دیگر نیز خود را با کتاب های مختلف سرگرم کرده بودند. ولی اکثر دانش آموزان خود را با صحبت کردن با دیگران مشغول می کردند. در این بین دو گروه بودند که با حرارت خاصی با یکدیگر گفتگو می کردند. یک گروه که شامل یک دختر مو قرمز با چشمانی سبز و یک پسر با مو هایی سیاه و بینی عقابی بود در کنار درخت راش نزدیک دریاچه صحبت می کردند و هر لجظه صدایشان بالا تر می رفت. گروه دیگر نیز که به گروه غارتگران معروف بودند بدون عضو چهارمشون چمد متر دور تر از گروه اول با یکدیگر سخن می گفتند و قدم زنان به درخت راش نزدیک تر می شدند.
- بچه ها این کریسمس باید حتما بیاین خونه ما...

این جیمز پاتر بود که با موهای به همریخته و چشمان قهوه ای رنگش بین دو دوست وفادارش ریموس لوپین و سیریوس بلک راه می رفت و حرف می زد.
- پدرم یه جاروی آخرین مدل برای کریسمس گرفته , یه نیمبوس 1950 گرفته باید با هم تستش کنیم ببینیم چقدر سرعت داره. میاین دیگه نه؟

-سیریوس: شک نکن

- ریموس : یه لحظه فکر کن نیایم.

و سپس هر سه خندیدند. تا چند دقیقه در سکوت راه رفتند و در افکار خود غرق بودند. ولی با صدای بلند لی لی ایوانز که تنها چند قدم با آنها فاصله داشت از افکار خود خارج شدند و توجهشان را معتوف صحبت های لی لی ایوانز و سوروس اسنیپ کردند.

- لی لی: چطور داری میگی که من از اون از خود راضی معذرت خواهی کنم؟

- سوروس: چون تقصیر تو بود تو زدی توی گوشش.

- لی لی: باورم نمیشه که داری از اون طرفداری می کنی. اگه اون اینقدر برات مهمه چراه نمیری باون بگردی ؟ من که دیگه نمی توم با تو دوستی کنم سوروس من فکر می کردم تو دوستمی.

- سوروس: منم دیگه نمی خوام بایه خون لجنی دوست باشم.

اشک در چشمان لی لی ایوانز جمع شد , فکر نمی کرد که روزی این کلمه را از زبان سوروس اسنیپ اولین دوستش در دنیای جادویی بشوند. ولی یک کسی بعد از شنیدن این کلمه از زبان اسنیپ بسیار عصبانی شد. جیمز پاتر در حالی که چوبدستی اش را می کشید روبه اسنیپ کرد و گفت:
- اسنیپ هبچ کس نمی تونه جلوی من خیلی راحت به یه خانم بگه خون لجنی.

سوروس اسنیپ به جای جواب دادن چوبدستی اش را کشید و مقابل جیمز ایستاد. جیمز می دانست که سوروس با نحوه میارزه او اشناست , پس تصمیم گرفت بایک روش جدید مبارزه کند برای همین اولین طلسم را خودش فرستاد یک طلسم قفل بدن. گرچه ورد را بی کلام نگفته بود ولی این طلسم را برای حواس پرتی فرستاده بود. می دانست که سوروس از پس این طلسم برمی آید برای همین پشت سر طلسم اولش یک طلسم بی کلام فرستاد طلسمی که اختراع خود سوروس بود" لویکورپس" مطمنا سورس می توانست طلسم خودش را باطل کند ولی جیمز همان چمد لحظه غفلت اسنیپ را لازم داشت تا بتواند او را خلع سلاح کند. و همین طور هم شد سوروس اسنیپ گول نقشه جیمز پاتر را خورد و چوبدستی اش از دستش بیرون آمد.

- جیمز: خوب زرزروس با تو چیکار کنم؟ چطوره تورو بسپرم به سیریوس؟

- لی لی: جیمز ولش کن ارزش نداره.

جیمز اول به لی لی نگاه کرد و بعد به طرف اسنیپ برگشت و چوبدستی اش را به طرفش پرت کرد سپس رو به لی لی گفت :
- میشه بیای قدم بزنیم؟

لی لی با سر موافقت کرد و به راه افتادند , در حین قدم زدن جیمز موضوع را از لی لی پرسید و لی لی نیز برایش گفت. در آخر زمانی که به قلعه رسیدند جیمز از لی لی دعوت کرد تا برای تعطیلات کریسمس به خانه پدر و مادر جیمز بیاید . لی لی بعد از چند لحظه فکر کردن قبول کرد. و این آغازی بود برای یک عشق که نتیجه اش تاریخ ساز شد.

