هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۷:۳۹ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۷

هازال سامرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۸ سه شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۴:۴۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 12
آفلاین
-وای گل تمام شد الان چی کار کنم؟باید برم وگل بخرم.
دافنه پیش به سوی مغازه رفت.
اما دید که مغازه خیلی شلوغ است.
-
در همین زمان آملیا را دید و با عصبانیت از مغازه خارج شد .
ومجبور شد از جاده خاخی نزدیک خانه گل بیاورد.
و شروع کرد به ساختن مجسمه.
در همین حال برادر زاده ی دافنه با سرعت خیلی زیادی از خانه خارج شد وزیر مجسمه ی دافنه زد دافنه خیلی عصبانی میشود وروی برادر زاده اش داد خیلی بلندی کشید.

شب شد.دافنه با عصبانیت زیادی روی مبل نشسته بود وبه برادرزاده اش نگاه میکرد .
که ناگهان مادر دافنه وارد اتاق شد. وقتی مادر دافنه نوه اش رادید که دافنه چه بلای سرش اورد با عصبانیت به دافنه نگاه کرد .
وقتی دافنه مادرش رادید . وقتی دافنه می خواست همه چیز را برای مادرش توضیح دهد مادر دافنه بدون آنکه به حرف هایش گوش بدهد دافنه را از خانه بیرون انداخت. و دافنه مجبور شد آن شب بیرون بخوابد.




پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۷:۲۴ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶

هازال سامرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۸ سه شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۴:۴۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 12
آفلاین
- مامان من میرم بستنی فروشی.

دافنه از خانه خارج میشه. وقتی که سوار دوچرخه میشه تا بره بستنی فروشی...
-آااااااخ!

دوچرخه کاملا وارونه شد.
- الان باید با پای پیاده برم؟
_______

-آقا یه بستنی کاکائو ی می خوام
-بفرمایید.

دافنه وقتی بستنی رو می گیره و سراغ میزش میره.

- واااااای!
- ببخشید مشکلی هست؟

دافنه که بستنی از سر و روش می چکید با ناراحتی بیرون رفت. آقای بستنی فروش دنبالش دوید.
- پولم چی شد؟

دافنه دستشو برد توی جیبش تا پول در بیاره، اما...
- واااااای پولامو جا گذاشتم.
_______

شب شد.

-دخترم باید بری دور درس و مشقت.

-باشه مامان.

دافنه کتابش رو درآورد.

- واااااای ! جوهر ریخت رو کتابم

- دخترم این آخرین جلدش بود

دافنه با ناراحتی گفت:
- بدشانسی چقدر بده!



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۷:۵۳ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۹۶

هرميون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۰ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
از خلاف آمد عادت بطلب کام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 109
آفلاین
9فوریه:
نور مهتاب قطره های شبنم روی چمن هارو مثل دونه های الماس درخشان کرده بود.
هوهوی جغدها هرازگاهی سکوت شب رو میشکست و باد دلش میخواست بلندم کنه و به برج قرمزطلاییه گریفندور برم گردونه.

من اینجا چیکارمیکنم؟!

-اون فقط متعلق به منههههه...

صداخیلی آشنا و کشیده بود.

به حق بیژامه ی مرلین!
لوموسی زیرلب در کردمو چوب دستیمو به اطراف چرخوندم.
نچ!
اسنیچ هم حتی پرنمیزنه اینورا...

صدا بار دیگر:
-هرییییی پاترررر...
تنها چیزی...که...میخام...

عااا چیشده؟!!
صدا ازسمت راست،که جنگل ممنوع بود،میومد.

این چی بود!
یعنی...
چرا خیسه...اَییی...

کج پاااا!
چشمام به جمال بزرگنمایی شده ی گربه خرماییه میوکنانم روشن شد!
هم خنده ام گرفته بود هم از ادامه ی خواب عجیبم محروم شده بودم.

-دخترم فازت چیه اومدی اینجا لیس میزنی!
کفتری خال خالی ای هیچی نبود بیفتی دنبالش؟!

خودشو میوکنان زیربغلم جا زد و خوشحال از جلب توجه من گلوله شد.

-ماااال من....

من
سرمو برگردونم طرف راست
که دیدم بعععله...
خواب پیشگویانه و اتصال مغزیو اینا همه کشکه!

خانومه رومیلدا وین خانوووم تو خواب درحال حرف زدن بوده و مغز منم ازش سیگنال دریافت میکرده...

