ترنسیلوانیا .Vs هارپی هالی هد
ادوارد به تیمش میباله و میباله و اینقدر میباله تا بالاخره به شکل سرو درمیاد و سقف تالار عمومی ریونکلاو رو میشکافه، اما بی توجه به این مسائل جزئی و بی اهمیت همچنان مغرورانه به بالیدن خودش ادامه میده و قد میکشه.
آما...
یکی از برگ هاش میفته و باعث میشه حواسش از بالیدن پرت بشه و توجهش به برگ معطوف شه!
-هی! برگرد سر جات ببینم!
برگ همون لحظه ای که به زمین میرسه تغییر شکل میده و دقیقا جایی که باید میفتاد، انسانی با کت شلوار سیاه پدیدار میشه.
این مسئله باعث میشه بقیه ی برگای ادوارد هم بریزه و زیرچشمی نگاهی به آرنولد بندازه که تلاش مذبوحانه ای می کرد تا پشماش رو سر جاش بچسبونه. کسی چه میدونست؟ شاید یه نفر در آینده طلسم برگ درآوردن یا چسبوندن پشمای ریخته شده رو هم اختراع می کرد!
برگ انسانی یا انسان برگی؟ مسئله اینا نبود... مسئله این بود که یک غریبه اونجا وسط تالار ایستاده بود و داشت چیزی رو از جیبش درمیاورد که خطرناک به نظر می رسید.
-همگی بخوابید رو زمین!
این جمله ای بود که ادوارد در ذهنش گفت... اما تا تصمیم گرفت همین جمله رو بلند هم بگه دید که اون وسیله یک عینک آفتابی بیشتر نیست و روونا رو هزاران مرتبه شکر کرد که جمله رو بلند هم نگفته و خیطی به بار نیاورده!
مرد برگی بعد از اینکه عینکش رو به چشم زد، به طرف ریتا برگشت و چند قدم بهش نزدیک شد.
-باز چی شده، دن؟ چرا مزاحم زمان استراحت من شدی؟
ریتا بدون اینکه نگاهش رو از صفحه ی بازی برداره، این رو میگه و به بازی ادامه میده.
بله! بازی که شوخی بردار نیست! سر برگردونه که جیسون ازش ببره؟ ریتا ببازه؟ دیگه چی؟!
-معذرت میخوام که مزاحم اوقاتتون شدم، علیا حضرت. از طرف مدیریت روزنامه همشهری براتون پیغام آوردم.
ریتا جوابی نمیده... چرا باید خودشو برای جواب دادن به یه فرستاده ی کم ارزش، تازه اونم از طرف یه آدم کم ارزش تر خسته کنه؟ وقت و انرژیش خیلی بیشتر از اینا ارزش داشت!
ریتا وقتی سیصد و چهل و پنج دست دیگه هم با جیسون بازی کرد و بالاخره از بازی کردن خسته شد، رو کرد به غریبه ای که دن نام داشت و با کلافگی گفت:
-می شنوم.
دن که تمام این مدت درحالیکه دستاشو رو هم قفل کرده بود، پشت سر ریتا ایستاده بود و به نقطه ی نامعلومی در روبروی خودش زل زده بود، سرش رو به نشانه ی احترام کمی خم کرد و نامه ای رو از جیب داخلی کتش درآورد و به سمت ریتا گرفت.
-گفتند نامه رو فقط خودتون باز کنید؛ سریه.
ریتا نامه رو در کندترین حالتی که میتونست، طوری که کسی نمونه که نفهمیده باشه میلی به گرفتن نامه نداره، گرفت و همزمان با چرخوندن چشماش، باز کرد...
-خب بچه ها! پاشید بریم که کلی کار داریم!
دفتر روزنامه همشهریریتا پشت گنده ترین میزی که توی دفتر پیدا می شد نشسته بود و بقیه ی اعضای تیم کنارش ایستاده بودن. پشت سر همه، دن دیده می شد که داشت نهایت تلاشش رو می کرد دیده نشه.
