_ سنگ... شنل... چوب دستی!
مرگخواران که به دور یکدیگر حلقه زده بودند، با صدای اسنیپ، هر یک دستان خود را به نشانه ی یک شیء جلو آورند.
_ خب... سنگ که چوب دستی رو میشکونه... شنل هم چوب دستی رو می پوشونه... پس... لینی باختی!
لینی معترضانه جواب داد :
_ نخیر! قبول نیست. چوب دستی میتونه سنگ رو پودر کنه... حتی می تونه شنل رو هم بسوزونه! من بردم!
آستوریا با عصبانیت کمی به جلو خیز برداشت.
_ چرا انقد جر میزنی؟ دفعه قبلی هم سنگ اورد گفت سنگ، شنلو سوراخ میکنه! آخه سنگ چجوری شنلو سوراخ میکنه؟
لینی با جدیت تمام، شروع به توضیح دادن کرد.
_ معلومه دیگه... سنگو داغش کن بذارش رو شنل. سوراخ میشه دیگه!
لینی به چهره هم گروهانش نگاه کرد. بنظر نمی رسید حرفهایش کسی را قانع کرده باشد.
_ اگه گوشه ی سنگش تیز باشه چی؟

نمیشه ؟! سنگ جادو؟!

بازم نه؟
مرگخواران با قیافه هایی به این شکل

به لینی نکاه می کردند. لینی بال بال زنان و بغض کنان حلقه مرگخواران را ترک کرد و با ناراحتی روی میز نشست.
_ آخه نمیگین من به این ریزه میزه ای چجوری بلاتریکسو دنبال خودم بکشونم؟ چرا زور میگین نامروتا؟
مرگخواران متوجه شده بودند که لینی به نکته ظریفی اشاره کرده است و عقب نشینی کردند. سنگ، شنل، چوب دستی هم نتوانسته بود نفر بعدی ای که باید از جنازه بلاتریکس مراقبت میکرد را مشخص کند.
_ پس چیکار کنیم؟
رز با یکی از برگهایش به رودولف اشاره کرد.
_ اصن مگه زن اون نیست؟ خب خودش جورشو بکشه دیگه!
با حرف رز همگی به سمت رودولف برگشتند.