هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۳۸ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۶

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
- واقعا میخوای بری؟
- چی پس میشه محفل؟
- محفل رو بیخیال! هافل چی پس؟!

آملیا نگاهی به جسیکا و رز انداخت؛ دیدن آنها، رفتن را سخت تر میکرد. دوباره سرش را پایین انداخت و مشغول جمع کردن وسایلش شد.

- جدی جدی... داری میری؟

دورا بود؛ تنها کسی که واقعا انتظار داشت نسبت به رفتنش، واکنش نشان ندهد...

- آره خب...

به نظر میرسید غرور دورا هم، مغلوب ذات هافلپافی اش شده است‌.
- خب‌... به سلامت!

آملیا لبخندی زد؛ بیشتر از همه چیز، دلش برای غر زدن های دورا تنگ میشد. اشک های گوشه چشمش را با گوشه ردایش پاک کرد.
- خب... من رفتم... مواظب خودتون باشین!

جارویش را در دست گرفت، را روی کولش انداخت و از سه دسته جارو بیرون رفت. برف سنگینی میبارید.

- بگیم به پروف چی؟
- خودش میدونه. نگران اونش نباش!

چند قدمی جلو رفت و ایستاد. میدانست هرچه بیشتر آنجا بماند، رفتن برایش سخت تر میشود. نگاهی به پشت سرش انداخت... همان اول، قولش را زیر پا گذاشته بود؛ که به هیچ وجه پشت سرش را نگاه نکند.
- آملیا... باید بری... خودت میدونی...

بی معطلی، سوار جارویش شد و درحالیکه سعی میکرد، اشک هایش را پنهان کند، در هوا به پرواز در آمد.

- هی! جا گذاشتی رو تلسکوپت!

اما نوشته پشتش را نخوانده بود:
"شاید این تنها چیزی باشه که با دیدنش، منو به یاد بیارین!"



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۶

آرنولد پفک پیگمیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۲ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۵۹:۴۹ جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
از هررررررررررچی که منفوره، خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 95
آفلاین
- هوی جیگر!

"جیگر" سرِ جاش وایساد و نگاهی به بالای دیوار انداخت.
گربه‌ی مؤنثی با لبخند زشت و کریهی دراز کشیده و یکی از ابروهاش رو بالا برده بود.
- کجا با این عجله؟

به نظرِ آرنولد، گربه‌ی جیگری‌رنگ، به بقیه ربطی نداشت که اون الآن داشت کجا می‌رفت.
- بهت مربوطه که دارم کجا میرم.

مکث کرد و تصمیم گرفت "مزاحم!" رو اضافه کنه.
- عزیزم!

مَردُمَکِ چشمای گربه‌ی مؤنث قلب‌قلبی شد و زبونش از دهنش بیرون افتاد. عینهو فنر از جاش پرید و عینهو موشک به سمت آرنولد هجوم آورد.
- وااای! باورم نمیشه! تو اولین گربه‌ای هستی که بهم میگه "عزیزم"! تو با بقیه فرق میکنی! از مریخ اومدی؟ مـعــو! من همیشه دوس داشتم گربه‌ی محبوب آینده‌م مریخی باشه!

و همونطور که پابه‌پای آرنولد جلو می‌رفت، بهش نزدیک شد. پفک پیگمی دوست نداشت که گربه‌های زشت و کریه بهش نزدیک بشن.
- بهم نزدیک شو!
- مـــعـــــــو!

به آرنولد نزدیک‌تر شد. دو سانتی‌متر بیشتر باهاش فاصله نداشت. شور و هیجان، تموم بدنش رو فرا گرفته بود. تا حالا هیچ گربه‌ی مذکری رو ندیده بود که انقدر "هلو! برو تو گلو!" باشه.
امّا پفک پیگمی از این وضعیت وحشت کرده بود. فکرش رو نمی‌کرد که روزی توی همچین دامی بیفته. هرطور شده باید از شرّ اون گربه خلاص میشد.
- بهت گفتم بهم نزدیک شو!

و چهارنعل پا به فرار گذاشت که گربه‌ی مؤنث، دُمِش رو از پُشت گرفت.
- آ آووو! اینجا رو دیگه مزخرف بودی. گربه‌ی بد! اگه بخوای از دستم فرار کنی، پس چطور انتظار داری که بهت نزدیک شم؟ هوم؟ اون قیافه رو هم نگیر که دوس ندارم.

آرنولد دوست نداشت که حتی یه لحظه به قیافه‌ی زشت و کریه اون گربه خیره بشه.
- دوس دارم تا فردا صبح به صورتِ قشنگ و درخشانت خیره بشم!
- وااای! راس میگی؟

گربه‌ی مؤنث با لبخندی بر لب، دُمِ آرنولد رو ول کرد و دستی به موهای خودش کشید و اونا رو صاف کرد. بعد، سر تا پاش رو با چند کیلوگرم جواهر تزئین کرد و کمی هم لاکِ پنجه به پنجه‌هاش مالید و با ناز و عشوه به سمتِ آرنولد برگشت.
- بریم خونه؟

سر و وضعش صد و هشتاد درجه با چند لحظه پیش فرق کرده بود. آرنولد حالا می‌فهمید که ماکزیممِ زیباییِ گربه‌ی مؤنثی که تا لحظاتی پیش از تهِ دل "زشت و کریه" خطاب می‌کرد، تا چه حد بالا بود.
اون از بدو جوونی نیمه‌ی گم‌شده‌ش رو پیدا کرده بود و هیچ‌جوره حاضر نبود که این فرصت طلایی رو از دست بده.
زندگیش دوباره شروع شده بود.
- آه، صورتت...

گربه‌ی مؤنث با علاقه منتظر شنیدن ادامه‌ی این جمله‌ی عاشقانه شد.
آرنولد فکر می‌کرد که صورتِ گربه‌ی مؤنث همچون ماه، نورانی و پُرتلألو بود.
- شبیه گورخرِ استرالیاییه!

و بینیِ گربه رو هم خیلی رو فُرم و خوش‌اندازه می‌دید.
- دماغتم شبیه فلفل دلمه‌س!

و البته! نباید از اصل ماجرا غافل میشد.
تکونی به دُمِش داد و یه کیکِ شکلاتیِ سه‌طبقه ظاهر شد.
- باید زندگیِ مشترک‌مون رو با تلخیِ هرچه تموم‌تر شروع کنیم!

و کیک رو دو دستی جلوی چهره‌ی بی‌حالتِ گربه‌ی مؤنث گرفت تا اون رو قاچ کنه. هر لحظه که می‌گذشت، کیک رو نزدیک‌ و نزدیک‌تر می‌کرد.
امّا ناگهان، دستش از فرمانِ مغزش سرپیچی کرد و کیک رو...
زاااااااااااااارت!


