تصویر شماره ی 5
صدای توقف قطار آمد
تقریبا چند ساعت از بعد از غروب آفتاب گذشته بود
بچه ها وسایلشونو توی ساکشون میذاشتن و از کوپه ها بیرون میرفتن
بچه های ترم اولی سروصدا راه انداخته بودن و شور و شوقون رو به نمایش میذاشتن
در همین حال در یکی از کوپه های خالی هنوز پسری نشسته بود
پسری به اسم آلبوس پاتر
آلبوس در فکر و خیال خودش بود
استرس داشت
از نتیجه ی گروهبندی ترس داشت
با پدرش حرف زده بود ولی هر لحظه که به گروهبندی نزدیک میشد بیشتر استرس در درونش رخنه میکرد
با صدای مامور سالن به خودش اومد
-هی پسر جون پیاده شو رسیدیم
البوس با دستپاچگی بلند شد و به مامور گفت
+مم..ممنون...ببخشید..اصل..اصلا حواسم نبود
مامور سری به نشونه ی احترام تکون داد و به سراغ کوپه های دیگه رفت تا مطمئن شود کسی جا نمونده باشد
آلبوس وسایلاشو جمع کرد و از کوپه بیرون رفت
جلوتر که خواست از قطار پیاده شود ماموری ساکش رو از او گرفت
مامور:((ما اینارو انتقال میدیم جناب))
البوس لبخندی زد و تشکر کرد و پیاده شد
با ترس و ذوق به دور و برش نگاه کرد که صدایی بلند از پشت سرش اومد و با سرعت برگشت
تررررم اولیییاااا از اینننطرررررفف!!
با دو به سمت مردی درشت هیکل دوید و پشت سر بقیه ی ترم اولیا وایستاد
مرد:((امم...خب،فکر کنم همه هستن..یالا راه بیافتین باید سریع برسیم...در طول راه شلوغ کاری نکنین،من زیاد خوش اخلاق نیستم.))
البوس با سر و صدا اب گلویش را قورت داد و پشت سر بقیه راه افتاد
طولی نکشید که به دریاچه ایی رسیدند و مرد توضیحاتی رو براشون داد و سوار به قایق به سمت هاگوارتز راه افتادن
همینطور که قایق ها حرکت میکردند و جلوتر میرفتن قلعه هاگوارتز واضح تر دیده میشد
البوس با حیرت زیر لب زمزمه کرد:((هاگوارتز.....فوق العادس.))
دانش اموزا محو دیدن قلعه شدند.....آنقدر خیره این زیبایی بودند که متوجه نشدند به خشکی رسیدند
بعد از اینکه بچه ها از قایق پیاده شدند آن مرد اونارو صف کرد و هدایتشون کرد به در بزرگی که د ر محل نامعلومی از قلعه قرار داشت
در باز شد و بچه ها وارد سالن شدند
سالنی پر از پله!
