هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ یکشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۶

نارسیسا مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۲
از سرتم زیادیه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 110
آفلاین
در گوشه ای از اتاقش بر روی صندلی نشسته بود. با بی میلی به آیینه روبرویش نگاه کرد. دسته ای از موهای لخت طلایی رنگش را از روی صورت رنگ پریده ای که به زردی می گرایید، کنار زد. دیگر آثاری از شکوه و غرور سال های قبلش را در خود نمی دید. از خودش بیزار بود. سال ها بود که چنین احساسی داشت. چگونه می توانست خودش را تحمل کند؟ چگونه توانسته بود با این داغ ننگین زنده بماند؟ چگونه هنوز نفس می کشید؟

خاطره آن شب شوم بارها در ذهنش تداعی می شد. بارها آن را به گونه ای دیگر در ذهن خود مجسم کرده بود. این بار دست از پا خطا نمی کرد. این بار به احساس احمقانه اش که آن را نگرانی مادرانه می نامید، توجهی نمی کرد. این بار حقیقت را می گفت. این بار اربابش را از خود نا امید نمی کرد!

واقعیت اما چیز دیگری بود... او به لردسیاه خیانت کرده بود و مسبب تمام این اتفاقات بود و این تغییرناپذیر بود.

او نه تنها لردسیاه را بلکه یار نازنینش، خواهرش را نیز از خود ناامید کرده بود. اگر امروز، با ارزش ترین دارایی زندگی اش را نداشت، تنها و تنها تقصیر او بود.

مدت ها بود که تنها با امید دیدن رویای شبانه اش روزهایش را به شب می رساند. رویایی که هربار به یک شکل اتفاق می افتاد: « لرد سیاه بازگشته بود... در مقابل اربابش زانو زده بود و ملتماسه از او میخواست که به زندگی خفت بارش پایان بخشد. نور سبزرنگی فضا را روشن می نمود. و مرگ بالاخره او را در آغوش می کشید! »

چرا زندگی اش به پایان نمی رسید؟ چرا این احساس گناه او را از پا در نمی آورد؟ حاضر بود جانش را بدهد ولی آن اتفاق ننگین را جبران می کرد. کاش می توانست بار دیگر در مقابل اربابش زانو بزند و اوامرش را مطیعانه اطاعت کند، کاش می شد بار دیگر صدای قهقه های خواهرش را می شنید.

در افکار خودش غرق بود که ناگهان صدای قدم های آشفته ای را از بیرون از اتاقش شنید. چند ثانیه ای نگذشت که لوسیوس در آستانه در اتاق ظاهر شد. موهای طلایی رنگش آشفته و پریشان بود. صورتش از همیشه رنگ پریده تر می نمود. چشم هایش گشاد شده بودند و با وحشت به او می نگریستند.
_ اون برگشته! نارسیسا... اسمشونبر برگشته!

چه میشنید؟! ممکن نبود!

با نگاهی خیره به لوسیوس نگاه میکرد. هرگز او را اینگونه پریشان ندیده بود. عرق سردی بر پیشانی همسرش نشسته بود. احساس کرد صدای تپش های قلبش را حتی از این فاصله می تواند بشنود.

لوسیوس بریده بریده ادامه داد :
_ باید بریم... باید مخفی بشیم... اون مارو میکشه... نمی تونم... نمی تونم حتی تصورشو کنم که دوباره نگاهم به اون چشمای بی روح بیفته... نارسیسا... اگر مارو پیدا کنه... آه... عجله کن! وقت نداریم...

حرف هایی که می شنید را نمی توانست باور کند. آخر چگونه ممکن است!؟ مگر جادویی هم هست که مرده را به زندگی برگرداند؟ تنها سنگ جادوی موجود هم سال ها پیش، پس از رفتن لردولدمورت توسط وزارتخانه نابود شده بود.

لوسیوس صبر و قرار نداشت. دستان نارسیسا را گرفت و همراه خود کشاند.
_ باید مخفی شیم... هر لحظه... هر لحظه ممکنه برسه...

نارسیسا با خود اندیشید. اگر حرفهای لوسیوس حقیقت داشته باشد یعنی بالاخره می توانست به آرزوی دیرینه ی خود برسد. بالاخره می توانست به این زندگی منحوس پایان بخشد. آن هم توسط ارباب محبوبش!

دستش را با جدیت از دستان لوسیوس بیرون کشید. راسخ و استوار ایستاد. سرش را بالا گرفته بود. چشم هایش برق خاصی در خود داشت. لب هایش می خندید.
_ من نمیام!

