هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۶:۳۶ یکشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۶

دارین ماردنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 97
آفلاین
دخترک ولز.

اولین بار که هم دیگر را دیدند در سالن غذا خوری بود.
دارلین روز های زیادی به دنبال او گشت. همه جا را زیر و رو کرد. از صد ها نفر سوال پرسید و از پیدا کردن او نا امید شد. اما سر انجام وقتی که اصلا فکرش را هم نمی کرد ، کاملا اتفاقی او را دید.
یک روز عادی پاییزی سرد بود. مثل همه ی روز های دیگر ، چهارشنبه بعد از درس معجون سازی وقت ناهار رسید. دارلین در سالن غذا خوری هاگوارتز به سمت میزی در گوشه ی سالن می رفت که صدای پسری را شنید:
- « آماندا ویلز. مقاله رو نوشتی یا نه؟ »

دارلین به محض شنیدن اسم آن دختر از جا پرید. قلبش در درون سینه اش فرو ریخت.

- « آره. تمومش کردم. »

دارلین سریع سرش را برگرداند و به او نگاه کرد. آماندا ویلز. دختری که موهایی حنایی و بافته داشت و چشم های سبز و ملایمی که قلب هر مردی را نرم و سست می کردند. آن صورت سفید و ظریف و گرد به راحتی می توانست در قلب پسر ها جا بگیرد و نفوذ کند. ابرو هایش نازک و قهوه ای و بلند بودند و از هم فاصله داشتند. آن روز ژاکت پشمی ارغوانی رنگی پوشیده بود.
چشم های دارلین برق می زدند. او را چند باری در گروه ریونکلا دیده بود. بهتر از این نمی شد! دارلین به دنبال او و همگروهی هایش رفت و در میزی همان اطراف نشست. تمام مدت چشمش به آن دختر بود. تا حدی که دختر کناری آماندا با آرنج به دنده هایش زد و در حالی که یک چشمش به دارلین بود در گوش او چیزی گفت. آن دو ریز ریز خندیند و به دارلین نگاه کردند. دارلین در دلش قهقه می کشید و جشن گرفته بود. لبخندی شیطانی بر لبانش نشستند و هیچی نگفت.
چند روز گذشت. آماندا در کتابخانه بود. کتابخانه از همیشه خلوت تر به نظر می رسید. تقریبا هیچکس به جز آماندا و چند نفر دیگر که در راهرو ها دنبال کتاب می گشتند آنجا نبود. آماندا در یکی از راهرو های کتابخانه بود. بر دست هایش چندین کتاب تلنبار شده بودند. انگشتان قلمی و ظریف کوچکش در برابر وزن کتاب ها می لرزیدند. دو طرفش تا ارتفاع سه متر ، قفسه های کتاب های قدیمی با جلد های چرمی بود.
دارلین در انتهای راهرو ایستاده و او را نگاه می کرد. در آن روز بر خلاف همه ی روز ها لباس هایی نو پوشیده بود. یک جفت چکمه ی چرمی براق به پا داشت و ردایی بلند و نیلی بر شانه انداخته بود. موهای سیاه به راست شانه شده اش ، برق می زدند.
نور خاکستری و ضعیف خورشید از پشت ابر ها ، از پنجره های بزرگ کتابخانه به داخل می تابید. دارلین دستی به موهایش کشید. انگشتانش در موهای نرمش فرو رفتند. ردایش را مرتب کرد و به سمت آماندا قدم برداشت. آماندا که به سختی سعی می کرد کتاب ها را بر دستانش نگه دارد تعادلش به هم خورد و همه ی کتاب ها بر زمین افتادند. نفسش را با آه بیرون داد و نشست تا آنها را جمع کند. دارلین بلافاصله خم شد و رو به روی او نشست و گفت :
- « آه خانوم. اجازه بدین کمکتون کنم. »

آماندا سرش را بالا آورد و به دارلین نگاه کرد. لحظه ای سکوت کرد و بعد با صدای صاف و نازکش گفت :
- « نیاز به زحمت نیست. خودم... خودم جمعشون می کنم. »
- « خواهش می کنم. »

دارلین همه ی کتاب ها را برداشت و با آماندا به سمت سالن مطالعه رفت. دختر مدام به او نگاه می کرد و انگار می خواست حرفی بزند یا چیزی بگوید اما نمی دانست چی؟ کتاب ها جلوی صورت دارلین را گرفته بودند. پرسید :
- « خدای من! این کتابا خیلی زیادنیستن؟ خسته نمی شی اینا رو می خونی؟ »

آماندا مودبانه و آرام گفت :
- « نه ... من ... عاشق کتابم! »
- « از ریونکلایین؟ »
- « بله. ریونکلا. شما از کدوم گروه هستین؟ »
- « اسلیترین. »

دارلین کتاب ها را با صدای تالاپی بر میز های شیب دار و کرمی رنگ کتابخانه گذاشت. دختر گفت :
- « ممنون. »
- « خواهش می کنم. »
دارلین دستش را بر میز تکیه داد و سرش را بر یکی از کتاب های قطور خم کرد. بر جلدش عکس کهکشان بود که می چرخید و می چرخید. یک کهکشان بیضی شکل نورانی در فضایی بی نهایت سیاه. دارلین گفت :
- « از ستاره شناسی خوشتون میاد؟ »
- « بله. ستاره شناسی رو دوست دارم. خیلی عجیب و مرموزه. »

دارلین لبخندی زد و به او نگاه کرد و گفت :
- « منم دوسش دارم. »
با لبخند برای لحاظاتی نسبتا طولانی در سکوت سنگین کتابخانه به چشم های یکدیگر خیره شدند. دارلین سکوت را شکست :
- « من یک تلسکوپ قوی دارم. هر وقت خواستین می تونیم بریم و ستاره ها رو رصد کنیم. »

دختر من و منی کرد و آخر سر گفت :
- « باشه. »

دارلین در حالی که به سمت در خروجی کتابخانه می رفت گفت :
- « می بینمت آماندا. »

و برایش چشمکی زد و لبخند ملایمی صورتش را پوشاند.
بعد از آن ماجرا ، آن دو بیشتر از قبل یکدیگر را می دیدند و حرف می زدند. سر میز ناهار خوری ، در زنگ تفریح و... با یکدیگر شوخی می کردند و درباره ی مدرسه ، درباره ی دوستانشان ، اتفاقاتی که در طی روز برایشان افتاده ، معلم ها ، زندگی قبلیشان ، آرزو هایشان و خیلی چیز های دیگر حرف می زدند. آماندا می گفت که دوست دارد در آینده عضو محفل ققنوس شود. می گفت خیلی به این انجمن علاقه دارد. دارلین هم با شادی سر تکان می داد و حرف هایش را تایید می کرد. آن طور که دارلین فهمید آماندا یک دو رگه بود. پدرش جادوگر و مادرش مشنگ بود و پدرش در جنگ هاگوراتز شرکت داشت و قبلا عضو محفل ققنوس بود.
دارلین هم از خود گفت. گفت که پدر و مادرش خیلی خیلی وقت پیش ، وقتی او یک بچه ی کوچولو بود ، در یک تصادف مرده اند و او تنها بین مشنگ ها بزرگ شده است. گفت که فعلا برنامه ای برای آینده ندارد اما عاشق محفل ققنوس است و شاید روزی عضو آن گروه شود.
رفته رفته قرار هایشان بیشتر و بیشتر شد. برای ماهی گیری در دریاچه ، برای حل تکالیف و بعد ها برای حرف زدن ، برای قدم زدن و تفریح کردن... اسلیترینی ها از اینکه او با آن دختر می گردد بسیار تعجب کرده بودند. دارلین معمولا خیلی کم حرف می زد و درباره ی خود به هیچکس چیزی نمی گفت. اما حالا این همه با آن دختر می گشت ، می گفت و می خندید.
یکبار که دو نفری داشتند در ساحل ماسه ای دریاچه قدم می زدند ، ناگهان سکوت سنگینی همه جا را فرا گرفت. باد به آرامی لای شاخ و برگ های درختان خش خش می کرد. موج ها به آرامی بر سطح دریاچه لیز می خوردند و ساحل ماسه ای را سیلی می زدند. دارلین بی مقدمه سکوت را شکست و گفت :
- « یک چیزی بهت بگم؟ »
- « بگو. »

دارلین با لحنی پر از احساس و زندگی گفت :
- « خیلی دوستت دارم. تو اولین کسی هستی که انقدر عاشقش شدم... »


آماندا هیچی نگفت. در سکوت به دارلین خیره شده بود. بعد لبخندی ملایم بر لبانش نشست. صورتش سرخ شد و به آرامی سرش را پایین گرفت. با آن لپ های قرمزش شبیه یک گل رز زیبا شده بود. دارلین مثل آدم های هیپنوتیزم شده به چشم هایش خیره ، نگاه می کرد.