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۰۳ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶

آراگوگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۶ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۳۱ چهارشنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 57
آفلاین
-سلام!

صدای سلام آمده بود...ولی خبری از صاحب سلام نبود. این اتفاق در خانه ریدل ها، اهمیت خاصی نداشت. ملت شانه ها را بالا انداخته و به کار خود می پرداختند یا در دیوانه وار ترین حالت، چند آواداکداورای بی هدف، به سمت صدا می فرستادند و بعد شانه ها را بالا انداخته و به کار خود می پرداختند...

ولی آن جا خانه ریدل نبود!

محفل ققنوس بود!

و در محفل ققنوس هیچ سلامی نباید بی جواب می ماند.

-سلام به روی ماهت...ولی کی هستی و کجایی؟

برخورد چند ضربه به شیشه، توجه همه را به پنجره جلب کرد. آرتور متوجه شد که زود قضاوت کرده.
-هووووم...خب. روی چندان ماهی نداری ولی خوش اومدی. ما در محفل پذیرای همه موجودات زنده هستیم. آیا قسم می خوری که در راه سپیدی و نور و عشق و این حرفا تا آخرین قطره خونت...

-هی هی هی...چه خبره! حرف تو دهن آدم می ذارین. مگه من اومدم عضو بشم؟

هری اصلاح کرد: تو آدم نیستی!

-خودم می دونم...و آیا این گناه منه که ضرب المثل و اصطلاحی برای عنکبوتا ابداع نشده؟

رون که کلا از ورود هیچ تازه واردی، به دلیل کم شدن جیره غذایی استقبال نمی کرد، با بدخلقی پرسید:
-خب الان چی می خوای؟ غذا نداریم...مگس نداریم...چیز دیگه ای هم نداریم. راتو بکش و برو.

عنکبوت تار جدیدی را که تنیده بود کمی فوت کرد تا خشک شود. و بعد روی آن نشست.
-دامبلدور! دنبال دامبلدور می گردم.

-چیکارش داری؟ اگه می خوای عضو محفل بشی اول باید قسم بخوری که در راه سپیدی و نور و عشق و این حرفا تا آخرین قطره خونت...

عنکبوت متوجه شد که آرتور زیادی روی جذب عضو برای محفل متمرکز شده است. برای همین به طرف فردی که عاقل تر از بقیه به نظر می رسید برگشت. کریچر!
-دامبلدور کجاس؟ می شه بهش بگین شخصی برای ملاقاتش اومده؟

-موجود هشت پا با دامبلدور که می خوام سر به تنش نباشه چیکار داشت؟

-می خوام لونه کنم...تعریف ریششو زیاد شنیدم. و می خوام لای ریشش لونه کنم. یکی از دوستام مدتی اتفاقی اونجا زندگی می کرده. ولی بی لیاقت، تارای ضعیفی تنیده بود. یه روز ناغافل از روی ریش میفته پایین و بعد از اون بدبختیاش شروع می شه. همین هفته قبل یه مشنگ زیر پا لهش کرد...اونم وسط دستشویی. صحنه فجیعی بود. صداش کنین بیاد لونه کنم!

محفلی ها نمی دانستند دقیقا چه جوابی باید به این جانور نازیبا بدهند...چیزی که آن ها را بیشتر نگران می کرد احتمال موافقت دامبلدور با این موضوع بود!
دامبلدوری که آن ها می شناختند، با دیدن جانوری زشت و مطرود، آغوش و حتی ریشش را به روی او می گشود و کل آبرو و حیثیت محفل را به باد می داد. همگی دستمایه خنده مرگخواران می شدند.

-فرزندان روشنایی!

این صدای دامبلدور بود که از خرید پیاز برگشته بود...و این اولین بار بود که محفلی ها اصلا مایل نبودند صدای دامبلدور را بشنوند.

-سلام بر پیر ریشوی گرم و نررررررررررررررررررر....

عنکبوت مشتاقانه سلام کرده بود. ولی رون که پشت به پنجره ایستاده بود هم مشتاقانه، ولی به آرامی، به آن نزدیک شد و لبخند زنان پنجره را بست.

دامبلدور با تردید به اطراف نگاه کرد.
-کی بود به من سلام کرد؟ فرزندان روشنایی؟

رون بعد از مطمئن شدن از بسته بودن پنجره و قیچی کردن آخرین تار باقیمانده عنکبوت بخت برگشته، سلام عجیب و غریب را به گردن گرفت و مجبور شد وانمود کند دلش برای گرما و نرمای ریش دامبلدور که او را به یاد پدربزرگش می اندازد، تنگ شده.

دامبلدور بسیار خوشحال شد. آن شب با پیازهای خریداری شده سوپ پیاز گرمی درست شد که دامبلدور با دست های خودش قاشق به قاشق به خورد رون داد.


محفل بی رحم...آراگوگ بسیار سردش شده بود...



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۵:۳۹ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
- آملیا... بیا بیرون، کارت دارم!

آملیا با نگرانی، دنبال برادر بزرگترش، مایکل، بیرون رفت. خیلی نگرانش بود؛ مدتی بود که دیگر شیطنت همیشگی اش را نداشت، رفتارش سرد شده بود و گوشه گیر شده بود. به کنار در رسیدند.

- ببین لیا... میخوام یه چیزی بهت بگم... قول بده! قول بده که فقط بین مادوتا می مونه!

نگاهش مصمم بود. آملیا، که میخواست فضارا تغییر دهد، خندید و گفت:
- چی رو نگم؟ همه مون میدونیم زن میخوای!

اما به نظر نمیرسید موفق شده باشد.

- نه! ببین... تو تنها کسی هستی که درکم میکنی...
- من؟ منظورت چیه؟ نگو که بازم میخوای سربه سرم بذاری! باز تلسکوپمو برداشتی؟!
- موضوع اصلا این نیست!

بغض گلوی مایکل را میفشرد، این را میشد از نگاهش فهمید؛ اما سعی کرد محکم باشد... محکم باشد و جلوی خواهرش...
- ببین لیا... من میخوام برم!

اما ظاهرا خواهرش، قضیه را متوجه نشده بود.
- خوب، برو! منکه از خدامه!

و با خنده بلندی، شوخی بودن حرفش را نشان داد. مایکل، بی آنکه حالت چهره اش عوض شود، دست آملیا را محکم گرفت:
- قضیه جدیه، لیا!
- خب یجوری بگو منم بفهمم!
- من... درخواست مرگخوار شدن دادم!

