با ضربهای که برای بار شونصدم بهش وارد میشه، غرولندکنان چشماشو باز میکنه... که البته کاش نمیکرد!
- زودباش، شیفت کاری شروع شده. چقد میخوابی تو آخه!
لینی با بهت و حیرت از جاش بلند میشه و به زنبورهایی که به نوبت از خواب برمیخواستن و روانهی کار روزانه میشدن خیره میشه. لینی چندین بار چشماشو میماله و مجددا باز میکنه تا مطمئن شه خواب که نه، بلکه کابوس نمیبینه. اما هربار صحنه واضحتر از قبل میشه.
- ببینم اینجا کجاس؟
زنبوری که لینی دست به گریبانش شده بود، با بدخلقی لینیو از خودش دور میکنه.
- دیوونه شدی؟ کندوئه دیگه. کندوی عسل.
لینی به ناچار همراه صف زنبورای زحمتکش به حرکت در میاد. این چه مصیبتی بود که بر اون وارد آمده بود؟ اما لینی حشرهای نبود که با این بادها بلرزه! بنابراین به جستجو در قصر ذهنش میپردازه.
ساعتها میگذره و لینی همچون زنبورهای کارگر زحمتکش کندو، به تمیزکاری در کندو میپردازه تا اینکه بالاخره مغزش راهحلی جلوی پاش قرار میده. بنابراین در یک حرکت انتحاری دست از زحمت کشیدن برمیداره، بر بلندیای داخل کندو میایسته و گلوشو صاف میکنه.
- خب دیگه همراهی کردن با قشر زحمکتش جامعهم بسه، به اندازهی کافی با ارزش زحماتی که شما برام میکشین آشنا شدم. وقتشه خودمو معرفی کنم... ملکهی جدید کندو هستم.
جایگزین ملکهی به دیار باقی شتافتهتون.
زنبورها با قیافههایی هاج و واج نگاهی به هم میندازن.
- تا حالا جلو آینه رفتی؟ قیافهت اصلا شبیه ملکهها نیستا.
- جهش ژنتیکی رخ داده. غیر از اینه که از همهتون بزرگتر و پر قدرتترم؟ هان؟
در یک لحظه زنبورهایی که تا چند ثانیه پیش کوچیک به نظر میرسیدن، در نگاه لینی هم سایز خودش میشن. البته که در اینجا همه چیز عادی نبود.
- خب... آبی؟ آبی چطوره؟ متوجه تفاوت بارزم با خودتون نمیشین؟ یعنی واقعا شما دوست ندارین یه ملکه داشته باشین که همواره بینتون باشه؟ من این کارو براتون کردم! ملکهای مردمی و برخاسته از دل خود مردم.
لینی که هنوز تردید رو تو چشمای زنبورا میدید اضافه میکنه:
- بالاخره نمیشه بی ملکه موند که! ملکهای متفاوت از تمام ملکهها. فرود من در اینجا معجزهای بود بینظیر برای شما.
زنبورها شروع به پچپچ کردن میکنن. حق با لینی بود، کندوی بدون ملکه بیمعنی بود. هرچند یکی از اونا اصرار زیادی داشت که همین چند دقیقه پیش ملکه رو ملاقات کرده و لینی با اطمینان پاسخ میداد که "بله منم یادمه تو رو ملاقات کردم."!
بالاخره لینی، بعنوان ملکهی زنبورها روی سر گذاشته میشه و به اتاق ملکه هدایت میشه.
- مرسی مرسی. تا همینجا که همراهیم کردین بسه. بقیهشو خودم میرم.
لینی اینو میگه و بلافاصله در اتاقو باز میکنه، با جهشی به داخلش میپره و پیش از اینکه داخل اتاق برای زنبورهای پشت در نمایان شه درو پشت سرش میبنده.
- عه سلام. شما باید ملکهی این کندو باشین نه؟
ملکه که از حضور ناگهانی یک زنبور کارگر داخل اتاقش شوکه بود قصد جیغزدن میکنه که قبلش لینی با برگی دهن ملکه رو میبنده و ساکتش میکنه.
- ببین ملکهجان، من خودمم علاقهای ندارم اینجا بمونم. دقیقا سه ساعت و 54 دقیقه و 36 ثانیه همچون زنبوری زحمکتش دورتادور کندو رو برات برق انداختم. حالام اگه میخوای جاتو تصاحب نکنم و برگردم پیش ارباب خودم بگو این در خروجی لعنتی کجاس؟
ملکه نمیتونست سخن بگه، اما مرلین داده بود به اون دو چشم بینا. با نگاهش به گوشهای از اتاق که حفرهای بعنوان پنجره داشت اشاره میکنه و در لحظهی بعد... لینی دیگه اونجا نبود!