هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۷:۱۶ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۶
#29

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۰ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۲
از سرزمین تنهایی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
رون با شنيدن صداي كتي، با چهار دستو پايش بر سرش كوبيد و زير لب زمزمه كرد:
- اينو ديگه كجاي دلم جا بدم؟
- كجا؟ نشنيدم! دوباره بگو كجا رو بايد به آتيش بكشم؟

رون به سمت كتي برگشت و درحاليكه سعي داشت عصبانيتش را كنترل كند رو به كتي گفت:
- بيا بريم تا بهت بگم كجا رو به آتيش بكشي.

كتي با شنيدن اين حرف شدت ويبره اش زياد تر شد و با خوشحالي رو به رون گفت:
- كجا كجا؟ زودباش بگو.

رون، رو به كتي ويبره زن گفت:
- يكم صبر كن. الان ...

اما قبل از اينكه حرف رون تمام شود، كتي به آشپزخانه ي خانه ي رون و هرميون رفت، كبريت را برداشت و به سمت درب خانه به راه افتاد.
رون به سرعت خودش را به كتي رساند و با هر بدبختي كه بود توانست او را مجبور به نشستن در ماشين كند.

خانه آرتور و مالي ويزلي:


جيني و مالي و آرتور، در حاليكه به آسودگي رسيده بودند، مشغول ريلكسيشن بودند كه ناگهان صداي زنگ خانه بلند شد.جيني از جايش بلند شد و به سمت در به راه افتاد. اما هنگاميكه درب خانه را باز كرد با ديدن كتي پشت در، جيغ بلندي كشيد:
- ماماااااااااااان!

آرتور و مالي با شنيدن صداي صداي جيغ جني به سمت درب رفتند اما با ديدن كتي درجا بيهوش شدند!
جيني با ترس رو به كتي گفت:
- كتي! كاري داشتي؟
- آره. رون گفت ميتونم اينجا رو به آتيش بكشم!

بعد از گفته شدن اين حرف تنها صداي جيغ جيني به گوش رسيد:
- رووووووووووون!


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۲۵ ۱۸:۰۰:۵۱

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۱:۵۱ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۶
#28

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
- دایی! رفتی وندلینو برام آوردی که!
- من نیاوردم که! خودش اومد!

کمی طول کشید تا رون متوجه اشتباهش شد. جیمز نیز پس از کمی اینطرف و آنطرف نگاه کردن، یکی از جیغ های معروفش را کشید، چنان که ساحرگان تماشاچی، جیغی کشیده و برای امضا گرفتن، دست و پا میزدند!
- پس چرا گفتی همه دارو ندارتو فروختی اینو آوردی؟!
- چطور ایکس باکس من خودش نیومد؟!
- پس پلی استیشن من چی؟ چطوریه که فقط مال جیمز خودش میاد؟ ویبره برم کل خونه بلرزه؟!

رون نمیفهمید چطور اینهمه دردسر برای خودش درست کرده؛ تا همین چند دقیقه پیش که از خوشحالی در ماشین بندری میرفت! اگر راهی پیدا نمیکرد تا شر بچه ها را کم کند، شاید تا شب، همینطور غر میزند.
- جیمز، آلبوس؟ مگه میخواین زنگ بزنم مامانتون؟! میدونین که اگه جینی بشنوه ایکس باکس میخواین چه بلایی سرتون میاره؟!

آلبوس دقایقی با اشک، به چشمان رون خیره شد و سپس، درحالیکه با صدایبلند گریه میکرد، دور شد. اما جیمز همچنان ایستاده بود.
- بگم به جینی؟
- بگو دایی! من که ایکس باکس نمیخواستم!
- حالا شر تورو هم یه جوری کم میکنم... رزی، به مامان گفتی پلی استیشن میخوای؟

شاید بلاتریکس هم اگر میفهمید او وسایل مشنگی به خانه ریدل برده، با او بهتر رفتار میکرد تا اینکه هرمیون بفهمد پلی استیشن فور سفارش داده!
- نه خب... اصلا چه کاریه؟! من پلی استیشن نمیخوام اصلا! خوب... خوش گذشت!
- اینم از رز!

