هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۹:۲۷ شنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۶
#79

آبرفورث دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۰ سه شنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۱:۲۴ سه شنبه ۱۳ دی ۱۴۰۱
از اتاق مدیریت هاگزهد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 78
آفلاین
وقتی بانز بر روی دوش آن موش بود موش در مجارای فاضلاب قدم میزد.بوی بد فاضلاب به مشام بانز می خورود ،کم مانده بود بالا بیاورد ،که ناگهان بانز گفت:
-یه نظری بدم؟
-نه.
-منو ول کنی برم خیلی خوب میشه.
-ساکت میشی یا ساکتت کنم؟
-باشه باشه ،چقدر عصبی .

کم مانده بود بانز به خاطر بوی بد فاضلاب بیهوش شود که بالاخره به جای عجیب و غریبی رسیدن، آنجا پر از موش های فاضلابی بود.کمی نزدیکتر شدند،بانز متوجه تپه ای شد که روی آن صندلی بزرگی بود که بر روی آن موش بود که انگار رئیس آنها بود .روی گردن آن موش گردنبندی طلایی بود و یکی از دندان هایش روکش طلایی داشت .
موش که روی دوشش بانز بود جلو آمد و گفت:
-رئیس برای شما یه چیزی آوردم.
-چه چیزی آوردی؟

موش بانز را بر روی زمین گذاشت ،ناگهان بانز گفت:
-من اصلا بدردوتون نمی خورم.

رئیس موشا با صدایی نسبتا بلند شروع به گفتند کرد:
-چند ماه پیش گربه ای به نام آرنولد به پدرم رئیس شهر قهوه ای حمله کرد و او ن رو کشت و خودش رئیس شهر قهوه ای شد و موش های فاضلابی رو از اونجا بیرون کرد ،اون موشا به سمت روستایی به نام روستا شورشیا بود اومدند،اون روستا همین جاست.آرنولد متوجه شکایاتی شد که از طرف شهر های کناری اومده بود. اون شکایت ها در مورد موش های فاضلابی بود اون به خاطر نفرت از موشا شکایتو قبول کرد و تصمیم به نا بودی ما گرفت منم لشکر خودمو برای روبرویی اون گربه آماده کردم ،حالا که تو اومدی تورو گروگان میگریم تا که این جنگو پیروز شیم.

بانز در فکر بود که آرنولد محفلیه و او مرگخواره و آرنولد سایشو باتیر میزند و اگه بفهمه آن را گروگان گرفتند حتما حمله میکنند که ناگهان صدای کسی از مجارای فاضلاب می آمد که می گفت:
-حمله نکنید ای موشای ترسو.

آن صدای آرنولد بود ،حالا باید بانز برای فرار از آنجا ف نقشه ای میکشید .آرنولد پارد آنجا شد وگفت:
-نابودتون میکنم ای موشای تمیز.

که ناگهان چشم آرنولد به بانز خورد وگفت :
-تتو اینجا چیکار نمیکنی ای مرگخوار تمیز،نمیکشمت.

بانز از یکی از لوله های مجارای فاضلاب فرار کرد.





قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱۶:۵۴ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۶
#78

دارین ماردنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 97
آفلاین
موش او را به سوی خود کشید. با دندان هایش آستینش را گرفت و گفت :
- کجا؟

بانز که به تته پته افتاده بود گفت :
- ااه... چیزه... با اجازتون دیگه مرخص شم. دوستام منتظرمن. من نمی تونم...
- نه ، نه ، نه. اصلا حرفشم نزن. تو به شهر موش های فاضلابی اومدی. باید پذیرایی شی و از دوستانت و دنیای بیرون بگی.
- آخه ، من نمی تونم... من باید یک دفترچه رو پیدا کنم.

موش داد زد :
- اگه یکبار دیگه لج کنی خودم می خورمت! شیر فهم شد؟ اینجا رییس منم. رییس موش ها منم می فهمی؟ پس باید از دستورم اطاعات کنی و با من به مهمونی موش ها بیای.

بانز که زبانش بند آمده بود بعد چند لحظه گفت :
- باشه. باشه.
- آفرین.