پنج روز بعد وقتی آماندا برای حل تکالیف ، کتاب های کیفش را خالی می کرد یادداشتی کوچک از لای کتاب ها بر زمین افتاد و توجهش را جلب کرد. یک یادداشت یک و نیم خطی بر یک تکه کاغذ قدیمی و کرمی رنگ. کاغذ را از زمین برداشت و نوشته اش را خواند :
ساعت چهار بعد از ظهر فردا ، همون جای همیشگی بیا. برات یک سورپرایز دارم! درباره ی این قرارمون به هیچ کس نگو. دوسِت دارم و می بینمت!

دارلین ماردن.

آماندا لبخند زد و آن تکه کاغذ را ناخود آگاه بر سینه اش چسباند و به اطراف نگاه کرد. قلبش تند تند بر سینه می کوبید. گرمایی را در وجود و قلبش احساس می کرد. هیچ کس آنجا نبود. ذوق زده دوباره کاغذ را برگرداند تا نوشته اش را بخواند. اما هیچ نوشته ای بر کاغذ نبود. کلمات غیب شده بودند.
فردا ساعت چهار بعد از ظهر طبقن قرار آماندا ویلز به محل قرار همیشگی شان رفت. او با کاپشنی پلاستیکی و آبی در حالی که دست هایش را مشت کرده در جیب هایش فرو کرده بود در حاشیه ی جنگل ممنوعه قدم می زد. زمین جنگل پوشیده از برگ های قهوه ای و مچاله شده بود. درخت ها لباس های رنگارنگ نارنجی کم رنگ ، و زرد ملایم و قهوه ای پوشیده بودند. خورشید در غرب آسمان به سمت خاموشی حرکت می کرد. اشعه های ضعیفش از لای شاخ و برگ های درختان رد می شدند و با ناتوانی سعی می کردند زمین را گرم کنند. آماندا برای دیدن دارلین دل تو دلش نبود. دوست داشت هر چه سریع تر او را ببیند. پس او کی می رسد؟ به ساعت مچی مشنگی اش نگاه کرد.
- « سلام آماندا. »

آماندا با خوشحالی برگشت و با صورتی باز و خندان به دارلین نگاه کرد. او اینبار یکی از همان لباس های عجیب و غریبش را پوشیده بود. لباسی گل گشاد و کاملا سیاه که تا زانو هایش می رسید. یک کلاه بزرگ هم به آن لباس سرتاسری وصل بود. لبخند پهنی بر صورت دارلین می درخشید. لبخندی که دندان های سفید و براقش را آشکار می کرد. آماندا به سمتش دوید و در حالی که دخترانه دست تکان می داد گفت :
- « سلام دارلین. سرما نمی خوری؟ »
- « فکرشم نکن عزیزم. »

دارلین و آماندا با هم دست دادند. دارلین با نگاهی سر تا پای او را بر انداز کرد و گفت :
- « لازم نبود لباسای شیکی بپوشی. »
- « مگه کجا می خوایم بریم؟ »
- « به داخل جنگل. یکم راهش طولانیه. به کسی که نگفتی می خوای با من بیای؟ هان؟ »
- « نه ، چطور مگه؟ »
- « چون اگه می گفتی سورپرایزی نداشتیم. »
- « حالا چی می خوای نشونم بدی؟ »
- « باهام بیا. خودت می فهمی. »

دارلین در کور راه خاکی راه افتاد. آماندا چند لحظه ایستاد. بعد به سمت دارلین دوید و گفت :
- « هی مطمئنی که می خوای بریم اونجا؟ جنگل ممنوعه خطرناکه! رفتن به اونجا ممنوعه. »
- « تا وقتی پیش من هستی از هیچی نترس. من مواظبتم. »
- « ولی خطرناکه. »
- « به من اعتماد کن. بیا دیگه. می خوام سورپرایزت کنم. »

آماندا چند لحظه ساکت شد. بعد گفت :
- « باشه. »

دختر پشت سر دارلین راه افتاد و حرکت کرد. جنگل در سکوت تاری فرو رفته بود. فقط گاهی اوقات صدای مرموز باد در شاخه زار ها و علف ها می پیچید و گویا که می خواست به آنها هشدار دهد. دو طرف جاده ی خاکی پر از پستی بلندی بود. برگ های رنگا رنگ همه جا دیده می شدند.
آماندا دائم حرف می زد. از امروز صبح می گفت. او با یکی از همگروهی هایش دعوا کرده بود. دارلین با اکراه به سخنانش گوش می داد. اما هیچ حرفی نمی زد. جاده پیچ و تاب می خورد و جلو می رفت. به دل جنگل مخوف که در سکوت ترسناکی غرق شده بود.
بعد نیم ساعت پیاده روی آماندا کمی نگران شد. دیگر حرف نمی زد. قلبش با دلشوره می تپید. سکوت وهم انگیز آنجا سینه اش را فشار می داد. او تا حالا هیچ وقت انقدر از هاگوارتز دور نشده بود. پرسید :
- « پس کی می رسیم؟ پاهام درد گرفت! »
- « یکم دیگه مونده. »

آماندا زیر لب غرغری کرد و به راه ادامه داد. یک ربع بعد دارلین با آهنگ خاصی گفت :
- « کم کم داریم می رسیم. »

بعد به آرامی برگشت و با شادی داد زد :
- « سورپرایز! »

آماندا بهت زده به او خیره شد. لبخند صورت دارلین را پوشانده بود. دندان هایش دیده می شدند. کمی تند نفس می کشید. آماندا اخم کرد و خندید.
- « منظورت چیه؟ من که اینجا چیز خاصی نمی بینم؟ »

دارلین به او نزدیک تر شد و آرام تر گفت :
- « سورپرایز قراره همینجا باشه. تو شگفت زده می شی و ترس واقعی رو احساس می کنی! »
- « نمی فهمم چی می گی. واضح تر حرف بزن. الآن دقیقا سورپرایزت چیه؟ »


دارلین به خودش اشاره کرد و گفت :
- « سورپرایزت منم آماندا! من اون چیزی هستم که تو رو شگفت زده می کنه. دوست داری قصه ی من رو بشنوی آماندا؟ حتما دوست داری درسته؟ آدم ها قصه دوست دارن. »
- « قصه؟ دارلین... تو منو تا اینجا کشوندی که خاطره تعریف کنی؟ خل شدی؟ »
- « تو باید به حرف های من گوش کنی. بهت که گفتم. شگفت زده می شی. اصلا تو می دونستی که زندگی منو تو بهم گره خورده؟ ما قبل از اینکه با هم آشنا باشیم به هم مرتبط بودیم. می دونی چقدر دنبال پدرت گشتم؟ همه جا رو زیر و رو کردم. از صد ها نفر سوال پرسیدم و حالا ، اینجا دخترش رو دیدم و این خیلی خوبه. من بالاخره به اون چیزی که میخواستم رسیدم. »
- « دنبال پدرم بودی؟ چرا؟ »

دارلین به آماندا نزدیک تر شد و در یک قدمی اش ایستاد. از صورتش جنون می بارید. دندان هایش را به هم می سایید. آماندا خود را یک قدم عقب کشید. دارلین با صدای خراشیده ای گفت :
- « پدرت درباره ی جنگ هاگوارتز چیزی بهت گفته؟ »
- « آره. »

دارلین در حالی که می خندید ناله کرد :
- « خوبه ، خوبه! جیمز و نالیشا رو می شناسی؟ پدرت درباره ی اونا هم گفته؟ »
- « تاریخ می پرسی؟ »
دارلین محکم تر از قبل فریاد کشید :
- « گفتم جیمز و نالیشا رو می شناسی؟ »

قلب آماندا در سینه فرو ریخت و رنگ از صورتش پرید. رگ های سبز دارلین از گردنش بیرون زده بود. چشم هایش در حدقه گشاد شده بودند و وحشی گری و جنون در آنها موج می زد. آماندا مردد شد. آیا آمدنش به اینجا ، آن هم تک و تنها کار درستی بوده؟
آماندا چند لحظه در سکوت به چهره اش دقیق شد و به آرامی گفت :
- « حالت خوبه دارلین؟ به نظر خیلی عصبی میای. تو داری منو می ترسونی! »
- « جواب منو بده تا نکشتمت! »

آماندا ناخود آگاه تکان خورد و یک قدم دیگر عقب رفت. با این حرف انگار یک سطل آب یخ بر روی سرش ریختند. مثل دامی که به تله افتاد به خود لرزید. قلبش ضعیف می تپید. با صدای لرزانی گفت :
- « نه ، نمی شناسم. »
- « آه ، چه بد! پس بابات کل جنگ رو برات تعریف نکرده. می خوای ببینیش؟ می خوای ببینیش آماندا؟ صحنه ی جنگو می گم. جنگ هاگوارتز. خیلی قشنگه. بزار نشونت بدم.»