متوجه حالت چهره خواهرش شد... خودش هم به ترک کردن خانواده اش چندان راضی نبود، اما این، برایش گام بزرگی بود که نمیتوانست نادیده بگیرد.
- میدونم چه حسی داری لیا، اما من...
- نه! مایک! داری دروغ میگی! میدونم که...
- چرا اینقد خوشبینی؟! حقیقتو بپذیر لیا! من اون برادری که میشناختی نیستم!
- تو دروغ میگی! مثل همیشه میخوای سر به سر من بذاری! تو یه مرگخوار نیستی!

مایکل، آستینش را بالا زد تا آملیا را مطمئن کند که...

- نه... نه... این غیر ممکنه! خائن!
- میدونستم اینجوری میشه! پس... خداحافظ، لیا!

سری تکان داد و دستش را روی دستگیره در محکم کرد. پایین کشیدنش برایش سخت بود. نگاهی برای خداحافظی به خانه انداخت؛ میدانست که ممکن است دیگر هرگز آنجا را نبیند، و یا حتی اهالی اش را...

- مایک...

توجهش به آملیا جلب شد که سعی نمیکرد گریه اش را پنهان کند.

- بله؟
- گم شو!

به آملیا حق میداد؛ برای آخرین بار برگشت. خواهر و برادر کوچکش، در گوشه ای مشغول بازی بودند، مادرش در آشپزخانه مشغول آشپزی بود و پدرش... پدرش از قبل خبر داشت و گوشه ای نشسته بود. ماندن را جایز ندانست و با صدای بلند، خداحافظی کرد. مادرش هم که از چیزی خبر نداشت، با صدای بلندتری گفت:
- برگشتنی، یه سس گوجه هم بخر و بیار!

قلبش به درد آمد؛ مادرش هنوز امید داشت که برگردد...

- آملیا؟
- چته؟!
- چیزی به مامان نگو!

با غصه، دستگیره در را پایین کشید. قبلا همه وسایل و جانورانش را از خانه بیرون برده بود تا چیزی نماند... رفتن برایش مشکل بود، اما باید این کار را میکرد... رفت و پدر و خواهر گریانش را تنها گذاشت، و همچنین، مادری که امیدوار بود ده دقیقه دیگر برگردد و برایش سس گوجه بیاورد.

با رفتن مایکل، آملیا به سمت پدرش برگشت و بی آنکه بداند چکار میکند، رفت و کنارش نشست.
- بابا... برمیگرده... مگه نه؟

پدر فقط به سر تکان دادن اکتفا کرد. هیچکدام نمیدانستند قرار است چه پیش بیاید...



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۳۴ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۶

جیسون ساموئلزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ جمعه ۲۲ مرداد ۱۴۰۰
از سفر برگشتم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 234
آفلاین
کنار خیابان نشسته بود و به خانه گریمولد نگاه میکرد. دوست داشت آنجا باشد. پیش دوستانش، همکارانش...خانواده اش. جیسون خانواده ای نداشت. محفل برای او خانواده اش بود. از همان ابتدا جیسون محفلی بود. محفل خانه ی او بود و ترک خانه برای هر فرد درد آورست. کم کم داشت شب میشد. باید جایی برای خوابیدن پیدا میکرد.

خنده اش گرفت. به جایی رسیده بود که جای خواب نداشت. چه چیزی باعث این وضعیت شده بود؟ یک اشتباه. گربه ای آرام آرام به او نزدیک شد. کنارش نشست و شروع به لیسیدن دستش کرد. جیسون با اینکه میدانست گربه نمیتواند جواب بدهد گفت:
- نظر تو چیه؟

به شکل مسخره ای منتظر جواب ماند. گویی فکر میکرد گربه از افکار او آگاه است. چرا داشت اینکار را میکرد؟ تنهایی؟ غم؟ به احتمال زیاد هر دو. جیسون ادامه داد:
- تو کجا زندگی میکنی؟

گربه توجهی نشان داد و به لیسیدن دستش ادامه داد.

- شاید نمیخوای دربارش صحبت کنی...نه؟

باز هم به شکل مسخره ای منتظر جواب ماند. گربه به یک "میو" پسنده کرد. جیسون با خنده گفت:
- کاشکی زبون گربه ای بلد بودم!

سپس به گربه نگاه کرد و گفت:
- میو؟!

و خنده ی ریزی کرد. در همین حال یک تاکسی به جیسون نزدیک شد و ایستاد. مردی میانسال و تاس شیشه ماشین را پایین آورد و گفت:
- جایی میخواید برید؟

جیسون جواب داد:
- نه...ممنون.

مرد سرش را تکان داد و به سرعت دور شد. گربه هم از جایش بلند شد و خرامان خرامان از جیسون دور شد. جیسون زیر لب گفت:
- تنها شدم.

و پس از چند لحظه اضافه کرد:
- من از تنهایی بدم میاد.


تصویر کوچک شده

= = = = = = = =
- تو فيلما وقتي يکي از کما خارج ميشه، بازيگر زن مياد و بهش گل تقديم ميکنه. اما من...از يه خواب کوتاه بيدار شدم...ديدم دنيا به فنا رفته...و به جای گل يه دسته مرده ی مغز خوار بهم تقديم کردن.

Night Of The Living Deadpool
= = = = = = = =
من یعنی مسافرت...مسافرت یعنی من!

= = = = = = = =

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۲:۵۰ پنجشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۶

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
ساکت بود.
بدون هیچ رفت و آمدی.
فقط خودم بود و خودم...
با این که ساعتی تا طلوع آفتاب باقی مانده بود، اما نمیتوانستم بخوابم. خاطرات ناقصم باز سراغم آمده بودند. قبلا قوی بودم، اما حالا؛ میتوانستم باز هم قوی باشم؛ اگر... خاطراتم همراهم بودند!
به خیابان های ساکت لندن پناه آورده بودم. شاید قدم بزنم و باعث شود احساس بهتری پیدا کنم. آرزو میکردم امشب هم را هم مثل همیشه به فراموشی بسپارم.

صدای قدم زدنم، تنها صدایی بود که شنیده میشد. نسیم خنکی میان موهایم میپیچید. به ساختمان‌هایی که دو طرف خیابان قد اعلم کرده بودند، نگاهی انداختم. ساختمان های بلند و کوتاهی که هرکدام نقش و رنگ خودشان را داشتند؛ محکم و استوار به نظر می رسیدند.
استوار؟ شاید من هم روزی مثل آن‌ها بودم. حالا چه؟ شاید وقتی که بخوابم حتی تفکرات امشبم هم به یاد نیاورم. شاید بهتر هم باشد.

بعضی اوقات، جملاتی به ذهنم میرسید. بدون اینکه حتی بدانم مخاطبش من هستم یا نه؛ بدون این که حتی گوینده‌اش را به یاد داشته باشم. همین جمله‌ها بودند که گاهی شب و روز سراغم را میگرفتند. جملاتی که شاید مدت ها در اعماق وجودم خاک میخورد و منتظر یک فرصت بودند که دوباره در ذهنم رژه بروند.

