هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۶
#40

آدر کانلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۶:۴۸ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 87
آفلاین
آدر کانلی با نیشخند دور و برش را چک کرد و بطری معجون را زیر ردایش پنهان کرد و جلو رفت. چوبدستی را رو به صورتش گرفت و وردی خواند. چشم هایش آبی شدند و موهایش بور و نازک. همین برای شناخته نشدنش بود. به سرعت بر حیاط هاگوارتز قدم می داشت. می دانست کجا دنبالش بگردد.
به نزدیکی خوابگاه دختر ها که رسید ایستاد. می توانست او را ببیند. آنجا کنار در ایستاده و به هر دختری که از خوابگاه بیرون می آمد و یا وارد می شد کارتی که بدون شک در آن شماره ای نوشته شده بود می داد. نیشخندش پهن تر شد و به سمتش رفت. حالا صدایش هم می آمد :
- شماره! شماره! چه ساحرگان با کمالاتی!
چشم هایش درخشیدند و کارت های شماره دارش را به سوی یک گروه دختر لوس که مثل احمق ها می خندیدند گرفت.

- بفرمایی شما هم شماره بردارید. خواهش می کنم.

آدر با صدای بلندی رو به او گفت :
- شما رودولف هستید؟

رودولف با اخم به مردی که نمی شناخت نگاه کرد و گفت :
- آره ، چی می خوای؟

آدر با او دست داد و گفت :
- از دیدنتون خوشحالم. من توسکی هستم.
- الآن وقت ندارم. برو یک وقت دیگه بیا. فعلا می خوام با ساحرگان با کمالات باشم.
- اما ارباب من که یک ساحره ی خیلی با کمالات هستن گفتن این نامه رو بدم به شما و شما رو بیارم پیششون.

آدر پاکت را به او نشان داد. رودولف به سمت پاکت حمله کرد و کاغذش را تو یک ثانیه پاره کرد و نامه را خواند :
- رودولف عزیزم. سلام. من یکی از دوستای قدیمیت هستم. هرینبورتون. شاید یادت نیاد. آخه پنج سال پیش با هم بودیم. اما خانواده ی من چون از تو خوششون نمیومد ما رو از هم جدا کردن. من به خاطر تو از دست اونها فرار کردم. الآن دوباره این فرصتو پیدا کردم تا تو رو ببینم. دنبال این مرد برو و بیا پیش من. مشتاق دیدارت هستم. زودتر بیا.

رودولف به آدر نگاه کرد و گفت :
- بریم.

آنها با آپارت از هاگوارتز بیرون رفتند و وارد یک پارک بزرگ شدند. رودولف در راه کلی سوال از هرینبورتون پرسید. او انقدر گرم حرف زدن درباره ی آن دختر ، شده بود که اصلا متوجه ی آن نبود که دارند به کجا می روند؟
آنها از کوچه پس کوچه های زیادی رد شدند. آدر در یک کوچه ی بن بست که به یک دیسکوی مشنگی می رسید ایستاد. صدای کر کننده ی آهنگ و جیغ های گوش خراش زنان از آن ساختمان می آمد. دختران نیمه عریان با کمالات مشنگی از در رد می شدند و وارد ساختمان دیسکو می شدند. رودولف در حالی که لب هایش را می لیسید به دختران خیره شد و گفت :
- اون اینجا منتظرمه؟
- آره.

رودولف ذوق زده گفت :
- وااای! چه با کلاس!

و با عجله به جلو دوید تا دوست دختر قدیمی اش را ببیند. آدر چوبدستی اش را رو به او گرفت و گفت :
- آووگاردوس!

