هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۲۱:۰۱ چهارشنبه ۱ آذر ۱۳۹۶
#31

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
خلاصه: جیمز و تدی سنگ زندگی مجدد رو پیدا کردن و میخوان ریموس لوپین رو به زندگی برگردونن. رز ویزلی سعی میکنه بفرستتشون به اتاق ضروریات و داره توضیح میده چرا...

(سوژه جدی)
====

- چون چی؟
- شما هنوز نمیدونین؟ نمیدونین اون سنگ، شادی نمیاره؟! مگه داستان یادگاران مرگ رو نشنیدین؟ اون سنگ حتی ممکنه جونتون رو هم بگیره!

جیمز و تدی، مصمم تر از این بودند که به حرفهای رز گوش بدهند. رز از عکس العمل نشان ندادن آنها، ناراحت شده بود؛ فکر میکرد برایشان مهم باشد...
- حالا که اینطوره، عواقبش با خودتون!

و با صدای پاق بلندی، ناپدید شد. جیمز به تدی نگاه کرد. قبر ریموس و تانکس، فاصله چندانی با آنها نداشت...



پاسخ به: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۳:۱۱ شنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۶
#30

اسلیترین، مرگخواران

نجینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۸ دوشنبه ۸ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۳:۱۰ دوشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 264
آفلاین
سپس رز ویزلی از پشت درختی که نزدیک قبر ریموس لوپین بود بیرون آمد.

جیمز و تد که تا چند لحظه پیش با گیاه حرف میزدند، حالا به رز خیره شده بودند که شنلی آبی پوشیده بود و رنگ چهره‌اش پریده بود و چوبدستی‌اش را نزدیک گلویش گرفته بود.

رز چوبدستی‌اش را پایین آورد و با تکان دستش گیاه به درون زمین کشیده شد و ناپدید شد. تد و جیمز با این حرکت ناگهانی از جای خود پریدند و به هم نزدیکتر شدند.

- تو اینجا چیکار میکنی رز؟
- با درخت چیکار کردی؟!

رز یک قدم به آنها نزدیک‌تر شد. نگاهش آشفته بود. مکثی روی صورت جیمز کرد، سپس گفت :

- هنوز متوجه نشدین؟ حضور درخت کار من بود. باید میدونستم میخواید چیکار کنید! و می‌خواستم که برید به اتاق ضروریات، چون...


"...And you, my friend, must stay close"


for you
"ما از رگِ دُم بهت نزديکتريم."


پاسخ به: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۱۱:۵۸ یکشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۶
#29

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
صبح روز بعد، پس از شرکت در کلاس‌ها سریعا از هاگوارتز خارج شدند. چند دقیقه بعد هر دو به کمک آپارات جلوی در ورودی قبرستان بودند. پا به پای هم قدم به قبرستان گزاشتند و به سمت قبر پدر تد رفتند. جیمز با سنگ درون ردایش بازی میکرد و دعا میکرد گیاه با آنها کنار بیاید. تد نیز زیر لب جملاتی که باید میگفت را برای خود ردیف میکرد.

بالاخره پیچ آخر را در سکوت به پایان رساندند؛ و سرهایشان را بالا آوردند اما هیچ گیاهی در آنجا نبود! جیمز چپ را و تد راست را نگاهی انداخت. سپس دوباره نگاهی به قبر پدر تد انداختند.

_بهتر!

و سریعا به سمت قبر رفتند اما به دیواری نامرئی برخورد کردند.

_ فکرشو میکردم. الکی که نیست.
_ بیا دوباره امتحان کنیم.

و بالاخره هنگامی که برای بار سوم داشتند تلاش میکردند، گیاه جلودار دوان دوان خود را به صحنه رساند.

_ آب؟
_ لطفا رحم کنید. پیدا نکردیم.
_ چاره‌ی دیگری هم هست. برای چی میخواید برید سر اون قبر؟
_ هی قبر پدرمه ها!

گیاه لحظه‌ای ساکت ماند. سپس...



پاسخ به: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۱۱:۰۸ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۶
#28

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
جیمز و تدی، نیمه های شب به هاگوارتز رسیدند. از آنجایی که جیمز شنل نامرئی داشت، به راحتی توانستند به اتاق ضروریات برسند. وارد اتاق شدند که حالا، پر از وسایل تمرین کوییدیچ بود و مشغول جستجو شدند.

