دوئل کالین کریوی و گیبن
-
غلط کردم.
-واستا!
-
اشتباه کردم.
-واستا میخوایم بکشیمت.
-
دروغ میگی. میخوای بزنی.
لرد ولدمورت با چوبدستی افتاده بود دنبال کالین و کالین هم یه لایه التماس و سجده و لابه پخش زمین میکرد و روش یه لایه فرار میاومد و از جون و دل، جاخالی میداد تا جون و دلش حفظ شه!
همین چند لحظه پیش همهچیز روال بود.
کالین و دوربینش اینور خیابون، مشغول زوم کردن روی یک ساحرهی گذران بودن، بیخبر از اینکه لرد اونور خیابون بدو بدو داره میره پدرِ صاحاب یه خانوادهی مشنگ رو در بیاره.
-این عکســـ... این عکس کلی لایک میخوره.
چیک!-عه! چره عکسم سوخت؟
نور خیره کنندهای که کالین پیشبینیش نکرده بود، افتاده بود توی عکس و باعث شده بود عکس بسوزه و هیچی به هیچی. دوربین جادویی هم که دیده بود ساحره از کادر خارج شده، ضدحال خورده و لنزش حالت زومش رو از دست داده و به اندازهی طبیعی برگشتهبود.
کالین که گدای لایک و فالوئر بود و حسابی روی اون عکس سرمایهگذاری کرده بود، افتاد دنبال منبع خرابی عکس و اون رو در کلهی کچل رهگذر تندروی اونور خیابون دید که کچلیش نور رو انعکاس داده بود توی لنز. سریع دوید وسط خیابون تا بره اونور و تهوتوی قضیه رو در بیاره.
توی مسیر رفتن به اونور خیابون هم یه ماشین نزدیک بود زیرش بگیره و بوق زد و حرف بد زد و با تکون دادن انگشتش شخصیت خانوادگیشو نشون داد و رفت. کالین که هیچ ایدهای نداشت رهگذر پیادهی مخوف تندرو چه کسیه و نمیدونست که اعصاب هم نداره چون پروفسور تریلانی دوباره فاز برداشته بوده و پیشگویی های نامطلوب کرده بوده و اسنیپ آنتن بازی در آورده بوده و بهش گفته بوده و رهگذر پیادهی مخوف، خیلی عصبانی داشته میرفته عفت خانوادهی مشنگی که تولد بچهشون بوده رو لکهدار کنه، رفت و با یک جهش موفق، یقهی ردای طرف رو گرفت و در حالی که از یقهی طرف آویزون شده بود، جیغزنان گفت:
-ولدمورت! گند زدی به عکسم. خیلی بدی.
توی همین اثنا، دوباره ماشینه برگشت و گفت:
-اُزگل! تو که هیچ ایدهای نداشتی این بابا کیه. چطوری اسمشو صدا زدی؟ اُزگل!
گفت اُزگل. دوبار گفت اُزگل. شخصیت خانوادگیش رو نشون داد. مرتیکه معلوم نبود وسط یه داستان جادویی و وسط یه خیابون جادویی با ماشین چه غلطی میکرد. بگذریم...
کالین که میون زمین و یقه، ترسیده بود و هوایی شده بود، گفت:
-چیز... شوخیه دیگه؟ واقعنکی که ولدمورت نیستی؟
-
-از بچههای دانشکده هنری؟ تیاتر و ازین فازا؟
-
-عکاس نمیخواین؟
-از یقهی ما پیاده شو!
کالین خودشو پرتاب کرد پایین و پا گذاشت به فَ... بیخیال! بقیهش رو همه میدونید. همون اتفاقای اول رول...
هرکی که گفت لرد ولدمورت هیچوقت نمیدوعه دنبال یه نفر و این جلفبازیا مطابق شخصیتپردازیش نیست، یقین کنین که داره شخصیت خانوادگیش رو نشون میده. لرد میدوعه، خوب هم میدوعه! شما بپر یقهش رو بگیر، زنده بمون و پا به فرار بذار ببین میدوعه دنبالت برای اعادهی شرفش یا نه.
خلاصه ولدمورت طلسمای بد میفرستاد به کالین و کالین هم طبق تکنیک لایهلایهایِ سجده/فرارش، قسر در میرفت که ناگهان اسکریم جیور به اونجا آپارات کرد و در ثانیه، خودش رو پرت کرد تو آغوش لرد ولدمورت.
-اربابا، جانا! آمدم جونم به قربونت. اومدم اربابا.
-ولمون کن مردک. تو کی هستی دیگه؟
-به همین زودی مغز استخونات رو فراموش کردی؟
-دور شو میخوایم این مشنگزادهی بیشعور رو ادبش کنیم.
