هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۳:۰۰ جمعه ۱۰ آذر ۱۳۹۶

آرنولد پفک پیگمیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۲ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۵۹:۴۹ جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
از هررررررررررچی که منفوره، خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 95
آفلاین
- من نفر بعدی نیستم!

جیسون خوشحال از اینکه آرنولد نوبتش رو داده، جلو اومد تا بلیت سفر به الف‌دال رو از دامبلدور بگیره. ولی آرنولد مانعش شد و دوباره گفت:
- من نفر بعدی نیستم!
- اگه نفر بعدی نیستی پس... برو کنار دیگه.
- آره، جیسون. تو نفر بعدی هستی. من نفر بعدی نیستم.
- خب خودت داری میگی من نفر بعدیم. بذار رد شم. عه!
- آررره! جلو بیا!
- عجبا! نه میذاری بیام جلو و نه خودت میری جلو!

آرنولد جیسون رو گرفته بود و همزمان با تعارف کردن، مدام اون رو به عقب و جلو میکشید و هل میداد.
ملت که کلافه شده بودن، بیخیال صف شدن و به سمت باجه‌ی بلیت‌فروشی دامبلدور حمله کردن. ولی هرکدوم از اعضای قطعه‌قطعه‌شده‌ی آرنولد دست به کار شدن و جلوی جمعیت رو گرفتن. این اولین باری بود که قطعه‌قطعه بودنِ آرنولد به یه دردی میخورد!
- جلو بیاین! نوبت همتونه! نوبت من نیس!

آرنولد جوری محفلیا رو مهار کرده بود که هیچ مدافع کوییدیچی قادر نبود اینجوری با مهاجمین تیم حریف یارگیریِ مَن تو مَن داشته باشه.
دامبلدور که بیشتر از بقیه کلافه شده بود، از کوره در رفت.
- احمقا! تسترالا! بوقیا! مادرسیریوسا! ندید بدیدها!

محفلیا از گیس و گیس‌کشی دست کشیدن. این رفتار دامبلدور کاملاً عادی بود. این فحش‌ها رو همیشه توی مراسم شروع سال تحصیلی هاگوارتز به دانش‌آموزا میگفت.
رفتاری عادی. امّا خطرناک!
دامبلدور نفس عمیقی کشید و به اعصابش مسلط شد. بعد، خیلی آروم از آرنولد پرسید:
- دلیل جنابعالی برای تشریف‌فرما شدن به الف‌دال چیه؟

آرنولد کمی فکر کرد. دوتا Plan توی ذهنش داشت. نمی‌دونست از کدوم یکی استفاده کنه. ولی تصمیم گرفت که از Plan مختصر و مفید استفاده کنه.
پس به سبک گربه‌ی چکمه‌پوش به دامبلدور خیره شد.
چند ثانیه نگذشته بود که طاقت دامبلدور طاق و اشک از چشماش سرازیر شد.
آه عمیقی کشید، قلم‌پرش رو از لای ریشش در آورد و گوشه‌ی بلیت آرنولد رو امضا کرد.


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۹:۴۵ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۶

لیزا چارکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ یکشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۳:۵۶ سه شنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۷
از دشت مگس‌ها!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 54
آفلاین
لیزا که به همه حرفای هرمیون گوش داده بود و اونم دنبال گفته های هرمیون تو کتاباش رفته بود و لبخندش رو دیده بود، لبخندی مهربون زد و با قیافه ای مرتب و تمیز و ناز و دامبلدور پسند، رفت روی صندلی نشست.
دامبلدور که قیافه مرتب و تمیزو ناناز و دامبلدور پسندانه ی لیزا رو دید، یه لبخندی زد و تو دلش نفس راحتی کشید که حداقل می تونه از دلایل لیزا بهره ای ببره .

-خب فرزندم تو چه دلایلی داری؟

لیزا لبخندی دندون نما زدو گفت:-همون دلایل محکمی که هرمیون بهتون گفت.

دامبلدور اول با قیافه ای پوکر... بعد یهووووو با خشم و... بعد دوباره پوکر به لیزا نگاهی انداخت.
-فرزندم دلایل رو خودت دوباره بیان کن.