تو قوی‌ هستی، مطمئن باش...

باد سردی وزید و باعث شد دستانم که از فرط سرما یخ زده بودند، را در جیب پالتویم فرو ببرم. شب سردی بود اما من نیز تسلیم باد ها شبانه نمی‌شدم. من قوی بودم، حداقل یک نفر، روزی این را به من گفته بود؛ از این بابت به من اطمینان داده بود. باید حواب اعتمادش را می‌دادم؛ هرکسی که بود.

با پیچ خیابان همراه شدم. تنهایی هیچ وقت آزارم نمیداد ولی این دفعه، فرق داشت. آرزو می‌کردم یک نفر اینجا می‌بود؛ حتی یک پسر بچه. کسی بتواند حواسم را از افکارم پرت کند. تا کی میخواستم از آن‌ها فرار کنم؟ من قوی بودم. باید با مشکلاتم رو به رو میشدم.

این که اتفاقات روزمره را فراموش میکردم برایم آزاردهنده نبود. اما خاطراتی که سالیان سال برایم مهم بودند، شخصیت من را تشکیل می‌دادند؛ داشتند از ذهنم ناپدید میشدند. از این میترسیدم که شاید روزی برسد که من دوستانم فراموش کنم. کسانی که روزهایی که درمیان نا امیدی هایم دست و پا میزدم؛ را فراموش کنم.
میترسیدم که روزی برسد که دوباره مثل قبل تنها شوم؛ بدون این که کسی من را بشناسد و بدون این که کسی بخواهد به کمکم بیاید.

به خودم لرزیدم، نمیدانم از سرما بود یا افکاری که به ذهنم هجوم آورده بود. خیابانی که در آن قدم گذاشته بودم تاریک‌تر از جاهای دیگر بود. سایه‌های لرزان درختان را روی آسفالت سرد خیابان نقش دردناکی را برایم تداعی میکرد. این‌که نور ماه و باد باعث میشد، درختان با ترس و وحشت به نظر برسند.
شاید چون به نظرم، شبیه داستان خودم بود. عواملی که دست به دست هم داده بودند تا من را ضعیف نشان دهند.

ما تو رو فراموش نمیکنیم، تو هم مارو فراموش نخواهی کرد...

چطور آنقدر با اطمینان این را گفته بود. حالا که حتی نمیدانستم او چه کسی است؛ چطور قرار بود چند سال بعد دوستانم را به یاد داشته باشم؟ همیشه به این که میتوانستم تنهایی از پس تمام کارهایم بر بیایم افتخار میکردم، اما حالا؛ اصلا مثل گذشته نبودم. هرلحظه ممکن بود فراموش کنم کی هستم و کجا زندگی میکنم. خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند.

قطرات سرد باران را حس کردم. به قدم زدنم ادامه دادم. میگفتند باران غمگین است و انگار آسمان گریه می‌کند. هزاران بار با خودم کلنجار رفته بودم که به باران، مثل اشق شوق آسمان نگاه کنم؛ اما امشب احساس میکردم آسمان حالم را درک میکند. انگار احساس میکردم او هم تنها است. من چه؟ تنها بودم؟ آن ها گفته بودند من را فراموش نمیکنند اما من... فراموششان کرده بودم!

هر اتفاقی هم بیوفته، اگر هم ما رو فراموش کردی، بدون ما پشتت هستیم...

لبخندی روی لبانم نشست. انگار خودشان هم میدانستند، میدانستند که، روزی فرا میرسد، روزی که جز حرف‌هایشان چیزی برایم باقی نمانده. اما حداقل آن ها گفته بودند که تا آخرش پشتم هستند.


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱:۴۶ دوشنبه ۵ تیر ۱۳۹۶

آنجلینا جانسونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۴ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۶
از یو ویش!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 127
آفلاین
آنجلینا بلاخره به کوچه ای رسید که خانه اش در آن قرار داشت. از یک روز کار طولانی به خانه بر می گشت. آنجلینا کارش را دوست داشت، هیچ چیز به اندازه ی کارآگاه بودن به او این اطمینان را نمی داد که هر روز در راه درست قدم بر میدارد. اما با این حال گاهی فشار فیزیکی و روانی دنبال کردن یک مشت جنایتکار برای آنجلینا که هنوز تازه وارد به حساب می آمد زیاد بود. آن شبِ به خصوص وقتی به سمت خانه حرکت می کرد هنوز تصاویر دلخراشی که آن روز دیده بود جلوی چشمش رژه می رفت.

وقتی به در خانه رسید، متوجه شد که با تمام خستگی اش، دلش نمی خواهد داخل شود.حتما مادر هنوز بیدار بود. از همین الآن می توانست حرف های هنوز نزده ی مادر را پیش بینی کند. این که چقدر آنجلینا عمرش را هدر می داد، این که هیچ دوستی نداشت و با هیچ کسی بیرون نمی رفت، این که چقدر تلخ و عبوس بود و به درد هیچ چیز به جز دنبال کردن یک مشت جادوگر تبهکار نمی خورد، این که چقدر شبیه پدرش بود...
آنجلینا دستگیره در را رها کرد و به سمت حیاط پشتی رفت. جارویش را از انبار پشتی برداشت و پرواز کنان از کوچه دور شد.در آن هوای سرد زمستانی به سمت مرکز لندن راه افتاد. وقتی پرواز می کرد اندکی احساس بهتری داشت. انگار حس می کرد آدمها را با مشکلاتشان روی زمین جا می گذارد. اما از طرفی دیگر همانطور که در آسمان بالاتر می رفت احساس تنهایی و غریب زدگی که حدود یک سال بود گریبانگیرش بود مانند چادر سیاهی بر او چنبره می انداخت. مانند بیشتر شب های یک سال پیش، بغض تلخی گلویش را فشار داد. با این حالت بیشتر از هر چیزی آشنا بود. می دانست که گریه نخواهد کرد. به بیان دیگر نمی توانست گریه کند. آخرین باری که توانسته بود گریه کند را به یاد نداشت.

خیابان های زیر پایش هنوز تردد داشتند. ماشین های مشنگ ها در زیر نور چراغ های خیابان ها در حال ویراژ دادن به سمت خانه هایشان بودند. آنجلینا با خودش فکر کرد احتمالا آنها کارمندانی هستند که مثل خودش اضافه کاری کرده اند و حال بی صبرانه به سمت خانه روانه اند. احتمالا همسر و کودکانی، ویا شاید پدر و مادری در خانه منتظر دارند. چراغ های خانه ها اندک اندک خاموش می شدند، حتما صاحبانشان یکدیگر را در آغوش کشیده بودند و شب بخیر گفته بودند.

