- از کوجا؟از کوجا؟
جینی که شور و اشتیاق کتی رو دید لبخند خبیثی زد.
- بیا بریم بهت نشون بدم!
ساعتی بعد- شهر لندندوربین روشن میشه و دنبال جینی و کتی بل راه میافته که دارن وسط جمعیت مشنگی به سمتی حرکت میکنن. مشنگا هم با نگاه های متعجب به این دو نفر نگاه میکردن. جینی شک نداشت با شنل سرخابی و چکمه های چرم اژدهای ارغوانیش خیلی خوشتیپ شده و هیچم شبیه شنل قرمزی به نظر نمیاد. در نتیجه علت نگاه های متعجب مشنگ هارو تقصیر کتی میدونست.
- عه...کتی انقدر ویبره نزن. آروم بگیر یه دقیقه بچه! خیلی داری جلب توجه میکنی.
-نمیتونم. اینجا پر از نقطه ست!
جینی با تعجب به دور و برش نگاه کرد تا اثری از آثار احتمالی نقطه هارو ببینه. ولی نقطه ای وجود نداشت. اقلا از دید جینی!
همه چیز کاملا طبیعی بود. ملت داشتن میرفتن و می یومدن.
- کدوم نقطه هارو میگی؟
- باو جینی چقدر تو گیجی! اوناها دیه...همون نقطه مربعیایی که دور کلاه اون آقا پلیساست دیه!
جینی نگاه حیرت زده شو به
کلاه دوتا پلیس مشنگی دوخت که سر چهارراه وایساده بودن.
- حاشیه کلاه اون ماگلارو میگی؟ چقدر تو خلی بچه... اونا که نقطه نیستن. اونا فقط...
یه مرتبه افکار شیطانی از ذهن جینی عبور کرد. شاید بهتر بود میذاشت کتی تو این توهم که اونا نقطه ن باقی بمونه. تازه مگه چه عیبی داشت؟ مگه کتی دنبال نقطه ش نمیگشت؟ حالا هم پیداش کرده بود. هرچند تو دنیای غیر جادویی. باید تشویقش میکرد تا بره سراغ پلیس های مشنگ. حتما اونا میفهمیدن که کتی دیوونه ست و میبردنش تیمارستان. به هر حال دیوونه همیشه دیوونه ست و از این حیث بین مشنگ و جادوگرش فرقی نیست!
جینی دلش برای کتی می سوخت. کتی تو جریان دیوانگیش مقصر نبود ولی جینی بیشتر از وضعیت کتی دلش برای زندگی خودشون می سوخت که تو همین یکی دو ساعت کتی به بوق داده بود. اگر زود نمیجنبید ممکن بود به خاک سیاه بشینن!
- آره درسته کتی. اونا نقطه ن که رو کلاه اون آقا پلیساست. نقطه هات دست اوناست. واست نگه داشتن. برو ازشون بگیر!
کتی بل با شور و شعف جیغ کشید و دوئید به طرف چهارراه. جینی هم درحالیکه لبخند فاتحانه ای به لب داشت، روشو برگردوند و تو جهت عکس کتی راه افتاد تا هرچه سریعتر بین جمعیت خودشو گم و گور کنه.
ساعتی بعد_ خونه ویزلیا!جینی درو با شدت باز کرد و با قیافه ی گل انداخته، تقریبا خودشو پرت کرد تو خونه.
- مامان! بابا؟ بالاخره تونستم گم و گورش کنم. تحویلش دادم به دوتا پلیس مشنگ تا ببرنش تیمارستان. دیگه لازم نیست نگران باشین...
همون لحظه چشم جینی افتاد به نگاه غم زده آرتور و مالی که تو آشپزخونه، پشت میز نشسته بودن و با کمال بی علاقگی به حرفای جینی گوش میدادن. و یه نفرم کنارشون نشسته بود که کسی نبود جز....کتی بل!
- یه دفعه کوجا غیبت زد تو جینی؟خیلی دنبالت گشتم. فکر کردم گم شدی! راستی ممنونم ازت به خاطر راهنماییت. اون آقا پلیسا خیلی مهربون بودن و با کمال میل نقطه هارو بهم دادن. فقط نمیدونم چرا وقتی سرمو برگردوندم دیدم دارن میدوئن. فکر کنم دزدی چیزی پیدا کرده بودن و میخواستن بگیرنش. این شد که نتونستم ازشون تشکر کنم. راستی داشتیم با مالی در مورد خونه تکونی حرف میزدیم. بهش گفتم تا وقتی من هستم اصلا ناراحت نباشه من همه جوره کمک میکنم!
به نظر می رسید خلاص شدن از دست کتی به اون سادگی نبود که جینی تصور میکرد!