موش بانز را در هوا چرخاند و بر روی کولش انداخت و دوان دوان در مجاری های فاضلاب به سوی شهر موش ها راه افتاد.


عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱۳:۴۴ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۶
#77

هرميون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۰ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
از خلاف آمد عادت بطلب کام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 109
آفلاین
ولی از شانس بدش بوی به جا مانده از شهرقهوه ای اش نامرئی نبود و موش عظیم الجثه هم نامردی نکرده با کنجکاوی بو می کشید.

بانز کمی خودش را عقب کشید:
-اممم...خوبید شما؟

موش قصه ما هم که گیس کردن موهای پایش بخاطر صدای بوداری به تاخیر افتاده بود صدای هیپوگریف کُشان ای در داد:
-کیستی که جرات نمودی هوای کثیف فاضلاب دانان را با بوی مشکوک ات مغشوش نمایی؟
-ما ناخن پای دانان هم نیستیم به مرلین،اگه راه خروج رو نشون بدید من بو مو میذارم رو کولم میرم حتی.

با درامدن چند تن از دوستان چشم قرمزِ پشمالوترازمخاطب اش بقیه حرفش به شکم اش می ریزد.

نگاه گرفتن از مخاطب همانا و نزدیک شدن دماغ صورتی و کنجکاو به آستین چپش همانا:
-قلمروی دانان چندین قرن است که مهمان نداشته،حیف است که مهمان نوازی ای درخور نداشته باشیم.

بانز لعنت بر کک تنبان مرلینی نثار کرد و چشم چرخاند که دوپای نامرئی دیگر هم قرض کند که...


ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۶/۱۱/۲۲ ۱۳:۴۹:۳۲

lost between reality and dreams


پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۰:۲۴ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۶
#76

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
بانز که همچنان حالت جیغول نامرئی اش را حفظ کرده بود، به روزنه نور برخورد کرد...
و سپس سقوط کرد.
سقوطش آنقدر به طول انجامید که حتی توانست در حین سقوط، ناخن های بلند و نامرئی دست و پایش را هم بگیرد!

- اوه... رودخونه سفیده این که.

بانز درست میگفت. این محل، که به نظر یک راهروی بلند و بزرگ بود، رودخانه اش مثل آب عادی بود. نه قهوه ای بود و نه هیچ رنگ دیگری. کاملا عادی و تمیز بود.
بانز که کاملا خیس شده بود، از جایش برخاست تا در طول راهرو پیش برود.
- مرلین اون شهر قهوه ای رو حتی سر دشمنای ارباب هم نازل نکنه.

این فاضلاب، از نظر تمیزی، در مقابل آن شهر قهوه ای، همچون بهشت بود. البته اینکه بودن در آنجا، توقع بانز را هم پایین آورده بود، چندان بی تاثیر نبود.
بهرحال، بانز رفت و رفت، تا اینکه به موجودی عظیم و قوز کرده رسید که البته پشتش را به او کرده بود و نشسته بود.
بانز جلو رفت و با نوک انگشتش ضربه ای به او زد.
- میشه بگی من کجا هستم دقیقا؟

جانور سرش را چرخاند و بانز با دیدن چهره عظیم و هیولا مانند موشی که مقابلش بود، به نامرئی بودنش صدها و هزاران درود فرستاد!



پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۲۲:۳۲ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۶
#75

نقاب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۳ دوشنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۲۵ دوشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۷
از روی صورت پادشاه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 18
آفلاین
بانز از تاریکی می ترسید. بانز از محیط های بسته هم می ترسید. بانز از دریاچه های قهوه ای هم می ترسید. بانز از خودش هم می ترسید. بانز از ترس هم می ترسید. این شد که تمام حجم ترس های بانز ناگهان در معده اش جمع شدند و کلی خودشان را در اسید معده بانز پلکاندند و بعد هم ریختند توی روده باریک بانز و آنجا هم کلی روی پرزها غلتیدند و پایین رفتند و پروتئین هایشان جذب شد و بعد هم رفتند توی روده بزرگ بانز و کلی بالا رفتند و بعد هم افقی رفتند و بعد دوباره پایین آمدند و بصورت ترس های ترسناک و قهوه ای رنگی وارد محیط تاریک اطراف شدند.
بانز، لرزان و ترسان، چشم هایش را برای دیدن و شناسایی هیولاهای تاریکی و خون آشام ها و ارواح سرگردان و میرتل های گریان و پروفسور بینزها گشاد کرد. بعد هم سریعا توی دریاچه قهوه ای شیرجه زد تا وسطش قایم شود و هیچ موجود خبیث و زاده تاریکی ای دیگر نتواند او را بگیرد و ببرد و بخورد.