و با جدیت ادامه داد :
_ لوسیوس ما مستحق مرگیم! حتی با مرگ هم نمیشه این لگه ننگ رو پاک کرد! زمانی که لرد بیشتر از هروقت دیگه ای به ما احتیاج داشت ما بهش پشت کردیم! من به اون خیانت کردم... من به اون دروغ گفتم که هری پاتر مرده... به نشان روی ساعدت نگاه کن... روزی که اون نشان روی دستت هک شد رو یادت میاد!؟ قسمی که خوردیم... که تا پای جون به اون وفادار خواهیم بود! ولی ما... ما چیکار کردیم؟ سال هاست که رویای چنین روزی رو داشتم... سال هاست با چنین رویایی زنده ام! حالا... حالا که این رویا حقیقت پیدا کرده فرار کنم؟ لوسیوس... من با لذت به آغوش مرگ خواهم رفت... این نهایت آرزوی منه...

لوسیوس در جای خود متوقف شد و با دهان باز به نارسیسا چشم دوخت. سال ها بود که این چهره سرزنده و پرغرور نارسیسا را ندیده بود. چنان جدیت و شوقی در چهره نارسیسا وجود داشت که لوسیوس حتی نتوانست کلمه ای برای مخالفت با او بر زبان آورد.

حلقه اشک در چشمان آبی رنگ لوسیوس حلقه زد. او آماده مرگ نبود. ولی نمی توانست تا آن حد خودخواه باشد که نارسیسا را از رویای تحقق ناپذیری که اکنون می توانست حقیقت یابد، منع کند. برای آخرین بار به چهره مغرور و با اصالت همسرش نگاه کرد. او را با تمام وجود دوست می داشت ولی لحظه وداع با تنها عشق زندگیش فرا رسیده بود. نگاهش را از نارسیسا گرفت و در لحظه ای غیب شد.


ادامه دارد...


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۱۴ ۲۳:۰۳:۳۵

?Why so serious


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۵:۲۱ یکشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۶

دارین ماردنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 97
آفلاین
همه چیز خیلی سریع آماده شد. دارلین با هیجان و شادی از این اتاق به آن اتاق می پرید و می دوید. آن روز بهترین روز زندگی اش بود. قلبش از شادی لبریز بود. قرار بود جشن تولد بگیرند! جن های خانگی بیشتر کار های خانه را انجام می دادند و پدر و مادر دارلین هم به آنها کمک می کردند. خود دارلین هم هر چند که کار خاصی انجام نمی داد ، اما همه اش در اتاق ها و راهرو ها می دوید. احساس می کرد سرشار از یک انرژی بی پایان شده.
تزیین کردن تالار اصلی قصر ماردن ها و انجام و تدارک کار های لازم آنقدر ها هم که به نظر دارلین می رسید سخت و طولانی نبود. فقط با چند حرکت چوبدستی پدر و مادرش شرشره های رنگا رنگ بر در و دیوار قصر ظاهر شدند. جن ها بادکنک های صورتی و زرد و بنفش و... را به شرشره ها چسباندند و در یک لحظه مبل ها و میز شیشه ای وسط مبل ها را برق انداختند. کلاه های قیفی شکل و از همه رنگ با طرح جادوگران سیاه و بزرگ تاریخ هم در کمتر از پنج دقیقه حاضر شد. تقریبا همه چیز آماده بود. دارلین و پدر و مادر بهترین لباس هایشان را به تن کردند. دارلین به حمام رفت و خوب خودش را شست. بعد یک ردای زرد و پیرهن شیک و طلایی ای پوشید. مادر موهایش را با برس جلوی آینه به آرامی به راست شانه کرد. پدر هم کنارش بود و در آینه دارلین را نگاه می کرد. دارلین در آینه ی قدی پدر و مادرش را یک طور خاصی می دید. شکسته به نظر می رسیدند و کمتر از روز های پیش حرف می زدند. صورت هایشان در هم و چروک و سرد بود. اما او چندان دقت نمی کرد و اهمیت نمی داد.
موهایش با حرکات آرام و نرم برس به سمت راست موج بر می داشتند و برق می زدند. صورتش سفید تر از قبل به نظر می رسید و می درخشید. دارلین دید که چشم های پدر لحظه ای پر از اشک شده و برق زدند. اما خیلی سریع اشک از چشمانش رفت و حالت چهره اش عادی شد. دارلین گفت :
- « فوورا هم میاد؟ »
- « آره ، همه ی دوستات میان. »
دارلین دستش را مشت کرد و تکان داد و به آرامی گفت :
- « عالیه. »

