(پست پایانی)
در حالی که غول پارتی با شدت تمام ادامه داشت، هر ده ناخن آستوریا داخل چراغ جادو فرو رفته بود! حرارت ناخن ها چسب را ذوب کرده بود و آستوریا کم کم احساس می کرد قادر به تکان دادن ناخن هایش نیست.
-اگه این تو گیر کنم...یا حتی یکی از ناخنام این تو گیر کنن، همتونو تبدیل به فیتیله همین چراغ می کنما!
مرگخواران مستاصل و درمانده به غول هایی که بی وقفه سرگرم پایکوبی بودند نگاه کردند. لیسا به طرف یکی از آن ها رفت. ردایش را گرفت و تکان داد.
-هی...هی...قهرم!
غول ناگهان متوقف شد.
-چرا خب؟ مگه چیکار کردم؟
لزومی نداشت کاری انجام داده باشد. لیسا حتی با خودش هم قهر بود. به آرامی کنار غول نشست.
-می گم...شماها الان همتون بازنشسته هستین؟
-آره...نه البته. اون کوچیکه که می بینی خواهر زاده غولسونه. گیر داد بهش. اونم مجبور شد این جوجه غولو با خودش بیاره. نگفتی چرا قهری؟
لیسا به فکر فرو رفت...
کمی بعد:-مجبوری!
-نیستم! من الان تو مهمونیم!
مرگخواران غول کوچک را محاصره کرده بودند.
-تو بازنشسته نیستی. اینو فهمیدیم. و الانم توی چراغت نیستی. مجبوری آرزوهای ما رو برآورده کنی. وگرنه برات گزارش می زنیم.
غول، کمی ترسیده بود. در اولین سال غولکاری اش، نباید گزارش می خورد.
-خب...چی می خوایین؟ فقط یه آرزو می تونین بکنین.
-نه دیگه...خیلی آرزو می تونیم بکنیم. تعدادمون زیاده!
-خب...چیکار کنم؟ تعمیر چراغ؟
ساعاتی بعد:خانه ریدل ها غرق در سکوت و آرامش بود. هیچ اثری از غول و چراغ و غول پارتی در اطراف به چشم نمی خورد...
لبخندی از سر آرامش در چهره تک تک مرگخواران نقش بسته بود.
تعمیر چراغ و بعد از آن فرو کردن غول به داخل چراغ تنگ وتاریک و البته پایان دادن به غول پارتی...
ماموریت آن روز بیشتر از چیزی که فکر می کردند سخت و طاقت فرسا بود.
لرد سیاه گزارش ها را خواند و روی میز گذاشت.
-فکر نکنین نفهمیدیم...امروز همش سرگرم بازی با این غولا بودین. اونم در چنین روز مهمی. وزارتخونه قرار بود ارتش های کمکی دو جبهه رو تعیین کنه. خب...بذار ببینیم به ما چی رسیده. جغبخ؟ این دیگه چیه؟ وینکی؟ توضیح بده!
وینکی اصلا مایل نبود توضیح بدهد، حتی اگر به قیمت جن بد محسوب شدنش تمام می شد.
-معاون اول وینکی، ماسکی، برای ارباب توضیح داد.
آرسینوس که بار و بندیلش را جمع کرده بود و بی سرو صدا تا کنار در پیش رفته بود، سر جایش متوقف شد.
-اممم...لعنت به این شانس! من...بله...ارباب...خب... پس از بررسی بودجه وزارت و دخل و خرجمون متوجه شدیم که خانه ریدل ها مقادیر زیادی از بودجه رو مصرف کرده و در مقابل، محفل، تمام چک هایی که براشون فرستادیم رو برگردونده. گفتن بلد نیستن خرج کنن! پول که می بینن خودشونو گم می کنن. حتی روی یکی از چک ها چند قطره خون بود. برای همین، ارتش دیوانه سازها و غول های بیابونی و غارنشین و پریزادها و اجنه خاکی رو به اونا اختصاص دادیم و جغبخ رو به شما... جمعیت غول های بازنشسته خوشحال!
مرگخواران، در انتظار انفجاری از طرف لرد بودند...
ولی چنین اتفاقی نیفتاد!
-خب...که اینطور...باشه...وقتی رسیدن به ما اطلاع بدین.
دو ساعت بعد...-انجام شد؟
-بله ارباب. همونطور که امر فرمودین جمعیت غول های ارسالی وزارتخونه رو به دو گروه تقسیم کردیم. یک گروه روی شونه های وینکی و گروه دوم روی شونه های آرسینوس نشستن. بصورت طبقه ای. یعنی یه غول نشست...و اون یکی روی شونه های قبلی. آپارتمانی رفتن بالا. خیلی مرتفع شدن ارباب! و یه قانون با یک ماده براشون تصویب کردیم...تغییر مکان ممنوع!
پایان