درود فرزندم

خوب بود. گرچه میتونستی بیشتر روی علامت گذاری ها دقت کنی و بعضی جاها به خواننده نفس بدی. دیالوگ ها رو هم به این طوری بنویس.

نقل قول:
- لی لی: جیمز ولش کن ارزش نداره.

جیمز اول به لی لی نگاه کرد و بعد به طرف اسنیپ برگشت و چوبدستی اش را به طرفش پرت کرد.


لی لی گفت:
- جیمز ولش کن ارزش نداره.

جیمز اول به لی لی نگاه کرد و بعد به طرف اسنیپ برگشت و چوبدستی اش را به طرفش پرت کرد.


قبلا شناسه داشتی؟ اگر داشتی که یا به من یا به مدیران اطلاع بده تا بدون گروهبندی وارد ایفای نقش بشی.

به هرحال...

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۲۵ ۲۱:۴۱:۴۴

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۲۴ شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۶

دارین ماردنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 97
آفلاین

- « استانلی! برو نوبت تویه. »

استانلی نفس عمیقی کشید و با دست چروک پیراهنش را صاف کرد. با قدم هایی لرزان ولی مطمئن به سمت کلاه رفت. قلبش به دهانش آمده بود و احساس می کرد صورتش سرخ و داغ شد. جمعیت زیادی در پایین سکو در حالی که بر صندلی هایشان نشسته بودند در سکوت کامل به او خیره شده بودند. سرسرای بزرگی بود. خیلی بزرگ ، با سقفی بلند و شمع ها و مشعل های زیادی که چشم های استانلی را می زدند.
استانلی به سمت کلاه رفت. یک کلاه قهوه ای ، کج و کوله ، چروک و بلند با یک سر کج. تو دلش گفت :« چقدر مزخرفه! »
دست و پایش می لرزید و قلبش تند می زد. خیلی تند. یعنی به کدام گروه می رفت؟ بر صندلی نشست و کلاه را بر سر گذاشت. کلاه تمام کله اش را در خود فرو برد. بوی گرد و غبار می داد و هوای داخلش گرم و خفه بود.

- « اممم ، بزار ببینم. اوه ، بچه ی شجاعی هستی. یک خورده مغرور و عجیب و غریبی. منظم و منظبت و خدای من! تو چقدر عجیب غریبی! این چه افکار مزخرفیه که داری؟ خودت کدوم گروهو دوست داری؟ »

استانلی با اطمینان گفت :« اسلیترین. فقط اسلیترین. »

- « جادوی سیاه دوست داری. باهوش هم هستی و کمی مهربون. شاید ریونکلا بد نباشه؟ هان؟ من فکر می کنم تو اونجا پیشرفت کنی. نظرت چیه؟ »

- « نه. »

- « باشه ، باشه. امم نفرتت زیاده. »

کلاه چند لحظه سکوت کرد. سکوتی که برای استانلی اندازه ی یک قرن طول کشید.

- « فهمیدم. تو باید بری به... »

کلاه مکثی کرد و بعد فریاد زد :« اسلیترین! »

►تصویر شماره 5 کارگاه نمایشنامه نویسی◄تصویر شماره 5 کارگاه نمایشنامه نویسی.

درود بر تو فرزندم.

اصول اولیه نوشتن رو بلدی. اما یک سری اشکالات جزئی داری که امیدوارم با ورود به ایفای نقش رفع بشن.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۲۵ ۱۹:۳۲:۲۷

عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۹ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۶

ملانی استانفورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۳ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۶:۰۵ سه شنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
تصوير شماره ٥
جينى با نگرانى همراه انبوهى از دانش آموزان سردرگم و هيجان زده، وارد سرسراى اصلى شد. با شنيدن صداى تحسين دانش آموزان اطرافش، با كنجكاوى به جايى نگاه كرد كه آن ها نگاه مى كردند. سقف سرسرا انعكاسى از آسمان بيرون بود. گويى سقفى در آنجا وجود ندارد.
از سمت چپش، صداى آشنايى شنيد:
" هى جينى."

جينى به برادر بزرگش، جورج خيره شد. جورج لبخندى زد:
" موفق باشى."