آنجلینا نگاهش را از خیابان برداشت و به افق روبه رویش دوخت. گوشه آسمان بنفش ارغوانی بود. آنجلینا این هوا را میشناخت. با خودش گفت هوای برف است. به جز صدای وزش باد که به صورتش می کوبید و سوزشی را زیر پوستش می انداخت، هیچ چیز شنیده نمی شد. بلاخره به منطقه مرکزی لندن رسید. به سمت کلیسای مرکزی سنت پاول رفت و روی بلندای گنبد آن نشست. زاویه دیدش را طوزی تنظیم کرد که به جز نقش و نگار های سنگی کلیسا که در زیر نور شهر مانند نقره برق می زدند، بتواند چند آسمانخراش لندن را هم ببیند. آنجلینا همیشه به صورت مخفیانه به معماری مشنگ ها عشق می ورزید. گاهی خیال پردازی می کرد که اگر پدرش زودتر از اینها آنها را ترک کرده بود، اگر در یازده سالگی اش نامه ای از هاگوارتز دریافت نمی کرد، آنوقت مادر مشنگش او را در میان مشنگ ها بزرگ می کرد، آنوقت او به مدرسه مشنگی می رفت و معمار می شد. آنوقت دیگر هیچ چیز از ولدمورت، مرگخوار ها، جادوی سیاه و نبرد هاگوارتز نمی دانست. دیگر هیچ مسولیتی در قبال جامعه احساس نمی کرد. آنوقت سازه های قشنگ می ساخت، مادرش به او افتخار می کرد، با دوست های معمارش آخز هفته ها مهمانی می رفت، شاید با یکی از این معمار های خوشتیپ دوست می شد...

درست حدس زده بود. برف دانه درشتی به آهستگی شروع به باریدن کرد. کلاه شنلش را به سرش کشید. در همان حال که با چشمان بی حالتش به جلو خیره شده بود صدایی شنید:

ـما که احیانا فرار نمی کنیم، می کنیم آنجلینا؟

نیازی نداشت سرش را تکان بدهد یا کلاه شنلش را کنار بزند. با لحن خسته ای جواب داد:

-نه فرار نمی کنم. اومدم برای چند دقیقه از زندگی بی لذتم دور از تو و مادر لذت ببرم.

-واقعا که ازت نا امید شدم. تو دختر باهوشی هستی باید حدس می زدی من دنبالت میام.

-آره باید می دونستم تو همه جا دنبالم میای. چون تو توی ذهنمی، مگه نه؟ وجود واقعی نداری.

-واقعا قلبم شکست این بار. چرا اینقدر تلخی دختر؟ همیشه از همون لحظه گروهبندی همه چیز رو جدی می گرفتی.

-تو هم همیشه از همون لحظه گروهبندی همه چیز رو شوخی می گرفتی! مثل یه دلقک.

برای چند دقیقه در سکوت به لندنِ هنوز روشن که اندک اندک زیر برف مدفون می شد خیره شدند.

-چرا برنمی گردی سر زندگی همیشگیت آنجلینا؟ کتی و آلیشیا باید حسابی خوش حال بشن اگه ازشون یه سراغ بگیری. تا کی میخوای خودت رو توی کارت تو وزارتخونه غرق کنی؟

-تو نمی فهمی. امروز رفتم خونه یه مشنگ بی نوایی که یه عده ضد مشنگ بهش حمله کرده بودن. تو چه میفهمی راست و ریس کردن همچین شرایطی یعنی چی؟ وقتی بچه مشنگه می پرسه بابام کو و تو باید حافظه اش رو اصلاح کنی که هیچ وقت پدری نداشته. هنوز جلو رومه...

-بحث رو عوض نکن و دنبال دلسوزی نباش. این راهیه که خودت انتخاب کردی. هنوز خودت رو مقصر می دونی؟

-نه! چرا خودم رو مقصر بدونم؟ من هر کاری از دستم بر میومد کردم. بیشتر از خیلی های دیگه هم کردم.

ـولی تو زنده موندی...

ـزندگی؟ کدوم زندگی کاش مرده بودم! اگه دوست داری جات رو با من عوض کنی بفرما...

-این تویی که دوست داری جات رو با من عوض کنی! من کاملا با تقدیرم هماهنگم. دوستش ندارم اما پذیرفتمش. همه رو هم بخشیدم. این تویی که خودت رو نمی بخشی.

-همیشه خود شیفته بودی. دارم بهت میگم من خودم رو بخشیدم. اصلا دلیلی نداره ببخشم من که کار بدی نکردم! الأن هم اگه بذاری دارم از چند ساعت باقی مونده تا برگشتن سر کار لذت می برم.

-جای تو اینجا نیست آنجلینا. جای ما اینجا نیست...

آنجلینا حس کرد پیکره ای که وجود خارجی نداشت، از کنارش برخاست، نمی توانست از پس کلاه شنلش ببیندتش اما حس کرد نگاه متفکری به او انداخت، بین لمس کردن شانه هایش و بی صدا رفتن دو دل شد، اما بی صدا رفتن را انتخاب کرد و آهسته در زمینه برف پشت سرش محو شد.

بغض آنجلینا زیر فشار همه کاش می شد هایی که با رفتن پیکره در ذهنش نقش می بستند بلاخره شکسته شد. در حالی که احساس سبک تر شدن می کرد با گریه گفت:
-متاسفم فرد. من رو ببخش!







کتی بل عشق منه، مال منه، سهم منه!
قدم قدم تا روشنایی،
از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!





?You want to know what Zeus said to Narcisuss
"You better watch yourself"



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۶

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
گرمای جهنمی تابستان حتی داد بوق هایی را در آورده بود که کل پاییز و زمستان را با غرغر بابت سرما گذرانده بودند و همه را واردار کرده بود که جمله ی " این حجم از گرما واقعن بی سابقه ـُس! " را با زدن کلید تند کولر به زبان آورند.

در این گرمای خانمان سوز(!) دختری با موهای فرفری ای که به سختی در کش مو جا داده شده بودند، پشت در خانه های 11 و13 از روی کاغذی می خواند. چند دقیقه ی بعد دخترک در خانه ی 12 گریمولدی را باز کرد تا قبل از آن پیدا نبود.

- سلــــــــــــام! من برگشتم!

دخترک شاید انتظار یک جمع شلوغ و پر مانند همیشه را داشت: کاناپه ای که سر تصاحب آن بین یوآن و ماگتِ ویولت دعوا می شد ولی در انتها هاگرید کل آن را می گرفت، مادر سیریوسی که فنگ با واق واق هایش مزاحم چرتش می شد و او هم به تلافی همه ی محفلی ها را مورد عنایت قرار می داد، زیگ زایر مسافر، اورلای فراموش کاری که حتی علاقه مندی هایش هم یادش نمی ماند و یا حتی پیوزِ که بلای جان همه بود! اما از این همه خبری نبود.