تدی، همچنان که جاروها را کنار میزد و لباس های تیم ریونکلاو را کنار میزد، به این فکر میکرد که چطور از جیمز تشکر کند؛ تمام کلماتی که به ذهنش رسیدند، در بیان احساساتش، ناتوان بودند. تمرکز و دقت جیمز در جستجوی سطل آب مخصوص، گواه بر این بود که حاضر است هرکاری بکند تا تدی را خوشحال ببیند. بالاخره عزمش را جزم کرد و به این فکر کرد که جیمز، همیشه به کمِ هرچیزی هم قانع بوده.
- جیمز... امم... میخواستم یه چیزی بگم...

جیمز که همچنان درحال جستجو بود، لبخندی زد و گفت:
- میشنوم!
- خیلی ازت ممنونم!

جیمز لحظه ای از جستجو دست کشید و مانند اینکه تدی، شوخی بامزه ای کرده باشد، به او نگاه کرد و خندید و دوباره به جستجو پرداخت. تدی با تعجب گفت:
- چرا میخندی؟
- یه لحظه فکر کردم داری تشکر میکنی!
-خب... تشکر کردم!
- ببین... هیچ نیازی به تشکر نیست! هرکس دیگه ای هم جای من بود همینکار رو میکرد!
- حتی آلبوس؟
- خوب... قضیه راجع به اون فرق داره!

هردو خندیدند و دوباره به جستجو پرداختند.
=======

سه ساعتی را بدون استراحت، به جستجو گذراندند؛ اما سطل آبی که درخت جلوگیری گفته بود، پیدا نکردند. تدی سری تکان داد و گفت:
- بهتره بریم بخوابیم... فردا دوباره میگردیم.

جیمز که از فرط خستگی، روی زمین شلوغ و به هم ریخته دراز کشیده بود، با بی حالی گفت:
- ما کل اینجا رو سه بار دور زدیم! همچین سطلی اینجا نیست!

تدی سری به نشانه تایید تکان داد و گفت:
- تو برو استراحت کن، من از هاگوارتز میرم بیرون، اونجا به قبرستون آپارات میکنم و به درخت میگم که چیزی پیدا نکردیم. شاید موقعیت رو درک کنه.

جیمز از جا پرید و با صدای نسبتا بلندی گفت:
- نه! امکان نداره بذارم تنهایی بری!

تدی از جا برخاست؛ نمیخواست بیشتر از این، برادرش را به زحمت- و احتمالا خطر- بیندازد. اما با نگاهی به چهره جیمز، فهمید که به این سادگی ها نمیشود اورا راضی کرد. جیمز با قاطعیت گفت:
- منم... میخوام... بیام! هرچی نباشه سنگ پیش منه!

تدی چاره ای ندید. پیشنهاد داد که همانجا بخوابند تا کسی آنها را نبیند و فردا دوباره به قبرستان برگردند.



پاسخ به: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۱۶:۲۴ یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۶
#27

جرالد ویکرزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۴ جمعه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۷:۴۹ سه شنبه ۲ خرداد ۱۳۹۶
از اصفهان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 26
آفلاین
به قبرستان میرسند .
_ خب حالا باید چی کار کنیم ؟من نمیدونم روش استفاده از این وسیله چجوریه .
_ به نظرم اول قبر پدرمو پیدا کنیم
_ باشه پس جلو برو .

تد جلو میره به سمت قبر پدرش و بالاخره به جایی که به یاد داشت قبر پدرش بود نزدیک میشود که ناگهان یک پیچک وحشی در آنجا میبیند .
_ فکر کنم باید این پیچکو از بین ببریم تا بتونیم رد شیم .

جیمز چوبدستیشو در میاره ، وردی میخونه و نیمی از پیچک رو میبره .
_ میتونیم رد شیم .

ناگهان پیچک دوباره رشد میکند و اینبار حتی بزرگتر هم میشود .
_ باید با یه ورد کلشو نابود کنیم .

جیمز دوباره وردی میخونه و درخت از بین میره اما سریعا دوباره همونجا یک پیچک بزرگتر رشد میکند . تد عصبانی میشود .
_ این دیگه چه نوع گیاهیه ؟
_ من گیاه نیستم .

جیمز و تد از ترس به عقب میپرند و چوبدستیشان را به سمت پیچک میگیرند .
_ پس چی هستی ؟
_ من درخت جلوگیری هستم !
_ چی ؟
_ من درختیم که هر وقت کسی میخواهد کاری انجام بده که احتمال زیاد عاقبت خوبی نخواهد داشت جلوش سبز میشم .
_ خب ما که نمیخواهیم همچین کاری انجام بدیم .
_ پس اون سنگ رو آوردین باش کلاغ بزنین ؟
_ کلاغ زدن کار بدیه .
_ به من ایراد نگیر :| !
_ پس برو کنار .
_ میدونی اگه کسی که قبرش پشت من هست رو زنده کنی چی میشی ؟
_ نه چی میشه ؟
_ نمیدونم !