اما هرچه به جیمز نگاه کرد، نفهمید چطور از شر این یکی خلاص شود...

- نگفتین کوجا رو آتیش بزنم! شاید مرلین خواست نقطه هام زیر خاکسترای خونه تون پیدا شد!



پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۵:۲۰ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۶
#27

هرمیون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۱۱ جمعه ۲۸ مهر ۱۳۹۶
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 239
آفلاین
سوت زنان رانندگی میکرد و از اینکه یه یخچال مجانی به دست آورده تو پوست خودش نمیگنجید. از آخرین بار که با هری ولدمورت رو شکست داده بودن چقد دنیای جادوگری خوب شده بود. جادوگرا به هم مجانی کمک میکردن و یخچال به عنوان کادو میدادن. شاید اگر یه دور دیگه بزنه میتونه گاز و ماشین لباسشویی هم پیدا کنه. اما متاسفانه وقت نداشت. پاشو گذاشت رو گاز و از سرعت قانونی هم تند تر به طرف خونه رفت تا خبر یخچال نو و تازه رو به هرمیون بده.

اینقد با سرعت رانندگی کرده بود اصلا نفهمید کی خونه رسید. به آرومی ماشین رو پارک کرد و از ماشین پیاده شد و بچه هاش رو صدا کرد. بچه ها بدو بدو از خونه بیرون اومدن و بغلش کردن. چه بچه های خوبی داشت چقد به پدرشون رو دوست داشتن. رز که همچنان رون رو بغل کرده بود با چشمای مظلومش بهش گفت.
-بابایی ، خریدی واسم ؟ پلی استیشن فور خریدی واسم ؟
-نه بابایی ، گالیون به اندازه کافی نداشتم. همه گالیون ها دست مامانتون هرمیونه و به من نمیده که خرج کنم.

رز که این رو شنید ، از بغل رون جدا شد و رفت تو خونه و با عصبانیت در رو محکم بست. آلبوس سوروس رون رو بغل کرد و مظلومانه گفت:
-بابایی، ایکس باکس وان واسم خریدی قول داده بودی کریسمس قبلی ؟
-نه پسرم. چند بار بگم گالیون ها دست من نیست.

آلبوس سوروس هم در خونه رو باز کرد اول و محکم تر از رز بستتش. این بار صدای بسته شدن کل خونه رو لرزوند. جیمز سریوس رون رو بغل کرد و با کمی اشک تو چشمش گفت.
-یعنی یخچالی که به من قول داده بودی رو هم نخریدی ؟
-چرا عزیزم ، هرچی تو زندگیم داشتم و فروختم و واست بهترین یخچال رو از دیاگون خریدم. چنین پدر فداکاری هستم.

جیمز سیریوس با خوشحالی به طرف یخچال رفت و به کمک رون کشان کشان از پشت ماشین به توی خونه منتقلش کردن. هرمیون کتاب به دست و با یه پیشبند خونی روی صندلی نشسته بود و به محض دیدن رون از جاش بلند شد و به طرف یخچال اومد.
-یخچال خریدی که مرگخوار ها رو واسه شکنجه بندازم توش یخ بزنن ؟

رون سریع یخچال رو از هرمیون دور کرد و به طرف آشپزخونه برد. با یه طلسم زنجیر و قفل هاش رو شکوند و درش رو باز کرد. با تعجب چمدون بزرگ‌ترترترتر رو نگاه کرد. بقیه اعضای خانواده رو صدا کرد و همه چمدون رو باز کردن و با چمدون بزرگ‌ترترتر مواجه شدن. اونم باز کردن و توش یه چمدون بزرگ‌ترتر بود. از اون به چمدون بزرگ‌تر رسیدن و بعد به چمدون بزرگ‌. همگی همزمان با دستشون عرق روی پیشونیشون که از تلاش برای باز کردن تعداد زیادی چمدون به وجود اومده بود ، پاک کردن. بالاخره رون به طرف چمدون بزرگ رفت و با یه طلسم بازش کرد. به محض باز شدن ، کتی بل با قیافه خندونی ازش بیرون پرید و با رون چشم تو چشم شد و گفت :
-میخوام یه جا رو آتیش بزنم ، جایی هست آتیش بزنم ؟ این خونه خوبه آتیش بزنم ؟ شمام توش بمونید آتیش بزنم که آتیش بگیرید ؟
-




پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
#26

آرنولد پفک پیگمیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۲ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۵۹:۴۹ جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
از هررررررررررچی که منفوره، خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 95
آفلاین
فردا صبحِ زود، قبل از صبحونه!

-
-
-

وضعیت جسمی آرتور، مالی و جینی در خطر بود و شلوارهاشون بوی نامطبوعی میداد.
آرتور همونطور که شکمش رو گرفته و خم شده بود، چوبدستیش رو بالا گرفت.
- آماده‌این؟ یک... دو... سه! بنگ!

هر سه نفر از جا پریدن و عینهو اوسین بولت به سمت دستشویی تاختن. جینی فِرزتر از بقیه بود، امّا مالی قُلدُرتر!
در نتیجه، اون اول وارد دستشویی شد و در رو پشت سرش بست.

- نـــــه! دوپینگ کرده بودم، ولی بازم مامان بُرد!
- مالی زود باش! مالـی! اوف! اووف! اوووووف! مــــالــــــی!

مالی بی‌توجه به جیغ‌ها و خودزنی‌های شوهر و دخترش، توی دستشویی نشسته و مشغول دستشویی بود.
ناگهان دستی از پشت، دهنش رو گرفت و فشار داد. مالی که از شدت ترس، میزان دستشوییش یهویی شدید شده بود، پیچ و تابی به خودش داد و یقه‌ی شخصِ پشت سرش رو گرفت و باهاش رو در رو شد.
- تـ... تو؟!
- یــِـــــــس... می!

آرتور که روی خودش دستشویی کرده بود، برای لحظاتی از شرّ استرس راحت شده بود. امّا با شنیدن صدای مالی که معلوم نبود داشت با کی حرف میزد، دوباره مضطرب شد.
- چی میگی مالی؟ مگه کس دیگه‌ای هم اون توئه؟

مالی جوابی نداد. عوضش، دیوار دستشویی ترک برداشت و بعد، در از لولا در اومد و مالی و کتی با لباس‌هایی پاره‌پوره به بیرونِ دستشویی پرتاب شدن.
جینی جیغی کشید و پشت پدرش قایم شد.
مالی همونطور که داشت با کتیِ غیراهلی کُشتی می‌گرفت، فریاد زد:
- یه کاری کن آرتور! این یارو... نمی‌تونم از پسش بر بیام!

و آرتور غیرتی شد!
دوید، پرید، کتی رو گرفت و انداختش توی یه چمدون. بعد همون چمدون رو انداخت توی یه چمدون بزرگ‌تر. چمدون بزرگ‌تر رو انداخت توی یه چمدون بزرگ‌ترتر. چمدون بزرگ‌تر‌تر‌ رو انداخت توی یه چمدون بزرگ‌ترترتر. چمدون بزرگ‌ترترتر رو انداخت توی یه چمدون بزرگ‌ترترترتر. چمدون بزرگ‌ترترترتر رو انداخت توی یه یخچال، دَرِش رو بست و یه زنجیر کلفت هم دورش گره زد. بعد هرچی ورد قفل کردنی بلد بود، اعمال کرد و در آخر هم یخچال رو حمل کرد و اولین وسیله‌ی نقلیه رو که توی خیابون دید، متوقف کرد و یخچال رو داخلش چپوند، هرچی گالیون داشت توی جیب راننده خالی کرد و راننده هم که نمی‌دونست قضیه چیه و یخچال به اون گندگی اونجا چیکار می‌کنه، شونه‌هاشو بالا انداخت و به همراه وسیله‌ی نقلیه‌ش از اونجا دور شد.