لیزا هم شروع کرد از اول کتاب تاریخچه هاگوارتز تا آخر کتاب معجزات مرلین، واسه دامبلدور تعریف کرد. از مشکلات دانش آموزان با آمبریج و از کاری که مرلین با خانم میم کرد و از آستولفو سوار بر هیپوگریف و از مشکلات سوسک سیاه سرگین غلطان گفت و گفت و گفت...که یهو صدای خر و پف دامبلدور بلند شد.

لیزا لبخندی زد و رو به بچه ها گفت:
-خوابوندمش بلاخره.


Courage doesn’t mean
.you don’t get afraid
Courage means you don’t
.let fear stop you



پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۸:۲۸ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۶

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
خلاصه :

محفل بودجه برای تامین غذای همه محفلی ها نداره. اول محفلی ها باید خودشون رو ثابت میکردن که به الف دال فرستادن نشن ولی همه چی بر عکس شد و حالا به خاطر گرسنگی همه دارن تلاش میکنن عضو الف دال بشن تا غذاهای هاگوارتز رو بخورن.

---
آرنولد میخواست اول بیاد بشینه ولی هرمیون از پشت جمعیت جلو اومد، با لگدی آرنولد رو به گوشه ای پرتاب کرد و خودش روی صندلی جلوی دامبلدور نشست. دامبلدور هم عینکش رو جابه جا کرد و از زیر عینک به هرمیون خیره شد.
-خانوم گرنجر، برای چی میخوای عضو الف دال شی ؟

هرمیون کتابی از جیبش در آورد و شروع به توصیف تاریخ الف دال کرد. بعدش در مورد قوانینش حرف زد، بعدش در در مورد دشمناش. ساعت ها گذشت و همچنان هرمیون حرف میزد. دامبلدور خیلی جادوگری صبوری بود، معمولا عصبی نمیشد و با حوصله به حرف های همه گوش میکرد. اما هرمیون کم کم داشت یکی از صحنه های عجیب دنیای جادوگری که کمتر کسی دیده رو پدید می آورد.

دامبلدور از جاش بلند شد که داد و بیداد رو شروع کنه که بالاخره هرمیون به آخر کتاب رسید. محکم بستش و روی میز جلوی دامبلدور قرارش داد.
-خب پروف ، با توجه به اطلاعات داده شده من باید عضو الف دال بشم.

دامبلدور دستی به ریشش کشید و یه ذره فکر کرد. کدوم اطلاعات ؟ چیزی در مورد دلیل عضویت نگفته بود هرمیون که. یه سری اطلاعات در مورد الف دال خونده بود فقط.
-اما تو که دلیلی نیاوردی ؟
-چرا دیگه پروف 5 تا دلیل محکم آوردم که چرا باید عضو الف دال باشم.

دامبلدور کلاهش رو برداشت و روی صندلی نشست. 5 دلیل رو نفهمیده بود ولی نمیتونست بذاره محفلی ها متوجه بشن. مقام و قدرتش زیر سوال میرفت. باید وانمود میکرد که دلایلش رو شنیده و قانع شده تا کسی نفهمه که نتونسته چیزی از حرف های علمی هرمیون بفهمه.
-باشه خانوم گرنجر ، منطقی به نظر رسید حرفاتون. شما برید الف دال. نفر بعدی بیاد جلو.

هرمیون از سر جاش پاشد، وقتی پشتش به دامبلدور بود لبخندی شیطانی زد.




پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۶:۰۷ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۶

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
دامبلدور حكم جهاد آمليا را داده بود و از نظر او هيچ چيزي جز اطاعت از دستورات مهم نبود، ولي رون چيز ديگري فكر مي كرد.

پسر هويجي با موي تك شاخ بيرون آمده از چوب دستي سه قرن پيشش درگير بود. دو انگشتش را دور دو سانت مو گره مي زد و مي كشيد تا اضافي اش كنده بشود ولي هربار بيشتر كش مي آمد به طوري كه حالا چهار سانت در دست داشت.