دارلین ساعت طلایی اش را بیرون آورد و بر روی ساعت سه بعد از ظهر کوکش کرد. بعد ساعت را از زنجیرش رو به روی آماندا گرفت. ساعت آهسته به چپ و راست تکان خورد. هر لحظه تکان هایش تند تر می شد. تند تر ، تند تر ، تند تر...
پای آماندا به سنگی گیر کرد و زمین افتاد. با چشم های گشاد شده از ترس به ساعت و چهره ی خندان دارلین نگاه می کرد. ناگهان درخت های دو طرف جاده در دسته های چند تایی محو شدند. آماندا وحشتزده به طرف چپ و راست جاده نگاه می کرد. صداهای جیغ و ناله های محوی به گوش می رسید. انگار که از جایی دور ، از جایی خیلی خیلی دور می آمدند. زمین زیر پایشان ناگهان رنگ عوض کرد و خاکستری شد. بوته ها ، درخت ها ، علف زار ها همه چیز اطراف به سرعت غیب می شد. زمین با یک موج بلند تغییر شکل داد و صاف و هموار شد. خورشید که به پشت کوه ها رسیده بود برعکس حرکتش با سرعتی سرسام آور به سمت شرق دوید و در وسط آسمان ایستاد. ناگهان دیوار هایی ضخیم و کلفت با سر و صدایی هیولا وار از دل زمین بیرون آمد. برج و بارو هایی از دور دیده می شد. همه چیز عوض شد اما آن جاده ی خاکی هنوز سر جایش بود.
آماندا در حالی که جیغ می کشید به دور و برش نگاه می کرد. نمی دانست چه بلایی سرشان آمده است و کجا هستند. کاملا گیج و سر در گم بود. قلبش محکم بر سینه می کوبید و انگار می خواست از آن بیرون بزند.
کم کم آدم هایی کم رنگ و محو در حیاط هاگوارتز پدیدار شدند. آنها هر لحظه پر رنگ تر و واقعی تر از قبل می شدند و صدای جیغ و داد ها و صدا های نامفهوم دیگر واضح تر و بلند تر در فضا می پیچید. چند لحظه ی بعد آماندا خود را در میان جنگی وحشتناک از ساحرگان و جادوگر ها دید. رداهای بلندشان در هوا تکان می خورد. طلسم های متفاوتی از سر چوبدستی ها بیرون می آمد و به همه جا می خورد. او هری پاتر و دوستانش را دید وکسانی که اسم هایشان در تاریخ جادوگری ثبت شده بود. لرد ولدرمورت هم آنجا بود. چهره ی سبز رنگی داشت و ابروهایی بسیار کم رنگ. فهمید که این جنگ هاگوارتز است و او در حیاط مدرسه است.
آماندا جیغ کشید. مثل فنر از جا پرید. جهش آدرنالین را در بدنش حس می کرد. می خواست با تمام سرعت بدود و فرار کند و جان خود را نجات دهد. اما نمی توانست. انگار کسی با زنجیر ها و طناب هایی نامریی دست و پای او را بسته بود. به دارلین نگاه کرد. او می خندید و به آماندا خیره شده بود. آماندا فریاد کشید :
- « منو باز کن. منو باز کن. »

ارلین فقط او را تماشا می کرد که جیغ می کشید و التماس می کرد که دارلین نجاتش دهد. اما در حقیقت هیچ کس حتی آنها را نمی دید. چون درواقع دارلین و آماندا در آن جنگ وجود خارجی نداشتند و هنوز به دنیا نیامده بودند که بخواهند دیده شوند یا آسیبی بهشان وارد شود. همه مشغول جنگ خودشان بودند. دارلین این را می دانست ولی به آماندا نمی گفت. تمام تمرکز او بر روی آماندا بود. آماندایی که مثل خرگوش به دام افتاده برای نجات تقلا می کرد. برای بقا ، برای فرار از مرگ. ترس همه ی وجودش را می لرزاند. صحنه ی لذت بخش و شیرینی بود.
دارلین با چوبدستی اش به کسی اشاره کرد و گفت :
- « اونو بببین! بابات نیست؟ »

آماندا مثل برق گرفته ها به آن سمت نگاه کرد. بله ، دارلین درست می گفت. او پدرش بود. اما خیلی خیلی جوان تر از قبل. موهایش کاملا سیاه بودند و بدنش عضلانی و ورزشکار. با تمام نیرویی که در حنجره داشت جیغ کشید :
- « بابا ، نجاتم بده. بابا کمکم کن. منو از دست این دیوونه روانی نجات بده. »

آماندا جیغ می کشید ولی او برنگشت. حتی صورتش را هم به سمت او بر نگرداند. بلکه همچنان کاملا جدی مشغول مبارزه با مرگخواران بود. آقای ولز وردی خواند. از چوبدستی اش نور شدیدی بیرون آمد و دو زن و شوهر جوان به آرامی یک پر بر زمین افتادند. صورت هایشان کاملا مرده و خشک شده بود. دارلین به آن زن و شوهر اشاره کرد و گفت :
- « اون دو تا رو می شناسی؟ جیمز ماردن و نالیشا ماردن. پدر و مادر من! »

آماندا برگشت و به دارلین نگاه کرد. صورتش مثل گچ سفید شده بود. صورت دارلین به رنگ خاکستری در آمد. پر از چروک شد. کپک هایی سبز سمت چپ گونه اش را می پوشاندند. دندان هایش هر لحظه تیز و بلند تر می شد. در حالی که قدم به قدم به سمت آماندا می رفت گفت :
- « پدر تو پدر و مادر من رو کشتن! »

صدایش عوض شده بود. درست مثل یک هیولا. خشن تر و کلفت تر بود و وقتی حرف می زد انگار ده نفر با هم آن حرف را می زدند. آماندا در حالی که با انگشتان لرزانش به او اشاره کرده بود با تته پته گفت :
- « تو... تو... تو یک هیولایی! »
- « این چهره ی واقعیه منه. چهره ای که پدر تو اینطوریش کرد. هنوزم من رو دوست داری آماندا؟ »

دارلین خندید. در حالی که هر لحظه صدایش بلند تر می شد داد زد :
- « پدرت پدر و مادرم رو از من گرفت. می دونی من چقدر زجر کشیدم؟ زجر بی پدری می دونی چقدر سخته آماندا؟ وقتی که هیچ کس بهت توجه نمی کنه؟ وقتی که هیچ پدر و مادری نیست تا بهت کمک کنه. وقتی که تو دنیای خشن آدم ها بزرگ می شی و همه به چشم یک آشغال بهت نگاه می کنن. وقتی که شب های زمستون با یک تیکه کارتن می خوابی و می لرزی و تو شب کریسمس ، وقتی همه تو خونه بوقلمون می خورن تو انگشت به دهن بهشون نگاه می کنی. می دونی چقدر سخته آماندا؟ »

آماندا به شدت می لرزید. نمی توانست حتی یک قدم از دارلین دور شود. دارلین با صدایی از اعماق وجودش حرف می زد و با هر کلمه ای که می گفت خشمش بیشتر می شد. دوست داشت گریه کند. اشک بریزد و بمیرد!
آماندا با صدای لرزانی که انگار از ته چاه می آمد گفت :
- « خواهش می کنم دارلین. ما با هم دوست بودیم. تو گفتی که عاشق منی. »