جينى هم لبخند زد و تلاش كرد بدون اينكه كسى متوجه شود، به ميز طويل گريفندور نگاهي بيندازد.
"اون اينجا نيست."

او صداى ذهن خود را شنيد و تلاش كرد تا روى فضاى اطرافش تمركز كند.
پرفسور ها همگى پشت ميز طويل نشسته بودند و به دانش آموزان سال اولى، كه جينى هم بينشان بود، نگاه مى كردند.
جينى با نگرانى به آن كلاه كهنه خيره شد و داشت به اين فكر مى كرد كه اگر گريفندور بيفتد، شايد آن پسر مو مشكى بالاخره به او توجه كند و شايد بتواند با او هم صحبت شود. با شنيدن اسمش، از افكارش به بيرون پرتاب شد و به طرف صندلى چوبى رفت.
پرفسور جدى اى كلاه را روى موهاى قرمزش گذاشت. تاريكى او را در بر گرفت
جينى صداى كلاه رو شنيد.
"خب.. بزار ببينم. مهربون. صادق و ساده. ولى شجاعت زيادى داره. گريفندور يا هافلپاف؟؟"

جينى فكر كرد كه اگر به هافلپاف برود، از برادرانش جدا و اولين فرد تو خانواده خواهد شد كه در گريفندور نيست. از فكر جدايى از آنها به خود لرزيد. و مهم تر از همه، نمى توانست با هرى پاتر عزيزش در يك گروه باشد و يا در كنار او صبحانه بخورد.
صداى كلاه آمد:
" مطمئنى؟ هافلپاف گروه خوبى براى توئه. دوستان زيادى اونجا خواهى داشت."

جينى شك نداشت كه هافلپاف گروه دانش آنوزان مهربان و زرنگ است. اين را از پرسى و مادرش شنيده بود. اما با اين حال، احساس مى كرد به گريفندور تعلق دارد.
" بسيار خب.... گريفندور."

صداى كلاه در سرسرا پيچيد.
كلاه از روى سرش برداشته شد و او با هيجان و خوشحالى به طرف جايى رفت كه برادرانش براى او دست مى زدند. هرماينى با لبخند به او تبريك گفت.
با اين حال، هنگامى كه رون و هرى را نديد، غمگين شد.
بعد از خوردن غذا، او و ديگر دانش آموزان گريفندور، به خوابگاهشان رفت.
او برادر ارشدش، پرسى را ديد كه به سال اولى ها رمز وارد شدن به برج را مى گفت و تأكيد مى كرد كه رمز را فراموش نكند.
جينى بالاخره وارد خوابگاهش شد و وسايلش را در آنجا ديد. به سرعت در ساكش به جست و جو پرداخت و بالاخره آن را پيدا كرد.
هنگامى كه دختران ديگر با هم حرف مى زدند، جينى دفتر خاطراتش را باز و شروع به نوشتن كرد:
" سلام تام عزيز.. گروهبندى تموم شد."

كاغذ به سرعت كلماتش را در خود فرو برد. بعد از چند لحظه، كلماتى در دفتر ظاهر شدند:
" دوست دارم بدونم تو چه گروهى افتادى."

جينى شروع به نوشتن كرد:
" گريفندور. ولى هرى پاتر اونجا نبود."

كلمات ديگرى ظاهر شدند:
" اشكالى نداره. ما براش صبر مى كنيم. نه؟؟"

جينى نوشت:
" ولى من چطورى توجهشو جلب كنم؟"

نويسنده نامرئى نوشت:
" من مى دونم جينى عزيز. فقط كار هايى كه من مى گم رو بكن.."

درود فرزندم

درواقع تو، دو سوژه مختلف رو با هم نوشتی. شاید اگر رو یکی از اون ها تمرکز میکردی بهتر می‌بود. درهرحال رولت جای توصیف بیشتری داشت و میتونستی بین بعضی دیالوگ ها و نوشته های جینی توصیف کنی.
فاصله ها رو تقریبا رعایت کردی، تنها چیزی که می مونه اینه که دیالوگ ها رو به این صورت بنویس.

نقل قول:
صداى كلاه آمد:
" مطمئنى؟ هافلپاف گروه خوبى براى توئه. دوستان زيادى اونجا خواهى داشت."


صداى كلاه آمد:
- مطمئنى؟ هافلپاف گروه خوبى براى توئه. دوستان زيادى اونجا خواهى داشت.