- فرزندان...گفتم برين غذا بيارين نه كه...زلزله!

البته همگي تا حدي لرزش خانه را حس كرده بودند اما با شنيدنش از زبان دامبلدور تازه به اين فكر افتادند كه كجا قايم بشوند.

مرلين را شكر، مادر سيريوس از هرچي كم گذاشته بود، جهيزيه اش را كامل با خود آورده بود.
محفلي ها هركدام زير، رو، بالا و پايين جهاز پناه گرفتند.

- خائن هاي به اصل و نسب! اون ميز مال مادر مادر بزرگمه نرو زيرش ...عه نه اون فرشينه ي خانوادگي مونه نفرستش به عنوان كمك هاي... وايسا اصلا مگه من اونو چسب نزده بودم چه جوري كنده شد؟
- رفتين چرا؟ خواستم بگم مي رم من. اگه پيشي نخورده باشتش هنوز هس يكم شير تو يخچال بيت.
نگه دارتون هلگا!

رز ويبره ي محكم تري به عنوان خداحافظي زد و از در خانه به مقصد خوابگاه مديران بيرون رفت.
با رفتن او خانه هم آرام گرفت.
محفلي ها دانه به دانه پوكر فيس از زير پناهگاه هاي امن خود خارج شدند. الكي زحمتشان شده بود.

- گوشنمه!

اين روح مرحوم مغفوره هاگريد بود كه در درون كالين خوبي نشان داد.

- فرزند تو رو زودتر همه مي فرستم الف دال. بخور ولي اسراف نكن!
- پروف منم برم؟
- من!
- مي! مي مي !

البته قرار بود اكثرا بخواهد توي محفل بماندند نه كه مشتاق برگشت به الف دال باشند ولي گرسنگي بد دردي است!

- بياين دليل بيارين كه چرا نبايد تو محفل بمونين.
منم تصميم مي گيرم كه برين و يه دل سير غذا بخورين يا بمونين اينجا و رياضت بكشين.


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۲۹ ۱۶:۳۵:۱۱
ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۲۹ ۱۶:۳۷:۴۰
ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۲۹ ۱۶:۳۹:۰۲



پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴ یکشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۶

رون ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۳ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۰ چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۱
از میتوکندری به راکیزه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 129
آفلاین
رون از میون جمعیت اومد جلو و گفت:
- بابا چیه همه خودتونو چپوندین تو این محفل! من رفتم الف . دال، خیلی هم باحاله. هفته ای یه بار میرم ماموریت، هر روز به اندازه ی یه هفته، تو هاگوارتز غذا میخورم.

همین که رون این حرف رو گفت پروف عصبانی شد و خطاب به رون گفت :
- اگه اینقدر الف . دال رو دوست داری ، چرا اومدی محفل؟ هان ؟ برو همون هاگوارتز و غذا تو بخور...

رون که دید اوضاع خیطه رفت پیش پروف و در گوشش گفت:
- بابا پروف جان ، چرا مقلطه میکنی؟ هی من میخوام درستش کنم شما میزنی خرابترش میکنی!

پروف که از نقشه رون باخبر شد خطاب به محفلیون گفت:
- فرزندان روشنایی! رون راست میگه . الان الف.دال بیشتر به شما نیاز داره تا محفل. برید و هاگوارتز رو نجات بدین .( البته خودتونو سیر کنین ، بعد با شکم پر بیاین محفل تا نگین گشنمونه! )

ملت :
پروف :

برای لحظه ای همه جا ساکت بود که جینی سکوت رو شکست:
- ما برای افزایش بودجه محفل میتونیم خیلی کارا کنیم مثلا :
گروگانگیری هکتور و فروش معجون های اون- عکس گرفتن با دوربین کالین و چاپ اون عکس ها در پیام امروز - درخواست کمک و...

همین طوری جینی داشت مورد های مختلف رو میگفت که هری حرفش رو قطع کرد:
- تا اون موقع که هممون از گشنگی مردیم. اگه من بمیرم، کی جهان رو از سیاهی نجات بده؟

محفلیون جواب دادند:
- من، من، من، من.