-حرفت عزیزه.
اما اربابا! دامبلدور مرده. بله دامبلدور مرده! مرده و وصیت هم کرده. وصیت مرده نباید رو زمین بمونه.
کالین همینطور سجده کنان، توی شعاع لرد ولدمورت دور پلیسی میزد تا طلسم نخوره بهش.
-نمیفهمیم چی میگی روفوس. کدوم گوری بودی این همه سال؟
-کجا بودم؟ آ قربون سوالت بشم ارباب.
تو وزارتخونه بودم و ارثیهی دامبلدور رو چک میکردم. چک میکردم که نکنه توش چیزی گذاشته باشه جهت نابودی ارباب تاریکیها.
ولدمورت کمی فروکش کرده بود و با تقریب خیلی خوبی، بیخیال کالین شده بود. رو کرد به اسکریمجیور و گفت:
-خب؟ نتیجهش چی شد!
-تو یه کلمه برات خلاصهش کنم... ابزورد! پوچ! بیهوده! شر! ور! بیخطر! توکلی! با هفتاد سال سابقه! خدایش بیامرزد!
-خب مبارکه. حالا برو.
-د صبر کن دیگه ارباب جون.
باید پروتکل انجام بشه.
این رو گفت و دست کرد توی جیباش و یک میکروفون و یک جغد قهوهای در آورد و دهنش رو کرد توی میکروفون و گفت:
-به نام جانی ارباب، پروتکل شمارهی یک! وصیت نامهی آلبوس پرسیوال بلاه بلاه بلاه دامبلدور!
نگاهی به کالین کرد که اصلا گوش نمیداد. ترجیح داد سخن رو کوتاه کنه و اون یه خط اصلی رو بخونه و بره.
-اهم اهم. برای کالین کریوی عزیزم، جغد قهوهای رنگ خانوادگیام را میگذارم تا اعمال قهوهای زندگیاش را پوشش دهد.
بعد سرشو آورد بالا و یه نگاهی به کالین کرد که داشت سجده/فرار میکرد و یه نگاهی هم به لرد کرد که رداشو با دستش گرفته بود تا پیشپا نخوره و دنبال کالین میدویید و گفت:
-ما این جغد رو دادیم تا تکنسین های جانوری وزارت، یعنی هاگرید و باروفیو بررسی کنن. دست کردن و ته و توش رو در آوردن اما چیز مخربی درش نبود. یک سری چیزای نامساعد بود که به باور قدیمیا خاصیت داره و خب دوتایی همونجا انداختنش رو تابه، حرارت دادن بهش و خوردنش. نتیجتاً باقی ماندهی جغد رو میدیم خدمت شما.
و اینطوری بود که یک جغد پیر خرفت رو پرت کرد سمت کالین و خودش رو هم پرت کرد سمت لرد ولدمورت و گفت:
-اربابا!حالا باید پروتکل شمارهی دو رو اجرا کنیم.
-ای بابا باز اومدی که. بگو! بکن! اجراش بکن.
-
-
-همین بود ارباب جون. با مغز استخونت خدافظی کن که رفت به خاطرهها بپیونده.
درحالی که روفوس، لرد رو گرفته بود زیر سیل ماچ، کالین خودش رو وصلهی جغد کرد و سعی کرد فرار کنه و علیرغم استارت های بدی که داشت، نهایتاً موفق هم شد و پرید و رفت و لرد هم که دید کی به کیه، بهجاش روفوس رو کشت و راه خونهی مشنگا رو که پروفسور تریلانی پیشبینی کرده بود خیلی جیز هستن و نباید سمتشون رفت، پیش گرفت تا بکشتشون و دیگه جیز نباشن. لرد ولدمورت آدمی نبود که تهدید کنندگانش رو زنده نگه داره. حالا میخوای اسنیپ آنتنه باش و هرچی تریلانی گفت رو صاف بنداز کف دست لرد، میخوای مشنگ باش و جیز باش. توی پرانتز یه چیزی بگم، نمره هم کم کردید فدای سرتون ولی این آنتن بودن خیلی بده. دهن ما صاف شد تو مدرسه سر همین که به آنتنها بفهمونیم وفاداری به ناظم، با آنتن بازی متفاوته. شما هم میون پرانتز آنتن نباشید. خب؟ آم...کجا بودیم؟ آها! کالین.