شک الکتریکی به رودولف وارد شد و سر پا لرزید. حدود سه دقیقه داشت می لرزید و جریان الکتریسته در بدنش جریان داشت. آدر چوبدستی اش را پایین گرفت. رودولف بر زمین افتاد. از بدنش بخار بلند می شد. آدر با خشم به سمتش دوید و گفت :
- ای مرتیکه چشم چرونه الواتی! دنبال دختر مردم می ری هان؟

آدر از موهای رودولف گرفت و سرش را بالا آورد. دهانش باز بود و چشم هایش نیمه بسته بودند و ناله می کرد :
- هرینبورتون! کجایی؟ هرین؟ هرین؟

آدر چوبدستی اش را به سمت چهره اش گرفت و دوباره همان ورد را خواند و به چهره ی اصلی اش برگشت. رودولف به زحمت گفت :
- آدر؟

آدر بطری معجون را از زیر ردایش در آورد و گفت :
- اینم هرینبوریتون! بیا! بخور. بخور پسره ی الواتی. انقدر بخور تا بترکی مرگخوار لعنتی!

درش را باز کرد و بطری را توی دهن رودولف فرو کرد و مایع سبز لجنی درونش را بدون آنکه به او مهلت نفس کشیدن بدهد در حلقومش ریخت!

چند دقیقه بعد...

رودولف به هوش آمد و با حالتی از گنگی به اطرافش نگاه کرد. آدر با کنجکاوی به دیسکو اشاره کرد و گفت :
- هی رودولف! اونجا رو. ساحرگان با کمالات! بیا بهشون شماره بدیم.

رودولف در حالی که تسبیح را در دستش می گرداند لبش را گاز گرفت و به پشت دستش زد و گفت :
- استغفرو المرلین! خجالت بکش. حیا کن. برو جوون. برو خودتو اصلاح کن. با این کارا به هیچ جا نمی رسی.


من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۱۹:۱۰ شنبه ۹ دی ۱۳۹۶
#39

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
هرمیون همچنان آملیا رو کتک میزد و فریاد میکشید:
-چرا زحمت و پست ملت رو نادیده میگیری و سوژه هاشون رو برمیگردونی؟

آملیا تعجب کرد. موضوع درگیری اولشون این نبود؛ بلکه در مورد استفاده کروشیو توسط محفلی ها به جون هم افتاده بودن. هرمیون با یه دست گردن آملیا رو زمین نگه داشت و با دست دیگه چوب دستیش رو از رو زمین برداشت. طلسمی اجرا کرد و حالا آملیا هم با طناب های کلفتی زندانی هرمیون شده بود.
-چیکار میکنی هرمیون ؟
-فک کردی میتونی جلوی من رو بگیری که دنیا رو بهتر کنم؟
-ولی پروف ...
-هم تو و پروف یه سری ایده های بچه گونه دارین. زمانش رسیده که بزرگ شید و متوجه شید با عشق نمیشه همه چیز رو جلو برد ... نه تو این دنیای کثیف.

هرمیون زمانی که چاقو رو برداشت و به هکتور نزدیک شد، دژا وو (Deja Vu) خفنی بهش دست داد. انگاری که همین کار ها رو یه بار دیگه هم انجام داده. برای اینکه خواننده قبلا متوجه اتفاقات افتاده شده ، تمام کارها رو سریعتر انجام میده و از افکت های درامتیک استفاده ای نمیکنه. خیلی آروم به عقب برمیگرده و به هکتور خیره میشه.
-جون بی ریش چه محفلی جیگری میشی.

آملیا دست و پا بسته ، به زور سرش رو خم کرد تا هکتور رو ببینه. بعله، بدون ریش واقعا محفلی تر به نظر میرسید. حتی اگر هیچوقت ریش نداشته قبلا، اشکالی نداره که یه دفعه داشته باشه. متوجه شد که باید با بقیه مهربون تر باشه و به رول هاشون احترام بذاره. تمام این تغییر و تحولات فکری تو ذهنش باعث شد که مطمئن شه حق با هرمیون نیست. هرجور شده باید دست و پاش رو باز میکرد و به پروف خبر میداد. قبل اینکه هرمیون کاری کنه که خودش هم پشیمون بشه.
هرمیون ریش هارو تو سطل آشغال انداخت و به هکتور خیلی نزدیک شد. چشمای هرمیون چند سانتی متر با چشم های هکتور فاصله داشتن.
-خب ... حالا برا اینکه ببینیم واقعا محفلی شدی یا معجون اثر نکرده.




پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۱۵:۱۲ جمعه ۸ دی ۱۳۹۶
#38

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
- وايسا ببینم... يه جای کار میلنگه...

تنها چیزی که کم داشتند یک ریونکلاوی بود که بهشان بگوید اشکال کار کجاست، که هرمیون زحمتش را کشید:
- من که کلاس رزمی نمی رم؛ تازه، اهل بزن بزن هم نیستم، فقط کروشیو میزنم.
- آره، هکتور هم که تو پروفایلش ریش نداره.
- منم نباید شکست بخورم، آبروم ميره.
- هکتور هم که قانونا نباید ديگه ويبره می زد.

هرمیون از این حجم از وارونگی، مغزش هنگ کرد. نگاهی به آملیا و هکتور انداخت و زمان برگردان را از گردنش باز کرد.
- همه موافقن ديگه؟
-
-

و زمان به عقب برگشت...

هرمیون و آملیا روی زمین افتاده و به هم مشت و لگد میزدند. چوب دستی هاشان از دستشان خارج شد و جلوی هکتور افتاد. هکتور فقط نیاز بود طناب را باز کند و نه تنها خودش را نجات دهد، بلکه محفلی را هم به اسارت بگیرد.
=====

آن طرف تر، پیش آرنولد

- چرا يه جوري نشدم؟ چرا این صحنه ها برام آشنا نیس؟

آرنولد به در باز وزارت خانه خیره شد؛ چیزی تا دستگیری آرسینوس نمانده بود.



پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۱۳:۰۶ جمعه ۸ دی ۱۳۹۶
#37

گریفیندور

آستریکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۰۳:۴۴
از شبانگاه توی سایه ها.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
گریفیندور
پیام: 275
آفلاین
ارنولد همچنان پفک خوران وارد وزارت شد از همه جا صدای شلیک به سمت ارنولد میومد ولی همه اون صداها با صدای خرچ خورچ جویدن پفک ها قم میشد و ارنولد با این ریتم پیشروی میکرد که ناگهان صدای خرچ خورچ قطع شد و ارنولد متوجه چیز دیگری توی دهنش شد و قطع شدن صدای پفک همانا , هواس پرتی ارنولد همانا , سوراخ شدن بسته پفکش همانا. چشمای ارنولد روی پفک هاش بود که اسلو موشن وار به زمین میریخت و افتادن هر دونه پفک براش به اندازه چند ساعت طول می کشید. ارنولد عصبی شد , از گوشاش دود بیرون اومد , اون چیز توی دهنش رو بیرون تف کرد تا یه خشاب روش خالی کنه تا بلکه دلش خنک بشه. اون شی با تف روی زمین افتاد ارنولد از جیب شلوارش یک ارپیجی در اورد و به طرفش گرفت ولی با دیدن جمله { شما برنده یک بسته پفک رایگان شدید} همه چیز تغییر کرد. ارنولد جوری که انگار توی معدش عروسی گرفته باشه بالا پایین میپرید.

- هاهاها.

ارنولد به طرف قهقه برگشت و یک صورت خبیثانه ای دید که پشت یک نقاب تاج دار مخفی شده بود. و کنارش چند تا مرد شرک مانند ایستاده بودند.
ارنولد بسته دیگه پفک رو باز کرد یکشو گذاشت تو دهنش و شروع به خرچ خروچ کرد و همینطور کلاش رو هم که دیگه فشنگش تموم شده بود انداخت اونطرف تر و از کیف اسلحه ها یه لانچر ورداشت و با صورت شیطانی مانندش پیشروی کرد.

اتاق خون

هکتور تقلا می کرد خودشو یجوری به چوب دستیا برسونه و از اینکه اون طنابا مانع از ویبره شدنش میشد دیونه شده بود و بدجور احساس خفگی بهش دست میداد.