رز کمی نگران شده بود. تا به حال این قدر محفل در سکوت فرو نرفته بود. سریعا ذهنش به دنبال تاریخ تولدش گشت. شاید همه جایی پنهان شده بودند که سوپرایزش کنند ولی این حدس هم با جلو رفتن و رسیدن به سالن خالی نا درست از آب در آمد. دختر روی اولین پله ایستاد و داد کشید:
- پروف؟

جوابی نیامد...
- اورلا؟ ویولت؟ هاگرید؟ یه کسی بایدـتن و قاعدـتن باشه اینجا، نع؟ مطمئن؟

باز هم جوابی نیامد. این بار رز به طور جدی نگران شده بود. توی این چند وقتی که نبود چه اتفاقی برای محفل و یارانش افتاده بود؟

- دخترم!

رز به تندی برگشت. آن قدر که پایش به نرده گیر کرد و تعادلش را از دست داد. پروفسور با گرفتن دستش کمکش کرد دوباره سرپا شود.
- دخترم عجله نکن!

اما انگار که رز این را نشنید:
- پروف! چی شده؟ هیچی نیست از اون وقت تاحالا اینجا؟ بقیه کجا رفته؟ مادر سیریوس چرا آروم؟ هیچکسی نبود به غیر شما اینجاها؟ تسترال سیریوس حتا؟

پروفسور لبخندی به این جمله های بر سر و ته همیشگی رز زد. کارش از بهم ریختن جای ارکان جمله گذشته بود.جای نهاد مفعول می آورد و قید را جای فعل می گذاشت.

- دخترم آروم باش. اولا که سیریوس خدابیامرز تسترال نداشت و اون هیپوگریف بود که به لطف هاگرید تو هاگوارتز باهاش آشنا شدی. ثانیا فعلا همه به مرخصی کوتاهی رفتند و برمی گردند و جایی برای نگرانی نیست. به جایش بیا به من پیرمرد کمک کن خاک این خونه رو بگیریم!
- پایه تم نیو پروف!




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۲:۰۲ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۶

پرسیوال گریوزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۷ یکشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۷:۴۱ جمعه ۲۳ تیر ۱۳۹۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 91
آفلاین
پادوي هتل به سمت گريوز دويد و گفت:
- اجازه بديد من چمدونتون رو...

پاسخ گريوز اشاره ي دستي به علامت نفي بود.
لابي طويل هتل را با سرعت بالاي گام برداشتنش در چند ثانيه پيمود و بدون آن كه به كسي نگاه كند يا «شب بخير قربان.»هاي پرسنل هتل را جواب دهد خودش را به پله ها رساند. هيچوقت براي دو طبقه از آسانسور استفاده نمي كرد.

در طبقه ي دوم و بخش VIP، عمداً به پسر جواني كه در راهرو متلك بار زن جوان خدمتكار مي كرد تنه زد. اين «آقازاده هاي بي مصرف» كه به واسطه ي پول لايتناهي پدرجانشان در VIP هر هتلي پيدا مي شدند، هميشه روي اعصابش رژه مي رفتند...
بالاخره به اتاقش رسيد.

نشانه ي Do Not Disturb را از روي دستگيره برداشت و وارد شد. چمدان را روي تخت خواب انداخت، پشت ميز تحرير نشست و با حركت سريع چوبدستي، آستر آستين كتش را شكافت تا تكه كاغذهايي را كه در آن نهفته بود بيرون بكشد.

نقل قول:
«رونوشت گزارش يكم

صبح
در هتلم مستقر شدم. امروز جهت ارزيابي شخصي وضع جامعه ي بريتانيا به ساختمان وزارت خانه رفتم. وزير باروفيو و معاونش هاگريد حضور نداشتند. با سياستمداري كه سابقاً وزير سحر و جادو هم بوده آشنا شدم. نامش آرسينوس جيگر است. اكثر كارمندان وزارت خانه نشانه ي خالكوبي شده ي عجيبي بر ساعد دستشان داشتند... به گمانم ربط خاصي به وزارت ندارد و دليلش چيز ديگريست.

عصر
با سياستمداري به نام لوك چالدرتون آشنا شدم. از اختلال روانشناختي خودشيفتگي رنج مي برد اما مشخصاً اطلاعات زيادي در زمينه هاي مختلف، به خصوص سياست هاي كلان اين كشور دارد. اگر دستورات لازم را صادر كنيد، حتم دارم مي توانم با ارضاي حس خودشيفتگي اش اطلاعات دست اولي را از او بگيرم.»


گريوز با اشاره ي چوبدستي اش، گزارش اول را شعله ور كرد و با جديتّي كه در چهره اش موج ميزد، تكه كاغذ دوم را برداشت.

نقل قول:
«رونوشت گزارش دوم

صبح

مردم اين كشور نسبت به سفر ده سال قبلم به اين كشور تفاوت زيادي كرده اند. نرخ فساد، دزدي و قتل به شكل بي سابقه اي افزايش يافته. مردم كوچه و خيابان به هم اعتمادي ندارند. والدين به فرزندانشان اجازه ي بازي كردن در خارج از خانه را نمي دهند. شايعاتي از حضور يك نيروي جنايت پيشه ي زيرزميني كه هدفش تسخير قدرت به هر شكل ممكن است، دهان به دهان مي چرخد.

ظهر
متوجه شدم طبق شايعات، اولين راه تشخيص اينكه آيا كسي عضو اين نيروي زيرزميني هست يا نه، وجود يك خالكوبي خاص روي ساعد دست اشخاص است. ياد بازديدم از وزارتخانه مي افتم، بايد در برقراري روابطمان با اين كشور احتياط كنيم.

عصر
مطابق دستورات صادره، خودم را به چالدرتون نزديكتر كردم. اعتقادات عجيبي راجع به خودش دارد، اما توانست ماهيت آن گروه مرموز را برايم شرح دهد؛ «مرگخواران»

عامل نود درصد جنايت هاي اخير انگلستان، مشنگ كشي ها، سرقت هاي كلان و شيوع جو وحشت و بي اعتمادي در انگلستان اين افراد اند. لرد ولدمورت، سر دسته ي اين افراد در سايه ها زندگي مي كند و سالهاست كه كسي جز پيروانش او را نديده است.

