نارسیسا با استرس به لرد که با صورت پخش بر زمین بود نزدیک شد. صورتش را به صورت لرد نزدیک تر کرد و با دقت به چهره لرد نگاه کرد و به حالت زمزمه واری در گوش لرد گفت:
_ زنده اس؟... دراکو زنده اس؟
_
سوال نامربوطی بود! گویا استرس باعش شده بود نارسیسا زمان و مکان را فراموش کند و به سال های دور و جنگ هاگوارتز بازگردد. اصولاً از ابتدا نارسیسا انتخاب مناسبی برای اینکار نبود! مرگخواران طبق تجربه باید می دانستند هیچ گاه نباید تشخیص زنده و مرده بودن کسی را به دستان او بسپارند. اما خب؛ نمیدانستند!
پس از چند ثانیه ای که نارسیسا منتظر جوابی از لرد بود و جوابی دریافت نکرد از روی زمین برخواست و به مرگخواران منتظری که به لبهای وی چشم دوخته بودند، رو کرد.
_ مرده...
با شنیدن این حرف، فریاد مرگخواران به هوا برخواست.
_ ارباااااااااب!
_ دیگه ارباب نداریم؟
_ من غر دارم! غردونیم پر شده! واسه کی غر بزنم حالا؟
_ نمیخوام. با همتون قهرم!
_ غر دارم... غر!
واستا ببینم... ولی شاید زیادم بد نشد! یعنی الان دیگه میتونم تجدید فراش کنم؟
بلاتریکس لنگه کفشی را در حلقوم رودولف فرو کرد.
_ ساکت شو رودولـــف!!!
اربابم... ارباب محبوبم... امیدوارم روحت در عذاب باشه! همیشه دوست داشت روحش در عذاب باشه...
_ همگی دقت کنید که الان من بالاترین مقام دنیای جادوگریم! شاهم. احترام بگذارید!
چندین طلسم از اقصا نقاط اتاق به آرسینوس برخورد نمود و او را تا ابد به خاموشی فرو برد!
مرگخواران همچنان در حال گریه و شیون بودند. آراگوگ که روی تار تنیده شده اش بر روی سقف در خواب بود و صدای مرگخواران چرت ظهر گاهی اش را برهم زده بود، غرولندکنان گفت :
_ باز چه خبره؟ ما نباید تو این خونه یه دقیقه آسایش داشته باشیم؟ خونه رو گذاشتین رو سرتون.
مرگخواران ساکت شدند و به آراگوگ چشم دوختند. در همان هنگام پیکر لرد که نقش بر زمین شده بود، نظر آراگوگ را به خود جلب کرد و لبخندی شیطانی بر لبانش نقش بست.
_ هممم... خوبه... خیلی خوبه... پس بلاخره کاری که گفتم رو کردید!