هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۰:۴۷ پنجشنبه ۹ آذر ۱۳۹۶
#97

آبرفورث دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۰ سه شنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۱:۲۴ سه شنبه ۱۳ دی ۱۴۰۱
از اتاق مدیریت هاگزهد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 78
آفلاین
یکی بود یکی نبود غیر از مرلین کی بود؟ آها فهمیدم دامبلدور بود ، خب داشتیم می‌گفتیم قضیه از اینجا شروع شد که یه روز صبح آبرفورث از خواب بیدار بگو خب ،آبرفورث از خواب بیدار شد صبح بود بود خمیازه ای کشید و از جایش بلند شد دید که نامه ای دم پنجره است در حال خواب آلود به سمت پنجره رفت ونامه را برداشت، در نامه را باز کرد نوشته در آن را خواند در حالت خواب آلود بود که نوشته نامه او را به خود آورد ازحالت خواب آلود به حالت شاد برگشت گفت:
-آره آره خودشه خود خودشه ها ها بیا

که دراین حالو هوا بود که پرفسور (مک‌گوناگال) وارد شد اوه اوه خودتون هتس میزنین چی میشه دیگه پرفسور ،وارد میشه ومیگه:
-این ادا عوصولا چیه در میاریی از خودت ،مردیکه ریشو.
آبرفورث که می فهمد مک گوناگال وارد شده میگه:
-اوف اجب هوا گرمه ، نه مک گوناگال.
مک گوناگال گفت:
-نه!
آبرفورث درجا زایه شد وگفت:
-آخه میدونی این از وزارت خونه اومده ،باورت میشه ، باورت میشه منو به عنوان رئیس وزارت خونه انتخاب کرده باشن.
و مک گوناگال در جواب گفت:
-بامن شوخی میکنی یه ورد بخونم زالو بالا بیاری مردیکه.
و آبرفورث گفت:
-نه به جان خودم راست میگم.
مک گوناگال گفت :
واقعا مگه میشه تو والا نمی دونم.
آبرفورث می گوید:
-خب دیگه برم دیر میرسم ها.
و آبرفورث به طرف وزارت خونه میرود.



قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۴۶ پنجشنبه ۲ آذر ۱۳۹۶
#96

املاین ونسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۴ جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۷:۳۴ دوشنبه ۱۸ دی ۱۳۹۶
از لندن,کوچه ی اسکای
گروه:
کاربران عضو
پیام: 20
آفلاین
احساس ناامیدی در یک روز سرد.

روز سردی بود،انقدر سرد که باد سوزناک می توانست به استخوانهایم نفوذ کند و تمام وجودم را مانند سرزمین یخ های قطبی پر از قندیل کند.

در حالی که دستانم را در جیبم فرو برده بودم و کلاهپشمی به سر داشتم سعی می کردم جلوی امدن قطرات اشکم را بگیرم تا نیمه راه قندیل نبندند.
به زندگیم فکر می کردم،به تنهایییم......

می خواستم بدوم،به سمت اینده،به سمت موفقیت های پیش رویم اما پاهایم جان نداشتن، اطرافیانم جان پاهایم را گرفته بودند یا شاید هم رسم روزگار این بود.
می خواستم فریاد بزنم و جمله های عذاب دهنده ی زندگیم را بگویم اما کلمات در نیامده بر نوک زبانم می مردند.
می خواستم طناب های دورم را پاره کنم و خودم را از عذاب و رنج ازاد کنم ولی طناب ها تبدیل به زنجیر هایی اهنین می شدند.
حتی نمی توانستم ذهنم رااز باتلاق افکارم نجات دهم.

به سمت دریاچه ی روبه رویم خیره شدم،قبلا خیلی زیباتر بود......
یا شاید هم طرز دید من دراین مدت عوض شده بود!!

خاطرات همیشه خوب نیستن،گاهی اوقات زشت می شوند و گاهی اوقات غیر قابل تحمل.....اما دفتر چه ی خاطرات برای نوشتن است!
پس می نویسم خاطرات خوب و بد را!


IM A HAFEIY
اصلا مگه دنیا بدون جادوی سیااااه می چرخه؟؟؟
تصویر کوچک شده



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲:۵۸ یکشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۶
#95