بعد از تمام شدن همه ی کار ها خانواده با خیال راحت بر مبل ها نشستند. می خندیدند ، شاد به نظر می رسیدند و انتظار مهمان ها را می کشیدند.
درواقع پدر و مادر دارلین از قبل برای مهمان ها دعوتنامه فرستاده بودند و قرار بود که جشن ساعت پنج و نیم عصر برگزار شود. ساعت چهار و نیم اولین مهمان آمد. خانواده ی فوورا صمیم ترین دوست دارلین. آن پسر آن روز یک کت براق سیاه و یک شلوار کتان سیاه رنگ پوشیده بود. حتی شنلش هم سیاه بود. دارلین و فوورا خیلی سریع شروع به بازی کردند. قایم باشک و دنبال دنبال با جن ها. مهمان ها دسته دسته با فرزندانشان بعد از ساعت چهار و نیم در می زدند و وارد می شدند. چهره های خندان و براقی داشتند و لباس های شیک و گران قیمتی پوشیده و همه تولد دارلین را تبریک می گفتند. هرچند که دارلین غرق در بازی بود و بیشتر لحظه ها پیدایش نبود. هر چه تعداد بچه ها بیشتر می شد بازی بیشتر لذت بخش تر و هیجان انگیز تر می شد.
هیچ کدام از مهمان ها جزء قوم و خویش هایشان نبودند. چون پدر و مادر دارلین خواهر و برادری نداشتند و پدر و مادر های آنها هم خیلی وقت پیش فوت کردند. خاله ها و دایی هایشان هم همینطور. همه ی مهمان ها جزء دوستان صمیمی پدر و تعدادی از مرگخواران و اصیل زادگان بودند. پدر و مادر خیلی وقت بود آنها را می شناختند. جن های خانگی دائم بین سالن و آشپزاخانه می رفتند و می آمدند و ظرف های غذا ، میوه ، کیک های شکلاتی ، شکلات های جادویی و شربت ها را می بردند و می آوردند. دو تا از جن ها به اسم هاگوو و لوفیس از همان لحظه ی شروع مهمانی ارگ و ویولون می زدند. همه چیز عالی بود. دارلین احساس می کرد بهترین روز زندگی اش است. وقتی شب شد چراغ های خانه روشن شدند و همه جا مثل روز نورانی شد. بچه ها خسته شده و بر مبل ها کنار پدر و مادر هایشان نشستند و شروع به خوردن کردند. همه با هم حرف می زدند ، می خندیدند و می خوردند.تا آنکه مادر برخاست و گفت :
- « حالا نوبت کیکه. »

دو تا از جن های کوتوله با دقت و احتیاط در حالی که روپوش های سفیدی به تن داشتند یک کیک بزرگ دو طبقه را آوردند. مهمان ها با ریتم خاصی شروع به دست زدند کردند و همگی با هم خواندند :
- « تولدت مبارررک... تولدت مبارررک... »

با خنده و صورت های باز و شاد بر مبل ها به چپ و راست موج بر می داشتند و رو به دارلین شعر می خواندند. قلب دارلین محکم بر سینه می کوبید و صورتش سرخ شده بود. به کیک دو طبقه و کاملا سفید و خامه ای که هر لحظه نزدیک تر می شد نگاه کرد. دوست داشت در آن کیک خومزه شیرجه بزند و همه ی خامه هایش را بخورد. جن ها کیک را بر میز شیشه ای رو به رویش گذاشتند و رفتند. وسط کیک با خطی خوش و زیبا بین همه ی سفیدی های کیک خامه ای به رنگ صورتی نوشته بودند :« تولدت مبارک دارلین ماردن! »
ده تا شمع سفید و درخشنده بر روی کیک می درخشیدند. دارلین با چشم های گشاده از هیجان به مهمان ها نگاه کرد. دستان سنگین و آرام بخش پدر را بر روی شانه ای راستش حس کرد و انگشت های پر محبت مادر را که در موهایش فرو می شد. این بهترین لحظه ی زندگی اش بود. پدر گفت :
- « اول یک آرزو کن. بعد فوتش کن. »

همه ساکت شدند.


ویرایش شده توسط دارین ماردن در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۱۴ ۱۷:۴۲:۰۳

عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۶

دارین ماردنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 97
آفلاین
تولد سیاه دارلین ماردن.

( داستان دنباله دار. )

معمولا انسان ها روز های سیاه زندگی شان را راحت تر به یاد می آورند. برای دارلین هم همینطور بود. او کنار شومینه ی تالا خصوصی اسلیترین ، بر صندلی راحتی نشسته بود و به ساعت طلای قدیمی نگاه می کرد. نور شومینه تنها منبع نور و گرمای تالار بود. هیچ کس در آن حوالی نبود و به جز صدای ترق تروق سوختن هیزم ها در شومینه ، تالار در سکوتی کامل قرار داشت. دارلین لبخند تلخی زد. هنوز هم عقربه هایش درست کار می کردند. بدون حتی یک ثانیه اشتباه. و وقتی عقربه های این ساعت به عقب بر می گشت او می دید. زشتی دنیا را. مرگ و سیاهی را. می دانست چرا تصمیم گرفت اینطور باشد. او می دانست که چرا از همه متنفر است...
او مثل روز روشن ، آن روز های سیاه و تلخ را به یاد می آورد و با اینکه سال های زیادی از آن موقع ها می گذشت ولی انگار همین دیروز بود...