آلبوس زیر لب غر زد و با بی حوصلگی پله ها رو دوتا دوتا بالا اومد و رسید به بالایه پله ها
مردی مو نارنجی بالایه پله ها وایستاده بود و با اومدن همه ی بچه ها به اونا گفت:((خوش اومدین دانش اموزان عزیز،شما این افتخار رو بدست اوردین که به بهترین مدرسه ی جادوگری تاریخ بیاین و در اینجا تحصیل کنین،همونطور که میدونید یا شنیدید اینجا گروه بندی میشید...چهارگروه اینجا وجود داره (گریفیندور،اسلایترین،ریونکلاو و هافلپاف)ازتون میخوام برای گروهتون ارزش قائل بشین و اینو یادتون بمونه گروه شما خانواده ی شماست....متوجه هستین؟))
همه با یک صدا بله گفتن
مردمو قرمز سری تکان داد و دری که پشت سرش بود باز کرد و وارد سالن بزرگی شد
همه ی ترم اولیا با حیرت به سالن و سقف خیره بودند
بقیه ی ترم ها به اونها نگاه میکردند و منتظر نتیجه بودند
مرد مو نارنجی نامه یی باز کرد و اسم اولین شاگرد رو خوند
((ولفریک نکال))
پسری با موهای ژولیده از جمع بیرون اومد و روی صندلی نشست مرد کلاه رو روی سرش قرار داد و کلاه شروع به ارزیابی اون پسر کرد بعد سکوتی کلاه داد زد :((هافللللللللپافففف))
شاگردانی که ردیف اخری که سمت راست با رداهای زرد رنگ بلند شدند و دست زدند و هورا کشیدن
مرد اسم دومین دانش آموز را خواند
((تامی گیرنوال))
پسری اومد و روی صندلی نشست و گروه اون رو توی گروه گیریفیندور انداخت
آلبوس لبخندی زد
چقدر دوست داشت به گیریفیندور برود
بعد از خواندن چندین اسم به اسم البوس رسیدن
مرد کمی مکث کرد و بلند گفت :((آلبوس پاتر))
سکوتی خفه کننده حمکران شد
البوس که حالا استرس بیشتری رو حس میکرد با پاهای لرزان رفت و روی صندلی نشست
کلاه روی سرش قرار گرفت
کلاه سکوتی کرد....هیچی نمیگفت
همین باعث میشد استرس آلبوس بیشتر شود که ناگهان کلاه اعلام کرد
((اسلایتتترییییییییینننن))
البوس شوک زده بلند شد و به سمت میز رفت
سکوت بود
بعد از گروهبندی و تموم شدن جشن با کمک ارشدشون به سمت خابگاه اسلایترین رفتند
البوس به سمت خوابگاه پسران راه افتاد و روی تختی نشست که پسری مو طلایی از در داخل شد و روی تخت روبه روی البوس نشست و بهش گفت:((هی...تو پاتری؟پسر هری پاتر؟))
البوس سری تکون داد و گفت اره
پسر بلند شد و با البوس دست داد و گفت :((من اسکورپیوس مالفوی هستم،خوشبختم))
البوس لبخندی زد و دست اونو فشرد
اسکورپیوس خمیازه کشید و به تخت خوابش رفت و به البوس شب بخیر گفت
البوس جوابشو داد و دراز کشید و چشمانشو بست
باید استراحت کنه
شب طولانی بود
شبی که مسلما هیچوقت فراموش نمیکنه
((چند سال بعد این مربوط به گذشته بود:|))
البوس در حالی که لبخند میزد پسرش هری ازش پرسید
((واقعا پدر؟تو رفتی اسلایترین؟!))
والدین یه گوشه وایستادن و دانش آموزا دونه دونه سوار قطار میشدند
هری به داخل کوپه ایی رفت و برای پدرش دست تکون داد
قطار حرکت کرد و دور شد.....البوس به سمت حرکت قطار نگاه کرد و لبخند زد.
((پایان))
درود فرزندم
بد نبود. تونسته بودی سوژه رو پردازش کنی. بعضی از جمله هات زمان فعل هاشون متفاوت بود و باید دقت کنی به این نکته. دیالوگ ها رو هم لازم نیست بذاری توی پرانتز و باید با دوتا اینتر از توصیفاتت فاصله شون بدی.
نقل قول:البوس سری تکون داد و گفت:((اره...میدونی هرگروهی آدم خوب و بد توش پیدا میشه...نباید به فکر این باشی که به کدوم گروه میری به فکر این باش که چطوری باعث این بشی که گروهت موفق باشه))
هری پدرشو بقل کرد و صدای سوت قطار همون لحظه بلند شد
البوس سری تکون داد و گفت:
- اره...میدونی هرگروهی آدم خوب و بد توش پیدا میشه...نباید به فکر این باشی که به کدوم گروه میری به فکر این باش که چطوری باعث این بشی که گروهت موفق باشه.
هری پدرشو بغل کرد و صدای سوت قطار همون لحظه بلند شد
بقل نه... بغل!
تایید شد!
مرحله بعدی: گروهبندی