دارلین با تمام خشم وجودش غرید :
- « من عاشق هیچکس نیستم. تو احمق بودی که زود باور کردی. عشق دارلین ، دارلین خوب سال ها پیش به خاطر پدر عوضیت کشته شد. »

صورتش سرخ شده بود و نفس نفس می زد. بعد چند لحظه لبخندی زد و گفت :
- « و حالا من با کشتن دختر ویلز انتقامم رو می گیرم. بزار یکم طعم بی کسی من رو بکشه. آره ، بزار توی رنج خودش بمیره! »

آماندا از پدرش کمک می خواست. جیغ می زد. خراش ها و چین های درشتی بر روی صورت دارلین دیده می شد. سایه ای بلند و سیاه پشتش را گرفته بود. سایه ای مبهم از موجودی که آماندا نمی دانست چیست؟ دارلین خندید و گفت :
- « بیا پیشم عزیزم! »

آماندا با سرعت بر روی زمین کشیده شد. نیرویی او را گرفته بود و می کشید. او هر لحظه به چاقوی تیز و براقی که دارلین آن را رو به قلب کوچک آماندا گرفته بود نزدیک تر می شد. دارلین قهقه می کشید و آماندا اسم پدرش را صدا می زد.






ویرایش شده توسط دارین ماردن در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۱۲ ۱۶:۴۰:۵۵

عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱:۳۴ شنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۶

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۰ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۲
از سرزمین تنهایی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
دخترك در ميان هجومي از تنهايي بر روي سكويي نشسته بود و با صدايي آرام زير لب لالايي مورد علاقه اش را زمزمه ميكرد. طبق معمول هميشه از همه دوري ميكرد. مثل هميشه، تنها در گوشه اي نشسته بود. بدون هيچ دوستي و يا حتي همدمي.
هم در خانواده و هم در مكان هاي ديگر تنهايي اين دختر حيرت بر انگيز بود. از كودكي در خانواده اي بزگ شده بود كه غير از خودش تمامي فرزندان پدرو مادرش پسر بودن. پس از آنكه وارد هاگوارتز شد، خيلي كم با اطرافيانش ارتباط برقرار ميكرد. هميشه از همه فاصله ميگرفت.
او درحاليكه بر روي سكو نشسته بود در افكارش غرق شد.

فلش بك:

غم بزرگي تمام وجودش را فرا رفته بود. غمي كه بغض حاصل از آن در گلويش چنگ انداخته بود. تنها در گوشه اي از باغ زيبا بر روي تخته سنگي نشسته بود. هق هق گريه هايش سكوت شب را شكسته بود.
اما در اين ميان، ناگهان صدايي بلند شد. دخترك اندكي ترسيد. چوب دستي اش را از ردايش خارج كرد و از جايش بلند شد.
در همين لحظه، بوته هاي بلند شب بو كنار رفته و دخترك ديگري در ميان آن ها نمايان شد.
جيني با تعجب به پروتي نگاه كرد و پرسيد:
- پروتي؟ تو اينجا چيكار ميكني؟
- شايد همون دليلي كه باعث اومدن تو شده منو هم به اينجا كشونده.

جيني، بغض حرف هاي او را خيلي خوب ميفهميد. پس دست پروتي را گرفت و او را كنار خود بر روي تخته سنگ نشاند.
آن شب، هر دوي آنها از تنهايي خود گفتند. براي اولين بار هر دويشان براي فردي ديگر درد و دل كردند. حرف هايي را گفتند كه سال ها در عميق ترين بخش هاي قلبشان دفن شده بود. آنقدر گفتند و گفتند كه سبك شدند. حالا ديگر هيچ كدامشان احساس تنهايي نميكردند. آن ها يكديگر را دارند.
جيني سرش رابه سمت پروتي چرخاند و گفت:
- پروتي!
- هوم؟
- يه قولي بهم ميدي؟
- چه قولي؟
- اينكه هيچ وقت تنهام نذاري.
- قول ميدم.

جيني با لبخند به صورت سرشار از آرامش پروتي نگاه كرد. احساس كرد كه حتي در عميق ترين مشكلات هم ميتواند به اين صورت اعتماد كند.

پايان فلش بك

جيني با صداي كسي از افكارش خارج شد. با تعجب به صورت هرمايني نگاهي انداخت و گفت:
- چيزي گفتي هرمايني؟
- كجايي تو؟ دوساعته دارم صدات ميكنم.
- ببخشيد نشنيدم. كاري داشتي حالا؟
- آره. ميخواستم بگم شب از نيمه هم گذشته. نمياي خوابگاه؟

جيني با تعجب به اطرافش نگاه كرد. گذر زمان را اصلا احساس نكرده بود. زير لب زمزمه كرد:
- حتي وقتي هم نيستي، فكرت نميذاره زمان رو احساس كنم. كاش الان پيشم بودي پروتي. تا از دلتنگيام واست حرف ميزدم. كاش!

جيني آه سوزناكي كشيد و به سمت خوابگاه به راه افتاد.


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۲۰ ۱۱:۰۷:۳۴

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۹:۱۷ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۶

کالین کریویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۲ دوشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۸ سه شنبه ۷ فروردین ۱۳۹۷
از پوست نارنگی مدد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 22
آفلاین
چیک! چیک!

کالین گوشیش رو در آورده بود و مشغول سلفی گرفتن با تابلوی “عکس‌برداری ممنوع!” شده بود که آقا پارکی اومد دعواش کرد.
-دعوا دعوا دعوا.
-چرا دعوا می‌کنی آقا پارکی؟
-مگه تابلو رو نمی‌بینی پسر؟
-چرا! ولی من که سواد ندارم. چی نوشته؟
-با این سنت سواد نداری؟ از هیکلت خجالت نمی‌کشی خرس گنده؟
-کدون خرس گنده‌ای سواد داره آخه؟ خرس گنده باهاس بخوره و عکس بیگیره.

کالین این رو گفت و انگشتش رو تا دسته فرو کرد توی حلقش و مشغول تمیز کردن دندونش شد.

-کثافت چه غلطی می‌کنی؟ فضای بوستان رو داستان کردی.
-دندون... دندونم درد می‌کنه. کچلیک خوردم!

توی همین اثنا بود که یه بچه‌ای دست مامانشو گرفته بود و کرم می‌ریخت و داشتن رد می‌شدن که وانگهی مامانش اشاره کرد به نعشِ لش کالین و همزمان خطاب به نوگُلش گفت:
-ذلیل مرده اگه شلوغ کنی می‌گم عمو بخورتتا.

نجوایی قلب کالین رو لرزوند. عمو بخورتت؟ عمو؟ او برادر داشت؟ تازه نه برادر معمولی بلکه برادری که بچه داشت و بچه‌ش هم خیلی چیز بود... چیز. شیطون!
نگاهی لرزان به نقد های ایفای نقش کرد که توی همشون گفته بودن الکی یه برادر و خواهر گم‌شده واسه خودتون توی رول‌ها نتراشید ایفا استقبال نمی‌کنه. برای همین نتراشید و بیخیال شد و بی‌توجه به علائم بی‌ناموسیِ آقا پارکی که داشت فحشش می‌داد، رفت و نشست روی یک نیمکت.
داشت عکسایی که گرفته بود رو بررسی می‌کرد که ناگهان دستی لرزان، به آرامی شروع به نوازش دستش کرد. روشو برگردوند سمت منبع نوازش و وانگهی ریخت!
-عهههههههه.
‏-
-عههههههههه.
‏-
-پروووووفسوووور.
‏-
-دامبلدوووووووور.
-
-پروفسور ما شمارو تو دوران مدرسه اون بالا می‌دیدیم.
‏-
-اصن از نزدیک نمی‌شد ببینیمتون.
-
-تو زل آفتاب مارو صف می‌کردین و خودتون اون بالا شروع می‌کردین سخنرانی و ما پامون درد می‌گرفت. کوله سنگینی می‌کرد رو دوشمون.
‏-
-فحشتون می‌دادیم حتی. فک نکن ما مث اون مشنگاییم که فاز می‌گیرن و می‌گن “وایی وایی خدایا کاش منم هاگوارتز بودم وایی وایی” پروفسور ما خواهان تغییریم. به عقب باز نمی‌گردیم. من دو ساله که فارغ‌التحصیل شدم از همون هاگوارتز اما کار ندارم.
‏-
-خونه ندارم!
‏-
-زن پروف. زن خیلییی مهمه.زن ندارم!
‏-
-پروفسور منو بگیر زیر دست و بالت. منو عضو محفل کن. به من جا و مکان بده پروف. گلب من گرفت. من دیگه شبا تو پارک نمی‌خوابم. عکاسی هنر منه. هنر من فروشی نیست. قلم به مزد نیستم. مزد به قلم نیستم. نیستم پروف. دعههه

همین دیگه. تا یه برنامه‌ی دیگه، خدافس.



