دو درخت کاج بعد از رفتن رودولف خودشون رو تکون دادن و برای پیدا کردن نفر بعدی به اینور و اونور نگاه کردن. یکم دیگه نگاه کردن, یخورده دیگه هم نگاه کردن و بعدش بهخاطر سرگیجه گرفتن دیگه به اینور و اونور نگاه نکردن. به نظر قرار نبود مرگخوار دیگه ای بیاد تا اینکه فریاد یکی از درخت های کاج این موضوع رو تکذیب کرد.
- آآآآیییی...
- چی شد؟
- نمی دونم, ببین پشتم چیه.
- هی...تو بیا اینجا ببینم.
- سلام درخت های عزیز.
- تو اون پشت چیکار می کردی؟

- پشت اون یکی درخت یکم نامیزون بود, گفتم یکم مرتبش کنم.

- تو پشت من داشتی چیکار می کردی؟ به موهام دست میزدی؟
-
ادوارد توی بد مخمصهای افتاده بود, اون همیشه درخت ها و بوته ها رو خوشگل و ناز می کرد. هیچ وقت نشده بود یکیشون عصبانی یا ناراحت بشه. حالا ادوارد مونده بود که با این درخت کاج عصبانی چیکار کنه.
- میتونم درستش کنم.
- چجوری؟ اون مدل روز بود.
- میتونم بهترش کنم.
- شاید بتونی, دستات که میگه این کاره ای. بیا ببینم چیکار می کنی. فقط اگه خراب کنی موهامو میفتم روت.
-
ادوارد دوباره رفت پشت درخت کاج که معلوم شده بود خانم تشریف دارن؛ و دستشو گذاشت زیر چونش و خیره به برگ های درخت کاج به فکر فرو رفت.
چند دقیقه بعد.-هی, داری چیکار می کنی؟ شروع کن دیگه.
ادوارد هنوز هم با افکت متفکر پش درخت ایستاده بود و در حال فکر کردن بود. بعد از چند لحظه به صورت شیطان تاسمانی توی لونی تونز شروع کرد به بریدن شاخ و برگ های درخت کاج. بعد از چند دقیقه بعد با گرفتن قیافه "آره من اینکاره ام" کارش رو تموم کرد.
- درخت کاجم؟...چطور شدم؟

- درخت کاج خوشگل کی بودی تو؟
ادوارد بعد از شنیدن این جمله میخواست با ژست دو صفر هفت به سمت افق بره که یاد چیزی افتاد.
- راستی من میخواستم برم تو.
- هوووم... علامتتو ببینم.
- بیا اینها.
- چرا رو لباسته؟

- چون این لباس پاره وجودمه, اصن با همین به دنی...چیزه... ساخته شدم. بابای مرلینبیامرزم اینو گرفت پاق چسبوند بهم. مرلینبیامرز اعصاب نداشت پوست بسازه.
- هوووم...دلیل قانع کننده ای بود. بیا برو تو.