سوژه ی جدیدفضا دود آلود بود. دود هایی رنگارنگ... حداقل بیست پاتیل که زیرشان روشن بود را می شد به شکلی محو تشخیص داد.
در میان این دریای پاتیل ها که با فاصله هایی بسیار کم از یکدیگر چیده شده بودند، سایه محو موجودی در حال دویدن بود و به سرعت و به شکلی عجیب و غریب از بین پاتیل ها در حال حرکت بود.
موجود لرزان و پوزه دار هر لحظه بر سرعتش می افزود و میان پاتیل ها می دوید. درست در زمانی که سرعتش به قدری زیاد شد که حتی سایه ی محوش هم قابل تشخیص نبود، در به شکلی کاملا ناگهانی درست در صورتش باز شد.
شمایل یک ساحره ی لاغر قد بلند در آستانه در ظاهر شد. سرش به شکلی غیر عادی بزرگتر از بدنش به نظر می رسید. ساحره با دیدن وضعیت موجود در اتاق و موجودی پهن شده روی زمین، غرولندی کرد.
- منم اگه جای تو بودم با این وضعیت خوابم می برد. اینجا پر از دوده. به هر حال بهتره زودتر بیدار بشی. لرد سیاه احضارت کردن و میدونی که من هیچ خوشم نمیاد ایشونو منتظر بذاری.
موجود عجیب و غریب به شدت میکوشید انتهای پوزه اش را که حالا در نوری که از در باز داخل اتاق شده بود، مشخص شده بود ماسک ضد شیمیایی است را از حلقومش بیرون بکشد. گویا در تقلا بود چیزی بگوید ولی حاصل فقط کلماتی نامفهوم بود.
بلا در حالی که مستقیم به سمت پنجره ی اتاق می رفت تا آن را باز کند، گفت:
- تو بلاخره میخوای بلند بشی یا...
با فرو رفتن دودی چند رنگ در بینی بلا، ادامه ی جمله اش به ناچار ناتمام ماند. زیرا در اثر استشمام این دود بلا در حالی که دو دستی گلویش را گرفته بود و چشم هایش به اندازه ته دو تا از پاتیل های هکتور شده بود، با صورت به زمین خورد.
در همان لحظه گویا هکتور موفق شده بود فیلــــــتر ماسکش را از حلقومش بیرون بکشد.
- بلا دارم معجون زندگی جاودانی درست می کنم.
ولی به نظر کمی برای این تذکر دیر میرسید.
***
ساعاتی بعد بلاخره هکتور به این نتیجه رسید که بلا کاملا مرده است. زیرا امکان نداشت بلا در مقابل به آتش کشیدن و جزغاله کردن موهایش، آن هم درست در مقابل جشمانش، بی اعتنا باشد. بنابراین هکتور تصمیم گرفته بود این موضوع را با سایر مرگخواران در میان بگذارد.
- مطمئنی مرده؟ بعدشم این خیلیم شبیه بلا نیستا. ببین کلا کچله!
- من سوزوندم که ببینم زنده هست یا نه!
- واقعا راه حل بهتر از این پیدا نکردی که موهاشو بسوزونی؟
- الان مشکل ما موهاش نیست. مشکل اینه که کی قراره این خبرو به ارباب بگه.
لینی که سعی داشت هوش رونکلاوی اش را به رخ بقیه بکشد، این را گفته بود و با این جمله جمع را در سکوتی سنگین فرو برد. هیچ کس دلش نمیخواست کسی باشد که این خبر را به لرد می دهد. چون قطعا کسی که این خبر را می رساند به بلا در آن دنیا می پیوست. بنابراین مغز ها به کار افتاد و پیشنهاد بعدی خیلی زود ارائه شد.
- چطوره به لرد بگیم چند روزی رفته مسافرت؟
در همین زمان دستی در هوا بلند شد و سیلی محکمی در گوش ارائه دهنده ی این پیشنهاد زد.
- بلا بود؟
- نه بابا، این که مرده نمیتونه تکون بخوره.
- من یه پیشنهاد دیگه دارم. بیاید نوبتی ازش مراقبت کنیم و وانمود کنیم حالش خوبه. عین یه عروسک خیمه شب بازی مراقبشیم. چطوره؟
سیلی بعدی در گوش این مرگخوار خورد.
- بلا بود، من دیدم!
- نه حتما دچار توهم شدی. بلا مرده. مرده که تکون نمیخوره.
اما این بار حتی گوینده ی این جمله هم ترسیده بود. شکی وجود نداشت که بلا مرده بود. ولی از قرار معلوم این یک مردن ساده و طبیعی نبود. بلا مرده ای عجیب و غریب بود و مرگخوار ها برای نجات جانشان چاره ای نداشتند جز اینکه پیشنهاد آخر را بپذیرند و نوبتی از بلا مراقبت کنند.
ویرایش شده توسط هکتور دگورث گرنجر در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۱۷ ۲۱:۱۷:۰۷