هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۵:۳۹ جمعه ۱۲ آبان ۱۳۹۶

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
جسیکا - جیسون - پیوز

جیسون داشت به سمت مرغ طوفان میرفت که یک لحظه برگشت : « میگم جسیکا ... ما اصن چطوری سر از اینجا در آوردیم ؟ »

جسیکا چشم غره ای رفت و گفت : « تو پست نزدی و من و پیوز مجبور شدیم سوژه رو ژانگولری جلو ببریم ... »

- « آهان متوجه شدم ! »

سپس جیسون دوباره به سمت مرغ طوفان برگشت که داشت خر و پف می کرد و با هر خررررر اون پرهای هر مرغی می ریخت و با هر پففففف اش طوفانی به پا می شد و کاملا میشد فهمید چرا اسمش مرغ طوفانه ...

جیسون خیلی آرام پاهای بزرگ مرغ را بلند کرد و به زیر بدن او خزید، و دستش را دراز کرد تا یکی از بزرگترین پرها را از زیر شکم او بکند، در همین لحظه ناگهان سکوت عجیبی کل غار را فراگرفت. چند ثانیه طول کشید تا جیسون بفهمد سکوت به علت قطع شدن خروپف مرغ است، و همین چندثانیه کافی بود تا مرغ که تازه بیدار شده بود حضور یه موجود مزاحم را زیر بدنش حس کند.
مرغ طوفان روی پاهایش ایستاد و با چشمان سرخ رنگی به جیسون خیره شد. جیسون در جای خودش خشک شده بود. چند ثانیه به مرغ طوفان خیره شد، بعد سرش را برگرداند و با چهره ای وحشت زده درون دوربین خیره شد( )، و بعد از چند ثانیه دوباره به مرغ طوفان نگاه کرد و گفت : « Mama ... » (با لحن جوجه‌هه توی تام و جری بخونید ) سپس بلافاصله لب هایش را روی پستان های مرغ گذاشت و شروع کرد به شیر خوردن !!!

جسیکا : (اون دومی پیوزه البته در جسم جسیکا)

مرغ طوفان کمی گردنش رو کج کرد و با گیجی به جیسون نگاه کرد (و احتمالا با خودش فکر کرد من که جوجه نداشتم)، ولی از اونجایی که ضریب هوشی این گونه جانوری، از تیره سیمرغ سانان، رسته ققنوسیان کمتر از یک راسوئه حتی و اندازه مغزشون از مغز گردو هم کوچیکتره (ببینید پست من جنبه آموزشی هم داره ) بعد از چند ثانیه زبان بلندش را از بین منقارهایش در آورد و شروع به لیس زدن جیسون کرد. سپس توجهش به جسیکا که هنوز در حالت ایستاده بود جلب شد و فکر کرد اون هم جوجشه و اون را هم لیس زد.

جسیکا :

چند دقیقه بعد، مرغ طوفان بلند شد و با چنگال های قدرتمندش هر دو جوجه اش را بلند کرد تا ببرد به آنها غذا بدهد، در حالی که جیسون هنوز داشت شیر میخورد و جسیکا سعی میکرد در حالت معلق بین زمین و هوا یک پر از این مرغ را برای مسابقه بکند. مرغ طوفان در حالی که آن دو نفر از پشت یقه شان از چنگال هایش آویزان بودند به سمت جنگل های خوفناک جادویی پر زد و در میان خورشید غروب، چون نقطه ای سیاه در زمینه نارنجی رنگ، در افق محو شد. مجلس ختم آن دو بزرگوار فردا در محل مصلای هاگزمید برگزار خواهد شد ... وسیله ایاب و ذهاب هم موجود است ...



هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۴:۴۰ جمعه ۱۲ آبان ۱۳۹۶

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۰۸:۲۵
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5462
آفلاین
هافلکلاو
رز & لینی & آدر


و همین کافی بود تا لینی و رز فریاد "گـودا"یی سر بدن و به سمت آدر خیز بردارن.

