پالی برای خرید مایحتاج روزانه اش سری به کوچه دیاگون زده بود. او پس از اخراج شدن از خانه ریدل ها، زندگی خوبی نداشت. با اینکه او نداشتن ثبات عقلی پدر و مادرش را اثبات کرده بود و خانه جدید چپمن ها را به چنگ آورده بود، ولی باز هم آرامش خاطر نداشت. هر روز صبح زود بی مقصد از خانه بیرون می آمد تا هوا بخورد و به بهانه های مختلف از خانه بزرگشان جیم شود. امروز هم بهانه اش خرید مایحتاج روزانه بود.
- چه روز مزخرفی! هر روز مزخرف تر از دیروز!
اما او خبر نداشت درست در یک قدمی او افرادی هستند که فکر های شیطانی در سر دارند!
- سلام الکس!
- سلام گری!
- اخبارپیام امروز رو خوندی؟
- آره تو صفحه اول نوشته بود که بچه ویزلی ها همه جای شهر پخش هستن و برای تحویل دادنشون نفری سی گالیون می دن! باور نکردنیه! نه؟
- چرا! گری اونجارو.
او به دختر مونارنجی که در اطراف مغازه همه چیز فروشی ایستاده بود و ویترین را نگاه می کرد اشاره کرد.
- اوه پسر! فکر کنم اون یه ویزلیه.
- من یه نقشه دارم از پشت می ریم و می گیریمش. بعد تحویل پدر مادرش می دیم. قبول؟
- قبول! به شرط این که هرچی گیرمون اومد پنجاه پنجاه.
- باشه.
دو مرد آرام آرام طرف پالی رفتند. پالی بی نوا که از هیچ چیز خبر نداشت، همینجوری به ویترین مغازه زل زده بود.
- گرفتیمت!
- چی؟ هان؟
- ویزلی کوچولو فکر کردی می تونی از دست ما قسر در بری؟
- ویزلی کیه من اینجا ویزلی ای نمی بینم.
- بیا اینجا ببینم. الان می برمت پیش مامان بابات بعد هم سی گالیون رو نصیب خودم می کنم.
- یادت که نرفته الکس نصیب خودمون!
- باشه همون که تو گفتی.
- ولی من ویزلی نیستم. من زمین تا آسمون با اونا فرق دارم.
- یه بچه هم می تونه ببینه که تو یه ویزلیه مو قرمزی مثل تموم ویزلی ها!
- من موهام نارنجیه. من چپمنم نه ویزلی!
اما حرف های پالی بیچاره به خرج دو جادوگر نرفت. آنها با سماجت دست پالی را گرفتند و طرف خانه گریمولد بردند. مردی که الکس نام داشت در زد. چند دقیق بعد یکی از هویج های ویزلی ها که دستش را در دماغش فرو کرده بود و با ولع می چرخاند، در را باز کرد.
- بچه برو بگو مامانت بیاد. خواهرتو پیدا کردیم.
- این خواهر من نیست.
- منم همینو می گم.
- زر نزن بچه بگو بیاد.
هویج دماغو رفت و مالی ویزلی را صدا کرد. مالی ویزلی ملاقه به دست دم در آمد.
- آهای خانم بچه تو آوردیم بیا بگیرش در ضمن انعام ما یادت نره.
- اولا این بچه من نیست، دوما کی گفته انعام می دیم؟
- پیام روز. ببین اینجا نوشته.
مردی که نامش گری بود روزنامه را به مالی نشان داد.
- اینا واسه خودشون حرف مفت می زنن. تازه این بچه من نیست.
- من از صب...
- یعنی چی مگه ما الاف شما هستیم. یه بچه هم می تونه ببینه که اینم مثل بچه های شما مو قرمزه.
- نه این موهاش نارنجیه.
- قربون آدم چیز فهم.
- ما نمی فهمیم باید پول ما رو بدید وگرنه...
- وگرنه چی؟ همین الا از اینجا می ری وگرنه به آرتور می گم شقه شقه ت کنه. شیر فهم شد!
بعد با خشم فراوان در را کوبید.
- حالا کی می خواد به ما پول بده؟
پالی که دلش برای آن دو جادوگر سوخته بود دست در ردای جیبش کرد صد گالیون در آورد به آنها داد. و با افکت
به آنها لبخند زد. آنها هم با مهربانی پول را از پالی گرفتند و دور شدند. پالی که دور شدن دو مرد را می دید، ناگهان نظرش عوض شد.
- آواداکداورا!
آن دو مرد درجا مردند. پالی به آنها نزدیک شد و پولش را از دست آنها قاپید تا عبرتی برای دیگران شود!