کنار پنجره نشسته بود. یک بچه ی کوچک نه ساله با پوستی به سفیدی ماه ، موهایی سیخ و سیاه و چشم هایی تیره. مثل همه ی بچه های هم سن و سالش چهره ای دلنشین و شیرین داشت و وقتی می خندید مثل فرشته ها می شد. او آنجا در طبقه ی دوم قصر ماردن ها ، در اتاق خوابش ، زیر طاقچه بر صندلی چوبی اش نشسته و بیرون را نگاه می کرد.
آسمان صاف و آبی بود. حیاط سرسبز و پر دار و درخت و علفزار های سبز و شبنم زده که تا کمر بالا می آمدند با نسیم باد به آرامی تکان می خوردند. به نظر می آمد روز خوبی باشد. یک روز قشنگ.
به هاگوارتز فکر می کرد. با آنکه پدر و مادرش خیلی درباره ی آنجا با او صحبت کرده بودند ولی هنوز هم نمی توانست به خوبی آن مکان رویایی را تجسم کند. یعنی آنجا چجوری است؟ آهی کشید و به آینده فکر کرد. هنوز دو سال مانده بود.
تق تق تق.
کسی در زد. دارلین برگشت و لبخندی پهن صورتش را پوشاند. صورتش در زیر ستونی از نور زرد ملایم آفتاب می درخشید. پدر و مادرش در آستانه ی در ایستاده بودند و با لبخند او را نگاه می کردند. مادرش مو های بلند و فر فری و تیره ای داشت. قد بلند و زیبا بود و پدرش هم خوش هیکل و چشم آبی.
با آنکه لبخند بر لب داشتند صورت هایشان مچاله و چشم هایشان افتاده و سنگین به نظر می رسید. پدر و مادر به سمتش قدم برداشتند. دارلین از صندلی پایین پرید و با هیجان پرسید :
- « چی شده؟ می خوایم بریم گردش؟ »

پدر و مادرش لباس های سیاه بیرون و شنل بلندی که انگار از تاریکی آسمان شب دوخته شده بود را به تن کرده بودند. از کنار تختش رد شدند و در کنار او قرار گرفتند. پدر با صدای بلندی که سعی می کرد پر حرارت باشد گفت :
- « گردش که نه. ولی اگر گفتی امروز چه روزیه؟ »

دارلین که قدش خیلی کوتاه تر از پدر و مادرش بود گردنش را به عقب خم کرد و به صورت هایشان نگاه کرد. لبش هایش را گزید و گفت :
- « امروز؟ امروز... ااا... بزار یکم فکر کنم... امروز... »

با صدای بلندی داد زد :
- « پنج شنبه است؟ »

پدر و مادر خنده ی تلخی کردند. با صورت های مچاله و پر از چین و چروک خنده های شیرینی بر لبانشان نمایان نمی شد. مادر با دستان لطیف و سفید خود مو های پسرش را به آرامی نوازش کرد. انگشت هایش کشیده اما سرد بودند. با صدای لطیف و دلنشین خود گفت :
- « نه عزیزم. چطور یادت رفته؟ امروز ، روز تولدته! »

دارلین از جا پرید و چشم هایش از شادی برق زدند. با صدایی لرزان جیغ زد :
- « تولدم؟ آخجون ، جشن می گیریم؟ »

پدر بر زمین نشست و قدش هم اندازه دارلین شد. با لبخند به چشم های پسرش نگاه کرد. دستانش را بر شانه هایش گذاشت و گفت :
- « آره ، یک جشن حسابی. »

دارلین می خواست از شادی پرواز کند. ولی اگر می دانست سرنوشت چه کادویی برای روی تولدش در نظر گرفته شاید در تمام طول تولدش فقط گریه می کرد!


ویرایش شده توسط دارین ماردن در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۱۲ ۵:۱۱:۱۶

عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۱۲ دوشنبه ۱ آبان ۱۳۹۶

آرنولد پفک پیگمیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۲ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۵۹:۴۹ جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
از هررررررررررچی که منفوره، خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 95
آفلاین
- برو کنار رودولف! کجا قایمش کردی؟!
- چیو؟
- تا لای موهام زندونیت نکردم، زود باش بگو کجاس؟!
- من که نمیدونم داری چیو میگی.
- زن، رودولف! تو بدون اجازه‌ی من یه زن اینجا قایم کردی!
- عه راس میگی؟ کو؟ کجاس؟
- خودت میدونی کجا قایمش کردی! خودتم نشونم میدی!

رودولف فقط آب دهنش رو قورت داد و به همسرش خیره موند.
بلاتریکس شوهرش رو کنار زد، آستین‌هاش رو بالا زد و خودش دست‌به‌کار شد.
رفت سراغ کمد رودولف و شروع کرد به گشتن و بیرون انداختن وسایلِ درونش.

- نه! نه! اونجا نه! اون کمد مال وسایل مدرسه‌ی مشنگیمه! نــــه! کتابا رو چرا پاره کردی؟ ... لعنتی! دفترا رو تازه جلد کرده بودم... دیوونه! اون گچا رو فردا صبح باید به خانم معلم‌مون بدم! ... قمقمــــــــــه‌م!
- این چیه رودولف؟ این چیـــــه؟!