آدر که همچنان مشغول کوبیدن بر فرق سر مبارک خودش بود، با دیدن رز و لینی چشماش گردتر از قبل می‌شه و جونش رو که از یک طرف تهدید می‌شد، حالا از دو طرف مورد تهدید می‌بینه. آدر هافلپافی کوشایی بود، ولی این صحنه‌های خشن باعث می‌شه آدر تاب تحملشو از دست بده و تسلیم سرنوشت بشه. اون پایان قهرمانانه‌تری از کشته شدن به دست یک حشره، یک گیاه و یک داربد تصور می‌کرد، اما همیشه خواسته‌های ما واقعیاتو رقم نمی‌زنن. آدر چشماشو می‌بنده و به دستایی که برای نجات جونش به سمت داربد پرتاب می‌شدن، دستور توقف می‌ده.

- یافتم یافتم!
- نه رز اون که آفت نیست.
- عه؟ می‌دونی که، من همیشه گل بی‌آفتی بودم. تشخیصش برام سخت شده.

رز دستشو خالی می‌کنه و این‌بار به چیز دیگه‌ای چنگ می‌زنه.
- اینه؟
- اینه؟

- اونه.

آخرین فریاد متعلق به آدر بود که همراه داربدی بر سر، از درخت کنده شده بود و تلو تلو خوران به این سو و اون سو می‌رفت و مدام از صحنه خارج یا به صحنه وارد می‌شد!
لینی و رز که هر دو مشت پرشون رو به سمت هم گرفته بودن، با فریاد آدر به خودشون میان.

- با تو بود؟
- با من بود؟

آدر که همچنان با داربد زبون‌نفهم درگیر بود، جلو میاد و مشت رزو تو دستای خودش خالی می‌کنه و دوباره همراه داربد از صحنه خارج می‌شه.

- اینه! آفت گیاهیمونو پیدا کردیم. حالا مونده جانوریش. بدو بریم.

رز اینو می‌گه و تلق تولوق‌کنان با گلدونش شروع به دویدن به دنبال آدر که کنترلی از خودش نداشت می‌کنه. اما لینی شکست آفتی خورده بود. نگاه بغض‌آلودی به مشتش می‌ندازه، محتواشو به دست باد رها می‌کنه و به دنبال بقیه بال می‌زنه.


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۴:۳۲ جمعه ۱۲ آبان ۱۳۹۶

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۰۸:۲۵
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5462
آفلاین
هافلـکلاو
رز & لینی & آدر


و همین کافی بود تا لینی و رز فریاد "گـودا"یی سر بدن و به سمت آدر خیز بردارن.

آدر که همچنان مشغول کوبیدن بر فرق سر مبارک خودش بود، با دیدن رز و لینی چشماش گردتر از قبل می‌شه و جونش رو که از یک طرف تهدید می‌شد، حالا از دو طرف مورد تهدید می‌بینه. آدر هافلپافی کوشایی بود، ولی این صحنه‌های خشن باعث می‌شه آدر تاب تحملشو از دست بده و تسلیم سرنوشت بشه. اون پایان قهرمانانه‌تری از کشته شدن به دست یک حشره، یک گیاه و یک داربد تصور می‌کرد، اما همیشه خواسته‌های ما واقعیاتو رقم نمی‌زنن. آدر چشماشو می‌بنده و به دستایی که برای نجات جونش به سمت داربد پرتاب می‌شدن، دستور توقف می‌ده.

- یافتم یافتم!
- نه رز اون که آفت نیست.
- عه؟ می‌دونی که، من همیشه گل بی‌آفتی بودم. تشخیصش برام سخت شده.

رز دستشو خالی می‌کنه و این‌بار به چیز دیگه‌ای چنگ می‌زنه.
- اینه؟
- یا اینه؟

- اونه.

آخرین فریاد متعلق به آدر بود که همراه داربدی بر سر، از درخت کنده شده بود و تلو تلو خوران به این سو و اون سو می‌رفت و مدام از صحنه خارج یا به صحنه وارد می‌شد!
لینی و رز که هر دو مشت پرشون رو به سمت هم گرفته بودن، با فریاد آدر به خودشون میان.