- آخیـــــش!

آرتور که خیالش راحت شده بود، برگشت خونه. وقتی که دستش رو روی دستگیره‌ی در گذاشت، ناگهان سر جاش میخکوب شد.
مدتی بود که حال خوشی نداشت. طوری که حتی متوجه نشد وسیله‌ی نقلیه‌ای که یخچال رو به اون سپرده بود، دقیقاً چی بود، سایزش چقدر بود و به کجا می‌رفت...


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲۱:۲۳ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۶
#25

آراگوگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۶ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۳۱ چهارشنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 57
آفلاین
مالی و آرتور به طرف زیر زمین دویدند. ولی وارد آن جا نشدند. روی پله ها ایستادند.
جینی که احساس می کرد خبر خفن و هیجان انگیزش تاثیر کافی نگذاشته، با ناامیدی فریاد دیگری سر داد.
-چرا وایسادین پس؟ می گم نیست...دختره این جا نیست! زود باشین بیایین ببینین.

مالی و آتور همچنان ثابت و مصمم سرجای خود ایستاده بودند.

آرتور به مالی نگاه کرد و مالی به آرتور. سر انجام این مالی بود که لب به سخن گشود!
-دخترم؟...این روزا دفترچه ای چیزی که پیدا نکردی؟

جینی نمی فهمید الان چه وقت این سوالات است.
-نه...دفترچه چیه. می گم کتی نیست.

-عاشق ماشق هم که نشدی؟
-مامان بس کن. من بعد از پسری که زنده ماند مگه جرات دارم عاشق کسی بشم؟ جامعه جادویی طردم می کنه! چرا نمیایین پس؟

مالی و آرتور به سختی خاطرات زیر زمین، تام ریدل، جینی و باسیلیسک را از ذهن خود پاک کردند و به طرف جینی دویدند.
جینی تازه متوجه ماجرا شده بود.
-شما می دونین چند سال از اون ماجرا گذشته؟ تازه...اون خاطرات که اصلا تو ذهن شما نبود. از چی ترسیدین؟

چشمان مالی پر از اشک شد. اشک هایش را با گوشه ردای آرتور پاک کرد.
-چرا مادر...آلبوس گفت درست نیست هری که قهرمان ماست، با این خاطرات اذیت بشه. همه رو از مغز اون کشید بیرون و فرو کرد تو مغز ما دوتا. الان چند ساله هر شب خواب می بینم باسیلیسکه داره از من و بابات استیک دارچینی درست می کنه. حالا باباتو درک می کنم. ولی یه نگاهی به من بنداز...من می تونم استیک بشم؟ از من استیک در میاد؟

جینی جوابی نداشت. این بار فریاد نکشید. به آرامی گفت:
-کتی...تو زیر زمین...نیست!

آرتور عینکش را به چشم زد.
-هوممم...جالبه...اگه زیر زمین نیست، فقط یک احتمال باقی می مونه...روی زمینه!



پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۳:۴۶ شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۶
#24

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۰ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۲
از سرزمین تنهایی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
خلاصه سوژه:
كتي بل از تيمارستان فرار كرده و اومده خونه ويزلي ها. اونا هم هركاري ميكنن نميتونن از شرش خلاص شن. تا اين كه مالي، از شدت عصبانيت با قابلمه به سر كتي ميزنه و اون رو بيهوش ميكنه!
---------------------