نه والا! کالینم اوکی بود. مشکل این جغده بودش. یهکم زیادی بی سر و پا بود. سرش اوکی بود ولی پایین تنهش... همونطور که روفوس گفت، در دستان درندهی هاگرید و باروفیو قرار گرفته بود و خلاصتاً کمیتش میلنگید. انقدر پرانتزی پرواز کرد که نهایتاً سقوط سفتی روی چمن های خیس و سوسیس اندود حیاط یک خونهی مشنگی داشتند. کالین همین که به خودش اومد دید بچهی دماغوی خونواده که یک کلاه بوقی مریض هم سرش گذاشته بود، دماغشو مالید به تیشرتش که نشان از شخصیت خانوادگیش بود و فریاد زنان گفت:
-بابا بابا. عکاسمون اومد. با یه جوغد.
جوغد؟ اگر سرکه نمیخورد و پنیر نمیکشید، آیندهی روشنی در انتظارش بود. یحتمل هاگریدی، آنتنی چیزی ازش در میاومد. بابای خونواده با رکابی شیری و پیژامهی راهراه سفید-آبیش که با اون سبیلای شمشیری و کلهی میون طاسش، یه جلوهی ستم خلق میکرد، اومد بیرون و در حالی که به کالین لبخند میزد و به طور مشکوکی دستاشو به هم میمالید و ابروهاشو بالاپایین میکرد، فریاد زد:
-خانم دیدی گفتم این دیجی کالا معتبره؟
کالین مبهوت گفت:
-دیجی چی؟
-سفارشمون رو اوردن خانم. یه عکاس تر و تازه. شیپینگشون هم با جغده.
-چی؟ شیبینگ؟ شیب؟ بام؟
-هیچی پسرم. شما تازه رسیدی هوا به هوا شدی. چرا انقدر کوچولویی؟
جمله آخر رو در حالی گفت که دستاشو به هم میمالید. هوا هیچجوره اونقدر سرد نبود که باباعه هی دستاشو بماله به هم و این قضیه نشون از شخصیت خانوادگی تعطیل اون خانواده میداد.
-چرا سیبیل داری پسرم؟
-هاااا این؟ مصنوعیه! گذاشتم که توی شورای ویزن راهم بدن بتونم برم با مشاهیر سلفی بگیرم.
توی همین اثناء مادر خانواده هم اومد بیرون و بذارید اینجوری بگم که در طاسی سر و شمشیری بودن سبیل، کاملا رقیب چغر و بد بدنی برای شوهرش محسوب میشد. پیژامهش همون برند پیژامهی باباعه بود و اما لباسش... لباسش شدیداً سوسیسی بود که نشان از سوسیس اندود کردن کف حیاط میداد.
مامانه هم یا خدا! مامانه هم در حالی که دستاشو میمالید به هم و به دوربین کالین نگاه میکرد، گفت:
-امروز تولد امیرارسلان جونمونه. تو رو از دیجیکالا سفارش دادیم که برامون عکاسی کنی.
کالین انقدر حواسش پرت سوسیس های اندوده شده!؟ ی کف حیاط -که یحتمل شام تولد بودند- شده بود که هیچ نفهمید مادر فولاد زره چی گفت. تنها چیزی که متوجهش شد این بود که هرچی صدای کلفت تا قبل از دهان گشودن مامان امیرارسلان جون شنیده بوده، صرفاً یه شوخی ساده بوده.
-عام. من برم!؟
-بری؟ چیچی و بری؟ ما این همه راه اومدیم. حالا میگی عکس نمیگیری؟
ناگهان زنگ حیاط به صدا در اومد. دیجیکالا عکاس اصلی رو آورده بود. کالین رسماً خشکش زده بود. مامان و بابای خانواده در حالی که دستاشون رو به هم میمالوندن، شروع کردند به یکی درمیون سخنرانی کردن.
-چی؟ تو عکاس اصلی نیستی؟
-ازین پاپارازیا هستی؟ خواستی زندگی شخصی مارو به جهانیان بنمایی؟
-به جهانیان مینماییمت. حالا صبر کن.
کالین نای فرار نداشت. نای سجده هم نداشت. نتیجتا نای سجده/فرار که در اون صاحبسبک بود رو هم نداشت. صرفاً نالههای نامفهوم میکرد و امیر ارسلان...جان!؟ و مامان و باباش... مامان و بابا جانش!؟ اومدند سمتش و بردند حبسش کردند توی اتاق پشتی تا بعد از تولد شخصیت خانوادگیشون رو فرو کنند توی مغزش. توی مسیر اتاق پشتی امیرارسلان دوباره دماغشو مالید، اینبار به تیشرت کالین و کالین خیلی چندشش شد از این شخصیت خانوادگی.
سمت لرد ولدمورت.با خودش پیشگویی تریلانی رو مرور میکرد." آنجا... مشنگستان، درب بنفش. پشت آن در و در اتاق پشتی، مرگ در انتظار توست." و لرد داشت میرفت مرگ رو بکشه و فاز "حتی مرگ هم ازمن فرار میکند" برداره و این داستانا.