هری که میزان محبوبیتش رو بسیار بالا دید تصمیم گرفت دیگه ادامه نده.

محفلیون همینطور در فکر بودند که پروف گفت:
- یافتم! یافتم!
- چی رو یافتی؟
- اعضای الف.دال بیان جلو.

ناگهان رون و آملیا با اردنگی جلوی پروف پرتاب شدند. آملیا با تلسکوپش به رون اشاره کرد و گفت:
- فقط اون عضوه! من رئیسم!

پروف گفت :
- خب ... ما به هر دوتون نیاز داریم. شما دو تا باید به هاگوارتز برین، مقدار زیادی غذا از اونجا جمع کنین و به محفل بیارین!

ناگهان یکی از محفلیون گفت:
-اون غذاها برای دانش آموزاست. یعنی ما نباید از اونا برای خودمون استفاده کنیم، پروف!
- این هاگوارتز واس ماس! یعنی کلش واس ماس! تصمیم گیری برای غذای بچه ها هم در حیطه کار ماست. پس ما دستور میدیم برین هاگ و غذا بیارین. در ضمن اگه اینکارو بدرستی انجام بدین، غذای بیشتری به شما میرسه. متوجه شدین؟

رون و آملیا :
پروف :




ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۲۸ ۲۲:۴۸:۵۱



تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ چهارشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۶

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
- خب، کی میخواد اول بیاد، فرزندان؟

همه به هم نگاه کردند، اما هیچکدام نمیخواستند اول بروند؛ در نتیجه، یکی باید به زور جلو میرفت.

- تو برو!
- نه، اول شما!
- نمیرم اول من!
- من که میرم!

همه به آرنولد نگاه کردند؛ بالاخره یکی داوطلب شده بود. اما آرنولد، خودش میدانست که داوطلب نشده است و معنای نگاه های آن ها را نمیفهمید. ناچارا با دستش، نزدیکترین فرد کنارش را، که سعی میکرد خودش را پشت دیگران پنهان کند، هل داد. فرد مذکور، جلوی پای دامبلدور به زمین افتاد.

- بلند شو، فرزند و به الف دال بپیوند!

آملیا بلند شد و... دست به تلسکوپش برد! هرچه ردایش را جست و جو کرد، چیزی ندید. بازهم گشت. آنقدر گشت تا...
- نــــــــــه! شکستــــــــــه!

او درحالیکه اشک در چشمانش، حلقه زده بود، شکسته های تلسکوپ را برداشت؛ خیلی برایش دردناک بود! چه روز ها که خانه دورا را با آن دید زده بود. چه شب ها که ستاره ها برایشان قصه گفته بودند. چه شب ها که با هم، سوراخ های ماه را به هم نشان میدادند و هر هر میخندیدند...

- ام... فرزند؟!

دختر سرش را بلند کرد؛ دامبلدور را تیره میدید. چند بار پلک زد تا بتواند اورا درست تشخیص دهد.
- بله پروف؟
- به الف دال بپیوند، فرزند!

تلاش بی فایده آملیا در پاک کردن اشک هایش از جلوی دیگانش با پلک زدن های پی در پی، باعث شد پوکرفیس بودنش، چندان به چشم نیاید.

- من خودم سردسته الف.دالم، پروف!
- خب زودتر میگفتی فرزند؛ الکی هم سوژه رو طول نمیداد...
- یافتم!

او چوبدستی اش را برداشته، رو به تلسکوپ گرفت. اما وردی نگفت؛ چون وردی یادش نمی آمد. تا جایی که یادش بود، درس وردهای جادویی و دفاع در برابر هنرهای تاریک را همیشه شهریور امتحان داده بود. همیشه هم از چوبدستی اش برای زدن در سر این و آن و یا بعنوان ترکه استفاده کرده بود.

- اون چی بود که برا تلسکوپای تولدم ازش استفاده کردم؟ ها! ریپارو!

آملیا با خوشحالی، چوبدستی را در ردایش چپاند و عشق ورزان، به میان جمعیت برگشت!



پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ جمعه ۵ آبان ۱۳۹۶

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
دامبلدور میتونست آینده ای رو تصور کنه که محفلی ها از گرسنگی پوستش رو کندن و روی منقل به کباب کشیدنش. هرچند که این تصویر ممکن بود خیلی اغراق شده باشه و نهایت کاری که محفلی ها میتونستن انجام بدن این بود که برن مرگخوار بشن و با پول ولدمورت پیتزا سفارش بدن؛ ولی دامبلدور اولی رو ترجیح میداد تا یاران وفادارش رو زانو زده جلوی ولدمورت ببینه.
-آروم باشید فرزندانم، یه ذره صبر کنید و به هم عشق بورزید تا من یه راه حل خوب پیدا کنم.

محفلی ها یه ذره صبر کردن، بعد که صبرشون لبریز شد، به همدیگه عشق ورزیدن تا از اون هم حوصلشون سر رفت. صدای شکمشون اجازه نمیداد که رو عشق ورزیدن تمرکز کنن. عصبی تر از همیشه به طرف دامبلدور برگشتن و کالین به نمایندگی از بقیه فریاد زنان گفت.
-پروفسور کم کم سیاهی داره جای عشق رو تو دل هامون میگیره ها.

کالین این رو گفت ، ناخودآگاه دوربینش رو در آورد تا چند تا عکس از دامبلدور بگیره ولی بی غذایی باعث شد که حتی میل به عکس گیریش هم از بین بره. کالین این رو یه فاجعه میدونست و آماده بود که بره خونه ریدل مرگخوار بشه که دامبلدور وسط راه متوقفش کرد.
-فرزندانم، یافتم. فهمیدم چیکار کنم که مشکل غذامون تا مدت ها حل شه.

محفلی ها خوشحال به نظر میرسیدن، تنها با شنیدن کلمه غذا آب از دهنشون جاری شد و تا خونه ریدل رودخونه ای عظیم درست کرد. دامبلدور با تعجب از میزان آب موجودی در بدن یارانش ادامه داد.

-ما بودجه داریم ... میتونیم هم بودجه محفل رو خرج کنیم ... مشکل اینجاست که بودجه به اندازه تامین امکانات برای همه اعضای محفل رو نداریم.

محفلی ها از گرسنگی اهمیتی به حرف های دامبلدور نمیدادن و منتظر راه حلش بودن.

-خیلی مدت هست که این فکر اذیتم کرده، ولی متاسفانه کاری هست که باید انجام بشه.

هری که از همه گرسنه تر به نظر میرسید، سعی کرد با صدایی بلند از شکمش فریاد بزنه.
-پروفسور ... غذا رو بگو چیکار کنیم؟

دامبلدور خوشحال از اینکه بین همه محفلی ها هری این حرف رو زده بود ، با لبخندی از مرلین خودش تشکری کرد و ادامه داد.
-باید اعضای محفل رو کم کنیم، یه سری هاتون رو بفرستیم الف دال دوباره ... اونایی که میرن الف دال خب تو هاگوارتز سه وعده غذای کامل میخورن ... اینجا هم اعضاش کمتر میشه میتونیم به محفلی ها هم غذای خوبی بدیم.

این حرف محفلی ها رو از فکر غذا بیرون آورد. این همه تلاش کردن بودن از الف دال برسن به محفل ، حالا بعضی هاشون دوباره باید بر میگشتن الف دال؟ عادلانه به نظر نمیرسید ولی به منطق دامبلدور شک نداشتن. همگی منتظر ادامه حرف های دامبلدور شدن.
-من میرم تو دفتر مدیریت محفل میشینم، تک تک بیایین توضیح بدین که چرا باید محفل بمونید. ما تصمیم می گیریم که بهتره محفل بمونید و یا برید هاگوارتز با آمبریج بجنگید.





پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۴:۵۹ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۹۶

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۳:۲۵
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
-پروفسور ما گشنمونه.

آه از نهاد دامبلدور بلند شد!
-بازم؟ شما که ناهار خوردین فرزندان!

