هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۶

نارسیسا مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۲
از سرتم زیادیه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 110
آفلاین
هنگامیکه مرگخواران درحال خانه تکانی خانه ریدل بودند، لرد، مشغول بررسى موقعيتشان بودند!
ولدمورت که تازه هوش و حواسش را یافته بود، در حالیکه ردایش را می تکاند، همزمان اطرافش را می کاوید.
_ ما کجاییم؟ چقدر اینجا گرمه... اه! برو کنار مزاحم! خیر سرمون ما اربابیم...

وبا تکان دادن ناشیانه دستهایش در هوا سعی نمود زنبورها و مگس های اطرافش را کنار بزند.
_ اینهمه لینی اینجا چیکار میکنن؟ یه دونه داشتیم بسمون نبود؟ این چه بوییه میاد؟

_ هی تو... با اون لباسای عجیبت! تو جوب چیکار میکنی؟

ولدمورت دست از تلاش برای دور کردن حشرات اطرافش کشید و به سمت صاحب صدا برگشت.
_ تو باید به ما بگی ابله! ما اربابیم! اینجا ما سوال میکنیم! ما اینجا چیکار میکنیم؟ مرگخوارای مارو چیکار کردین؟ تو کی ای؟ محفلی ای؟ رنگ لباست که شبیه ققنوسیاس!

صاحب صدا مردی قوی هیکل با سبیل های چخماقی بود که لباسی سر تا پا نارنجی پوشیده بود و جارویی شبیه به جاروی پرنده در دست داشت، کمی بی اعصاب و بی حوصله بنظر میرسد. زیر لب غرولند کنان گفت:
_ ای بابا... از دست این معتادا یه دقیقه آسایش نداریم...
بعد در حالیکه جارویش را به پاهای ولدمورت میزد، با صدای بلند ادامه داد:
_ بیا بیرون دیوونه... بیا بیرون ببینم! بیا برو بذار به کارمون برسیم بابا جان!

_ دیوونه؟ بابا جان؟؟ ما بابای تو نیستیم! ما دیوونه هم نیستیم! ما اربابیم! میدیم مرگخوارامون تیکه تیکه ات کنن! مرتیکه بوقی! اصن این چوب دستی من کوش؟

مرد نارنجی پوش ِ مشنگ، که چیزی از صحبت های ولدمورت سر در نمیاورد، با تاسف به او خیره شده بود.
_ ای بابا... مردکه بیچاره... مواد مخدر چه هااا که به روز آدم نمیاره!

ولدمورت سعی نمود در ردایش دنبال چوب دستی اش بگردد ولی چوب دستیش سر جایش نبود. لابد هنگام پرتاب شدنش آنرا گم کرده بود...


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۱۱ ۲۳:۳۴:۱۵

?Why so serious


پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۲۰:۳۹ سه شنبه ۲ آبان ۱۳۹۶

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
در حالى كه لرد، مشغول بررسى موقعيتشان بودند، مرگخواران به نظر، آماده خانه ريدل تكانى مى رسيدند.

-زود باشيد! زود بيايد اينجا تا شروع كنيم!

از صورت اولين مرگخوارى كه رو به روى بلاتريكس قرار گرفت، تنها دو چشم آرايش شده ديده مي شد!
مرگخوار مذكور، سرش را با روسرى قرمز گلدارى پوشانده بود، دور بينى و دهانش نيز پارچه اى به چشم مي خورد. دستكش هاى زرد رنگى به دست كرده و پيش بند كوچكى نيز دور گردنش به چشم ميخورد.
-من حاضرم بلا!
-اين چه ريختيه كراب؟! اون پيشبند چيه دور گردنت؟!
-نميبينى گرد و خاك رو؟ اينا واسه پوست ضرر داره... خودم رو پوشوندم كه پوستم آسيب نبينه! اينم پيشبند وينكيه... نداشتم، اينو از آشپزخونه برداشتم!... هى بلا...گوش نميدي تو به من؟!

