هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۱۱:۵۲ چهارشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۶
#41

آدر کانلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۶:۴۸ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 87
آفلاین
جلوی چشم های ریموس را خود گرفته بود. صورتش در هم مچاله شد و گلوی هری را به آرامی رها کرد. هری ناله می کرد و گلویش را می مالید. جیمز داد زد :
- بدو تد! فرار کن.
جیمز بی معطلی برگشت و به سمت درختان حاشیه ی قبرستان دوید. اما تد برای لحظاتی با تردید به پدرش خیره ماند. یعنی واقعا پدر می توانست به پسر خودش آسیبی بزند؟

- توی عوضی منو از قبر بیرون کشیدی. من تو رومی کشم!

قلبش هری در سینه فرو ریخت. رنگ از صورت تد پرید.
- اما پدر منم تد. پسرت.

ریموس با صدایی که از خشم شعله می کشید داد زد :
- هر عوضی ای که می خوای باش. تو من رو از قبر بیرون کشیدی. تو آرامش من رو به هم زدی. تو منو دوباره به دنیای فانی برگردوندی.
تد با ناباوری پدرش را برانداز کرد. فهمید کاملا در اشتباه بوده. بعد برگشت و به دنبال جیمز که ده متری با او فاصله داشت دوید. ریموس به سمت بچه ها جهید ولی هری مچ پایش را گرفت و او با سر زمین خورد. بچه ها را می دید که هر لحظه دور تر می شوند. کبودی بزرگی‌بر‌پیشانی اش افتاده بود. هری‌چوبدستی اش را به سوی‌ریموس گرفت. صورت هری کبود و سرخ بود. ریموس در لحظه به سمت هری پرید و مشت های گره کرده اش را عقب برد و محکم بر‌گیجگاه هری کوبید. درد مثل زهر در سر هری پیچید. همه چیز برایش تیره و تار شد و دنیا دور سرش چرخید. صدای صوتی را در گوشش می شنید. بدنش شل شد. چشم هایش سیاهی رفت و بی هوش بر زمین ماند.
ریموس با چشمهای وحشی اش که برق می زدند به جیمز و تد نگاه کرد.
حالا نوبت آنها بود.


من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۶:۱۱ چهارشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۶
#40

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
خلاصه: جیمز و تدی سنگ زندگی مجدد رو پیدا کردن و ریموس لوپین رو به زندگی برگردوندن. ریموس حالت عادی نداره و به طرز عجیبی سرد و بی حرکت می ایسته. رز ویزلی سعی کرد متوقفشون کنه اما وقتی نتونست، هری رو آورد. ریموس در حالیکه ضجه میزد، صدای هری رو میشنوه و بهش حمله ور میشه...
=====

- چی با خودتون فکر کردین؟ چرا این کار رو کردین؟

تدی و جیمز، از ترس، بی حرکت مانده بودند. ریموس با تمام قدرت، خودش را روی هری انداخته بود و با همان قدرت، دستش را روی گلویش میفشرد.

- چرا این کار رو کردین؟! چرا..‌.

نمیدانستند کجای کار اشتباه بود. آیا کسی را به دنیا برگرداندن، ایرادی داشت؟ ریموس الان باید خوشحال بود که پیش پسرش برگشته... شاید!

هری که تا الان، سعی می کرد تدی و جیمز را دور کند، حالا که وقفه ای در تلاش ریموس برای خفه کردنش پیش آمده بود، با صدای بلندی گفت:
- برین دیه! منتظر چی هستین؟!

ریموس متوجه تد و جیمز شد.



پاسخ به: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۲۰:۵۴ جمعه ۲۴ آذر ۱۳۹۶
#39

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
تد میخواست به طرف باباش بره و از رو زمین بلندش کنه ولی هری این اجازه رو بهش نداد. سریعا دست تد رو گرفت و تو دست های جیمز گذاشت.
-جفتتون برید عقب وایسید.
-ولی آقای پاتر ...