عکاسم عکس می‌گیرم. عکاسم عکس می‌گیرم. عکاسم عکس می‌گیرم.


Did You Get Any Of That?


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۳۸ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۶

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
- واقعا میخوای بری؟
- چی پس میشه محفل؟
- محفل رو بیخیال! هافل چی پس؟!

آملیا نگاهی به جسیکا و رز انداخت؛ دیدن آنها، رفتن را سخت تر میکرد. دوباره سرش را پایین انداخت و مشغول جمع کردن وسایلش شد.

- جدی جدی... داری میری؟

دورا بود؛ تنها کسی که واقعا انتظار داشت نسبت به رفتنش، واکنش نشان ندهد...

- آره خب...

به نظر میرسید غرور دورا هم، مغلوب ذات هافلپافی اش شده است‌.
- خب‌... به سلامت!

آملیا لبخندی زد؛ بیشتر از همه چیز، دلش برای غر زدن های دورا تنگ میشد. اشک های گوشه چشمش را با گوشه ردایش پاک کرد.
- خب... من رفتم... مواظب خودتون باشین!

جارویش را در دست گرفت، را روی کولش انداخت و از سه دسته جارو بیرون رفت. برف سنگینی میبارید.

- بگیم به پروف چی؟
- خودش میدونه. نگران اونش نباش!

چند قدمی جلو رفت و ایستاد. میدانست هرچه بیشتر آنجا بماند، رفتن برایش سخت تر میشود. نگاهی به پشت سرش انداخت... همان اول، قولش را زیر پا گذاشته بود؛ که به هیچ وجه پشت سرش را نگاه نکند.
- آملیا... باید بری... خودت میدونی...

بی معطلی، سوار جارویش شد و درحالیکه سعی میکرد، اشک هایش را پنهان کند، در هوا به پرواز در آمد.

- هی! جا گذاشتی رو تلسکوپت!

اما نوشته پشتش را نخوانده بود:
"شاید این تنها چیزی باشه که با دیدنش، منو به یاد بیارین!"



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۶

آرنولد پفک پیگمیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۲ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۵۹:۴۹ جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
از هررررررررررچی که منفوره، خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 95
آفلاین
- هوی جیگر!

"جیگر" سرِ جاش وایساد و نگاهی به بالای دیوار انداخت.
گربه‌ی مؤنثی با لبخند زشت و کریهی دراز کشیده و یکی از ابروهاش رو بالا برده بود.
- کجا با این عجله؟

به نظرِ آرنولد، گربه‌ی جیگری‌رنگ، به بقیه ربطی نداشت که اون الآن داشت کجا می‌رفت.
- بهت مربوطه که دارم کجا میرم.

مکث کرد و تصمیم گرفت "مزاحم!" رو اضافه کنه.
- عزیزم!

مَردُمَکِ چشمای گربه‌ی مؤنث قلب‌قلبی شد و زبونش از دهنش بیرون افتاد. عینهو فنر از جاش پرید و عینهو موشک به سمت آرنولد هجوم آورد.
- وااای! باورم نمیشه! تو اولین گربه‌ای هستی که بهم میگه "عزیزم"! تو با بقیه فرق میکنی! از مریخ اومدی؟ مـعــو! من همیشه دوس داشتم گربه‌ی محبوب آینده‌م مریخی باشه!

و همونطور که پابه‌پای آرنولد جلو می‌رفت، بهش نزدیک شد. پفک پیگمی دوست نداشت که گربه‌های زشت و کریه بهش نزدیک بشن.
- بهم نزدیک شو!
- مـــعـــــــو!

به آرنولد نزدیک‌تر شد. دو سانتی‌متر بیشتر باهاش فاصله نداشت. شور و هیجان، تموم بدنش رو فرا گرفته بود. تا حالا هیچ گربه‌ی مذکری رو ندیده بود که انقدر "هلو! برو تو گلو!" باشه.
امّا پفک پیگمی از این وضعیت وحشت کرده بود. فکرش رو نمی‌کرد که روزی توی همچین دامی بیفته. هرطور شده باید از شرّ اون گربه خلاص میشد.
- بهت گفتم بهم نزدیک شو!

و چهارنعل پا به فرار گذاشت که گربه‌ی مؤنث، دُمِش رو از پُشت گرفت.
- آ آووو! اینجا رو دیگه مزخرف بودی. گربه‌ی بد! اگه بخوای از دستم فرار کنی، پس چطور انتظار داری که بهت نزدیک شم؟ هوم؟ اون قیافه رو هم نگیر که دوس ندارم.

آرنولد دوست نداشت که حتی یه لحظه به قیافه‌ی زشت و کریه اون گربه خیره بشه.
- دوس دارم تا فردا صبح به صورتِ قشنگ و درخشانت خیره بشم!
- وااای! راس میگی؟

گربه‌ی مؤنث با لبخندی بر لب، دُمِ آرنولد رو ول کرد و دستی به موهای خودش کشید و اونا رو صاف کرد. بعد، سر تا پاش رو با چند کیلوگرم جواهر تزئین کرد و کمی هم لاکِ پنجه به پنجه‌هاش مالید و با ناز و عشوه به سمتِ آرنولد برگشت.
- بریم خونه؟

سر و وضعش صد و هشتاد درجه با چند لحظه پیش فرق کرده بود. آرنولد حالا می‌فهمید که ماکزیممِ زیباییِ گربه‌ی مؤنثی که تا لحظاتی پیش از تهِ دل "زشت و کریه" خطاب می‌کرد، تا چه حد بالا بود.
اون از بدو جوونی نیمه‌ی گم‌شده‌ش رو پیدا کرده بود و هیچ‌جوره حاضر نبود که این فرصت طلایی رو از دست بده.
زندگیش دوباره شروع شده بود.
- آه، صورتت...

گربه‌ی مؤنث با علاقه منتظر شنیدن ادامه‌ی این جمله‌ی عاشقانه شد.
آرنولد فکر می‌کرد که صورتِ گربه‌ی مؤنث همچون ماه، نورانی و پُرتلألو بود.
- شبیه گورخرِ استرالیاییه!

و بینیِ گربه رو هم خیلی رو فُرم و خوش‌اندازه می‌دید.
- دماغتم شبیه فلفل دلمه‌س!

و البته! نباید از اصل ماجرا غافل میشد.
تکونی به دُمِش داد و یه کیکِ شکلاتیِ سه‌طبقه ظاهر شد.
- باید زندگیِ مشترک‌مون رو با تلخیِ هرچه تموم‌تر شروع کنیم!

و کیک رو دو دستی جلوی چهره‌ی بی‌حالتِ گربه‌ی مؤنث گرفت تا اون رو قاچ کنه. هر لحظه که می‌گذشت، کیک رو نزدیک‌ و نزدیک‌تر می‌کرد.
امّا ناگهان، دستش از فرمانِ مغزش سرپیچی کرد و کیک رو...
زاااااااااااااارت!


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۰۳ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶

آراگوگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۶ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۳۱ چهارشنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 57
آفلاین
-سلام!

صدای سلام آمده بود...ولی خبری از صاحب سلام نبود. این اتفاق در خانه ریدل ها، اهمیت خاصی نداشت. ملت شانه ها را بالا انداخته و به کار خود می پرداختند یا در دیوانه وار ترین حالت، چند آواداکداورای بی هدف، به سمت صدا می فرستادند و بعد شانه ها را بالا انداخته و به کار خود می پرداختند...

ولی آن جا خانه ریدل نبود!

محفل ققنوس بود!

و در محفل ققنوس هیچ سلامی نباید بی جواب می ماند.