یادم باشه به هری بگم بیشتر خورد و خوراکشو چک کنه چیزخور نشه.

ساعت طلایی با یاقوت های قرمز گریفندور میگفت دو ساعت تا بیداری اهل قلعه مونده.

خب...میتونم جلوی شومینه ادامه مقاله ی اسنیپ درمورد خواص استخوان اژدها رو بنویسم ...هوم...

کج پا دمی برام به نشانه مخالفت تکون داد.
خب بعداز صبحونه هم میتونم براش وقت بذارم خواب رو بچسب...

به امید شروع روزش با چیزی بهتر از هذیانات رومیلداوین و لیس گربه ای به خواب فرومیرود.
07:07



ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۶/۱۱/۲۰ ۸:۳۰:۳۸

lost between reality and dreams


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۰۷ یکشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۶

آبرفورث دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۰ سه شنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۱:۲۴ سه شنبه ۱۳ دی ۱۴۰۱
از اتاق مدیریت هاگزهد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 78
آفلاین
یک غروب پاییزیی بود،سوز بادی می آمد.... نه.... نه.... چله زمستان بود و باد سوزناک سردی می آمد،آبرفورث درسوئد بود،کشور مورد علاقه اش ،ودمای بسی ۶۸درجه زیر صفر ،یخبندان بسی زیاد.
بیشتر آدما در شومینه ،د ماغ یا گوش نداشتن! حتما نمیداند چرا ،بخاطر یخبندانی بسی زیاد وسرمایی بی پایان. مردم برای خاراندن گوش و دماغ دست به عمل زده و گوش فرد مورد نظر به این روش کنده می شود.
آبرفورث با چهره پکر و یخ زده بود و داشت به برفا نگاه میکرد،برف بسی زیاد بود تا جایی که تا گردن آبرفورث آمده بود ،دیگر لازم نبود به پایین نگاه کند.
آبرفورث با گذشت زمانی به خانه خود رسید،و با بیلی که کنار خانه اش بود برف های خانه ی خود را پارو کرد تا بتواند وارد شود. آبرفورث کمی جلو آمد و کلید را داخل قفل کرد،قفل هم یخ زده بود ،چهره ای پکر داشت و به قفل نگاه میکرد آه سردی کشید اصلا یادشنبود که یک چوبدستی هم دارد و میتواند با وردی در را واز کند.
چندی گذشت و آبرفورث در حال بسی به قندیل تبدیل شدن بود که تازه یادش آمد یک چوبدستی هم دارد ،باچهره ای خوشحال دستش را در جیبش کرد و چوبدستیش را درآورد و آن را در جلوی در گرفت و گفت:
-آلو هومرااا
در باز شد. آبرفورث حسابی یخ زده بود،مثل پنگوئن وارد خانه شد و در را بست،ولباس هایش را درآورد ،از سرما دندان هایش بهم می خورد،آبرفورث رفت کنار شومینه و قهوه ای که کنارش بود را ورداشت و در حال نوشیدن بود ،آبرفورث شومینه را تماشامی کرد و دستش ویک دستش را سمت شومینه گرفته بود.
آبرفورث از یخ زدگی در آمده بود و داشت فکر میکرد که اصلا چرا سوئدو دوست داره وچرا به صفر ماگلی آمده ،در فکر فرو رفته بود که کم به خواب فرو رفت و خوابید.



قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۴۲ یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۶

همیش فراتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۰ سه شنبه ۲۶ دی ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۲:۴۶ دوشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۹
از مشخص نیست !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 60
آفلاین
لیزا در راهرو قدم میزد و خیلی خوشحال بود ، از چشمانش معلوم بود که هنوز به مهمونی شب قبل فکر می‌کنه ، به سر کادوگان به زرهش و خیلی چیز های دیگه .
هرکس را که میدید با اشتیاق فراوان احوالش را جویا می شود .
ساعت تقریبا دوازدهو نیم بود و من به سمت سالن غذا خوری حرکت میکردم تا صبحانه بخورم کل بعد از ظهر و کلاس داشتم و برای ناهار دیر می‌رسیدم شب قبل هم به جز ان شربت مخصوص چیز دیگری نخوردم ، و تا الان خواب بودم برای همین مثل دیوانه ها برای صبحانه خوردن به سالن غذا خوری رفتم.
هیچکس این موقع ظهر اینجا پر نمیزد چون تا نهار زمان زیادی مانده بود.
میز حا خالی بود و هیچ غذایی یافت نمی شد ناراحت بودم که چرا کسی مرا بیدار نکرده گاهی اوقات به این فکر میکردم که من چرا گریفندوری شدم من نه دوستی دارم نه همراهی ، یک گریفندوری واقعی همیشه چنتا دوست خیلی خوب داره ولی من ندارم
کاغذی را از توی جیبم در آوردم شعری بود که دیشب برای (؟) نوشتم خجالت می‌کشیدم که شعر را به خودش بدهم حتی می‌ترسیدم که از کسی درخواست کنم تا به (؟) بدهد
کسی درو برم نبود برای همین خواستم شعر را با صدای بلند بخوانم