- با تو بود؟
- با من بود؟

آدر که همچنان با داربد زبون‌نفهم درگیر بود، جلو میاد و مشت رزو تو دستای خودش خالی می‌کنه و دوباره همراه داربد از صحنه خارج می‌شه.

- اینه! آفت گیاهیمونو پیدا کردیم. حالا مونده جانوریش. بدو بریم.

رز اینو می‌گه و تلق تولوق‌کنان با گلدونش شروع به دویدن به دنبال آدر که کنترلی از خودش نداشت می‌کنه. اما لینی شکست آفتی خورده بود. نگاه بغض‌آلودی به مشتش می‌ندازه، محتواشو به دست باد رها می‌کنه و به دنبال بقیه بال می‌زنه.


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱ جمعه ۱۲ آبان ۱۳۹۶

ریونکلاو، مرگخواران

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۳۸:۳۲
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 539
آنلاین
دورا ویلیامز

هافلکلاو

لیسا تورپین


به همین ترتیب، لیسا و دورا به راحتی از هاگواتز در رفتند. آنها با سرعتی که انتظار نمیرفت از در هاگوارتز بیرون رفتند.

- حالا چطوری باید بریم خونه ما؟ پیاده؟
- پیاده؟ چقدر سخت کوشین شما! نخیر با جارو میریم.

لیسا به دورا مهلت نظر دادن نداد و سریع جارو ها را فرا خواند.
- اکسیو جارو های من و دورا.

و به راحتی جارو های هر دوی آنها در دستانشان بود.

دم در خانه برادر دورا

دورا با تردید زنگ در را زد.
-حس بدی دارم! فکر نکنم موفق بشیم.
-نگران نباش.

- سلام بچه ها! بیاین تو.

بچه ها وارد خانه شدند. در خانه تقریبا سی پیرمرد همراه با نوه و نتیجه وجود داشت.

-اوه اوه! چه خبره اینجا. اینا که سنشون از دامبلدورم بیشتره. خیلی عالی شد.

دورا به طرف یکی از پیر مرد ها رفت.
- این ریش مشکیه خوبه. رنگش هم رو مده.
- نه بابا مشکی چیه! اون یکی خوبه. اون ریش قهوه ایه.
- نخیرم مشکی رو مده.
- ولی اون قشنگ تره!

لیسا و دورا:

همه س جماعتی که آنجا بودند، از جمله پیرمرد ها، داشتند با تعجب به آن دو نفر نگاه میکردند.

- خب من میگم نظرتون چیه که هر دوتاشو ببرید؟
-عالیه!

برادر دورا قیچی آورد و ریش همه را کوتاه کرد. آن ریش هایی را هم که دورا میخواست به آنها داد.
وقت رفتن بود!

-ممنون آقای ویلیامز. به امید دیدار!

آنها سوار بر جاروهایشان شدند و به هاگوارتز برگشتند.

- خب اینم از ریشی که میخواستین.
- این ریش پیر ترین فرده؟
- بله دقیقا!

همه سری به نشانه تاسف تکان دادند.
- از تو انتظار نداشتم لیسا. این تابلوئه که ریش پروفسور نیست. ریش اون سفیده. سفید!

هر دو به ریش هایی که در دستانشان بود نگاه کردند. آنها مشکی و قهوه ای بودند ولی ریش دامبلدور سفید بود.
آنها موفق نشده بودند!


ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۱۲ ۱۴:۲۶:۲۶

قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۲:۵۵ جمعه ۱۲ آبان ۱۳۹۶

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
هافلکلاو

رز - لینی - آدر

آدر همانگونه که رز و لینی را زیر بغل داشت به دویدن ادامه داد و آراگوگ‌اینا دنبالش می دویدن. در این بین لینی در حال تهدید کردن آراگوگ با نیشش بود. بله. آراگوگ با اون هیکل تا نیش لینی رو دید عقب کشید و با تمام یارانش دنده عقب گرفتن که برن. یکی از این یاران در اثر برخورد شاخه ی درخت به صورتش توی اون شبی که هری و رون با چوبدستی داشتن اجدادشونو در می اوردن، چهار تا از چشماشو از دست داده بود. و این باعث شده بود که فقط سمت راستشو ببینه و میدان دیدش فقط زیر بغل راست آدر و ته گلدون رز بود. این یار کور خیز بلندی برداشت که بپره روی گلدون رز و دنیا رو از رز های جادویی محروم کنه، ولی یهو از ناکجا صدای موتور ماشین اومد. فورد آنجلینا چراغاشو زد نور بالا، یه گاز عمیقی داد و همزمان با فریاد یار کور که عاجزانه میگفت: «دوباره نه»، دنیا رو از یاران کور آراگوگی محروم کرد. بعد اومد کنار آدر ایستاد و در هاشو چارتاق باز کرد.

- ایول! ایول! من رز برگزیده م! من رز برگزیده م!

فورد آنجلینا کادر بالای چراغاشو با تعجب بالا انداخت. دهه. اینا که اونا نبودن. براچی چرخ های پاکشو به خون آلوده کرده بود برای کسایی که هری پاتر و رون نبودن؟ رولینگ چی میگفت؟ چه معنی میداد یکی دیگه هر طور شده از مرگ نجات پیدا کنه اصن؟ در هاشو بست. زد دنده عقب و با وجود جیغ ها و خواهش های رز وسط درخت های جنگل شروع کرد عقب عقب رفتن.

- واساااا! واساااا! ای بنزین های پدربزرگم حرومت بشه!

اما خب دیگه دیر شده بود و ماشینه گم شده بود در میان شاخ و برگ ها. آدر یه نگاه به این دستش کرد و یه نگاه به اون دستش کرد و دید که عی بابا از این دوتا که متنفره. به شکل ناگهانی هر دو رو روی زمین رها کرد و به درختی که همون نزدیکیا بود تکیه داد. آدر تقصیری نداشت. جنگل ممنوع پر درخت بود. همه شم که عین هم بود. تکیه داده بود بنده خدا فقط.

- یاهاااای! ول کن! ول کن کله‌مو... ول کن نالوطی! ول کن داربد پشت پرده!

آدر همین طور که با مشت به سرش میکوبید بلکه گاهی بخوره به داربد، شروع به دویدن کرد. رز و لینی جلو اومدن و به درخت خاستگاه داربده نگاه کردن.

- پیکس تو ام همون چیزی رو میبینی که من میبینم؟
- اینکه آدر داره سرشون میکوبه به اون یکی درخته و سر و صدا میکنه؟
- نه. زیر این داربده رو میگم!
- چی ان اونا؟ قارچ؟
- انگل؟
- آفت؟!



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۱۶ چهارشنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۶

نولا جانستون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۰ سه شنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۸:۲۸ یکشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۸
از ایرلـــند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 48
آفلاین
گیبن

نولا جانستون

هافلکــــــلاو


__________

گیبن از خواب پرید و با وحشت به اطراف خود خیره شد، همه جا ساکت بود، با به یاد آوردن خواب خود لرزه ای به تنش افتاد و در همان حال از تصور مادربزرگ به آن حال به خنده افتاد، به سرعت از روی تخت بادی پرید و سعی کرد با "دندان به جان دکمه ی باد خالی کن تخت افتادن" باد تخت را خالی کند.

_نصفه شبی چه نادرستی می کنی؟
_عه! تو کی بیدار شدی؟

نولا در حال سرتکان دادن گفت:
_با اون جیغایی که تو می زدی عمه ی بزرگ جن خونگی همسایه ی مادربزرگم ام از خواب ابدی بیدار شد!
_بهتر! می خواستم تا مامان بزرگ از اتاق رفت بلند شیم بریم دنبال شاخ، ولی معلوم نبود تو چاییا چی بودن که بیهوش شدیم!

نولا با جهشی از روی تخت پرید و با یک حرکت دهن گیبن بازکن باد تخت رو خالی کرد!