هری نگاه عصبی به تد کرد و با سرش به جیمز اشاره کرد که سریعا حرفش رو گوش کنن. جیمز میدونست که هری اینجور موقع ها شوخی با کسی نداره و تا همین الان هم کلی پدرش رو عصبی کرده. دست تد رو محکم فشرد و گفت:
-بیا بریم عقب. بابام میدونه چیکار داره میکنه.

تد نمیخواست که حرف هری رو گوش کنه ولی مجبور شد حرف جیمز رو قبول کنه. جیمز تا اینجای کار باهاش بوده و بهش اعتماد کرده و الان نوبت تد بود که به هری اعتماد کنه. دوتایی از ریموس فاصله گرفتن و کمی عقب تر ایستادن. هری که خیالش از بابت تد و جیمز راحت شد، چوب دستیش رو در آورد و به سمت ریموس حرکت کرد. تد نمیتونست نگاه کنه و گریه کنان تو بغل جیمز فرو رفت. هری همچنان جلو میرفت و چوب دستیش رو محکم دستش گرفته بود.
-ریموس؟ ریموس؟ جواب بده.

ریموس همچنان مشت به زمین می کوبید و فریاد میکشید.
-چرا ؟

هری بالاخره تونسته بود که فاصله خودش و ریموس رو کم کنه و به آرومی خم شد. دستاش رو با لطافت روی سر ریموس کشید و با صدای خیلی آرومی گفت:
-آروم باش. پسرت اینجاست، به زندگی برت گردونده. زنده ای ، تو دوباره زنده ای ریموس.

این جمله فریاد های ریموس رو قطع کرد ولی همچنان حرفی نمیزد. سرش رو به طرف هری برگردوند و بهش خیره شد. موهای بلند و نامرتبش به هری اجازه نمیداد که صورتش رو ببینه. بعد از چند ثانیه سکوت، ریموس سریعا از رو زمین بلند شد و به هری حمله کرد. حالا هری روی زمین افتاده ، ریموس گردنش رو محکم گرفته بود و فشار میداد.




پاسخ به: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۲۰:۴۲ جمعه ۲۴ آذر ۱۳۹۶
#38

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
خلاصه: جیمز و تدی سنگ زندگی مجدد رو پیدا کردن و میخوان ریموس لوپین رو به زندگی برگردونن. رز ویزلی سعی کرد از عاقبت کارشون باخبرشون کنه. اما اونا گوش ندادن. رز هم هری رو خبر کرد. الان ریموس زنده شده و به طرز عجیبی بی احساس و بی روحه. رز و هری الان رسیدن و...
=====
رز دیگر نمیتوانست تحمل کند. با عصبانیت، گلدانش را به زمین زد گفت:
- از اینجا به بعدش با خودتونه! من رفتم!

رز راهش را گرفت و رفت. هیچکس به حرفهای رز اهمیت نمیداد؛ در حقیقت، انگار کسی نشنیده بود. جیمز، هری و تدی، به ریموس خیره شده بودند. انتظار داشتند تکانی بخورد، چیزی بگوید...
و ناگهان...

ریموس محکم خودش را روی زمین انداخت. حرکتی نبود که کسی انتظارش را داشته باشد... تدی با نگرانی جلو رفت.

- بـ... بابا؟

اما صحنه ای که مشاهده کرد، آخرین چیزی بود که هر کسی میخواست ببیند؛ او با اندوه بسیار، روی زمین چنگ زد و فریاد گوشخراشی کشید:
- چـــــــــــرا؟!

هیچکدام نمیدانستند چه عکس العملی نشان بدهند...



پاسخ به: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۱۵:۳۱ چهارشنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۶
#37

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ یکشنبه ۵ آذر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۴ دوشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 36
آفلاین
ریموس لوپین همان طور بی روح ایستاده بود.به افق خیره شده بودو حرکتی نمیکرد.

تدی و جیمز نمیدانستند چه کار کنند.تدی بی وقفه اشک میریخت و جیمز او را در آغوشش پناه داده بود و سعی در آرام کردن تدی داشت.باران شدید شده بود.

صدای پاقی آن دو را به خود آورد.به اطراف نگاه کردند.هری پاتر و رز ویزلی را دیدند که از درون تاریکی به سمت آنها می آمدند.