البته كه گوش نميداد. چرا كه درست در همان لحظه، متوجه شده بود كه رودولف انگشتانش را تفى كرده و مشغول حالت دادن به موهايش است... و اين تنها يك معنى داشت...

يك ساحره در حال نزديك شدن به او بود!

-هى خانم! من قبلا شمارو تو خونه ريدل ديده بودم؟!... به به چه كمالاتى!

در همان لحظه، ابتدا صداى شكستنى آمد و سپس ساحره، در آغوش رودولف افتاد.
با افتادن ساحره، صورت رضايتمند بلاتريكس كه چوبدستى اش را به سمت خرده هاى گلدان گرفته بود، نمايان شد.
-ريپارو!

گلدان، صحيح و سالم در دستان بلاتريكس جاى گرفت.

-خب... به نظر آماده مياين! پس رسما خونه تكوني شروع شد! همه جا رو تميز كنيد... ميخوام همه جا برق بزنه... همه چيز بايد براى برگشت اربابمون، در بهترين حالت باشه!... شروع كنيد!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱۳:۵۰ یکشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۶

سوروس اسنیپold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۳ شنبه ۱۸ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۷:۲۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۷
از ما به شما
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 67
آفلاین
رودولف که اصولا از جست و جوهایی که منتهی به ساحره ها نمی شد، بدش می آمد، خطاب به بقیه مرگخواران گفت:
- به نظرتون اینکه ما بریم دنبال ارباب، براشون اُفت نیست؟ بالاخره اربابی گفتن، مرگخواری گفتن. فکر نکنم ارباب از این کار خوششون بیاد که ما پاشیم بریم دنبالشون. مگه خودشون نمی تونن آپارات کنن؟ بچه ن مگه؟

رودولف با گفتن آخرین جمله اش، تیر خلاصی بر بلاتریکسی زد که آماده شده بود تا بعد از اعمال قانون کردن رودولف، حیران و نالان به سمت معبود و مقصود ازلی و ابدی اش برود. اما اصلا خوشش نمی آمد تا ارباب فکر کنند که بقیه به چشم بچه به او نگاه می کنند.
- هووووم... درسته مغزش خیلی وقته پخته و به خودشم هیچ امیدی نیست، ولی حرف بدی نمی زنه. شاید بهتر باشه که منتظر ارباب بمونیم. مطمئنا ایشون هنوز نمی دونن چه اتفاقی افتاده، وگرنه در سریعترین زمان ممکن خودشون رو اینجا می رسوندن تا ما مرگخواران رو از سایه شون دریغ نکنن!

بلاتریکس این را گفت و بدلیل بغضی که از نبودن زیر سایه اربابش در گلویش ایجاد شده بود، نتوانست حرفش را ادامه دهد. بقیه مرگخواران نیز بعد از شنیدن این حرف بلاتریکس، سرشان را به نشانه ی تایید تکان دادند و همگی شال و کلاه هایشان را زمین گذاشته و با خیال راحت به استراحتشان پرداختند. اما با اینکه لرد سیاه حضور نداشت، اما مرگخواران قرار نبود آب خوش از گلویشان پایین برود. بلاتریکس که توانسته بود بغض گلویش را شکست بدهد، خطاب به بقیه گفت:
- پاشین ببینم! زود باشین! فکر کردین قراره استراحت کنین؟ پاشین خونه رو آماده نزول اجلال ارباب بکنین. همه جا باید تمیز بشه. باید واسه بازگشت ارباب اینجا رو چراغونی کنیم و مرگخوارپارتی بگیریم!

مرگخواران از طرفی با شنیدن اینکه باید خانه را تمیز کنند، آهی از نهادشان برآمد ولی بعد از اینکه فهمیدند مرگخوار پارتی ای در راه است، اندکی امیدوار شدند و سعی کردند تکانی به خود بدهند.

مکانی نامعلوم، سمت راست!

