آمبریج حیا کن، هاگوارتز رو رها کنزمان به سختی می گذاشت. کم کم خمیازه ها بیشتر و بیشتر می شد. بچه ها زیر لب غر غر می کردند. دعوا راه می انداختند و بدخلق شده بودند. چشم هایشان نیمه بسته بود ، بعضی ها سر پا خر و پف می کردند و خوابیده بودند ، بعضی ها ادای آدم های نگران و آشفته را در می آوردند که مثلا ما آدم های با مسئولیتی هستیم و نگران کلاهیم! اما در دلشان می گفتند :« اصلا گور بابای هر چی کلاهه! کلاه گم شده که شده. چرا ما باید از خوابمون بزنیم؟ » خب ، ولی چاره ای نبود. رفتن به خوابگاه ها خیلی ضایع بود. اینکه یک دانش آموز هاگوارتزی هیچ مسئولیتی نسبت به کلاه گروهبندی نداشته باشد بی شک تاسف اساتید و مدیر مدرسه دامبلدور را بر می انگیخت.
آخر سر همه ی گروه ها با صورت هایی وا رفته و قیافه هایی شکست خورده و عصبانی به حیاط هاگوارتز برگشتند. هوا هر لحظه سرد تر می شد. بچه ها می لرزیدند و به هم دیگر می چسبیدند. هیچ کدام هیچ سر نخ خاصی از کلاه پیدا نکرده بودند. بر صورت بچه ها اخم سنگینی نقس بسته بود.
آدر بر زمین تف کرد و با پا تفش را لگد کرد و گفت :
- « لعنت! بعد این همه جست و جو هیچی دستگیرمون نشد! »
هیچ کس هیچی نگفت. همه خسته تر از آن بودند که حرفی بزنند. تا حدی که دورا دیگر حوصله ی ذهن خوانی نداشت. به چهره های هم نگاه می کردند و انگار منتظر بودند کسی چیزی بگوید. اشک در چشمان دامبلدور جمع شد و برق زد. اشک در چشمانش می لرزید و ناگهان بغضش ترکید. گریه کرد و گریه کرد. همه با تعجب به او خیره شده بودند. اسنیپ پرسید :
- « چی شده؟ چرا گریه می کنی پروفسور؟ مشکلی پیش اومده؟ »
دامبلدور دست مال کاغذی ای از جیبش در آورد و فین بلند و بالایی کرد. در حالی که از شدت گریه هق هق می کرد گفت :
- « آه ، نه. هیچی نشده. فقط یک لحظه یاد هری افتادم! اگر الآن اون اینجا بود... جوان ماجراجوی ما تا الآن کلاه رو پیدا می کرد. آی خدا. »
دماغ دامبلدور مثل دلقک ها سرخ شده بود. سرش را بالا گرفت و ضجه زد :
- « هری ی ی! »
و گریه اش شدید تر شد. اسنیپ با نفرت از او فاصله گرفت. با چهره ای جمع شده از نفرت او را بر انداز کرد و به آرامی دهن کجی کرد :
- « هری هری هری ! نمی دونم چرا همه دوستش دارن؟ »
چشمان گبین درخشیدند. دستش را مشت کرد و در هوا تکان داد و با فریادی از شادی گفت :
- « صبر کنید ببینم. مگه هری الآن یک کارآگاه نیست؟ خب ، پس می تونیم بهش بگیم بیاد اینجا و اوضاع رو بررسی کنه. »
اسلیترینی ها چهره در هم کشیدند و گریفیندوری ها با رضایت از این پیشنهاد سر تکان می دادند. دامبلدور از جا پرید. اشک هایش بر صورتش سرخ خورد. چشم های برق می زدند. گبین را محکم بغل کرد و گفت :
- « آه ه ه ، فرزندم. خودشه. آفرین به تو! آفرین به تو! »
- « حالا می تونیم به خوابگاهامون بریم؟ »
دامبلدور بی توجه به حرف گبین و نگاه های خیره و سنگین بچه ها دستش را در جیب پالتویش فرو کرد و گوشی آیفون سیکسش را بیرون آورد. گوشی در دستانش می لرزید. با هیجان شماره ی هری را می گرفت تا زنگ بزند. قلب پیرش محکم بر سینه می کوبید.
- « ببخشید؟ اینجا مدرسه ی جادویی هاگوارتزه؟ »
همه ی نگاه ها به سمت مرد رفت. مردی محترم با پالتویی خاکستری و کلاه بلند و سیاهی که بر سر گذاشته بود. عصایی ظریف و خمیده به رنگ قهوه ای روشن در دست چپ داشت و دستکش هایی سیاه رنگ و چرمی پوشیده بود. بعد از چند لحظه سکوت اسنیپ گفت :
- « بله. درست اومدین. »
مرد خیلی محترمانه و با وقار کلاهش را از سر برداشت و گفت :
- « اوووو! من شرلوک هلمز هستم. برای بررسی اومده. مثل اینکه اینجا یک کلاه گم شده. درسته؟ »
=====
خب خب آدر... داری بهتر میشی.
طنز ظریفی به کار بردی که اصلا بد نیست، اما خیلی هم خوب نیست. خواننده متوجه طنز بودن پستت نمیشه. قسمت هایی که خیلی وارد جزئیات میشن یا احساسی هستن رو حذف کن توی پست طنز.
قبلا هم بهت گفته بودم دیالوگ هارو به این صورت بنویس:
- بله. درست اومدین.
نیازی به گیومه و اینا نیست.
اینا رو نباید اینجا میگفتم... ولی حالا که گفتم، انتظار دارم عمل کنی بهشون. اگه عمل نکنی...
تایید شد!
من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.