بانز شنا کرد و شنا کرد و همچنان شنا کرد و از میان انواع عتیقه جات قاچاقی و جلبک ها و کراکن های قهوه ای خفته در دریاچه گذشت و جلو رفت و جلو رفت تا بالاخره توانست از دور، روزنه نوری ببیند.
بله! بانز بالاخره توانسته بود به انتهای دریاچه قهوه ای برسد! بانز یک قهرمان بود! بانز یک افسانه بود! بانز، پسری بود که زنده ماند! بانز، ناجی جادوگران بود! بانز کسی بود که پرده های پادشاهی قهوه بر دریاچه قهوه ای را کنار زده بود و به ریسمان امید و روشنایی رسیده بود!
بانز سوار بر جریان دریاچه قهوه ای جلو رفت تا بالاخره به روزنه نور رسید.
-آررره! کاغذپاره ها، من دارم میام! :قیافه جیغول نامرئی:




پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۰:۱۳ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۶
#74

آرنولد پفک پیگمیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۲ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۵۹:۴۹ جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
از هررررررررررچی که منفوره، خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 95
آفلاین
- بانز؟ صدامونو می‌شنوی بانز؟ چی شد؟ کاغذپاره‌ها رو پیدا نکردی؟

صدا از بالا میومد.
بانز چند متر اون‌طرف‌تر دوید، از دل تاریکی بیرون اومد و زیر نور وایساد. نوری که از لای روزنه‌ای می‌تابید که بانز از طریقِ اون، وارد این شهر قهوه‌ای شده بود.
- صداتونو می‌شنوم بچه‌ها. اینجام!
- کجایی؟ نمی‌بینیمت.
- اینجام بابا. اینجا! وسط این محوطه‌ی خیلی نورانی. نور اونقد شدید داره به چشام می‌تابه که نمی‌تونم سقف رو درست ببینم. ولی شماها دیگه باید منو دیده باشین.

- کوشی؟
- کسی بانز رو می‌بینه؟
- من که نمی‌بینمش.
- منم همینطور.
- اون محوطه‌ی خیلی نورانی که خالیه. کسی زیرش نیس که.

بانز:

- مهم نیس. بگو ببینیم، این زیر چیکار کردی؟ به نتیجه‌ای نرسیدی؟
- چرا. اتفاقاً وسط راه توی یه دریاچه‌ی قهوه‌ای شیرجه زدم و با اینکه الآن بوی گند میدم، ولی عوضش با آغشته شدن به مواد قهوه‌ای تونستم تا یه مدت مرئی باشم و... آها! این پایین پایینا هم کلّی عتیقه پیدا کردم. تازه! یه سرنخ‌هایی از وجود چندتا قاچاق‌چی هم گیرم اومد. خیلی شهر عجیبیه این شهر قهوه‌ای! همه‌چی توش پیدا میشه!
- و تا الآن اون کاغذپاره‌های لعنتی رو پیدا نکردی؟
- اممم... نه.
- مرد حسابی! رفتی اون پایین برا خودت چرخ بزنی و پُشت سرهم سوژه‌ی فرعی باز کنی؟! زود باش برو دنبال کاغذپاره‌ها بگرد. از زیر سنگ هم که شده پیداشون می‌کنی. تا پیداشون نکنی، این روزنه رو برات باز نمی‌کنیم! فهمیدی؟! هن!