-سلام به روی ماهت...ولی کی هستی و کجایی؟

برخورد چند ضربه به شیشه، توجه همه را به پنجره جلب کرد. آرتور متوجه شد که زود قضاوت کرده.
-هووووم...خب. روی چندان ماهی نداری ولی خوش اومدی. ما در محفل پذیرای همه موجودات زنده هستیم. آیا قسم می خوری که در راه سپیدی و نور و عشق و این حرفا تا آخرین قطره خونت...

-هی هی هی...چه خبره! حرف تو دهن آدم می ذارین. مگه من اومدم عضو بشم؟

هری اصلاح کرد: تو آدم نیستی!

-خودم می دونم...و آیا این گناه منه که ضرب المثل و اصطلاحی برای عنکبوتا ابداع نشده؟

رون که کلا از ورود هیچ تازه واردی، به دلیل کم شدن جیره غذایی استقبال نمی کرد، با بدخلقی پرسید:
-خب الان چی می خوای؟ غذا نداریم...مگس نداریم...چیز دیگه ای هم نداریم. راتو بکش و برو.

عنکبوت تار جدیدی را که تنیده بود کمی فوت کرد تا خشک شود. و بعد روی آن نشست.
-دامبلدور! دنبال دامبلدور می گردم.

-چیکارش داری؟ اگه می خوای عضو محفل بشی اول باید قسم بخوری که در راه سپیدی و نور و عشق و این حرفا تا آخرین قطره خونت...

عنکبوت متوجه شد که آرتور زیادی روی جذب عضو برای محفل متمرکز شده است. برای همین به طرف فردی که عاقل تر از بقیه به نظر می رسید برگشت. کریچر!
-دامبلدور کجاس؟ می شه بهش بگین شخصی برای ملاقاتش اومده؟

-موجود هشت پا با دامبلدور که می خوام سر به تنش نباشه چیکار داشت؟

-می خوام لونه کنم...تعریف ریششو زیاد شنیدم. و می خوام لای ریشش لونه کنم. یکی از دوستام مدتی اتفاقی اونجا زندگی می کرده. ولی بی لیاقت، تارای ضعیفی تنیده بود. یه روز ناغافل از روی ریش میفته پایین و بعد از اون بدبختیاش شروع می شه. همین هفته قبل یه مشنگ زیر پا لهش کرد...اونم وسط دستشویی. صحنه فجیعی بود. صداش کنین بیاد لونه کنم!

محفلی ها نمی دانستند دقیقا چه جوابی باید به این جانور نازیبا بدهند...چیزی که آن ها را بیشتر نگران می کرد احتمال موافقت دامبلدور با این موضوع بود!
دامبلدوری که آن ها می شناختند، با دیدن جانوری زشت و مطرود، آغوش و حتی ریشش را به روی او می گشود و کل آبرو و حیثیت محفل را به باد می داد. همگی دستمایه خنده مرگخواران می شدند.

-فرزندان روشنایی!

این صدای دامبلدور بود که از خرید پیاز برگشته بود...و این اولین بار بود که محفلی ها اصلا مایل نبودند صدای دامبلدور را بشنوند.

-سلام بر پیر ریشوی گرم و نررررررررررررررررررر....

عنکبوت مشتاقانه سلام کرده بود. ولی رون که پشت به پنجره ایستاده بود هم مشتاقانه، ولی به آرامی، به آن نزدیک شد و لبخند زنان پنجره را بست.

دامبلدور با تردید به اطراف نگاه کرد.
-کی بود به من سلام کرد؟ فرزندان روشنایی؟

رون بعد از مطمئن شدن از بسته بودن پنجره و قیچی کردن آخرین تار باقیمانده عنکبوت بخت برگشته، سلام عجیب و غریب را به گردن گرفت و مجبور شد وانمود کند دلش برای گرما و نرمای ریش دامبلدور که او را به یاد پدربزرگش می اندازد، تنگ شده.

دامبلدور بسیار خوشحال شد. آن شب با پیازهای خریداری شده سوپ پیاز گرمی درست شد که دامبلدور با دست های خودش قاشق به قاشق به خورد رون داد.


محفل بی رحم...آراگوگ بسیار سردش شده بود...



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۵:۳۹ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
- آملیا... بیا بیرون، کارت دارم!

آملیا با نگرانی، دنبال برادر بزرگترش، مایکل، بیرون رفت. خیلی نگرانش بود؛ مدتی بود که دیگر شیطنت همیشگی اش را نداشت، رفتارش سرد شده بود و گوشه گیر شده بود. به کنار در رسیدند.

- ببین لیا... میخوام یه چیزی بهت بگم... قول بده! قول بده که فقط بین مادوتا می مونه!

نگاهش مصمم بود. آملیا، که میخواست فضارا تغییر دهد، خندید و گفت:
- چی رو نگم؟ همه مون میدونیم زن میخوای!

اما به نظر نمیرسید موفق شده باشد.

- نه! ببین... تو تنها کسی هستی که درکم میکنی...
- من؟ منظورت چیه؟ نگو که بازم میخوای سربه سرم بذاری! باز تلسکوپمو برداشتی؟!
- موضوع اصلا این نیست!

بغض گلوی مایکل را میفشرد، این را میشد از نگاهش فهمید؛ اما سعی کرد محکم باشد... محکم باشد و جلوی خواهرش...
- ببین لیا... من میخوام برم!

اما ظاهرا خواهرش، قضیه را متوجه نشده بود.
- خوب، برو! منکه از خدامه!

و با خنده بلندی، شوخی بودن حرفش را نشان داد. مایکل، بی آنکه حالت چهره اش عوض شود، دست آملیا را محکم گرفت:
- قضیه جدیه، لیا!
- خب یجوری بگو منم بفهمم!
- من... درخواست مرگخوار شدن دادم!

متوجه حالت چهره خواهرش شد... خودش هم به ترک کردن خانواده اش چندان راضی نبود، اما این، برایش گام بزرگی بود که نمیتوانست نادیده بگیرد.
- میدونم چه حسی داری لیا، اما من...
- نه! مایک! داری دروغ میگی! میدونم که...
- چرا اینقد خوشبینی؟! حقیقتو بپذیر لیا! من اون برادری که میشناختی نیستم!
- تو دروغ میگی! مثل همیشه میخوای سر به سر من بذاری! تو یه مرگخوار نیستی!

مایکل، آستینش را بالا زد تا آملیا را مطمئن کند که...

- نه... نه... این غیر ممکنه! خائن!
- میدونستم اینجوری میشه! پس... خداحافظ، لیا!

سری تکان داد و دستش را روی دستگیره در محکم کرد. پایین کشیدنش برایش سخت بود. نگاهی برای خداحافظی به خانه انداخت؛ میدانست که ممکن است دیگر هرگز آنجا را نبیند، و یا حتی اهالی اش را...

- مایک...

توجهش به آملیا جلب شد که سعی نمیکرد گریه اش را پنهان کند.

- بله؟
- گم شو!

به آملیا حق میداد؛ برای آخرین بار برگشت. خواهر و برادر کوچکش، در گوشه ای مشغول بازی بودند، مادرش در آشپزخانه مشغول آشپزی بود و پدرش... پدرش از قبل خبر داشت و گوشه ای نشسته بود. ماندن را جایز ندانست و با صدای بلند، خداحافظی کرد. مادرش هم که از چیزی خبر نداشت، با صدای بلندتری گفت:
- برگشتنی، یه سس گوجه هم بخر و بیار!

قلبش به درد آمد؛ مادرش هنوز امید داشت که برگردد...

- آملیا؟
- چته؟!
- چیزی به مامان نگو!

با غصه، دستگیره در را پایین کشید. قبلا همه وسایل و جانورانش را از خانه بیرون برده بود تا چیزی نماند... رفتن برایش مشکل بود، اما باید این کار را میکرد... رفت و پدر و خواهر گریانش را تنها گذاشت، و همچنین، مادری که امیدوار بود ده دقیقه دیگر برگردد و برایش سس گوجه بیاورد.

با رفتن مایکل، آملیا به سمت پدرش برگشت و بی آنکه بداند چکار میکند، رفت و کنارش نشست.
- بابا... برمیگرده... مگه نه؟

پدر فقط به سر تکان دادن اکتفا کرد. هیچکدام نمیدانستند قرار است چه پیش بیاید...