گمان مي كردم اگر دولت انگلستان جلوي اين جنايتكاران تماميّت خواه را نگيرد، مرگخواران به يك معضل جهاني بدل خواهند شد. اما چالدرتون مرا با واقعيت غير قابل هضمي روبرو كرد؛ دولت فعلي انگلستان دست نشانده ي لرد ولدمورت است. گروه مرگخواران، همين الان هم يك معضل پنهان جهاني و يك سياهي تماميّت خواه است كه ما تا كنون از وجودش بي اطلاع بوديم.»


كاغذ دوم هم در آتش نابود شد و گريوز سومي را برداشت.

نقل قول:
«رونوشت گزارش سوم

صبح

امروز، در عمليات تجسس و ارزيابي شهري ام در يكي از پس كوچه هاي لندن، به چند ساحره بر خوردم كه همگي نشان خالكوبي مرموز را بر ساعدشان داشتند. با كنجكاوي كمي نزديكتر شدم و شنيدم كه از فردي به نام «ارباب» حرف مي زنند.

با خودم فكر كردم آيا منظور آنان از «ارباب» لرد ولدمورت است؟ پس با صداي بلندي پرسيدم كه آيا آن ها برده ي كس خاصي اند؟ بدون آنكه انتظارش را داشته باشم به سرعت به من حمله كردند و من كه غافلگير شده بودم بعد از شليك چند طلسم غير كشنده، از محل گريختم.
لطفاً به تمام مأموران آمريكايي در بريتانيا اطلاع دهيد هيچگاه مرگخواران را برده خطاب نكنند. اين واژه آن ها را عصباني و تحريك به حمله مي كند. روز عجيبي بود، اجباراً باقي روز را به خاطر مسائل امنيتي در اتاقم خواهم ماند.»


گريوز رونوشت گزارش سومش را هم با خشم خاصي از بين برد و سراغ بعدي رفت.

نقل قول:
«رونوشت گزارش چهارم

صبح

حتم داشتم، در كشوري كه حاكميتش افكار فاشيستي داشته و با قدرتهاي سياه و جنايت پيشه ي زيرزميني در ارتباط است، امكان ندارد گروه هاي مقاومت مردمي سازمان يافته شكل نگرفته باشد.

امروز بعد از روزها تلاش براي پيدا كردن واسطه اي كه پيغام مرا به «محفل ققنوس» برساند، بالاخره موفق شدم. محفل ققنوس يك گروه كوچك اما قدرتمند مقاومت است كه در برابر تماميّت خواهي گروه مرگخواران و البته فاشيسم پنهان حكومت مبارزه مي كند.

دسترسي به اين گروه و اعضايش بنا به دلايل مختلفي سخت و حتي تا حدودي غيرممكن است. اعضايش نشانه ي شناسايي خاصي ندارند و برخلاف مرگخواران كه آشكارا سياهي خود را جار ميزنند، محفلي ها نهايت تلاش را براي پنهان نگاه داشتن هويت و افكارشان به كار مي برند.

اميدوارم واسطه ام بتواند بزودي قرار ملاقاتي بين من و رهبر اين گروه كه چيزي از هويتش نمي دانم، تعيين كند. نام اختصاري رهبر گروه A.D است. بعد از ميلاد مسيح؟! دقيقاً مشخص نيست.

عصر
بنا به دستورات شما، به هاگوارتز رفتم و ملاقاتي با مديريت آن داشتم. [به شكل عجيبي آنها هم مرگخوار اند. اين هم برگ ديگري از دكترين سياهي در اين كشور؛ تربيت نوجوانان را جنايتكاران برعهده دارند. ذهن نسل بعدي سياهان، به علت شستشوي مغزي كه از سنين پايين به آنها داده شده؛ متعصب تر، مصمم تر در جنايتكاري و غيرقابل بازگشت تر خواهند بود. اين چرخه بايد متوقف شود.]

درخواست اوليه ام، گرفتن مجوز تدريس به عنوان استاد دفاع در برابر جادوي سياه بود. اما وقتي فهميدم مديريت هاگوارتز خودشان مرگخوار و اهل جادوي سياه اند، اين درخواست را صلاح نديدم.

به جايش مجوز گرفتم تا به عنوان ميهمان و بازديد كننده ي خارجي، در طي ترم تابستاني در خوابگاه گروه گريفيندور اقامت كنم و با سبك آموزشي اين مدرسه از نزديك آشنا شوم.»


گريوز رونوشت گزارش آخرش را هم سوزاند. سپس تكه كاغذ آخرش را كه تا بخش «ظهر» كامل شده بود برداشت. قلم پر و شيشه ي مركبي ظاهر كرد و شروع به نوشتن و كامل كردن گزارش آن روزش كرد:

نقل قول:
«گزارش پنجم

صبح

از آنجا كه قطعاً خودتان از منابع بهتري در جريان ماجراي ظهور ديكتاتوري شيري و سرنگوني اش هستيد، به اين ماجرا نمي پردازم.
در صحبت هايي كه با اعضاي گروه گريفيندور داشتم. متوجه شدم كه با وجود اينكه ناظر مرگخوار و دست نشانده ي مديريت سياه -همان آرسينوس جيگر-، در بين دانش آموزان از محبوبيت برخوردار است، اما بچه ها هنوز هم به شكل قابل توجهي به محفل ققنوس تمايل دارند. البته اين موضوع محدود به همين گروه مي شود و علتش ازدياد فرزندان اعضاي محفل در اين گروه است.

ظهر
همين الان واسطه ام خبر داد كه A.D ملاقات با من را پذيرفته و من فقط تا آخر شب فرصت دارم او را ببينم. اين پنهانكاري هاي محفل با وجود نفوذ بالاي سياهان در سرتاسر انگلستان طبيعي است.

مطابق دستورات، به رهبر اين جبهه ي مقاومت مردمي كه سعي در مبارزه با ظلم و جنايت دارد اطمينان خواهم داد كه دولت آمريكا حاضر به حمايت همه جانبه ي پنهان يا آشكار از محفل ققنوس است. هرگونه حمايت مالي، نظامي و... . همچنين اختصاص يافتن پنهان بودجه ي هفت و نيم ميليون گاليوني به تمام گروه هاي مردمي ضد مرگخواران از طرف دولت فخيمه ي آمريكا را به اطلاعشان خواهم رساند.
احتمال رد شدن اين پيشنهادات را صفر مي دانم.

نيمه شب
ملاقات و مذاكراتم با A.D به پايان رسيد. به علت احتمال رديابي شدن من و گزارشهايم توسط مرگخواران از شرح ماوقع آن معذورم و فقط به گفتن اين نكته اشاره مي كنم كه A.D در كمال ناباوري تمام پيشنهادات ما را رد كرد.
اين موضوع با توجه به اوضاعي كه من در مقر محفل ديدم، به شدت عجيب و برايم غير قابل هضم است!