هری پاتر با گام های بلند خود را به آن دو رساند و با دیدن ریموس متوجه شد که دیر رسیده است و کار از کار گزشته است.

-پناه بر مرلین.....شما دوتا چیکار کردین؟؟!!هیچ به عاقبت کارتون فکر کرده بودین؟!!!؟!!

و بعد به ریموس نزدیک شد.چشمهای بی روحش خیره به دوردست بودو وجودش خالی از هرگونه احساس.



ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۲۲ ۱۷:۲۳:۳۴


پاسخ به: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷ سه شنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۶
#36

پاتریشیا وینتربورن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ جمعه ۲۶ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۰ سه شنبه ۱ آبان ۱۳۹۷
از همون اول هم ازت خوشم نمی اومد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 146
آفلاین
هری با قدم های بلندی به سمت رز آمد .
- چی شده؟

رز آب دهنش را قورت داد.
- پسرتون..
- البوس؟
- نه جیمز خب اون و تدی سنگ زندکی مجدد را پیدا کردن و حالا دارن ریموس لوپین رو به زندگی بر می گردانند....

نگاه هری به چشم های رز دوخته شد . انگار می خواست دروغ یکی از آن دو را پیدا کند .
- منو ببر پیششون.
==================
جیمز خیلی آرام تدی را عقب کشید و به چشم های ریموس نگاه کرد . نگاهش به افق دوخته شده بود .

مرگ افق است و افق چیزی جز محدوده ی دید ما نیست ..

چشم هایش سرد و بی روح بود . و سردی اش برای اولین بار در قلب تدی کمانه کرد .

یک نفر یک روز بهشون می گه پدر و مادرشون برای چی کشته شدن ...

درست است که اولین بار بود تدی ریموس رو می دید . ولی ریموس شبیه هیچ کدام از عکس هایی خانوادگی آن ها نبود .
- بابا ؟

بی اختیار اشک هایش سرازیر شدند و با نم نم باران در آمیختند.
جیمز نگاهی به تدی انداخت . تدی مثل یک پرنده بود . وقتی ناراحت است پرهایش ریخته . و وقتی این طوری ناراحت است مثل پرنده است که آشیانه اش را گم کرده. پس او چترش را باز کرد تا تدی زیرش قایم شود.

مرده ای را جان به رگ ها ریخت .
پا شد در میان سایه روشن .
حال او به زهر لحظه های تلخ آلوده است .
شادی اش با عذاب آلوده شده
لب هایش از سکوت بود.
بندی گسسته است .
خوابی شکسته است.
خوابی را میان قبر ها گم کرده است...


ویرایش شده توسط پاتریشیا وینتربورن در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۲۱ ۱۴:۳۱:۱۰
ویرایش شده توسط پاتریشیا وینتربورن در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۲۱ ۱۴:۳۵:۱۷

I'm learning that who I'm is'nt so bad.The things that make me different are the things that make me





پاسخ به: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۱۸:۴۳ یکشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۶
#35

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
جیمز نمیخواست مزاحم تدی بشه ولی هیچ احساسی تو صورت ریموس نمیدید. بعد از چند دقیقه بالاخره تصمیم گرفت که به تد نزدیک بشه. دستش رو به آرومی روی شونه های تدی گذاشت و از بغل ریموس خارجش کرد.
-چیکار میکنی جیمز ؟

تدی با تعجب این رو به جیمز گفت و سعی کرد که دوباره به آغوش پدرش برگرده. جیمز این بار بین تد و ریموس قرار گرفت. باید مطمئن میشد که ریموس به تدی آسیبی نمیرسونه.
-آقای لوپین؟

جیمز منتظر جوابی موند که هیچوقت نیومد. با یه دست تدی رو عقب نگه داشته بود و خودش به ریموس نزدیک تر شد. صورت ریموس مثل رنگ دیوار سفید بود و هیچ نشونه ای از حیات توش دیده نمی شد. بی معنی و بدون هیچ هدفی فقط به دور دست ها نگاه میکرد، انگاری که جیمز و تدی وجود نداشتن.