امیدوارم این اشکالات با ورود به فضای ایفای نقش حل بشه.

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۲۰ ۱۴:۰۲:۵۸

من عجیب غریبم و بهش افتخار می کنم
جای من تو هاگوارتز. تو سرزمین شمالی و نایت واچه
تو خیابون بیکر استریت نه میون این همه ماگل
جای من تو سرزمین میانه اس


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۴ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۶

میراندا فلاکتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۱ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۲۰ چهارشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
تصویر شماره ی 5
صدای توقف قطار آمد
تقریبا چند ساعت از بعد از غروب آفتاب گذشته بود
بچه ها وسایلشونو توی ساکشون میذاشتن و از کوپه ها بیرون میرفتن
بچه های ترم اولی سروصدا راه انداخته بودن و شور و شوقون رو به نمایش میذاشتن
در همین حال در یکی از کوپه های خالی هنوز پسری نشسته بود
پسری به اسم آلبوس پاتر
آلبوس در فکر و خیال خودش بود
استرس داشت
از نتیجه ی گروهبندی ترس داشت
با پدرش حرف زده بود ولی هر لحظه که به گروهبندی نزدیک میشد بیشتر استرس در درونش رخنه میکرد
با صدای مامور سالن به خودش اومد
-هی پسر جون پیاده شو رسیدیم
البوس با دستپاچگی بلند شد و به مامور گفت
+مم..ممنون...ببخشید..اصل..اصلا حواسم نبود
مامور سری به نشونه ی احترام تکون داد و به سراغ کوپه های دیگه رفت تا مطمئن شود کسی جا نمونده باشد
آلبوس وسایلاشو جمع کرد و از کوپه بیرون رفت
جلوتر که خواست از قطار پیاده شود ماموری ساکش رو از او گرفت
مامور:((ما اینارو انتقال میدیم جناب))
البوس لبخندی زد و تشکر کرد و پیاده شد
با ترس و ذوق به دور و برش نگاه کرد که صدایی بلند از پشت سرش اومد و با سرعت برگشت
تررررم اولیییاااا از اینننطرررررفف!!
با دو به سمت مردی درشت هیکل دوید و پشت سر بقیه ی ترم اولیا وایستاد
مرد:((امم...خب،فکر کنم همه هستن..یالا راه بیافتین باید سریع برسیم...در طول راه شلوغ کاری نکنین،من زیاد خوش اخلاق نیستم.))
البوس با سر و صدا اب گلویش را قورت داد و پشت سر بقیه راه افتاد
طولی نکشید که به دریاچه ایی رسیدند و مرد توضیحاتی رو براشون داد و سوار به قایق به سمت هاگوارتز راه افتادن
همینطور که قایق ها حرکت میکردند و جلوتر میرفتن قلعه هاگوارتز واضح تر دیده میشد
البوس با حیرت زیر لب زمزمه کرد:((هاگوارتز.....فوق العادس.))
دانش اموزا محو دیدن قلعه شدند.....آنقدر خیره این زیبایی بودند که متوجه نشدند به خشکی رسیدند
بعد از اینکه بچه ها از قایق پیاده شدند آن مرد اونارو صف کرد و هدایتشون کرد به در بزرگی که د ر محل نامعلومی از قلعه قرار داشت
در باز شد و بچه ها وارد سالن شدند
سالنی پر از پله!
آلبوس زیر لب غر زد و با بی حوصلگی پله ها رو دوتا دوتا بالا اومد و رسید به بالایه پله ها
