- برو کنار رودولف! کجا قایمش کردی؟!
- چیو؟
- تا لای موهام زندونیت نکردم، زود باش بگو کجاس؟!
- من که نمیدونم داری چیو میگی.
- زن، رودولف! تو بدون اجازهی من یه زن اینجا قایم کردی!
- عه راس میگی؟ کو؟ کجاس؟
- خودت میدونی کجا قایمش کردی! خودتم نشونم میدی!
رودولف فقط آب دهنش رو قورت داد و به همسرش خیره موند.
بلاتریکس شوهرش رو کنار زد، آستینهاش رو بالا زد و خودش دستبهکار شد.
رفت سراغ کمد رودولف و شروع کرد به گشتن و بیرون انداختن وسایلِ درونش.
- نه! نه! اونجا نه! اون کمد مال وسایل مدرسهی مشنگیمه! نــــه! کتابا رو چرا پاره کردی؟ ... لعنتی! دفترا رو تازه جلد کرده بودم... دیوونه! اون گچا رو فردا صبح باید به خانم معلممون بدم! ...
قمقمــــــــــهم! - این چیه رودولف؟ این چیـــــه؟!
در اعماق کمد، زنی با قد صد و هشتاد سانتیمتر چپونده شده بود. رودولف لنگ از جا کَند و زن رو در آغوش کشید.
- لوازم تحریرمو نابود کردی، چیزی بهت نگفتم. ولی عمراً بذارم به این ساحره... ینی چیزه... عروسکه دس بزنی!
- رودولف! خودت با زبون خودت گفتی این یه ساحرهس!
- جون تو عروسکه!
- کروشیو!
- جیــــــــــــغ! رودولف به سختی ساحره رو که از شدّت درد به خودش میپیچید، توی آغوشش نگه داشت.
- بفرما! درد کشید! بازم میگی عروسکه؟
- اممممم... چیزه... تکنولوژی پیشرفت کرده! همهچی جوندار شده! تو خیلی از دنیا عقبی، بلا! مث اینکه آپدیت نیستیا!
ولی بلاتریکس رفت سراغ چوبلباس. رودولف هم ساحره رو توی کمد چپوند و دنبالش رفت.
- این چیه رودولف؟ این چیـــــه؟!
لابهلای لباسها، ساحرهای بیحرکت قایم شده بود. رودولف آب دهنش رو قورت داد.
- خب چشه مگه؟ مانکن به این با کمالاتی!
- این مانکن نیس! این همونیه که بیشتر از من میپسندیش! قیافهی بیریختشو!
- بیریخت موهاته!
- بهبه! مانکنِ جنابعالی خیلیم بینزاکت تشریف داره!
- بلا... اممممم... عه! آخه من با چه زبونی بهت بفهمونم این مانکنه! باور کن مشنگا پیشرفت کردن. ما هنوز عکس متحرک میبینیم، تسترالکیف میشیم. مشنگا خیلی وقت پیش این مانکنهای سخنگو رو اختراع کردن!
بلاتریکس چیزی از مشنگها و تکنولوژی نمیدونست. علاقهای هم نداشت بدونه. به نظرش مشنگها هرچقدر هم که پیشرفت کنن و مفیدتر بشن، بازم تنها فایدهشون، خوراک نجینی شدنه.
بعد مشغول گشتن چهار گوشهی خونه شد. امّا چیز مشکوکی پیدا نکرد.
چشمغرهای به رودولف رفت. بعد از اتاق زد بیرون و ناپدید شد.
- آخیـــــش!
رودولف عرق سر و صورتش رو پاک کرد و روی صندلیش نشست.
- رفت؟
- رفت؟
- رفت؟
- رفت؟
- رفت؟
- رفت؟
- رفت؟
- ینی واقعاً نفهمید ما ساحرهایم؟
از چهار طرف، سر و کلّهی ساحرههای زیادی پیدا شد.
از داخل کمد. داخل مایکروویو. توی کشو. توی جوراب. بین چوبلباس. توی قمقمهی رودولف. جیبهای شلوار رودولف. از درون حلق ساحرههایی که بلاتریکس کشف کرد.
همهجا.
رودولف همهشون رو بغل کرد.
- آره... رفت... و نفهمید!
- نرفتم! و فهمیدم!
صدا از بیرونِ اتاق میومد...