هرمیون بلاخره تونست با چند تا ترفند رزمی مشنگی پیروز بشه. چاگو رو ورداشت و با طرف تیز چاگو به طرف هکتور حرکت کرد. املیا دیگه نای حرکت کردن رو نداشت و همینجور رو زمین که دراز شده بود به هرمیون و هکتور نگاه میکرد و به خالق مرلین دعا میکرد. هرمیون نزدیک تر شد و هکتور عرق ریخت , نزدیک شد عرق ریخت , بازم نزیدک بازم عرق , بلاخره لحضه موعود فرا رسید چاگو با پوست هکتور تماس پیدا کرد. هکتور منتظر بود یه جاش بریده بشه و خون گرمو نرمش سرازیر بشه ولی هیچ کدوم از این اتفاقا نیافتاد , هکتور چشماشو باز کرد دید هرمیون داره با چاگو ریش های هکتور رو ان کارد میکنه. املیا که از تعجب رگ های چشماش بیرون زده بود . همینجوری نگاه میکرد. هکتور عصبی شد و روبرو هرمیون گفت:
_ اخه خنگ کجا دیدی با چاگو ریشو انکارد کنند هااان؟
_ با این ریش های داعشیت نمیتونی محفلی باشی باس خوجلت کنم بعد.

پ.ن: با عرقایی که هکتور کرد به جای این مسخره بازیا اگه اون ابارو جمع میکردند میشد دریاچه اورمیه رو پر کرد.


Love Me Or Hate Me. You're Gonna
Watch Me•♤


پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ دوشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۶
#36

آرنولد پفک پیگمیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۲ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۵۹:۴۹ جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
از هررررررررررچی که منفوره، خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 95
آفلاین
شلوار ارتشیش رو پوشید، زیپِ جلیقه‌ی ارتشیش رو بالا کشید، بندِ پوتینِ ارتشیش رو سفت کرد، صورتش رو گِل‌مالی کرد، چمدون اسلحه‌ها رو با دست چپش و در آخر، پاکتِ پفک نمکی رو با دست راستش گرفت.
آرنولد پفک شوارتزنگر، آماده‌ی شکار طعمه‌ای بزرگ، شبانه به سمت عمارت وزارت‌خونه حمله کرد، نگهبان‌ها رو مخفیانه بی‌هوش کرد، مناطق مین‌گذاری‌شده رو پُشت سر گذاشت، از دیوارِ سیم‌خارداردار(!) بالا رفت و توی حیاط وزارت‌خونه شیرجه زد.

- هاف واف هواف گاف وافـ...

امّا پارس‌کردنِ سگی که از پُشتِ باغچه حمله کرد، با رگبارِ کلاشینکفِ آرنولد خفه شد.
ولی این تنها مانعِ پیشِ رویِ آرنولد نبود.
ناگهان میلیون‌ها نگهبانِ مسلح عینهو مور و ملخ ریختن دور و برش.
ولی آرنولد همونطور که با یه دستش پفک می‌خورد و با یه دستش شلیک می‌کرد، نفوذ به جلو رو ادامه داد. نگهبان‌ها هرچی شلیک می‌کردن، به در و دیوار می‌خورد و به آرنولد نمی‌خورد.
نگهبان‌ها که از خرشانسیِ آرنولد متحیر شده بودن، تعویض شدن و نگهبانانِ دیگه‌ای که توی تیراندازی خفن‌تر بودن، جاشون رو گرفتن و آرنولد رو به رگبار بستن و این‌دفعه اتفاقاً همه‌ی تیرها ‌خوردن به آرنولد!
و آرنولد... حتی ککش هم نگزید.
آرنولد باید تیر می‌خورد، ولی نباید می‌مُرد. چون شخصیت اصلی و مثبت بود. این قانونِ کلیشه‌ایِ مرگ و زندگیِ شخصیت‌های اصلی بود!