_چی شد الان؟=/

__________
چنددقیقه بعد

_الان داریم کجا میریم؟
_هیـــــــــس ! من یه چیزی یادم افتاد! توی طبقه ی پایین ، کنار در پشتی یه نقاشی هست که توش یه تک شاخه!

نولا در حالی که حرف می زد فهمید صدای پای گیبن قطع شده است، با تعجب برگشت و چهره ی خشمگین گیبن را دید:
_اوپــــس! باید زودتر می گفتم؟
_ نه همین الانشم که گفتی باید لردسیاهو شکر کرد

_________
کنار نقاشی

_ویسالترایب!
_
_آّوستوسیلاریب!
_
_ناکسنوریب!
_
_ایب ایب هیب هیب!
_ها؟
_نه !نمیشه!
_اه یعنی هیچ طلسمی چیزی روش اثر نداره؟
_دیدی که
_خب پس الان چی کار کنیم!

نولا در حالی که به دیوار کناری تکیه می داد پرسید، و شــــــــلق! دیوار پشت نولا تو رفت و نولا پخش زمین شد! دری پشت نولا باز شد و دهان نولا و گیبن باز ماند!




ویرایش شده توسط نولا جانستون در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۱۰ ۲۲:۲۶:۲۰



Is é grá an scéal is fearr, Is maith an scéalaí an aimsir.
«زمان بهترین قصه‏ گو و عشق بهترین قصه است»





پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۰۳ سه شنبه ۹ آبان ۱۳۹۶

جسیکا ترینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 143
آفلاین
هافلکلاو

جسیکا-جیسون-پیوز



بعد از حدود نیم ساعت دویدن بی وقفه، جیسون با لحن پناه به مرلینی گفت:
-پدر جان داری اشتباه میری! الان ردش کردیم. روح پیوز نفوذی، با لحن خردمندانه ایی گفت:
-هافلیون سخت کوشند. تمام این راه را بر میگردیم! جسیکا...بدنت اصلا راحت نیست این چیه تو جیب چپت؟


جسیکا به بدنش که روح پیوز در آن بود چشم غره ایی رفت و به دویدن ادامه داد. بعد از نیم ساعت دوباره به محل سقوط رسیدند. پیوز با نهایت سرعت خم شد و باعث درد بزرگی در وجود دو هم تیمی اش شد.
-پدر جان به جون بابام بدن من اصلا کشسان نیست!بیخیال من شو. اینه که همش تو مسافرته!


جیسون با نگاه پوکر وار ریونکلاویی اش به جسیکا نگاهی انداخت و گفت:
-عاغا بیخیال ههممون خسته ایم. بیاید زودتر پیداش کنیم برش گردونیم.

جسیکا سرش را دوبار تکان داد تا تاکیدی باشد بر وجود پدر بزرگش.
جیسون به آرامی خم شد و جسم طلایی را بالا آورد.درخشش آنقدر زیاد بود که گریفندوری ها آن را با چهره ی نورانی مرلین اشتباه گرفتند و با حمله ای جانانه به آن سه تن،جسم طلایی را بردند.

-اّه اصلا نخواستم. هی من میگم جسم طلایی هی داستانو میپیچونی!من نوه هامو اینجوری تربیت کردم؟


جسیکا با نگاهی به خودش، جلوی دهانش را گرفته و به سراغ نقشه دوم رفت.

جایی دور بسیار بسیار خوفناک-خانه مرغ توفان(یا حالا طوفان)

-هیس هیس هیس!
-جسیکا!انقدر هیس هیس نکن.


جسیکا با چشم غره ایی که در تاریکی قابل رویت نبود، رو به جیسون کرد و گفت:
-من نیستم پدر جانند!


جیسون سرش را به نشانه تاسف تکان داد و به لانه پرنده نزدیک ترشد.
مرغ توفان خوابیده بود و خرخرش شهر بزرگی را می لرزاند.جیسون با نگاهی عمیق و دقیق به پرنده،از نقشه شان منصرف شد و به سمت خروجی غار راه افتاد.
اما روح پیوز(بسیار بسیار خردمند) اجازه همچین کاری را به او نداد.
جیسون با تمام وجود برای کندن پر مرغ توفان خودش را به زیر او سر داد.


هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶ یکشنبه ۷ آبان ۱۳۹۶

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
دورا ویلیامز

هافلکلاو

لیسا تورپین



دورا و لیسا به سرعت جت اسکی به تالار عمومی رفتند، قلم پر ها را از جیب رداهایشان در آوردند و نامه‌ای برای نیاز مندی های پیام امروز نوشتند.

نقل قول:
بدین سان، توجه شما را به آگهی خود جلب میکنیم. عایا ریش پدر جدتان زیادی بلند است؟ عایا ریش پدرجدتان با برف مو نمیزند؟ عایا از پدرجد صد و پنج ساله‌تان خسته شده‌اید؟ او را برای ما بفرستید. طرح تعویض پدر جد کهنه با نو! پدرجد خود را برای ما بفرستید، ورژن جوان تر را از ما تحویل بگیرید.


لیسا و دورا، مشت‌هایشان را به هم کوبیدند و فریاد زدند:
_ اینه!

سپس آدرس خانه‌ی برادر دورا را زیر نامه قرار دادند تا کسی به آنها شک نکند. هنوز یک هفته تا پایان مسابقه مانده بود و آنها یک هیچ جلو بودند.
دورا به لیسا نگاهی مهربان انداخت. خیلی هم بد نبود. میشد با او کنار آمد. هر چند تمام تصوراتش از یک ریونی باهوش به هم خورده بود.
_ مثل این که خیلی کار داری لیسا! امتحان زبان، ریاضیات و... خب برو به کارهات برس.
_ چرا دست از ذهن خوانی و آزار دیگران بر نمیداری؟ اونجوری خیلی محبوب تر میشیا.

دورا زهر خندی زد.

_نیازی به محبت و ترحم بقیه ندارم. فردا میبینمت.

سپس و از هم جدا شدند و به سمت تالارهای هافل و ریون به راه افتادند.

فرداصبح
فردای آن روز دو جغد متفاوت برای لیسا و دورا رسید. هر چند فرستنده‌ی هر دوی آنها یک نفر بود: برادر دورا!
لیسا نامه را باز کرد و چند لحظه بعد صدای هق هق ظریفی از طرف میز ریون بلند شد.
جسی نگاهی به دورا انداخت که با قیافه‌ای نگران به نامه‌ی درون دستش زل زده بود.

_ نمیخوای بازش کنی؟
_ حس خوبی نسبت بهش ندارم.
_ بازش میکنی یا با همین تلسکوپم بزنم تو سرت؟

دورا نگاهی به تلسکوپ آملیا و سپس به قیافه‌ی جدی آملیا افکند‌. بعد طمیمانه نامه را گشود.به همراه چشمان دورا، چند چشم دیگر هم نامه را میخواندند. البته نه برای فوضولی! صرفا برای کنجکاوی!

پس از اتمام نامه، یک به یک به دورا نگاه کردند. تقریبا تمام هافل میدانستند که بزرگ ترین نقطه ضعف دورا، مرگ افراد است. و حالا مرگ به سراغ عزیز ترینش افتاده بود. دورا خواهرش را از دست داده بود. خواهری که هرگز وجود نداشت و هیچ کس از شخصیت خواهر دورا چیزی به یاد نمی‌آورد. اما الآن این اهمیتی نداشت. بی جلوه‌ترین مسئله بود و نبود کسی بود که دیگر مرده بود.

دفتر دامبلدور، همان روز بعد از صبحانه
_ پروفسور اما من باید برم.
_منم همین طور!
_فرزندانم... اکنون فرصت تفریح نیست. این هفته همش امتحان دارید.