سولیوان فاولیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۶:۲۷ یکشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۶
از جزیره کیش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
سال ششم بودم که با مایکل آشنا شدم.یه سال هقتمی اسلیترین.
قد بلند ،گوش های بل بلی و عینکی.یه نرد(Nerd)کامل.خیلیم با نمک و البته همیشه تنها.
خیلی دوس داشتم باهاش دوست بشم.اما چون 1 سال از من بزرگتر بود و تو یه گروه نبودیم هیچ فرصتی پیش نمیومد که باعث آشناییمون بشه.
اولین مسابقه کوییدیچ سال بود.منم که از کوییدیچ اصلا خوشم نمیاد و وقتی که مسابقه هست تنها تو خوابگاه میمونم یا میرم کتابخونه.
اون روز حوصله هیچ کدومو نداشتم و تصمیم گرفتم بعد از صبحونه برم کنار دریاچه یکم ریلکس کنم.کتاب معجون سازی رو هم بردم که اگه حوصلم شد یه نگاهی بهش بندازم.یه چندتا قسمت درباره ساختن معجون آرامش بخش بود که یاد نگرفته بودم.
آخرای صبخونه رسیدم که دیدم کسی هم نیست به جز مایکل.زیر چشمی داشتم نگاش میکردم که فک کنم فهمید و نگاهم کرد. منم که خجالت کشیدم سرمو انداختم پایین و بقیه صبحونمو خوردم.اونم پا شد رفت.
صبحونم که تموم شد کتابمو برداشتم و رفتم سمت دریاچه.
رسیدم کنار یه درخت کاج بزرگ لب دریاچه،هوا سرد بود اما دلم میخواست پاهامو توی آب بزارم.کفشامو در آوردم پاچه شلوارم زدم بالا و رفتم تو آب خیلی سرد بود خیلی.دویدم بیرون.مایکل کنار یکی از دررخت ها نشسته بود رو زمین و یه کتابچه کوچیک تو دستش بود. هول شدم و پام گیر کرد به ریشه یه درخت و خوردن زمین. زود پاشد و اومد طرفم. کمکم کرد بلند بشم. داشت میخندید.
خوبی؟چیزیت نشد؟
انگار لال شده بودم نمیدونستم چی بگم.یه چند لحظه بهشم زل زدم
پات زخم شده
چی؟
پات زخم شده.با دست اشاره کرد
آها نه چیزی نیست مهم نیست.اوم ندیدمت ببخشید مزاحمت شدم
چی؟نه
لنگان لنگان رفتم سمت کفشام.
اگه بخوای میتونم کمکت کنم.اگه یه لحظه بشینی
هنوز لبخند رو لباش بود.هیچوقت ندیده بودم بخنده.همیشه خیلی جدی و ساکت بود.
چوب دستیشو به سمت پام گرفت که داشت ازش خون میومد.یه چسب زخم کوچیک روی پام ظاهر شد و بعد تمام خونی که روی پام بود و پاک کرد و شلوارمو خشک کرد.
واو خیلی حرفه ای هستی.بهش گفتم
سرخ شد و سرشو انداخت پایین و گفت: این؟نه چیزی نیست
بازم ممنون.
داشتم میرفتم که گفت:کتابت
برگشتم.انقد هول شده بودم که کتبم یادم رفته بود
سال ششمی هستی؟ازم پرسید
آره.جواب دادم
و هافلپاف؟مگه امروز تیمتون با اسلیترین مسابقه نداره؟
اوم.آره زیاد از کوییدیچ خوشم نمیاد.مگه تو اسلیترینی نیستی؟
آره.منم همینطور. از کوییدیچ خوشم نمیاد
واقعا؟
آره.به نظر من که خیلی مسخره اس،چه جذابیتی داره 14 نفر
دنبال چندتا توپ بکنن. با هم گفتیم
دقیقا.دو تامون خندیدیم
خب من دیگه برم،مزاحمت نمیشم
نه اصلا،منم داشتم کتاب میخوندم
کتابچه کوچیکی که تو دستش بود نشونم داد.عنوان کتاب بود راهنمایی به معجون های ممنوعه.
تو دلم گفتم احمق بشین
هیچی نگفتم و با هم رفتیم نشستیم زیر همون درخت.
نمیدونستم چجوری سر صحبتو باهاش باز کنم.شروع کردم به خوندن.یهو بدون اینکه فکر کنم گفتم:حتما تو معجون سازی خیلی خوبی که همچین کتابی و داری میخونی.
خوب که نه اما آره علاقه هم خیلی دارم
خیلی متواضعی.گفتم
دوباره سرخ شد و لبخند زد
گفتم: من این قسمت و اصلا نمیفهمم.به کتابن اشاره کردم.
آها. این که خیلی آسونه .اصلا میدونی برای اینکه میانبر بری و معجون بهتری داشته باشی به جای دستور العمل 4 تا 8 سه تا دونه خوشه انگور طلایی خشک شده بریز و بزار 2 دقیقه بجوشه.بعدشم که آسونه دیگه.مثل کتاب برو جلو
واو واقعا تو معجون سازی خوبی پس.
دو تامون خندیدیم
مرسی. خواهش میکنم. اگه سوال دیگه ای هم داشتی خوشحال میشم کمکت کنم
یه چیزی بپرسم؟
آره بپرس
چرا همیشه تنهایی؟
سرشو انداخت پایین.
اه خاک تو سرت چرا یه همچین چیزی و باید بپرسی ازش؟؟؟
ببخشید ببخشید . من خیلی احمقم. بدون اینکه فک کنم حرف میزنم. منظوری نداشتم
نه.چیزی نیست. من با بقیه فرق میکنم ،میدونی .یه فرق بزرگ.
چه فرقی؟
چیزی نگفت
اوکی اصلا بیخیال
سرشو آورد بالا و زل زد تو چشمام
قشنگ تربن چشمایی و داشت که تا حالا دیده بودم
انگار آهن ربا بودیم.اون مثبت و من قطب منفی...
صدای تشویق بلندی اومد،به خودم اومدم
دستپاچه شده بودم زود بلند شدم
اممم،بردن،یکیشون برده،برم ببینم چی شد. فعلا.میبینمت.بازم مرسی.ممنون.خداحافظ
با سرعت به سمت قلعه دویدم....

ادامه دارد...


ویرایش شده توسط سولیوان فاولی در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۱۴ ۳:۱۸:۱۳

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۳۴ جمعه ۱۲ آبان ۱۳۹۶
#94

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
برای محفل، روشنایی و عشق

لکه ی جوهر بزرگی از نوک قلم پر سر خورد و وسط صفحه افتاد.

- اه لعنتی..

چوبدستی را برداشت و به سمت لکه ی بزرگ جوهر گرفت تا لکه برگردد همانجایی که بود. همانطور که قطره های جوهر از تار و پود کاغذ خودشان را بالا می کشیدند به جلد سیاه دفترچه ی خاطراتی که روی میز بود خیره شده بود. خسته و خواب آلود بود و همه ی این ها تمرکزش را روی چیزی که می خواست بنویسد کمتر می کرد.

قلم پر را برداشت تا به محض این که جوهرها برگشتند شروع به نوشتن کند:

- امروز دفترچه ی خاطرات تام مارولو ریدل به طور اتفاقی به دستم رسید، دقیقا نمی دونم مال چند سال پیش می تونه باشه.. شاید پنجاه یا شصت سال پیش.. شاید بیشتر.. شایدم یه کمی کمتر.. ولی من با او صحبت کردم..خیلی عجیب بود.. شاید همان طور که همیشه یک استارک در وینترفل بوده یک بونز هم همیشه در هاگوارتز بوده.. منم اونجا ادوارد بونز بودم.. ولی خودم نبودم، در واقع انگار از دریچه چشمهای پدر بزرگم او را می دیدم!

*****


- از توی دیوارهای قلعه صداشو می تونم بشنوم.. هنوز مطمئن نیستم چیه و ازکجا می تونم پیداش کنم.. ولی حتما به کمک من نیاز داره!

تام ریدل جوان رو به روی یک مار آبی زانو زده بود. ماری هم که دور خودش چنبره زده بود با دقت و احترام حرفهای او را دنبال می کرد و گاهی فش فش صدا می داد.

- یعنی چه کسی می تونه یه مار رو توی دیوارهای هاگوارتز مخفی کرده باشه؟.. غیر از ...