مردی مو نارنجی بالایه پله ها وایستاده بود و با اومدن همه ی بچه ها به اونا گفت:((خوش اومدین دانش اموزان عزیز،شما این افتخار رو بدست اوردین که به بهترین مدرسه ی جادوگری تاریخ بیاین و در اینجا تحصیل کنین،همونطور که میدونید یا شنیدید اینجا گروه بندی میشید...چهارگروه اینجا وجود داره (گریفیندور،اسلایترین،ریونکلاو و هافلپاف)ازتون میخوام برای گروهتون ارزش قائل بشین و اینو یادتون بمونه گروه شما خانواده ی شماست....متوجه هستین؟))
همه با یک صدا بله گفتن
مردمو قرمز سری تکان داد و دری که پشت سرش بود باز کرد و وارد سالن بزرگی شد
همه ی ترم اولیا با حیرت به سالن و سقف خیره بودند
بقیه ی ترم ها به اونها نگاه میکردند و منتظر نتیجه بودند
مرد مو نارنجی نامه یی باز کرد و اسم اولین شاگرد رو خوند
((ولفریک نکال))
پسری با موهای ژولیده از جمع بیرون اومد و روی صندلی نشست مرد کلاه رو روی سرش قرار داد و کلاه شروع به ارزیابی اون پسر کرد بعد سکوتی کلاه داد زد :((هافللللللللپافففف))
شاگردانی که ردیف اخری که سمت راست با رداهای زرد رنگ بلند شدند و دست زدند و هورا کشیدن
مرد اسم دومین دانش آموز را خواند
((تامی گیرنوال))
پسری اومد و روی صندلی نشست و گروه اون رو توی گروه گیریفیندور انداخت
آلبوس لبخندی زد
چقدر دوست داشت به گیریفیندور برود
بعد از خواندن چندین اسم به اسم البوس رسیدن
مرد کمی مکث کرد و بلند گفت :((آلبوس پاتر))
سکوتی خفه کننده حمکران شد
البوس که حالا استرس بیشتری رو حس میکرد با پاهای لرزان رفت و روی صندلی نشست
کلاه روی سرش قرار گرفت
کلاه سکوتی کرد....هیچی نمیگفت
همین باعث میشد استرس آلبوس بیشتر شود که ناگهان کلاه اعلام کرد
((اسلایتتترییییییییینننن))
البوس شوک زده بلند شد و به سمت میز رفت
سکوت بود
بعد از گروهبندی و تموم شدن جشن با کمک ارشدشون به سمت خابگاه اسلایترین رفتند
البوس به سمت خوابگاه پسران راه افتاد و روی تختی نشست که پسری مو طلایی از در داخل شد و روی تخت روبه روی البوس نشست و بهش گفت:((هی...تو پاتری؟پسر هری پاتر؟))
البوس سری تکون داد و گفت اره
پسر بلند شد و با البوس دست داد و گفت :((من اسکورپیوس مالفوی هستم،خوشبختم))
البوس لبخندی زد و دست اونو فشرد
اسکورپیوس خمیازه کشید و به تخت خوابش رفت و به البوس شب بخیر گفت
البوس جوابشو داد و دراز کشید و چشمانشو بست
باید استراحت کنه
شب طولانی بود
شبی که مسلما هیچوقت فراموش نمیکنه
((چند سال بعد این مربوط به گذشته بود:|))
البوس در حالی که لبخند میزد پسرش هری ازش پرسید
((واقعا پدر؟تو رفتی اسلایترین؟!))
والدین یه گوشه وایستادن و دانش آموزا دونه دونه سوار قطار میشدند
هری به داخل کوپه ایی رفت و برای پدرش دست تکون داد
قطار حرکت کرد و دور شد.....البوس به سمت حرکت قطار نگاه کرد و لبخند زد.
((پایان))