- اینجا دیگه کجاست؟ ما کجاییم؟

هنوز روز از نیمه نگذشته بود و گرمای هوا و صدای وز وز مگس هایی که در هوا معلق بودند، غالب احساساتی بودند که لرد سیاه می توانست از محیط اطرافش دریافت کند. چشمانش را باز کرده بود و به اطراف می نگریست. کوچترین ایده ای از اینکه در کجا قرار گرفته بود، نداشت. به آرامی از جایش بلند شد و به اطراف نگاه کرد. کمی طول کشید تا چشمانش به نور خورشید عادت کند و بتواند اطراف را ببیند...


Always


پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۲۲:۱۱ دوشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۶

گرگوری گویلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۴ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۸:۲۲ دوشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۷
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 204
آفلاین
آستوریا پشت میکروفون برگشت:
-کسی لرد رو ندیده؟

دست گویل بالا رفت:
-اجازه؟

آستوریا سمت گویل برگشت:
- کجا دیدیشون؟

گویل سعی کرد از چهره به ظاهر متین استادش نترسد:
-نه ندیدمشون اما....

آستوریا توجهی به ادامه حرف گویل نکرد:
-آخرین بار کدومتون ، کی و کجا لرد رو دیده؟

دست گویل باز هم بالا بود:
-استاد اجازه؟

آستوریا سمت گویل چرخید:
-نه گویل!اجازه نداری صحبت کنی!

و بعد به سمت جمع برگشت:
-هیچکس لرد رو ندیده؟

اینبار دست گویل بالا نبود!
گویل خسته بود!
گویل قلبش شکسته بود!
گویل دلش میخواست خودش را به جزایر بلاک آپارات کند!
گویل....

-چه مرگته؟

اینبار اجازه نگرفتن گویل نظر ها را جلب کرده بود!

گویل مظلومانه گفت:
-استاد گفتن اجازه ندارم حرف بزنم... :

آستورا به گویل نگاه کرد:
-الان میگم اجازه داری!حرفتو بزن.

نیش گویل سریعا باز شد:
-هرکس بره جاییی که پرت شده بوده رو دنبال لرد بگرده.

انگار مرگخواران خیلی هم مخالف نبودند.
همه به آستوریا نگاه کردند.
آستورا فکر کرد...
آیا باید ایده گویل را عملی میکردند؟



"تنها ارباب است که میماند"


پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱۷:۳۰ چهارشنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۶

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۰۳:۴۴ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6959
آفلاین
خلاصه:

در نیروگاه انفجاری رخ داده و هر کدوم از مرگخوارا به جایی پرتاب شدن. همشون یکی یکی به خونه بر می گردن.

.............

همه مرگخواران در مقابل در خانه ریدل ها جمع شده بودند. همه در انتظار یک نفر!

-یک دو سه...امتحان می کنیم...من گویل هستم. تازه به جمع شما پیوستم. به قیافه عجیب و غربیم اهمیتی ندین. خیلی بچه خوبی هستم...ضمنا از کراب درخواست می کنم آواتارمو پس بده! خودم بهتر می تونستم آرایش...هی...

آستوریا با عصبانیت میکروفون را از دست گویل گرفت.
-الان کی به تو گفت این همه آدم جمع شدن و منتظر سخنرانیتن؟

کسی نگفته بود. گویل مطیعانه سرش را پایین انداخت.
-بله استاد...من برم پایین!

و رفت...

آستوریا قصد داشت میکروفون را سر جای خودش گذاشته و به جمع بپیوندد. ولی وقتی پشت سرش را نگاه کرد، جمعیت آماده و مشتاقی را دید که منتظر بودند!
-خب...با سلام خدمت یاران لرد سیاه. آستوریا هستم. اینا هم ناخونامن! آشنا بشین...امروز قصد دارم درباره گرمایش زمین و خرس های قطبی صحبت کنم. که این موضوع برامون کوچکترین اهمیتی نداره. هر چی گرم تر بهتر. حتی نرم تر هم بهتر. مثل خرس قطبی. خرس قطبی همونطور که می دونین سفیده...روی برف هم زندگی می کنه. کلا دیده نمی شه. انگار نیست. انگار هیچوقت نبوده. یعنی اصلا بود و نبودش فرقی...هی...