به در بنفش رسید. در زد و امیرارسلان در رو باز کرد و اومد که دماغشو بماله به پایین ردای لرد سیاه که با یه چک افسری روبرو شد. بچهی پررو که تازه داشت ادب میشد، اومد بره به مامان باباش بگه که عمو زدتش اما عمو یه افسری دیگه هم خوابوند زیر گوشش.
-تا تو باشی چغلی نکنی. کسی حق نداره آنتن داشته باشه. فقط ما حق داریم آنتن داشته باشیم.ام... ما و ناظم مدرسهی کالیناینا!
یدونه دیگه هم خوابوند زیر گوش بچه، چون تا سه نشه بازی نشه. بعدش راه افتاد از لای سوسیس های اندوده شدهی کف حیاط به سمت خونه و اتاق پشتی.
ده دقیقهی بعد-آواداکداورا!
همون داستان همیشگی! دوباره طلسم کمونه کرد به خودش و پودر شد و ولدمورت تا ابد از نظر ها داستان شد.
تا عشق و امیدی هستش، چه باک از بوسهی دیوانهسازان؟ پایان!
فلش بک.کلبهی احزان رو به گلستان سیبل تریلانیتریلانی که توی کلبهی نیمهخالیش زل زده بود به گوی جادویی روبروش یه دفعه رفت توی خلسه و گفت:
-یکی باید بمیرد تا آن یکی فیلان و بیسار.
این دیگه از شنگول و منگول هم تکراریتر شده بود. واسه همین یک اتصالی زد و گفت:
-سلامتی سه تن. رفیق ، ناموس ، وطن.
به درد نمیخورد. یک دور دیگه کانال عوض کرد و گفت:
- دمی بی خبری كافی است تا همه چیز را از دست بدهی و ناگهان هر چه را كه با تلاش به دست آورده ای، نابود می شود و از دست می رود. سخن بزرگان، ژان پل سارتر.
اینم قشنگ بود به نسبت ولی...
-نکن جان! نکن. اون عمهته. نکن تو ناجوری. ای جان اسنوی احمق.
نهایتاً از دستش در رفت و پیشگویی اصلی رو هم اون لابهلا، منتشر کرد.
-آنجا... مشنگستان، درب بنفش. پشت آن در و در اتاق پشتی، مرگ در انتظار توست. عشق. عشق میزبان، میهمان ناخوانده را محافظت میکند. سارق نابود میشود. امیدوارم واضح گفته باشم. دیگه ما بریم سیزن جدیدو ببینیم تا اسپویل نشده.
داخل خونهی امیرارسلانینادو چیز در دنیا جاذبند. اولی شمشیر گریفیندوره که هرچی قویترش بکنه رو جذب میکنه و دومی رکابی سفیده که هرچی چرکترش بکنه رو جذب میکنه. و خب آوادا به هیچ وجه چرککننده نیست. فلذا وقتی لرد اولین آوادا رو رَوونهی رکابی بابای امیرارسلان جون کرد، آوادا کمونه کرد و خورد به چینیای که مادرزنش تو پاتختی آورده بود واسشون و شکستن چینی همانا و خنک شدن دلش همانا. رفت یه ماچ از لپای از عصبانیت سرخشدهی لرد گرفت تا پروسهی...نه پروسه نه! چی میگفت روفوس؟ آها! یه ماچ از لپای از عصبانیت سرخشدهی لرد گرفت تا "پروتکل" تخریب شخصیتپردازی لرد تکمیل بشه. لرد هم نه گذاشت و نه برداشت و آوادای دوم رو مستقیم زد به سرش و هدشاتش کرد. در همین عنفوان، مامان امیرارسلان جون که متوجه شده بود یه خبراییه و این انسان کچل، مهمون تولد پسرش نیست، در حالی که دستاشو میمالید، رفته بود توی اتاق پشتی و کالین رو در آغوش گرفته بود و میگفت:
-نه تو نباید بمیری. نه. باید زنده بمونی تا بعد جشن تولد بیام حسابتو برسم. آره. ادبت کنم. که دیگه با جغد نپری وسط زندگی یه خونوادهی محترم.
جملات بالا تاثیر خودش رو گذاشت و کالین طلسم شد.
-مگه اینکه از رو جنازهی من رد بشی.
-خو! باشه.
لرد یه آوادا زد به مامان امیرارسلانجون و در حالی که از رو جنازهش رد میشد، رو کرد به کالین.
-غلط کردم.
-خب نباید میکردی.
پایان فلش بک