آرنولد که طاقتش طاق شده بود، نارنگی‌ای رو از جیبش در آورد و به سمت نگهبان‌ها پرت کرد. نارنگی دقیقاً بین سنگر نگهبان‌ها افتاد. همگی چند ثانیه به نارنگی خیره شدن و وقتی فهمیدن که این نارنگی صرفاً یه نارنگیه و هیچ خطری نداره، با لبخندهای شیطانی، دوباره به اسلحه‌هاشون مسلح شدن.

بووووووومممممم!

نیشخندهای نگهبان‌ها ماسید و همگی جزغاله شدن.
اون نارنگی، نارنجک بود!

آرنولد، بین دود و آتیش، کلاشینکفش رو روی شونه‌ش گذاشت و قهقهه‌ای شیطانی زد.
- آرسینوس، دارم نمیام پیشت!

و درِ سالنِ ورودیِ وزارت‌خونه رو باز کرد.


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ جمعه ۱۰ آذر ۱۳۹۶
#35

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
خلاصه :

هرمیون معجونی درست میکنه که هر مرگخواری بخوره به راه راست هدایت میشه و این معجون رو میخواد به محفلی ها بده تا هر کدوم برن یه مرگخوار پیدا کنن و به محفلیش کنن. اولین مرگخوار هکتور هست که اشتباهی معجون دیگه ای تو دهنش میریزن. حالا هرمیون و آملیا باید رو هکتور آزمایش کنن و بفهمن که دقیقا چی شده. آرنولد و رز هم دنبال یه مرگخوار دیگه رفتن.

---
هرمیون هکتور رو از بازوهاش گرفت و به اتاق بغلی برد. آملیا هم بدون هیچ حرفی دنبالش راه افتاد. وقتی به اتاق بغلی رسیدن آملیا چشماش بزرگ شد ولی همچنان تصمیم گرفت حرفی نزنه. اتاق بغلی فقط شامل یه صندلی میشد.
هرمیون هکتور رو روی صندلی پرتاب کرد، چوب دستیش رو به طرفش گرفت و طلسمی اجرا کرد. طناب های کلفتی دور هکتور رو فرا گرفتن و محکم سر جاش نشوندن. هرمیون به هکتور نزدیک شد و از محکم بودن طناب ها اطمینان حاصل کرد. بعد عقب برگشت و از جیبش چاقویی در آورد. انگشتی به نوک چاقو کشید.
-عالیه ، تیز تر از این نمیشه دیگه.

چاقو رو به دست راستش سپرد و به هکتور نزدیک شد. آملیا خیلی جلوی خودش رو گرفت. سرخ شد، زرشکی شد و بعدش مشکی شد ولی بالاخره ترکید و نتونست حرفی نزنه.
-با اون چاقو چیکار داری میکنی هرمیون ؟

هرمیون سریع برگشت و چاقو رو به طرف آملیا گرفت. با عصبانیت فریاد زد:
-این یه مرگخواره. فک میکنی اگر تو اسیر شده بودی بهت شکلات میدادن بخوری؟

آملیا کمی فکر کرد. خیلی وقته شکلات نخورده و هرمیون یادش آورده بود. بعد از این ماموریت به هاگزمید میتونست بره و کلی شکلات بخوره اما الان چیز مهمتری مطرح بود.
-محفل با مرگخوارا فرق داره. ما اینجوری برخورد نمیکنیم ... نمیتونیم که بکنیم ... ما باید از اینا بهتر باشیم.

هرمیون برگشت و به هکتور نگاه کرد. چاقو رو کم کم بهش نزدیک کرد و به آرومی گفت:
-تو بهتر باش ... برو بیرون. برو بیرون نیازی نیست تو این عملیات شرکت کنی.

آملیا به طرف در رفت که از اتاق خون خارج شه ولی ریش دامبلدور تو ذهنش شکل گرفت. از ریش دامبلدور خجالت کشید که داره از این درگیری فرار میکنه. برگشت و از پشت به هرمیون حمله کرد.
-به خاااااطر ریش دامبلدور !