مار ناگهان فیشی صدا کرد و مثر فنر رها شده چنبره اش را باز کرد و به درون دریاچه پرید. ولی انگار که قبل آن به تام ریدل هشدار داده بود که غریبه ای در حال نزدیک شدن است. پسر اسلترینی از جایش جست و به سرعت چرخید تا غافلگیر به نظر نیاید.

- هی.. بونز!

از مکث کوتاهش مشخص بود که برای به خاطر آوردن اسم غریبه باید کمی فکر کند. پسری که ردای ریونکلایی ها را به تن داشت پاسخ داد:
- هی ریدل.. تو زبون مارها رو بلدی.. منم زبون درخت ها رو بلدم..
- تو که اینو جدی نمی گی بونز.. حرف زدن به زبون درخت ها و جونورها رو!؟

تام ریدل قیافه ی متعجب و از همه جا بی خبری به خود گرفته بود که هم بونز را متهم به اشتباه کند و هم خودش تبرئه شود.

- ولی ریدل تو که دیگه باید بدونی.. تعداد کمی توی این مدرسه چشم بینا دارن و من مطمئنم که تو یکی از اونایی ریدل..

با این چاپلوسی زیرکانه ی بونز مقاومت تام ریدل در هم شکست. لبخند محوی روی لبانش نشست و گفت:
- آخرین نفر از نسل دروئیدهای سلتی.. نگهبانهای جادوی طبیعت..

بونز با یک "اوهوم" ساده تایید کرد و جلو رفت و پای درخت نشست. ریدل ادامه داد: "ولی خیلی حیفه که نسلتون رو از مرگ نجات ندادید.. باید یه راهی از مادر طبیعت یاد می گرفتید که جاودانه تون کنه! اگه..." بونز با تعجب به او نگاه کرد؛ نگاهی که باعث شد ادامه ی حرفش را به زبان نیاورد. بونز گفت:

- همه ی آدمها می میرن تام.. هرچقدرم که تلاش کنیم فقط تبدیل می شیم به آدمی که خیلی دست و پا زد که نمیره ولی مرد!
- تو دنیای بی حد و مرز جادو برای هر چیزی یه راه حلی وجود داره "بونز"!

پسر ریونکلایی به درخت تکیه داد. نسیمی از سمت دریاچه شروع به وزیدن کرد؛ شاخ و برگ درختان و موهای سیاه دو پسر را به هم ریخت. بونز گفت:

- به هر حال این خیلی از قوانین طبیعت رو بهم میزنه.. زنده موندن به هر قیمتی، ارزشش رو نداره!
- ما جادوگرها صاحب این جهان و همین طبیعت هستیم.. مهم باقی موندن ماست..
- اگه شدنی و ممکن بود جادوگرهای قدرتمند قبل از ما این کارو می کردن..
- اینکه قبلی ها راه حل ها رو امتحان نکردن دلیلی برای امتحان نکردن ما نیست.
- اونا هم امتحان کردن.. ولی راه حل همیشگی پیدا نکردن.

کم کم داشت این طور به نظر می رسید که مباحثه دو پسر ارشد هاگوارتزی لایتناهی خواهد بود. اما تام ریدل هر لحظه بیشتر احساس نا امنی می کرد. تا همین جا هم بیش از حد ناگفته هایش را برای یه غریبه گفته بود. فعلا باید خودش را قانع نشان می داد، پس شانه اش را بالا انداخت و اینچنین وانمود کرد.

- شاید هم واقعا راه حلی نباشه..

بعد هم چرخید و یه قدم به سمت قلعه برداشت در حالی که زیر ردایش چوبدستیش را لمس می کرد. با صدای بلندتری نسبت به قبل گفت:
- به هر حال از ملاقاتت خوشحال شدم بونز..
- "برای مردم، زمان یک رودخانه ست. ما اسیر جریان آنیم و از گذشته به سوی آینده رهسپاریم و همیشه در یک مسیر به پیش می رویم. زندگی درختان چنین نیست. آن ها ریشه می دوانند و رشد می کنند و در همان نقطه ای که متولد شدند، می میرند و رودخانه آن ها را تکان نمی دهد. درخت بلوط و میوه اش، هر دو باعث به وجود آمدن دیگری هستند."

تام ریدل لحظه ای متوقف شد. چرخید و به بونز نگاه کرد. با خاطری آسوده چشمانش را بسته بود و به درخت تکیه داده بود. ریدل زیر لب طلسم فراموشی را زمزمه کرد و دور شد. بونز هم همچنان در آرامش نشسته بود.

*****


- در واقع خاطرات پدربزرگ اصلاح شده بود.. اما خب.. خاطرات درخت از بین نرفته بود، درخت بلوط و میوه اش هر دو باعث به وجود آمدن دیگری هستند.


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ دوشنبه ۱ آبان ۱۳۹۶
#93

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
- وای! تاحالا به طرح روتختیم دقت نکرده بودم! چقد خوشگله!

آملیا این را گفت و به در و دیوار خیره شد؛ در نظرش بسیار زیبا می آمدند. زرد زرد! نگاه کردن به درو دیوار تالار هافلپاف، به خصوص خوابگاه، آدم را سرحال و سرزنده میکرد. زرد هافلی، زرد طلایی، زرد نقطه نقطه، زرد و زرد و زرد!

- تا حالا به تلسکوپم دقت نکرده بودم! چقد خوش دسته! اصلا حیف اینه که تو سر کسی بشکنه!

در کسری از ثانیه، با دیدن دورا که به حالش نچ نچ میکرد، نظرش عوض شد. باز نگاهی به اطرافش انداخت؛ برایش عجیب بود که چطور تا به حال متوجه زیبایی اطرافش نشده. قطعا زرد، زیباترین رنگی بود که در عمرش دیده بود! دوباره به روتختی اش نگاه کرد و سعی در یافتن رازهای میان نقش های آن کرد.

- وای ببین این شبیه ایشیندا تو دستینی واریرز*ه! اینم شبیه اون یاروئه ست تو مورتال کومبت... اسمش چی بود؟

اما فکر کردن به اسم افراد بازی، ارزش از دست دادن لحظاتی برای لذت بردن از محیط زرد اطرافش را نداشت؛ حداقل نه در آن لحظاتی که خودش هم نمیدانست چرا ناگهان خاص شده اند... یا حداقل، نمیخواست بداند!

- اصلا چوبدستی به خوشگلی چوبدستیم دیده بودی؟ این یکی رو دیگه تا آخر سال نگه میدارم! ببین مغز موی تک شاخشو که زده بیرون!