- ای بانوی آفتاب
درخشش آفتاب در ...
و ناگهان رون وارد سالن شد
- وایییی وایییی واییی هرمیون ... هرمیون
- هی رون اروم باش مگه چی شده ؟
- خواب دیدم هرمیون اومده توی مدرسه ... اون برگشته بود
و بلند شد و از سالن رفت
- خوش به حالت که حداقل دلت به یکی خوشه ...



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۴:۱۹ شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۶

همیش فراتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۰ سه شنبه ۲۶ دی ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۲:۴۶ دوشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۹
از مشخص نیست !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 60
آفلاین
کریسمس بدی رو گذرونده بودم،خوانوادم از طرف اداره کل به یه جلسه فوری دعوت شده بود ومن مجبور بودم تمام کریسمس رو به تنهایی توی هاگوارتز بگزرونم جالبه که جلسشون به جای چند ساعت چند روز طول میشکه و منم علاف،ولی اتفاق جالبی برام افتاد...
#
از نصفه شب گذشته بود ومنم خوابم نمی برد با خودم گفتم
- هی پسر مگه حوصلت سر نرفته الان این وقت سال همه برای کریسمس رفتن خونه هاشون پس چطوره
فکر بد اما لذت بخشی به ذهنم رسید من که از کتاب خوندن بدم نمی اومد یواشکی حرکت کردم رفتم سمت کتاب خونه ممنوعه،داشتم توی قفسه هارو نگاه میکردم که یک هو یه صدای عجیبی رو شنیدم:« شششش خخخخ شاشاشاشاشا یهنبوبجشب، یه لحظه سنگ کوب کردم ، برگشتم پشتمو نگاه کردم دیدم یه مرد با ریشای خیلی بلند سفید اخر قفسه ها ایستاده یه مار هم تا کمرش بلند شده و به مرده زل زده اروم اروم رفتم جلو و از ریش خوشگلش فهمیدم پرفسور دامبلدوره ولی یهو دلم ریخت و با صدای بلند گفتم:«پرفسور مواظب باشین الان نیشتون میزنه!»
دامبلدور نگاه خیره ای به من کرد وبا صدای یه گوزن زخمی به حرف امد:« تو این وقت شب خارج از رخت خوابت چیکار میکنی پسر؟»
- هیچی قربان.... فقط ... اومدم یه دوری بزنم
- تو این وقت شب نباید از خواب گاهت میومدی بیرون خطر ناکه ممکنه من ببخشید یه نفر تورو بکشه تیکه تیکت کنه شاید بندازد توی اتیش!
بعد به طرف من دوید و یقه منو گرفت وصورتشو به صورتم چسبوند
- او .... قربان... چرا دماغ ندارین چییییی شما دماغ ندارینننننننننننننننننن
ادامه دارد....



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۳:۵۵ شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۶

همیش فراتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۰ سه شنبه ۲۶ دی ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۲:۴۶ دوشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۹
از مشخص نیست !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 60
آفلاین
دراکو در حال قدم زدن بود ، سر راهش به هرکی بر میخورد مسخره اش میکرد و گاهی اوقات مشتی نثارش میکرد همینطور میخندید و میخندید تا به من رسید دراکو زبان باز کرد تا چیزی بگوید ولی من زود تر از اون عمل کردم و پایم را به طرف شکمش پرتاب کردم ، فکر میکنم یک مقدار محکم زدم . دراکو از جایش بلند شد و غرولندی کرد و گفت:« فکر کردی کی تو
هر ادمی نمیتونه بیادو به من لگد بزنه» من هم جوابش را دادم:« تو فکر کردی کی هستی فکر کردی چون پول داری خیلی حالیته
همینجا ادمت میکنم»
دعوای ما داشت گر می گرفت همینطور اتش دعوا بیشتر میشد تا اینکه دراکو چوب دستیش را در اورد و،
- اداورا کاداورا....................
بله درست شنیدین من یعنی همیش فراتر مردم یک مرگ مسخره
چرااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
- اِه نمردم به این ورده خورده به جغد هری واییییییییییی خداااااااااااا دوست دارم ....
نگاهم را از اسمان کشیدم و به دراکو نگاه کردم
- دراکو چیکار کردی
- ببخشید معذرت میخوام فراتر، غلط کردم منو نکش
خودتون هدس بزنید با هاش چیکار کردم