در اعماق کمد، زنی با قد صد و هشتاد سانتی‌متر چپونده شده بود. رودولف لنگ از جا کَند و زن رو در آغوش کشید.
- لوازم تحریرمو نابود کردی، چیزی بهت نگفتم. ولی عمراً بذارم به این ساحره... ینی چیزه... عروسکه دس بزنی!
- رودولف! خودت با زبون خودت گفتی این یه ساحره‌س!
- جون تو عروسکه!
- کروشیو!

- جیــــــــــــغ!

رودولف به سختی ساحره رو که از شدّت درد به خودش می‌پیچید، توی آغوشش نگه داشت.

- بفرما! درد کشید! بازم میگی عروسکه؟
- اممممم... چیزه... تکنولوژی پیشرفت کرده! همه‌چی جون‌دار شده! تو خیلی از دنیا عقبی، بلا! مث اینکه آپدیت نیستیا!

ولی بلاتریکس رفت سراغ چوب‌لباس. رودولف هم ساحره ‌رو توی کمد چپوند و دنبالش رفت.

- این چیه رودولف؟ این چیـــــه؟!

لابه‌لای لباس‌ها، ساحره‌ای بی‌حرکت قایم شده بود. رودولف آب دهنش رو قورت داد.
- خب چشه مگه؟ مانکن به این با کمالاتی!
- این مانکن نیس! این همونیه که بیشتر از من می‌پسندیش! قیافه‌ی بی‌ریختشو!

- بی‌ریخت موهاته!
- به‌به! مانکنِ جنابعالی خیلیم بی‌نزاکت تشریف داره!
- بلا... اممممم... عه! آخه من با چه زبونی بهت بفهمونم این مانکنه! باور کن مشنگا پیشرفت کردن. ما هنوز عکس متحرک می‌بینیم، تسترال‌کیف میشیم. مشنگا خیلی وقت پیش این مانکن‌های سخنگو رو اختراع کردن!

بلاتریکس چیزی از مشنگ‌ها و تکنولوژی نمی‌دونست. علاقه‌ای هم نداشت بدونه. به نظرش مشنگ‌ها هرچقدر هم که پیشرفت کنن و مفیدتر بشن، بازم تنها فایده‌شون، خوراک نجینی شدنه.
بعد مشغول گشتن چهار گوشه‌ی خونه شد. امّا چیز مشکوکی پیدا نکرد.
چشم‌غره‌ای به رودولف رفت. بعد از اتاق زد بیرون و ناپدید شد.

- آخیـــــش!

رودولف عرق سر و صورتش رو پاک کرد و روی صندلیش نشست.

- رفت؟
- رفت؟
- رفت؟
- رفت؟
- رفت؟
- رفت؟
- رفت؟
- ینی واقعاً نفهمید ما ساحره‌ایم؟

از چهار طرف، سر و کلّه‌ی ساحره‌های زیادی پیدا شد.
از داخل کمد. داخل مایکروویو. توی کشو. توی جوراب. بین چوب‌لباس. توی قمقمه‌ی رودولف. جیب‌های شلوار رودولف. از درون حلق ساحره‌هایی که بلاتریکس کشف کرد.
همه‌جا.
رودولف همه‌شون رو بغل کرد.
- آره... رفت... و نفهمید!

- نرفتم! و فهمیدم!

صدا از بیرونِ اتاق میومد...


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱:۰۴ جمعه ۲۸ مهر ۱۳۹۶

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
-برو تو!
-ببين بلا... دارى اشتباه ميكني! من فقط داشتم به اون ساحره آدرس مي دادم...شوهر مثل دست گلت رو دارى با دست خودت...

بلاتريكس قدمى از رودولف فاصله گرفت و چوبدستى اش را بيرون كشيد.
-ميدونم همسر مثل دست گلم... داشتى آدرس دكه نگهبانيت رو مي دادى!...ميري تو يا به زور متوصل شم؟!

رودولف نگاهى به دور و برش انداخت. با نزديكترين پنجره دو متر فاصله داشت. اگر كمى سريع باشد...

شپلق!

با تكان چوبدستى بلاتريكس، دو تكه تخته، خودشان را روي پنجره مذكور ميخكوب كردند.

-رودولف، عزيزم!... برو تو.