و همزمان با بسته‌شدنِ روزنه، محوطه‌ی نورانی‌ای که بانز زیرش وایساده بود، از بین رفت.


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱۱:۴۲ دوشنبه ۶ آذر ۱۳۹۶
#73

جیسون ساموئلزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ جمعه ۲۲ مرداد ۱۴۰۰
از سفر برگشتم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 234
آفلاین
بانز نگاهی به اطرافش انداخت و متوجه تابلوی " دریاچه ی قهوه ای - شنا ممنوع" شد. باید این کار رو میکرد. این کار لازم بود. این کار خیلی مهم بود. این کار روی گرمایش زمین و آب شدن یخ های قطبی تاثیر مستقیم داشت!

بنابراین بانز دورخیز کرد. با حداکثر سرعت حرکت کرد و شیرجه زد توی دریاچه ی قهوه ای. دریاچه قهوه ای تر از اونی بود که فکر میکرد. اما متوجه نوری شد و به سمت اون شنا کرد.

- خب، اینجا چی داریم؟... یه جام قهوه ای برای دوره ی قهوه ای خان هلندی... یه آفتابه ی زرد برای دوره ی زرد شاه روسی... یه نقاشی از داوینچی با موضوع دستشویی قهوه ای...

فقط یه فکر تو سر بانز افتاد. " قاچاقچی های قهوه ای."


تصویر کوچک شده

= = = = = = = =
- تو فيلما وقتي يکي از کما خارج ميشه، بازيگر زن مياد و بهش گل تقديم ميکنه. اما من...از يه خواب کوتاه بيدار شدم...ديدم دنيا به فنا رفته...و به جای گل يه دسته مرده ی مغز خوار بهم تقديم کردن.

Night Of The Living Deadpool
= = = = = = = =
من یعنی مسافرت...مسافرت یعنی من!

= = = = = = = =

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۲۰:۳۶ چهارشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۶
#72

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
بانز در شهر قهوه ای، پیش میرفت و با دهان باز، به اطراف نگاه می انداخت. بهتر بود از اهالی میپرسید که کتاب هارا دیده اند یا نه؟ به یک فرد کاملا قهوه ای رسید.
- ببخشید؟

مرد قهوه ای، به اطراف نگاه کرد. هرچه نگاه کرد چیزی ندید. باز هم نگاه کرد. حتی باز هم نگاه کرد. اما چیزی ندید. پس با نگرانی به آسمان خیره شد و گفت:
- ام... شما؟

و با دیدن آستینی قهوه ای که از دل زمین قهوه ای بیرون آمد و بر سر شخصی خورد، از ترس سکته زد!

- بابا من که شما نیستم! من اسلایترینیم! مرگخوارم! شما ریونکلاویه! تازه یه ماه نیست اومده ها!

مرد قهوه ای که سکته را از سر گذرانده بود، جیغ بنفشی کشید و فرار کرد. بانز متوجه شد که باید از حالت نامرئی به مرئی تغییر کند تا قبل از سکته دادن ملت شهر قهوه ای، کتاب هارا پیدا کند؛ اما او، مادرزادی نامرئی بود. به آستینش نگاه کرد که قهوه ای و در نتیجه، مرئی شده. خیلی ذوق کرد که بالاخره میتواند خودش را در آیینه ببیند؛ اما باید سرتا پایش را قهوه ای میکرد یا دنبال راه دیگری میگشت؟

- اوه!



پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱۲:۴۶ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۶
#71

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۳:۱۳:۱۲
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
- قراره تبدیل بشم به یه موجودی که نصفش نامرئیه و نصفش قهوه‌ای و زرد؟!

مرگخواران به حال بانز نچ‌نچ کردن. رودولف جلو اومد و طنابی رو به بانز داد.
- بیا اینو ببند دور خودت. تا تهِ مسیر کارتو راه میندازه.