فرزندان روشنایی به ققنوسی که روی تابلوی مادر دامبلدور نشسته بود و به بال هایش کش و قوس می داد اشاره کردند.
-پروفسور، اولا اون ناهار بود. دوما این همون ناهاریه که به خوردمون دادین. سوما می بینین که بازیافت شده و در نتیجه معادی ما همچنان خالیه.

از شدت جمع بستگی کلمه معده، دامبلدور متوجه شد که هر چه سریع تر باید شکم یاران روشنایی را سیر کند...وگرنه ممکن است تصمیمات خصمانه ای همچون "خوردن مسن ترین فرد حاضر در جمع" گرفته شده، و یک عمر دستاوردهای روشنایی اش در شکم های روشنایی به باد فنا برود.
-تام حق داشت اون سوال رو تو فرم پذیرش مرگخوارا بذاره انگار.شیکم اینا رو چطوری باید سیر کرد؟

ناگهان فکری بسیار بکر به ذهن پیر محفل خطور کرد.

-فرزندانم؟
-پروفسور؟
-شما الان گرسنه هستید؟
-بسیار!
-نه خب...نیستین دیگه. به چشمای من نگاه کنین.

محفلی ها به چشمان دامبلدور خیره شدند...ولی هیچ اثری از سیر شدگی در بدنشان احساس نکردند. دامبلدور توهم زده بود که چشمانش قدرت سیرکنندگی دارند.
-فرزندانم...ما باید ذهن خودمونو کنترل کنیم. وگرنه فرقمون با اون سیاهای افسارگسیخته چیه؟

صدای لرد سیاه از دور دست ها به گوش رسید!
-ادب داشته باش پیرمرد! یاران ما مگر حیوانند؟

دامبلدور صدای پس زمینه را نشنیده گرفت. از دوران جوانی توانایی زیادی در نشنیده گرفتن صدای تام داشت!
-خب...داشتم می گفتم...همه چیز به این جا ختم می شه.

انگشتش را روی شقیقه اش گذاشت. آملیا که اخم هایش را در هم کشیده بود و به شدت متفکر به نظر می رسید به محل فرود انگشت دامبلدور دقیق شد و پرسید:
-به...موهای سفید پروفسور؟

دامبلدور آه بلندی کشید.
-فرزندم تو کل سر من یک تار موی سیاه پیدا می شه که برای اشاره به موی سفید لازم باشه دستمو بلند کنم؟!...به ذهن ما! این ذهن ماست که کنترل ما رو در دست می گیره و قانعمون می کنه که گرسنه هستیم. ما باید قوی باشیم...باید به خودمون تلقین کنیم که سیریم...فهمیدین؟...نفهمیدین؟...چرا اینجوری نگاه می کنین؟...عشق بورزین حداقل!




پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۸:۰۹ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۸ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۸:۵۷ چهارشنبه ۲ اسفند ۱۳۹۶
از اين زمين نفرين شده تا آسمون بكر راهى نيست...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 90
آفلاین
خلاصه تا پایان پاراگراف اول این پست(به قلم هرمیون گرنجر) :
محفل نیاز به آشپز جدید داره و بعد از تست کردن چند نفر ، مسوولیت به دامبلدور میرسه. دامبلدور که میبینه هیچ کدوم از محتویات اولیه مورد نیازش تو آشپزخونه وجود نداره ، فونیکس رو انتخاب میکنه تا باهاش غذا درست کنه.


دامبلدور به فکر فرو رفت. محفلیون گرسنه بودند و او باید آن‌ها را یک جوری بالاخره سیر می‌کرد. در حالی که در زمین به دنبال راه‌حل می‌گشت، آن را در آسمان یافت. دقایق سختی را می‌گذراند. انجام دادن آن کار برایش سخت بود. نگاهی به محفلیان گرسنه انداخت که پخش زمین شده بودند و مانند لشکر شکست خورده، بشکن های فالش می‌زدند. فیگ را می‌دید که از فرط خستگی افتاده بود جلوی پادری دستشویی و رعشه گرفته بود. تصمیمش را گرفت. بغضش را فرو خورد و فریاد زد:
-فاااوکس هـــــــووی! بیا می‌خوام قربونیت کنم.
-دروغ می‌گی می‌خوای بزنی.
-

بدین‌سان، دامبلدور افتاد دنبال فاوکس و بقیه هم لبیک گفتند و آن‌ها هم افتادند دنبال حیوان زبان‌بسته و خلاصه جانی تازه بر پیکر گشنه‌ی محفل دمیده شد.