رودولف بسيار درمانده به نظر مي رسيد.
با ذكر "هلگا، خودت به دادم برس!" پا به درون پاتيل روى آتش گذاشت.
بلاتريكس با رضايت، سرى تكان داد و روى رودولف درون پاتيل، سير و پياز رنده شده، سيب زمينى و شير تسترال ريخت. حرارت آتش را بيشتر كرد، در پاتيل را گذاشت و مهر و موم كرد.
-خب... رودولف... مراقب باش كه تا وقت شام نجينى بايد خوب پخته شده باشيا... اگه شب برگردم و ببينم نپختى، يا كم پختي، من ميدونم و تو ها!
-بلا... اگه بپزم ميميرم ها... يه شوهر مرده ى سوپ شده كه به دردت نميخوره! بلا اين تو داره گرم ميشه... من از گرما بدم مياد. بلا من رو در بيار... باشه؟! بلا؟... بــــلا؟!... سوسك شى به حق رداى ارباب كه پرپرم كردى! به زمين محفل بخورى كه جوونيم رو ازم گرفتى!... بــــــــــلا!

بلاتريكس رفته بود.



I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۳۶ یکشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۶

گیبنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۵ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ سه شنبه ۷ تیر ۱۴۰۱
از زیر سایه ی هلگا به زیر سایه ی ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 255
آفلاین
گیبن بدوبدو خودش را به جلوی در خانه ریدل رساند. حیاط خانه مثل همیشه بود. دکه دربانی رودولف تقریبا داشت از هم وا میرفت.
گیبن محکم در را باز کرد و با اشتیاق فریاد زد:
-من برگشتم!

نگاه هایی که دور میز غذا بودند همه به سوی او برگشت و دوباره نگاه ها به سمت میز بازگشت و سر و صدای قاشق و چنگال ها به هوا رفت. گیبن فکر کرد کسی صدایش را نشنیده اینبار بلند تر داد زد.
-مــــــن برگــــــــشتم.

رودولف یکی قمه هایش را به سمت گیبن پرت کرد که خوشبختانه قمه کمی بالاتر از صورتش، به در خورد و تا نصفه در ان فرو رفت.
-به بند کفشم که برگشتی. چیه هی سر و صدا میکنی وقت غذا.

بقیه هم دندون قروچه ای کردند و حالبت صورتشان را عوض کردند مثل وقتی که بوی نامطبوعی به مشام میرسد. گیبن بدنش مور مور شد. بغضش گرفت. سرش را پایین انداخت و یکدفعه.
-آآآآآآآآ همه چیز مثل سابقه! باورم نمیشه.

و همینطور که اشک از چشمانش فرو میریخت با لبخند به هر جا رفت و چرخید و خودش را به در و دیوار مالید. ساکش را روی زمین گذاشت و بدو بدو پله هارا دوتایکی به طبقه دوم، جایی که راهرویش بود طی کرد. با دیدن راهرویش چشم هایش گرد شد.
-

دیگر نمیشد راهرو صدایش کرد. قسمتی از سقف پایین امده بود و تمام وسایلی که انجا داشت شکسته یا نابود شده بودند. ولی گیبن باز هم ناراحت نشد. همین که برگشته بود مرلین را شکر میکرد. ولی با خودش فکر کرد پس از این به بعد کجا بخوابد؟ صدای بال زدن حشره ای از پشت سرش شنید.
-لینی؟
-درد. مرض. کوفت. اسممو صدا نکن چندشم میشه. ارباب گفتن نمیتونی تو عمارت بخوابی. برو زیر بوته ای علفی گیاه آدم خواری چیزی بخواب. غذا هم به عهده ی خودته و اگوستوس حق نداره برات غذا درست کنه. ایش!

و رویش را اونور کرد و بال زنان از گیبن دور شد. گیبن باز هم ناراحت نشد و از مرلین برای اربابش دعای طول عمر با عزت کرد.
وسایلش را برداشت و بدو بدو به حیاط پشتی خانه ی ریدل رفت. پنجره ی اتاق لرد باز بود. گیبن تکه کارتونی مقوایی پیدا کرد و زیر سایه ی درخت کوچکی پهن کرد و دراز کشید. سیگاری از پاکت سیگارش دراورد و به ان پک زد و پک زد و پک زد.




هافلپافی خندان
تصویر کوچک شده



دنیا چو حباب است ولکن چه حباب؟! نه بر سر آب، بلکه بر روی سراب.
آن هم چه سرابی، که بینند به خواب آن خواب چه خواب؟ خواب بد مست خراب.


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱:۰۷ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
بذار همه چی رو برگردونیم از اول...


از خواب پرید!
چند ثانیه ای طول کشید تا بتواند فضا و زمانی که در آن بود را درک کند!

نگاهی به اطراف خود انداخت...اتاقی که چهار دیوار سیاه داشت...دربی فلزی روی یکی از دیوارها که به نظر میرسید سالها باز نشده...سقفی بدون چراغ...کف اتاق را سنگ های لخت و زمخت تشکیل داده بود و تنها روزنه اتاق سوراخی کوچک با میله های فلزی بود که نور مهتاب را به اتاق منتقل میکرد!

نیاز به فکر کردن بسیار نداشت..این همان جایی بود که سالها به جز آن، جایی دیگر نبود...یکی از سلول های آزکابان!