تد و جیمز که حس میکنن سر کارن و مورد تمسخر قرار گرفتن سریعتر سر اصل مطلب میروند .
_ چکار کنیم که بری کنار ؟
_ برام آب بیارید .
_ باشه .

تذ ظرف آبی که در کوله اش بود و رو بیرون میاره و به سمت درخت میره .
_ نه نه صبر کن .
_ چیه ؟
_ این آب به درد من نمیخوره نمی خواد حرومش کنی !
_ این آب معمولی هست که .
_ میدونم ، بزار بهت بگم برای من باید از کجا آب بیارین ، در هاگوارتز یک اتاق هست به اسم اتاق ضروریات ، در اتاقی یک سطل اب از دریاچه ای در کوه های آلپ وجود داره ، برای وارد شدن به اون اتاق باید بخواهید که اتاقی برای تمرین کوییدیچ برای شما بیاره .

تد و جیمز که میبینن راهی جز این ندارن قبول میکنن و به هاگوارتز برمیگردن .

.....در قبرستان
فردی که پشت پیچک بود وردی میخونه و پیچک رو نابود میکنه ، سپس با وردی دیگر صداشو تغییر میده تا عادی بشه .
_ اون بچه ها فکر کردن که پیچک واقعا حرف میزنه ، بالاخره شکم به یقین تبدیل شد ، اون دو تا رو گیر میندازم .


so close no matter how far

could be much more from the heart

for ever trust in who we are

and nothing else matter


پاسخ به: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۱۶:۱۹ یکشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۵
#26

پومانا اسپراوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۰ سه شنبه ۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ سه شنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 30
آفلاین
جیمز با اینکه شب خیلی کم خوابیده بود. اما صبح تمام کلاس هاش رو رفت اما حواسش به هیچ چیز نبود چون داشت به سرانجام این کار فکر میکرد.
غروب کنار دریاچه نشسته بود وفکر میکرد که تد آهسته اومد کنارش نشست.

تد: میدونم چی تو سرته رفیق. از چیزی نترس میخوام یه چیزی بهت نشون بدم.

جیمز با تعجب پرسید چی؟؟؟

تد دستش رو گرفت و با هم به داخل هاگوارتز رفتن و وارد بخش ممنوعه شدند.
در راه روی اونجا در مخفی وجود داشت که کسی آینه آرزوها رو اونجا قرار داده بود.

تد گفت: میدونی وقتی داخل این لعنتی رو دیدم کدوم آرزو رو دیدم؟

جیمز: نه . میخوام بدونم

تد: پدرم رو دیدم جیمز . پدرم که همیشه منو حمایت میکرد اما به طور ناگهانی کشته شد. جادوگر لعنتی هیچ وقت پیدا نشد . و دلیل کشته شدنش رو هیچ وقت نفهمیدم هرشب خواب مردنشو میبینم. میفهمی جیمز؟

جیمز: از ناراحتی سرش پایین بودو حرفی نمیزد. اما با ناراحتی گفت میدونی تد، من هیچ وقت سنگ رو بهت نمیدم که تنهااین کارو بکنی. " با هم انجامش میدیم و پدرتو زنده میکنیم"

چشماهای تد از خوشحالی برق میزد پرید بغل جیمز و تو آغوشش شروع به گریه کردن کرد.
حالا یه کار مونده بود که به نظر خیلی آسون میومد.
رفتن به قبرستان
اما داستان به همین سادگی ها نبود...



پاسخ به: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۲۳:۱۷ شنبه ۷ اسفند ۱۳۹۵
#25

الیزابت امکاپا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۶ یکشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ شنبه ۶ خرداد ۱۳۹۶
از اربابم بترس!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 93
آفلاین
تدی سرش رو پایین انداخته بود و جیمز؛همچنان منتظر بود که تدی چیزی بگوید.تدی هیچی نمی گفت.