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۳:۰۹ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۹۶

گریفیندور

آستریکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
امروز ۲۰:۰۳:۴۴
از شبانگاه توی سایه ها.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
گریفیندور
پیام: 275
آفلاین
دی دی ، دی دی ، دی دی!

هنوز چند ساعتی نشده بود خوابم برده بود ولی زنگ ساعتم نشون میداد که وقت شکاره.
پتو رو کنار زدم و از تخت پایین اومدم. از پنجره بیرونو نگاه کردم ، خورشید کم کم داشت غروب میکرد. به خوابگاه که نگاهی انداختم هنوز خالی بود ، بچه ها یا تو سرسرای عمومی بودن یا حیاط یاهم کتاب خونه ، فقط یک نفر تو گریفیندور هست که روزارو بخوابه و شبارو بگرده البته اگه کلاسی نداشته باشه.
لباسامو عوض کردم و روبرو اینه ایستادم ، موی سیاه نامرتب انگشتی ، سوشرت خاکستری ، شلوار جین سرمه ای تیره و یه جفت کتونی سیاه با زیره سفید.
از پله ها پایین اومدم و به سالن اجتماعات رسیدم تو سالن میشد چند تا از بچه هارو که روی مبل روبرو شومینه نشستن و دارن باهم حرف میزنن و یکیشونم که داره با مسنجر هاگوارتزگرام مشغول چت بود رو دید. از تالار خصوصی بیرون اومدم ،‌ راه رو ها خلوت بودن ولی در عوض پر بودن از رفت امد ادمای توی تابلو ، نفسمو بیرون دادم و راه افتادم. وقتی به دروازه قلعه رسیدم همه جا پر از برف بود ، بخار نفسم توی هوا پخش میشد ، کاش کاپشنمو بر میداشتم ولی حوصله برگشتنو ندارم بجاش حسگر دماییمو خاموش میکنم و سرمارو احساس نمیکنم. داشتم توی حیاط قدم میزدم و از صدای له شدن برف های زیر پام لذت میبردم و همینطور صدای خنده های دخترای ریونکلاو که اون ور حیاط داشتن ادم برفی درست میکردن و باهم شوخی میکردند و اینطرف صدای قهقه های بلند اعضای اسلیترین که داشتن با برف سر به سر یکی از بچه های هافلپاف میزاشتن.
بلاخره روبروی جنگل ممنوعه ایستادم ، خورشید غروب کرده بود و هوا تقریبا تاریک شده بود و دیگه صدای بچه ها شنیده نمیشد. وارد جنگل شدم و خودمو به تاریکی سپردم و داخل سایه ها پنهون شدم . کمی به اعماق جنگل رفتم و چشمامو تیز‌ کردم تا خرگوشی یا روباهی رو بتونم پیدا کنم. بلاخره یه خرگوش سفید با خط های سیاه روی سرش پیدا کردم که تلاش میکرد از داخل برف ها علف بیرون بیاره و‌ بخوره ولی غافل از اینکه خودش قراره خورده بشه. کمی اونطرف تر هاگرید با سگش داشتن بازی میکردن ، هاگرید شاخه درخت نسبتا بزرگی رو تو دستاش داشت و اونو اینور اونور مینداخت و سگ بدقیافش با عشق میرفتو میاوردش ولی هر بار شاخه هاگرید نزدیک تر به خرگوش من بود ، نمیخواستم شامم رو از دست بدم ، حوصله گشتن دوباره رو نداشتم. قبل از اینکه هاگرید بخواد چوبشو بندازه ، من سریع به خرگوش حمله کردم. درست بود که فاصله بین من و خرگوش بیشتر از ده متر میشد ولی بلند کردن سر خرگوش همانا و فرو رفتن ناخن های تیز من توی قلوش همانا و بیرون اومدن چند قطره خون همانا.
به اندازه کافی از خونش خوردم ولی نمیخواستم بمیره ، از اسیب رسوندن به موجودات ضعیف تر از خودم خوشم نمیومد ، برای همین ولش کردم اونم هرچی در توان داشت فرار کرد. دستمالم رو از توی جیبم در اوردم و خون کنار لب هام که زبونم بهشون نمیرسید رو پاک کردم و به طرف مدرسه راه افتادم ، وقتی از جنگل بیرون اومدم دیگه خبری از هاگرید و سگش نبود.
رمز ورودی رو گفتم و وارد تالار شدم.
_ شکار خوب بود؟