هرمیون و آملیا روی زمین افتادن و به هم مشت و لگد میزدن. چوب دستی هاشون از دستشون خارج شد و جلوی هکتور افتاد. هکتور فقط نیاز بود طناب هارو باز کنه تا نه تنها خودش فرار کنه بلکه دو محفلی هم به اسارت بگیره.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۱۰ ۲۱:۵۳:۴۷



پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۲:۳۷ دوشنبه ۶ آذر ۱۳۹۶
#34

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
آرنولد، انگشت به دهان گزان، از شیشه خالی معجون به تلسکوپ آملیا و برعکس نگاه میکرد.

- بیا... کاریت ندارم! میخوام با هم، گندی که زدی رو جمع کنیم!
- راست میگی!
- آرنولد بزن رو آملیا! ,
- ببین با کیا شدیم محفل!

هرچه آرنولد عقب عقب تر میرفت، آملیا جلو جلوتر می آمد. تا اینکه بالاخره... آرنولد شروع به دویدن کرد! آرنولد بدو، آملیا دنبالش. رز هم ویبره زنان، بر واقعیت دعوا می افزود و هر ثانیه، مقدار زیادی از سقف را برایشان پایین می آورد. هرمیون که دید این طور فایده ندارد و اگر آنها را به حال خود واگذارد، تا صبح هیچ یک را زنده نمی بیند، فریادی براورده تا حواس شان را جمع کند.

- ملت!

هرسه در فرمت های خود، Stop شدند؛ آرنولد یک پا و یک دستش در هوا، آملیا یک پا و دودست بالا، رز هم که به سقف چسبیده بود.

- من و آملیا، هکتور رو میبریم خونه و آزمایش های جدید روش انجام میدیم، شما برین این معجونا رو روی بقیه مرگخوارا امتحان کنید!



پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۱۱:۵۳ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۶
#33

آنجلینا جانسونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۴ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۶
از یو ویش!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 127
آفلاین
- هرمی، تا ته نخورد!
- هرمیون نده اینو گوش، تا حلق ریختیم تو گلوش!

هرمیون که شبیه علامت سوال شده بود، به سمت آملیا برگشت:
- بیا از این به بعد این رو به صورت قرارداد در نظر بگیریم. از شما سه تا سوال پرسیدم، تو جواب بده. الان معجون محفل ساز رو دادین به خورد این یکی؟
- آره فکر کنم!
- خب پس دیگه لفتش ندین. برین سر وقت مرگخوار بعدی. این تازه محفلی رو هم با خودتون ببیرید، میشه به عنوان طعمه ازش استفاده کرد.

هرمیون این رو گفت و از در خارج شد. رز و آملیا و آرنولد مردد به هم نگاه کردن.
- از کجا حالا بفهمیم معجونه روش اثر کرده یا نه؟

آملیا به سمت هکتور که خیلی عجیب ثابت شده و قیافه متفکری به خودش گرفته بود رفت.
- هکتور روشنایی چیز خوبیه؟
- بستگی به زاویه دوربین داره! و اینکه اون سکانس، حاوی چه پیامی باشه.

سایر ملت:

- هکتور، محفل داری تو دوست؟
- یک فیلمساز همیشه باید در محفل هنرمندان حضور داشته باشه تا از اخبار و وقایع روز جا نمونه.
- هکتور از ما سه تا بدت میاد؟
- تو گربه‌ی چموش بیشتر به درد همون تیم برتون میخوری. آملیا چهره فتوژنیکی داره ولی اکت‌هاش رو دوست ندارم. رز رو باید باهاش کار کنم زیر پوستی تر بلرزه.

- آرنولد چی دادی به خورد این؟

آملیا شیشه‌ی خالی معجون رو از لای پنجه‌های آرنولد بیرون کشید:
- هرمیون کشتتمون! آرنولد سگ بخورتت با این چشمای بابا قوریت! این که معجون محفل‌ساز نیست! معجون مخمل‌بافه!