درست لحظه ای که فکر میکرد همه چیز را از دیده گذرانده، با صدای تیک تاک ساعت دیواری اتاق خوابگاه، به سمت آن برگشت.

- وای ساعت! ساعتو اصلا ندیده بو... کلاس وردهای جادویی داریم الان؟

دورا کتابش را روی تخت گذاشت و پس از آهی عمیق، رو به آملیا گفت:
- آره نابغه! کتاب درسی هم جلوت بازه ولی هیچی نمیخونی! در اصل، فکر کنم نمیخواستی بخونی! اینقد خوشم میاد تا معلم ازت میپرسه و تو هاج و واج نگاش میکنی!

همه چیز به یکباره، جذابیت غیر طبیعی خود را در دیده اش از دست داده و به همان شکل قبلی خود برگشتند؛ همزمان با دریافتن این حقیقت تلخ که همه چیز، هنگام درس خواندن عجیب جذاب و دیدنی میشوند، جذاب تر از کتاب درسی!



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۶
#92

دارین ماردنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 97
آفلاین
.ملاقات با فرانس.

دارلین ماردن می دوید. خسته و درمانده پاهایش را محکم بر خاک قهوه ای تیره ی زمین می کوبید و در دل جنگل ممنوعه پیش می رفت. ساعت دوازده ظهر بود. احتمالا الآن استادشان مشغول تدریس کتاب تاریخ جادوگری بود. شاید آن جلسه به خاطر غیبت بی دلیلش کلی بازجویی می شد و منفی می گرفت. اما برای دارلین هیچ مهم نبود.
دارلین می دوید. از لا به لای درختان خمیده و فرتوت و پیر که مثل او مرده به نظر می رسیدند رد می شد. هر چه جلوتر می رفت بیشتر احساس بدبختی و درماندگی می کرد. شاخه های تیز و خشن را از جلوی رویش کنار می زد. شاخه ها دستان و سر و صورتش را خراش می داد. از روی ریشه های کلفت درختان می پرید و بی هدف در جنگلی بی انتها جلو می رفت.
می گفتند که در جنگل موجودات خطرناک و وحشی ای زندگی می کنند. در دلش گفت :« بزار تیکه تیکم کنن! »
اما او خیلی وقت پیش مرده بود. سال ها پیش در یک قصر بزرگ و حالا فقط این جسم مادی اش بود که مثل یک ربات زندگی اش را ادامه می داد.
احساس می کرد قلبش پاره پاره شده. زخم های دیرینه باز دوباره سر باز کردند. سوزش عشقی که خیلی سال پیش مرده بود را در دلش حس می کرد. خاطراتش را به یاد می آورد و بر زخم خونی قلبش نمک می پاشند.
پدر ، مادر...
هاله ای از اشک در چشمانش حلقه زد. به نفس نفس افتاده بود. دلش می خواست فریاد بزند. دادی بلند تا شاید قلبش خالی شود.
کامش خشک شده بود. ماهیچه هایش درد می کرد. اما همچنان می دوید. پا می کوبید و زیر آفتاب سوزان و درخشان آسمان آبی به زندگی پوچ و تاریکش نگاه می کرد. هر چه جلوتر می رفت بیشتر قلبش را که مثل یک یک لجنزار مرده بود حس می کرد.
لایه ی خیس عرق صورتش را پوشانده بود. او می دوید. قطره ای اشک از چشم راستش بیرون پرید و بر گونه اش سرخ خورد. یک اشک دیگر از چشم چپش و بعد دیگر نتوانست جلوی خود را بگیرد. بغش ترکید و گریه هایش به ضجه و ناله تبدیل شد.
نمی دانست چقدر راه آمده. نمی دانست چند ساعت یا چند دقیقه است که دارد می دود. فقط می دوید و اشک می ریخت. یاد پدر و مادر و روز های خوشی اش می افتاد. به بدختی هایش به نفرتی که دیگران از او داشتند و او از آنها ، فکر می کرد و بیشتر اشک می ریخت.
صدای تیز جیرجیرک ها اطرافش را پر کرده بود. صدای خش خش به هم خوردن شاخ و برگ های درختان. بر زمین علف های بلند و شاخه های شکسته ی درختان به چشم می خورد. درخت های تنومند و پیر در آن قسمت از جنگل با فاصله های ده متری از هم رشد کرده و دورش را گرفته بودند.
هیچ کس او را نمی دید. هیچ کس از قلب او خبر نداشت. هیچ کس از اینکه او چه زجری می کشد چیزی نمی دانست. هیچ کس نبود که به او کمک کند. درست مثل همان موقعی که پدر و مادر کشته شدند و هیچ کس به آنها کمک نکرد.
ناگهان عقلش از کار افتاد. نمی دانست چه کار می کند. خود را بر زمین انداخت و فریاد زد. یک داد بلند. از ته حنجره و با تمام وجود. با زانو بر روی زمین خاکی نشسته بود و از شدت گریه بدنش می لرزید. با صدایی که به سختی از گلوی بغض آلودش بیرون می آمد گفت :
- « پدر مادر... دلم براتون تنگ شده. کجایین؟ »

ساعت را از توی جیبش بیرون آورد. ساعت طلای خالص با زنجیر ریزی که آن هم از طلا بود. با دستپاچگی و دو دستی آن را در دستش نگه داشت. دندان هایش به هم می خورد و نفس هایش کوتاه و تند و سرد بود. بر روی ساعت عکسی قدیمی از پدر و مادر و خودش بود. تا چشمش به آن افتاد دوباره گریه هایش شروع شد.
دستی سبک را بر شانه اش حس کرد. سبک ، سرد و آرام. از جا پرید و با عضلاتی منقبض و آماده ی حمله و چشم هایی که از نفرت شعله می کشید به او نگاه کرد. یک مرد سیاه پوش. خیالش راحت شد. او را زیاد دیده بود. دوستش بود. هر چند که هیچ چیز درباره ی او جز اسمش نمی دانست. حتی نمی دانست او انسان است یا روح و یا یک موجود ماورایی دیگر؟ شاید هم فقط توهم بود. اما گاهی اوقات با دارلین صحبت می کرد و نقشه ها و ترفند هایی برای انتقام به او ارئه می داد.
مرد سیاه پوش لباس هایی سر تا سر سیاه و نازک می پوشید. چهره ای پر از چروک و چشم هایی به رنگ آبی ملایم داشت. انگشت ها و ناخن هایش سیاه بلند و کج و کوله بودند. یک کلاه خود فولادی که دو شاخ تیز و قوس دار داشت بر سر گذاشته بود.
دارلین همچنان گریه می کرد. برایش مهم نبود که او اشک هایش را ببیند.
- « فرانسیک؟ اومدی اینجا چی کار؟ رنج و غصه ی منو ببینی؟ »