دفتر مدیریت هاگوارتز

رز پشت در دفتر هزار بار عقب جلو کرد. نمیدونست که باید هری پاتر رو در جریان اتفاقات افتاده قرار بده یا به دوستانش خیانت نکنه. دستش رو به در نزدیک کرد و چند بار آروم روش کوبید. بالاخره تصمیمش رو گرفته بود و باید به همه چیز رو به هری میگفت.

-بفرمایید.

رز به آرومی در رو باز کرد و وارد اتاق مدیریت شد. لبخند هری با دیدن قیافه نگران و عصبی رز از بین رفت. سریع از جاش بلند شد و به طرف رز حرکت کرد.
-چی شده؟




ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۲۲ ۲۳:۲۱:۱۲



پاسخ به: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۱۰:۵۱ دوشنبه ۶ آذر ۱۳۹۶
#34

سر کادوگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۰۸:۰۹ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
از این تابلو به اون تابلو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 341
آفلاین
یک قطره‌ی سرد باران روی گونه‌ی جیمز نشست و افکارش را پراند. طولی نکشید که قطرات باران بیشتر و تندتر شدند. تدی کلاه شنلش را روی سرش کشید و داخل قبر رفت. برای تدی هیچ برگشتی از اینجا جز برگشت با پدرش نبود. شروع به خواندن وردی کرد که بارها در خواب و بیداری تمرین کرده بود.

نورهایی آبی و خاکستری، به رنگ موهایش، از نوک چوبدستی خارج شدند و به داخل سنگ خونین رنگ رفتند. با حرکت بعدی چوبدستی، در تابوت را کنار زد.

بقایایی که در تابوت مانده بود به سختی به انسان شباهت داشت. یک استخوان جمجمه با مقدار کمی گوشت باقی مانده بر روی گونه‌هایی استخوانی که از یقه‌ی پارچه‌ی در هم و برهمی که احتمالاً ردایی بود که با آن دفنش کرده بودند، چیزی بود که از ریموس لوپین باقی مانده بود. استخوان لخت دست راستش، حالت قفل شده به دور چیزی را داشت. تد شنیده بود که در لحظه‌ی مرگشان، پدر و مادرش دست یکدیگر را گرفته بودند. دستش را بالا برد و سنگ را در جایی از ردا که قلب اسکلت قرار داشت، فرو کرد.

جیمز هنوز از بالای گودال با وحشت و کنجکاوی تماشا می‌کرد. تشخیص قطرات باران از اشک‌های صورت تدی برایش غیر ممکن بود. بعد از چند لحظه، نور قرمزی از سینه‌ی جسد ساطع شد و قطرات باران اطرافش، به رنگ آبی درآمدند. با تماس هر قطره باران، انگار فرآیند پوسیدن در خاک لوپین برعکس می‌شد. پوست پریده و مهتابی رنگی اندک اندک بر صورتش رویید. دسته‌ی موهای جوگندمی پرپشتی از جمجمه‌اش شروع به روییدن کرد. زخم‌های صورتش، چین و چروک‌هایش کامل شد. هر لحظه بیشتر به مرد خندان توی عکس‌هایی می‌مانست که جیمز و تد از او دیده بودند. سرانجام همزمان با رعد و برقی مهیب، چشم‌های سبزش باز شد. ریموس لوپین سرگشته به اطرافش نگاه کرد و با سختی روی پاهایش ایستاد.

- پدر...

نگاه جیمز از چهره‌ی مشتاق و غرق در اشکِ تد، به صورت بی‌روح و رنگ پریده‌ی لوپین دوخته شد. در عمق چشمانش نه هیجانی بود و نه واکنشی. فقط غم بود. یک غم عظیم...

- پدر، من پسرتم! تد ریموس لوپین! بزرگ شدم بابا؟
- تد بهش نزدیک نشو!

تد بی‌توجه به جیمز، خودش را در آغوش پدر انداخت. جیمز بلاخره آرامش را در چهره‌ی برادرش دید. حتی جیمز هم گریه‌اش گرفته بود. اما هنوز هم در چهره‌ی لوپینِ پدر، چیزی جز غم ژرف دیده نمی‌شد.



ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۶ ۱۱:۱۱:۰۲


تصویر کوچک شده


پاسخ به: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۱:۵۱ دوشنبه ۶ آذر ۱۳۹۶
#33

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
- مطمئنی اینو میخوای؟ منظورم اینه که... میتونیم... میتونیم بعدا بیایم! شاید الان...
- نه... نه، من خوبم... بـ... بیا شروع کنیم...

جیمز، حال تدی را تجربه نکرده بود؛ اما میفهمید... تلاشش را برای برگرداندن پدرش، تمایلش برای این کار، احساس تنهاییش را...

- هرچی تو بگی...

تدی سنگ را در دست فشرد؛ یا الان یا هیچوقت! سنگ را بالا آورد و جلوی چشمش گرفت. دلش شور میزد. جیمز هم این را فهمیده بود، اما کاری از دستش بر نمی آمد. حرف رز در ذهنش، مدام تکرار میشد: شما هنوز نمیدونین؟... نمیدونین اون سنگ، شادی نمیاره؟!... اون سنگ حتی ممکنه جونتون رو هم بگیره!...

جیمز نمیخواست اتفاقی برای تدی بیفتد؛ اما از طرفی، میدانست حالا که سنگ زندگی مجدد پیدا شده، تدی هرگز بیخیال نمی شود... پس بیل را برداشت و مشغول شد؛ و در تمام مدت، تد فقط به او خیره شده و دستش، بر اثر فشردن سنگ، بی حس شده بود...

تصویر کوچک شده


دقایق میگذشتند، و همچنان سکوت... تنها صدایی که می آمد، ریختن خاک قبر به اطراف بود.

بالاخره انجام شد... حالا فقط تابوت درون قبر دیده میشد. جیمز به تدی نگاه کرد؛ همچنان مصمم... اما آیا مصمم بودن، کافی بود؟ آیا جرئتش را داشتند با چیزی که درون تابوت است، روبه رو شوند؟


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۶ ۱:۵۶:۵۸


پاسخ به: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۲۱:۲۳ چهارشنبه ۱ آذر ۱۳۹۶
#32

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
تدی به نگاه جیمز اهمیتی نداد و راه افتاد. جیمز با سرعت کمتر پشت تد حرکت میکرد. حتی وقتی به قبر ریموس رسیدن جیمز جلوتر نرفت. میدونست که دیدن جنازه پدرش برای تد خیلی سخت خواهد بود ، به همین خاطر کمی فاصله گرفت تا به تد اجازه بده که هرجور دلش میخواد احساساتش رو بروز بده. اینقد هم دور نبود که تد احساس تنهایی کنه و بدونه که یکی هست که همیشه حمایتش خواهد کرد. کسی که همیشه پشتش خواهد ایستاد تا در صورت زمین خوردن بلندش کنه.

اما هیچ اتفاقی نیفتاد. تد جلوی قبر پدرش خشک شده بود و حرکتی نمیکرد. جیمز میدونست که تد نیاز به زمان داره ولی احساس کرد که شاید بهتر باشه کسی که قبر رو از خاک در میاره جیمز باشه. برای همین به تد نزدیک شد و دستی رو شونه هاش گذاشت.
-میخوای من انجامش بدم ؟

باز هم صدایی نیومد. حتی کوچکترین حرکتی هم انجام نشد. تد مثل مجسمه ای خشکش زده بود. جیمز این بار با صدای بلند تری گفت.
-تدی ؟

انگار که تدی کیلومتر های زیادی رو طی کرده باشه، انگار که دیگه اینجا نبوده. انگار روحش از بدنش جدا شده و پشت سرش رو هم نگاه نکرده. اگر جیمز اونجا نبود شاید هیچوقت هم نگاه نمیکرد. اما صدای جیمز ، صدای یه رفیق، صدای یه همیار همیشگی نظر روحش رو جلب کرد و برگشت.

تدی بالاخره تکون خورد، به آرومی برگشت و تو آغوش جیمز غرق شد. اشک هاش رو تحویل جیمز داد و عشق و محبت تحویل گرفت. زمان به طور کلی از بین رفته بود و هیچ کدوم بهش اهمیتی نمیدادن. فقط همونجا ، بالاسر قبر ریموس لوپین گریه میکردن.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.