جیمز سکوت رو شکست:تدی جواب بده.
تو میخوای چه کسی رو زنده کنی؟؟؟؟؟!!!!!
-جیمز...ببین ازت خواهش می کنم کــــه...خواهش می کنم که فقط اون سنگ رو بده به من.
جیمز دو دل مانده بود و نمی دانست کار درست کدام است؟
جیمز پاسخی نداد وبه فکر فرو می رفت.
تدی رشته ی افکار او را پاره کرد وگفت:بهت قول میدم که برش گردونم.
اوووم
فقط نیاز به اعتمادتو دارم.
تدی قیافه ی مظلومانه ای به خود گرفته بود.
-تدی جان بحث اعتماد نیست...
ببین تا فردا صبر کن خب؟نیاز به فکر دارم.شبت بخیر.
سپس جیمز بدون اینکه حتی به پشت سرش نگاهی کند به طرف خوابگاه رفت و آن شب را به سختی در تخت گذراند....


زنده باد لردولدمورت

σŋℓყЯムvεŋ


پاسخ به: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۲:۳۲ جمعه ۸ بهمن ۱۳۹۵
#24

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
خلاصه:جیمز و تدی سنگ زندگی مجدد رو پیدا کردن و هیچکی رو از این موضوع خبردار نکردن!

------------------------


مدتها از پیدا کردن سنگ حیات توسط جیمز و تدی میگذشت...انها حالا مطمئن بودند که این سنگ،همان سنگ حیات اصلی است...ولی آنها نمیدانستند که که حالا باید با آن چکار کنند!

اما بلاخره تدی تصمیم گرفت که با جیمز به طور مفصل در مورد سنگ حیات صحبت کند...برای همین شب هنگام،در خوابگاه پسرانه گریفندور،هنگامی که همه در خواب بودند،به سمت تخت جیمز رفت و سعی کرد او را بیدار کند!
_جیمز...جیمز...بیدار شو!
_چی....چیه؟
_هییییس...اروم...میخوای همه رو بیدار کنی؟
_میگم چیه خب؟
_سریع بیا پایین جلوی شومینه!
_بذار بخوابم تدی....
_هیسس...اروم بلند شو از تخت و بیا پایین...بدو!

جیمز غرولند کنان و به سختی از تخت گرمش برخواست و به دنبال جیمز از خوابگاه خارج شد و به سالن تجمعات گریفندور رفت!
_خب چیه؟چرا بیدارم کردی نصفه شبی؟چته؟

تدی نگاهی به اطراف خود انداخت و هنگامی که مطمئن شد کسی آنجا نیست تا حرفهایشان را بشنود،با صدای آهسته رو به جیمز کرد و گفت:
_نمیتونستم یه جایی گیرت بیارم که فقط من و تو باشیم و کسی اطرافمون نباشه...پیش توئه؟
_چی؟
_خودت میدونی چی رو میگم!

جیمز میدانست....تدی منظورش سنگ حیات بود...از وقتی که آنها سنگ حیات را پیدا کرده بودند،تدی یک جور خاصی شده بود. و این برای جیمز تعجب آور بود! زیرا که تدی همیشه عاقلانه رفتار میکرد و جیمز توقع داشت که تدی داستان پیدا شدن سنگ حیات را به هری بگوید...درست بود که تدی نیز شیطنت هایی داشت که با جیمز همراهی میکرد،ولی او از جیمز قانون مدارتر بود و به نظر نمیرسید که این امر مهم را از مدیر مدرسه یا خانواده جیمز مخفی کند...اما حالا سنگ حیات که نزد جیمز بود،برای تدی بسیار مهم شده بود..و این کنجکاوی جیمز را برانگیخته بود.
_آره پیش منه!
_فکر کنم که باید...
_به بابام بگم؟نه؟منتظر این حرفت از مدت ها بودم!
_نه...نه...اصلا!
_جدی میگی؟
_اره...فکر کنم که...باید...میدونی...یاید...اون سنگ رو بدی به من!
_چرا بدم به تو؟
_چون تو کسی رو نداری که بخوای زنده کنی!
_یه لحظه صبر کن تدی...مگه تو میخوای کسی رو زنده کنی؟

تدی چیزی نگفت و فقط سکوت کرد...جیمز هم تنها به نگاه کردن به چشم های تدی اکتفا کرده بود...به نظر میرسید بزودی از سنگ قرار بود دوباره استفاده شود!




پاسخ به: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۱۹:۴۰ شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۵
#23

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۰ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۲
از سرزمین تنهایی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
تد و جيمز به سمت دخترك برگشتند . هر دو از ترس زبانشان بند آمده بود تا اينكه جيمز گفت :

- تو اينجا چيكار ميكني ؟؟؟! مگه الان نبايد توي قلعه باشي ؟؟؟!