فرانسیک با چهره ای مثل بت و بدون هیچ احساس به چشم های دارلین خیره شده بود. زیر لب زمزمه کرد :
- « من فکر می کردم خیلی قوی تر از این حرفا باشی. فکر می کردم که به اندازه ی کافی قدرتمند شدی. »
- « یاد پدر و مادرم افتادم. فرانس ، حالم از همه چیز به هم می خوره. »

فرانسیک جلو آمد ، دستش را بر شانه ی دارلین حلقه کرد و گفت :
- « او ه ه ، نه. بشین. بشین آروم باش. »

دارلین در همان حال که اشک می ریخت بر تخته سنگی بزرگ در کنار فرانسیک نشست.

- « می دونی از نظرم این زندگی دیگه به هیچ درد نمی خوره. شاید بهتر باشه خودمو بکشم تا از شر همه ی این بدبختی ها خلاص شم. »

فرانس بلافاصله گفت :
- « نه ، نه ، نه. مرگ نه. هیچ وقت بهش فکر نکن دارلین. نه تا زمانی که به هدفت نرسیدی. هر کس تو زندگی هدفی داره. تو نباید خونت رو بیهوده بریزی. »

دارلین بر صورتش دست کشید. حالش بهتر شده بود. فرانس لحنی آرام و ملایم داشت و حرف هایش دردش را کمی تسکین می داد. از اینکه او اینجا بغل دستش بود خوشحال بود.

- « فراموش کردی؟ تو باید انتقام خون پدر و مادرت رو بگیری. از اون شیطان صفت ها و مردمانی که کمکت نکردن. »

فرانس به آسمان نگاه کرد و گفت :
- « من مطئنم پدر و مادرت از دیدن این صحنه ناراحتن. اینکه پسرشون به جای اینکه به فکر قدرت و انتقام باشه تو جنگل ممنوعه دویده و داره گریه می کنه. تو دیگه بزرگ شدی دارلین. این کارای بچگانه رو کنار بزار. »
- « می دونم ، می دونم فرانس. اما... اما واقعا احساس می کنم که... نمی تونم زندگی کنم. من آدم بدی ام فرانس؟ درسته؟ »

فرانسیک در حالی که مثل یک پدر مو های دارلین را به آرامی عقب می زد دلسوزانه به او نگاه کرد. لب هایش سیاه و زیر چشم هایش گود و زیرشان تیره و چروک بود.
- « نه ، هیچ وقت همچین فکری نکن. تو فقط می خوای عدالت اجرا شه. از نظرت عدالت بده؟ »

دارلین به آرامی گفت :
- « نه. »
- « ببین دارلین جان. نزار افکارت آزارت بدن. تو باید رشد کنی و قوی شی. باید انتقام خون پدر و ماردت رو بگیری. پس باید قوی و شجاع باشی. محکم و سخت. این افکارو بزار کنار. به جاش به قدرت و پیشرفت فکر کن. به این فکر کن که چطور می تونی کسایی رو که در حقت ظلم کردن به سزای عملشون برسونی. »

فرانسیک دستان سرد خود را بر پیشانی دارلین گذاشت. دارلین احساس امنیت و آرامش کرد. دستان فرانسیک یخ بود. احساس می کرد این سرما به درون مغزش نفوذ می کند. ناگهان چشم هایش سنگین و تار شد. انقدر که انگار پنج شبانه روز را بیدار مانده بود.
فرانس با صدای سرد خود گفت :
- « بخواب. روز های پر فراز و نشیبی در پیش داری. باید قوی باشی پسر. قوی. »

دارلین احساس می کرد چشم هایش به سختی باز می شود. پلک هایش به آرامی بر روی هم فرود آمدند اما دیگر باز نشدند.

وقتی دارلین از خواب بلند شد خود را در تخت خوابی در خوابگاه اسلیترین پیدا کرد. به شدت گیج بود. احساس می کرد یک جای کار می لنگد و یک اتفاقی افتاده. ناگهان یادش آمد. دویدن در جنگل را و دیدار با فرانسیک.پس چطور سر از تختش در آورده؟ او که در جنگل بود. یادش نمی آمد که بخواهد پیاده برگردد. سعی کرد آخرین تصویری را که در جنگل دیده به خاطر بیاورد. آن موقع که کنار فرانس خوابید. شک نداشت این که الآن اینجاست کار فرانس است. اینکه چطور او را تا اینجا آورده نمی دانست و نمی خواست بداند.
ساعت دو بود. وقت ناهار. درس تاریخ هم حتما تمام شده بود. برخاست. شلوار و لباسش را که خاکی و کثیف بودند عوض کرد. بعد در حالی که به سمت سالن غذا خوری می رفت به حرف های فرانس فکر کرد. نمی خواست که هیچ وقت آن حرف ها را فراموش کند.
او باید انتقام می گرفت.







عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۲:۱۷ پنجشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۶
#91

املاین ونسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۴ جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۷:۳۴ دوشنبه ۱۸ دی ۱۳۹۶
از لندن,کوچه ی اسکای
گروه:
کاربران عضو
پیام: 20
آفلاین
موضوع:خانه ی عجیب

قطرات باران مانند دانه های سنگی کوچک بر روی شیشه ی ماشین می چکیدند و صدایی ارامش بخش را در فضای ساکت ایجاد می کردند.
در حالی که سرم را به شیشه ی ماشین تکیه داده بودم وسعی می کردم ذهنم را از هجوم فکرهای تکراری و عذاب دهنده دور کنم به فضای بیرون خیره شده بودم.
قشنگ بود:سبزی برگ های درختان ؛رنگ اسمان بارانی،و حتی جاده ی نقره ای رنگ...
اسباب کشی به خونه ی مشنگ ها و دور شدن از جامعه ی جادوگری برام سخت تر از اون چیزی بود که فکر می کردم و سخت تر از ان درک نکردن اطرافیانم نسبت به علایق و خواسته هایم بود.
ماشین جلوی یک خانه ی نسبتا بزرگ ایستادو پدرم از ماشین پیاده شد:املاین،بهتره اخم نکنی،پیاده شو...قبلا دراین باره صحبت کرده بودیم که فقط برای یه مدت اینجاییم و تو هم میتونی با دوستات در ارتباط باشی!درسته؟به مادرت توی کاهاش کمک کن.
_باشه بابا

از ماشین پیاده شدم و با یک کارتون اسباب به داخل خانه رفتم،طبقه ی بالا اتاق اخر اتاقی بود که قرار بود بخشی از زندگیه جدیدم رو در ان شروع کنم.