با گفتن اين حرف، جيني و مالي دو دست كتي را گرفته و او را مثل يك كيسه برنج روي زمين كشيدند و به سمت زير زمين به راه افتادند. او را درون زير زمين انداخته و دست هايش را با طناب هايي بسيار مقاوم و هم چنين زنجير به ستوني كه در آنجا قرار داشت وصل كردند.
ساعتي بعد، درحاليكه جيني ومالي در حال استراحت بودند ناگهان خانه ي ويزلي ها شروع كرد به لرزيدن! مالي بسيار ترسيده بود اما جيني كه منشا اين لرزه ها را ميدانست به سمت آشپزخانه رفت. يكي از قابلمه هاي مالي را برداشت و به سمت زير زمين به راه افتاد.
وقتي در را باز كرد كتي را ديد كه سرجايش ويبره ميرود و مدام "نقطه مقطه" ميكنه. جيني كه مطمئن بود اين ضربه هاي قابله هيچ تاثيري روي كتي ندارد، دوباره قالمه را بالا برد و بر سر كتي كوبيد و كتي در حاليكه زبانش از گوشه دهانش بيرون زده بود، بيهوش شد.

چند روز بعد:

چند روز گذشت و عمل كتك خوردن توسط قابلمه هر روز تكرار ميشد. اما امروز به طرز عجيبي ويزلي ها هيچ گونه لرزه اي را حس نكردند. جيني از ترس اينكه كتي مرده باشد به زير زمين رفت. اما وقتي در را باز كرد، با ديدن طناب ها و زنجير هاي باز شده، جيغ بلندي كشيد و گفت:
- مامان! بابا! كتي تو زيرزمين نيس!


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۷ ۱۴:۲۱:۲۸
ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۷ ۱۴:۲۴:۲۸

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۵:۵۱ جمعه ۶ مرداد ۱۳۹۶
#23

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
مالی، آرتور و جینی، با قیافه هايي که هم نگرانی و هم خوشحالی در آن ها موج میزد، به کتی افتاده روی زمین نگاه میکردند. آرتور با تردید گفت:
_ به سلامتی... مرلين بيامرز شد؟!

مالی سری تکان داد؛ نميدانست خوشحال باشد یا ناراحت... کمی جلو رفت و قابلمه را از روی کتی برداشت. کتی، در حالیکه دهنش باز و زبانش از گوشه آن بیرون زده بود، روی زمین افتاده بود. با خودش گفت:
_ این فرصت خوبيه که بریم سنت مانگو و مسئولین رو بياريم تا بیان این دختره رو جمعش کنن

اما وقتی این نظرش را با آرتور و جینی در میان گذاشت، با استقبال زیادی مواجه نشد.
_ مامان، يه کم فکر کنی میبینی این کار فقط دردسر بیشتری به بار مياره...

_ عزیزم، این کار باعث ميشه اونا فکر کنن ما زدیم بیهوشش کردیم، یا... به فرض محال که مرلين بيامرز شده باشه... اونوقت باید به وزارت جواب پس بدیم

ناگهان آرتور از جا پرید.
_ ولی میتونیم يه کار کنیم!

مالی و جینی نگاهی به هم انداختند، سپس به آرتور و یکصدا گفتند:
_ چیکار؟

آرتور خنده ای شیطانی کرد و گفت:
_ حدس بزنید!

مالی و جینی به فکر فرو رفتند... ناگهان جینی، طوریکه آرتور و مالی بدجور از جا پریدند، صدا زد:
- بابا بگو دیگه!!

آرتور سرش را خاراند و گفت:
- یادم رفت تقصیر خودته دیگه! اینقد بلند داد میزنی، آدم اسم خودشم یادش میره!

مالی و جینی:

آرتور سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت:
- حالا فعلا بیاین از اینجا برش داریم.


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۶ ۱۸:۵۵:۵۰


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲۳:۱۶ سه شنبه ۳ مرداد ۱۳۹۶
#22

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۰ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۲
از سرزمین تنهایی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
جيني به قيافه ي غم زده ي مادرش نگاه كرد. مالي با چشمانش به جيني التماس ميكرد تا يك راه حلي براي اين مشكل پيدا كند. اما ذهن جيني واقعا به جايي قد نميداد.
راحت شدن از دست يه ديوونه كار آسوني نبود. به خصوص اينكه كتي، به عكس بقيه ي ديوانگان كه اندكي مغز درون جمجمه هايشان باقي مانده بود، تمامي مغزش را از دست داده بود و جمجمه اش خالي خالي بود و در بي عقلي تمام و كمال به سر ميبرد.