بانز آهی کشید و طناب رو دور کمر خودش سفت کرد. سعی کرد روحیه‌شو حفظ کنه و شستش رو به مرگخواران نشون داد، ولی هیچکس اون رو ندید.
بعد عینهو نجات غریق‌ها، برای نجات کتاب‌ها از اعماق دریای قهوه‌ای، شیرجه زد داخل سوراخ.
سوراخ دستشویی از چیزی که تصور میکرد، جذاب‌تر بود. اونجا همه‌چی پیدا میشد. شهرِ بازیِ قهوه‌ای، شهرِ نامرئیانِ قهوه‌ای، حتی قهوه‌خونه‌ی قهوه‌ای!
لبخندی به لب بانز نشست. اون اولین نفری بود که با شهر قهوه‌ای رو در رو شده بود. اون کاشف شهر قهوه‌ای بود. بانز، جن پیشگام! بانز، سوپر هیروی نامرئی! بانز...

- هی شرلوک! این دفه نمیتونی دستمو از پُشت ببندی!
- پس از جلو می‌بندم!
- جفتتون خفه! گت آور هیـــر!
- هی مورتی! بیا بریم... آوغ! ... فصل سوم سریالمون رو... آووووغ! توی این فاضلاب بگذرونیم! مورتی! ... آووووغ!
- آخ که سوژه‌های دخمه جادوی روزگاره! شکستن پتانسیلش، کار آنتونین‌شاهه!
- استاد سندی، من گشنمـــــه! میشه از شوکولای اینجا بخورم؟

بانز با دیدن جماعتی از دنیای گِیم و سریال و کُمیک، فهمید که کاشف این شهر نبوده و صرفاً غریبه‌ای بوده که از شهر غریبِ بی‌نشونی اومده بود. هنوز با این حقیقت کنار نیومده بود که آنتونین دالاهوفِ دراز کشیده روی تخته اسکیت، موج‌سوارانه از کنارش رد شد و باعث شد بانز هم از لحاظ ظاهری و هم باطنی، آغشته به ماده‌ی قهوه‌ای و زرد بشه.
بانز سعی کرد نیمه‌ی پُرِ لیوان رو ببینه.
- خب... عوضش الآن نامرئی نیستم.

بعد، روی عمیق‌ترین سطحِ سوراخ فرود اومد. جایی که مردمِ قهوه‌ای رنگ با ماشین‌ها و جاروهای قهوه‌ای رنگ‌شون در حال عبور و مرور بودن.
بانز متوجه چندین تابلوی راهنما شد.
"حمومِ شهرِ قهوه‌ای، سمت چپ"
"دستشویی اندر دستشویی، سمت راست"
"رستورانِ قهوه‌ایجات، دو خیابون بالاتر"
"محل اشیاء گم‌شده، نمیگم کجاس! خودت پیداش کن، سوژه طولانی بشه! "

بانز:
بانز نامرئی بود. با شکلک نمیشد قیافه‌شو توصیف کرد.


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۲۱:۲۷ پنجشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۶
#70

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۵۰:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
مرگخواران به خیال اینکه به بانز نگاه میکنند، به در و دیوار خیره شده و نگاه های شیطانی کردند. در و دیوار هم ترسیدند! در و دیوار لرزیدند! تا آن لحظه هیچکس با به آنها نگاه شیطانی نکرده بود. به همین دلیل، قسمت های مشخصی از در و دیوار ناگهان به رنگ زرد و نوتلایی درآمدند.
دیواری که از بقیه شجاع تر بود و روی گچ هایش خالکوبی کرده بود: "رفیق بی کلک، بتن" و "دنبالم نیا؛ آجر میشی" و "چاه بازکنی آنلاین" و "تعویض سنگ مرلینگاه با کمترین نرخ"، جلو آمد و به بقیه در و دیوارها گفت:
-اینطوری نمیشه. باید نیروی پشتیبانی رو خبر کنیم. با خاک سفید تماس بگیرین.

و در کسری از ثانیه، نیروهای زمینی و هوایی و آبی و قرمز و قهوه ای از پشت کوه های بلند ظاهر شدند. خلبان فرمانده به همان دیوار شجاع بیسیم زد که:
-دیس ایز پی-کواد. ارایوینگ شورتلی ات ال-زی.