ادوارد نیم نگاهی به میزی انداخت که با بی رحمی تمام از چوب گردو کنده شده بود. چرا این جماعت نمی فهمیدند درخت حرمت داره نه لذت؟
ریتا با سر اشاره ای به نگهبان پشت در کرد. نگهبان در رو باز کرد، به بیرون رفت و با حرکت دست، کسی رو به سمت اتاق و صندلی وسط اون راهنمایی کرد، بعد خودش رفت بیرون.
-خب؟
-بنده شماره هفت ایرانم، پسر طبیعت، سفیر صلح دنیا... بغ بغو کن عمو ببینه!
-
ریتا دوبار دستاشو بهم کوبید و دوتا مرد سیاهپوش وارد اتاق شدن و دیوونه ای که داشت بغ بغو کنان سعی می کرد از درخت سرافراز کنار ریتا بالا بره رو به زور و ضرب بردند بیرون.
نفر بعدی خودش در زد و اومد تو.
-سلام.
-خب؟
-مملی هستم.
-مهم نیست کی هستی... استعدادت چیه؟
-لبخند میزنم.
-
-
-یکی بیاد این مرتیکه که نیشش تا بناگوش بازه رو ببره بیرون. با اون دندوناش.
قسمت نبود سه تا بازیکن درست درمون گیرشون بیاد مثکه...
یک بار دیگه در باز شد و آدم کلاه به سر و عینک دودی به چشمی اومد ایستاد وسط اتاق و قبل از اینکه ریتا اجازه بده، شروع کرد...
-
امشو شوشه لی پک ری هیرونه، امشو شوشه یارم برازجونه... امشو شوشه لی پک ری هیرونه، امشو شوشه یارم برازجونه... امشو شوشه لی پک ری هیرونه، امشو شوشه یارم برازجونه... امشو شوشه لی پک ری هیرونه، امشو شوشه یارم برازجونه... امشو شوشه لی پک ری هیرونه، امشو شوشه یارم برازجونه... امشو شوشه لی پک ری هیرونه، امشو شوشه یارم برازجونه... امشو شوشه لی پک ری هیرونه، امشو شوشه یارم برازجونه... -
در همین لحظه، در با شدت به هم کوبیده شد و یک نفر همینطوری بی اجازه و پا برهنه وارد داستان شد!
هیئت ژوری:
-چرا نوبت من رو میگیری؟ چرا بدون نوبت همینجوری سرتو میندازی میای تو؟ الان نوبت منه!
باز، باز، باز، باز... باز منو کاشتی رفتی، تنها گذاشتی رفتی، دروغ نگم به جز من یکی دیگه داشتی رفتی! یکی دیگه داشتی رفتی! - نه خیرم! نوبت خودمه!
-
تا اون دو نفر داشتن دعوا میکردن، یه چارپای دیگه هم همینطوری سرشو انداخت اومد تو...
عه عه عه عه عه! معلوم نیست دفتر کاره دارن اینا تو این روزنامه همشهری یا محلی برای نگهداری چارپایان؟ پس کی این جماعت میخوان یاد بگیرن اول باید در بزنن بعد بیان تو؟
-
سیا هله دان.. هله دان.. هله دان.. هله دان.. امیید جهاااان! هیئت ژوری+ افراد در حال دعوا:
دو نفری که در حال دعوا بودن، همدیگه رو ول میکنن و به مغز ردی ای که جرئت کرده بود در برابر اونا عرض اندام کنه خیره میشن.
-
سیا.. سیا.. -شما کاپی میکنی، ما اینجا کاپی نمیخوایم.
شما اصلا ساز میزنی؟
-گیتار.
-خب! نظر من اینه که شما همون ورزش رو دنبال کنی.
نفر سوم دل شکسته و مغموم، طوری که کسی متوجه نشه از گوشه ی کادر خارج میشه... ولی زهی خیال باطل! همه تا وقتی از در خارج شه هو کشیدن براش که بفهمه پاشو تو اینجور جاهای جدی نباس بذاره.
دو نفری که داشتن با هم دعوا میکردن، هم دیگه رو بغل میکنن و آشتی کنون و تعارف بازی و اینا، بالاخره دومی هم از همون گوشه ی کادر خارج میشه و اولی میمونه و استیجش...