تا نیمه های شب چیدن اتاق ها و اشپزخانه طول کشید،بعد از خوردن شام به طبقه ی بالا رفتم.
اتاق قشنگی شده بود ،خودم رو روی تخت پرت کردم
_ترق
صدایی از پایه ی تخت در امد ،به سمت پایه ی تخت خم شدم اما مطمعن بودم که صدا از تخت نبوده.
با دستم به چوب کف زمین سه ضربه زدم،داخل چوب خالی بود،در حالی که حس کنجکاوی و کمی ترس وجودم را فراگرفته بود چوب دستی ام را برداشتم و تخت را به سمت جلو هول دادم.
یکی از تخته های چوب رنگ متفاوت تری با دیگر تخته ها داشت.با فشار و زور سطح چوب را نصفه بلند کردم.
_تلق
کل سطح برداشته شد و گرد و خاک زیادی روی سر و صورتم نشست با استینم کثیفی ها رو از صورتم پاک کردم.
کتابی قدیمی در انبوهی از گرد و خاک و کثیفی پنهان شده بود با یک پارچه ی تمیز کتاب را برداشتم و رویش را تمییز کردم.
روی کتاب با خط خاص و جالبی نوشته شده بود:طعم تلخ خون
تخته را سر جایش گذاشتم و تخت را به گوشه ی اتاق هول دادم و شروع کردم به خواندن کتاب؛کتاب درباره ی زندگیه یک خون اشام بود،یک مشنگی که تبدیل به خون اشام شده بود...یک زندگیه متفاوت و شاید هم زندگیه واقعی که قبلا درجریان بوده و حتی ممکن است حالا هم در جریان باشد.


IM A HAFEIY
اصلا مگه دنیا بدون جادوی سیااااه می چرخه؟؟؟
تصویر کوچک شده



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۰:۳۸ دوشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۶
#90

دافنه مالدونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۶ جمعه ۲۶ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۵۴ یکشنبه ۹ مهر ۱۳۹۶
از این دنیا اخرین چیزی که برایم باقی می ماند،خودم هستم.
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 229
آفلاین
موضوع:رفتن بچه های هافل به پیکنیک!

صبح روز یک شنبه، بچه های هافلپاف به سمت پارک تفریحی "هرچه سبز تر رفتن".
هرکس مسئول کاری شده بود.مثلا از اون جا که دورا خیلی خلاق بود مسئول چیدمان سفره و تزئین بود "که البته به نظرمن اصلا نیازی به این کار نبود اونم به خصوص توسط دورا."
دافنه هم مسئول درست کردن غذا شد!جسیکا و املیا هم مسئول اوردن قاشق، چنگال و بشقاب شدن.
گیبن هم مسئول هیچ کار کردن شد!
همین که به پارک رسیدن، داد دافنه بلند شد.
-جسیکا. بازم که وسایل مشنگیت رو پوشیدی و همچنین چسبیدی به من.
-دلم میخوا میپوشم و میچسبم بهت.
-مشنگ دوست!
-ساز دوستِ ابی دوست.
-چی؟تو چی گفتی الان؟اهای ملت،جسیکا به رنگ ابی و ساز توهین کرده.
-توهم به مشنگ دوستیم، توهین کردی.

ناگهان دافنه با کتابش کوبوند تو سر جسیکا.
-ای، میکوبونی تو سرم اونم با کتاب،الان منم با دمپایی میکوبونم تو سرت.
-الفرارررر.
-برگردند اینجا ببینم.

دافنه به سرعت همه ی وسایلش رو انداخت زمین و شروع کرد به سرعت دویدن تا اینکه به رز برخورد کرد و از اونجاکه رز ویبره داست، ویبره اش به دافنه منتقل شد.
در نتیجه به خاطر ویبره رفتن دافنه، دیگه نتونست حرکت کنه و بعد از چند دقیقه دافنه با خوردن دمپایی توسرش از حالت ویبره خارج شد.
-حقت بود.امیدوارم جاش نمونه فقط.
-نمیمونه تا حرصت دراد.

از اون طرف قضیه املیا با تلسکوپش زد تو سر دورا.
-باز شروع کردی که.
-ستاره ها میگن که بازم بزنم تو سرت.

چند دقیقه که گذشت همه اروم گرفتن و شروع کردن به چیدن سفره.
دافنه سفره رو پهن کرد و بعد املیا و جسیکا،بشقاب، چنگالا رو گذاشتن.دورا هم بعد از گذاشتن هر بشقابی، ان رو کمی تغییر میداد که مثلا بگه این طوری بهتره!
"ولی واقعا راست میگما خیلی سلیقش خوب بود، جاتون خالی خیلی خوب چید."
بعد از چیدمان پایه ی سفره، رز غذا هارو اورد.
غذا ها شامل:ساندویج ابی و انواع ساندویج بودن!
همینکه رز غذاهارو چید.ناگهان دافنه یه ساندویج برداشت و پرتاب کرد به سمت جسیکا.
-صورتم خراب شد.اه.
-حقت بود.

همین که دافنه این حرفو زد، جسیکا هم رو دست روهم نذاشت، ده تا ساندویج برداشت و همرو با هدف گیری خیلی خوب پرتاب کرد به سمت دافنه.
-پرتاب میکنی؟ پرتاب کن، چرا ساندویج های ابی رو پرتاب میکنی.میخواستم بخورمشون.
جسیکا:

مثل اینکه هافلی ها هرجا میرن، باید یه دردسر درست کنن.

پشت صحنه.

پس‌چی فکر کردی،‌بله ما هرجا میریم، خراب کاری و دردسر درست میکنیم.

پایان پشت صحنه.