نیم‌ساعت بعد

یک سکوی خیلی بزرگ برای سخنرانی دامبلدور آماده شده بود. بوی گوشت بریان کل خانه را گرفته بود و چشم‌های ملت ستاره‌ای شده بود. روزگار به خوشی سپری می‌شد. محفلیون یک کوچه درست کردند و دامبلدور از لای آن رفت بالای سکو ایستاد. جماعت سراپا گوش بود.

-عزیزانم. امروز این‌جا ایستادم تا حرف مهمی را به شما بزنم. عزیزان! بفرمایید ناهار.

پیرمرد بی‌نوا که از شدت دمای آشپزخانه بیخیال ردا شده بود و جملات بالا را هم با رکابی شیری و پیژامه راه‌راه گفته بود، در جا از حال رفت و محفلیون یورش بردند به سمت دیس ققنوسی که وسط کوچه تعبیه شده بود.

دوباره نیم‌ساعت بعد

بعد از خوردن غذا، خانم فیگ برایشان جا پهن کرد توی هال و گفت بگیرید بخوابید. آوخ از خواب اجباری ظهر. واوخ از خواب اجباری ظهر. که البته هیچ‌کس -حتی خود خانم فیگ هم -نمی‌خوابید و همه به پچ‌پچ می‌پرداختند.
-آقا من چیزی رو حس نمی‌کنم.
-افلیج شدی؟
-نه بابا آرنولده.
-هرکی می‌‌‌خواد باشه. بیت‌الله عباس‌پورش هم با اون همه عظمت تو عنفوان جوانی به قصه‌ها پیوست.
-نه مشتی. میگم آرنولده. یعنی برعکس داره می‌‌‌گه. میگه داره چیزی حس می‌کنه. راستم میگه.
-آره منم دارم چیزی حس می‌کنم.
-از غذاست؟
- من ستارگان را دیدم. از قضا، از غذاست.
-دولت بعد، دولت رمالی و کف‎بینی نیست.
-کی بود گفت ستارگان را دیده؟
-من.
-کیستی سیاهی؟
-آملیا.
-چرا کتابی صحبت کردی؟
-گفتم یکم جو بدم.
-دشمنان. من واقعاً دیگه چیزی حس نمی‌کنم.
-آرنولدی؟
-نه! روح‌الله داداشی‌ام.
-آها.
-چی‌چی و آها؟ آرنولده باو.
-خودش گفت داداشیه.
-خو آره دیگه آبجی. چون آرنولده میگه داداشی‌ام.
-اوه ینی داداشی نیس؟ ینی امر خیره؟
-وای وای وای. تو کی‌ای؟
-فیگم ننجون. یه دقه دندون رو جیگر بذار ببینم چه میگه این پهلوون.بگو جونم. بگو!
- پهلوون چیه باو. گربه‌س!
-پلنگم.
-گربه‌ای.
-داره میگه پلنگه. بگو فدات شم. بگو سینه‌ی من جا داره برا اسرارت.
-بیخیال آقابزرگ. من زن می‌خوام. قصد ادامه تحصیل ندارم.
- پیدا میکنم واست ننجون. پیدا میکنم.
-دل‌درد دارم.
-موافق!
-موافق!
-موافق!
-موافق!
-مخالف.
-زن می‌خوای؟
-نه خانم فیگ. نه! زن نمی‌خواد. زن نمی‌خواد. آرنولده. آرنولده .آرنولده. همه‌چیز رو برعکس می‌‌گه.

در همین اثنا بود که محفلیون یک‌صدا حسشان زد بالا و نعش فاوکس به شکلی ممیزی و دردناک، از بدنشان آمد بیرون و به هم پیوست و جانور دوباره تشکیل شد و به هوا پرید.