درود فرزندم

بد نبود. تونسته بودی سوژه رو پردازش کنی. بعضی از جمله هات زمان فعل هاشون متفاوت بود و باید دقت کنی به این نکته. دیالوگ ها رو هم لازم نیست بذاری توی پرانتز و باید با دوتا اینتر از توصیفاتت فاصله شون بدی.

نقل قول:
البوس سری تکون داد و گفت:((اره...میدونی هرگروهی آدم خوب و بد توش پیدا میشه...نباید به فکر این باشی که به کدوم گروه میری به فکر این باش که چطوری باعث این بشی که گروهت موفق باشه))
هری پدرشو بقل کرد و صدای سوت قطار همون لحظه بلند شد


البوس سری تکون داد و گفت:
- اره...میدونی هرگروهی آدم خوب و بد توش پیدا میشه...نباید به فکر این باشی که به کدوم گروه میری به فکر این باش که چطوری باعث این بشی که گروهت موفق باشه.

هری پدرشو بغل کرد و صدای سوت قطار همون لحظه بلند شد


بقل نه... بغل!

تایید شد
!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۲۰ ۱۳:۵۲:۱۵


تصویر شماره 7
پیام زده شده در: ۱۶:۲۱ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۶

davoodpeykanpoor


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۷ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
سوروس اسنیپ هری رو می بره به اتاق تجهیزات واون رو مجبور می کنه تامعجون گیاه سبز رو بخوره تابه زندگی ولدمورت بره وببینه چطور می تونه ولدمورت رو بر گردونه تا اسنیپ با اون مبارزه کنه و اون رو شکست بده وپیش همه معروف بشه وقدرت زیادی بدست بیاره و برای این که از بچه ها محافظت کرده از طرف وزارت جادو مدیر هاگوارتز بشه

درود بر تو فرزندم.

این چیزی که نوشتی نمایشنامه نبود اصلا راستشو بخوای...
نمایشنامه باید توصیف داشته باشه و دیالوگ که این توصیفات و دیالوگ ها بتونن حس و حال صحنه و شخصیت هارو برای ما بازگو کنن.
در حال حاضر این پست شما هیچکدوم از این موارد رو نداشت.
برو و یک پست بهتر بنویس و دوباره برگرد همینجا...
فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۱۹ ۱۶:۳۳:۱۸


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۴ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۶

ادنا پاتریجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۹ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۲:۳۵ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
از عمت خوشم میاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
عکس انتخابی

اسنیپ همان طور که زیر لب غر غر میکرد از دستشویی که هری و رون غول را کشته بودند، بیرون آمد. همون لحظه متوجه شد که از درون اتاق جارو ها صدای پچ پچ و حرف زدن میاد. به خاطر همین به سمت در اتاق رفت و دستگیره در قهوه ای رنگ را پیچاند. در اتاق با تقی باز شد. اسنیپ وارد اتاق شد. چند تا از بچه های ریونکلاو جلوی آینه ای ایستاده بودند که البته با ورود اسنیپ به سمت در چرخیده بودند.

_سریع برید بیرون!

با فریاد اسنیپ هر چهار تاشون به سمت در قدم بر داشنتد و اسنیپ در سمت مخالف آنها، یعنی به سمت آینه رفت. جلوی آینه ایستاد.
اشکال درون آینه در هم و برهم شد و اسنیپ که حدودا پانزده، شانزده سال جوان تر شده بود؛ پدیدار شد. از طرف دیگر لیلی با خوش حالی وارد صحنه شد و دوان دوان به سمت اسنیپ آمد. اسنیپ با شادی به صورتش نگاه کرد. پوست سفیدش، چشمتن خوش رنگش، موهای حنایی و صافش، بینی خوش فرمش... مهم تر از قیافه‌اش قلب پاکش که فقط خوبی ها را میدید، دیدش به جهان که مثبت بود... مگر میشد این دختر را دوست نداشت؟ همه و همه ی این افکار در ذهن اسنیپ بالا و پایین میشد. سرانجام لیلی به اسنیپ رسید و در آغوشش فرو رفت. این حس که تمام دنیا را در اغوش گرفته است در سر تا سر وجودش پیچید. قطره اشکی از چشمش سرازیر شد. که اهمیت میداد این دختر ماگل زادست؟ همین ماگل زاده تمام قلب او را تسخیر کرده بود. چه میشد تا ابد در همین حال بمانند؟ چه میشد هری پسر خودش بود؟ همون لحظه اسنیپ به یاد هری افتاد. هری... جیمز... ناگهان به خود آمد. اگر لیلی با او مانده بود... اگر هری پسر او بود... الان لیلی هم بود. او روزی نزد لرد ولدمورت اعتبار داشت... میتوانست جان عزیز جانش را نجات بدهد. اما حیف که دیگر خیلی دیر بود. الان یازده سال گزشته بود و یازده سال چیز کمی نیست.
اسنیپ خوب به یاد می‌آورد روز ازدواج جیمز و لیلی را! روز غسل تعمید هری را! روز حمله لرد! آن روز که در چشمان هری نه در چشمان لیلی‌اش زل زده بود. اما همه چی تمام شده بود. از لیلی فقط عکسی که در اتاقش داشت، باقی مونده بود و بس.
اسنیپ موهایش را مرتب کرد. لباسش را صاف کرد. سعی کرد این ماجرا ها را فراموش کند. عاقبت به سمت در خروجی به راه افتاد. راهرو ها خاموش شده بودند. چوب دستی‌اش را در آورد.

_لوموس!

و به سمت اتاقش به راه افتاد. قرار بود یک شب دیگر را تا صبح، خیره به عکس لیلی عزیزش سر کند. شاید باز هم سری به آینه میزد. بالاخره لیلی در عکسش به آغوشش فرو نمیرفت.