این بار بلاتریکس بود که میکروفون را گرفت!
-آستوریا...واقعا؟

بالاخره میکروفون سر جایش نصب شد...و تازه توجه مرگخواران به موضوعی جلب شد.

-پس ارباب چرا نمیان؟ وقت سخنرانیه! ما تازه برگشتیم.
-الان باید بیان دعوامون کنن که چرا در اثر انفجار پرت شدیم!


خبری از لرد سیاه نبود...شاید او هم پرتاب شده بود!




پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱۸:۲۴ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۶

گرگوری گویلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۴ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۸:۲۲ دوشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۷
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 204
آفلاین
چندی بعد – خانه ریدل ها:

نگاه لرد بین مرگخاران میچرخید:
-همه هستند؟

در بین جمعیت چند لرزش دیده میشد.
شنلی معلق بر روی هوا هم بود.
همینطور یک گربه.
ساحره ای با چوب بیسبالی روی دوش که درحال ترکاندن آدامس بود.
و دو چهره آرایش کرده هم بین جمعیت دیده...

دوتا!

نگاه لرد روی شخص غیر مرگخوار فیکس شد:
-تو بین مرگخواران ما چه میکنی؟

گویل سعی کرد نیشخند بزند.
اما نتوانست!
چه کسی میتواند؟

پس فقط سعی کرد آرامش خودش را حفظ کند که خیلی هم موفق نبود:
-توی همه سوژه ها غیر مرگخوارا هم بین مرگخوارا هستند...خودم هم توی خیلی از سوژه ها بودم....برای همین اومدم...

لرد تمام لحضه هایی که گویل خودش را با کله توی سوژه پرت کرده بود را از نظر گذراند.

دستی بر چانه اش کشید و گفت:
-حالا که خودتو پرت کردی توی سوژه ، میتونی مفید واقع شی؟

گویل فکر کرد.
باز هم فکر کرد.
راه رفت و فکر کرد.
دستی در کیسه معجون.....

معجون!

گویل در کیسه گشت و معجون "مفید واقع شدن" که چند روز پیش از هکتور گرفته بود رو دراورد.
خانه ریدل اسلوموشن شد!
دست گویل بالا آمد.
مرگخواران به سمت گویل شیرجه زدند.
طلسمی از دم گربه ای درامد و روی دیوار کمونه زد!
و بلاخره...
معجون به زمین خورد و در سراسر خانه ریدل پخش شد!

دلفی لرزید:
-استعداد معجون پراکینشو از خودم به ارث برده

لرد جیغی نه چندان مردانه زد:
-آرایشم کو؟دماغم کو؟

لینی به خودش نگاه کرد:
-چرا من اینقدر بزرگ شدم؟چرا پرواز نمیکنم؟چرا آبی نیستم؟

دلفی به هکتور نزدیک شد:
-استاد کیسه معجونام گم شده!میشه از اول برام بسازین؟

انگار معجون های هکتور باز هم گل کاشته بودند!



"تنها ارباب است که میماند"


پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱:۰۹ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۹۶

مرگخواران

دلفی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۹ پنجشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۵۰:۰۶
از گالیون هام دستتو بکش!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
مترجم
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 233
آفلاین
دلفی هم مثل بقیه پرت شد. سعی کرد پرواز کند، اما نمیشد، پرواز بدون جارو تمرکز میخواست، آمادگی قبلی نیاز داشت! الکی که نبود!
همینطور که توی هوا غلت میزد کم کم احساس کرد سرش دوران میکند، چشم هایش باباقوری میرود و محتویات معده اش به سمت حلقش حرکت میکند... چیزی نگذشت که بیهوش شد و باقی راه را اینطور ادامه داد!