صدا از طرف کتی میومد و اخماش درهم بود. با گفتن جملش توجه ملت گریفیندور به من جلب شد و همگی با قیافه های سرد به من خیره شدن ، میتونستم عصبانیت کتی رو که توی دلش بود رو حس کنم. اون و بقیه بچه ها فکر میکردن من موقع شکار رحم نمیکنم و تا اخر قطره خون میمکم ولی اینجوری نبود و فکرشون برام هیچ اهمیتی نداشت ، اینجور افکار برام عادی شده بود. کتی منتظر جوابش بود و منم نخواستم زیاد منتظرش بزارمو گفتم:
_ اهوم.

بعد از شنیدن‌ جوابش نفسشو با تندی بیرون داد و مشغول خوندن کتابه چگونه یک معجون درجه دو رو از یک تشخیص بدیم شد. منم که میدونستم فردا کلاس دارم و روزو نمیتونم بخوابم سریع رفتم خوابگاه ، لباسامو عوض کردم و روی تخت گرمو نرمم دراز کشیدم و چشمامو بستم و توی ذهنم به اتفاقایی که قراره فردا بیوفته فکر کردم. ایا قراره مثل روز های قبل بشه یا یک اتفاق غیر منتظر قراره بیوفته.


Love Me Or Hate Me. You're Gonna
Watch Me•♤


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۰:۱۰ جمعه ۱۵ دی ۱۳۹۶
#99

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
کسی حواسش به ما نیست...


با سرمای شدیدی از خواب برخواست...او اصولا آدم گرمایی ای بود...اگر فرصتی برایش فراهم میشد سریع پیراهنش را در می آورد... اما در خوابگاه گرم و نرم هافلپاف این سرما عجیب بود...برای همین سریعا فهمید که منشا این سرما خارجی نیست. نه! این سرما درون خودش بود!

سریع از تخت بلند شد...نمیخواست که سرما وجودش را بگیرد...نمیخواست که دوباره وجودش توسط حس هایی که به آن ناراحتی و غم گفته میشد، خورده شود!

از خوابگاه هافلپاف خارج شد و قدم در راهرو های قلعه گذاشت...تنها بود...در قلعه...در زندگیش...ولی نه تنهایی ای که دیگران میشناختند...نه تعریف سطح پایین تنهایی،نه تنهایی که ناشی از نبود ساحره ها باشد... او در گذشته و حالا هم کم با ساحره ها نبوده..و نه حس تنهایی ناشی از بی صاحب بودن! او ایمان داشت که کسی در جایی نظاره گر اوست!
بلکه تنهایی اش تنهایی بود...تنهایی ناشی از تک بودن...تنهایی ناشی از اینکه او شبیه هیچکس نبود...نه آنکه مانند هابیل پاک و منزه و خوب باشد...نه...فقط شبیه هیچکس نبود...هیچکس را نمیشناخت که مانند او فکر کند، مانند او بزرگ شده باشد، دغدغه او را داشته باشد،مرام او را داشته باشد و مانند او زندگی کند... هیچکس راه او را نمیرفت که او "همراه" داشته باشد.
او مقصدش قله کوهی بود که شروع مسیرش دروازه ای جهنمی داشت و آن مسیر پر از سختی هایی بود که فقط انسان های قوی میتوانستند از پسش بربیاییند...و بقیه انسان ها در همان ابتدای مسیر و در کوهپایه سکنی گزیده بودند، چادر هایی برپا کرده بودند و شاد بودند و خوش میگذراندند، بین این کوهپایه نشین ها آنهایی که بین آنها زرنگتر بودند یا خوش شانس تر بودند، به قول معروف موفق تر بودند جایگاه بالاتری داشتند و بیشتر بهشان خوش میگذشت.
اما او...او ضعف خود را میشناخت...میدانست که نمیتواند از آن دروازه لعنتی عبور کند، چه برسد به آن سختی های مسیر...میدانست که او استعداد و توانایی قوی بودن را ندارد...اما..همین باعث شده بود شبیه هیچکس نباشد...اینکه به کوهپایه نشینی راضی نبود و قله را میخواست!
پس از کوه بالا رفت...نه از آن مسیری که انسان های قوی میرفاند..از مسیری رفت که شاید وجود نداشت...از بیراهه...از مسیری جدید، راهی جدید که کسی در آن نبود، کسی پا به آن نگذاشته بود!
و کاش هیچوقت هم همراه نداشت...چرا که نداشتن یک چیز، بهتر از از دست دادن آن چیز بود..و او مدتی برایش مشتبه شده بود که همراه هم مسیر دارد...اما همراه هم مسیری نبود...انگشت شمار همراهی که فکر میکرد همراه او بودند عامدانه یا غیر عامدانه او را تنها گذاشتند...آنها تنها عابرانی بودند که آمدند و خیلی زود هم رفتند!
او سخت نبود...برای رسیدن به قله باید سخت میبود...سعی کرد خود را سخت کند، اما از سخت بودن فقط غیر انعطاف پذیری آن را به دست آورده بود...برای رسیدن به قله باید مصمم میبود...و از مصمم بودن فقط تلخی آن برایش مانده بود...بسیار تلخ بود، به حدی وجودش تلخ شده بود که خود او را هم اذیت میکرد...برای رسیدن به قله باید دانا میبود، اما مهمترین دانشی که کسب کرده بود این بود که دانشی ندارد...برای رسیدن به قله باید صبور میبود...و او فقط در مقابل خودش صبور بود!