-هرچی زده بودیم پرید.
-ایشالله شام!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۱۸ ۱۸:۱۴:۱۳
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۱۸ ۱۸:۲۰:۲۲

شاید از اون خوشتون نیاد، اما نمی تونید منکر این بشید ; دامبلدور استایل خاص خودشو داره!



پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۸:۵۲ دوشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۶

هرمیون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۱۱ جمعه ۲۸ مهر ۱۳۹۶
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 239
آفلاین
دامبلدور نگاهی به اطراف آشپزخونه انداخت تا دقیقا بفهمه چه چیزایی داره که باهاش آشپزی کنه. بعد از بررسی وسایل آشپزی با عصبانیت و صدای بلندی که محفلی ها بشنون فریاد زد.
-بااااااااید وسایل جدید بگیریم واسه این آشپزخونه.
-با کدوم پول ؟ مدیرا همه بودجه رو به مرگخوارا میدن.

دامبلدور قانع شد و همون پاتیل های قدیمی و زنگ خورده ای که از هاگوارتز پیچونده بودن رو روی گاز گذاشت و زیرشون رو روشن کرد. بعد دستی به ریشش کشید و به طرف یخچال رفت تا محتویات مورد نیاز برای غذای مورد علاقه خودش ،استیک با سبزیجات اضافه رو در بیاره. وقتی به یخچال رسید و درش رو باز کرد ، یه موش سریع ازش بیرون اومد و به زیر کابینت ها فرار کرد. دامبلدور سعی کرد که جلوی جیغ زدنش رو بگیره تا بقیه نفهمن چه اتفاقی افتاده. وقتی بالاخره تونست آروم شه ، مقدار زیادی از ریش هاش که به خاطر ترس از موش ریخته بود رو جمع میکنه و اونهارو هم زیر کابینت قایم میکنه.
جلوی یخچال خم میشه و در حالی که کمرش رو با یه دست گرفته تا نشکنه، با دست دیگه محتویات یخچال رو بررسی میکنه. تخم مرغ ؟ تا اونجا که یادش میومد استیک تخم مرغ نیازی نداشت در نتیجه تخم مرغ رو کنار گذاشت و ماست رو در آورد. نگاهی بهش انداخت و با خودش فکر کرد که بد نیست یه ذره ماست بغل استیک بخورن ، یا اگر استیک به اندازه کافی نبود بقیه ماست خالی بخورن. سطل ماست رو برعکس کرد تا تاریخ انقضاش رو ببینه.

تولید : تولد مرلین ، انقضا: 3 روز بعد از تولید

دامبلدور ماست رو که از سفید به رنگ قهوه ای پر رنگ تبدیل شده بود سریعا از پنجره بیرون انداخت و به طرف یخچال برگشت. هیچ چیز دیگه ای تو یخچال که به درد غذای مورد علاقش بخوره نبود. تیکه موی کنده شده گوشه ای از یخچال بود که دامبلدور اصلا نمیخواست تصور کنه کدوم محفلی با این تیکه مو چیکار میخواد بکنه. جوراب های هری پاتر توی جا میوه ای قرار داشت چون هری دوست داشت که لباسایی که میپوشه خنک باشن. هرمیون هم که هزاران گیاه مختلف برای آزمایش و یادگیری هر چه بیشتر علم گیاه شناسی ،معجون سازی و حتی تغییر شکل گیاهی تو یخچال نگه داری میکرد. دامبلدور با ناامیدی در یخچال رو بست.
هری که بدون هیچ اخطاری پشت در یخچال وایستاده بود، باعث شد بعد از بسته شدن در یخچال دامبلدور سه کیلومتر به هوا بپره و مقدار زیادی دیگه از ریش ها روی زمین بریزه. هری چشمای مظلومش رو باز کرده و در حالی که با انگشتش شکمش رو میمالوند گفت :
-پروفسور ، غذا آماده شد؟

دامبلدور میدونست که بقیه محفلی ها حتی از هری گرسنه ترن و باید سریعا راه حلی برای بدست آوردن مواد اولیه مورد نظرش پیدا کنه.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.