5 دقیقه بعد

دلفی چشم هایش را آرام باز کرد، تصاویر محو و تاری با رنگی غالبا سبز میدید، کم کم دیدش شفاف تر شد...
بالای سرش انبوهی از درختان متراکم را میدید، نور خیلی خیلی کمی که از میان آن ها میتابید نشان میداد که صبح است اما همه جا به خاطر انبوه درختان تاریک بود، دلفی از جایش بلند شد و ردایش را تکاند،به دور و بر نگاهی کرد؛ تا این که تابلوی کوچکی را دید:
جنگل آئوگیکاهارا


این نام در نظرش آشنا بود انگار قبلا آن را شنیده بود یا حداقل در جایی خوانده بود! کمی فکر کرد...
خودش بود! جنگل خودکشی، با بیشترین آمار خودکشی سالانه در جهان!
دلفی بسیار ذوق کرد، بالا و پایین پرید و در حالی که چشمانش به شکل قلب در آمده بود چوبدستی اش را از آستین ردایش بیرون کشید، بالای چوبدستی اش را با قلق خاصی فشرد، در کوچکی از کنار چوبدستی باز شد، 37 سانتی متر چوبدستی حداقل باید دارای چنین فضاهای کاربردی ای میبود.
دلفی نگاه مادرانه ای به خلوت تنهایی اش که آرام توی چوبدستی خوابیده بود انداخت.
-عزیزم، عزیزم میشه بیدار شی؟ کارت دارم؟

خلوت تنهایی دلفی خمیازه ای کشید و کش و قوسی کرد. دلفی او را از توی چوبدستی بیرون آورد و شروع به پهن کردن آن کرد، وقتی خلوت تنهایی اش را پهن کرد رفت توی آن نشست.
یکی از پیچک هایی که از شاخه نزدیک ترین درخت ها آویزان بود را نزدیک آورد و دور گردنش پیچید و محکم شروع به کشیدن کرد. همین حین بود که صدایی در سرش شنید...
- مگه ما صد بار بهت نگفتیم نمیر دلفی؟
-ارباب...
-فکر کردی رفتی ژاپن نمیتونیم ذهنتو بخونیم دلفی؟ جمعش کن این خلوت تنهاییتو!
-چشم ارباب...

او دوست نداشت از این بهشت برود، اما امر امر ارباب بود! دلفی خلوت تنهاییش را جمع کرد و آرام توی چوب دستی اش خواباند، برای آخرین بار به بهشتی که در آن بود با حسرت نگاهی کرد؛ و بعد به خانه ریدل آپارات کرد...


تصویر کوچک شده

A group doesn't exist without the leader


پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱۳:۲۷ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
با ضربه‌ای که برای بار شونصدم بهش وارد می‌شه، غرولندکنان چشماشو باز می‌کنه... که البته کاش نمی‌کرد!

- زودباش، شیفت کاری شروع شده. چقد می‌خوابی تو آخه!

لینی با بهت و حیرت از جاش بلند می‌شه و به زنبورهایی که به نوبت از خواب برمی‌خواستن و روانه‌ی کار روزانه می‌شدن خیره می‌شه. لینی چندین بار چشماشو می‌ماله و مجددا باز می‌کنه تا مطمئن شه خواب که نه، بلکه کابوس نمی‌بینه. اما هربار صحنه واضح‌تر از قبل می‌شه.
- ببینم اینجا کجاس؟

زنبوری که لینی دست به گریبانش شده بود، با بدخلقی لینیو از خودش دور می‌کنه.
- دیوونه شدی؟ کندوئه دیگه. کندوی عسل.

لینی به ناچار همراه صف زنبورای زحمتکش به حرکت در میاد. این چه مصیبتی بود که بر اون وارد آمده بود؟ اما لینی حشره‌ای نبود که با این بادها بلرزه! بنابراین به جستجو در قصر ذهنش می‌پردازه.

ساعت‌ها می‌گذره و لینی همچون زنبورهای کارگر زحمتکش کندو، به تمیزکاری در کندو می‌پردازه تا اینکه بالاخره مغزش راه‌حلی جلوی پاش قرار می‌ده. بنابراین در یک حرکت انتحاری دست از زحمت کشیدن برمی‌داره، بر بلندی‌ای داخل کندو می‌ایسته و گلوشو صاف می‌کنه.
- خب دیگه همراهی کردن با قشر زحمکتش جامعه‌م بسه، به اندازه‌ی کافی با ارزش زحماتی که شما برام می‌کشین آشنا شدم. وقتشه خودمو معرفی کنم... ملکه‌ی جدید کندو هستم. جایگزین ملکه‌ی به دیار باقی شتافته‌تون.

