دورا ویلیامز
هافلکلاو
لیسا تورپین
- خب حالا فقط یه سوال بی جواب میمونه!
-چی؟
- اینکه میشه از اینجا بریم بیرون؟ من دارم خفه میشم!
دورا با سر قبول کرد. لیسا با سرعتی باور نکردنی از در دستشویی بیرون رفت.
-خب حالا باید چیکار کنیم!
هر دو نفر، به یک نقطه خیره شدند و این نشان از این بود که در حال تفکر هستند.
- فهمیدم فهمیدم!
با بالا و پایین پریدن لیسا، جز اینکه رشته افکار دورا پاره شد و به هر راه حلی که یافته بود از ذهنش پاک شد، توجه افراد زیادی به او جلب شد.
-خله؟
- شاید از سنت مانگو فرار کرده!
- نه بابا احتمالا خواب بوده بیدار شده!
- چی پیدا کردی؟
لیسا به دلیل اینکه بالا و پایین پریده بود نفس نفس میزد و بخاطر ذوقش لبخندی به پهنای صورتش زده بود.
-میتو... میتونیم... میتونیم بریم از پروفسور دامبلدور درخواست کنیم ریششو بهمون بده!
- اون وقت بهمون میده؟ نمیده خب!
لیسا ناراحت شد. لیسا غمگین شد و لیسا نشست.
- خب قهر باش. به نظرت اون موقع نمیپرسه برای چی؟
-میگیم برای معجون سازی!
- نمیپرسه برای چه معجونی؟
- میگیم برای معجون هافکلاو.
دورا حالت "
" به خود گرفت و زیر لب گفت:
- واقعا فکرشو نمیکردم که ریونی ها انقدر بی عقل باشن!
بعد رو به لیسا کرد و گفت:
- بشین به یه چیز دیگه فکر کن.
با این حرف تفکر دوباره شروع شد. پس از چند دقیقه دورا بلند شد.
-شپش!
-ها؟
-شپش بهترین ایدس. اگر ما بتونیم شپش بندازیم توی ریش پروفسور اونم مجبوره بره ریش هاشو کوتاه کنه. عالیه!
-خب چطوری؟
-ام...نمیدونم!
هر دو، دوباره شروع به تفکر کردند.
- من یه چیز جالب تر به ذهنم رسید.
- چی؟
- وقتی که پروفسور خوابه میریم و ریششو کوتاه میکنیم!
- اخه اینم شد ایده؟
-فهمیدم فهمیدم!
-چی لیسا؟
-ریش بخریم.
دورا با فرمت "
" به لیسا نگاه کرد.
دستش را به پیشانی اش کوبید و برای خود احساس تاسف کرد.
-چرا به ذهن خودم نرسید؟
با وجود یک ریونی و یک هافلی، قطعا باید انتظار چنین ایده هایی را هم داشت!