همه مرگخواران به هکتور زل زده بودند و منتظر جوابی از جانب وی بودند.
_ خب؟
هکتور نیز به هم گروهی هایش نگاه کرد.
_ خب؟!
_ مسخره کردی هک؟ خب بگو نجینی رو چیکارش کنیم یعنی؟
هکتور که متوجه شده بود امید همگان به اوست، به سرعت عقب نشینی کرد.
_ یعنی واقعاً منتظرین من بگم؟! من تا همین جاش که این پیشنهاد رو دادم هم از خودم توقع نداشتم!
انواع و اقسام ناسزا بود که سمت هکتور سرازیر شد.
_ ای بابا... پس چیکار کنیم؟
نارسیسا در حالیکه ژست متفکرانه ای به خود گرفته بود، قدمی به جلو برداشت.
_ من یه فکری دارم... اگه گفتین مار از چی بدش میاد؟
_ از ریسمون سیاه و سفید؟!
_ از هرچی جز پاپاش؟
_ از اسنیپ؟
نارسیسا که امیدی به شنیدن پاسخ صحیح نداشت، خودش پاسخ داد:
_ نه. مار از پونه بدش میاد دیگه!
_ آخه چـرا از پونه بدش میاد؟! پونه چه هیزم تری بهش فروخته مگه؟
اتفاقاً پونه خیلی ساحره ی با کمالاتـ....
با تلاقی نگاه رودولف با نگاه بلاتریکس، رودولف از ادامه حرفش پشیمان شد.
نارسیسا منتظر ماند تا بلاتریکس حسابی از خجالت رودولف در آید و سپس ادامه داد :
_ باید پونه بیاریم و بدیم به خوردش...
_ اووه... حالا دو سه تا پست باید بریم دنبال پونه!
اسنیپ که تا این لحظه تنها نظاره گر صحبت های مرگخواران بود، از جایش بلند شد و چند قدمی جلوتر آمد.
_ نیازی نیست... من همیشه پونه توی دفترم دارم. حتی مقدار زیادی از معجون آماده ی پونه رو هم دارم!
_ واقعاً؟!
_ البته! هر زمان، هرجا، درهر موردی که بشه اون مار رو آزار داد، میتونید روی من حساب کنید! همیشه منتظر فرصتی بودم که بتونم انتقاممو ازش بگیرم...
برق نفرت در چشمان اسنیپ موج میزد. مرگخواران در سکوت او را نگاه می کردند که با جدیت شیشه کوچکی حاوی معجون سبزرنگی را از جیبش در آورد و به دست نارسیسا داد.
نارسیسا، دوستانه دستش را بر روی شانه اسنیپ گذاشت.
_ After all this time ؟
_
ALWAYS !