مرگخواران نمیدانستند چکار باید بکنند...لرد زخمی و گرسنه زیر آوار مانده بود و آنها ایده ای برای نجات لرد یا حتی غذا رساندن به او نداشتند.
بناگاه لینی همانند دانشمندی که یک فرمول ریاضی را کشف کرده باشد، فریاد زد:
_یافتم...یافتم!

_اگه چیزی که یافتی گرونه، مال منه!

_اگه چیزی که یافتی ساحره اس مال منه!

_مگه تو چاقو تو شیمکت نیست و نصف مغزت نپریده همسر عزیزم؟

_

_میذارین بگم چی یافتم یا نه!

مرگخواران اهمیت نمیداند که آنچه لینی یافته چه بود...همین که نفع شخصی برایشان نداشت، مهم نبود...اما برای لرد به نظر می آمد که مهم باشد!
_امیدوارم چیزی که یافتی راه حلی برای گرسنگی ما باشه لینی!
_همینطوره ارباب!👀
مرگخواران هم حالا به یافته لینی علاقه مند شده و همه به لینی خیره شده بودند..لینی هم ادامه داد:
_ارباب..سمت راست شما چیه؟👀
_سیاهی و تاریکی!
_عه؟ خب سمت چپتون چیه؟👀
_سیاهی و تاریکی...صبر کن ببینم...یه چیز براق قرمز هم میبنم!
لینی از خوشحالی شبیه هکتور شد و شروع به ویبره زدن کرد...
_خودشه ارباب...همینه...بیسکویتی هست که چند روز پیش خریدم...از اون بخورین سر دلتون رو بگیره فعلا تا ما چاره ای برای گرسنگی شما و آوار برداری پیدا کنیم!

_امیدوارم شکلاتی باشه...بذار بخورم ببینم چیه!

چند ثانیه ای در سکوت گذشت...تنها صدا، صدای جویده شدن آن بیسکویت توسط لرد بود...اما پس از یک دقیقه صدای لرد به سختی و به صورتی که انگار خفه شد بود، به گوش رسید...
_ای هکتور تو معجون آبپزت کنه لینی...این چی بود خوردیم؟ یه گاز زیدم هنوز تو دهانوم داره پودر پورد میشه..انگار دهانوم کویره اینقدر که خشکه و تشنه شدیم، از گلومم پایین نمیره!
_
ساقه طلاییه ارباب!

_بهم آب برسونید!
لرد گرسنه، حالا تشنه هم شده بود..و این خبر خوبی برای مرگخواران نبود!