از روی تکه چوبی که قرار بود نقش تخت را در آن سلول بازی کند برخواست...ابعاد سلول زیاد نبود...شاید چهار یا پنج متر...اما این باعث نمیشد که او در سلول قدم نزند!

در حالی که قدم میزد، دست بر سر و رویش میکشد...چند بار خودش را به ارامی به دیوار کوبید...به نظر میرسید که می خواست ببیند هنوز زنده است یا نه!
و بعد از چند دقیقه بر روی تخت نشست و به دستانش خیره شد..هنوز زنده بود، اما چر؟!

نمیدانست چه چیزی در آینده انتظارش را میکشید...تنها چیز قطعی در زندگیش مرگ بود...و مشکل همینجا بود..او هنوز زنده بود!

میدانست چه چیزی او را زنده نگاه داشته...میدانست که امید به چه کسی او را زنده نگاه داشته...میدانست که وجود داشتن چه کسی باعث وجود داشتن او بود!

دوباره از تخت خود برخواست و به سمت حفره ایجاد شده در دیوار حرکت کرد...تنها چیزی که چشمانش از آن سوراخ میدید دریایی سیاه و اسمانی نیمه ابری بود که گاه روی ماه را میگرفت و گاه ستاره ها. اما به جز چشمانش...

رودولف میدانست که او هیچ چیز به مانند گذشته نمیشد،چون حالا گذشته نیست...اما او هنوز زنده بود..این را هم میدانست!




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۳۶ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۶

دافنه مالدونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۶ جمعه ۲۶ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۵۴ یکشنبه ۹ مهر ۱۳۹۶
از این دنیا اخرین چیزی که برایم باقی می ماند،خودم هستم.
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 229
آفلاین
روز افتابی و دلنشینی بود ولی...ولی دیگه صدای هیچ سازی نبود که گوش هافلیان رو کر کنه.
دیگه هیچ صدای سازی نبود که هافلیان رو باهاش بیدار کنه.
دیگه هیچ موسیقی و نتی نبود، چون که کسی که ان رو میزد، حال خیلی بدی داشت.
پوکر و ناراحت بود.
بله دافنه بود که بسیار ناراحت و پوکر هم بود البته.:(
همون جور که دافنه با حال خراب در حال نگاه کردن به کتابش بود ناگهان سنگینیه ی چهره ای رو در بالای سرش احساس کرد.
اول فکرکردکه جسیکاس و اومده دوباره مسخرش کنه ولی وقتی اومد بگوید که"جسیکا،حال دعوا کردن با تورو ندارم پس لطفابرو."و همین که سرش رو از کتاب برداشت، دید که اون شخص جسیکا نیست، بلکه املیا و رز هستن.
-دافنه یه چند روزی هست که عجیب شدی، دیگه ساز نمیزنی.میشه بپرسم چرا؟
-احساس میکنم ذاتم پلید شده.:/

رز در حالی که سعی میکرد، دافنه رو دلداری بده، جسیکا با دورا از شیندن این جمله خیلی خوشحال شدن.
-واقعا فکر میکنی، ذاتت پلید شده؟

رز لگیدی به پای دورا زد تا اورو ساکت کنه، او از این قضیه زیاد خوش حال نبود ولی سعی میکرد که درک کنه.
-مطمین باش که هرتصمیمی بگیره، ما پشتت میمونیم.:)

دافنه سکوت کرد و گذاشت نسیم به او خورد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۲۲ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۹۶

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۳:۲۵
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
جلوی در ایستاد...

خسته نبود. مسافت زیادی طی نکرده بود. در واقع، در تمام این مدت همان اطراف گشت می زد. توقفش هم به دلیل خستگی نبود. شاید می خواست طعم هر لحظه را بطور کامل حس کند.
-پشیمون نشم...فقط پشیمون نشم...

در را باز کرد و وارد شد.

به همین سادگی. نه مانعی...نه مخالفتی...


از کنار دکه ای خاک گرفته با شیشه های شکسته عبور کرد. کسی داخل دکه نبود. این را به خوبی می دانست.

خیلی چیزها بود که این بار می دانست...

هدفش کاملا مشخص بود. سرعت قدم هایش آهسته نشد. تند و مصمم وارد ساختمانی که متروکه به نظر می رسید شد، و یک راست به طبقه سوم رفت.

در طول مسیر هیچ کس را ندید...هیچ کس!

به طرف اتاقی در انتهای راهرو رفت و درش را باز کرد. قفل نبود. همانطور که فکر می کرد.
داخل اتاق...
نیازی به تماشا نبود. نیازی به جستجو نبود. اتاق را به خوبی می شناخت. هیچ تغییری نکرده بود. بجز...
موجود سیاه رنگی که روی میزش دیده می شد.

-هنوز این جایی؟

عنکبوت لبخندی زد.
-باید مطمئن می شدم رسیدی...

-خب...الان که دیدی. رسیدم.