- پس كي ميخواين خونه تكوني رو شروع كنين؟ شايد نقطه ي من زير همين وسايل شما بود!

مالي با شنيدن اين حرف سريعا از جايش بلند شد تا جلوي كتي را بگيرد. اما ديگر خيلي دير شده بود.
كتي با سرعتي شبيه سرعت نور به سمت كابينت هاي آشپز خانه رفت و در يك چشم به هم زدن يكي از كابينت ها را خالي از هر گونه وسيله اي كرد!
- عه! اينجا كه نبود. شايد تو اون يكي باشه.

و به سمت كابينت بعدي رفت.
قبل از اينكه آرتور و مالي و جيني بتوانند عكس العملي از خود نشان دهند، تقريبا نصف كابينت هاي آشپزخانه خالي شده بودند!
مالي ديگر تحمل اين وضع را نداشت. پس يكي از قابلمه هايش را كه كف آشپزخانه افتاده بود را برداشت و...
- تق!

قابلمه با سرعت بر سر كتي فرود آمد. با اين حركت كتي همانطور كه نقطه نقطه ميكرد، روي زمين افتاد!


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۳ ۲۳:۲۸:۱۴

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ یکشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۶
#21

کتی بلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۴ سه شنبه ۳ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۰:۱۴ شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 75
آفلاین
- از کوجا؟از کوجا؟

جینی که شور و اشتیاق کتی رو دید لبخند خبیثی زد.
- بیا بریم بهت نشون بدم!

ساعتی بعد- شهر لندن

دوربین روشن میشه و دنبال جینی و کتی بل راه میافته که دارن وسط جمعیت مشنگی به سمتی حرکت میکنن. مشنگا هم با نگاه های متعجب به این دو نفر نگاه میکردن. جینی شک نداشت با شنل سرخابی و چکمه های چرم اژدهای ارغوانیش خیلی خوشتیپ شده و هیچم شبیه شنل قرمزی به نظر نمیاد. در نتیجه علت نگاه های متعجب مشنگ هارو تقصیر کتی میدونست.
- عه...کتی انقدر ویبره نزن. آروم بگیر یه دقیقه بچه! خیلی داری جلب توجه میکنی.

-نمیتونم. اینجا پر از نقطه ست!

جینی با تعجب به دور و برش نگاه کرد تا اثری از آثار احتمالی نقطه هارو ببینه. ولی نقطه ای وجود نداشت. اقلا از دید جینی!
همه چیز کاملا طبیعی بود. ملت داشتن میرفتن و می یومدن.
- کدوم نقطه هارو میگی؟

- باو جینی چقدر تو گیجی! اوناها دیه...همون نقطه مربعیایی که دور کلاه اون آقا پلیساست دیه!

جینی نگاه حیرت زده شو به کلاه دوتا پلیس مشنگی دوخت که سر چهارراه وایساده بودن.
- حاشیه کلاه اون ماگلارو میگی؟ چقدر تو خلی بچه... اونا که نقطه نیستن. اونا فقط...

یه مرتبه افکار شیطانی از ذهن جینی عبور کرد. شاید بهتر بود میذاشت کتی تو این توهم که اونا نقطه ن باقی بمونه. تازه مگه چه عیبی داشت؟ مگه کتی دنبال نقطه ش نمیگشت؟ حالا هم پیداش کرده بود. هرچند تو دنیای غیر جادویی. باید تشویقش میکرد تا بره سراغ پلیس های مشنگ. حتما اونا میفهمیدن که کتی دیوونه ست و میبردنش تیمارستان. به هر حال دیوونه همیشه دیوونه ست و از این حیث بین مشنگ و جادوگرش فرقی نیست!