-خب؟
-
دختر آبادانی بی قراره، دختر آبادانی بی قراره.. عاشق شده و خبر نداره، عاشق شده و خبر نداره!... -من شما رو در گروه خودم میخوام. اسمتون چی بود؟
-سندی.
-امیدوارم بتونیم با هم به فینال برسیم و گروه اول بشیم!
نفر اولی هم بالاخره از کادر خارج میشه و هیئت ژوری نفس راحتی میکشن. حالا فقط دو تا بازیکن دیگه لازم داشتن!
بعد از اینکه کمی خستگی در کردند و آرنولد غذاشو خورد و ادوارد مدیتیشن روزانه اش رو انجام داد و ریتا و جیسون چارصد پونصد دور دیگه پی اس بازی کردن، بالاخره تصمیم گرفتن تا به بازیکن انتخاب کردنشون بپردازن.
نفر بعدی که وارد شد... هی! این جعبه چیه میاری میذاری رو صندلی ملت، نگهبان نفهم؟ اصن کی اجازه داد پا برهنه بپری وسط داستان؟ چطور جرات کردی جلوی علیا حضرت؟
چی؟! علیا حضرت خودشون فرمودن؟! اوکی اوکی.
علیا حضرت قدم رنجه فرمودن، از جا برخاستن و رفتن در جعبه رو باز کردن.
-ااا.. اااربببب... ااارررببببااببب؟ شما... اینجا... تو جعبه آخه چرا؟ امر می کردید من خدمت می رسیدم!
-خیلی جرات داری، ریتا! دقیقا این جا، کنار سه تا محفلی چه کار می کنی؟
-ارباب! هدف من فقط جاسوسی از محفل و سر درآوردن از روابط بینشونه به روونا!
-خیلی باهوشه! فهمیده که اون یه بوگارت نیست!
-چی؟ بوگارت؟ چه طور جرات می کنی به ارباب من بگی بوگارت؟
-نه جدا تحلیل نداری! یعنی واقعا نفهمیدی اون اربابت نیست؟ کی تو رو ریون راه داده؟ آدم اینقدر خنگ آخه؟
ریتا نگاهی به اربابش میندازه... اربابش اینجوری نبود، بود؟
-ریدیکولوس.
بوگارت به داخل جعبه اش پرتاب شد و ریتا سریعا در جعبه رو بست. بعد رفت نشست پشت میز، سر جاش و با دست اشاره کرد که ببرن جعبه رو بذارن یه گوشه، روی درشم بنویسن بازیکن شماره دو.
ریتا همه ی اینارو با یه اشاره ی دست گفت... ریتا خیلی آدم باهوشی بود، بقیه نمیفهمیدن!
-از برده نمیتر...
-آرنولد! یه کلمه دیگه حرف بزنی، از دمت سر و ته آویزونت میکنم به سقف.
-خیلی اعصاب داره! فکر میکنه من از سر و ته آویزون شدن نمیترسم. من هیچوقت تو عمرم سر و ته نبودم!
-خب حالا شما دوتا هم! نفر سوم رو چیکار کنیم؟
-بذارید ببینم من کسی رو پیدا میکنم...
جیسون کوله پشتی سفرش رو باز میکنه و در حالیکه دستش رو تا شونه کرده تو کوله و زبونش رو از دهنش درآورده، یه چیزی از تو کوله میکشه بیرون.
-آهااا! این چطوره؟
-چراغ راهنمایی رانندگی؟ از مسابقات کوییدیچ هاگوارتز تا الان تو کیفته؟
-عه؟ تکراری بود؟ نه خب، صبر کنین... این چی، این چطوره؟
-علامت خطر آخه؟!
-نه نه... اشتباه شد. صبر کنید... آها! اینه! خودشه!
سه نفر دیگه به علامت سوالی که جیسون در دست گرفته بود خیره شده بودن...
-شماها همه تون خیلی عاقلید! جاتون هافلپافه!
-بده من اونو. بده من تا به چیزای دیگه ای نرسیدی! معلوم نیس کوله اس داره یا کمد آقای ووپی؟
حالا که بازیکنان تیمشون تکمیل شده بود، زمین اون هارو می طلبید!