نگاهی به سر تا پای عنکبوت انداخت. نگاهی که نهایت سعی اش را کرد که تحقیر آمیز باشد.
-با این قد و قواره...واقعا فکر کردی می تونی جای منو بگیری؟

عنکبوت جستی زد و از روی میز پایین آمد. حالا کوچکتر به نظر می رسید! ظاهرا برایش اهمیتی نداشت.
-مگه خودت همینو نمی خواستی؟ تلاشمو کردم. فکر می کنم موفق شدم. این ناراحتت می کنه؟

ناراحتش می کرد...ولی نه به دلیلی که عنکبوت تصور می کرد.
-خب...دل کندن از چیزای بد، راحت تره. راستش...اولش...فکر نمی کردم ازت خوشم بیاد. اصلا فکر نمی کردم بخوام باهات بمونم. ولی الان می خوام. همینه که کار رو سخت تر کرده. تو یه عنکبوت بودی...زشت و بی ارزش و ضعیف...این چیزی بود که می خواستم بشم...دقیقا اون جوری پیش نرفت که فکر می کردم.

جلوی پنجره رفت. پشت به عنکبوت ایستاده بود.
-تازه...تو زیاد به قول و قرارمون پایبند نموندی...مگه قرار نبود یه گوشه ای برای خودت زندگی کنی؟ مگه قرار نبود بی رنگ بمونی؟ جلب توجه نکنی؟ این بی رنگه؟ الان این جا چیکار می کنی؟

-خودت می دونستی که نمی تونستم. تو همیشه سیاه بودی. من همیشه سیاه بودم. هیچکدوممون نمی تونیم اینو انکار کنیم.

جادوگر، به طرف عنکبوت برگشت. چشمان هر دو سرخ رنگ بود. مصمم و شعله ور...
فقط یک قدم با عنکبوت فاصله داشت.
یک قدم، که برای یکی از آن ها مرگبار محسوب می شد.

بعد از کمی مکث، کمی فکر و کمی تردید، آن قدم را برداشت! بلند و محکم!

در اولین نگاه این طور به نظر می رسید که عمر عنکبوت همین جا به پایان رسیده...

ولی قدمش درست در کنار عنکبوت فرود آمد.

لزومی نداشت این موجود کوچک و ضعیف را بکشد.
-نگران نیستم. تو فقط یک ماه و چند روزته...هیچوقت نمی تونی از پس من بر بیای. برای همین، بیخودی فکر مقاومت به سرت نزنه. نمی کشمت...خودت می دونی که باید چیکار کنی... نه؟

خوب می دانست.

عنکبوت فقط یک ماه و چند روزش بود...شمردن بلد نبود...ولی لرد سیاه که اشتباه نمی کرد.
در همین مدت کوتاه، به خوبی آموخته بود که وقتی وقت رفتن رسید، باید رفت!

به طرف پنجره رفت. نگاهی به پشت سرش انداخت. به خاطرات کم ولی بسیار باارزشش...و پایین پرید.

لرد سیاه خوب می دانست که تار ظریف و نازکش او را به سلامت به زمین خواهد رساند. و بعد می رفت. برای همیشه.

باز، وقت رفتن رسیده بود...شاید هم برگشتن...




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱:۰۳ یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۶

ریتا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۴ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۸:۲۷ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۹
از سوسک سیاه به عنکبوت!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
روی زمین، میان انبوهی از لباس، کاغذ و قلم پر نشسته بود. یکی از کاغذ  ها را به دست گرفته بود و نمی دانست با آن چه کند...
ذهنش آشفته بود. هزاران فکر دور سرش می چرخید.

نقل قول:
کارنامه کنکور همتونو همینجا منتشر خواهیم کرد!

قلم پر تندویسش، خودش را به سر و صورت او می کوباند تا شاید بتواند توجهش را جلب کند و او را، از افکارش بیرون بیاورد.

-نه، نمیشه. اونجا رو دیگه نمیبینه.

قلم پر مقداری روی هوا به این طرف و آن طرف رفت و دور خود چرخید، سپس دوباره به صورت او حمله کرد.

قلم را از بالایش گرفت و از صورتش دور کرد.
-دیگه داری بد قلقی می کنی ها! نکنه دلت میخواد به سرنوشت قبلی دچار شی؟

قلم پر رو به گوشه ی اتاق کرد و از ترس به پرهایش تکانی داد.

-چی داشتی می گفتی؟... نمیدونم، بد هم نیست. شاید اگه بذارمش رو اون تار عنکبوت گوشه ی اتاق ببینه.

از جا برخاست و به طرف تار عنکبوت هایی رفت که از لحظه ی ورودش تا به حال، هنوز وقت نکرده بود تمیزشان کند.
کاغذ را همانجا، میان تارهای عنکبوت، گذاشت. پس از اتمام کارش، قدمی به عقب برداشت تا نتیجه را ببیند.
-خوب شد. بریم.

و در حالی که کف اتاق زیر پایش جیر جیر می کرد، از در خارج شد.


تصویر کوچک شده

Only Raven







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.