جینی دلش برای کتی می سوخت. کتی تو جریان دیوانگیش مقصر نبود ولی جینی بیشتر از وضعیت کتی دلش برای زندگی خودشون می سوخت که تو همین یکی دو ساعت کتی به بوق داده بود. اگر زود نمیجنبید ممکن بود به خاک سیاه بشینن!
- آره درسته کتی. اونا نقطه ن که رو کلاه اون آقا پلیساست. نقطه هات دست اوناست. واست نگه داشتن. برو ازشون بگیر!

کتی بل با شور و شعف جیغ کشید و دوئید به طرف چهارراه. جینی هم درحالیکه لبخند فاتحانه ای به لب داشت، روشو برگردوند و تو جهت عکس کتی راه افتاد تا هرچه سریعتر بین جمعیت خودشو گم و گور کنه.

ساعتی بعد_ خونه ویزلیا!

جینی درو با شدت باز کرد و با قیافه ی گل انداخته، تقریبا خودشو پرت کرد تو خونه.
- مامان! بابا؟ بالاخره تونستم گم و گورش کنم. تحویلش دادم به دوتا پلیس مشنگ تا ببرنش تیمارستان. دیگه لازم نیست نگران باشین...

همون لحظه چشم جینی افتاد به نگاه غم زده آرتور و مالی که تو آشپزخونه، پشت میز نشسته بودن و با کمال بی علاقگی به حرفای جینی گوش میدادن. و یه نفرم کنارشون نشسته بود که کسی نبود جز....کتی بل!
- یه دفعه کوجا غیبت زد تو جینی؟خیلی دنبالت گشتم. فکر کردم گم شدی! راستی ممنونم ازت به خاطر راهنماییت. اون آقا پلیسا خیلی مهربون بودن و با کمال میل نقطه هارو بهم دادن. فقط نمیدونم چرا وقتی سرمو برگردوندم دیدم دارن میدوئن. فکر کنم دزدی چیزی پیدا کرده بودن و میخواستن بگیرنش. این شد که نتونستم ازشون تشکر کنم. راستی داشتیم با مالی در مورد خونه تکونی حرف میزدیم. بهش گفتم تا وقتی من هستم اصلا ناراحت نباشه من همه جوره کمک میکنم!

به نظر می رسید خلاص شدن از دست کتی به اون سادگی نبود که جینی تصور میکرد!


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱ ۲۲:۰۲:۲۸
ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱ ۲۲:۰۵:۰۰
ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱ ۲۲:۲۰:۵۷

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.

تصویر کوچک شده



پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲۰:۴۸ پنجشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۶
#20

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
در همین حین، جینی سر رسید و اوضاع را دید؛ بلافاصله گفت:
- هي کتی! نقطه ت!

و به در خروجی اشاره کرد. کتی هم که همیشه مرلين دنبال نقطه اش میگشت، با خنده گفت:
_ کو؟ کجاست؟

جینی به آرتور چشمکی زد و درحالیکه از پله ها پایین می رفت، گفت:
- کتی جان، نقطه ت داره فرار میکنه! بیا با هم بریم پيداش کنیم!

کتی مثل صاعقه، تا در ورودی دوید و فریاد زد:
_ بدو جینی!

جینی از پله ها پایین رفت و تا خواست بیرون برود، آرتور، روزنامه را در دستش گذاشت و گفت:
_ بدون اینکه کتی بفهمه، بخونش!

جینی قبول کرد و دنبال کتی دوید. کمی که از خانه دور شدند، جینی تیتر روزنامه را خواند: فرار دیوانه ی خطرناک از بخش اعصاب و روان سنت مانگو!

جینی از تعجب، سرجايش میخکوب شد. کتی متوجه شد. برگشت و به او نگاهی انداخت و با خنده گفت:
_ خوب جینی، نگفتی از کجا شروع کنیم!

جینی به فکر فرو رفت؛ فکر راهی بود که بتواند کتی را به تیمارستان ببرد؛ ناگهان فکری به ذهنش رسید، بشکنی زد و گفت:
- کتی! ميدونم از کجا شروع کنیم!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.