-راستی دافنه تو که اینقدر از وسایل مشنگی بدت میاد،‌چرا پس از پیانو استفاده میکنی؟پیانو هم جز وسایل مشنگیه، نه؟
-اولا، من برای اینکه حرص تورو در بیارم میگم از وسایل مشنگی بدم میاد، دوما، تو مگه کتاب نمیخونی؟ پیانو رو اول جادوگران درست کردن، بعد از ده سال ،مشنگا هم به فکرشون زد و درست کردن.
-ساز دوست.
-بیا دیگه تمومش کنیم.
-باشه.

چند دقیقه بعد

اون روز چون همه ی غذا ها نابود شد به دست دافنه و جسیکا، فقط نشستن از طبیعت لذت بردن.

پایان.


ویرایش شده توسط دافنه مالدون در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۲۷ ۱۰:۴۱:۲۴
ویرایش شده توسط دافنه مالدون در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۲۷ ۱۳:۱۵:۴۴

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱:۲۱ چهارشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۶
#89

دافنه مالدونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۶ جمعه ۲۶ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۵۴ یکشنبه ۹ مهر ۱۳۹۶
از این دنیا اخرین چیزی که برایم باقی می ماند،خودم هستم.
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 229
آفلاین
موضوع: چفت شدگی ذهن دافنه!()

هوا افتابی بود...نه نه یک لحظه صبر کنید، اصلا افتابی نبود بلکه خیلی بارانی بود!
در همچین روزی سرد و بارانی، دانش اموزان گریفیندوری و هافلپافی به صورت مشترک، کلاس تاریخ داشتند.
دافنه به سمت آملیا رفت که البته دورا هم، همان نزدیکی بود.
-سلام آملیا!اسمون خیلی بنفش شده، نه؟
-سلام دافنه!اره شده.
-بنفش!من عاشق بنفشم!راستی دافنه، به لیا گفتی که دوسش داری؟
-اره.
-چه ترکیب خوبی! تلسکوپ با دفتر ابی رنگی که طرح روش گله! مبارکتون باشه! امیدوارم باهم دیگه بشین یه کتابی در مورد ستاره شناسی، نه لاک پشتای سخنگو!
-ممنون از تبریک گفتنت دورا.
-ستاره ها گفتن دورا که بهت بگم...لاک پشت مگه چشه؟اونم از نوع نینجاش.
-ولی من میگم که نباید یه گریفی با یه هافلی دوست شه. من ذهن خوانم یادتون رفته؟ در اعماق ذهنت دافنه، میبینم که فقط داری املیا رو تحمل میکنی.

دافنه می خواست بگوید که "کسی چفت شدگی بلد است؟میشود ذهن من را نخوانی دورا؟شاید در ذهن من چیزی وجود داشته باشد که نخواهم کسی بداند" ولی استاد وارد کلاس شد.
با وارد شدن استاد، کلاس هم ساکت شد.
-اهم اهم. خوب درس امروزمون چیزه خیلی ساده ایه. امروز مطالبی در مورد فردی میخونیم که برای اولین بار در دنیای جادوگری، چفت شدگی رو انجام داد.

استاد کاغذی را از جیبش دراورد و با صدایی بلند و رسا شروع به خواندن کرد:
نقل قول:
اقای فرناندو "جیمز" یوتالن، متولد اوسط قرن سوم است.
در قرن چهارم، فکری عجیب به سرش زد.اینکه ایا میتوان کاری کرد که کسی به ذهنمان وارد نشود؟
البته فکرش عجیب نبود ولی در ان زمان کسی به این جور چیز ها، اهمیت نمیداد، در واقع به این موضوعات فکر نمیکردند.
او تحقیق کرد بعد از دو ماه به نتیجه ی زیر دست یافت:
وقتی شخصی به ذهن شما نفوذ کرده است، برای اینکه از دست ان شخص خلاص شویم باید اول تمرکز بالایی داشته باشیم و دوم، حضور شخص متجاوز را کم کنیم.
البته هرکس راه کار متفاوتی دارد.
و دوباره در قرن چهارم، این بار او این کار را انجام داد. از دوستش خواست تا به کمک ورد "له جی لی منس"وارد ذهن او شود.
اقای فرناندو هم به کمک راه کار خودش توانست، ذهنش را به اصطلاح "چفت" کند تا دوستش نتواند وارد شود.
به همین او هم معروف شد!هم ذهنش چفت شد!()


-خوب ازتون میخوام که برین، هرچی مطلب در مورد چفت شدگی پیدا میکنید، بیارید و بخونید یا به روش خودتون چفت شدگی رو انجام دهید.

دافنه فکری به سرش زد، او میخواست ذهنش را چفت بکند تا کسی مثل دورا، بار ها و بار ها وارد ذهن او نشود.
به همین دلیل وقتی داشتند از کلاس خارج میشدند، دست املیا را گرفت و به سرعت به سمت اتاق ضروریات رفت.
-برای چی امدیم اینجا؟
-میخوام که بهم کمک کنی که چفت شم.
-چی؟
-چفت شدگی ذهن.
-اها، حالا چطوری؟
-تو به کمک ورد له چی لی منس وارد ذهنم شو تا من تمرکز کنم.
-باشه...اممم به هرحال ببخشید، له جی لی منس.

دو ساعت گذشت ولی... ببخشید دو روز گذشت ولی اتفاق خاصی نیفتاده و همچنان دافنه در حال تمرکز است.

پشت صحنه.

اوهوی با شمام اینجا چیکار میکنید؟ گند زدید به نوشته ام، بروید تا بلایی سرتان نیاورده ام.

پایان پشت صحنه.

در واقع، نیم ساعت گذشته بود و دافنه بالاخره توانست.

سه روز بعد، کلاس تاریخ.

استاد لیست اسامی دانش اموزان را برای حاضر غایبی خواند.دوباره گریفیندور با هافلپاف مشترک بودند.
بالاخره نوبت به بررسی تکالیف رسید.افرادی که مطلبی را پیدا کرده بودند امدند و خواندن، افرادی که هیچ کاری نکرده بودند خیلی عادی نشسته بودن سرجایشان و افرادی که چفت شدگی را تمرین کرده بودند، امدند جلوی همه و نشون دادند.

فلش بک.

-خوب...دافنه مالدون.
-بعله!
-شما چکار کردین؟
-من چفت شدگی رو تمرین کردم.
- پس میخوام امتحان می کنم،من با ورد له جی لی منس وارد ذهنتون میشم و تو بابد کاری کنی که من نتونم وارد شم. اماده ای؟
-بعله.
-له جی لی منس.