اما مذاكرات به اينجا ختم نشد، A.D رسماً از من دعوت كرد تا به اين مبارزه بپيوندم و شخصاً -نه از طرف دولت كشورم- به جبهه ي ضد ظلم و جنايت و تماميّت خواهي ملحق شوم. من كه در آن لحظه توان برقراري ارتباط با شما را نداشتم، با سنجيدن شرايط به صورت آتش به اختيار، اين دعوت را پذيرفتم.

از اين به بعد، با توجه به خطرناك شدن اوضاع براي من در محفل ققنوس و احتمال تعقيب و رديابي شدنم، مجبورم گزارش هاي بعدي ام را كمي ديرتر بفرستم. اما به هرحال سعي خواهم كرد تا در اسرع وقت گزارشي كاملتر را در شرح اوضاع داخلي محفل ققنوس، به صورت پنهاني برايتان بفرستم.»


گريوز گزارش آخرش را تا زد، چوبدستي اش را سمت آن گرفت و افسون هاي ضد رديابي و طلسم هاي امنيتي را رويش اجرا كرد. سپس آن را برداشت و به گوشه ي اتاق، جايي كه عقابش با وقار نشسته بود رفت.

- سريعتر از هميشه برسونش.

عقاب گريوز با غروري خاصي كه در چشم هر عقاب آمريكايي مي توان ديد، گزارش را به چنگال گرفت و از پنجره اي كه گريوز برايش باز كرد، به بيرون پريد. همزمان كه عقاب اوج مي گرفت تا در تاريكي آسمان نيمه شب لندن محو شود، گريوز مبلغي پول به اندازه ي هزينه ي اقامتش در هتل را روي تخت گذاشت.

چمدانش را برداشت، چوبدستي اش را بدست گرفت، چشمانش را بست و بدون آنكه منتظر زمان تحويل اتاق شود، به مقصد ميدان گريمولد آپارات كرد...


تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸ جمعه ۲۶ خرداد ۱۳۹۶

نریسا برودیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۵:۲۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۹۶
از جایی که جهان نا آرام است
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین
- تند تر دندون!
- سامابونوتا!
- من نمی فهمم داری چی می گی. واسم مهمم نیست! فقط مهم اینه که ارثیه ت رو بالا بکشم و می دونی بعد از این که این کارو انجام دادم می خوام باهات چی کار کنم. نه؟


سانی بیچاره آهی کشید و سرش را تکان داد. او نمی خواست به این موضوع فکر کند. در این لحظه او دوست نداشت سانی بودلر باشد. بعد از گم کردن خواهر و برادرش تمام امیدش را از دست داده بود و فکر این که کنت الاف بعد از اینکه دست کثیفش را به ارثیه بزرگ بودلر ها بزند با او چه کار می کند، داشت دیوانه اش می کرد.
دندون سوار می شی یا...

با ناامیدی روی زمین خزید و می خواست سوار ماشین سیاه و دراز الاف شود. همان ماشینی که بار ها در بدترین کابوس هایش می دید. ناگهان کاغذی توجه او را جلب کرد. او دید که الاف با دستش کاغذی را در هوا قاپید.

- اوه چیزی جز شعرهای مزخرف و چرت و پرت نیست. ولش!

سانی در جایش خشکش زد. در آخرین دیدار او و خواهر برادرش آن ها از هم جدا افتاده بودند. آنها به او گفتند که همه جا را خوب بگردد و دنبال کاغذ پاره ای که رویش با استفاده از روش دستکاری شعر شعری نوشته شده بگردد و به او مکان اختفا آن ها را نشان می دهد. او باید به آن مکان برود و منتظرشان بماند.

- نه! بخون!
- بچه من وقتی برای خوندن چرت و پرت ندارم باید نقشه های شگفت انگیز مو اجرا کنم.
- خواهش!

کنت الاف با بی میلی نگاهی به شعر انداخت وآن را خواند:
-آه، صدف، بیا و با ما قدمی بزن!
فیل دریایی این بگفت و دیگر هیچ
گل بگوییم و گل بشنویم قدم زنان
در امتداد کوچه دیاگون.


او فهمیده بود. خواهر برادرش در کوچه دیاگون منتظر او بودند. او باید کنت الاف را سرگرم می کرد.
-خب خیالت راحت شد؟ بدو بیا بریم کارهای مهمی باهات دارم دندون گرازی!
-نه!

سانی این را گفت و دهانش را تا جایی که می توانست باز کرد و با جهشی کوچک دست الاف را گاز گرفت.

-آخ!

سانی با آخرین سرعتی که می توانست چهار دست و پا روی زمین خزید. کمی که جلوتر رفت پشت سرش را نگاه کرد. کنت الاف را ندید. اما این به این معنا نبود که او بیخیال او شده. نگاهی به دور و اطرافش انداخت. او هرگز آن قسمت از شهر را ندیده بود. مردمان آن جا لباس های عجیب و غریب پوشیده بودند. آن قدر محو تماشای مردم شده بود که نفهمید مردی با ریش و موهای بلند به او نزدیک می شود.

- تو اینجا چی کار می کنی کوچولو؟
- نریسابرودی!
که معنی اش این بود:"من گم شدم." ولی آن مرد که نامش آلبوس دامبلدور بود، فکر دیگری کرد.

- پس اسمت نریسا ست.
ولی سانی حواس اش به حرف های مرد نبود. او با دقت او را نگاه می کرد زیرا چهره اش برای او آشنا بود. گویا قبلا هم او را دیده بود. آلبوس نریسا را بغل کرد.

-معلومه پدر مادرت اینجا نیستن. من تو رو با خودم می برم تا جای مناسبی برات پیدا کنم.

او سانی را که حالا نریسا نام گرفته بود را با خود برد. نریسا به پشت سرش نگاه کرد که داشت از آن محله دورتر و دورتر می شد. اما انگار فقط از محله دور تر نمی شد. چیزی به او می گفت که دارد از زندگی قبلی اش دورتر می شود. او همان قدر که داشت از زندگی قبلی اش دور می شد همان قدر هم داشت به زندگی قبلی مادرش نزدیک و نزدیک تر می شد.


شب هزار چشم دارد و روز فقط یکی؛ ولی با فرو خفتن خورشید، درخشش از همه جهان محو می شود. عقل هزار چشم دارد و دل فقط یکی؛ ولی با فرو مردن عشق، روشنی از همه زندگی محو می شود.
هر انسانی برای انسان های دیگر مصیبت می آفریند بی هیچ استثنایی، اندک اندک عمق مصیبت زیاد می شود، همچون عمق یافتن تپه دریایی.پس هر لحظه به فکر نجات خود از غرق شدن باش... عاقل باش، خود را فریب مده، بزرگ باش.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.