زنبورها با قیافه‌هایی هاج و واج نگاهی به هم می‌ندازن.
- تا حالا جلو آینه رفتی؟ قیافه‌ت اصلا شبیه ملکه‌ها نیستا.
- جهش ژنتیکی رخ داده. غیر از اینه که از همه‌تون بزرگ‌تر و پر قدرت‌ترم؟ هان؟

در یک لحظه زنبورهایی که تا چند ثانیه پیش کوچیک به نظر می‌رسیدن، در نگاه لینی هم سایز خودش می‌شن. البته که در اینجا همه چیز عادی نبود.
- خب... آبی؟ آبی چطوره؟ متوجه تفاوت بارزم با خودتون نمی‌شین؟ یعنی واقعا شما دوست ندارین یه ملکه داشته باشین که همواره بینتون باشه؟ من این کارو براتون کردم! ملکه‌ای مردمی و برخاسته از دل خود مردم.

لینی که هنوز تردید رو تو چشمای زنبورا می‌دید اضافه می‌کنه:
- بالاخره نمی‌شه بی ملکه موند که! ملکه‌ای متفاوت از تمام ملکه‌ها. فرود من در اینجا معجزه‌ای بود بی‌نظیر برای شما.

زنبورها شروع به پچ‌پچ کردن می‌کنن. حق با لینی بود، کندوی بدون ملکه بی‌معنی بود. هرچند یکی از اونا اصرار زیادی داشت که همین چند دقیقه پیش ملکه رو ملاقات کرده و لینی با اطمینان پاسخ می‌داد که "بله منم یادمه تو رو ملاقات کردم."!

بالاخره لینی، بعنوان ملکه‌ی زنبورها روی سر گذاشته می‌شه و به اتاق ملکه هدایت می‌شه.
- مرسی مرسی. تا همینجا که همراهیم کردین بسه. بقیه‌شو خودم می‌رم.

لینی اینو می‌گه و بلافاصله در اتاقو باز می‌کنه، با جهشی به داخلش می‌پره و پیش از اینکه داخل اتاق برای زنبورهای پشت در نمایان شه درو پشت سرش می‌بنده.
- عه سلام. شما باید ملکه‌ی این کندو باشین نه؟

ملکه که از حضور ناگهانی یک زنبور کارگر داخل اتاقش شوکه بود قصد جیغ‌زدن می‌کنه که قبلش لینی با برگی دهن ملکه رو می‌بنده و ساکتش می‌کنه.
- ببین ملکه‌جان، من خودمم علاقه‌ای ندارم اینجا بمونم. دقیقا سه ساعت و 54 دقیقه و 36 ثانیه همچون زنبوری زحمکتش دورتادور کندو رو برات برق انداختم. حالام اگه می‌خوای جاتو تصاحب نکنم و برگردم پیش ارباب خودم بگو این در خروجی لعنتی کجاس؟

ملکه نمی‌تونست سخن بگه، اما مرلین داده بود به اون دو چشم بینا. با نگاهش به گوشه‌ای از اتاق که حفره‌ای بعنوان پنجره داشت اشاره می‌کنه و در لحظه‌ی بعد... لینی دیگه اونجا نبود!




پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۲۰:۵۱ شنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۵

ریونکلاو، مرگخواران

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
امروز ۳:۱۰:۱۲
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 539
آفلاین
لیسا چشمانش را باز کرد. دو عدد چشم گنده را دید و یک دماغ که به دماغش چسبیده است. البته به صورت وارونه!

-دلام!
-سلام. یکم میری اون ور تر؟نمیتونم نفس بکشم!
-باجه!

چشم و دماغ کنار رفتند و لیسا توانست کمی دور و اطرافش را ببیند. رو به رویش دختری بود که به قیافه اش میخورد 2-3 سال داشته باشد.

-تو دیده دی هشتی؟
-اسم من لیساس. کمکم میکنی بلند شم؟
-اله!