و در کسری از ثانیه، جوخه ی حمله مستقیم خاک سفید بر سر مرگخواران ریخت. خلبان فرمانده درحالیکه با لباسی سیاه و خوفناک از طناب های هلیکوپترش پایین می آمد، با بلندگو خودش را معرفی کرد.
-خلبان فرمانده جوخه پدافند عامل و فاعل خاک سفید هستم، دارث ویدر! لطفا هر چه زودتر به خودتون اکسپلیارموس زده و ناک اوت بشید وگرنه تو فیلم بعدی جنگ ستارگان ازتون ستاره مرگ درست میکنیم.

در این لحظه، لوک اسکای واکر، یکه تاز فیلم های جنگ ستارگان، کاملا بیجا وارد منطقه شد. چوبدستی لیزری اش را کشید و رو به دارث ویدر گفت:
-پدر، یک بار برای همیشه اومدم تا کارتو تموم کنم. زانو بزن و تقاضای بخشش کن.

دارث ویدر متاثر شد. دارث ویدر شکست. دارث ویدر انتظار نداشت که پسر کوچکش به این زودی به سمت تاریکی و مرگخواران بلغزد. چه میشد وقتی که مردم به درون تاریکی بی انتهای جادوی سیاه پرت می شدند؟ چرا دلها سرشار از عشق و محبت نبود؟ چرا دیگر هیچکس نمی خواست با صلح و صفا کهکشان را تصرف کند؟ چه بر سر مردم آمده بود؟
دارث ویدر با ناراحتی روی زمین فرود آمد. نگاهی تاسف بار به فرزندش انداخت و برای آخرین بار به غروب خورشید نگاه کرد. پرتوهایی که با ملایمت به صورتش می خوردند را با تمام وجود لمس کرد. موهایش را به نسیم عصرگاهی سپرد و در دل زمزمه کرد:
-بگو که مرا بخاطر می سپاری... اکنون که در بهترین لباس خویش ایستاده و به غروب خیره شده ام... موهای نارنجی و لبان غنچه شده ات یادگار کیست؟ بگو که مرا دوباره می بینی، حتی اگر فقط باقی مانم در... وحشیانه ترین رویاهایت...

و اینجا بود که دارث ویدر، قهرمان همیشه جاویدان، دست به کلاهخودش برد و آن را درآورد...

-نههههعععععهعوووووااااااوووو... دارث ویدر بزرگ، پدر من... دونالد ترامپه؟ یعنی اسم واقعی من، لوک ترامپ واکره؟

لوک، تنها لباس های بالاتنه اش را برای احترام به خردسالان توی خانه درید و به سمت گودریک هالو فرار کرد. در آنجا تحت تمرین های جادویی هری پاتر قرار گرفت و طی هفت سال به استادی در تمامی فنون جادویی رسید و تبدیل به یک اسطوره شد. سپس برای خشکاندن ریشه های جادوی سیاه و نابودی سرمنشا تباهی در دنیا، خود شخص لرد ولدمورت را به نبردی در هاگوارتز دعوت کرد. لرد ولدمورت البته توجهی به او نکرد اما این باعث نشد که لوک انگیزه خود را از دست بدهد. به هرحال، نبرد هاگوارتز در غیاب لرد ولدمورت آغاز شد. لوک به مدت چندساعت و در حضور جادوآموزان تماشاچی به خود ورد میزد و از وردهای خودش جاخالی می داد.
در انتهای نبرد، لوک در یک حرکت تروریستی به خودش اکسپلیارموس زد و کشته شد. درنهایت، روح لوک و ابوهری الدیاگونی در دنیای دیگر با هم به ریش رولینگ و هفت تا کتابش خندیدند.

-هی... بانز... هرجا که هستی... صدامونو میشنوی؟

بانز از جا پرید و به دور و برش نگاه کرد.
-ها؟
-گفتیم که قراره بری تو چاه مرلینگاه و کاغد پاره های دامبلدور رو برامون بیاری فکر کنم.
-

بانز در دنیای فکر و خیالش فرو رفته و از اتفاقات واقعی دور و بر غافل شده بود.



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.