اما دخترك سريعا پرسيد :

- خودتون اينجا چيكار ميكنيد ؟؟؟!

هر دو به هم نگاه كردند . نميتوانستند چيزي بگويند ، چون جوابي براي اينجا بودن نداشتند . بعد از كلي مِن مِن كردن بالاخره تدي زبان باز كرد و گفت :

- يكي از بچه ها موششو گم كرده بود ، ما هم اومديم اينجا تا ببينيم ميتونيم پيداش كنيم .

در همون حال به موشي كه روي زمين قرار داشت اشاره كرد . از قيافه ي دخترك معلوم بود كه قانع شده اما حالا نوبت تد و جيمز بود كه سوالشونو تكرار كنن . بنابراين جيمز مجددا پرسيد :

- نگفتي !!! اين وقت شب اونم تو جنگل ممنوعه چيكار ميكني ؟؟!

دخترك كمي دست هايش را در هم پيچيد و با صدايي كه از استرس ميلرزيد گفت :

- حوصلم سر رفته بود ... اومدم بيرون كمي قدم بزنم ولي وقتي به خودم اومدم ديدم توي جنگل ممنوعه هستم .

- خيلي خب ... بايد سريعا برگرديم به قلعه ... ديگه داره دير ميشه .

و با چشم به جيمز اشاره كرد كه موشو توي رداش قايم كنه . همگي به راه افتادند . اما قبل از اينكه وارد خوابگاه بشن پروفسور مك گونگال آنها را ديد . دخترك از ترس پشت جيمز قايم شد و ردايش را محكم گرفت . مك گونگال با صداي تقريبا بلندي گفت :

- شما تا اين موقع شب بيرون از خوابگاه چيكار ميكنيد ؟؟!

هر سه با ترس به هم نگاه كردند اما جوابي براي اين غيبت نداشتند . همين طور داشتند به هم نگاه ميكردند و دنبال جوابي ميگشتند كه ناگهان ...


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۲۹ ۲۰:۱۱:۱۴

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۱۸:۳۷ شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۵
#22

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
- نباید بذاریم دستشون به این برسه، خب؟

جیمز سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد اما لحظه‌ای بعد چهره‌اش در هم رفت. تدی فکر کرد به خاطر درد دست او است که اخم کرده اما با توضیح جیمز فهمید این مشکل او هم نیز هست. جیمز در حالی به سنگ زل زده بود گفت:
- خب الان با این سنگ چیکار کنیم؟ این سنگ یه هفته‌اس که دست ما مونده و حتی نمیدونیم واقعیه یا نه.

ناگهان لبخندی شیطنت آمیز جای اخم های جیمز را گرفت و سپس گفت:
- خودت میدونی دیگه چی تو فکرمه.

تدی که کاملا فکر حیمز را خوانده بود با شک و تردید به سنگ در دستش نگاه کرد و سپس گفت:
- خب چیو میخوای زنده کنی؟ حتما انتظار نداری الان بریم تو گورستان یه لشگر زامبی راه بندازیم؟
- نه ولی یه موش مرده رو که میتونیم. اینجا هم که اتاق ضروریاته نه؟

ساعاتی بعد- جنگل ممنوعه

- مطمئنی این مرده جیمز؟

تدی با چوبی بدن موش مرده را تکان داد. اما حیوان هیچ تکانی نخورد.

- خب معلومه. تو به اتاق ضروریات اعتماد نداری نه؟

تدی باز با تردید به موش نگاه میکرد میترسید که موش زنده باشد و سنگ کاری دیگر جز زنده کردن او بکند.

- تدی خوبی؟

جیمز تدی را از افکارش بیرون آورده بود و تدی متوجه شد وقتی برای فکر کردن ندارند چون یک ساعت باید در رخت خواب باشند چون پروفسور مک گونگال با دقت خوابگاه گریفندور را چک میکرد تا همه خواب و کسی بیرون نباشد.

- خب... خودت که میدونی چیکار کنی تدی؛ نه؟

تد ریموس سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و سپس سه بار سنگ رستاخیز را در دستانش تکان داد و روی موش تمرکز کرد. او برای این که چیزی تمرکزش را برهم نزند چشمانش را بست.

- تمرین عروسک گردانی میکنین جیمزتدیا؟

دختری با موهای دم اسبی و ردای ریونکلاو درحالی که به موشی زنده که داشت دور تدی چرخ میزد نگاه میکرد این را گفت.


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.