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۳۴ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۶

جیسون ساموئلزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ جمعه ۲۲ مرداد ۱۴۰۰
از سفر برگشتم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 234
آفلاین
کنار خیابان نشسته بود و به خانه گریمولد نگاه میکرد. دوست داشت آنجا باشد. پیش دوستانش، همکارانش...خانواده اش. جیسون خانواده ای نداشت. محفل برای او خانواده اش بود. از همان ابتدا جیسون محفلی بود. محفل خانه ی او بود و ترک خانه برای هر فرد درد آورست. کم کم داشت شب میشد. باید جایی برای خوابیدن پیدا میکرد.

خنده اش گرفت. به جایی رسیده بود که جای خواب نداشت. چه چیزی باعث این وضعیت شده بود؟ یک اشتباه. گربه ای آرام آرام به او نزدیک شد. کنارش نشست و شروع به لیسیدن دستش کرد. جیسون با اینکه میدانست گربه نمیتواند جواب بدهد گفت:
- نظر تو چیه؟

به شکل مسخره ای منتظر جواب ماند. گویی فکر میکرد گربه از افکار او آگاه است. چرا داشت اینکار را میکرد؟ تنهایی؟ غم؟ به احتمال زیاد هر دو. جیسون ادامه داد:
- تو کجا زندگی میکنی؟

گربه توجهی نشان داد و به لیسیدن دستش ادامه داد.

- شاید نمیخوای دربارش صحبت کنی...نه؟

باز هم به شکل مسخره ای منتظر جواب ماند. گربه به یک "میو" پسنده کرد. جیسون با خنده گفت:
- کاشکی زبون گربه ای بلد بودم!

سپس به گربه نگاه کرد و گفت:
- میو؟!

و خنده ی ریزی کرد. در همین حال یک تاکسی به جیسون نزدیک شد و ایستاد. مردی میانسال و تاس شیشه ماشین را پایین آورد و گفت:
- جایی میخواید برید؟

جیسون جواب داد:
- نه...ممنون.

مرد سرش را تکان داد و به سرعت دور شد. گربه هم از جایش بلند شد و خرامان خرامان از جیسون دور شد. جیسون زیر لب گفت:
- تنها شدم.

و پس از چند لحظه اضافه کرد:
- من از تنهایی بدم میاد.


تصویر کوچک شده

= = = = = = = =
- تو فيلما وقتي يکي از کما خارج ميشه، بازيگر زن مياد و بهش گل تقديم ميکنه. اما من...از يه خواب کوتاه بيدار شدم...ديدم دنيا به فنا رفته...و به جای گل يه دسته مرده ی مغز خوار بهم تقديم کردن.

Night Of The Living Deadpool
= = = = = = = =
من یعنی مسافرت...مسافرت یعنی من!

= = = = = = = =

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۲:۵۰ پنجشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۶

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
ساکت بود.
بدون هیچ رفت و آمدی.
فقط خودم بود و خودم...
با این که ساعتی تا طلوع آفتاب باقی مانده بود، اما نمیتوانستم بخوابم. خاطرات ناقصم باز سراغم آمده بودند. قبلا قوی بودم، اما حالا؛ میتوانستم باز هم قوی باشم؛ اگر... خاطراتم همراهم بودند!
به خیابان های ساکت لندن پناه آورده بودم. شاید قدم بزنم و باعث شود احساس بهتری پیدا کنم. آرزو میکردم امشب هم را هم مثل همیشه به فراموشی بسپارم.

صدای قدم زدنم، تنها صدایی بود که شنیده میشد. نسیم خنکی میان موهایم میپیچید. به ساختمان‌هایی که دو طرف خیابان قد اعلم کرده بودند، نگاهی انداختم. ساختمان های بلند و کوتاهی که هرکدام نقش و رنگ خودشان را داشتند؛ محکم و استوار به نظر می رسیدند.
استوار؟ شاید من هم روزی مثل آن‌ها بودم. حالا چه؟ شاید وقتی که بخوابم حتی تفکرات امشبم هم به یاد نیاورم. شاید بهتر هم باشد.

بعضی اوقات، جملاتی به ذهنم میرسید. بدون اینکه حتی بدانم مخاطبش من هستم یا نه؛ بدون این که حتی گوینده‌اش را به یاد داشته باشم. همین جمله‌ها بودند که گاهی شب و روز سراغم را میگرفتند. جملاتی که شاید مدت ها در اعماق وجودم خاک میخورد و منتظر یک فرصت بودند که دوباره در ذهنم رژه بروند.

تو قوی‌ هستی، مطمئن باش...

باد سردی وزید و باعث شد دستانم که از فرط سرما یخ زده بودند، را در جیب پالتویم فرو ببرم. شب سردی بود اما من نیز تسلیم باد ها شبانه نمی‌شدم. من قوی بودم، حداقل یک نفر، روزی این را به من گفته بود؛ از این بابت به من اطمینان داده بود. باید حواب اعتمادش را می‌دادم؛ هرکسی که بود.

با پیچ خیابان همراه شدم. تنهایی هیچ وقت آزارم نمیداد ولی این دفعه، فرق داشت. آرزو می‌کردم یک نفر اینجا می‌بود؛ حتی یک پسر بچه. کسی بتواند حواسم را از افکارم پرت کند. تا کی میخواستم از آن‌ها فرار کنم؟ من قوی بودم. باید با مشکلاتم رو به رو میشدم.

این که اتفاقات روزمره را فراموش میکردم برایم آزاردهنده نبود. اما خاطراتی که سالیان سال برایم مهم بودند، شخصیت من را تشکیل می‌دادند؛ داشتند از ذهنم ناپدید میشدند. از این میترسیدم که شاید روزی برسد که من دوستانم فراموش کنم. کسانی که روزهایی که درمیان نا امیدی هایم دست و پا میزدم؛ را فراموش کنم.
میترسیدم که روزی برسد که دوباره مثل قبل تنها شوم؛ بدون این که کسی من را بشناسد و بدون این که کسی بخواهد به کمکم بیاید.

به خودم لرزیدم، نمیدانم از سرما بود یا افکاری که به ذهنم هجوم آورده بود. خیابانی که در آن قدم گذاشته بودم تاریک‌تر از جاهای دیگر بود. سایه‌های لرزان درختان را روی آسفالت سرد خیابان نقش دردناکی را برایم تداعی میکرد. این‌که نور ماه و باد باعث میشد، درختان با ترس و وحشت به نظر برسند.
شاید چون به نظرم، شبیه داستان خودم بود. عواملی که دست به دست هم داده بودند تا من را ضعیف نشان دهند.

ما تو رو فراموش نمیکنیم، تو هم مارو فراموش نخواهی کرد...

چطور آنقدر با اطمینان این را گفته بود. حالا که حتی نمیدانستم او چه کسی است؛ چطور قرار بود چند سال بعد دوستانم را به یاد داشته باشم؟ همیشه به این که میتوانستم تنهایی از پس تمام کارهایم بر بیایم افتخار میکردم، اما حالا؛ اصلا مثل گذشته نبودم. هرلحظه ممکن بود فراموش کنم کی هستم و کجا زندگی میکنم. خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند.

قطرات سرد باران را حس کردم. به قدم زدنم ادامه دادم. میگفتند باران غمگین است و انگار آسمان گریه می‌کند. هزاران بار با خودم کلنجار رفته بودم که به باران، مثل اشق شوق آسمان نگاه کنم؛ اما امشب احساس میکردم آسمان حالم را درک میکند. انگار احساس میکردم او هم تنها است. من چه؟ تنها بودم؟ آن ها گفته بودند من را فراموش نمیکنند اما من... فراموششان کرده بودم!

هر اتفاقی هم بیوفته، اگر هم ما رو فراموش کردی، بدون ما پشتت هستیم...

لبخندی روی لبانم نشست. انگار خودشان هم میدانستند، میدانستند که، روزی فرا میرسد، روزی که جز حرف‌هایشان چیزی برایم باقی نمانده. اما حداقل آن ها گفته بودند که تا آخرش پشتم هستند.