و اره، او توانست و بعدش مثل بچه ی خوب رفت سرجایش نشست.

پایان فلش بک
.

آن روز به خوبی و خوش به پایان رسید.
ولی هنوز برایش نکاتی خیلی عجیب است.
●درست است که توانسته تست چفت شود ولی هرکاری میکند، نمیتواند کاری بکند که در برابر دورا، چفت شود.
امم...ببخشید این قسمت نیاز به ترجمه دارد:
یعنی اینکه فقط دورا میتواند به ذهن او وارد شود، دافنه هر کاری هم که بکند، باز هم دورا وارد ذهنش میشود با اینکه هدف اصلی دافنه از چفت شدگی این بود که دورا نتواند وارد شود که او هم میتواند بشود.

نکته ی دیگری هم نبود، چیزی شده؟ نکند فکر کردی بازم چیزی مانده؟برو تا نگفتم املیا بیاد تلسکوپش را بشکند تو سرت.()


ویرایش شده توسط دافنه مالدون در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۲۲ ۱:۲۴:۵۹
ویرایش شده توسط دافنه مالدون در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۲۲ ۱:۲۷:۱۹
ویرایش شده توسط دافنه مالدون در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۲۲ ۱۱:۲۱:۳۱
ویرایش شده توسط دافنه مالدون در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۲۲ ۱۱:۲۳:۱۷
ویرایش شده توسط دافنه مالدون در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۲۲ ۱۳:۳۸:۴۶

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸ سه شنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۶
#88

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
موضوع انشا: تولد خودرا چطور گذراندید؟


- واقعا می‌خوای تولد بگیری رز؟

رز ویبره زنان یکی دیگر از بادکنک ها را به پنجره‌ی مجازی وصل کرد و جواب داد:
- نه که چرا؟

دورا درون ذهن رز شیرجه رفت ولی با کمال تعجب متوجه شد که حتی درون ذهن زلزله هم روی ویبره و درهم هست.
- چون اون آملیا ـه؟
- تام! ما اینجا تو هاگوارتز تولد نگرفتن رو تحمل نمی‌کنیم!
دورا:


تــــــــــــــق!

این یک "تق" معمولی نبود؛ بلکه صدای شکسته شدن تلسکوپ یکی از هافلی ها بر سر یک چیز یا یک شخص بود، و احتمالا حدس میزنید کدام "هافلی"!

- آملیا! باز چه مرگته؟ کل خوابگاه مخطلتو با خاک یکسان کردی!
- تو یکی چیزی نگو دورا! خیلی از دست همه شاکیم!

دورا در ذهن آملیا جستجو کرد تا فهمید...
- عه! همه یادشون رفته تولدته؟

بد عصبی را از اعصاب نداشته آملیا، خورد کرده بود!

- حرفتو پس بگیر!
- نمیگیرم!
- بگیر! تا دیر نشده!
- نمی... اونو از کجا آوردی؟!

حاضر بود قسم بخورد که همین چند ثانیه پیش، تلسکوپ غلاف بود!

- هیا!

شترق!

و خب... اگر میپرسید چطور دورای ذهن خوان نتوانست عکس العمل آملیا را حدس بزند... از خودش بپرسید. با تشکر

- خبرتونه چه؟!

عامل تمام وقت زلزله تالار وارد خوابگاه با خاک یکسان شده شد.

- رز؟:wistle:
- مرلین یا! دورا چیکار کردی با؟!
- حقش بود! تولدمو یادش رفته بود، حالا هم اومده مسخرم میکنه!

رز با تردید به دورا نگاهی انداخت...

- عکسمو شناسنامه دار... اهم... چیزه... شناسناممو عکس دار کردم! هیچکس یادش نبود!

و خب... هافلیون انتظار داشتند بخاطر فراموش کردن روز تولدش، صدای خورد شدن تلسکوپش بر سرشان، کل تالار را در بر گیرد، اما رز به موقع نجاتشان داد:
- خراب سورپرایز کردی رو! مبارکه تولدت!

جسیکا، آملیا را که با فرمت سر جایش میخکوب شده بود، به سمت میزی که معلوم نبود از کی وسط تالار سبز شده، بردند؛ جایی که کادوهای رنگارنگ، بزرگ و کوچک، از همه رنگ... اهم... قرار داشتند. هیچکس نمیخواست طعم تلسکوپ های آملیا را بچشد، پس هرکدام به سمت کادوی خود رفت:

- ستاره ای تولدت!

رز کادویی را به آملیا داد که مثل خودش ویبره میرفت؛ البته، تا قبل از اینکه از دستش جدا شود!

- ای فیتیله عزیزتر از جانم...

آملیا هیچ یک از حرفهای جسیکا را نشنید، چون چشمش تمام وقت به کادوی در دست جسیکا بود که اندازه تلسکوپی بود که چندی پیش بر سر دورا شکسته بود.

- ... دوستان اشاره میکنن کادوت جا موند
اینم کادوت!

دافنه هم کادویش را بغل کرده و نزدیک میشد... هیچکس نفهمید چطور شد که یکهو افتاد زمین و کادویش درهوا به گردش درامد و صاف افتاد در دستان... دورا!

- آملیا؟ امیدوارم کیکت خامه نداشته باشه چون من از جوش متنفرم. اوه خدای من بادکنک با طرح تلسکوپ؟

و کادوی خود را در بغل آملیا انداخت. جسیکا با ذوق و شوق میخواست یک عالمه برف شادی در هوا بزند که با قیافه ی درهم دورا رو در رو شد.

- هی تو که داری فکر میکنی کی منو دعوت کرده! من هیچ خوشم نمیاد یه تازه وارد دربارم قضاوت کنه.
- من کردم دعوتش دافنه!

آملیا با شک و تردید هدیه دورا را از روی میز برداشت. بلافاصله پس از دیدن محتوای کادو، جیغی کشید و آن را به زمین انداخت. بر روی لبان دورا پوزخندی جا خوش کرده بود.

- تو...تو از...
- من ذهن خوانم!

=====

وقتی که کادوی آنابل را که بعد از تولد به او داده بود، باز میکرد، با خودش فکر میکرد که آیا سه تلسکوپی که بر سر دورا شکستند، حالش را جا آورده اند یا نه؟!


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۲۱ ۱۵:۲۹:۱۴







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.