درود فرزندم

خوب بود. توصیفات خوب بودنو و رولت دلنشین بود. سعی کرده بودی فاصله ها رو رعایت کنی اما بعضی جاها نیاز به پاراگراف بندی بهتری داشتی.

با این حال سوژه خوب بود و مطمئنم اشکالاتت توی فضای ایفای نقش حل میشه.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۱۹ ۱۴:۲۰:۰۶

حیوانات می گن من ملکه شونم. وای پس شاهشون کیه.چرا نمیاد سراغم؟

شوهر کمه میفهمی.

در پناه ننه هلگا باشیم


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۰۶ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۶

گریفیندور

آستریکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۴:۲۹:۱۹ دوشنبه ۲۷ فروردین ۱۴۰۳
از شبانگاه توی سایه ها.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
گریفیندور
پیام: 275
آفلاین
شماره عکس

صدای گریچ گروچ در در اومد و دراکو با ظاهر بهم ریختش درحالی که دستش رو روی صورتش گرفته بود وارد دستشویی شد. شیر رو باز کرد و صدای اب با هق هقه گریه هاش قاطی شد. دراکو صدایی از یکی از دستشویی ها شنید ، سریع چرخید و چوبدستیش رو بیرون کشیدو تو دستاش نوازش کرد. براش مهم نبود کی تو دستشویی باشه ولی هرکی که باشه نباید گریه کردن دراکو رو میدید. در دستشویی باز نشد ولی یه دختر از داخل در بیرون اومد.
_ تو دیگه کی هستی؟

_من! من ، من مارتلم ، مارتلی که کسی دوسش نداره.

_اینجا چیکار میکنی هان؟

_ اینجا چیکار میکنم؟! من نباید اینجا باشم؟
مارتل به دونبال این حرفش جیغی بلند کشید و قریه کنان به طرف دیگر دستشویی ها پرواز کرد و جلوی یکی از پنجره ها نشست.

_ اصلا تو خودت اینجا چیکار میکنی؟ معلوما اصیل زاده هایی مثل تو اینجوری گریه نمی کنند ، اونم تو دستشویی دخترا.

_ به تو هیچ ربطی نداره ، تو سرت به کار خودت باشه وگرنه بد می بینی.

به دونبال این حرف دراکو مارتل بازم جیغی کشید و با سرعت به داخل یکی از توالت های توی دستشویی ها رفت و اب توی توالت همه جا پاشید. دراکو که با مشاهده رفتار های مارتل اشک هاش رو صورتش خشک شده بود با استین رداش ، صورتشو تمیز می کنه و یک نگاه سریع به اینه روبروش میندازه و از دستشویی بیرون میره.

درود فرزندم

سوژه ای که انتخاب کردی جای پردازش بیشتری داشت. همه چیز سریع اتفاق افتاد و توصیفاتت کم بودن.
غلط تایپی یه چیزه و املایی چیز دیگه‌ای... امیدوارم از قصد نبوده باشه. مثلا:

قریه...
گریه!

به نظرم اگه وقت بیشتری بذاری میتونی بهتر بنویسی.

فعلا... تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۱۹ ۱۴:۱۴:۲۳

Love Me Or Hate Me. You're Gonna
Watch Me•♤


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۳ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶