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱:۴۶ دوشنبه ۵ تیر ۱۳۹۶

آنجلینا جانسونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۴ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۶
از یو ویش!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 127
آفلاین
آنجلینا بلاخره به کوچه ای رسید که خانه اش در آن قرار داشت. از یک روز کار طولانی به خانه بر می گشت. آنجلینا کارش را دوست داشت، هیچ چیز به اندازه ی کارآگاه بودن به او این اطمینان را نمی داد که هر روز در راه درست قدم بر میدارد. اما با این حال گاهی فشار فیزیکی و روانی دنبال کردن یک مشت جنایتکار برای آنجلینا که هنوز تازه وارد به حساب می آمد زیاد بود. آن شبِ به خصوص وقتی به سمت خانه حرکت می کرد هنوز تصاویر دلخراشی که آن روز دیده بود جلوی چشمش رژه می رفت.

وقتی به در خانه رسید، متوجه شد که با تمام خستگی اش، دلش نمی خواهد داخل شود.حتما مادر هنوز بیدار بود. از همین الآن می توانست حرف های هنوز نزده ی مادر را پیش بینی کند. این که چقدر آنجلینا عمرش را هدر می داد، این که هیچ دوستی نداشت و با هیچ کسی بیرون نمی رفت، این که چقدر تلخ و عبوس بود و به درد هیچ چیز به جز دنبال کردن یک مشت جادوگر تبهکار نمی خورد، این که چقدر شبیه پدرش بود...
آنجلینا دستگیره در را رها کرد و به سمت حیاط پشتی رفت. جارویش را از انبار پشتی برداشت و پرواز کنان از کوچه دور شد.در آن هوای سرد زمستانی به سمت مرکز لندن راه افتاد. وقتی پرواز می کرد اندکی احساس بهتری داشت. انگار حس می کرد آدمها را با مشکلاتشان روی زمین جا می گذارد. اما از طرفی دیگر همانطور که در آسمان بالاتر می رفت احساس تنهایی و غریب زدگی که حدود یک سال بود گریبانگیرش بود مانند چادر سیاهی بر او چنبره می انداخت. مانند بیشتر شب های یک سال پیش، بغض تلخی گلویش را فشار داد. با این حالت بیشتر از هر چیزی آشنا بود. می دانست که گریه نخواهد کرد. به بیان دیگر نمی توانست گریه کند. آخرین باری که توانسته بود گریه کند را به یاد نداشت.

خیابان های زیر پایش هنوز تردد داشتند. ماشین های مشنگ ها در زیر نور چراغ های خیابان ها در حال ویراژ دادن به سمت خانه هایشان بودند. آنجلینا با خودش فکر کرد احتمالا آنها کارمندانی هستند که مثل خودش اضافه کاری کرده اند و حال بی صبرانه به سمت خانه روانه اند. احتمالا همسر و کودکانی، ویا شاید پدر و مادری در خانه منتظر دارند. چراغ های خانه ها اندک اندک خاموش می شدند، حتما صاحبانشان یکدیگر را در آغوش کشیده بودند و شب بخیر گفته بودند.

آنجلینا نگاهش را از خیابان برداشت و به افق روبه رویش دوخت. گوشه آسمان بنفش ارغوانی بود. آنجلینا این هوا را میشناخت. با خودش گفت هوای برف است. به جز صدای وزش باد که به صورتش می کوبید و سوزشی را زیر پوستش می انداخت، هیچ چیز شنیده نمی شد. بلاخره به منطقه مرکزی لندن رسید. به سمت کلیسای مرکزی سنت پاول رفت و روی بلندای گنبد آن نشست. زاویه دیدش را طوزی تنظیم کرد که به جز نقش و نگار های سنگی کلیسا که در زیر نور شهر مانند نقره برق می زدند، بتواند چند آسمانخراش لندن را هم ببیند. آنجلینا همیشه به صورت مخفیانه به معماری مشنگ ها عشق می ورزید. گاهی خیال پردازی می کرد که اگر پدرش زودتر از اینها آنها را ترک کرده بود، اگر در یازده سالگی اش نامه ای از هاگوارتز دریافت نمی کرد، آنوقت مادر مشنگش او را در میان مشنگ ها بزرگ می کرد، آنوقت او به مدرسه مشنگی می رفت و معمار می شد. آنوقت دیگر هیچ چیز از ولدمورت، مرگخوار ها، جادوی سیاه و نبرد هاگوارتز نمی دانست. دیگر هیچ مسولیتی در قبال جامعه احساس نمی کرد. آنوقت سازه های قشنگ می ساخت، مادرش به او افتخار می کرد، با دوست های معمارش آخز هفته ها مهمانی می رفت، شاید با یکی از این معمار های خوشتیپ دوست می شد...

درست حدس زده بود. برف دانه درشتی به آهستگی شروع به باریدن کرد. کلاه شنلش را به سرش کشید. در همان حال که با چشمان بی حالتش به جلو خیره شده بود صدایی شنید:

ـما که احیانا فرار نمی کنیم، می کنیم آنجلینا؟

نیازی نداشت سرش را تکان بدهد یا کلاه شنلش را کنار بزند. با لحن خسته ای جواب داد:

-نه فرار نمی کنم. اومدم برای چند دقیقه از زندگی بی لذتم دور از تو و مادر لذت ببرم.

-واقعا که ازت نا امید شدم. تو دختر باهوشی هستی باید حدس می زدی من دنبالت میام.

-آره باید می دونستم تو همه جا دنبالم میای. چون تو توی ذهنمی، مگه نه؟ وجود واقعی نداری.

-واقعا قلبم شکست این بار. چرا اینقدر تلخی دختر؟ همیشه از همون لحظه گروهبندی همه چیز رو جدی می گرفتی.

-تو هم همیشه از همون لحظه گروهبندی همه چیز رو شوخی می گرفتی! مثل یه دلقک.

برای چند دقیقه در سکوت به لندنِ هنوز روشن که اندک اندک زیر برف مدفون می شد خیره شدند.

-چرا برنمی گردی سر زندگی همیشگیت آنجلینا؟ کتی و آلیشیا باید حسابی خوش حال بشن اگه ازشون یه سراغ بگیری. تا کی میخوای خودت رو توی کارت تو وزارتخونه غرق کنی؟

-تو نمی فهمی. امروز رفتم خونه یه مشنگ بی نوایی که یه عده ضد مشنگ بهش حمله کرده بودن. تو چه میفهمی راست و ریس کردن همچین شرایطی یعنی چی؟ وقتی بچه مشنگه می پرسه بابام کو و تو باید حافظه اش رو اصلاح کنی که هیچ وقت پدری نداشته. هنوز جلو رومه...

-بحث رو عوض نکن و دنبال دلسوزی نباش. این راهیه که خودت انتخاب کردی. هنوز خودت رو مقصر می دونی؟

-نه! چرا خودم رو مقصر بدونم؟ من هر کاری از دستم بر میومد کردم. بیشتر از خیلی های دیگه هم کردم.

ـولی تو زنده موندی...

ـزندگی؟ کدوم زندگی کاش مرده بودم! اگه دوست داری جات رو با من عوض کنی بفرما...

-این تویی که دوست داری جات رو با من عوض کنی! من کاملا با تقدیرم هماهنگم. دوستش ندارم اما پذیرفتمش. همه رو هم بخشیدم. این تویی که خودت رو نمی بخشی.

-همیشه خود شیفته بودی. دارم بهت میگم من خودم رو بخشیدم. اصلا دلیلی نداره ببخشم من که کار بدی نکردم! الأن هم اگه بذاری دارم از چند ساعت باقی مونده تا برگشتن سر کار لذت می برم.

-جای تو اینجا نیست آنجلینا. جای ما اینجا نیست...

آنجلینا حس کرد پیکره ای که وجود خارجی نداشت، از کنارش برخاست، نمی توانست از پس کلاه شنلش ببیندتش اما حس کرد نگاه متفکری به او انداخت، بین لمس کردن شانه هایش و بی صدا رفتن دو دل شد، اما بی صدا رفتن را انتخاب کرد و آهسته در زمینه برف پشت سرش محو شد.

بغض آنجلینا زیر فشار همه کاش می شد هایی که با رفتن پیکره در ذهنش نقش می بستند بلاخره شکسته شد. در حالی که احساس سبک تر شدن می کرد با گریه گفت:
-متاسفم فرد. من رو ببخش!







کتی بل عشق منه، مال منه، سهم منه!
قدم قدم تا روشنایی،
از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!





?You want to know what Zeus said to Narcisuss
"You better watch yourself"








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.