کتی بل عشق منه، مال منه، سهم منه!
قدم قدم تا روشنایی،
از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!





?You want to know what Zeus said to Narcisuss
"You better watch yourself"



پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳ چهارشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۶
#32

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
آملیا اول میخواست خودش به هکتور نزدیک بشه ولی لرزش هکتور اینقد زیاد بود که تصمیم گرفت تلسکوپش رو نزدیک کنه ولی بازم دلش نیومد. آرنولد رو با یه دست گرفت و به هکتور نزدیکش کرد.
-منو ول نکن ... نزدیکم کن بهش ... میخوام که برخورد کنم باهاش ... آملیییییا.

ولی آملیا گوش نمیکرد. گربه بیچاره رو گرفته بود و هر لحظه به هکتور نزدیک ترش میکرد. بالاخره بعد از چند ثانیه صحنه دراماتیک، گربه با هکتور برخورد کوچیکی کرد و جیغ زنان از دست آملیا خارج شد و گوشه ای از اتاق پناه گرفت. هکتور دیگه نمی لرزید، ولی هیچکس نمیدونست که این خوبه یا بد. شاید آرامش بعد طوفان بود و هرلحظه هکتور 20 ریشتری میشد.


چند ساعت بعد

آملیا، رز و آرنولد در طول این چند ساعت از جاشون تکون نخورده و سر جاشون خشک شده بودن. تقریبا مطمئن بودن که هکتور دوباره به لرزش نمیفته ولی ثبات خود هکتور هم ترسناک به نظر میرسید. انگار هر چهار نفر روی زمین چسبونده شده بودن، کوچیکترین حرکتی انجام نمیشد. آملیا که ساعت ها می شد که با ستاره ها تماسی نگرفته بود و میخواست این ماجرا رو سریعتر تموم کنه ، سعی کرد ذره ای تکون بخوره ...

بوووومب

آملیا سه کیلومتر رو هوا پرید و وقتی اومد سر جاش با یه دست ضربان قلبش رو تست میکرد و با دست دیگه تلسکوپش رو محکم گرفته بود. هرمیون با عصبانیت در اتاق رو شکوند و وارد شد.
-چقد طول میکشه تو دهن یه مرگخوار معجون ریختن ؟

آرنولد تا میخواست شروع به توضیح دادن بکنه، هرمیون جلوش رو گرفت. حوصله و وقت گیج شدن با حرفهای آرنولد رو نداشت. به طرف رز رفت که دفعه پیش هم بهتر از بقیشون توضیح داده بود.
-ریختید معجون ؟ محفلی شد؟

رز یه نگاه به هرمیون انداخت، یه نگاه به هکتور و آب دهنش رو قورت داد. نمیدونست چه جوابی باید بده.





پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۲۱:۰۸ چهارشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۶
#31

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
هردو ایستاده بودند تا نتیجه را ببینند...

- چرا نذاشتی بزنمش؟! اینجوری خود به خود به سفیدی میگروید!
- چقد اخلاقت سفیده آملیا!
- مسخره میکنی؟!
- آره!

آملیا تلسکوپش را بالا برد که همزمان بود با یک زلزله هشت ریشتری!

- میکنی چیکار؟ میزنی گربه رو؟!
-

شبکه تلویزیونی که اصلا معلوم نبود از کی آمده و یا اصلا از کی روشن شده، اخبار را نشان میداد:
- به خبر مهمی که هم اکنون به دستمان رسید، توجه کنید! زلزله هشت ریشتری، کشور را لرزاند!

آملیا و آرنولد، پوکرفیس به رز زلر و هکتور خیره شدند؛ هکتور میلرزید؛ اما این چیز جدیدی نبود؛ او که همیشه میلرزید! پس باید از راه خاصی، مشخص میشد که هکتور سفید شده یا باید بازهم در لباسشویی، با پودر سافتلن شست و شو شود؟

- چه جوری؟








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.