لیسا بلند شد.

-اسمت چیه؟
-اسمم ریماش. جیجوری از آشمون اومدی؟
-بعدا بهت میگم. اینجا کجاست؟
-خونمون.

دور و اطرافش را نگاه کرد. ریما راست میگفت! شبیه حیاط یه خانه بود.

- اون وقت خونه شما تو کوم شهره؟
-من که نیمیدونم! چلا لباشات اینجولیه؟

لیسا به لباساش نگاه کرد. مگر لباساش چجوری بود؟کمی فکر کرد!فهمید که دختر مشنگ است.
بلند شد و میخواست به بیرون برود.
ناگهان دید ریما دارد ردایش را میکشد.

-نکن عزیزم!
- نلو
- من کار دارم!
-نه نلو!

و حالا لیسا مانده بود و دخترکی که نمیگذاشت به دنبال اربابش برود!


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۲۳:۰۶ شنبه ۹ بهمن ۱۳۹۵

Polly-Chapman


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۴ جمعه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
از من دور شو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
در بیابانی پر از شن های سفید که آفتاب محتویات سر هر انسانی را آبپز می کرد پالی چپمن با خیال راحت خوابیده بود و خواب هفت گرگینه می دید. پالی یک چشمش را باز کرد اخم هایش درهم رفت. فکر کرد این هم یکی از کابوس هایی است که هر شب می بیند. دوباره چشمانش را بست و با خیال راحت خوابید. برای بار دوم که چشمانش را باز کرد چند لحظه طول کشید که باور کند این یک کابوس نیست. بلند شد و ردایش را تکاند. او نمی دانست که کجاست. و مطمئن بود که شب گذشته به تختخوابش مراجعه کرده بود و خوابیده بود. اما حتی اگر او در خواب راه می رفت به همچین بیابان بزرگی نمی رسید زیرا در انگلستان بیابانی وجود نداشت.

پالی دستش را روی پیشانی اش گذاشت و به دوردست ها خیره شد. نه آبی نه علفی هیچ چیزی دیده نمی شد. تا چشم کار می کرد شن و شوره زار بود. پالی تصمیم گرفت به راهش ادامه دهد تا آبادی پیدا کند. مقدر زیادی راه رفت اما دیگر نتوانست ادامه دهد تشنگی او را هلاک کرده بود. خورشید هم عزمش را جزم کرده بود که بتابد و از پالی زهره چشم بگیرد. پالی سرش را برگرداند باورش نمی شد آب یافته بود با لبانی خشک و دلی پر امید به سوی آب دوید ولی افسوس سرابی بیش نبود. روی شن ها نشست سرش را خم کرد. عجب بدشانسی بزرگی آورده بود.

عجیب آن جا بود که هر چه که فکر می کرد یادش نمی آمد که چرا آنجاست و کی به آنجا آمده. سرش را دوباره بلند کرد آب! این بار دیگر واقعی بود. مطمئن بود با شک و تردید به طرفش رفت خواست که جرعه ای از آب بنوشد و این بار هم سراب بود. پالی دیگر ناامید شده بود... لحظه مرگش فرا رسیده بود. دیگر نمی توانست تشنگی را تحمل کند. اما به نظرش خیلی زود این دنیا را ترک می کرد. خیلی از کار ها بود که هنوز انجام نداده بود یا به اتمام نرساند بود.

_ خداحافظ آقای لسترنج... من آرزوی ازدواج با شما رو به گور می برم. خداحافظ ارباب! ببخشید که از مرگخواری مثل من ناامید شدید. خداحافظ ابروکرومبی که هنوز نتونستی ثابت کنی آبرکرومبی هستی! خداحافظ جادوگران!

پالی چشمان را بست و فقط به مرگ فکر کرد. دوباره چشمانش را گشود تا برای آخرن بار جهان را ببیند. نگاهش با وجود نامبارکی گره خورد که آرزو کرد کاش هرگز چشمانش را نمی گشود!

_ سلام فرزندم! اگه فرزند روشنایی بشی نجاتت می دم!



shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.