_رودولف لسترنج...بیرون خوابگاهت چیکار میکنی؟

به سمت شخصی که او را صدا زده بود برگشت...
_هیچی فلیچ...مثل همیشه...خوابم نمیاد!

فلیچ نگاهی به رودولف که باز بدون پیراهن، شب در حال قدم زدن بود کرد...
_دیگه هفته های اخر حضورت اینجاست رودولف...خسته شدم اینقد این داستان تکرار شده...خیلی خب! حالا که خوابت نمیاد، مواظب باش کسی بیرون تختش نباشه تو قلعه، من برم ببینم خانوم نوریس باز کجا رفته غیبش زده!
_برو دنبال گربه ات فلیچ...برو من بیدارم امشب...و شاید هر شب!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۱۵ ۰:۳۳:۴۴
دلیل ویرایش: حواس درست است و نه هواس!



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۰۶ دوشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۶
#98

الفیاس دوجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۳ جمعه ۸ دی ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۱۶ چهارشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۶
از لندن ، وایت استریت 34
گروه:
کاربران عضو
پیام: 20
آفلاین
آبرفورث در راه وزارت خونه بود که به مودی برخورد .
- سلام مودی
- سلام آبرفورث اینجا چکار میکنی ؟
آبرفورث با حالت خستگی میگوید
- مگه خبرا دستت نرسیده ؟ وزیر جدید سحر و جادو شدم
- ها ؟! امروز که 13 آپریل * نیست هست ؟ یعنی واقعا تو بعنوان وزیر جدید سحرو جادو انتخاب شدی؟
- آره . مگه چمه !؟ سپر مدافع ندارم که دارم. ورد بلد نیستم که هستم.
فشفشه هم که نیستم . برادرمم رئیس ویزنگاموت بوده و سابقه خوبی هم دارم.
- اوکی . موفق باشی

و آبرفورث به سمت دکل تلفن حرکت میکند
- رمز ؟
- قوچ سه سر آفریقایی

آبرفورث در وزارت خانه قدم میزند و به سمت دفترش میرود که آلبوس را میبیند
- سلام آلبوس
- سلام آبرفورث
- اینجو چکار میکنی آبرفورث
- مگه خبرا رو نشنیدی ؟
- نه
- اوووووف ، وزیر سحر و جادو شدم دیگه !
- چی ؟!؟ من با این سابقه وزیر نشدم تو وزیر شدی ؟
____________________________________
* : روز شوخی در بریتانیا

آبرفورث که دیگه حوصله جر و بحث نداشت از کنار آلبوس گذشت و به دفترش رفت


ویرایش شده توسط الفیاس دوج در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۱۱ ۱۸:۱۳:۲۱

یه هافلپافی

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.