دورا و لیسا به طور غیر ارادی، اما به طور هماهنگ، نامه‌هایشان را در آوردند. به دامبلدور نشان دادند و دلیل آوردند که حتما باید بروند اما گوش دامبلدور بدهکار نبود.
سرانجام لیسا خسته شد. خواست عزم سفر کند که دورا با لحنی قانع کننده لب زد:
_ اما اگر نرویم، عشق و محبت از بین ما پر میکشد!
_ چی؟ چی گفتید دوشیزه ویلیامز؟ عشق و محبت؟ بروید فرزندانم بروید! در پناه عشق و محبت بروید. مرلین یار و نگهدارتان باشد.


ویرایش شده توسط دورا ویلیامز در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۸ ۰:۰۰:۰۳
ویرایش شده توسط دورا ویلیامز در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۸ ۲۰:۳۲:۴۰


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۰۸ یکشنبه ۷ آبان ۱۳۹۶

ریونکلاو، مرگخواران

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۳۸:۳۲
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 539
آنلاین
دورا ویلیامز

هافلکلاو

لیسا تورپین



- خب حالا فقط یه سوال بی جواب میمونه!
-چی؟
- اینکه میشه از اینجا بریم بیرون؟ من دارم خفه میشم!

دورا با سر قبول کرد. لیسا با سرعتی باور نکردنی از در دستشویی بیرون رفت.

-خب حالا باید چیکار کنیم!

هر دو نفر، به یک نقطه خیره شدند و این نشان از این بود که در حال تفکر هستند.

- فهمیدم فهمیدم!

با بالا و پایین پریدن لیسا، جز اینکه رشته افکار دورا پاره شد و به هر راه حلی که یافته بود از ذهنش پاک شد، توجه افراد زیادی به او جلب شد.

-خله؟
- شاید از سنت مانگو فرار کرده!
- نه بابا احتمالا خواب بوده بیدار شده!
- چی پیدا کردی؟

لیسا به دلیل اینکه بالا و پایین پریده بود نفس نفس میزد و بخاطر ذوقش لبخندی به پهنای صورتش زده بود.
-میتو... میتونیم... میتونیم بریم از پروفسور دامبلدور درخواست کنیم ریششو بهمون بده!
- اون وقت بهمون میده؟ نمیده خب!

لیسا ناراحت شد. لیسا غمگین شد و لیسا نشست.

- خب قهر باش. به نظرت اون موقع نمیپرسه برای چی؟
-میگیم برای معجون سازی!
- نمیپرسه برای چه معجونی؟
- میگیم برای معجون هافکلاو.

دورا حالت " " به خود گرفت و زیر لب گفت:
- واقعا فکرشو نمیکردم که ریونی ها انقدر بی عقل باشن!

بعد رو به لیسا کرد و گفت:
- بشین به یه چیز دیگه فکر کن.

با این حرف تفکر دوباره شروع شد. پس از چند دقیقه دورا بلند شد.
-شپش!
-ها؟
-شپش بهترین ایدس. اگر ما بتونیم شپش بندازیم توی ریش پروفسور اونم مجبوره بره ریش هاشو کوتاه کنه. عالیه!
-خب چطوری؟
-ام...نمیدونم!

هر دو، دوباره شروع به تفکر کردند.

- من یه چیز جالب تر به ذهنم رسید.
- چی؟
- وقتی که پروفسور خوابه میریم و ریششو کوتاه میکنیم!
- اخه اینم شد ایده؟
-فهمیدم فهمیدم!
-چی لیسا؟
-ریش بخریم.

دورا با فرمت " " به لیسا نگاه کرد.
دستش را به پیشانی اش کوبید و برای خود احساس تاسف کرد.
-چرا به ذهن خودم نرسید؟

با وجود یک ریونی و یک هافلی، قطعا باید انتظار چنین ایده هایی را هم داشت!


ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۸ ۱۷:۴۵:۴۹
ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۸ ۱۷:۴۸:۴۰

قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۵:۳۹ جمعه ۵ آبان ۱۳۹۶

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
جسیکا - جیسون - پیوز


- بیا دیگه پدر جان ...