ملانی استانفورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۳ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۶:۰۵ سه شنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
http://www.jadoogaran.org/uploads/images/img539444b303dc1.png
باد خنك بهارى، برگ هاى درختان را از زمين جدا مى كرد و در هوا پرواز مى داد. گويى برگ ها مى رقصيدند.
اگر جيمز پاتر امتحان سمج را بهتر مى داد، شايد مى توانست از اين روز زيبا لذت ببرد. سيريوس به دنبالش رفت و صدايش كرد:" جيمز. تو قبول مى شى. راجب به اين موضوع شك نكن."
'قبولى' براى جيمز كافى نبود. او دوست داشت امتحان را فوق العاده مى داد. در اين صورت مى توانست نظر دخترك مو قرمز را جلب كند.
به دخترك كه كنار سكو بود نگاهى كرد و غرق در جنگل هاى سبز درختان او شد.
ليلى اما به او نگاه نمى كرد. او به سورس اسنيپ، پسر اسليترينى خيره شده بود و با او حرف مى زد.
ريموس با مشت به شونه ى جيمز زد:" هى پسر. چرا نمى رى باهاش حرف بزنى؟؟"
جيمز سرش را خاراند:" نمى دونم.."
سيريوس بدون توجه به آن ها به طرف ليلى رفت.
جيمز با نگرانى و تعجب دنبالش رفت و صدايش كرد:" سيريوس.. آهاى بلك.. بيخيال!"
به دنبال آن ها، ريموس و پيتر هم آمدند.
سيريوس رو در روى دختر كه موهايش همراه باد مى رقصيد ايستاد.
سيريوس: سلام ليلى.
ليلى نگاهش را از اسنيپ گرفت و با ناراحتى جواب سلام او را داد.
معلوم نبود چه اتفاقى افتاده بود. اما اسنيپ از جايش بلند شد و با خشم در راهرو قدم گذاشت. جيمز اشك هاى حلقه زده شده در چشمان ليلى را ديد.
جيمز با من و من پرسيد:" چى شده، ليلى؟"
ليلى لبخند زد:" هيچى.."
جيمز متوجه شد سيريوس، ريموس و پيتر به آرامى از آن دو دور مى شوند.
با معذبيت گفت:" خب.. فك كنم قدم زدن تا درياچه حالتو بهتر كنه."
ليلى سرش را تكان داد:" البته.."
و از جايش بلند شد و همراه جيمز به طرف درياچه رفتند.
جيمز تلاش كرد با موضوعات ساده سر صحبت را با ليلى باز كند:" امتحان سمجت چطور بود؟"
ليلى شانه اش را بالا انداخت:" شايد خوب داده باشم."
جيمز خنديد:" حتماً خوب دادى."
و گونه هاى ليلى سرخ شدند.
جيمز پرسيد:" اس...سورس، چرا انقد عصبانى بود."
ليلى نگاهش را از جيمز گرفت و به زمين خيره شد.
بعد از مدت طولانى اى گفت:" من و اون دعوامون شد."
جيمز: براى چى؟
ليلى: اون بهم گفت گندزاده.
آن ها به درياچه رسيده بودند. دوباره مسير هاگوارتز را در پيش گرفتند و جيمز با اخم گفت:" چرا اين حرفو زد؟"
ليلى آهى كشيد:" تقصير خودم بود. من دوست خوبى براش نبودم."
جيمز با لحن سردى گفت:" اون بايد افتخار كنه كه تو دوستشى."
ليلى براى بار دوم خجالت كشيد:" اون پسر خوبيه جيمز. فقط اين چن وقته خيلى زود ناراحت مى شه."
جيمز چيز ديگرى نگفت و به آرامى دست ليلى را گرفت.
.
سيريوس و ريموس در حياط بودند. همانجايى كه جيمز آن ها را ترك كرده بود.
با تعجب پرسيد:" پيتر كجاست؟"
ريموس:" ما ها هممون سمج رو خراب كرديم ولى پيتر خيلى ترسيده. مى ترسه قبول نشه!"
سيريوس:" آخرش اين ترس ها ديوونش مى كنه ببينين از كى گفتم."
ريموس:" ليلى چى شد؟"
جيمز لبخندى زد:" من و اون لحظات خوبى داشتيم."
سيريوس پرسيد:" و قراره سال بعد تو و اون با هم باشين؟"
جيمز متفكرانه پاسخ داد:" خواهيم ديد.."

درود بر تو فرزندم.

جالب بود، اما از نظر ظاهری خیلی کار داری.
در مورد دیالوگ نویسی:

نقل قول:
ليلى: اون بهم گفت گندزاده.
آن ها به درياچه رسيده بودند. دوباره مسير هاگوارتز را در پيش گرفتند و جيمز با اخم گفت:" چرا اين حرفو زد؟"


ليلى:
- اون بهم گفت گندزاده.

آن ها به درياچه رسيده بودند. دوباره مسير هاگوارتز را در پيش گرفتند و جيمز با اخم گفت:
- چرا اين حرفو زد؟


به این شکل بنویس.
برگرد و اصلاحش کن فرزندم. خود سوژت خوب بود. همین نمایشنامه رو منتها ظاهرش رو لطف کن و کمی بهتر کن تا تاییدت کنم.
فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۱۸ ۲۱:۱۸:۲۵

من عجیب غریبم و بهش افتخار می کنم
جای من تو هاگوارتز. تو سرزمین شمالی و نایت واچه
تو خیابون بیکر استریت نه میون این همه ماگل
جای من تو سرزمین میانه اس







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.