پیوز داشت لنگان لنگان با عصایش خودش را به سمت جلو هل می داد تا به آنها برسد. جیسون درحالی که از شدت عصبانیت قرمز شده بود زیر لب گفت : « باز شروع شد ... همش باید این پیرمرد رو دنبال خودمون بکشیم ... »

جسیکا رو به جیسون برگشت و با عصبانیت گفت : « این پیرمرد حق زیادی به گردن هممون داره ... کاش داورای مسابقه میدونستن تو اصلا روحیه کار تیمی نداری ... حتی هنوز یه پست هم نزدی »

جیسون سری به نشانه تایید تکان داد و گفت : «خیلی خوب ... باشه ... تو زیر اون بغلش رو بگیر من اینطرف رو میگیرم و کولش می کنیم ... »

جیسون دست پیوز را بلند کرد و روی شانه اش انداخت و جسیکا در طرف دیگر همین کا را کرد، سپس هردو کمی فشار وارد کردند تا او را بلند کنند، اما بلافاصله دست پیوز در بدن آنها فرو رفت و از وسط سینه هایشان بیرون زد. جیسون به صورت و جسیکا به صورت در آمدند.

- خوب ظاهرا نمیتونیم حتی کولش بکنیم ...

جیسون این را با عصبانیت گفت و لگدی به سنگی که روی زمین بود زد! سنگ با سرعت پرتاب شد و چندین متر آنطرف تر قااااااارررت به چیز طلایی رنگی برخورد کرد و هردو باهم تاالللااااپ به زمین افتادند. جسیکا پرسید : « اون چی بود ؟!؟»

جیسون با هیجان جواب داد : « نکنه مرغ طوفان بود ؟ »

سپس به سمت محل برخورد سنگ به موجود طلایی رنگ حرکت کرد. جسیکا پشت سرش فریاد زد : «صبر کن، باید پیوز رو هم با خودمون ببریم ...»

جیسون :

پیوز آرام با عصا خودش را جلو کشید، تابی به سبیلش داد و گفت : « من یه فکری دارم ... درسته من یه روح پیرم، ولی میتونم درون جسم شما هلول کنم و انرژی جوونی شما رو داشته باشم !»

جسیکا کمی ترسیده بود، با نگرانی به جیسون نگاه کرد. جیسون مثل هر ریونکلاوی خردمند دیگری، کمی فکر کرد و گفت : « فکر نمیکنم امتحانش ضرری داشته باشه ... »

پیوز جلوی دو عضو جوان هاگوارتز قرار گرفت. سپس چشمانش را بهم فشار داد و لب هایش را بست و لپ هایش باد کرد و دستانش را مشت کرد و شروع به زور زدن کرد! آنقدر زور زد که هر لحظه احتمال میرفت خودش را راحت کند و بقیه را ناراحت ... اما درست لحظه که جیسون و جسیکا منتظر بودند پیوز یا منفجر شود یا تلنگش در برود، روح پیر شروع به پهن شدن کرد، و عرض بدنش آرام آرام آنقدر زیاد شد که به اندازه عرض بدن دو انسان عادی بود. سپس آرام با عصا خودش را جلو کشید و وارد بدن دو جادوگر جوان شد، نور زرد رنگی برای لحظه ای درخشید و سپس پیوز ناپدید شده بود.

جسیکا: « خوب به نظر خوب میاد !»
جیسون: « خوب به نظر خوب میاد !»

هردو جادوگر بهم نگاه کردند. هیچکدام این جمله را نگفته بودند ولی جمله از دهان آنها خارج شده بود. جیسون گفت : « فکر کنم وقتی اون حرف بزنه از جسم ما استفاده میکنه»

جسیکا با تردید گفت : «من نگرانم برای بقیه کاراشم از جسم ما استفاده بکنه»


- حدستون درسته فرزندانم ... حالا پیش به سوی پر مرغ طوفان !
- حدستون درسته فرزندانم ... حالا پیش به سوی پر مرغ طوفان !

و سپس دست ها و پاهای جسیکا و جیسون، خارج از اختیار خودشان شروع به حرکت کرد، و آنها به سمت محلی که موجود طلایی سقوط کرده بود می دویدند ...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.